خانه - تونی موریسون

هر از گاهی که به کتابفروشی شهر سر می‌زنم صاحب کتابفروشی که مدتهاست همدیگر را می‌شناسیم به من می‌گوید یعنی باز هم وقت شکار رسیده!؟ او مرا شکارچی صدا می‌زند و به شوخی می‌گوید هر بار که تو به اینجا می‌آیی با پیدا کردن کتاب‌های قیمت قدیم حسابی به من ضرر می‌زنی و متاسفانه توانایی شکارت هم از من بیشتر است و با اینکه بعد از رفتنت حسابی همه قفسه‌ها را زیر و رو می‌کنم تا کتاب قیمت قدیم دیگری باقی نمانده باشد باز هم می‌بینم در نوبت بعدی که آمدی با پیدا کردن یکی دو کتاب دیگر غافلگیرم کرده‌ای! 

ماجرای این شکارها برای خود من هم عالمی دارد، هر چند اغلب برای خرید کتاب با آشنایی قبلی با نام نویسنده یا کتاب موردنظر به کتابفروشی می‌روم اما در موارد بسیاری هم پیش آمده که در گشت و گذار میان قفسه‌ها، کتابهایی به نظرم جالب رسیده‌اند و اصطلاحاً قاپم را دزدیده‌اند و در این میان اگر چاپ قدیم باشند هم که دیگر عالی می‌شود. یکی از این شکارها وقتی اتفاق افتاد که هنوز نام تونی موریسون به گوشم نخورده بود و حین گشتن میان قفسه‌ها نام "سرود سلیمان" که در قفسه‌ی ادبیات آمریکا نامی نامتجانس به نظر می‌آمد نظرم را جلب کرد. کتاب نسبتاً حجیمی بود و کیفیت کاغذ جالبی هم نداشت، طرح جلدش هم برای شخصی که شناختی از کتاب و نویسنده‌ی آن ندارد چندان جذاب نبود؛ تصویری از یک زن سیاهپوست که بعدها فهمیدم با وجود نام مردانه‌‌ی تونی، تصویر نویسنده‌ی کتاب است، البته نگاه نژادپرستانه ندارم و این عدم جذابیت را فقط بخاطر عکس مورد نظر که عکس خوبی نبود گفتم یا حداقل می‌توان گفت به زیبایی عکسی که من برای این یادداشت انتخاب کردم نبود. با همه‌ی این‌ها قیمت 7 هزار تومانی کتاب، قابلیت ویژه‌ای برای یک دانشجوی علاقه‌مند به احتکار کتاب به حساب می‌آمد. سالهای بعد که بیشتر با این نویسنده آشنا شدم و متوجه شدم نوبلیست بوده و همینطور تنها زن سیاهپوست در امریکا به حساب می‌آید که در دانشگاه پرینستون یک کرسی به نام خود دارد بیشتر از شکارم خوشنود شدم. هرچند تا مدت‌ها بعد از خرید کتاب به دلیل حجیم بودن آن و شایددلایلی که اشاره شد رغبت نکردم به سراغش بروم تا اینکه بعد از معرفی کتابهای دیگر موریسون در وبلاگ‌های دوستان، بخصوص میله بدون پرچم و مداد سیاه، بر خود واجب دانستم من هم به سراغ اثری از این نویسنده بروم اما با وجود تنبلی و انصافاً مشغله فراوان جرات نکردم به سراغ سرود سلیمان بروم و به نظرم رسید آخرین اثر موریسون یعنی رمان "خانه" با حجم کم 138 صفحه‌ای خود گزینه‌ی راحت‌تری برای آغاز به حساب بیاید. البته پیش از خواندن اینگونه به نظر می رسید . اما برسیم به خانه؛


"این خانه‌ی کیست؟ شب چه کسی چراغ‌های خانه را روشن می کند؟ به من بگو چه کسی صاحب این خانه است؟ این خانه، خانه‌ی من نیست. من در رویاهایم خانه‌ی دیگری دیده‌ام. زیباتر، روشن‌تر. با منظره دریاچه‌ها، که قایق‌های رنگی روی آنها نقش می انداختند. در رویاهایم مزرعه‌های گسترده‌ای دیدم که به رویم آغوش باز کرده بودند. این خانه غریب است. سایه‌هایش دروغ می‌گویند. به من بگو چرا کلید من قفل این در را باز میکند؟"  

این جملات آغازگر آخرین رمان تونی موریسون است، رمانی که شاید بتوان آن را داستانی در ستایش خانه و البته داستانی در مذمت جنگ نامید. داستانی که دارای دو شخصیت اصلی است، یکی پسر جوانی به نام "فرانک مانی" و دیگری خواهر کوچکترش "وای سیدرا" که البته فرانک او را "سی" صدا می‌زند، این دو به همراه خانواده‌شان در دوران کودکیِ فرانک مجبور شده‌اند به محل زندگی پدربزرگشان مهاجرت کنند و حتی سی نیز در همین مسیر مهاجرت به دنیا آمده است؛"وقتی از بندر اکانتی تگزاس بیرون آمدیم ماما حامله بود. سه یا چهار خانواده ماشین یا ماشین باری داشتند و هر چه توانسته بودند بار کردند اما یادت باشد که هیچکس نمی تواند سرزمین‌اش را بار ماشین کند و یا محصولات و حیواناتش را. ص 40" همانطور که اشاره شد این برادر و خواهر، کودکی سختی را پشت سر گذاشته‌اند که دلایل فراوانی داشته است. در جایی از متن راوی دانای کل داستان اشاره می‌کند که؛ "بدترین چیزی که یک دختر می‌تواند داشته باشد یک مادربزرگ بدجنس است" اما همه‌ی این سختی روزگار برای فرانک و سی از همسر پدربزرگشان یا همان مادربزرگ بدجنسی که راوی اشاره کرد ناشی نمی‌شد بلکه به محلی که زندگی می‌کردند یعنی شهرک کوچکی به نام لوتوس در ایالت جورجیا نیز مربوط بود. اما مگر این لوتوس جورجیا چطور جایی بود؟ بگذارید خود فرانک برایمان بگوید: "لوتوس، جورجیا، بدترین مکان در تمام دنیا بود، بدتر از هر میدان جنگی. حداقل در میدان جنگ هدفی وجود دارد: هیجان، شجاعت و در میان آن همه احتمال به شکست، شانسی هم برای پیروزی هست. مرگ حتمی است اما زندگی هم به همان اندازه مسلم است. تنها اشکالش این است که نمی توانی از قبل بدانی.  در لوتوس،از پیش همه چیز را می‌دانستی، زیرا آینده‌ای وجود نداشت، تنها چیز موجود، اوقات طولانی بود برای وقت کشی. هدفی نبود غیرِ نفس کشیدن، برنده نشدن و خبر مرگ بی هیجان کسی. هیچ چیز برای بازماندن و پشت سر گذاشتن وجود نداشت. چیزی برای زنده ماندن نبود، چیزی که ارزش داشته باشد برایش زنده بمانی. اگر به خاطر دو دوستم نبود، وقتی دوازده سالم بود خفه شده بودم." ص 79". 

