در میان همکلاسیهای دوران دانشگاهم یک پسر اصطلاحاً ریزهمیزهای حضور داشت که اهل شهرستانی دیگر بود. او محمدرضا نام داشت و به راحتی میتوانستیم او را یک فیلمباز حرفهای بنامیم. آن سالهای نه چندان دور، یعنی سالهای دههی هشتاد خورشیدی، سالهایی بود که گوشیهای تلفن همراه هنوز چندان هوشمند نشده بودند و حداقل به این حد از سرگرم کنندگی امروز نرسیده بودند. به همین دلیل غالباً نمیتوانستند به تنهایی تمام اوقات مالکانشان را از آن خود کنند. دنیای اینترنت هم(حداقل برای اکثر مردم) دنیای چندان پرسرعتی نبود و دسترسی به فیلمهای سینمایی روز، اغلب از طریق دستبهدست شدن دیویدیها و فلشمموریهایی که آن روزها کالایی لوکس و نسبتا شگفت انگیز به حساب میآمدند، میسر میگردید. آن زمان برنامههای تلویزیونی مورد علاقهی من اندک برنامههای با موضوع سینما بودند که از تلویزیون پخش میشد، برنامههایی مثل سینما چهار که هر هفته با نمایش و تحلیل فیلم نیز همراه بود. همچنین از سالهای مدرسه یکی از جذابیتهای تلویزیون در عید نوروز برای من همین پخش شدن تعداد زیادی فیلم سینمایی جدید بود که غالباً از شبکههای مختلف تلویزیون پخش میشد. به یاد دارم اولین نوروز بعد از آشنایی با محمدرضا وقتی مثل همیشه با کلی ذوق و شوق پای پیشپرده فیلمهای نوروز نشستم متوجه شدم برای اولین بار اغلب فیلمها را به توصیه و لطف محمدرضا دیدهام و تقریبا فیلم خوب جدیدی در میان فیلمها وجود نداشت که ندیده باشم. محمدرضا میگفت: چه حس خوبیه که متوجه بشی کلی از کشور خودت جلوتری؟. "محمدرضا جان نمیدانم الان کجایی و در چه حالی هستی و اینکه آیا روزی این یادداشت را خواهی خواند یا نه، اما خودمانیم ما هم چه دنیایی داشتیم، چه چیزهایی را مبنای جلو بودن خودمان میدانستیم." خب از خاطره بگذریم و برویم سراغ بحث خودمان درباره این فیلم:
بله بازهم فیلمی از مارتین اسکورسیزی، هنرمندی که برای من از آن دسته کارگردانهایی به حساب میآید که علاقهمندم همهی فیلمهایی که ساخته را ببینم و در این راستا پیش از این از او راننده تاکسی و رفقای خوب را دیدهام و با اینکه از هر دو راضی بودم اما به نظرم این فیلم برای من یک چیز دیگر است. شاید لازم باشد این را هم بگویم که این فیلمها (حالا با درصدی کمتر یا بیشتر) همگی فیلمهایی اصطلاحاً گانگستری به حساب میآیند. نام اصلی فیلم The Departed است که در زبان فارسی به نامهای"رفتگان"، "از دست رفته" یا "جدامانده" نیز ترجمه شده، این فیلم در سال 2006 با اقتباسی از یک فیلم هنککنگی ساخته و به هالیوود راه پیدا کرد و به تنهایی چهار جایزه اسکار و یک جایزه گلدن گلوب را نصیب خود کرده و فروش بسیار خوبی هم در گیشه داشت. آغاز فیلم مرا به یاد فیلم رفقای خوب میاندازد، آنجا که نوجوانی در ابتدای فیلم شیفتهی مردان شیکپوش و قوی هیکلی میگردد که عالم و آدم از آنها حساب میبرند و در نهایت خودش هم یکی از آنها میشود، اینجا هم با یک کودک طرف هستیم که در یک کافهی کارگری ایرلندی مشتی اسکناس از یک مرد (در همان قواره هایی که یاد شد) می گیرد و ترغیب میشود تا مثل او باشد. چند سال بعد آن مرد که کاستلو نام داشت سردستهی یکی از مشهورترین گروههای مافیای ایرلندی شده و جوانِ یاد شده که کارلین سالیوان نام داشت به یک پلیس جوان در ایالت ماساچوست تبدیل شده است. یک نیروی جوان که در واقع از طرف کاستلو برای همین تربیت شده تا در نیروی پلیس نفوذ کند و خیال کاستلو و دار و دستهاش را در جادهصافکنی باند خود راحت کند. آن سمت داستان هم پلیس است که به سردستگی سروان کویینان به همراه دستیارش گروهبان دیگنام که مدتهاست به دنبال یافتن ردی از خلافهای کاستلو هستند تصمیم میگیرند برای به تله انداختن او با رعایت همهی تمهیدات لازم فردی را از نیروهای خودی انتخاب کنند تا به نزدیک ترین لایههای دار و دستهی کاستلو نفوذ کند. انتخاب آنها بیلی کاستیگان است، پلیس جوانی که در زندگی شخصیاش روزهای ناموفقی را پشت سر گذاشته است و برای طبیعی جلوه دادن ماجرای یاد شده هم مدتی به زندان می افتد و پس از آن وارد این هزارتوی پر پیچ و خم میشود.
