اگر اهل شهر بابل در استان مازندران باشید یا اگرمدتی از زندگی خود را به عنوان دانشجو در این شهر گذرانده باشید یا حتی اگر مثل من اهل آن شهر نباشید و به واسطه زندگی در یکی از شهرهای مجاور این شهر گذرتان به این شهر افتاده باشد بی شک بیش از یکبار عکس روی جلد این کتاب را در مغازهها و خیابانها و کوی و برزن دیدهاید و حتما با نام شخصی به نام نوشیروانی آشنا شدهاید.
"نوشیروان کلا" اسم روستایی در شهر بابل است که امروز به خاطر "سید حسین فلاح نوشیروانی رکنی" شناخته میشود، او که در سال ۱۲۸۱ در آن روستا به دنیا آمده و امروز نامش به واسطه دانشگاه صنعتی نوشیروانی مشهور است بازرگان و نیکوکار ایرانی بود که به واسطه تجارت، ثروت کلانی در زندگی کسب کرده و چهار پنجم از ثروت خود را صرف امور خیریه نمود. او کارهای خیری از جمله اولین بانک خون شهر بابل گرفته تا چندین درمانگاه و بیمارستان و مدرسه و دانشگاه و شیرخوارگاه و چندین و چند مرکز دیگر در شهر بابل و شهرهای دیگر مثل بیمارستان روزبه تهران، مرکز جذامیان مشهد و چند ساختمان و مرکز دیگر در شهرهای یزد، گرگان، گنبد و چند شهر دیگر که همگی احداث و به یاد این مرد شریف ماندگار شدند.
این کتاب که به قلم نوشین نوشیروانی نوشته شده است (که متاسفانه نتوانستم نسبتشان با نوشیروانی بزرگ را پیدا کنم)، زندگینامهی نسبتا مختصری از کودکی تا مرگ ایشان است که در خاطرات اطرافیان او به شرح خدماتی که انجام داده اند نیز می پردازد. نسخه صوتی این کتاب توسط نشر صوتی آوانامه با صدای آرمان سلطانزاده منتشر گردیده که من همان نسخه را شنیدم و از این که با ایشان به این خوبی آشنا شدم خوشحالم.
آخرین اقدام خیرخواهانه نوشیروانی که یکی از بزرگترین اقدامات ماندگار او نیز به حساب میآید اقدام به تاسیس دانشگاه صنعتی نوشیروانی بود که امروز دانشگاه معتبری در منطقه و کشور به حساب می آید و در سال ۱۴۰۰ رتبه اول دانشگاه های صنعتی کشور را به خود اختصاص داده است، او خرید زمین، احداث ساختمان و همهی پیگیریهای لازم اداری برای تاسیس این دانشگاه را خودش انجام داد و به گفتهی نزدیکانش از آرزوهای او دیدن دانشجویان در این دانشگاه بود که با وجود اتمام کامل ساخت بنا متاسفانه به دلایل کارشکنی های مربوط به مجوزهای لازم به این آرزویش در زمان حیات خود نرسید و در ۲۳ اسفند ۱۳۵۰ یعنی دو سال از پیش از دانشجوگیری این دانشگاه به دلیل بیماری قلبی در ۶۹ سالگی درگذشت. قصد داشتم بگویم یادشان گرامی اما خب حالا که بیش از پنجاه سال از درگذشت ایشان گذشته و هنوز از او به نیکی یاد میگردد نشان از این دارد که این امر محقق شده و هنوز یادشان حداقل در قلب مردم گرامیست.