فرانک که چهار سال از خواهرش بزرگتر است، در ابتدای داستان ماجرایی را تعریف می‌کند که به همراه خواهرش در لوتوس جورجیا شاهد آن بوده است. ماجرایی که در آن شاهد به خاک سپردن پنهانی یک انسان توسط قاتلانش بوده‌اند. بعد از خواندن همین صفحات و بخصوص پس از گذراندن یک سوم ابتدایی کتاب به نکته‌ی جالبی درشیوه روایت پی می‌بریم و آن این است که در کنار راوی دانای کل، فرانک نیز به عنوان راوی اول شخص داستان لب به سخن می‌گشاید اما نسبت به راویان مشابه یک تفاوت دارد و آن هم این است که او در روایت‌های خود، ماجرا را نه برای من و شما، بلکه برای نویسنده‌‎ی کتاب یعنی تونی موریسون تعریف می‌کند؛ "حالا که قصد کردی قصه‌ی منو بگی. هر چی که فکر می‌کنی و هر چی که می‌نویسی، این رو هم بدون که من واقعاً تموم ماجرای جسد و کفن و دفن کردنش رو فراموش کرده بودم فقط اسب‌ها یادم بود. خیلی قشنگ بودن. خیلی وحشی. و درست مثل آدم‌ها ایستاده بودن.". بله، فرانک در بخشهای کوتاهی از کتاب همانند سطر بالا با نویسنده سخن می‌گوید و این گونه گره‌هایی از داستان می‌گشاید، البته بار بیشتر روایت بر روی دوش راوی دانای کل است که روایت را از فرار فرانک از یک بیمارستان روانی و پناه بردن به یک پدر روحانی آغاز می‌کند، فرار از بیمارستانی که بعد از رسیدن نامه‌ای از یک شخص ناشناس به وقوع می‌پیوندد. نامه‌ای که در آن نوشته شده: خودت را برسان خواهرت  سی در حال مرگ است.

اما پیش از زمان حال داستان و فرار از بیمارستان، فرار دیگری در کار است، فرانک برای فرار از محلی که بزرگ شده یعنی لوتوس جورجیا بوده است که داوطلب شرکت در جنگ کره شده و راهی جبهه‌های جنگ شد؛ مدتی بعد خواهرش سی هم احتمالا به همین قصد در پانزده سالگی با پیشنهاد ازدواج اولین پسری که از جایی دیگر به لوتوس آمده بود به همراه او از آنجا فرار کرد. این که سی دوباره چگونه به لوتوس بازگشته و حال در آنجا به بستر بیماری افتاده در طول داستان روایت می‌شود اما همانطور که اشاره شد در آغاز داستان مدتی از این اتفاقات گذشته و فرانک پس از فرار از بیمارستان در حال طی کردن مسیری است تا به نزد خواهرش به لوتوس بازگردد، هرچند دل خوشی از بازگشت به خانه ندارد و در جایی به نویسنده می‌گوید؛ "مایک، استاف و من برای بیرون زدن و دور شدن بی تاب بودیم. دور شدن. خدا را به خاطر ارتش شکر می کنم.  دلم برای هیچ چیز آنجا تنگ نشده غیرِ ستاره ها. تنها دلیلی که می توانست وادارم کند به رفتن به مقصد لوتوس فکر کنم خواهرم بود که دچار دردسر شده بود.

این روایت در طول مسیر با تغییر زاویه دیدهایی که ایجاد می‌کند به نوعی خواننده را با زوایای پنهان جنگ و تاثیر آن بر زندگی انسانها آشنا می‌کند و این اتفاق از دید راوی دانای کل و فرانک اتفاق می‌افتد بطوری که از نظر فرانک درباره‌ی نام فامیل خودش گرفته؛ مسخره ترین چیز نام فامیل ماست، "مانی"، که ما از آن بی بهره بودیم. تا به تمسخر گرفتن جنگ؛ "کهنه سربازها جنگ‌ها را بر اساس کشته‌هایی که داده بودند طبقه‌بندی کرده بودند: سه هزار تا در این محل، شانزده هزار در سنگرها، دوازده هزار آن جا، هر چه تعداد کشته‌ها بیشتر بود، جنگ‌جوها شجاع‌تر بودند، نه این که فرماندهان احمق‌تر.ص 129". یا حتی از نظرش درباره‌ی آیه‌های انجیل می‌گوید؛ "فرانک با خودش فکر کرد چه زیباست. آیه‌های انجیل همیشه و همه جا به درد می‌خورند غیر از خط مقدم،"یا عیسی مسیح"، این چیزی بود که مایک گفت. استاف هم فریاد می‌زد: "یا عیسی، خدای بزرگ، بدبخت شدم، فرانک، عیسی، کمکم کنید. ص33 " او همینطور از اعترافاتی که در خصوص زندگی مشترکش با لی لی داشت نیز سخن می‌گوید و البته اعتراضش به برداشت راوی دانای کل از این زندگی هم جالب توجه است؛ اگر فکر می‌کنی من فقط دنبال خانه‌ای برای زندگی و کمی روابط زن و مردی بودم کاملا در اشتباهی، این طور نبود. چیزی در او بود که زمین‌گیرم کرد، باعث شد بخواهم لیاقتش را داشته باشم. اینقدر فهمدینش برایت سخت است؟ قبلاً نوشته بودی که من چقدر مطمئن بودم آن مرد کتک خورده در قطار شیکاگو وقتی به خانه برسد زن را که سعی کرده بود به او کمک کند، شلاق می‌زند. واقعیت ندارد و من چنین فکری نکرده بودم. چیزی که در ذهن من بود این بود که مرد به زنش افتخار می‌کند، اما نمی‌خواهد آن را به مردی دیگر نشان بدهد. فکر نمی‌کنم چیز زیادی درباره عشق بدانی. یا درباره‌ی من. ص 68


+در واقع همانطور که در شیوه نوشتن این یادداشت سعی کردم نشان دهم رمان نیز روایت پراکنده و پر پیچ و خم خاطره‌هایی است که بر زندگی فرانک گذشته است، خاطره‌ها یا بخش هایی از زندگی که گویی با وجود جنگ تکه پاره و پراکنده شده و حال از ذهن فرانک می‌گذرند. 

++ از اینجا می توان به یادداشت خوب وبلاگ مداد سیاه درباره کتاب خانه نیز دسترسی داشت. همچنین برای آشنایی با تونی موریسون می‌توانید از اینجا یادداشت دوست خوبمان در وبلاگ میله بدوم پرچم را مطالعه بفرمائید.

