اگر اهل داستان کوتاه بوده یا حداقل تجربهی خواندن چند داستان کوتاه را پیش از این مجموعه داشته باشید احتمالاً بعد از مطالعهی داستانهای این کتاب متعجب خواهید شد، چون با تعریفی که ما اغلب از داستان کوتاه در ذهن داریم و آن تعریف از خواندن آثار بزرگان این عرصه نظیر چخوف، آلنپو، جویس یا بورخس نشأت گرفته غالباً چنین داستانهایی را آثاری عمیق و سرشار از جنبههای نمادین و روانشناسانه میدانیم یا مثلا در آثار دیگر بزرگانی همچون فاکنر یا ناباکوف میبینیم که آنها برای نوشتن داستانهای خود از ساختار روایی نوآورانه و نسبتاً سختخوانی استفاده کردهاند اما آثار موراویا متفاوت است، داستانهای او بر زندگی عادی مردم شهر رُم تمرکز دارد، آن هم با دیدی مستندوار و بدون اغراقهای معمولی که اغلب در داستانهای کوتاه میشناسیم، شخصیتهای این داستانها راننده تاکسی، پیشخدمت، کارگر یا حتی اشخاصی بیکار در اوضاع نابسمان کشور ایتالیا در سالهای پس از جنگ جهانی و پیش از رونق اقتصادی هستند که به زندگی خود مشغولاند و اتفاقاً داستانها حول محور همین دغدغههای روزمرهی زندگی آنها میچرخد. نثر او ساده و مستقیم است و هرچند شاید واژهی سهل و ممتنع برای آثارش کاربرد نداشته باشد اما میتوان گفت خواننده در پشت متن سادهی موراویا میتواند نقدهای اجتماعی و روانشناختی عمیقی را در یابد که او را به تفکر وا میدارد. البته این نقدها در بسیاری از آثار نویسندگان بزرگی که نامبرده شد هم با ظرافتهای خاص آن نویسندگان وجود دارد اما تفاوت اینجاست که نگاه موراویا به جامعه کمی تندتر است؛ او فساد، فقر، نابرابری و کاستیهای دیگر را بدون ظرافتی صرفاًً ملاحظهکارانه و با طنزی گزنده به تصویر میکشد. یکی دیگر از تفاوتهای داستانهای کوتاه موراویا با نویسندگانی همچون موپاسان که در کنار چخوف در قلهی داستان کوتاه جهان قرار دارد عدم رعایت آن طرح سنتی است که آنها برای نوشتن داستانهای کوتاه خود داشتهاند، این مورد در همین مجموعه "من که حرفی ندارم" هم به وضوح مشخص است و مثلا داستانهای این مجموعه طرح داستانهایی مانند گردنبند که اغلب مثالی برای یک داستان کوتاه به حساب میآید را رعایت نمیکنند و غالباً آن فراز و فرود مرسوم را نداشته و بیشتر با پایانی باز و غیرمنتظره متوقف میشوند و حتی در بسیاری از آنها خبری از گرهگشایی خاصی نیست و تنها برشی از زندگی یک شهروند رُمی را به نمایش میگذارند. (البته داخل پرانتز این را هم اضافه کنم که با این توصیفات پایان باز و... ذهنتان به سمت داستانهای غالباً ابتری که خواننده بعد از خواندنش دچار سردرگمی میشود نرود، داستانهای این کتاب این گونه نیستند و اگر پایان بازی هم دیده میشود به آن صورت نیست که خواننده را سردر گم کند). در جایی خوانده بودم که شخصیتهای داستانهای موراویا خاکستری و بی تفاوت هستند و اغلب فقط به ندای مادی زندگی پاسخ میدهند و شاید دقیقا به خاطر همین خصوصیات بوده که مواراویا با وجود اینکه 21 بار نامزد جایزه نوبل ادبیات (از سال 1949 تا 1971) شده بود هرگز آن را دریافت نکرد. او معتقد بود رمان و داستان همچنان زنده است و در پاسخ به منتقدانی که دوران رمان را پایان یافته تلقی میکردند چنین میگفت: رمان هدفی ندارد جز توصیف جامعه و جامعه همیشه وجود داشته است چون انسان یک حیوان اجتماعی است. دوران رمان به پایان نرسیده است بلکه این نویسندگان هستند که تاخیر دارند چون متوجه نیستند که پیشطرحهای روایتگرانهی سدهی نوزدهمی را نمیتوان در دنیای مدرن به کار گرفت.»