در این فیلم سالیوان(مت دیمون) و کاستیگان (لئوناردو دیکاپریو) جوانهای بسیار باهوشی هستند که هرچند همدیگر را نمیشناسند اما به عنوان نمایندگان دو گروه پلیس و تبهکار، یکی برای پیروزی خیر و دیگری برای برتری شر با تلاش جان فرسا و پردلهرهی خود در دو ساعت و سی دقیقه، فیلمی پرهیجان و پر کشش را به همهی بینندگان این فیلم هدیه میکنند.
+ از نکتههای جالب توجه این فیلم که در یکی از یادداشتها آن را خواندهام این بود که فیلم رفتگان در طول دو ساعت و سی دقیقه، حتی یک تعقیب و گریز پلیسیِ آنچنانی مشابه فیلمهای هالیوودی وجود ندارد اما با این حال به خوبی و بسیار بهتر از برخی از آن فیلمها باعث کشش و جذب بیننده تا پایان فیلم میگردد.
++ نمیدانم چرا به یاد محمدرضا افتادم و از او نوشتم، چون دیدن این فیلم را مرهون همکلاسی دیگری به نام مرتضی هستم. آن هم یکی دو سال پیش از محمدرضا، دقیقا در سالی که این فیلم اکران شد. حالا شاید روزی درباره مرتضی هم نوشتم.
جام جهانی فوتبال 2018 در روسیه برگزار شد و تیم ملی ایران که در آن جام با مربیگری کارلوس کیروش در بهترین شرایط آمادگی خود قرارداشت از شانس بدش در گروه مرگ قرار گرفته بود. گروهی که در آن تیمهای فوتبال اسپانیا، پرتغال و مراکش به ترتیب با عنوانهای؛ قهرمان جهان، قهرمان اروپا و قهرمان افریقا به انتظار ضعیف ترین تیم گروه یعنی ایران نشسته بودند، تیمی که برخلاف رقبایش سالها بوددستش از قهرمانی در قارهاش کوتاه مانده بود. یوزهای ایرانی که لقب آن روزهای تیم ملی فوتبال ایران بود پس از بازی اول که در دیداری سراسر هیجان و اضطراب تیم مراکش را شکست دادند به مصاف تیم اسپانیایی رفتند که بازیکنانش قصد داشتند آقای گلی جام را از دیدار با ایران هدیه بگیرند، اما ایران با وجود شکست یک بر صفر مقابل این تیم، بازی درخور و درخشانی به نمایش گذاشت. بازیکنان ایران در این بازی به گونهای ظاهر شدند که تو گویی با جان خود از مرزهای دروازه تیم ملی محافظت می کردند. این روحیهی جنگندگی در دفاع و حتی در حملههای پیدرپی در نیمهی دوم مسابقه ستودنی بود. (در انتهای این یادداشت یکی از معروفترین عکسهای این جانفشانی در زمین فوتبال را خواهم گذاشت). بعد از همین مسابقه بود که در خبرها خواندم بدستورکارلوس کیروش در شب بازی با اسپانیا بازیکنان دسته جمعی به تماشای فیلمی به نام "نجات سرباز رایان" نشستهاند. فیلمی خوش ساخت و تاثیر گذار که من دوسال بعد از آن جام جهانیِ خاطره انگیز به تماشایش نشستم و راز این همه انگیزه و جنگندگی را دانستم و از این پس بیش از پیش برای این مربی خوش فکر پرتغالی احترام قائل خواهم بود.