مشخصات کتابی که من خواندم: خانه، ترجمه‌ی میچکا سرمدی، چاپ دوم در نشر زاوش، 138 صفحه، در 1000 نسخه، پائیز 1392

دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم - جروم دیوید سلینجر

نُه داستان که در کشور ما اولین بار با عنوان دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم ترجمه شده، مجموعه‌ای از 9 داستان کوتاه نوشته‌ی دیوید سلینجر امریکایی است که از میان بیش از سی داستان که تا زمان انتشار این مجموعه از او در مجلات به چاپ رسیده بود انتخاب و در قالب یک کتاب در سال 1953 منتشر شده است (یعنی تنها چند سال پس از جنگ جهانی دوم)، داستانهای کتاب هم اتفاقاً به جنگ مربوط هستند، البته نه به این شکل که با یک سری داستان درباره جنگ روبرو باشیم، برخلاف بسیاری از داستانهای پیچیده‌ی آن روزگار و اصطلاحاً مُدبودن آثار نویسندگانی همچون ویلیام فاکنر، داستانهای سلینجر ساده‌اند و پس از خواندن چند داستان اول این مجموعه متوجه خواهیم شد که شخصیت‌های داستان انگار همان انسانهای معمولی هستند که کارهای روزمره‌ی زندگی را انجام می‌دهند اما برخی از آنها تا حدودی از لحاظ روحی رنج می‌برند و با اشاره‌های مکرر خواهیم یافت که این مشکلات روحی از اثرات جنگ است. مثلا در همان داستان اول که "یک روز خوش برای موز ماهی" نام دارد شخصیت اصلی داستان مردی‌ست که از جنگ برگشته و قصد دارد زندگی عادی خودش را داشته باشد و به این جهت به همراه نامزدش به ماه عسل می رود اما جنگ و تبعات آن او را رها نمی‌کنند، یا در داستان دوم که "عمو ویگیلی در کانه‌تی‌کت" نام دارد هم با اینکه شخصیت‌های اصلی، دو خانم هستند که از حسرت‌های جوانی خود سخن می‌گویند و هیچکدام سربازان از جنگ برگشته نیستند اما از تبعات جنگ و کشته‌شدن احمقانه‌ی یکی از سربازان مرتبط با یکی از شخصیت‌ها و موارد اشاره شده‌ی دیگر درخواهیم یافت که با هجوی دیگری از جنگ روبرو هستیم، تلاشی که سلینجر در تک تک داستان‌های این کتاب انجام داده و تا حدودی سعی کرده در هر یک از داستانها به نوعی به یکی از این ضربه‌های روحی اشاره کند، دیگر داستانهای این مجموعه با نام‌های (پیش از جنگ با اسکیمو‌ها، انعکاس آفتاب بر تخته‌های بارانداز، مرد خندان، تقدیم به ازمه با عشق و نکبت، دهانم زیبا چشمان سبز، تدی و دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم) اغلب در چنین فضایی هستند و روان شخصیت‌های آنها در رنج است.

..........................................

سلینجر یکی از معروف‌ترین نویسندگانی است که هیچ وقت همچون سایر نویسندگانِ موفق، روال معمول را طی نکرد، چرا که در میانه‌ی راه به یکباره غیب شد، به طوری که وقتی در سال 2010 چشم از جهان فرو بست، از زمان انتشار آخرین اثرش و حتی از زمان آخرین حضورش در انظار عمومی تقریباً 50 سال می‌گذشت. بی‌شک طرفداران دو آتشه‌ی سلینجر معتقدند اگر او همچون سایر نویسندگانِ هم نسل خود در عرصه باقی می‌ماند و می‌نوشت آثار درخشان‌ بیشتری از خود بر جا می‌گذاشت. اما امروز بسیاری از کارشناسان چنین نظری ندارند و ضمن اینکه معتقدند آخرین آثار به جا مانده از سلینجر ثابت می‌کند که هیچکدام به درخشانی ناتور دشت و نه داستان نبوده‌اند، به این نکته نیز اشاره دارند که اتفاقا این غیبت طولانی مدت سلینجر نه تنها اثر منفی بر شهرت و جایگاه او نداشته بلکه اتفاقا تا حد زیادی این در عرش باقی ماندنش را مدیون همین غیبت طولانی می‌دانند. در مقاله‌ای که درباره این موضوع از یکی از منتقدان امریکایی، به نام آدام کرش می‌خواندم به ایده‌ای اشاره شده بود که مارسل پروست در کتاب در جستجوی زمان از دست رفته مطرح کرده بود، گویا ایده از این قرار بوده که پروست در آن کتاب اشاره کرده که فراموشی بهترین نوع به خاطر سپردن است. چون خاطرات معمولی همین که مرورشان می‌کنیم کم رنگ و محو می‌شوند. اما چیزهایی که نمی‌دانیم به خاطر سپرده‌ایم، مثل مزه‌ی کیک کره‌ای ناگهانی و پیش بینی نشده به خود آگاهمان باز می‌گردند و می‌توانند گذشته را تداعی کنند. غیبت سلینجر هم تاثیر مشابهی دارد چراکه بسیاری از نویسندگان مشهور همیشه در منظر عموم هستند، کتابهای بیشتری می‌نویسند، با آنها بیشتر مصاحبه می‌شود، جایزه می‌برند و درباره‌شان بحث و جدل در می‌گیرد. آن منتقد حتی اشاره می‌کرد که در سال 2007 وقتی نورمن میلر درگذشت مردم به قدری از او اشباع شده بودند که از فرصت پیش آمده برای فراموش کردنش خوشحال بودند اما سلینجر دست کم در نگاه عموم هیچ‌گاه آنقدر بزرگ نشد، احتمالا هیچ‌کس نمی داند که چه اتفاقی برای سلینحر و احوالاتش افتاد که چنین تصمیمی گرفت اما به هر حال او  خودش خواست که زندگی‌اش را به دور از شهرت و نویسندگی ادامه دهد. البته بعد از خواندن این مجموعه داستان می توان به این نکته فکر کرد که بی شک او هم یکی از قربانیان جنگ بود، و خوانندگانش همچون "اِزمه"(یکی از شخصیت‌های داستان تقدیم به ازمه با عشق و نکبت) انتظار داشتند که او با سلامت کاملِ عقل از جنگ بازگردد، اما این موضوع تقریباً ناممکن است. حتی اگر عقل هم سالم بماند، هیچ سربازی پس از جنگ دیگر آن آدم سابق نشد و بی شک جنگ نکبتی‌ست پایان ناپذیر، برای هر کس که به نوعی درگیر آن می‌شود.


دوستمان در وبلاگ میله بدون پرچم به خوبی درباره‌ی این مجموعه داستان نوشته است، از اینجا می‌توانید یادداشتش را بخوانید.

مشخصات کتابی که من شنیدم: نسخه صوتی با ترجمه احمد گلشیری، در نشرآوانامه با صدای آرمان سلطان زاده در 7 ساعت و 2 دقیقه.

خانواده تیبو - روژه مارتن دوگار

در نبش خیابان وژیرار، هنگامی که از کنار ساختمان‌های مدرسه می‌گذشتند، آقای تیبو که در طی راه با پسرش سخنی نگفته بود ناگهان ایستاد: _ آنتوان، این دفعه دیگر نه، این دفعه از حد گذرانده‌اند!.   پسر جوان جواب نداد. یکشنبه بود و ساعت نه شب...

