در نبش خیابان وژیرار، هنگامی که از کنار ساختمانهای مدرسه میگذشتند، آقای تیبو که در طی راه با پسرش سخنی نگفته بود ناگهان ایستاد: _ آنتوان، این دفعه دیگر نه، این دفعه از حد گذراندهاند!. پسر جوان جواب نداد. یکشنبه بود و ساعت نه شب...
این آغاز ساده، شروع رمان بزرگ خانواده تیبو است که نویسندهی فرانسوی آن، روژه مارتن دوگار در سال 1920 زمانی که طرح اولیهی آن را به طور کامل مینوشت در نظر داشت اثرش چیزی مشابه "روگن ماکارِ" امیل زولا یا "بودنبروکها"ی توماس مان، رمانی به شکل شرح سرگذشت یک خانواده باشد، یا مثلا اگر بخواهیم از کتابهای دیگری در آن سبک که در دهههای اخیر منتشر شده مثالی بزنیم میتوانیم مثلاً به رمان جودتبیک و پسران نوشتهی اورهان پاموک نیز اشاره کنیم. اما اثر دوگار اینگونه نشد و مطابق طرح اولیه پیش نرفت، چرا که وقتی نوشتن کتاب یا مجموعه کتابی بیست سال طول میکشد، با تحول دنیا، نویسنده نیز متحول خواهد شد و دوگار هم در میانهی راه نظرش نسبت به طرح اولیهی رمان تغییر کرد، وقتی از این بیست سال حرف میزنیم منظورمان همان سالهایی است که شرکت کردن دوگار درجنگ جهانی اول و همینطور بحرانهای اقتصادی جهان و تهدید جنگ دوم را به همراه داشت و این شرایط باعث شد در این رمان، تاریخ و بحثهای سیاسی از یک جایی به بعد اهمیت بیشتری پیدا کنند.
داستان کتاب خانواده تیبو با آقای اسکار تیبو آغاز میگردد، مردی که دارای نشان افتخار فرانسه و موسس بنیاد حفظ و حراست اخلاق جامعه و البته پدر سختگیر خانوادهای نسبتا ثروتمند و با اصل و نسب است که به مذهب کاتولیکِ خود بسیار میبالد. غیر از خانواده تیبو در داستان خانواده دیگری به نام خانواده فونتانن نیز حضور دارد که خوانندهی کتاب خیلی زود و در همان فصل اول با اعضای آن آشنا میگردد. سرپرست این خانواده خانم فونتانن است که در نقطهی مقابل آقای تیبو، پیرو مذهب پروتستان میباشد، این خانواده نقش مهمی در داستان دارد اما این دو پسر آقای تیبو به نامهای آنتوان و ژاک هستند که به عنوان شخصیتهای اصلی داستان در 159 فصل از 175 فصل این کتاب 2348 صفحهای به طور مستقیم وارد صحنه میشوند.
این دو برادر شخصیتهای نسبتا متضادی با یکدیگر دارند، به طوری که ژاک را میتوان نمونهی یک فرد عاصی دانست که از همان دوران نوجوانی خود را زندانی خانهی پدر دانسته و همواره معترض بوده و در حال گریختن از همهچیز و همهکس میباشد. اما آنتوان را میتوان یک انسان متعادل، فعال و متکی به خود دانست، انسانی که از لحاظ سیاسی و نیز عقیدتی "تقریبا" همرنگ جامعه است و با وجود اینکه او هم مثل ژاک به مذهب مورد علاقهی پدرشان علاقهای نشان نمیدهد (و به نظر میرسد از بسیاری جهات با ژاک همنظر باشد) اما دیدگاه او در مجموع تفاوتهای بسیاری با ژاک دارد، البته این تاکیدی که بر تقریبا همرنگ جامعه بودن آوردم به این دلیل بود که این همرنگی با جامعه به این معنی نیست که پیروی کورکورانه باشد،"...چگونگی امور آن اندازه فکر مرا به خود مشغول میدارد که از تفکر بیهوده درباره چرایی آنها صرف نظر کنم. این تفاوت دیدگاه دو برادر را میتوان در واکنش آنها به زمزمههای آغاز جنگ مشاهده کرد، روزهایی که مردم را شور شرکت در جنگ و دفاع از میهن فرا گرفته بود و آن روزها ژاکِ همیشه مخالف، این بار در مخالفت با جنگ، در تلاش برای مبارزه با آن است و از طرفی آنتوان که پزشکی جوان و فردی غیرسیاسی به حساب میآید چنین نظری دارد: "من به حرفهای اشتغال دارم و این تنها چیزی است که به آن علاقهمندم، در مورد سایر مسائل نظری ندارم. دنیا را هر طور که دلخواه شماست در پیرامون مطبِ من سازمان دهید." هرچند در ادامه همین آنتوان، شاید به خاطر همان خلق و خویی که بیان شد به عنوان پزشک راهی جبههها میشود. به قول یکی از دوستان مزیت آنتوان نسبت به شخصیت اصلی بسیاری از کتابهای مشابه، سفید یا سیاه مطلق نبودن شخصیت اوست و مثل بسیاری از ما شخصیتی خاکستری دارد. با همهی این تفاوتها آنتوان که بردار بزرگتر این خانواده است همواره از ژاک و تصمیمهایش برای رهایی از تصمیمات سخت پدر حمایت می کند.