در این روزهایی که تیم ملی فوتبال مورد علاقهام (تیم لاجوردی پوش ایتالیا) برای دومین دوره پیاپی از رسیدن به جام جهانی باز مانده است، کتابی از دوران نسل طلایی این کشور انتخاب کردم تا شایدبا یادآوری روزهای خوب فوتبالی، این ناراحتی شکست و حذف آن هم از یک تیم ناشناس را جبران کنم. در دنیای فوتبالی من که اوج حرارت آن به حداقل یک دههی گذشته باز میگردد بعد از الساندرو دلپیرو، بازیکنان دوستداشتنی زیادی وجود دارند که جیانلوئیجی بوفون، فرانچسکو توتی و پائولو مالدینی تنها چند تن از آنها هستند، اما در میان همهی این دوستداشتنیها یک چهرهای متفکر در میانهی میدان تیم ملی قهرمان جهان حضور داشت که با ضربه های آزاد استادانه و همینطور بازی اندیشمندانهاش در مستطیل سبز به عنوان یک بازیساز تکرار نشدنی، دل هواداران بسیاری را ربوده و خاطرهی حضورش همواره در ذهن آنها باقی خواهد ماند، او آندرهآ پیرلو بود، مردی که در سال 1979 بر خلاف اغلب ستارگان دنیای فوتبال در خانوادهای مرفه به دنیا آمد و فوتبال خود را از تیم بِرِشا آغاز و سپس با تیمهای شهر میلان و پس از آن تیم یوونتوس به اوج رسید. او بازیکن متفکری بود و این را حتی میتوان از انتخاب عنوان این کتاب و به کار بردن هوشمندانهی جملهای مشابه با جملهی معروف رنه دکارت پی برد.
البته این کتاب را نمیتوان یک زندگینامهی کامل دانست و پیرلو در این کتاب تنها به شرح بخشهایی از زندگی فوتبالی خود میپردازد و از ماجراهایی میگوید که بیشک علاقهمندان به فوتبال پیش از این آنها را از دید یک تماشاگر دنبال کرده و درباره بسیاری از آنها را قضاوت نمودهاند و حالا با خواندن این کتاب، حتی اگر با واقعیت ماجرا هم روبرو نشوند حداقل متوجه میشوند که ماجرا از دید پیرلو چگونه بوده است. اگر سالهایی که پیرلو فوتبال بازی میکرد را در خاطر داشته باشید میدانید که او یک دورهی طولانی مدت 10 ساله را در تیم آ.ث.میلان ایتالیا فوتبال بازی کرد، سالهایی که میلان در اوج خود بود و پیرلو به عنوان یکی از ستارههای درخشان آن تیم به یادماندنی میدرخشید. پیرلو در سال 2011 و در یک انتقال جنجالی راهی یکی از رقیبهای سنتی میلان یعنی یوونتوس شد و همهی طرفداران میلان را شگفت زده کرد، بسیاری از او متنفر شدند و او را محکوم به طمع دستمزد بیشتر و امثال این نمودند، اما همیشه اتفاقات همان گونه که به نظر میرسد نیستند، او در این کتاب به ماجرای این انتقال جنجالی اشاره کرده و شرح میدهد که به دلیل تمدید نشدن قرارداد بلندمدت و جابه جایی پست تخصصیاش در تیم، از میلان جدا شد؛ ...زنگهای خطر از میانهی سالی که قرار بود آخرین فصل حضورم در میلان باشد به صدا درآمده بود، فصلی که با چند مصدومیت به کلی خراب شد، به میلانو رسیدم و متوجه شدم که نمیخواهم به رختکن بروم، نمی خواستم لباس عوض کنم، نمیخواستم کار کنم، با همه به خوبی رفیق شده بودم و یک رابطه معمولی با الگری داشتم، اما جو جالبی در فضا وجود نداشت. دیوارهایی که طی سالیان به من پناه داده و از من محافظت کرده بودند را می شناختم، اما حالا شکاف را در آنها میدیدم. فشاری در فضا بود که بیمارم میکرد. ...اصرار درونیای که میگفت به جای دیگری بروم و هوای دیگری تنفس کنم، از همیشه شدیدتر و حادتر بود. نشاطی که همیشه مرا محاصره کرده بود حالا دچار روزمرگی شده بود. چیزی نبود که بتوانم آن را نادیده بگیرم. شاید حتی طرفداران هم کمی تنوع میخواستند، سالها بود که آنها در سنسیرو مرا تشویق کرده بودند، اما حالا شاید آنها صورتهای جدیدی برای آلبومهای خود میخواستند...