این آغاز ساده، شروع رمان بزرگ خانواده تیبو است که نویسنده‌ی فرانسوی آن، روژه مارتن دوگار در سال 1920 زمانی که طرح اولیه‌ی آن را به طور کامل می‌نوشت در نظر داشت اثرش چیزی مشابه "روگن ماکارِ" امیل زولا یا "بودنبروک‌ها"ی توماس مان، رمانی به شکل شرح سرگذشت یک خانواده باشد، یا مثلا اگر بخواهیم از کتابهای دیگری در آن سبک که در دهه‌های اخیر منتشر شده‌‌ مثالی بزنیم می‌توانیم مثلاً به رمان جودت‌بیک و پسران نوشته‌ی اورهان پاموک نیز اشاره کنیم. اما اثر دوگار اینگونه نشد و مطابق طرح اولیه پیش نرفت، چرا که وقتی نوشتن کتاب یا مجموعه کتابی بیست سال طول می‌کشد، با تحول دنیا، نویسنده نیز متحول خواهد شد و دوگار هم در میانه‌ی راه نظرش نسبت به طرح اولیه‌ی رمان‌ تغییر کرد، وقتی از این بیست سال حرف می‌زنیم منظورمان همان سالهایی است که شرکت کردن دوگار درجنگ جهانی اول و همینطور بحران‌های اقتصادی جهان و تهدید جنگ دوم را به همراه داشت و این شرایط باعث شد در این رمان، تاریخ و بحث‌های سیاسی از یک جایی به بعد اهمیت بیشتری پیدا کنند.

داستان کتاب خانواده تیبو با آقای اسکار تیبو آغاز می‌گردد، مردی که دارای نشان افتخار فرانسه و موسس بنیاد حفظ و حراست اخلاق جامعه و البته پدر سخت‌گیر خانواده‌ای نسبتا ثروتمند و با اصل و نسب است که به مذهب کاتولیکِ خود بسیار می‌بالد. غیر از خانواده تیبو در داستان خانواده دیگری به نام خانواده فونتانن نیز حضور دارد که خواننده‌ی کتاب خیلی زود و در همان فصل اول با اعضای آن آشنا می‌گردد. سرپرست این خانواده خانم فونتانن است که در نقطه‌ی مقابل آقای تیبو، پیرو مذهب پروتستان می‌باشد، این خانواده نقش مهمی در داستان دارد اما این دو پسر آقای تیبو به نام‌های آنتوان و ژاک هستند که به عنوان شخصیت‌های اصلی داستان در 159 فصل از 175 فصل این کتاب 2348 صفحه‌ای به طور مستقیم وارد صحنه می‌شوند.

این دو برادر شخصیت‌های نسبتا متضادی با یکدیگر دارند، به طوری که ژاک را می‌توان نمونه‌ی یک فرد عاصی دانست که از همان دوران نوجوانی خود را زندانی خانه‌ی پدر دانسته و همواره معترض بوده و در حال گریختن از همه‌چیز و همه‌کس می‌باشد. اما آنتوان را می‌توان یک انسان متعادل، فعال و متکی به خود دانست، انسانی که از لحاظ سیاسی و نیز عقیدتی "تقریبا" همرنگ جامعه است و با وجود اینکه او هم مثل ژاک به مذهب مورد علاقه‌ی پدرشان علاقه‌ای نشان نمی‌دهد (و به نظر می‌رسد از بسیاری جهات با ژاک هم‌نظر باشد) اما دیدگاه او در مجموع تفاوت‌های بسیاری با ژاک دارد، البته این تاکیدی که بر تقریبا همرنگ جامعه بودن آوردم به این دلیل بود که این همرنگی با جامعه به این معنی نیست که پیروی کورکورانه باشد،"...چگونگی امور آن اندازه فکر مرا به خود مشغول می‌دارد که از تفکر بیهوده درباره چرایی آنها صرف نظر کنم. این تفاوت دیدگاه دو برادر را می‌توان در واکنش آنها به زمزمه‌های آغاز جنگ مشاهده کرد، روزهایی که مردم را شور شرکت در جنگ و دفاع از میهن فرا گرفته بود و آن روزها ژاکِ همیشه مخالف، این بار در مخالفت با جنگ، در تلاش برای مبارزه با آن است و از طرفی آنتوان که پزشکی جوان و فردی غیرسیاسی به حساب می‌آید چنین نظری دارد: "من به حرفه‌ای اشتغال دارم و این تنها چیزی است که به آن علاقه‌مندم، در مورد سایر مسائل نظری ندارم. دنیا را هر طور که دلخواه شماست در پیرامون مطبِ من سازمان دهید." هرچند در ادامه همین آنتوان، شاید به خاطر همان خلق و خویی که بیان شد به عنوان پزشک راهی جبهه‌ها می‌شود. به قول یکی از دوستان مزیت آنتوان نسبت به شخصیت اصلی بسیاری از کتابهای مشابه، سفید یا سیاه مطلق نبودن شخصیت اوست و مثل بسیاری از ما شخصیتی خاکستری دارد. با همه‌ی این تفاوت‌ها آنتوان که بردار بزرگتر این خانواده است همواره از ژاک و تصمیم‌هایش برای رهایی از تصمیمات سخت پدر حمایت می کند.

از تفاوت‌های این دو برادر بگذریم و برگردیم به کتاب، همانطور که اشاره شد کتاب هشت جلد است که در نسخه فارسی همه جلدها در 4 مجلد جمع آوری و به چاپ رسیده است. از لحاظ حجمی 6 جلد اول کتاب نیمی از حجم کل و دو جلد پایانی نیمه‌ی دیگر آن را تشکیل می‌دهد، این ترکیب در تنها نسخه‌ی فارسی این کتاب به ترجمه ابوالحسن نجفی این گونه است که شش جلد ابتدایی در جلد اول و دوم و دو جلد پایانی کتاب در جلد سوم و چهارم کتاب جمع آوری شده است. روند ماجراهای کتاب تا پایان جلد ششم که "مرگ پدر" نام دارد درباره ژاک و آنتوان و ماجراهایی است که بر آنها گذشته و در جلدهای هفتم و هشتم،(در نسخه فارسی سوم و چهارم) داستان به سمت فضای سیاسی و وقایع آن روزگار که به جنگ جهانی اول می‌انجامد کشیده می‌شود و در نهایت با وقوع و پایان جنگ به اتمام می‌رسد. البته شاید خواندن چنین بخش‌هایی که سرشار از گفتگوهای سیاسی است برای هر خواننده‌ای جالب توجه نباشد اما با توجه به اینکه کلیه مواردی که در بحثهای سیاسی ارائه شده در کتاب و نام‌های شخصیت‌ها و وقایعی که در کتاب درج شده همگی واقعی بوده و با تاریخ منطبق می‌باشد، خواندن آن می‌تواند برای هر شخصی که در کنار خواندن یک رمان خوب، علاقه‌مند است که درباره‌ی چگونگی شکل گیری جنگ جهانی اول بداند پنجره‌ی خوبی باشد. به ژانر این اثر تقریباً رئال اشاره نکردم، چرا که درواقع فکر می‌کنم خانواده تیبو را نمی‌توان مثلا تنها یک رمان عاشقانه، جنگ، پلیسی، اجتماعی و از این قبیل دانست. خانواده تیبو در واقع رمانی است که کل زندگی را به نمایش می‌گذارد و در آن، اغلب این موارد یاد شده وجود دارد، از دین و مذهب و تربیت و اخلاق گرفته تا عشق، جنگ، انقلاب و فلسفه‌ی زندگی.

