آخرین باری که در دنیای کتابها با یک روزنامهنگار همراه شدم در شهر میلان ایتالیا بود و این رویارویی درکتاب "شماره صفرم" نوشتهی اومبرتو اکو واقع شد، یک همراهی جذاب و البته پراضطراب و همینطور تجربهای تلخ از این جهت که چشمان خواننده را بیپرده برجنایت های واقع شده در جنگجهانی باز می کرد. بعد از آن تجربهی نسبتا پیچیده که دوسالی هم از آن میگذرد جالب است که تجربه بعدیام از همنشینی با یک خبرنگار، بازهم با یک کتاب ایتالیایی است، اما این بار نه درشهر میلان ایتالیا بلکه در شهر لیسبون پرتغال و در اواخر دههی سیِ قرن بیستم میلادی، زمانی که حکومتی مستبد در این کشور حکمرانی میکرد و سردمدارانش در توهمات گذشتهی استعمارگر خود که به نظرشان گذشتهی درخشانی هم بوده، برای جنگ ویرانگرِ پیش رو، هیزم کنار هم می چیدند.
این رمان ایتالیایی که از طریق یک راوی سوم شخص ناشناس روایت می شود، شرح ماجراهایی است که در یک تابستان گرمِ لیسبون در سال ۱۹۳۸ برشخصی به نام دکتر پریرا گذشته است. شیوهی روایت، خاصِ این کتاب است، به طوری که از همان ابتدای متن، خواننده با عنوان کتاب، یعنی (پریرا می گوید) مواجه می گردد و این عنوان تا انتهای کتاب برای روایت داستان بکار رفته و هراتفاق یا ماجرایی که برای پریرا رخ می دهد خواننده پیش از شرح آن، شاهد جملهی "پریرا می گوید" خواهد بود، این به آن معناست که راوی موردنظر همه چیز را هم نمی داند و از ماجراهایی که شرح داده میشود فقط به آنهایی اشاره می کند که پریرا دوست داشته بگوید. مثلا در بخشهایی از کتاب پریرا یاد خاطرهای از همسرش می افتد یا خوابی می بیند که در آن قسمت از داستان، دانستن آن می تواند برای خواننده جالب باشد اما همین که خواندن سطرها را دنبال می کنیم تا به مثلا تعریف خواب موردنظر برسیم با چنین جملهای مواجه میگردیم: "پریرا میگوید علاقهای ندارد یا نمیخواهد خوابش را تعریف کند چون خوابش هیچ ربطی به این داستان ندارد، یا می گوید خوابها و خاطرهها شخصی هستند و او قصد ندارد آنها را تعریف کند. این موضوعِ رو نبودن همهی اتفاقاتی که در یک شرح خطی از روایت می تواند اتفاق بیفتد ابهامی به روایت کتاب وارد می کند که آن را می توان از نکات مثبت کتاب و همینطور یکی از دلایل کشش داستان دانست. اما از همه اینها گذشته این جناب پریرا کیست؟
پریرا مرد چاقی است که در سال ۱۹۳۸ یعنی سالی که من و شمای خواننده در این کتاب به آن زمان سفر کرده و با او آشنا می شویم در میانسالی بهسر می برد و مدتیست همسرش را بر اثر ابتلا به بیماری سل ازدست داده است. او که سی سال از عمرش را خبرنگار بخش حوادث روزنامههای مختلفی بوده در آغاز این داستان در روزنامهی کوچکی به نام لیزبوا کار می کند که عصرها درشهر لیسبون منتشر میشود. سردبیر این روزنامهی مستقل که به تازگی قصد دارد در میان صفحات روزنامهاش یک بخش فرهنگی داشته باشد دکتر پریرا را مسئول بخش فرهنگی این روزنامه کرده و به او درانتشار این صفحه، نسبتاً اختیار تام میدهد و داستان با تلاش دکتر پریرا برای آماده کردن مطلب برای این بخش از روزنامه آغاز می گردد. تلاشی که به تحول عظیمی در زندگی پریرا می انجامد.