از تفاوتهای این دو برادر بگذریم و برگردیم به کتاب، همانطور که اشاره شد کتاب هشت جلد است که در نسخه فارسی همه جلدها در 4 مجلد جمع آوری و به چاپ رسیده است. از لحاظ حجمی 6 جلد اول کتاب نیمی از حجم کل و دو جلد پایانی نیمهی دیگر آن را تشکیل میدهد، این ترکیب در تنها نسخهی فارسی این کتاب به ترجمه ابوالحسن نجفی این گونه است که شش جلد ابتدایی در جلد اول و دوم و دو جلد پایانی کتاب در جلد سوم و چهارم کتاب جمع آوری شده است. روند ماجراهای کتاب تا پایان جلد ششم که "مرگ پدر" نام دارد درباره ژاک و آنتوان و ماجراهایی است که بر آنها گذشته و در جلدهای هفتم و هشتم،(در نسخه فارسی سوم و چهارم) داستان به سمت فضای سیاسی و وقایع آن روزگار که به جنگ جهانی اول میانجامد کشیده میشود و در نهایت با وقوع و پایان جنگ به اتمام میرسد. البته شاید خواندن چنین بخشهایی که سرشار از گفتگوهای سیاسی است برای هر خوانندهای جالب توجه نباشد اما با توجه به اینکه کلیه مواردی که در بحثهای سیاسی ارائه شده در کتاب و نامهای شخصیتها و وقایعی که در کتاب درج شده همگی واقعی بوده و با تاریخ منطبق میباشد، خواندن آن میتواند برای هر شخصی که در کنار خواندن یک رمان خوب، علاقهمند است که دربارهی چگونگی شکل گیری جنگ جهانی اول بداند پنجرهی خوبی باشد. به ژانر این اثر تقریباً رئال اشاره نکردم، چرا که درواقع فکر میکنم خانواده تیبو را نمیتوان مثلا تنها یک رمان عاشقانه، جنگ، پلیسی، اجتماعی و از این قبیل دانست. خانواده تیبو در واقع رمانی است که کل زندگی را به نمایش میگذارد و در آن، اغلب این موارد یاد شده وجود دارد، از دین و مذهب و تربیت و اخلاق گرفته تا عشق، جنگ، انقلاب و فلسفهی زندگی.
شخصیتهای مهم دیگری در کتاب حضور دارند که شاید اگر طرح اولیهی دوگار برای نوشتن این کتاب به جای خود باقی میماند و او داستان را به سمت جنگ و وقایع سیاسیِ پیش از آن سوق نمیداد، خوانندههای این کتاب بیش از این با شخصیتهایی مثل دانیل، ژنی، ژیز و حتی ژان پل آشنا میشدند. در یادداشتی درباره این کتاب خوانده بودم که خواندن این کتاب مختص افراد سی ساله به بالا است، من هم فکر میکنم بله میشود گفت در واقع آن تغییر نگرش به زندگی که در آنتوان میبینیم در چنین سنی قابل لمس است.
+همیشه فکر میکردم که یادداشت مربوط به این کتاب یک یادداشت طولانی خواهد بود، اما خب در این صورت فکر میکنم مجبور بودم به داستان آن اشاره کنم که چنین قصدی نداشتم. اگر علاقهمند بودید یادداشتهای دیگری دربارهی این کتاب بخوانید، میتوانید از اینجا به یادداشت وبلاگ "مداد سیاه" و همینطور از اینجا به یادداشت وبلاگ "مشق مدارا" درباره این کتاب مراجعه کنید. همچنین اگر علاقهمند به مطالعه کتاب نبودید و یا خطر افشای داستان برایتان اهمیتی نداشت، میتوانید از اینجا یادداشتی را که در سایت رادیو فرهنگ منتشر شده و در آن به خلاصهای از داستان هرجلد اشاره نموده مراجعه فرمائید.
++ در ادامه مطلب بخشهایی که از متن کتاب که برایم جالب توجه بودهاند را آوردهام.
