نمایشنامهی مرگ فروشنده که آن را مهمترین و مشهورترین اثر آرتور میلر امریکایی دانسته و حتی برخی آن را افتخار قرن بیستم در نمایشنامهنویسی میدانند نمایشنامهای دو پردهای است که شخصیت اصلی آن مرد میانسالی به نام "ویلی لومن" است. ویلی عمرش را به شغل فروشندگی گذارنده و در آغاز نمایشنامه با اینکه سالها از سنی که میبایست بازنشسته میشده گذشته اما به دلایل مختلف از جمله عدم رضایت از وضع معیشت خانواده مجبور به فروشندگی است. منظور از فروشنده همان شغل بازاریابی فروش که امروزه میشناسیم است و از قضا شغل ویلی فروشندگی در شهرهای دیگر بوده و به این جهت مجبور است هر روز راههای طولانی را رانندگی کند. در ابتدای داستان ویلی بعد از نیمه کاره گذاشتن یکی از سفرهای کاری بدلیل عدم توانایی در رانندگی، به خانه بازگشته و با همسرش صحبت میکند و همین سفر ناموفق و صحبتهای او با همسر (و البته حرفهایی که با خودش میزند) خواننده را متوجه این موضوع میکند که احتمالا به جز مشکل یاد شدهی رگههایی از زوال عقلی نیز در شخصیت اصلی کتاب به چشم میخورد.
ویلی در جوانی توسط آقای واگنر که صاحب شرکتی به همین نام بوده است استخدام شده و بیش از سی سال در این شرکت خدمت کرده است، به طوری که حالا چندسالی است بعد از فوت واگنر بزرگ، برای پسر او "هوارد" کار میکند. پسری که حتی انتخاب نام خود را از ویلی دارد چرا که آن روزها ویلی چنان مورد اعتماد واگنر بزرگ بود که انتخاب نام پسرش را هم به عهده او گذاشت، هرچه باشد ویلی یکی از بهترین فروشندههای شرکت بود و نه تنها واگنر، بلکه همه برای او احترام خاصی قائل بودند، اما امروز! ... . من نسخهی نمایش صوتی این کتاب که توسط نشر صوتی آوانامه تهیه شده را شنیدهام و به نظرم آنقدر این نسخه خوب بوده که به هیچ وجه دوست ندارم با اشاره به بخشهایی از داستان، خوانندگان این یاددشت را از لذت شنیدن این نمایشنامه محروم کنم. اما میتوانم بگویم که به هر حال اگرقصد خواندن یا شنیدن این نمایشنامه را داشته باشید طبیعتاً از نام آن حدس خواهید زد که با نمایشنامهای تلخ روبرو خواهید بود. نمایشنامهای که بازهم روی دیگری از دنیا یا شاید نظامهایی مشابه با سرمایهداری را به خواننده نشان میدهد که انسان را تا حد یک کالا یا ربات پایین میآورند و ارزش انسان را تنها تا وقتی میدانند که منافعی داشته باشد.
انسانهای موفقی که در زندگی شکست میخورند یا وقتی در شرایطی قرار میگیرند که توانایی تکرار موفقیتهای گذشته برایشان فراهم نیست، غالباً چه ارادی و چه غیرارادی، در روزهای موفقیت خودشان، در گذشته زندگی میکنند، ویلی هم همینگونه است و حالا این موضوع که اخیراً هوش و حواس درست و حسابی ندارد و گاهی با خودش حرف میزند را هم به آنچه بیان شد اضافه کنید. در واقع ویلی در بسیاری از مکالمات روزمره یا افکار خودش زمان گذشته و حال را با هم قاطی میکند. این موضوع در نمایشنامه برای من و شمای خواننده پلهایی به گذشتهی موفق یا حتی ناموفق ویلی میزند و ما را متوجه وقایع و تفکرات گذشتهی او کرده و اصطلاحاً گره بازکن است. این رفت و برگشتها در نسخهی صوتی خیلی خوب در آورده شده، به طوری که متن با شنیدن صدای تیک تاک ساعت به گذشتهی ویلی می رود و با شنیدن دوبارهی آن تیک تاک در میان حرفها، به زمان حال باز میگردد و این یکی از جذابیتهای این نمایشنامهی صوتی برای من بود که به خوبی خواننده را با چرایی آنچه که امروز بر سر روح و روان ویلی آمده آشنا میکند.