شخصیت‌های مهم دیگری در کتاب حضور دارند که شاید اگر طرح اولیه‌ی دوگار برای نوشتن این کتاب به جای خود باقی می‌ماند و او داستان را به سمت جنگ و وقایع سیاسیِ پیش از آن سوق نمی‌داد، خواننده‌های این کتاب بیش از این با شخصیت‌هایی مثل دانیل، ژنی، ژیز و حتی ژان پل آشنا می‌شدند. در یادداشتی درباره این کتاب خوانده بودم که خواندن این کتاب مختص افراد سی ساله به بالا است، من هم فکر می‌کنم بله می‌شود گفت در واقع آن تغییر نگرش به زندگی که در آنتوان می‌بینیم در چنین سنی قابل لمس است.


+همیشه فکر می‌کردم که یادداشت مربوط به این کتاب یک یادداشت طولانی خواهد بود، اما خب در این صورت فکر می‌کنم مجبور بودم به داستان آن اشاره کنم که چنین قصدی نداشتم. اگر علاقه‌مند بودید یادداشتهای دیگری درباره‌ی این کتاب بخوانید، می‌توانید از اینجا به یادداشت وبلاگ "مداد سیاه" و همینطور از اینجا به یادداشت وبلاگ "مشق مدارا" درباره این کتاب مراجعه کنید. همچنین اگر علاقه‌مند به مطالعه کتاب نبودید و یا خطر افشای داستان برایتان اهمیتی نداشت، می‌توانید از اینجا یادداشتی را که در سایت رادیو فرهنگ منتشر شده و در آن به خلاصه‌ای از داستان هرجلد اشاره نموده مراجعه فرمائید.

++ در ادامه مطلب بخشهایی که از متن کتاب که برایم جالب توجه بوده‌اند را آورده‌ام.

+++ مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه ابوالحسن نجفی، نشر نیلوفر، چاپ هفتم تابستان 1398، در چهار جلد ،2348 صفحه

ادامه مطلب ...

"روژه مارتن دوگار" و ماجرای آشنایی من با کتاب "خانواده تیبو"

سالها پیش یعنی زمانی که هنوز فضای مجازی به این شکل و شمایل امروزی در نیامده بود و شاید روزهای دوره‌ی طلایی وبلاگ‌ها را پشت سر می‌گذاشتیم، بعد از آشنایی با وبلاگ "میله بدون پرچم" که سالهاست با او همراه هستم، با وبلاگ خوبی آشنا شدم که "مداد سیاه" نام داشت. وبلاگی که نویسنده‌اش در آن از کتابهایی می‌نوشت (و خوشبختانه هنوز می‌نویسد) که از ادبیات داستانی خوانده بود. آن روزها وبلاگ‌های این چنینی کم نبود اما نکته‌ای که آن روزها و حتی امروز درباره‌ی ایشان و کتابهایی که معرفی می‌کنند برایم جالب توجه بوده و هست انتخاب‌های ایشان است. چرا که کتابهای معرفی شده در این وبلاگ اغلب شاهکارهایی خارج از موج غالب کتابخوانی کشورمان هستند و من در بیشتر اوقات با هر مراجعه به وبلاگ ایشان با یک کتاب و نویسنده‌ی جدید آشنا شده‌ام. البته نام روژه مارتن دوگار و کتاب خانواده تیبو نام‌های مشهوری هستند اما ماجرای آشنایی اولیه من با این نویسنده و کتابش از شش سال پیش و از همین وبلاگ آغاز شد. به یاد دارم روزی که یادداشت خانواده تیبو را خواندم با وجود اینکه موضوعش توجهم را حسابی به خود جلب کرد اما براستی فکر نمی‌کردم که روزی حوصله‌ی خواندن یک داستان دو هزار و پانصد صفحه‌ای را داشته باشم، بعدها با یکی دو سعی ناموفق مثل قرض گرفتن کتاب از کتابخانه و سرآمدن موعد بازگشتش بدون پیش رفتن، به خیالم برای همیشه قید خواندنش را زدم. اما با همه‌ی این‌ها چطور شد که همین چندی پیش بعد از چند سال به سراغش رفتم  و آن را خواندم؟

ماجرا از این قرار است که یکی از دوستان خوبم که از قضا سالها پیش با پیشنهاد او کتاب جنگ و صلح تولستوی را خواندم علاقه‌ی زیادی به خواندن داستانهای بلند دارد، داستانهایی که با حجم زیاد خود، بخشی از زندگی خواننده را به خود اختصاص داده و او را با خود همراه می‌کنند، من در گذشته خیلی به این مدل کتابها علاقه نداشتم، اما با چند تجربه شیرین حالا فکر می‌کنم همراهی طولانی‌مدت با یک رمان و همراه شدن با شخصیت‌های آن به واقع حس دلپذیری دارد که تا سالها در خاطر خواننده خواهد ماند. بله، عرض می‌کردم خدمتتان که بعد از خواندن یادداشت وبلاگ مدادسیاه و با توجه به اینکه خودم حال و حوصله‌ی خواندن کتابی با این حجم را نداشتم، آن را گزینه خوبی برای معرفی به دوستم دانستم و خوشبختانه آنچه که انتظار داشتم رخ داد و او کتاب را بسیار پسندید، تا جایی که روزی با لطف فراوانش ناغافل نسخه‌ای از کتاب را به منِ "کتابِ حجیم نخوان" هدیه کرد و اینگونه بود که راهم با جناب دوگار آغاز گردید و در کنار هزار ماجرایی که بر زندگی‌ام گذشت، مدتی طولانی را با آنتوان و ژاک، شخصیت‌های به یاد ماندنی کتاب خانواده تیبو گذراندم و گویا به واقع با آنها زندگی کردم و به این جهت پس از جناب دوگار، یک بار دیگر از هر دو دوستی که یکی باعث آشنایی‌ام با این کتاب و دیگری باعث خواندن آن شد سپاسگزارم.