پیرلو به خونسردی و تسلط بر توپ و میدان با طنازی خاص خودش مشهور بود، جالب است که در نوشتن هم با همین روش با قلم طنز خود بسیاری از خاطراتش را به شوخی بیان کرده و به ماجراهای خندهداری اشاره میکند که در طول دوران فوتبالش بخصوص با همراهی نِستا و دِ روسی و اغلب با اذیت کردن گتوزو اتقاق میافتاد. همینطور اعترافات جالبی که شاید برای هواداران چنین بازیکنی عجیب باشد، مثلا در جایی اشاره میکند یکی از کارهایی که از آن متنفر است گرم کردن پیش از مسابقه است و یا در خاطرهی جام جهانی اشاره میکند که تمام روز منتهی به فینال 2006 را خوابیده و پلی استیشن بازی کرده و بعد بزرگترین افتخار یک فوتبالیست یعنی قهرمانی جهان را به دست آورده است.
از دیگر بخشهای جالب توجه کتاب میتوان به پیشنهاد تیمهای دیگر فوتبال جهان برای به خدمت گرفتن پیرلو و ماجراهای مربوط به آن اشاره کرد که در بین آنها از تیم رئال مادرید و بارسا و چلسی گرفته تا تیم قطری که سرانش حاضر بودند برای پیرلو جت شخصی تهیه کرده و مدرسهای به زبان ایتالیایی تاسیس کنند اما پیرلو هیچگاه پیشنهادهای پر رنگ و لعابشان را نپذیرفت.
مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه ماشالله صفری، نشر گلگشت،183 صفحه،و نشر صوتی آوانامه با صدای تایماز رضوانی در 4 ساعت و 48 دقیقه
در قرن هجدهم میلادی خانوادهی تالکوهن پس از مهاجرت از آلمان به انگلیس، نام خانوادگی خود را به تالکین تغییر دادند. یکی از اعضای این خانواده آرتور روئل تالکین نام داشت که در سال 1891 با دختری به نام مابل سوفیلد ازدواج کرده و پس از ترک شغلش در بیرمنگام به آفریقای جنوبی مهاجرت میکند، فرزند اول این خانوادهی جدید، جان نام داشت که در۳ ژانویه ۱۸۹۲ در بلومفونتین افریقای جنوبی به دنیا آمد و دو سال پس از او تنها برادرش هیلاری پا به این دنیا گذاشت و این خانواده را چهارنفره کرد. اما بخت با این خانواده یار نبود و مدتی بعد وقتی جان هنوز 4 ساله بود پدرش را از دست داد. پس از فوت پدر خانواده، جان به همراه مادر و برادرش به انگلستان بازگشتند و در روستایی در بیرمنگام به زندگی ادامه دادند. اما بدبیاری این خانواده به همین جا ختم نشد و جان 4 سال بعد از پدر، یعنی وقتی 8 ساله بود مادر خود را هم به دلیل ابتلا به بیماری دیابت (که آن روزها قابل درمان نبود) از دست داد. پس از آن، دو کودک نزد خاله خود و کشیشی به نام پدرمورگان و برخی اقوام دیگر بزرگ شدند و جان در نوجوانی به مدرسه دستور زبان شاه ادوارد رفت و از آنجا علاقهاش به زبان شناسی شکل گرفت. پس از آن به آکسفورد رفته و در آنجا زبانهای انگلیسی کهن و زبانهای آلمانی، ولزی و فنلاندی خواند و بعد از گرفتن مدرک درجه یک در انگلیسی، با آغاز جنگ جهانی اول به تفنگداران لنکشایر پیوست. دو سال بعد، پس از ازدواج با ادیث برت به فرانسه فرستاده شد و مدتی بعد هم به علت بیماری از رزم معاف گردید اما جنگ دو تن از سه دوست صمیمیاش را از او گرفت. او از سال 1917 شروع به کار بر روی داستانی کرد که قرار بود سیلماریون نام بگیرد. در همان سال اولین فرزندش به نام جان فرانسیس به دنیا