+++ مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه ابوالحسن نجفی، نشر نیلوفر، چاپ هفتم تابستان 1398، در چهار جلد ،2348 صفحه
ادامه مطلب ...ماکس و مارتین دو جوان آلمانی هستند که به قول ما ایرانیها رفیق گرمابه و گلستان یکدیگر بودهاند. آنها سالها پیش به امریکا مهاجرت کردند و در زمینهی خرید و فروش و برپایی نمایشگاه آثار هنری در آنجا فعالیت داشته و اتفاقا کار و کاسبی خوبی هم برای خودشان دست و پا کرده بودند. پس از مدتی مارتین تصمیم میگیرد به همراه خانواده به وطنش آلمان باز گردد و کسب و کار خود را نیز در کشورش ادامه دهد. اینگونه این دو دوست از یکدیگر جدا میشوند و پس از این جدایی از طریق نامهنگاری با هم در ارتباط میمانند و متن این کتابِ بسیار کمحجم، همین نامههای کوتاه این دو دوست به یکدیگر است. نامههایی که من و شمای خواننده را در جریان اوضاع آن سالهای آلمان و جهان قرار میدهد. سالهایی که در آنها هیتلر در حال به قدرت رسیدن بود، آن هم به قدرت رسیدنی که آلمان و جهان را به کلی متحول کرد. جرقههای این تحول یاد شده در نامهها و البته ارتباط صمیمی این دو دوست نیز تاثیرگذار است، به خصوص اگر این را بدانید که یکی از این دو دوست یهودی بوده است.
کتاب دوست بازیافته نوشتهی فرد اولمن هم که به نظرم کتاب بهتری نسبت به این کتاب بود به موضوعی مشابه منتها از زاویهای دیگر میپردازد. اما نکتهای که کتاب کم حجم گیرنده شناخته نشد را مدتها در ذهن ماندگار میکند پایانبندی جالب توجه آن است.
نویسندهی این کتاب بر خلاف کتاب دوست بازیافته اهل آلمان نیست و زنی امریکایی به نام کاترین کرسمن تیلور است، تیلور در سال 1903 به دنیا آمد و در سال 1996 از دنیا رفت. او بیشتر به واسطه همین کتاب شناخته میشود و این داستان را در سال ۱۹۳۸ یعنی وقتی هنوز جنگ جهانی دوم شروع نشده بود و هنوز هیتلر آتش بازیهایش را هم آغاز نکرده بود نوشته است. در واقع شاید بتوان کتاب را یک هشدار از طرف نویسندهی امریکایی برای کشورش دانست.
پی نوشت: اگر کتاب را خواندید از یادداشت وبلاگ میله بدون پرچم که شامل نامههای شخصیتهای این کتاب به شخص ایشان نیز می باشد غافل نشوید. از اینجا می توانید آن یادداشت را بخوانید.
مشخصات کتابی من خواندم: ترجمه بهمن دارالشفایی، ناشر متنی: ماهی، در 64 صفحه قطع جیبی، نشر صوتی آوانامه، در 1 ساعت و 6 دقیقه، با صدای آرمان سلطانزاده و مهدی صفری.
جام جهانی فوتبال 2018 در روسیه برگزار شد و تیم ملی ایران که در آن جام با مربیگری کارلوس کیروش در بهترین شرایط آمادگی خود قرارداشت از شانس بدش در گروه مرگ قرار گرفته بود. گروهی که در آن تیمهای فوتبال اسپانیا، پرتغال و مراکش به ترتیب با عنوانهای؛ قهرمان جهان، قهرمان اروپا و قهرمان افریقا به انتظار ضعیف ترین تیم گروه یعنی ایران نشسته بودند، تیمی که برخلاف رقبایش سالها بوددستش از قهرمانی در قارهاش کوتاه مانده بود. یوزهای ایرانی که لقب آن روزهای تیم ملی فوتبال ایران بود پس از بازی اول که در دیداری سراسر هیجان و اضطراب تیم مراکش را شکست دادند به مصاف تیم اسپانیایی رفتند که بازیکنانش قصد داشتند آقای گلی جام را از دیدار با ایران هدیه بگیرند، اما ایران با وجود شکست یک بر صفر مقابل این تیم، بازی درخور و درخشانی به نمایش گذاشت. بازیکنان ایران در این بازی به گونهای ظاهر شدند که تو گویی با جان خود از مرزهای دروازه تیم ملی محافظت می کردند. این روحیهی جنگندگی در دفاع و حتی در حملههای پیدرپی در نیمهی دوم مسابقه ستودنی بود. (در انتهای این یادداشت یکی از معروفترین عکسهای این جانفشانی در زمین فوتبال را خواهم گذاشت). بعد از همین مسابقه بود که در خبرها خواندم بدستورکارلوس کیروش در شب بازی با اسپانیا بازیکنان دسته جمعی به تماشای فیلمی به نام "نجات سرباز رایان" نشستهاند. فیلمی خوش ساخت و تاثیر گذار که من دوسال بعد از آن جام جهانیِ خاطره انگیز به تماشایش نشستم و راز این همه انگیزه و جنگندگی را دانستم و از این پس بیش از پیش برای این مربی خوش فکر پرتغالی احترام قائل خواهم بود.