در ادامه مطلب با آوردن بخشهایی از متن، سعی کرده ام بیشتر به داستان کتاب بپردازم.(بخشهای نارنجی رنگ از متن کتاب آورده شده است)
آنتونیو تابوکی درسال ۱۹۴۳ در شهر"پیزا"ی ایتالیا به دنیا آمد و درسال ۲۰۱۲ درشهر"لیسبون" پرتغال ما را ترک گفت (از اینجا میتوانید یادداشت نویسنده وبلاگ خوب مدادسیاه در اینباره را بخوانید). از این نویسنده ایتالیایی که استاد زبان و ادبیات پرتغالی بود آثار زیادی به زبان فارسی ترجمه شده است، آثاری که برخی از آنها هم بسیار مورد استقبال واقع شدهاند، کتاب "میدان ایتالیا"ی او که به ترجمه سروش حبیبی درآمده از محبوبترین کتابهای تابوکی در کشور ماست، اما خارج از این مرزها، معروف ترین کتاب این نویسنده که تنها نمایندهی او در لیست "۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خواند" هم به حساب می آید کتاب "پریرا چنین می گوید" می باشد که جایزه های ادبی بسیاری را هم نصیب نویسندهاش کرده است.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمهی شقایق شرفی، انتشارت کتاب خورشید، چاپ اول، مرداد ۱۳۹۳، در ۵۰۰ نسخه و در ۱۹۰ صفحه
پی نوشت: یادداشت حسین خان گرامی دربارهی این کتاب در وبلاگ میله بدون پرچم را هم می توانید از "اینجا" مطالعه بفرمائید.
ادامه مطلب ...در آغاز راه این وبلاگ قصد داشتم به کتابهای نوجوان هم بپردازم، اما خب این امر مستلزم خواندن رمان های نوجوان بود و هیچ راه جوانمردانه ی دیگری برای ریویو نوشتن وجود ندارد جز این که کتاب مورد نظر را خوانده باشیم. باور کنید حتی اگر نویسنده وبلاگ، کتاب خوب (تاکید می کنم کتاب بسیار خوبِ) "چگونه درباره کتابهایی که نخوانده ایم حرف بزنیم؟" را هم خوانده و آن را از بر باشد هم نمی تواند حرف درخوری درباره کتابهای خوانده نشده بزند.
به هر حال از این بحث ها گذشته همانطور که می دانید و من هم تا به حال چند باری به آن اعتراف کرده ام در نوجوانی تقریبا می توان گفت کتابخوان نبوده ام و به همین دلیل بیشتر کتابهایی که در آن سالها در چنین رده سنی به چاپ می رسیدند را نخوانده ام. البته این نکته هم هست که پانزده بیست سال پیش بازار کتاب نوجوانمثل امروز پر تنوع و داغ نبود و یکی از مشهورترین کتابهایی که در آن روزگار منتشر شد و خوش درخشید و هنوز هم جزو پرفروش ترین کتاب های تاریخ به شمار می رود مجموعه کتاب های هری پاتر بود. اولین کتاب این مجموعه که در سال 1997 در انگلستان به چاپ رسید "هری پاتر و سنگ فیلسوف" نام داشت که علی رغم میل نویسنده اش در امریکا و چند کشور دیگر از جمله ایران به نام "هری پاتر و سنگ جادو" ترجمه و منتشر شد. کتابی که در سال های اولی که به زبان فارسی منتشر شد هیچ علاقه ای به خواندنش نداشتم و بیشتر به فوتبال بازی کردن در کوچه و جادو کردن با توپ فکر می کردم تا بچه بازی هایی مثل جادو با چوب جادوگری یا سوار شدن بر جاروی پرنده، اما خب حدوداً بیست سال بعد از آن روزها چندی پیش وقتی متوجه شدم موسسه آوانامه که یک ناشر حرفه ای کتاب های صوتی به حساب می آید اقدام به انتشار نسخه صوتی این کتاب آن هم با صدای آرمان سلطان زاده نموده است، برای گریز از روزهای سخت کرونایی در نوروز به سراغ نسخه صوتی این کتاب رفتم تا کمی از آن روزگار آلودگی خود را رها کرده و در دنیایی خیالی سیر کنم که البته تجربه جالبی هم بود. همانطور که احتمالا بیشتر خوانندگان این یادداشت می دانند مجموعه رمان های هری پاتر که فیلم هایش هم ساخته شده داستان های اصطلاحاً فانتزی یا خیال پردازانه ای هستند که حول محور شخصیت اصلی آن که نوجوانی به نام هری پاتر است می گردند.