آمد و یکسال پس از آن بود که در دانشگاه آکسفورد در شغلی تحت عنوان دستیار لغت نویس مشغول به کار شد و مدتی بعد در دانشگاه لیدز به سمت استادیاری دست یافت. در این سالها او یکی از داستانهایش به نام سقوط گوندولین را خودش بصورت صوتی خواند که بسیار مورد توجه مخاطبانش قرار گرفت. د ر دوران استادیاری علاوه بر کار برروی جهان داستانیاش، شروع به اختراع زبان اِلف ها کرد(او به تنهایی دهها زبان اختراع کرده است) و همان سالها دو فرزند دیگرش مایکل هیلاری و کریستوفر به دنیا آمدند. در سال 1925 تالکین به سمت استادی آنگلوساکسون در دانشگاه آکسفورد دست یافت، او نتایج تحقیقات ادبیاش را منتشر نمیکرد، اما در آکسفورد در گروهی حضور داشت که در آن درباره تحقیقات و آثار نیمه تمام خود با دیگر اعضا به بحث و گفتگو مینشست، سردستهی آن گروه سی اس لوئیس بود که احتمالا او را با معروفترین اثرش یعنی مجموعهی نارنیا میشناسید. لوئیس بعدها او یکی از دوستان صمیمی تالکین شد و این دو زمانهای زیادی را کنار هم گذراندند. تالکین زبان و اسطوره شناسی اش را تکمیل کرد و در سال 1929 پرسکیلا که تنها دخترش بود به دنیا آمد. چند سال بعد در یک ظهر تابستانی وقتی تالکین مشغول تصحیح اوراق امتحانی شاگردانش بود با برگهی سفید پاسخنامه یکی از شاگردان مواجه شد و به یک باره شروع به نوشتن این جمله کرد: "در داخل سوراخی در زمین هابیتی زندگی میکرد" پس از آن به این فکر کرد که هابیتها اصلا که هستند و چرا در سوراخ زندگی میکنند و... اینگونه داستان هابیت شکل گرفت و پس از مدتی به عنوان اولین داستان بلند این نویسنده به چاپ رسیده و بسیار مورد توجه مخاطبان قرار گرفت. این شهرت با نوشتن و انتشار سهگانهی ارباب حلقهها که به نوعی می توان آن را ادامهی هابیت به حساب آورد به اوج خود رسید. در تمام این سالها تالکین استاد زبان و ادبیات انگلیسی بود و این سِمت را تا سال 1959 یعنی زمان بازنشستکی خود حفظ کرد.
تالکین همسرش ادیث برت را عاشقانه دوست داشت، یکی از داستانهایش که "برن و لوتین" نام دارد براساس زندگی عاشقانه خودش نوشته شده و از داستانهای مورد علاقه اوست. تالکین در نهایت دو سال پس از همسرش، در 2 سپتامبر 1973 در سن 81 سالگی درگذشت و درهمان قبری که ادیث دفن شده بود به خاک سپرده شد. همانطور که در طول یادداشت هم اشاره شد، آنها چهار فرزند داشتند که دخترشان پرسکیلا کارمند شد و پسر اول، جان فرانسیس به کشیشی روی آورد، مایکل معلم و کریستوفردانشیار دانشگاه شد. در میان همهی فرزندان کریستوفر جایگاه ویژهای دارد. او تا همین ژانویهی سال گذشته که این دنیا را ترک گفت همواره بسیاری از آثار منتشرنشدهی پدر را ویرایش و منتشر میکرد و سهم بسزایی در انتشار آثار او داشت، به طوری که در بین حدوداً ۳۰ اثر منتشر شده از تالکین حدود ۲۵ اثر با تلاش ها و ویرایشهای توسط کریستوفر منتشر گردیده است.
معروفترین کتابهای تالکین که به دنیای فانتزی مربوط هستند عبارتند از: ارباب حلقهها (مجموعه سه جلدی: ۱-یاران حلقه ۲-دو برج ۳-بازگشت شاه)، هابیت (یا آنجا و بازگشت دوباره)، سیلماریلیون و فرزندان هورین.