کتاب "من که حرفی ندارم" جلد اول از مجموعه داستانهای رمی است و شامل 27 داستان از طیف رنگارنگ آدمهای اجتماع که به شکلی کوتاه، جذاب و با پرداختی روانشناسانه و با چاشنی طنز روایت میشود. همانطور که از نام مجموعه مشخص است در این داستان شهر رُم؛ خیابانها، محلهها و کافههای آن نقش مهمی در داستانها دارند و خود موراویا انگیزهی اصلی نوشتن داستانهای رُمی را توجه و علاقه به آثار جوآکینو بِلی (1791-1863)، شاعر و غزلسرا و طنزپرداز رُمی اعلام کرده است. چرا که بِلی شاعری بود که در تصویر کردن شهر رم پیشگام بود. موراویا خود در این باره چنین میگوید: "جنگ که تمام شد، سراغ بِلی رفتم. از دوران جوانی به غزلها و ظریفهسازیهای او علاقهمند بودم، به ویژه از آن رو که روایتگر این طنزها اول شخص بی نامی بود. اما استفاده از سوم شخص برای من جذابیت بیشتری داشت. کوشیدم همانگونه که بِلی رُم و مردم آن را در غزلها و ترانههای خود توصیف کرده، من هم بکنم؛ در واقع یک رونویسی از بِلی به نثر، آن هم در زمان حاضر. بدین گونه بود که داستان های رمی زاده شد. "
+ به دلایلی که تا اینجا شرح داده شد، اغلب خواندن داستانهای کوتاه نیازمند تمرکز خواننده هستند تا وجههای نمادین موردنظر نویسندهها درک شود اما داستانهای موراویا حداقل در این مجموعه که من خواندم اینگونه نیست. داستانهای کوتاههی که با تعداد صفحات کم و نثر روان در هر شرایطی حتی به اندازه زمان نوشیدن یک فنجان چای یا قهوه میتوان به سراغشان رفت و یکی از آنها را خواند و بعد کتاب را به کناری گذاشت به باقی کارو بار روزمره پرداخت.
++ این مجموعه از 27 داستان کوتاه تشکیل شده است، در ادامه مطلب سعی خواهم کرد چند خطی درباره برخی از آنها بنویسم.
مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات کتاب خورشید، ترجمه رضا قیصریه، چاپ چهارم، دی ۱۳۹۴، در ۳۰۰ نسخه و در 272 صفحه
متفکر
یکی از داستانهای مهم و نقادانه این کتاب داستانی با عنوان متفکر است. داستان پیشخدمتی که در یک رستوران رمی در تراسیتوره سخت کار میکند. او شخصی است که "فکر" نمیکند و به قول راوی داستان "سرخالی یا یخ زده" است و در برابر کلیه مشاهداتی که از مشتریان میبیند بی احساس رد میشود. اما از یک روز شروع میکند به فکر کردن، ابتدا با صدای آهسته و کم کم با صدایی بیشتر و لاجرم این بلند فکر کردن و ارائه نظرات ناخوشایند و توهین آمیز به گوش مشتریان میرسد و در نهایت اخراج و دستگیری او به دلیل تحقیر یک افسر رخ میدهد و زمانی که از زندان آزاد میشود دوباره خود را سریخ زده میبیند.
پیک نیک
داستان جالب دیگری که با چشنی طنز، مصرف گرایی و دوری از فرهنگ کتابخوانی را به نقد گرفته است "پیک نیک" نام دارد و در تعطیلات کریسمس روایت می شود؛ کریسمس، سال نو، بفانا. وقتی طرف های پانزدهم دسامبر صحبت جشنها را میشنوم مو به تنم راست میشود. درست مثل این است که درباره قرضهایی حرف بزنند که برای پرداختشان پولی در بساط نیست... . قهرمان داستان یک مغازه لوازم التحریر دارد که از اواسط دسامبر بسیار کم رفت و آمد میشود. در حالی که تاجران مواد غذایی در خیابانی که مغازه او قرار دارد با کار بی وقفه روز به روز ثروتمندتر میشوند. آنها خواربار فروش، مرغ فروش، اجاق گاز فروش و شراب فروش هستند. او حین غر زدن از بازار است که همسرش به او اعلام می کند: ".... یکی از مغازه دارها شب سال نو ما پنج مغازهدار این طرف خیابان را دعوت کرده و قراره دور هم جمع بشیم و پیک نیک آخر سال رو راه بندازیم". اما به نظرِ شخصیت اصلی داستان این عادلانه نیست."چون دآنجلیس تورتلینیها رو تو دکونش داره، همینطور هم کروچانی شرابو، تولومئی پیش غذاها رو، دسانتیس هم بوقلمونا رو... ولی من چی دارم؟ کوفت هم ندارم... حتی کیکی(که قرار شد من بخرم) رو بنده باید بالاش پول بدم." خلاصه شب مهمانی فرا می رسد و در مهمانی وقتی همه خوراکی های افراد مختلف را می خورند و نوبت به کیکی میرسد که قرار است اجیتسو(شخصیت اصلی داستان) آن را خرید باشد: ... بلند شدم و رفتم ته اتاق، جعبه کیک را برداشتم و آمدم نشستم و با تشریفاتی بازش کردم. اول به عنوان مقدمه گفتم: این واقعاً یک کیک مخصوصه... حالا می بینین. و ادامه ماجرا...