.....
به قول معروف این کتاب از آن کتابهای ساده، روان و به اصطلاح موتور گرمکن برای یک کتابخوان خسته به حساب می آید، به شرطی که خواننده اش مشکلی با خواندن داستان های خیال پردازانه یا فانتزی نداشته باشد. آن هم کتابهایی که در دسته بندی رمان نوجوان قرار می گیرند.
مشخصات کتابی که من خواندم یا به عبارتی شنیدم:
نشر کتاب سرای تندیس، ناشر صوتی؛ آوانامه، ترجمه سعید کبریایی و ویراسته ی ویدا اسلامیه، نسخه چاپی 348 صفحه و نسخه صوتی با صدای آرمان سلطان زاده 10 ساعت و 41 دقیقه
ادامه مطلب ...پس از سفر به آسیای شرقی و گذر از جنگ جهانی دوم و سپری کردن اوقاتی بر روی پل رودخانه کوای باز هم به سینمای آمریکا بازگشته و برای اولین بار در این سری از معرفی فیلم ها به سراغ دومین فیلم از یک کارگردان رفته ام. اگر خاطرتان باشد سومین فیلمی که اینجا درباره اش با هم صحبت کردیم فیلمی از آلفرد هیچکاک بود که در سال 1959 ساخته شده و شمال از شمال غربی نام داشت. اما این کارگردان پُرکار بریتانیایی که بیشتر فیلم هایش را در امریکا ساخته در کارنامه هنری اش بیش از پنجاه فیلم به چشم می خورد و به غیر از فیلم یاد شده چند شاهکار چهار ستاره دیگر نیز در دنیای سینما از خود به جا گذاشته است که "روانی" یا "سایکو" یکی دیگر از آنهاست.
فیلم روانی بر اساس یک رمان ساخته شد که البته آن رمان هم گویا بر اساس ماجرایی واقعی نگاشته شده بود. این فیلم که یکسال پس از شمال از شمال غربی اکران شد از موفق ترین فیلم های هیچکاک در گیشه به حساب می آید، به طوری که هزینه ساخت آن کمتر از یک میلیون دلار بود اما بیش از سی میلیون دلار فروخته است. در دسته بندی فیلم ها بر اساس ژانر، فیلم روانی به عنوان یکی از برترین فیلم های ژانر وحشت تاریخ سینما شناخته می شود جدا از ارزش های فراوان سینمایی و البته ارزش های روانشناختی این فیلم که جای بحث و گفتگو بسیار دارد باید به این نکته اشاره کرد که این فیلم در زمان اکران چند اتفاق نو را در دنیای سینما رقم زد که در نوع خود جالب توجه بودند. ازجمله آن اتفاقات این بود که با توجه به داستان خاص فیلم، هیچکاک در طول ساخت فیلم علاوه بر اینکه تمام تلاش خود برای درز نکردن داستان را انجام داد، پس از ساخته شدن فیلم هم به هیچ منتقدی اجازه تماشا و نقد فیلم قبل از نمایش عمومی را نداد و از طرفی بر خلاف شیوه مرسوم آن زمان که درب سالن های سینما تا انتهای نمایش فیلم باز بود، هیچکاک به سینماداران آموزش داده بود که پس از آغاز نمایش فیلم در سانس های معین شده به هیچ وجه اجازه ورود شخصی را به سالن ندهند.
از سکانس های طلایی این فیلم که از یکی از معروفترین سکانس های تاریخ سینما نیز به حساب می آید، سکانس معروف به سکانس دوش گرفتن است که زمان آن سه دقیقه است اما در این زمان کوتاه از 77 زاویه مختلف دوربین استفاده شده و طی 50 کات به ثبت رسیده است، ضبط این سکانس بیش از هفت روز طول کشید.