دیگر همه میدانیم که در این دنیای شلوغ و در میان همهی دوندگیهای روزمره زمان زیادی برای کتاب خواندن نصیبمان نمیشود، به همین دلیل همواره در انتخاب اندک کتابهایی که به خواندنشان میرسیم وسواس زیادی به خرج میدهیم که البته این از جهاتی خوب و از جهاتی هم بد است. حالا بگذارید فعلا من از خوب و بدش بگذرم و به ادامه حرفم برسم؛ از این دنیای شلوغ میگفتم و قصد داشتم از عدم فراغت برای با آرامش کتاب خواندن سخن بگویم و از اتلاف زمانهای فراوانی که هر روزه در مسیر رفت و آمدهای روزانه به محل کار یا تحصیل یا درترافیک و مواردی از این دست میسوزانیم. به نظرم این زمانها بهترین اوقاتی هستند که ما میتوانیم آنها را به شنیدن پادکست یا کتابهای صوتی اختصاص دهیم، بخصوص کتابهایی که شاید اگر نسخهی صوتی آنها وجود نداشت هیچگاه به سراغشان نمی رفتیم. کتاب صوتی "نوبت من، زندگی توتال فوتبال" برای من یکی از این کتابها بود که بعد از کتاب دوباره فوتبال خبر انتشار صوتیاش را شنیدم و با ذهن پریشانِ ناشی از معضلات شغلی، در مسیر رفت و آمد به محل کار آن را شنیدم.
شاید به غیر از رونالدو و مسی که این روزها همه آنها را می شناسند، بین ستارههای شناخته شدهی تمام ادوار فوتبال بتوان از پله و مارادونا نام برد اما در واقع در کنار این دو بزرگوار نامی قرار دارد که تاثیرش در فوتبال امروز بسیار بیشتر از آن دو اسطوره است و او شخصی نیست جز یوهان کرایف هلندی که در سال 1999 در رایگیری فدراسیون بین المللی تاریخ و آمار فوتبال بعد از پله به عنوان دومین بازیکن قرن انتخاب شد و نشریه فرانس فوتبال نیز او را به عنوان سومین بازیکن برتر تاریخ برگزید. کرایف با همهی ستارگان پرفروغ دیگر دنیای فوتبال از قبیل پله، مارادونا، رونالدو، تا حدودی مسی و... که با تواناییهای فردی خودشان به تنهایی باعث پیروزی تیمهایشان می گردیدند تفاوت دارد. او در کنار مهارتهای فوق العادهی خودش در مستطیل سبز، بنیان گذار سبک یا حتی میشود گفت فلسفهای در فوتبال بود که تا به امروز هم به عنوان یکی از بهترین و مهمترین سبکهای دنیای فوتبال شناخته می شود و آن را توتال فوتبال می نامند.
در توتال فوتبال استعداد فردی در خدمت حرکت تیمی است، در این سبک همه بازیکنان فوتبال میتوانند در هر موقعیتی از زمین بازی کنند. و طبعاً به این دلیل میبایست همهی یازده بازیکن از کیفیت بالایی برخوردار باشند. این سبک از فوتبال از تیم فوتبال آژاکس شروع و به تیمهای دیگر راه پیدا کرد، که اگر بخواهیم از سالهای اخیر مثالی برای آن بزنیم از معروفترین و موفقترین آنها میتوانیم به تیم فوتبال بارسلونا با مربیگری رایکارد و گواردیولا یا تیم بایرن مونیخ یا حتی در دورهای هم به تیم ملی ایران با مربیگری کیروش اشاره کنیم. تیم هایی که در آنها بازیکنانی مثل فابرگاس، بوسکتس یا حتی مسی در بخشهای مختلف زمین با کیفیتی تقریباً ثابت بازی کرده و در خدمت تیم بودند و شاید با پیروی از این سبک بوده که شاهد پیدایش دروازهبانهایی مثل مانوئل نویر بودیم که جدا از واکنشهای بینظیرشان در درون دروازه، با بازی با پای خوبشان به عنوان یک دفاع آخرِ بازیساز می درخشیدند.