روژه مارتن دوگار در ماه مارس 1881 در پاریس به دنیا آمد، پس از گذراندن دوران تحصیلش در مدرسه به رشته سندشناسی تاریخی روی آورد، او همواره به داستان‌نویسی علاقه داشت و پس از چند تلاش ناموفق، دست به انتشار کتاب مهم "ژان باروا" زد و در آن کتاب به دگرگونی فهم بشر از دین، همراه با پیشرفت علوم طبیعی پرداخت که به عقیده‌ی خوانندگان و منتقدان در نوع خود کتاب جالب توجهی از آب درآمد. او پس از آن به نوشتن نمایشنامه روی آورد اما با وجود موفقیت نمایشنامه‌ی کمدی‌اش که "وصیت‌نامه بابا لولو" نام داشت دوباره به سوی رمان‌نویسی بازگشت. دوگار که همواره علاقه‌ی زیادی به تولستوی و رمان جنگ و صلحِ او داشت در کنار تجربه‌ی حضور مستقیم خود در جنگ جهانی اول، حدود بیست سال از زندگی خود را به نوشتن رمان خانواده تیبو اختصاص داد، رمانی که شاید بتوان آن را جنگ و صلحی مدرن نامید.

کتاب خانواده تیبو در8 کتاب منتشر شد که عناوین آنها به این شرح است: دفترچه خاکستری، ندامتگاه، فصل گرم، طبابت،  سورلینا، مرگ پدر،  تابستان 1914 و سرانجام.  دوگار این هشت کتاب را در فاصله زمانی سالهای 1920 تا 1940 منتشر کرد و در سال 1937 برنده جایزه نوبل ادبیات شد. ابوالحسن نجفی مترجم سرشناس کشورمان که بیشتر او را با کتاب "غلط ننویسیم" می‌شناسیم این کتاب را به فارسی ترجمه نموده و انتشارات نیلوفر آن را در 4 مجلد منتشر نموده است. نجفی در مقدمه‌ به نکته جالب توجهی درباره‌ی این کتاب اشاره کرده است که  تا حد زیادی تکلیف خواننده را پیش از خواندن کتاب مشخص می‌کند: درباره این رمان سخن بسیار گفته‌اند. عده‌ای از سخن‌سنجان آن را از آثار جاوید ادبیات جهانی و حتی بزرگ‌ترین رمان قرن بیستم می‌شمارند و عده‌ای دیگر خاصه هواخوان رمان نو به آن بی اعتنایی می‌کنند و شیوه آن را کهنه می‌پندارند، در سالهای اخیر که پسند روز در رمان‌نویسی به سوی حذف شخصیت و تحقیر ماجرا و بی‌اعتنایی به وقایع بیرونی پیش رفته و قهرمان اصلی رمان گویی خودِ رمان‌نویس یا، به بیان دقیق‌تر ذهن رمان‌نویس شده است، این حقیقت از چشم بسیاری از منتقدان پوشیده مانده که از آغاز پیدایش رمان همواره دو شیوه رمان‌نویسی وجود داشته است: یکی شیوه کسانی که می‌خواهند تصویر جهان را به صورتی که هست نقش کنند و دیگری شیوه‌ی کسانی که می‌خواهند جهان درونی خود را، جهان شخصی و منحصر به فردی را که در آن به سرمی‌برند یا با آن در کشمکش‌اند، در برابر جهان بیرونی قرار دهند. دو تن از نویسندگان روس پیشرو و استاد این دو شیوه‌اند: یکی تالستوی و دیگری داستایفسکی. روژه مارتن دوگار پیرو راه تالستوی است. او در خطابه‌ای که هنگام گرفتن جایزه نوبل ادبیات ایراد کرد چنین گفت: رمان‌نویسِ واقعی کسی است که می‌خواهد همواره در شناخت انسان پیش‌تر برود و در هر یک از شخصیت‌هایی که می آفریند زندگی فردی را آشکار کند، یعنی نشان دهد که چگونه هر موجود انسانی نمونه‌ای است که هرگز تکرار نخواهد شد. به گمان من، اگر اثر رمان‌نویس بختِ جاودانگی داشته باشد به یمن کمیت و کیفیت زندگی‌های منحصر به فردی است که توانسته است به صحنه بیاورد. ولی این به تنهایی کافی نیست. رمان‌نویس باید زندگی کلی را نیز حس کند، باید اثرش نشان‌دهنده‌ی جهان‌بینی خاص او باشد. این‌جا تالستوی استاد همه‌ی رمان‌نویسان است. هر یک از آفریده‌های او همواره بیش و کم در اندیشه هستی و ماوراءهستی است، و شرح زندگانی هر کدام از این موجودات بیش از آنکه تحقیقی درباره انسان باشد پرسش اضطراب‌آمیزی است درباره معنای زندگی.

در انتهای کتاب مقاله‌ی نسبتاً کاملی به قلم آلبر کامو درباره مارتن دوگار وجود دارد که به نکات مهمی درباره این نویسنده و اصالت هنرش بیان می کند، به بخشی از آن را توجه کنید: دوگار هیچگاه به این فکر نیفتاده است که "هیجان انگیزی" می‌تواند یکی از روش‌های هنر باشد. او و آثارش با تلاشی صبورانه در گوشه‌ی انزوا از کار درآمده‌اند. مارتن دوگار نمونه‌ی بسیار نادر یکی از نویسندگان بزرگ ماست که هیچ‌کس شماره تلفنش را نمی‌داند. این نویسنده در میان جامعه‌ی ادبی ما وجود دارد و با قوت هم وجود دارد. اما در این جامعه چنان حل شده است که قند در آب. حتی می‌توان گفت که شهرت و جایزه‌ی نوبل او را در تاریکی بیشتری فرو برده است. این مرد ساده و اسرارآمیز چیزی از آن مایه‌‌ی ایزدی در خود دارد که هندوها درباره آن می‌گویند: هرچه بیشتر از او نام ببرند، او بیشتر می‌گریزد.

به نظرم نام جناب دوگار و آثارش در بازار کتاب ایران هم همین‌گونه است که جناب کامو فرمودند، چرا که در میان خوانندگان ایرانی هم دوگار تنها با همین کتاب و کتاب ژان باروا شناخته می‌شود در صورتی که به غیر از این دو کتاب چندین اثر دیگر هم از این نویسنده به جا مانده است که تا آنجایی که من می‌دانم هیچکدام به فارسی ترجمه نشده و یا اگر شده باشند هم من هیچ اثری از آنها نیافتم. آثاری نظیر: فرانسه کهن یا پستچی ۱۹۳۳ ، یادداشت‌های آندره ژید یا خاطرات آندره ژید ۱۹۵۱، درددل آفریقایی ۱۹۳۱، فرد خاموش ۱۹۳۱، دو نمایش فکاهی وصیت نامه بابالولو ۱۹۱۴، تورم ۱۹۲۸.  همچنین دوگار در سال ۱۹۴۱ نوشتن رمان "خاطرات سرهنگ مومو" را شروع کرد،  رمانی که در جایی خواندم که امیدوار بود شاهکارش باشد. با این حال مرگ او در ۲۲ آگوست ۱۹۵۸ اثر را ناتمام گذاشت و دوگار به همراه ایده‌های ادامه‌ی رمانش، درشهر نیس فرانسه به خاک سپرده شد. او اعتقاد داشت کتاب خانواده تیبو با گذشت زمان از رونق نخواهد افتاد، اعتقادی که گویا تا به امروز درست از آب درآمده است.