فیلم سینمایی نجات سرباز رایان ساخته کارگردان شهیر امریکایی استیون اسپلیلبرگ است. کارگردانی که در کارنامه خود فیلمهای درخشانی در ژانر های مختلف دارد، از فیلم های خشنونت بار "آروارهها"، "پارک ژوراسیک" و فیلمهای رازآمیز "ایندیانا جونر" گرفته تا فیلم های لطیفی همچون "ماجراهای تنتن" و "غول بزرگ مهربان" و بسیاری فیلمهای درخشان دیگر که هر کدام در جایگاه خود فیلمهای محبوب و قابل ستایشی هستند. اما نجات سرباز رایان که قصه اش مربوط به جنگ جهانی است در بین آثار اسپیلبرگ اثری شاخص به حساب می آید. اثری که بر خلاف فیلمهای هم رده خود که مربوط به جنگهای امریکا با کشور های دیگر هستند قصد قهرمان سازی امریکاییها را ندارد و (تا حدی که به داستان فیلم ضربه نخورد) گویا مستندوار به این وقایع نگاه می کند. فیلم با قدم زدن مردی کهنسال در گورستانی آباد آغاز می شود (اولین بار این عبارت را از کسی شنیدم که بعدها خودش در این آبادانی کمک شایانی کرد) بگذریم، آنطور که مشخص می شود این قبرها مربوط به سربازانی است که در جنگ جهانی دوم جانشان را از دست داده اند. این مرد با حالی خراب و روحیه ای اصطلاحاً داغون به همراه همسرش در میان قبرها قدم می زند تا به قبری میرسد و بر سر آنمی نشیند و زار می گرید. بعد از آنکه دوربین در چند صحنه پشت سرهم ردیفهای به نظر بیپایان صلیبهای کوبیده شده بر گور سربازان را نشان میدهد بر روی چشمان گریان مرد که خانواده و همراهانش دورهاش کرده اند زوم میکند و کارگردان من و شمای بیننده را مستقیم و بدون هیچ توضیح خاصی از این آرامش گورستان وارد میدانی با خشونت تمام عیار و خون بار در نبردی از نبردهای جنگ دوم جهانی می کند. نبردی که در سواحل نرماندی درسال 1944 رخ داد. از اینجا فیلم تا حدوداً بیست و پنج دقیقه بعد چنان بیننده را درگیر خود می کند که گویا در میان سربازان مستاصل در میدان جنگ است. اتفاقات و بارش آتش به گونهای است که هیچ جایی برای فکر کردن و تصمیم گیری برای هیچکس باقی نمی گذارد به تعبیر بهتر باید گفت بیننده هم به همراه سربازان یک آن خود را در جهنمی می بیند که هیچ گریزی از آن نیست. این میدان جنگ همان نبرد معروف ورود نیروهای متفقین به ساحل نورماندی در فرانسه اشغالی است.
بعد از این ماجرای هولناک است که به نام و موضوع اصلی فیلم نجات سرباز رایان می رسیم:
ماجرا از این قرار است که در جنگ جهانی دوم، سه پسر از یک خانواده امریکایی ظرف مدت یک هفته در جنگ کشته میشوند؛ دو برادر در هجوم متحدین به نورماندی جانشان را از دست می دهند و یکی از آنها هم در جنگ با ژاپنیها در گینهی نو. پس از آنکه فرماندهان مربوطه از این ماجرا با خبر می شوند با توجه به اینکه چهارمین فرزند این خانواده هم در فرانسه و در پشت خطوط دشمن در حال جنگ است و هر لحظه امکان دارد جانش را از دست بدهد،برای اینکه بیش از این داغی بر دل پدر و مادر این خانواده نگذارند تصمیم میگیرند با تشکیل یک گروه نجات برای پیدا کردن و بازگردان آن سرباز به خانه اقدام کنند. سربازی که رایان نام دارد و نقش آن را "مت دیمون" بازی می کند. کاپیتان جان اچ میلر هم که "تام هنکس" نقش آن را بازی می کند فردی آزموده و با تجربه است که رهبری این گروه نجات را به عهده دارد، گروهی که پس از تشکیل آن تا پایان فیلم با بیننده همراه خواهد بود.