نوبت من داستان زندگی کرایف را از آژاکس شروع میکند، یا در واقع کمی قبل از آن. یعنی از زمانی که او از کودکی در استادیوم آژاکس کار می کرد:
پدرم در سال 1959 درگذشت، 45 ساله بود و من دوازده ساله، روز فارغ التحصیلی در مقطع ابتدایی بود که خبر مرگش را وسط مهمانی خداحافظی به من دادند. بعد از آن ، آژاکس نقش بزرگتری در زندگی ام بازی کرد، چرا که دیگر پدری در خانه نداشتم که پیشش برگردم. او بر اثر حمله قلبی از دنیا رفت و آن، به خاطر کلسترول بسیار بالایش بود. مرگ او هرگز رهایم نکرد و هر چه مسن تر می شدم این حس در من قوی تر می شد که سرنوشتی مانند او خواهم داشت. برای مدت ها باور داشتم که به پنجاه سال نمی رسم. برای همین زمانی که در بارسلونا مربی بودم و دقیقا در سن پدرم دچار مشکل قلبی شدم، آنچنان شگفت زده نشدم چرا که کم و بیش آماده بودم، اما یک فرق وجود داشت، سی سال بعد، علم پزشکی توانست من را نجات دهد.
همانطور که در همین بخش کوتاه از کتاب خواندید این یک زندگینامهی خودنوشت(چه واژهی غریبی) به قلم کرایف است، او در شرح زندگی حرفهای خود از آژاکس شروع می کند جایی که قبل از جدا شدن از آن به هشت قهرمانی لیگ هلند و سه جام اروپا دست یافت و پس از آن راهی بارسلونا شد و در اولین فصل حضورش در بارسلونا در سال 1973 موفق شد قهرمانی لیگ اسپانیا رابدست آورد و همچنین عنوان مرد سال فوتبال اروپا را از آن خود کند. او سه بار هم موفق به کسب توپ طلای فوتبال شد و پس از بازنشستگی از دوران فوتبال خود در مستطیل سبز، به مربیگری روی آورد و در این سمت هم همچون دوران بازی خود سالهای درخشانی را پشت سر گذاشت و موفق شد تیم بارسلونایی را قهرمان اروپا کند که بازیکنی همچون گواردیولا را در ترکیب داشت که امروز یکی از موفق ترین مربیان فوتبال به حساب می آید و در مصاحبه ای درباره کرایف جایگاه خود و موفقیت هایش را مدیون او می داند و می گوید:
او دانش، کاریزما و شخصیت این کار را داشت، شاید هر کسی در مورد فوتبال بداند اما افراد کمی وجود دارند که شما را مجاب کنند روشی که دارند را دنبال کنید، او این ویژگی را داشت. او شجاع ترین مربی بود که من ملاقات کردم. او به اثر پروانه ای اعتقاد داشت و معتقد بود یک پاس خوب در ابتدای کار می تواند به یک گل زیبا ختم شود.
بعد از خواندن این کتاب متوجه شدم که کرایف نگرشی متفاوت به همه چیز داشت، او به واقع انسان باهوشی بود و ذهن تحلیلگری داشت و احتمالا به همین دلیل توانست این همه تاثیرگذار باشد. جالب بود که در یادداشتی خواندم که انتخاب عنوان نوبت من برای این کتاب ترجمهای ناقص از اسم هوشمندانهی (My Turn) است که هم به دریبل معروف کرایف و هم به نوبت او در گفتن حرفهایش در این کتاب اشاره دارد. او جملهی معروفی داشت که می گفت "من به دو چیز اعتیاد دارم اولی فوتبال و دومی سیگار، اولی همه چیز به من داد و دومی همهی آن را پس گرفت".؛ با خواندن این کتاب با اغلب دستاوردهایی که فوتبال برای او داشته از زبان خودش آشنا میشویم اما برای دانستن منظورش "از پس گرفتن همه آنها" احتمالا کافیست بدانیم که او در مارس 2016 یعنی چند ماه پیش از انتشار این کتاب بر اثر سرطان ریه درگذشت.
مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه ماشالله صفری و طاها صفری، ناشر چاپی: انتشارات گلگشت، نشر صوتی آوانامه. به مدت 8 ساعت و 37 دقیقه. با صدای آرمان سلطانزاده
بخشهایی از متن کتاب که به نظرم جالب توجه بودند را در ادامه مطلب آوردهام.