+  در یادداشت بعدی سعی خواهم کرد کمی درباره  کتاب خانواده تیبو و تجربه‌ی خودم از خواندن آن بنویسم.

سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج - کورت وُنِه‌گات

همه‌ی ما کتابخوان‌ها در بین آثاری که می‌خوانیم کتابها و نویسندگان مورد علاقه‌ای داریم و اغلب هم بعد از پیدا کردن سلیقه‌مان سعی می‌کنیم بیشتر کتابهای آن نویسنده‌ی محبوب یا ادبیات خاص را دنبال کنیم. در این میان کشف یک نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی تازه، اتفاقی هیجان انگیز است و این برای من بعد از آشنایی با جناب ونه گات رخ داد. خواندن کتاب سلاخ خانه شماره پنج را با این پیش زمینه‌ی فکری آغاز کرده بودم که داستانی حوالی موضوع جنگ‌های جهانی بخوانم، اما براستی  این داستانِ درآمیخته با واقعیت بسیار هیجان انگیزتر از آن بود که مثل آثار مشابه صرفاً به قصه‌ای مثلاً عاشقانه درخلال جنگ بپردازد. البته درست است که ماجرا به جنگ جهانی مربوط هست و موضوع محوری هم بمباران شهر درسدن آلمان است که از طرف متفقین توسط جنگنده‌های بریتانیایی و امریکایی انجام پذیرفت و ده‌ها هزار و یا طبق منابعی دیگر بیش از صد هزار کشته برجای گذاشت. ونه گات که خود تجربه حضور در جنگ جهانی را داشت رمان "سلاخ خانه شماره پنج" را که نام فرعی آن "جنگ صلیبی کودکان" است در سال 1969 نوشت. به آغاز کتاب توجه کنید:

تمام این داستان کمابیش اتفاق افتاده است. به هر حال بخش‌های مربوط به جنگ کاملا واقعی می‌باشد. شخصی را در درسدن می‌شناسم که به خاطر برداشتن قوری چای که متعلق به خودش نبود با ضرب گلوله کشته شد یا شخص دیگری که در پی خصومت‌های شخصی آدمکش‌هایی را پس از جنگ استخدام کرده بود تا افراد زیادی را به کام مرگ بکشاند. با این حال تمامی نام‌ها را تغییر دادم. من در سال 1967 با پول خیریه گوکنهایم که مورد لطف خداوند باشد به درسدن برگشتم. درسدن بسیار شبیه یکی از ایالت‌های اوهایو دیتون است، ایالتی که دارای سرزمین‌های پهناور بسیاریست. به راستی که خاک این سرزمین پهناور با گوشت و استخوان انسانهای بسیاری در هم آمیخته است... 

 کتاب که در واقع آن را می‌توان برگی از زندگی خود نویسنده دانست با دو راوی روایت می‌گردد. بطوریکه در بخشهایی که قهرمان داستان کتاب را روایت می‌کند همچون زندگی‌نامه یا خاطرات و در بخش‌هایی که دانای کل کتاب را روایت می کند حرف از موضوعی فراتر از موضوع ظاهری کتاب یعنی بمباران درسدن درمیان است و در آنجا سخن‌های مهم‌تری نیز زده می‌شود. درواقع ونه گات قصد دارد به کمک این کتاب حقایق تلخ جنگ را به نمایش بگذارد، او  این کار را بسیار هوشمندانه انجام می‌دهد بطوریکه خواننده به هیچ وجه با یک کتاب تلخ و حوصله سربر مواجه نیست. او با بهانه‌ی جنگ و بمباران درسدن، دریچه ای را بر روی دید خواننده می‌گشاید تا او را با انسان و خشونتش و آنچه که در این زمینه از او بر می‌آید آشنا کند.

 شخصیت اصلی این کتاب بیلی پیلگیریم نام دارد، شاید فقط جوانی که در زمان خدمت خود در ارتش امریکا و در خلال جنگ جهانی دوم راهی شهر درسدن امریکا می‌شود و در آنجا شاهد بمباران یاد شده است. اما در واقع او شخصی است که دائم در زمان‌های مختلف در گذر است و از وقتی که توسط تعدادی موجود فضایی دزدیده شده و به سیاره دیگری به نام ترالمافادور رفته و در آنجا توسط فضایی‌ها در باغ وحشی انسانی به نمایش گذاشته شده است با تعریف دیگری از زمان مواجه شده و به زندگی خود به طور همزمان در زمین و ترالفامادور ادامه می‌دهد. ترالمافادور و موجوداتی که در آن زندگی می‌کنند که همگی ساخته‌ی ذهن خلاق این نویسنده خوش ذوق هستند دیدگاه جالبی درباره مرگ و زندگی دارند؛ آنها قادر به دیدن چهاربعد هستند و اعتقاد دارند همه ما ساس‌هایی هستیم گرفتار در کهربا، آنها می‌گویند مردن معنایی ندارد و همه‌ی موجوداتی که می‌میرند فقط در آن لحظه‌ی خاص در وضعیت بدی قرار گرفته‌اند، وگرنه در زمان قبل از آن لحظه، همچنان حضور دارند و زندگی می‌کنند. بیلی هم که در هر لحظه از گذشته و حال و آینده زندگی می کند از هر سه با خبر است و حتی از زمان و چگونگی مرگ خود نیز آگاه است. البته نه به آن شکل که بتواند تغییرش دهد. او مسافر بی اراده‌ی زمان است.

این کتابِ سرشار از نماد و استعاره را هرطور که بخوانیم جذاب است، اما خب خواندن یا شنیدنش نیاز به کمی توجه و تمرکز دارد. یکی از بخشهای متن کتاب که برایم بسیار قابل توجه بود را  در انتهای این یادداشت در بخش ادامه مطلب خواهم آورد. 

.............................................................

کورت(کِرت) ونه گات(وانه گات) Kurt Vonnegut زاده‌ی 1922 و در گذشته‌ی 2009 میلادی، نویسنده‌ی خوش ذوق امریکایی بود که چهارده رمان و نه مجموعه داستان و یک نمایشنامه از خود بجا گذاشت. او فارغ التحصیل رشته بیوشیمی بود که در ارتش نام نویسی کرد و عازم جبهه های نبرد در جنگ جهانی دوم شد و در شهر درسدن توسط نیروهای آلمانی به اسارت گرفته شد، وقتی آن بمباران وحشتناک در این شهر اتفاق افتاد او در زیرزمین مخصوص نگهداری گوشتهای یخ زده در این شهر اسیر بود و به همین دلیل نامش در کنار هزاران کشته‌ی این بمباران قرار نگرفت و جان سالم به در برد. او پس از جنگ به تحصیلات در رشته مردم شناسی مشغول شد اما پایان‌نامه‌اش مورد قبول دانشگاه شیگاگو قرار نگرفت، هرچند خودش آن پایان نامه را بزرگترین دستاورد زندگی‌اش می دانست. پس از آن و بعد از مشغول شدن با شغل های دیگر، به طور جدی  به نویسندگی روی آورد، سلاخ خانه شماره پنج در کنار گهواره گربه، صبحانه قهرمانان و شب مادر از شناخته‌شده‌ترین آثار اوست.