ادامه مطلب ...از آخرین یادداشت از سلسله پستهای مربوط به معرفی صدو یک فیلم چهار ستاره تاریخ سینما بیشتر از یک ماه گذشته است و اگر خاطرتان باشد در شماره دهم، سری به سینمای فرانسه زدیم و با دیدن فیلم آنی هال با هم کندوکاوی در زندگی وودی آلن داشتیم. حالا با وجود قلع قمع بی رحمانهی ویروس خبیث کرونا در کشور چکمه، تصمیم گرفتم سری به این کشور بزنم و از آنجا که آدم عاقل دوبار از یک سوراخ گزیده نمی شود (هرچند تضمینی هم در این نیست) برای در امان ماندن از آن ویروس نامبرده هفتادو دو سالی به گذشته سفر کرده و در سال ۱۹۴۸ (حداقل آنوقت از کرونا خبری نبود) قدم بر خیابانهای ایتالیای پس از جنگ جهانی دوم گذاشتم، ایتالیایی که درآن دوران همچون دیگر کشورهای درگیر جنگ دچار بحران اقتصادی گشته و مردمانش با فقر و بیکاری دست و پنجه نرم می کردند. فیلم دزد دوچرخه فیلمیست که در ادامهی فیلمهای ساخته شده در مکتب نئورئالیسم به کارگردانی ویتوریو دسیکا ساخته شد و نمایانگر همین وضع اقتصادی و بیکاری مردم ایتالیا در آن دوران است، هرچند بی شک پرداختن به این موضوع را نمی توان تنها دلیل اصلی اهمیت این فیلم دانست.
فیلم با صحنه ای از تجمع کارگران جویای کار آغاز می شود، افرادی که در مکانی شبیه به یک بنگاه کاریابی منتظرند تا بلکه شانس با آنها یار باشد و بالاخره نام آنها را برای استخدام در شغلی صدا بزنند. انتظاری که باورش سخت است اما در دیالوگهای آغازین فیلم متوجه میشویم که گاهی شاید به سال هم بکشد. شخصیت اصلی این فیلم که آنتونیو نام دارد یکی از همین کارگران است که بعد از مدت ها انتظار نامش را برای شغلی صدا می زنند. شغل مورد نظر، چسباندن اعلان یا همان آگهیهای تبلیغاتی در سطح شهر است. طبیعتاً استخدام در این شغل آن هم پس از مدت ها بیکاری خبر خوبیست اما مسئله اینجاست که از شرایط اولیه و اصلی کسب این شغل داشتن دوچرخه است. این در صورتیست که آنتونیو چند وقتی است دوچرخهاش را در ازای مبلغ ناچیزی، گرو بانک گذاشته تا بتواند خرج خانوادهی دوستداشتنی خودش را بدهد. خانوادهای که متشکل از همسر و پسر کوچکش برونو است که البته نقش پر رنگی هم در فیلم دارد. در واقع فیلم ماجرای شغلیست که آنتونیو بدست آورده و در پی حفظ آن است. راستش را بخواهید قصد ندارم همینطور ادامه دهم و کل فیلم را به این شکل برای شما دوستان همراه تعریف کنم و ترجیح می دهم بیشتر دیدن این فیلم را به شما همراهان وفادار توصیه کرده باشم.
اما فارغ از داستان فیلم باید گفت فیلم دزد دوچرخه حکایت زندگی است. فیلمی که دوربین را به کف خیابان آورده و مخاطب را با سختیها و دردهایی که قهرمان داستانش برای بدست آوردن یک لقمه نان متحمل می شود همراه میکند. در لیستهای مختلفِ برترینهای تاریخ سینما به نامهایی برمیخوریم که با وجود اهمیت بسیار در تاریخ و همینطور جریانساز بودنشان، تماشای آنها برای اغلب مخاطبان امروز جذابیت چندانی ندارند. اگر از بین همین لیست محدودِ معرفی شده در این وبلاگ بخواهم گزینهای را به عنوان مثال بیاورم میتوانم به فیلم همشهری کین اشاره کنم، فیلمی که از لحاظ سینماگران با توجه به آنچه پیش از آن در سینما بوده و آنچه که همشهری کین ارائه داده فیلمی همه چیز تمام به حساب میآید و با توضیحات فنی و تخصصی، بسیار هم درست است، اما خب همانطور که اشاره شد شاید مخاطب امروزی با دیدن آن حظ چندانی نبرد، ولی فیلمی مثل دزد دوچرخه که از لحاظ موارد فنیِ فراوانِ یادشده و جریان سازیاش در سینما جایگاهی نسبتاً مشابه دارد، فیلمی است که به قول کارشناسان همچنان محکم و سرحال و قدرتمندانه به حیاتش ادامه داده و با گذشت بیش از هفت دهه از تولدش(یا تولیدش) همچنان دیده می شود و هنوز رنگی از کهنگی به خود نگرفته است و این می تواند دلایل بسیاری داشته باشد که در این یادداشت کوتاه نمیگنجد و از آن مهمتر در حد سواد من هم نیست.
اما چیزی که میدانم این است که نویسندگان یا کارگردانهای بسیاری در آثارشان به جنگ و تاثیرات پس از آن مثل فقر و بیکاری و مسائلی از این دست پرداختهاند و حتی در آثار سینمای کشور خودمان هم در یک دهه گذشته با توجه به وضعیت جامعه، علاقه زیادی به این موضوع نشان داده شده است. اما خب به قولی در این مورد آنچه که اهمیت دارد، تنها پرداختن به این موضوع نیست و در واقع "چگونه پرداختن" به این موضوع است که اهمیت بسیاردارد که ویتوریو دسیکا این کار را به بهترین شکل ممکن انجام داده است.