به احترام آلفرد هیچکاک و نظرش درباره ارائه فیلمش قبل از دیده شدن، سخنی از داستان فیلم به میان نخواهم آورد و پیشنهاد می کنم در صورت علاقه مند بودن به سینمای کلاسیک، بدون خواندن نقدهای فراوان موجود در فضای مجازی پیش از دیدن فیلم، به تماشای آن نشسته و از دیدنش لذت ببرید و البته کمی هم بترسید.
البته در خصوص ترس باید به نکته ای درباره این دو فیلمی که از استاد دلهره دیده ام اشاره کنم و آن این موضوع است که برخلاف تصوری که ما از فیلم های ترسناک مشهور سینما بخصوص در دو دهه اخیر سراغ داریم، فیلم های هیچکاک ترس را صرفاً برای ترساندن از طریق فضاهای خوفناک یا مواردی نظیرآن ارائه نمی دهد بلکه او گویا با غور در زوایای روان انسانها به این مهم تعلیق آور برای فیلم هایش دست پیدا کرده است. فکر میکنم این ترسناک تر از اتاق های تاریک و زیرزمین های متروک باشد.
شب گذشته یکی از دوستان یادداشتی در فضای مجازی منتشر نموده بود با عنوان "از من بترس، از این هیچِ مطلق" ، او در این یادداشت نوک پیکان انتقادش را به انسان هایی گرفته بود که به هیچ چیزی اعتقاد ندارند. البته این اعتقاد نداشتن به هیچ را هم شاید بتوان اعتقادی دانست. اعتقادی مختص آن شخص که آن هم می تواند از لحاظی قابل احترام شمرده شود. اما در آن یادداشت انتقاد اصلی به آن دسته از افرادی بود که در کنار اعتقاد نداشتن به هیچ، عزمی جزم در مورد تمسخر قرار دادن و به گند کشیدن عقاید دیگران دارند. این افراد که به نظر می رسد امروزه بیشتر از هر زمان دیگری در اطرافمان به چشم می خورند گویا به کمک فضای مجازی و اقیانوس سطحی اطلاعات در این فضا، رنگ و لعاب علم را هم به بیاناتشا ن زده اند و اینگونه برای کارِ به شدت ناشایست خود دلایل منطقی می آورند. من مطالعات چندانی در این زمینه نداشته ام و از برخورد جوامع دیگر با این موضوع هم اطلاع چندانی ندارم، اما می توانم حدس بزنم که مردم و کشور ما در این مورد هم مثل بسیاری از موارد دیگر پیشرو بوده اند. بگذارید مثالی از زاویه ای دیگر بزنم؛
اگر یادتان باشد چند سال پیش، آن وقت ها که هنوز خبری از کرونا نبود، در چنین روزهایی لیگ جهانی والیبال برگزار می شد، در یکی از مسابقات والیبال که در آن ایران میزبان تیم ملی والیبال امریکا بود اتفاقی افتاد که به غیر از تماشاگران در استادیوم، بینندگان پخش زنده مسابقات از تلویزیون هم شاهد آن بودند. قضیه از این قرار بود که مسابقات در ماه رمضان و در حوالی وقت اذان برگزار میشد و بازیکنان تیم والیبال امریکا حین تمرین و همینطور لحظاتی از مسابقه به احترام روزه داران احتمالی حاضر در استادیوم، هیچکدام تا قبل از زمان افطار آب ننوشیدند. باید اعتراف کرد که این اقدام حتی اگر با ذهن آلوده به تئوری توطئه ی بسیاری از ما ایرانی ها کاری صرفا تبلیغاتی هم باشد، در مجموع اقدام بسیار پسندیده و لایق تحسینی بود." احترام به عقاید دیگران".