مشخصات کتابی که من خواندم (یا شنیدم): ترجمه طاهره عباسی (ترجمه معروف تر این کتاب ترجمه علی اصغر بهرامی است)، ناشر نسخه صوتی: آوانامه، با صدای علی دنیوی ساروی در 7 ساعت و 17 دقیقه

 

ادامه مطلب ...

آمریکایی آرام - گراهام گرین

پیش از این هیچ کتابی از جناب گراهام گرین نخوانده بودم و در اولین تجربه، با امریکایی آرام سفری به ویتنام در سال 1955 داشتم که بر خلاف تصور اولیه ام تجربه‌‌‌ی دلنشینی بود. شخصیت اصلی این رمان که داستانش در ویتنام می گذرد خبرنگاری بریتانیایی به نام تامس فاولر است و زمانه زمان آشوبهای داخلی و خارجی در هندوچین است. دورانی که درگیری‌های بومیان استقلال‌طلب با استعمارگران فرانسوی به اوج خود رسیده بود. در این سالها که فاولر در این منطقه مُخبری و زندگی می کرد همواره در این تلاش بود که بی طرفی خود را حفظ کند؛ " گفتم: در هر حال دور مرا خط بکشید. من درگیر نیستم. اصلا درگیر نیستم، این از اول شعار من بود. با توجه به وضع بشر، بگذار جنگ کنند، عاشق شوند، بکشند- من نمی خواهم درگیر شوم. همکاران روزنامه نویسم علاقه داشتند بگویند گزارشگر هستند؛ من همان عنوان مخبر را ترجیح می دادم. هر چه می دیدیم، می نوشتم. کار من اقدام نبود. حتی اظهار عقیده هم خودش نوعی اقدام است. ص39 .  فاولر فردی میانسال بود، با چشمان اندکی قرمز و آشفته، متمایل به چاقی و فاقد ظرافت در عشقبازی ص 59 او بر خلاف همکارانش علاقه چندانی به سیاست نداشت و تنها از بودن با معشوقه هجده ساله آسیایی خود که فوئونگ نام داشت لذت می برد. دیگر شخصیت کلیدی کتاب آلدن پایل نام داشت. جوانی امریکایی که از طرف سازمانی به نام هیئت همکاری‌های اقتصادی امریکا به قول خودش برای نیت‌های خیرخواهانه وارد هندوچین شده بود."پایل گفت: یورک نوشته که شرق به یک نیروی سوم نیاز دارد.ص 35 او معتقد بود راه چاره نجات کشورهای این منطقه به جهت پایان دادن آشوب میان دو طرفِ درگیری ورود نیروی سومی به منطقه است که همانطور که می توان حدس زد منظورهمان امریکاست. ( جالب اینجاست که در واقع گرین در این کتاب که پیش از جنگ امریکا با ویتنام منتشر شده این جنگ و اهداف امریکا در منطقه را پیش بینی کرده بود.)

در این میان جناب پایل در کنار رسیدگی به اهدافش در منطقه، عاشق فوئونگ می شود و با علم به این که این دختر معشوقه‌ی فاولر بوده و با او زندگی می کند سعی دارد او را از این زندگی به نظر خودش جهنمی در این گوشه از دنیا، نجات داده و به سرزمین آرزوها، یعنی آمریکا ببرد. نزاع این دو برای به چنگ آوردن فوئونگ که از طرف پایل بیشتر شبیه رفاقت با فاولر است تا رقابت، در کنار بحثهای سیاسی شکل گرفته در این داستان که بر خلاف کتابهای مشابه اصلا هم خسته کننده و  طولانی نیست، کتاب خوش‌خوان "امریکایی آرام" را تشکیل می دهد.

 شخصیت‌های داستان را از چند وجه می توان مورد بررسی قرار داد مثلا فاولر را می توان نماد کشورهای استعمارگری مثل انگلیس و فرانسه دانست و فوئونگ در اینجا کشور ویتنام و پایل هم استعمارگر نوینی به نام آمریکا. ازنگاهی دیگر هم فاولر انسانی منزوی و واقع گرا و پایل را هم می توان نماد انسان‌های آرمان گرا دانست که در اطراف خودمان هم بسیار وجود دارند. از آن جنس انسانهایی که علاقه‌مند هستند همه چیز را عوض کنند یا به تعبیر بهتر همه چیز را آنگونه کنند که خودشان می‌خواهند. با خواندن مجدد پیشگفتار خوب مترجم کتاب آنهم بعد از پایان یافتن کتاب خواهیم یافت که در کنار موارد یاد شده که پرداختن به مسائل تاریخی، جنگ و استعمار از مهمترین آنهاست، شخصیت اصلی کتاب هم سخت درگیر سائق‌های مرگ، ترس، تنهایی و عشق است. و این نشان دهنده نگاه اگزیستانسیالیستی گرین حداقل در این تنها داستانی‌ست که تا این لحظه از او خوانده‌ام.

"بعد از شام، در اتاقم مشرف به خیابان کاتینا به انتظار پایل نشستم. گفته بود: "حداکثر تا ساعت ده خواهم آمد" و وقتی ساعت زنگ نیمشب را نواخت، دیگر نمی توانستم آرام بگیرم و رفتم پائین به خیابان. عده ای پیرزن با شلوارهای سیاه روی پاگرد چمباتمه نشسته بودند. ماه فوریه بود، گمان می کنم گرمشان شده بود. راننده سه چرخه‌ای پائی آهسته پا می‌زد و به سوی رودخانه می‌رفت. چراغهای محلی که هواپیماهای امریکایی را در آن تخلیه می کردند روشن بود، اما هیچ جا در آن خیابان دراز اثری از پایل بچشم نمی خورد." بعد از این پاراگراف آغازین،  داستان با انتظار فاولر و یافتن جسد پایل توسط پلیس محلی آغاز می شود و در ادامه با پرش های زمانی به پس و پیش با برهم زدن روایت خطی ادامه پیدا می کند و پازل داستان را کامل می کند.

برای بیشتر و البته بهتر خواندن درباره این کتاب، خوب است که از "ایـنـجـا" سری به یادداشت خوب وبلاگ میله بدون پرچم زد.

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر خوارزمی - ترجمه عزت‌الله فولادوند - چاپ سوم 1397 - در 2200نسخه و 259 صفحه

در ادامه مطلب بخشهای جالبی از متن کتاب را آورده‌ام. نسبتاً طولانیست اما در واقع این تقریباً نیمی از آنچه است که در ابتدا انتخاب کرده بودم.

ادامه مطلب ...