پی نوشت۱: پسر آنتونیو که برونو نام دارد یکی از شخصیت های محبوب من تا همیشه خواهد بود. این نقش را "انزو استایولا" بازی کرد. فردی که در بزرگسالی بازیگری را ادامه نداده و معلم ریاضی شد و امروز 80 ساله است.
پی نوشت۲: میدانم بارها اعتراف کردهام که این نوشتهها نه تنها نقدی از فیلمها نیستند بلکه تحلیل هم نمی توانند باشند و صرفاً برداشتی شخصی هستند اما با این حال همچنان نوشتن درباره آنها برایم دشوارتر از نوشتن درباره کتابهاست.
آخرین باری که در دنیای کتابها با یک روزنامهنگار همراه شدم در شهر میلان ایتالیا بود و این رویارویی درکتاب "شماره صفرم" نوشتهی اومبرتو اکو واقع شد، یک همراهی جذاب و البته پراضطراب و همینطور تجربهای تلخ از این جهت که چشمان خواننده را بیپرده برجنایت های واقع شده در جنگجهانی باز می کرد. بعد از آن تجربهی نسبتا پیچیده که دوسالی هم از آن میگذرد جالب است که تجربه بعدیام از همنشینی با یک خبرنگار، بازهم با یک کتاب ایتالیایی است، اما این بار نه درشهر میلان ایتالیا بلکه در شهر لیسبون پرتغال و در اواخر دههی سیِ قرن بیستم میلادی، زمانی که حکومتی مستبد در این کشور حکمرانی میکرد و سردمدارانش در توهمات گذشتهی استعمارگر خود که به نظرشان گذشتهی درخشانی هم بوده، برای جنگ ویرانگرِ پیش رو، هیزم کنار هم می چیدند.
این رمان ایتالیایی که از طریق یک راوی سوم شخص ناشناس روایت می شود، شرح ماجراهایی است که در یک تابستان گرمِ لیسبون در سال ۱۹۳۸ برشخصی به نام دکتر پریرا گذشته است. شیوهی روایت، خاصِ این کتاب است، به طوری که از همان ابتدای متن، خواننده با عنوان کتاب، یعنی (پریرا می گوید) مواجه می گردد و این عنوان تا انتهای کتاب برای روایت داستان بکار رفته و هراتفاق یا ماجرایی که برای پریرا رخ می دهد خواننده پیش از شرح آن، شاهد جملهی "پریرا می گوید" خواهد بود، این به آن معناست که راوی موردنظر همه چیز را هم نمی داند و از ماجراهایی که شرح داده میشود فقط به آنهایی اشاره می کند که پریرا دوست داشته بگوید. مثلا در بخشهایی از کتاب پریرا یاد خاطرهای از همسرش می افتد یا خوابی می بیند که در آن قسمت از داستان، دانستن آن می تواند برای خواننده جالب باشد اما همین که خواندن سطرها را دنبال می کنیم تا به مثلا تعریف خواب موردنظر برسیم با چنین جملهای مواجه میگردیم: "پریرا میگوید علاقهای ندارد یا نمیخواهد خوابش را تعریف کند چون خوابش هیچ ربطی به این داستان ندارد، یا می گوید خوابها و خاطرهها شخصی هستند و او قصد ندارد آنها را تعریف کند. این موضوعِ رو نبودن همهی اتفاقاتی که در یک شرح خطی از روایت می تواند اتفاق بیفتد ابهامی به روایت کتاب وارد می کند که آن را می توان از نکات مثبت کتاب و همینطور یکی از دلایل کشش داستان دانست. اما از همه اینها گذشته این جناب پریرا کیست؟
پریرا مرد چاقی است که در سال ۱۹۳۸ یعنی سالی که من و شمای خواننده در این کتاب به آن زمان سفر کرده و با او آشنا می شویم در میانسالی بهسر می برد و مدتیست همسرش را بر اثر ابتلا به بیماری سل ازدست داده است. او که سی سال از عمرش را خبرنگار بخش حوادث روزنامههای مختلفی بوده در آغاز این داستان در روزنامهی کوچکی به نام لیزبوا کار می کند که عصرها درشهر لیسبون منتشر میشود. سردبیر این روزنامهی مستقل که به تازگی قصد دارد در میان صفحات روزنامهاش یک بخش فرهنگی داشته باشد دکتر پریرا را مسئول بخش فرهنگی این روزنامه کرده و به او درانتشار این صفحه، نسبتاً اختیار تام میدهد و داستان با تلاش دکتر پریرا برای آماده کردن مطلب برای این بخش از روزنامه آغاز می گردد. تلاشی که به تحول عظیمی در زندگی پریرا می انجامد.