من که حرفی ندارم
داستان مردی که از همان شب عروسی به شک و بی اعتمادی و بی تفاوتی در روابط با همسرش دچار شده و در ظاهر همواره در پایان حرفی ندارد اما پر از فکر و قضاوت درباره همسرش است. داستان با گفتگو یی سرد و تهی بین او و همسرش شکل میگیرد و مخاطب شاهد سقوط تدریجی ارتباط میان آنهاست.
متعصب
ماجرای یک راننده تاکسی که دو مرد و یک زن را به عنوان مسافر سوار میکند تا طبق خواسته خودشان آنها را به سواحل لاوینیو ببرد اما متوجه میشود ماجرا چیز دیگریست.
به امید دیدار
ماجرای یک فرد که از زندان آزاد شده و هنگام خداحافظی از زندان به قول خودش نمی داند به خاطر آفتاب یا شاید به خاطر هیجان ناشی از آزادی دچار گیجی شده و به همین خاطر در حال خروج از زندان بی اختیار فریاد میزند : به امید دیدار آقای رئیس. و همین جمله کار دستش میدهد و او خیلی زود به دیدار مجدد رئیس زندان بازمیگردد.
دنبالشو نگیر
ماجرای مردی که یک روز صبح متوجه می شود همسرش برای همیشه او را ترک کرده و این جناب شوهر از اول تا آخر داستان برای ما صحبت می کند و میگوید من همه چیز تمام بودم و یک لحظه همسرم را تنها نمی گذاشتم و در واقع جایی نبود که همسرم بدون من برود؛ " آنقدر بهش میچسبیدم که بعضی اوقات احساس حقارت میکردم. مثل آن روز که در کافه جملهای را یواش گفت و من نفهمیدم. دنبالش تا مستراح رفتم و زن مامور حفاظت جلویم را گرفت و گفت مخصوص خانمهاست و من نمیتوانم وارد شوم. بله، شوهری مثل من دیگر پیدا نمی شود. او کل داستان به دنبال دلیل اینکه چرا همسرش او را ترک کرده میگردد و حتی از پدر خود و در جای دیگر از داستان از مادرخانماش این را می پرسد و همواره یک پاسخ می شنود : دنبالشو نگیر . در واقع با همین چند خطی که من در اینجا از داستان آوردم حداقل برای ما دیگر نیازی نیست دنبالش را بگیریم.
شوخی های گرمازدگی
مردی که به دلیل گرفتاری در فقر و تحت تاثیر فشار گرمای تابستان در زندگی فقیرانهی خود خانه و خانواده خود را ترک می کند و به خیابان میزند بصورت اتفاقی سر از زبالهدانی یا محل جمعآوری زباله یا جایی شبیه به آن در میآورد و در آنجا کودکی را می بیند و آن کودک او را به درون بیغولهای میبرد و آنجا مادرِ فرزند حسابی او را باد ناسزا میگیرد و پس از دعوایی مفصل و جیغ و داد به او می گوید: هیچ معلومه این همه مدت کدوم گوری بودی و همسر و بچه ات رو ول کردی و رفتی!
باران ماه مه
ماجرای جوانی که به استخدام شاگردی یک رستوران در میآید. رستورانی که توسط پدر و دختری اداره می شود. پدر و دختری که از یکدیگر متنفر هستند و از قضا این پسر جوان عاشق دختر میشود و در عین ناباوری دختر شرط ازدواج را کشتن پدرش توسط خواستگار اعلام می کند و ادامه ماجرا...