در شرایط کنونی جامعه ما شاید یکی از دلایل این بیماریِ "عدم احترام به عقاید دیگران" رذیلت های فراوان عوامل قدرت و پنهان شدنش پشت دین و اخلاق باشد، موردی که شاید بوی بدش شامه ی جوانان نسل امروز را بیش از هر نسل دیگری بیازارد. هر چند این موضوع تازه ای نیست و آن را نمی توان مختص این زمانه دانست اما امروز که عصر اطلاعات و سرعت است، طبیعتاً سرعت گسترش این بوی بد ریا و تزویر و سایر رذیلت ها بیش از هر زمان دیگری در جامعه افزایش یافته است و این گونه است که برخی از مردم، ارزش های اخلاقی نقاب شده را همچون مخفی شدگان در پشت نقاب ها خوار می شمرند و در حمله و سرکوب آنها درنگ نمی کنند. این افرادِ بی اعتقاد حمله کننده به ارزش های اخلاقی، که آن دوست مارا به ترسیدن از آنها هشدار داده بود همانقدر ترسناک و خطرناکند که افراطیون سمت مقابل. نمایشنامه ای که در ادامه درباره اش چند کلامی با هم گپ می زنیم از زاویه مقابل و به شیوه خودش به این موضوع اشاره کرده است.
آشنایی ام با این نمایشنامه بر می گردد به دوسال پیش و یادداشت خوب میله بدون پرچم درباره این کتاب که از اینجا قابل رویت است. راستش همیشه تئاتر را دوست داشته ام، هرچند از دوران دانشجویی به بعد دیگرموقعیتی فراهم نشد تا به تماشای تئاتری حرفه ای بنشینم. اما به هر حال دستم به نمایشنامه ها می رسد و در سال های اخیر نمایشنامه های خوبی خوانده ام که در حد توانم یادداشت های کوتاهی هم درباره هر کدام از آنها در وبلاگ نوشته ام. البته متاسفانه سهم خوانده هایم از نمایشنامه های وطنی بسیار اندک بوده است.
همانطور که از نام نمایشنامه "مجلس ضربت زدن" مشخص است، این نمایش روایت مجلسی است که یک ترور سه جانبه در آن به تصویب رسید و سر انجام به ضربت خوردن حضرت علی ابن ابیطالب توسط ابن ملجم انجامید. ترور سه جانبه ای که به خیال ترور کنندگانش قرار بود سرنوشت امت اسلامی را تغییر دهد. قرار اینگونه بود که می بایست سه تن برای این تغییر جان بسپارند؛ آن ها سه تن اند که می میرند؛ یکی برای ظلمش، یکی برای مکرش، و یکی برای عدالتش! اما نه، حالا پس از قرنها می دانیم واقعاً چه شد. در عمل ظالم و مکار جان به در بردند، و تنها سومی بود که فرقش شکافت. بله- "آیا" عدالت می می رد و ظلم و مکر باقی ماند. این شروع خوبی است؟
آیا واقعا این شروع خوبی برای نمایشنامه است؟ این را شخصیت نویسنده که یکی از شخصیت های نمایشنامه به حساب می آید می پرسد. این نمایشنامه ی ده صحنه ای هفت شخصیت دارد که شامل: ابن ملجم، اعرابی یکم، اعرابی دوم، قطامه، نویسنده، کارگردان و دستیار می باشند. همانطور که می بینید همه در این نمایشنامه حضور دارند به غیر از علی بن ابی طالب که طبیعتاً می بایست شخصیت اصلی این نمایشنامه باشد. اتفاقا یکی از حرفهای این نمایشنامه که از زبان شخصیت نویسنده در طول متن بیان می شود همین غیبت و مضراتش است:
...اولیا را نمی شود نشان داد؛ چون خوبند! ... خوبیِ آرمانیِ ما شکل نمی گیره مگر در اولیا؛ اونوقت ما درسته حذفشون می کنیم؟ هرگز و واقعا نمی فهمم! خب، اینطوری ناچار فقط می شه اشقیارو نشون داد، تازه اون هم منهای شقاوتشون- البته برای جلوگیری از بدآموزی- و اما نتیجه؟ وقتی بدیِ بدهارو ازشون بگیری، خوب می شن و دیگه معلوم نیست چرا ما نفیِ شون می کنیم. بدها اونقدر خوب می شن که گاهی حتی خوب ها رو ستایش می کنن؛ و دیگه معلوم نیست چرا با اونا دشمنن و اونارو می کُشن. این وسط تعیین کنید تکلیف نویسنده را...