ادامه مطلب ...چند سالی هست که دیگر تماشای فوتبال برایم آن جادوی سالهای گذشته را ندارد. روزهایی که من نوجوان بودم یا سالهای ابتدایی جوانی را پشتسر می گذاشتم. آن سالها ستارگان فوتبال به مسی و رونالدو خلاصه نمیشدند و دنیای فوتبال سرشار از ستارگان دوستداشتنی بود. من هم آن روزها عاشق فوتبال بودم و بیشتر روزها یا حتی در مواردی شبهایم را هم در کوچهها مشغول فوتبال بازی کردن بودم و سه پوستر ورزشی بزرگ هم بر روی دیوار اتاقم داشتم که هنوز هم هر از گاهی صبحها که از خواب بیدار میشوم با دیدن دیوار اتاق به یادشان میافتم، یاد صبحهایی که با دیدن این تصاویر، بسیار زیباتر و پرانرژیتر آغاز میشد. بگذارید از آن پوسترها برایتان بگویم؛ یکی از آنها قامت لاجوردیپوش بازیکنان تیم ملی فوتبال ایتالیا را نشان میداد که در میان آنها کاپیتان "فابیو کاناوارو"در ورزشگاه المپیک برلین جام زرین زیبایی را بالای سر برده و ایتالیا را به عنوان قهرمان جام جهانی 2006 معرفی میکرد. تصویر دوم متعلق به یک جنتلمن تمام عیار بود، مردی که در این عکس با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و چشمانی خیره به دوربین در میان چهرهای که بسیار شبیه به گلادیاتورها بود گویی با مخاطب سخن میگفت، او"فرانچسکو توتی" بود، یک بازیکن با شخصیتی کاریزماتیک که تا آخرین روز فوتبالش به تیم رم و هوادارانش وفادار ماند. اما تصویر سوم، این پوستر که اتفاقاً از دو تصویر قبلی هم بیشتر دوستش داشتم از آنِ اسطورهی فوتبال یوونتوس و یکی از بهترینهای تیم ملی ایتالیا یعنی"الساندرو دل پیرو" بود. عکسی که بعد از به ثمر رساندن یک گل از او گرفته شده و با هنر عکاس به گونهای به ثبت رسیده بود که گویی این بازیکن در حال به آغوش کشیدن مخاطب این تصویر است.
از همان کودکی که همهی دوستان و همکلاسیهایم طرفدار تیمهای فوتبال رئال مادریدو بارسلونا یا میلان و اینتر و منچستر یونایتد بودند من همیشه عاشق یوونتوس بودم و هر چند حالا با تصمیمات نادرست مدیران امروزی باشگاه و سیاستهایی که تیم را اصطلاحاَ به گند کشانده مخالفم، اما هنوز هم این تیم را دوست دارم و حداقل مسابقات اروپاییاش را دنبال میکنم. هرچند دوستداران قدیمی فوتبال میدانند آن یوونتوسی که بوفون، زیدان، داویدز، اینزاگی و دل پیرو در آن بازی میکردند کجا و این یوونتوس که حتی از این فصل تنها ستاره به درد بخورش یعنی رونالدو را هم دیگر ندارد کجا.