بدل
ماجرای عشق یک طرفه مردی به همسرش که مدتی او را ترک کرده است. او که بدل یک هنرپیشه سینماست در این داستان برای احیای رابطهاش با زن تلاش میکند.
دلقک
ماجرای دو نفر دورهگرد که در رستورانها میگردند و یکی گیتار میزند و دیگری آواز میخواند و البته این آقای گیتاریست با آقای آواز خوان در اجرای هنر خود اختلاف نظر دارد، چرا که به نظرش او در آواز خواندن خیلی جلف است و در برخوردش دلقکبازی در میآورد و همینطور در حین اجرا مسخرهبازی و کارهای مبتذل زیادی انجام میدهد و آبروی هنر را میبرد. البته مردم او را به خاطر همین کارهایش بیشتردوست دارند چرا که او واقعا جذابیت دیگری هم ندارد و آدم یغور و زشتی است و استعداد چندانی هم در آواز خواندن ندارد اما نکته اینجاست که با این استقبالها دچار این توهم شده که آدم خیلی مهمی است. تا اینکه روزی در حین یکی از اجرا ها جوانی از مشتریان رستوران از او میخواهد او هم یک بار آوازی که او خوانده را بخواند، این اتفاق می افتد و....
اسکناس تقلبی
فردی که از فرط بیکاری حین گشتن در خیابان دوستی قدیمی را میبیند و این دوست قدیمی به او وعدهای میدهد که راهی برای نجات او از بیکاری است و به او پیشنهاد میدهد که من به تو اسکناس ده هزار لیرهای میدهم و تو تنها کاری که باید بکنی این است که بروی این پول را خرج کنی و چیزهایی که دوست داری مثل سیگار و قهوه و... بخری. بعد شب سر ساعت خاصی مابقی پول را برای من بیاوری و من هم یک سوم از مابقی پول را به عنوان سهمات به تو پرداخت میکنم. ماجرای این داستان ماجرای یک روزی است که او به خرج پول می پردازد و چالش هایی که در این فرایند برای او اتفاق می افتد.
خرچنگ ها
آدم هیچوقت نمی تواند خودش را خوب بشناسد نه آنهایی را که بالاتر از خودش هستند و نه آنهایی را که پایین ترند. من هم دیگر شورش را درآورده بودم، از بس که خودم را دست کم می گرفتم. درست است که از آهن نبودم ولی سفالی که بودم. اما من خودم را شیشه ای حساب میکنم و حتی بدتر. و این دیگر واقعا بی انصافی بود. خودم به خودم تو سری می زدم. اغلب به خودم می گفتم: بیا و یک مروری روی خودت بکن و ببین چه خصوثیاتی داری. خب. قدرت بدنی: صفر. کوتولهام، کج، لنگ، پاها و دست ها خشک، و لاغر عین قورباغه. هوش و ذکاوت: یک کمی بیشتر از صفر. به خصوص که بین تمام شغل ها بیشتر از شاگرد آشپز هتل نتوانستم بشوم. از نظر زیبایی هم صفر. صورت زرد و باریکی دارم، چشمکان شبیه سگی که در حال فرار است، و دماغی که واقعا برای صورتی دو برابر من ساخته شده، دراز و بزرگ که به نظر میآید به طرف پائین سرازیر شده و نوکش عین مارمولک که پوزهاش را بالا می برد یکمرتبه رو به بالا رفته. از خصوصیتهای دیگری مثل شجاعت، فرزی، جذابیت شخصی، خوش مشربی هم اگر صحبتی نکنیم بهتر است.
داستان مردی است که خودش را زشت میدانست و البته آنقدر بیعرضه که تنها کاری که به قول خودش برای خودش به دست آورده شاگردآشپز هتل بود. اما با این حال دختری عاشق او میشود و این موضوع او را غافلگیر میکند و این غافلگیری لحظه به لحظه افزایش پیدا میکند تا اینکه آخر داستان، راوی که همان شخصیت اصلی داستان است می گوید: اصلا معلوم هست زنها وقتی عاشق میشوند چی میبینند؟
دلال
یک به قول خودمان بنگاهی املاک که در اینجا به عنوان یک دلال معاملاتی از آن نام برده شده و قرار است برای یک پرنسس بسیار زیبا و پولدار آپارتمانی را بفروشد. البته آپارتمان مربوطه بر خلاف مالکش یک آپارتمان فکسنی و زهوار در رفته است. اما طمع این پرنسس برای فروش با قیمت بالاتر تمامی ندارد.