در ادامه مطلب بخش های جالب توجهی از کتاب را می آورم که از زبان شخصیت نویسنده یا در واقع از زبان شخصیت اصلی غایب در نمایشنامه بیان می گردد.
مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ چهارم 1395،در تیراژ 3000 نسخه، 82 صفحه
ادامه مطلب ...به هر حال بعد از پست قبلی از سری پست های مربوط به صد و یک فیلم چهار ستاره تاریخ سینما بالاخره موفق شدم از کازابلانکا خارج شوم و بعد از گذر از چند سال سینمایی سری به آسیای شرقی بزنم و در گیرو دار جنگ جهانی دوم به هر زحمتی که شده موفق شدم برای اولین بار دیداری با دیوید لین، کارگردان سرشناس بریتانیایی داشته باشم، همانطور که شما هم حدس زده اید این دیدار بر روی پل رودخانه کوای انجام شد.
اگر تا کنون فیلم سینمایی پل رودخانه کوای را ندیده باشید حتماً موسیقی متن مشهور آن به گوشتان خورده است. می توانید آن موسیقی را از (اینجا) بشنوید، این موسیقی که ساخته ی مالکوم آرنولد است موفق شده جایزه اسکار بهترین موسیقی را هم از آن خود کند. البته آکادمی اسکار در آن سال نگاه ویژه ای به این فیلم داشت و در مجموع هفت جایزه اسکار از جمله جایزه های بهترین فیلم، بهترین کارگردان و بهترین بازیگر مرد را نیز از آن این فیلم نموده است.
نام فیلم، پل رودخانه کوای است، اما این رودخانه کجاست؟ رودخانه کوای در کشور تایلند و در شهری به نام "کانچانا بوری" قرار دارد. پلی بر روی این رودخانه وجود دارد که ژاپن را به برمه متصل می کند. این پل در سال های جنگ جهانی دوم و به دستور امپراتوری ژاپن ساخته شد و نیرو های ژاپنی به کمک آن در این جنگ موفق شدند تدارکات نظامی خود را به برمه برسانند. طی بررسی های عمل آمده قرار بود چنین پلی در طول پنج سال ساخته شود اما ژاپنی ها تصمیم داشتند عملیات ساخت خطرناک این پل را ظرف شانزده ماه به پایان برسانند و برای به انجام رساندن این کار خطرناک، اسیران جنگی اروپایی و امریکایی را به کار می گرفتند، کاری طاقت فرسا که جان بسیاری از اسیران را گرفت. داستان این فیلم را می توان ماجرای ساخت این پل دانست.
درواقع این فیلم با بازی الک گینس و ویلیام هولدن ماجرای یک گردان از سربازان انگلیسی است که به اسارت در آمده و در اسارتگاهی در آسیای شرقی که شرح آن در سطور بالا بیان شد فرستاده می شوند. ماجرا از این قرار است که فرمانده ژاپنی اسارتگاه اعتقاد دارد برای هرچه سریع تر به نتیجه رسیدن عملیات ساخت پل باید همه ی اسرا از جمله افسران در ساخت این پل کار کنند، این در صورتیست که گویا قوانین بی المللی چنین چیزی را رد می کند. اما فرمانده ژاپنی کاری به قوانین ندارد و با توجه به فشاری که از مقامات بالایی بر روی او وجود دارد دفترچه قوانین بین المللی برخورد با اسرا را پاره می کند و اعتقاد دارد تنها چیزی که اهمیت دارد به اتمام رسیدن ساخت پل است. در این میان افسری امریکایی که تنها اسیر امریکایی آن اردوگاه هم به حساب می آید زیر بار این تحقیر نمی رود و تصمیم به فرار می گیرد، از طرفی کلنل نیکلسون فرمانده انگلیسی گروهانِ اسیر شده، با تمام توان خودش جلوی این تصمیم فرمانده ژاپنی می ایستد و همه سختی ها و شکنجه ها را به جان می خرد تا حق قانونی و احترام به خود و نیروهای کشورش را از کلنل سایتوی ژاپنی بستاند. فیلم در واقع به نظر ماجرای ساخت پل بر روی رودخانه کوای است اما می توان این فیلم بریتانیایی را ماجرای فرار افسر امریکایی و مقاومت افسر انگلیسی هم دانست. البته در نقد های بسیاری هم خوانده ام که این فیلم را تا حدودی می توان نمایش دست یاری امریکا و اروپا به سمت کشورهای آسیای جنوب شرقی دانست که در آن سالها زیر سلطه ژاپن قرار گرفته بودند.