اما برسیم به کتاب: با این کتاب به صورت خیلی اتفاقی آشنا شدم، یعنی راستش را بخواهید هیچوقت فکر نمیکردم دلپیروی کم حرف و بی حاشیهی دنیای فوتبال که همیشه تمرکزش بر روی بازیاش بود روزی کتاب بنویسد. الساندرو دل پیرو در سال 2012 یعنی دو سال پیش از اینکه برای همیشه از دنیای فوتبال خداحافظی کند و بعد از بیست سال بازی برای تیم یوونتوس، با بی مهریهایی که از مدیران باشگاه دید علی رغم میل خودش از این تیم جدا شد و برای پیوستن به تیم افسی سیدنی، راهی کشور استرالیا گردید. این کتاب دقیقا درهمان سال جدایی دلپیرو از یووه نوشته شده است. او خودش در این کتاب اشاره میکند که "دوباره فوتبال" یک زندگینامه نیست و به نظرش هنوز برای نوشتن زندگینامه خیلی زود است. اما خب طبیعتا نمیتوان انتظار داشت که این ستارهی فوتبال ایتالیایی در کتابی که عنوانش هم مربوط به فوتبال است یک رمان عاشقانه یا یک کتاب فلسفی تحویل من و شمای خواننده بدهد. او در فصل دوم درباره این کتاب می گوید: من زندگی یک فوتبالیست را داشته و دارم، پر از خوشی، شور و عشق. حالا از خودم می پرسم الکس این کتاب را برای که می نویسی؟ و جواب این است که آن را برای فرزندانم مینویسم، برای تمام کسانی که باور دارند تجربیات دیگران چیزهای مشترکی با تجربیات آنها دارد. داستان زندگی دیگران بدون این که مهم باشد مشهورند یا نه همیشه به زندگی ما کمک می کند و شاید حتی زندگیمان را بهتر کند. به این موضوع باور دارم. همه داستان من به عنوان یک فوتبالیست را میدانند اما خود من را نمیشناسند، زندگی، گذراندن روزها یکی پس از دیگری نیست، کسانی را می شناسم که همه چیز دارند اما خوشبخت نیستند، کسانی را هم میشناسم که باوجود تمام مشکلات به لحظهلحظهی زندگیشان معنا میدهند... . کتاب حجم کمی دارد و در10 فصل به باورهای دلپیرو از زبان خودش میپردازد و اینگونه لاجرم خواننده را با بخشهایی از زندگی دل پیرو آشنا می کند. به نظر من کتاب را میتوان به نوعی یک زندگینامه مختصر دانست و حتی تا حدودی میتوان آن را در دسته کتابهای انگزیشی نیز قرار داد، شاید نام فصلهای این کتاب گویای این ادعای من باشد: استعداد، شور، مقاومت، صداقت، زیبایی، روحیهی تیمی، فداکاری، سبک، چالش.
در ادامه مطلب یکی دو بخش دیگر از متن کتاب را خواهم آورد.
الساندرو دل پیرو در 9 نوامبر 1979 در یکی از روستاهای استان ترویزو در کشور ایتالیا به دنیا آمد. او دوران حرفهای فوتبالش در مقطع بزرگسالان را در باشگاه پادوا آغاز کرد اما از سال 1993 به باشگاه فوتبال یوونتوس پیوست و از آن زمان به تمام افتخارات ممکن در بازی فوتبال رسید. الکس 19 فصل از دوران حرفهای فوتبال خود را در یووه سپری کرد و رکورددار تعداد بازی با 705 و بیشترین گل زدهی تاریخ باشگاه با 289 گل است. او به خاطر بازی خلاقانه و جذاب و ضربات ایستگاهی حیرت انگیزش به شهرت رسید، در یوونتوس 18 قهرمانی به دست آورد که شامل 8 قهرمانی اسکودتو در سری A، یک لیگ قهرمانان و یک اینتر کنتیننتال کاپ با گل زیبایش در فینال است. سال 2006 به قهرمانی جام جهانی رسید و در نیمه نهایی گلی به یادماندنی مقابل آلمان به ثمر رساند و پنالتیاش در فینال را وارد دروازه فرانسه کرد تا ایتالیا چهارمین قهرمانی جهانش را به دست آورد. انتقالش به باشگاه اف سی سیدنی در سال 2012 تمام استرالیا را تحت تاثیر قرار داد و او را تبدیل به اولین بازیکن در کلاس جهانی کرد که در لیگ استرالیا به میدان رفت. الساندرو در سال 2014 از دنیای فوتبال خداحافظی کرد. او بعد از فوتبال شهر لس آنجلس را برای ادامه زندگیاش انتخاب کرد و این روزها در کنار تاسیس سه آکادمی فوتبال در این کشور، بیشتر وقتش را در رستوران لوکس ایتالیایی خودش در وست هالیوود میگذراند.
مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه ماشااله صفری، نشر گلگشت در 104 صفحه، و نشر صوتی آوانامه، با صدای پژمان رمضانی، در 4 ساعت و 17 دقیقه