در ادامه مطلب با آوردن بخشهایی از متن، سعی کرده ام بیشتر به داستان کتاب بپردازم.(بخشهای نارنجی رنگ از متن کتاب آورده شده است)
آنتونیو تابوکی درسال ۱۹۴۳ در شهر"پیزا"ی ایتالیا به دنیا آمد و درسال ۲۰۱۲ درشهر"لیسبون" پرتغال ما را ترک گفت (از اینجا میتوانید یادداشت نویسنده وبلاگ خوب مدادسیاه در اینباره را بخوانید). از این نویسنده ایتالیایی که استاد زبان و ادبیات پرتغالی بود آثار زیادی به زبان فارسی ترجمه شده است، آثاری که برخی از آنها هم بسیار مورد استقبال واقع شدهاند، کتاب "میدان ایتالیا"ی او که به ترجمه سروش حبیبی درآمده از محبوبترین کتابهای تابوکی در کشور ماست، اما خارج از این مرزها، معروف ترین کتاب این نویسنده که تنها نمایندهی او در لیست "۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خواند" هم به حساب می آید کتاب "پریرا چنین می گوید" می باشد که جایزه های ادبی بسیاری را هم نصیب نویسندهاش کرده است.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمهی شقایق شرفی، انتشارت کتاب خورشید، چاپ اول، مرداد ۱۳۹۳، در ۵۰۰ نسخه و در ۱۹۰ صفحه
پی نوشت: یادداشت حسین خان گرامی دربارهی این کتاب در وبلاگ میله بدون پرچم را هم می توانید از "اینجا" مطالعه بفرمائید.
ادامه مطلب ...رمان شوایک مهمترین اثر نویسنده و طنزپرداز اهل چک، یاروسلاو هاشک می باشد. رمانی که در بین آثار ترجمه شده از زبان چکی به زبان های دیگر رتبه اول را به خود اختصاص داده است. ماجرای این رمان در سالهای آغازین جنگ جهانی اول می گذرد، سال هایی که هنوز کشور چک بخشی از امپراتوری بزرگ اتریش - مجارستان به حساب می آمد. شخصیت اصلی این کتاب مردی به نام شوایک است، مرد پرحرفی که مدت ها پیش از طرف کمیسیون پزشکی ارتش حکم قطعی احمق بودن خود را گرفته و به همین دلیل از خدمت نظام معاف شده است. او در آن روزگار از راه خرید و فروش سگ ها روزگار می گذراند و کارش این بود که سگهای بدقواره ی بدنژاد را به قیمت پایین می خرید و آنها را با برگ شناسایی جعلی به جای سگ های اصیل به مشتریان قالب می کرد. بگذارید سخن کوتاه کنم و از داستان کتاب برایتان بگویم، این آقای شوایک داستان ما مدتی بود دچار باد مفاصل شده بود (یعنی در همان ابتدای داستان) و حالا درحالی که مشغول مالیدن ملغمه ای از کافور به زانوهایش بود پیرزن خدمتکار به او گفته که: "فردیناندم که کشتن...". منظور او از فردیناند، "فرانتس فردیناند" وارث تاج و تخت پادشاهی اتریش - مجارستان بود و به ترور او اشاره می کرد. اتفاقی که با وقوعش آغازگر جنگ جهانی اول گردید. داستان هم با همین جنگ آغاز می گردد.
البته جا دارد همین جا به شما بگویم که گول این حرفهای اولیه من درباره شوایک را نخورید و به او بدبین نشوید، او مرد شریفی است. باور نمی کنید؟ پس ببینید جناب هاشک (نویسنده کتاب) درباره او چه می گوید:
روزگاران بزرگ مردان بزرگ می طلبند. هستند قهرمانان فروتن و ناشناخته ای که تاریخ آنان را به سان ناپلئون نستوده است، حال آن که خصال شان سرفرازی های اسکندرمقدونی را هم بی رنگ می کند. این روزها، هنگام گردش در کوچه های پراگ به مرد شندرپندری بر می خورید که نمی داند در رویدادهای روزگار بزرگ کنونی چه نقش مهمی بر دوش داشته است. سرش به کار خودش است. آزارش به کسی نمی رسد و روزنامه نگاران هم با درخواست مصاحبه مزاحم او نمی شوند. اگر اسمش را بپرسید با سادگی و فروتنی جواب خواهد داد: شوایک هستم... . من، شوایک، این سرباز غیور را بسیار بسیار دوست می دارم، و می دانم با خواندن سرگذشت او در جنگ بزرگ جهانی، شما هم این قهرمان فروتن و ناشناخته را در قلب خود جای خواهید داد. او معبد هیچ الهه ای در افه سوس را به مانند اروستراتس خرف نسوخته است تا به این وسیله به کتاب های درسی راه یابد. و همین کافی است.