انگار از آخرین روزهایی که هنوز با خیال راحت می توانستم در خیابان های شهر قدم بزنم و در مسیر رفت و آمد روزانه ام کتاب صوتی گوش بدهم سال ها گذشته است، سال هایی که تقویم روی میز آنها را تنها دو ماه نشان می دهد. روزگار، روزگار آلودگی، سرها در گریبان و دست ها در جیب است، اما بی شک این بیماری که این روزها جهان را درگیر خودش کرده است به همراه دردهای جبران ناپذیری که برای بسیاری از مردم به بار آورد، درس های زیادی هم برای بازماندگان این سیل بلا داشت، درس هایی از جنسِ درک فضیلت های به نظر ناچیزی که مدتها بود کمتر به آن ها توجه می شد. این روزها آرزوی دل بیشتر مردم جهان بازگشت به شرایط چند ماه قبل خودشان است، اما خب حالا بهتر از هر زمان دیگری درک می کنیم که گذشته و بسیاری از موارد مربوط به آن قابل بازگشت نیستند. همه حتما با این محدودیت ها خسته شده ایم و حتی شاید گاهی به این هم فکر کنیم که دستها را از جیب ها بیرون بیاوریم و تسلیم شویم. اما من همچنان امیدوارم که این روزهای سخت کرونایی با سرعت بیشتری بگذرند و پس از آن ما تا همیشه این روزها را در خاطرمان نگه داریم، اینگونه شاید بیشتر قدر داشته هایمان را دانستیم، حتی اگر در گذشته ثابت کرده باشیم که در فراموشی مواردی مشابه ید طولایی داشته ایم و همواره عبرت نگرفته ایم.
مثلا قصد داشتم درباره کتاب خوشه های خشم با شما دوستان صحبت کنم، عرض می کردم خدمتتان که پیش از این روزها آخرین کتابی که شنیدم نسخه صوتی کتاب"خوشه های خشم"بود. رمان امریکایی بسیار جذاب و خواندنی که نوشته جان استاین بک است، برنده جایزه نوبلادبیاتی که ما در کشورمان بیشتر او را به نام اشتاین بک می شناسیم. او در خوشه های خشم با روایت زندگی خانواده ای به نام "جود" بخشی از تاریخ معاصر کشورش را به نمایش می گذارد. خانواده ای که در این داستان در دهه ی دوم قرن بیستم میلادی در امریکا زندگی می کنند و برای من و شمای خواننده نمادی از آن نسل مردم امریکا به حساب می آیند، آن هم در سال هایی که معروف به سال های رکود بزرگ اقتصادی جهان و خصوصاً امریکا است. برای خواننده ی امروز که با امریکای ثروتمند و متمدن امروزی روبرو است شاید فقر و بی فرهنگی برخی از مردم آن کشور متمدن دور از تصور به نظر برسد، اما خب این برگی از تاریخ امریکاست که البته می تواند برای مردمان نا امیدی چون مردم امروز سرزمین من با خود نوید آینده ای امیدوار کننده را نیز به همراه داشته باشد.