فیلم سینمایی نجات سرباز رایان ساخته کارگردان شهیر امریکایی استیون اسپلیلبرگ است. کارگردانی که در کارنامه خود فیلمهای درخشانی در ژانر های مختلف دارد، از فیلم های خشنونت بار "آروارهها"، "پارک ژوراسیک" و فیلمهای رازآمیز "ایندیانا جونر" گرفته تا فیلم های لطیفی همچون "ماجراهای تنتن" و "غول بزرگ مهربان" و بسیاری فیلمهای درخشان دیگر که هر کدام در جایگاه خود فیلمهای محبوب و قابل ستایشی هستند. اما نجات سرباز رایان که قصه اش مربوط به جنگ جهانی است در بین آثار اسپیلبرگ اثری شاخص به حساب می آید. اثری که بر خلاف فیلمهای هم رده خود که مربوط به جنگهای امریکا با کشور های دیگر هستند قصد قهرمان سازی امریکاییها را ندارد و (تا حدی که به داستان فیلم ضربه نخورد) گویا مستندوار به این وقایع نگاه می کند. فیلم با قدم زدن مردی کهنسال در گورستانی آباد آغاز می شود (اولین بار این عبارت را از کسی شنیدم که بعدها خودش در این آبادانی کمک شایانی کرد) بگذریم، آنطور که مشخص می شود این قبرها مربوط به سربازانی است که در جنگ جهانی دوم جانشان را از دست داده اند. این مرد با حالی خراب و روحیه ای اصطلاحاً داغون به همراه همسرش در میان قبرها قدم می زند تا به قبری میرسد و بر سر آنمی نشیند و زار می گرید. بعد از آنکه دوربین در چند صحنه پشت سرهم ردیفهای به نظر بیپایان صلیبهای کوبیده شده بر گور سربازان را نشان میدهد بر روی چشمان گریان مرد که خانواده و همراهانش دورهاش کرده اند زوم میکند و کارگردان من و شمای بیننده را مستقیم و بدون هیچ توضیح خاصی از این آرامش گورستان وارد میدانی با خشونت تمام عیار و خون بار در نبردی از نبردهای جنگ دوم جهانی می کند. نبردی که در سواحل نرماندی درسال 1944 رخ داد. از اینجا فیلم تا حدوداً بیست و پنج دقیقه بعد چنان بیننده را درگیر خود می کند که گویا در میان سربازان مستاصل در میدان جنگ است. اتفاقات و بارش آتش به گونهای است که هیچ جایی برای فکر کردن و تصمیم گیری برای هیچکس باقی نمی گذارد به تعبیر بهتر باید گفت بیننده هم به همراه سربازان یک آن خود را در جهنمی می بیند که هیچ گریزی از آن نیست. این میدان جنگ همان نبرد معروف ورود نیروهای متفقین به ساحل نورماندی در فرانسه اشغالی است.
بعد از این ماجرای هولناک است که به نام و موضوع اصلی فیلم نجات سرباز رایان می رسیم:
ماجرا از این قرار است که در جنگ جهانی دوم، سه پسر از یک خانواده امریکایی ظرف مدت یک هفته در جنگ کشته میشوند؛ دو برادر در هجوم متحدین به نورماندی جانشان را از دست می دهند و یکی از آنها هم در جنگ با ژاپنیها در گینهی نو. پس از آنکه فرماندهان مربوطه از این ماجرا با خبر می شوند با توجه به اینکه چهارمین فرزند این خانواده هم در فرانسه و در پشت خطوط دشمن در حال جنگ است و هر لحظه امکان دارد جانش را از دست بدهد،برای اینکه بیش از این داغی بر دل پدر و مادر این خانواده نگذارند تصمیم میگیرند با تشکیل یک گروه نجات برای پیدا کردن و بازگردان آن سرباز به خانه اقدام کنند. سربازی که رایان نام دارد و نقش آن را "مت دیمون" بازی می کند. کاپیتان جان اچ میلر هم که "تام هنکس" نقش آن را بازی می کند فردی آزموده و با تجربه است که رهبری این گروه نجات را به عهده دارد، گروهی که پس از تشکیل آن تا پایان فیلم با بیننده همراه خواهد بود.
ادامه مطلب ...