من هم با جناب هاشک هم عقیده ام. حالا داشتم عرض می کردم خدمتتون، بله جنگ جهانی در شرف آغاز بود و شوایک هم در آن روزگار علاوه بر اینکه احتمالاً در خیابان ها دنبال سگ ها می گشت، زمان زیادی را هم در میخانه شهر میگذراند و در آنجا احتمالاً با حرفهایش مغز همه را می خورد. از طرفی با توجه به اینکه در چنین حکومت هایی ماموران مخفی حاکمیت هم فراوانند بالاخره این پرحرفی های شوایک در میخانه کار دستش می دهد و به خاطر پیش بینی جنگ و توهین به امپراتور و مسائلی از این دست کارش به کمیسری و بازجویی می افتد، البته طولی نمی کشد که در آنجا هم خل بودن شوایک به اثبات می رسد و او را مستقیماً از آنجا به تیمارستان می برند. بد نیست شما هم نظر شوایک درباره تیمارستان و دیوانه ها رو بدونید:
" فکریم که چرا دیوونه ها از این که اونا رو اونجا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم میتونه لخت و عور کف اتاق بخوابه، مثل شغال زوزه بکشه، لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیده ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه، مثل شغال زوزه بکشه، لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیده ن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس، یا مریم مقدسه، یا پاپ اعظمه، یا واتسلاو قدیسه، هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه، یا واتسلاو قدیسه، هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که می کشید و می گفت اسقف اعظمه، اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید، و یه کار دیگه م می کرد که بلانسبت، روم به دیوار، باهاش هم قافیه اس... اونجا همه هرچی دل شون می خواست می گفتن، هرچی که سر زبونشون می اومد، عین پارلمان. گاهی ام واسه هم قصه می گفتن، و اگه عاقبت شازده خانوم اون جور که دل شون می خواست نمی شد، کتک کاری می کردن. شرتر از همه یه آقایی بود که ادعا می کردجلد شونزدهم لغت نامه ست و از همه می خواست وازش کنن و معنی کلمه چیتگرو پیدا کنن و الا کارشون زاره.فقط وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش. خیال کرد دارن جلدش می کنن و خیلی ذوق می کرد."
البته در تیمارستان هم شوایک را به تمارض متهم می کنند و از آنجا هم دوباره به کمیسری حواله می شود و از طرف دیگر بالاخره جنگ هم آغاز می گردد و در نهایت به دلیل کمبود نیرو شوایک هم به جبهه های نبرد اعزام و در آنجا به عنوان مصدر مقامات بالا رده گمارده می شود و اینگونه با پرگویی های فراوان در محضر این افراد و همینطور دسته گل های پیاپی که به آب می دهد در کنار نیش زدن به قاضی عسکرها و ژنرال ها نظام، نظامی گری و امپراتوری و از همه مهمتر جنگ را حسابی به باد انتقاد گرفته و با سخنان خود خواننده را حسابی می خنداند و همینطور به فکر وا می دارد.
در ادامه مطلب بخشهایی از کتاب را آورده ام که بسیار هم طولانی ست و من از این بابت از دوستان کم حوصله پوزش می خواهم.البته شاید این بخش ها برای دوستانی هم جذابیت خاص خودش را داشته باشد. اما راستش را که بخواهید من خودم هم به ثبت و ضبط بودن این بخش ها در اینجا برای مراجعه مجدد نیاز دارم.
..................
پی نوشت: با این کتاب اولین بار چند سال پیش در وبلاگ میله بدون پرچم آشنا شدم که به این جهت از نویسنده این وبلاگ، حسین عزیز سپاسگزارم. از اینجا هم می توانید یادداشت مربوط به این کتاب در آن وبلاگ را بخوانید. همچنین به پیشنهاد آن دوستی که از من گله داشت که در معرفی این کتاب به ایشان چرا به این نکته اشاره نکرده ام عرض میکنم که متاسفانه این کتاب به دلیل مرگ نویسنده اش نیمه تمام مانده است اما به نظرم این موضوع ضربه چندانی به کتاب نزده و اگر خواننده از کتاب خوشش آمده باشد از این که این هشتصد نهصد صفحه ادامه پیدا نکرد حسرت می خورد اما از خواندن کتاب پشیمان نخواهد شد.
تذکر یا مثلا تاکید مجدد: ادامه مطلب شامل بخشهای جالب توجه کتاب است که به دلیل طولانی بودن خواندنش برای همه توصیه نمی گردد.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه کمال ظاهری، تصویرگر یوزف لادا، چاپ چهارم در ۱۰۰۰ نسخه در تابستان ۱۳۹۳ و در ۹۰۶ صفحه
ادامه مطلب ...