خب برسیم به داستان کتاب خوشه های خشم: در این شرایطی که شرح داده شد، خانواده جود همچون بسیاری از خانواده های دیگر طبقه پائین جامعه امریکای آن دوره از طریق کشاورزی روزگار می گذراندند و با توجه به اینکه چند دوره خشکسالی پیاپی امکان کاشت و برداشت محصول چندانی برای آنها باقی نگذاشته بود، همگی برای خرید ادامه کار یا گذران زندگی مجبور به وام گرفتن های پیاپی از بانک ها شده بودند و طبیعتاً به خاطر عدم توانایی در بازپرداخت همین وام ها کلیه زمین ها و خانه هایشان را از دست داده و پس از آن به عنوان مستاجرین بانک در زمین های پیشین خود مشغول به کار شدند و در نهایت بسیاری از کشاورزانی که روزی صاحبان گذشته همین زمین ها و پس از آن مستاجرین آنها بودند ناچار به رضایت دستمزد کارگری در زمین ها شدند. درست است که این شرایط برایشان سخت و تحقیر آمیز بود، ولی حداقل به واسطه آن می توانستند شکم خانواده های خود را سیر کنند، اما اوضاع حتی به همین شکل هم باقی نماند و با وجود پیشرفت تکنولوژِی یا ساده تر بگویم با آمدن تراکتور دیگر نیازی به تعداد زیادی کارگر برای کار در زمین های کشاورزی وجود نداشت و کم کم بیشتر کشاورزانی که مدتها بود مالکیت خود را از دست داده بودند حالا دیگر از زمین ها و خانه هایشان بیرون انداخته شدند. این موضوع، سیل عظیمی از مردان بیکار در اوکلاهاما بر جای گذاشت، مردان بیکاری که هر کدام سرپرست خانواده ای بودند که با فقر دست و پنجه نرم می کرد. این خانواده ها در چنین شرایطی با اطلاعیه های فراوان نیاز به نیروی کار در کالیفرنیا روبرو می شوند، آن هم با حقوق هایی که چند برابر چیزی بود که در صورت وجود کار در اینجا گیرشان می آمد. کالیفرنیا در نظر این خانواده های ستمدیده و درگیر با فقر، سرزمینی با خانه های سفید و زیبا و باغ های مرکبات و انگور بود، سرزمینی که در آن حتماً برای آنها جایی برای کار و زندگی وجود دارد.
بله، خانواده جود هم یکی از همین خانواده ها و در واقع نماد آن نسل بود. آنها برای اینکه بتواند خودشان را به کالیفرنیا برسانند هرچیزی که برایشان باقی مانده بود را فروخته و با پول آن یک کامیون خریدند و با اعضای خانواده که متشکل از مادر، پدر، عمو، پدربزرگ، مادربزرگ، سه پسر و یک دختر خانواده به همراه همسرش بود راهی سفر شدند. سفری که روایت پر فراز و نشیب آن تشکیل دهنده رمان خوشه های خشم است. شیوه روایت کتاب در نوع خود جالب است و تقریبا یک فصل در میان به خانواده جود و شرایط اجتماعی آن روزگار می پردازد. البته این کارهوشمندانه انجام شده است، بطوریکه فصل هایی که به مشکلات و مسائل کلی مردم آن خطه می پردازد در واقع مقدمه ای است بر اتفاق یا موضوعی که خانواده جود در فصل بعدی با آنها درگیر خواهد شد.
مشخصات کتابی که من خواندم یا به عبارتی شنیدم: ترجمه عبدالحسین شریفیان، ناشر صوتی: موسسه آوانامه با همکاری نشر نگاه، در 23 ساعت و 40 دقیقه، با صدای آرمان سلطان زاده
................
+ امید جاری در جای جای این کتاب را بسیاردوست داشتم. امیدی که در سخت ترین شرایط هم با همه ی اعضای خانواده جود، بخصوص مادر دوست داشتنی خانوده همراه بود. احساس می کنم این یادداشت حق مطلب را درباره این کتاب را ادا نکرده باشد. اگر دوست داشتید بیشتر درباره اش بخوانید می توانید از (اینجا) به یادداشت خوب وبلاگ خوب میله بدون پرچم درباره این کتاب مراجعه کنید. اما دوست داشتم این را هم بگویم که اگر قرار باشد به سلیقه خودم از 5 نمره ی مرسوم، نمره ای به این کتاب بدهم بی شک آن نمره عددی بسیار نزدیک به عدد ۵ خواهد بود.