نوزاد
حتی به آن خانم محترمی که از مرکز امداد رم آمده بود و از ما پرسید چرا این قدر بچه توی این دنیا درست می کنیم، زنم که آن روز خیلی هم کفری بود، صاف و پوست کنده گفت: اگه پول داشتیم شب ها رو می رفتیم سینما... ولی چون پولی در بساط نیس، می ریم توی رختخواب و بچه پس می اندازیم. آن خانم از این جواب خیلی بهش برخورد و بدون اینکه حرفی بزند رفت.
ماجرای زن و شوهری طبق که آنچه که خود خانم فرمودند فرزندان زیادی به دنیا آورده بودند و به علت فقر تصمیم میگیرند فرزند هفتم خود را در گوشه ای از خیابان رها کنند و ادامه ماجرا...
نقشه قتل
او یعنی شخصیت اصلی داستان، هر دختری راکه به ریگامونتی، یعنی دوستش معرفی می کرد ریگامونتی آن را از دستش در می آورد. برای همین از او نفرت پیدا کرده بود و تصمیم گرفت که برای او نقشه قتلی بریزد اما اتفاقاتی می افتد که جالب است.
سلام
مطلب خوب و جامعی بود، پیش از این نویسنده و اثرش رو نمیشناختم. من به داستانهای کوتاه علاقه دارم؛ این که سبک نویسنده در نهایت سادگی از طرح سنتی داستان کوتاه فاصله داره، متفاوت به نظر میرسه و ایدهی برخی داستانها که طنز رو هم در خودش جا داده_مثل مردی که فکر نمیکرد_جالبه.
ممنونم برای معرفی
سلام
ممنون از شما
من هم در گذشته چندان با این نویسنده آشنا نبودم اما در این چند سالی که باهاش آشنا شدم هم علی رغم اینکه به اهمیت و نقشش پی بردم باز هم می بینم که در جامعه کتابخوان ما نسبتاً مهجور واقع شده، البته همانطور که در یادداشت هم در رابطه با برنده نشدن نوبل اشاره کرده بودم احتمالاً این به نوع نوشتههای این نویسنده هم برمیگرده که خیلی شبیه به دیگر نویسندگانی که مورد توجه قرار گرفتند نیست و تقریبا به زبان عامه مردم نوشته است.
بله، داستانهای جالبی داره، گاهی در بخشهایی از متن که کفهی طنز می چربه کاملاً خواننده رو به یاد آثار نویسندگانی مثل عزیز نسین میندازه.
اگر داستان کوتاه خوان هستیدیکی دو داستان کوتاهشو بخونید شاید خوشتون اومد.
ممنون از توجه و نظر شما
سلام مهرداد عزیز
چه شور و حالی بود.
چه خوب که دوباره و پیگیر شروع کردید. آورین.
لینکی که به مجموعهای از مو پاسان داده بودی را هم خواندم و یاد ایام قدیم افتادم
من فقط چند داستان کوتاه از ایشان خواندم. باید یکی از میان این همه اثر ترجمه شده از او به فارسی انتخاب کنم و به کتابخانه اضافه کنم. مثلاً دنبالهرو را.
سلام بر رفیق همیشه همراه
.
ممنون، راستش رو بخوای با اینکه همواره از کمسو شدن و گاه خاموشی چراغ اینجا ناراحت بودم و از رونق دوبارهاش تقریبا ناامید، اما خودمم چنین آغاز دوبارهای رو (آن هم به قول تو این چنین پیگیر) از خودم انتظار نداشتم
هر چند استارت دوباره من رونق قبل رو احتمالا بر نمیگردونه اما خب خوشحالم که می بینیم برخی از این نوشته ها هم هنوز خوانده میشه و هنوز هم کامنتهای دوستان خوب رو هم پای پست ها می بینم.
چند وقت پیش دنبال دنباله رو میگشتم که دیدم اصلا ترجمه جدیدی در بازار کتاب با این نام پیدا نمیشه، الان که گفتی رفتم یه جستجویی کردم دیدم گویا با ترجمه و چاپ جدید در حال حاضر با نام همرنگ جماعت در بازار کتاب موجوده.
هووووم
همرنگ جماعت ترجمه بهتری است به نظرم
بله مثل سابق نخواتهد شد اما خب برای خود آدم مفید است.