+ نمیدانم چرا در تمام مدت شنیدن این کتاب خودم را به جای شخصیت اصلی این کتاب میگذاشتم و در سن و سال او پس از گذشتن سالها از جوانی و دور شدن از دوران طلایی فعالیتهای زندگیام انگار با ویلی همراه بودم و با او برای اثبات سودمندیاش دست و پا میزدم و بهراستی که این چقدر برایم دردناک بود. با خواندن این سطرها حتما با خودتان میگوئید وقتی خواندن و شنیدن چنین نمایشنامهای میتواند این همه دردناک باشد اصلا چرا باید به سراغش رفت؟ راستش را بخواهید من در حال حاضر پاسخ این سوال را نمیدانم. اما به گمانم شمایی که این سوال را میپرسید حق دارید، مثلا من همین نمایشنامهی صوتی را به یکی از دوستان پیشنهاد کردم و او هم به من اعتماد کرد و شنید و در نهایت هرچند از شنیدنش ناراضی نبود و آن را به قول خودش نمایشنامهی خفنی میدانست اما در نهایت آن را کابوسی دانست که باعث سر دردش شده است. اما من باز هم خواندن آن و بخصوص شنیدن این نسخه صوتی را پیشنهاد خواهم کرد.
++ مشخصات کتابی که من شنیدم: نمایش صوتی مرگ فروشنده، ترجمه حسین ملکی، نشر بیدگل، صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطان زاده، مریم پاک ذات و جمعی از گویندگان در 3 ساعت و 26 دقیقه
در نبش خیابان وژیرار، هنگامی که از کنار ساختمانهای مدرسه میگذشتند، آقای تیبو که در طی راه با پسرش سخنی نگفته بود ناگهان ایستاد: _ آنتوان، این دفعه دیگر نه، این دفعه از حد گذراندهاند!. پسر جوان جواب نداد. یکشنبه بود و ساعت نه شب...
این آغاز ساده، شروع رمان بزرگ خانواده تیبو است که نویسندهی فرانسوی آن، روژه مارتن دوگار در سال 1920 زمانی که طرح اولیهی آن را به طور کامل مینوشت در نظر داشت اثرش چیزی مشابه "روگن ماکارِ" امیل زولا یا "بودنبروکها"ی توماس مان، رمانی به شکل شرح سرگذشت یک خانواده باشد، یا مثلا اگر بخواهیم از کتابهای دیگری در آن سبک که در دهههای اخیر منتشر شده مثالی بزنیم میتوانیم مثلاً به رمان جودتبیک و پسران نوشتهی اورهان پاموک نیز اشاره کنیم. اما اثر دوگار اینگونه نشد و مطابق طرح اولیه پیش نرفت، چرا که وقتی نوشتن کتاب یا مجموعه کتابی بیست سال طول میکشد، با تحول دنیا، نویسنده نیز متحول خواهد شد و دوگار هم در میانهی راه نظرش نسبت به طرح اولیهی رمان تغییر کرد، وقتی از این بیست سال حرف میزنیم منظورمان همان سالهایی است که شرکت کردن دوگار درجنگ جهانی اول و همینطور بحرانهای اقتصادی جهان و تهدید جنگ دوم را به همراه داشت و این شرایط باعث شد در این رمان، تاریخ و بحثهای سیاسی از یک جایی به بعد اهمیت بیشتری پیدا کنند.
داستان کتاب خانواده تیبو با آقای اسکار تیبو آغاز میگردد، مردی که دارای نشان افتخار فرانسه و موسس بنیاد حفظ و حراست اخلاق جامعه و البته پدر سختگیر خانوادهای نسبتا ثروتمند و با اصل و نسب است که به مذهب کاتولیکِ خود بسیار میبالد. غیر از خانواده تیبو در داستان خانواده دیگری به نام خانواده فونتانن نیز حضور دارد که خوانندهی کتاب خیلی زود و در همان فصل اول با اعضای آن آشنا میگردد. سرپرست این خانواده خانم فونتانن است که در نقطهی مقابل آقای تیبو، پیرو مذهب پروتستان میباشد، این خانواده نقش مهمی در داستان دارد اما این دو پسر آقای تیبو به نامهای آنتوان و ژاک هستند که به عنوان شخصیتهای اصلی داستان در 159 فصل از 175 فصل این کتاب 2348 صفحهای به طور مستقیم وارد صحنه میشوند.
این دو برادر شخصیتهای نسبتا متضادی با یکدیگر دارند، به طوری که ژاک را میتوان نمونهی یک فرد عاصی دانست که از همان دوران نوجوانی خود را زندانی خانهی پدر دانسته و همواره معترض بوده و در حال گریختن از همهچیز و همهکس میباشد. اما آنتوان را میتوان یک انسان متعادل، فعال و متکی به خود دانست، انسانی که از لحاظ سیاسی و نیز عقیدتی "تقریبا" همرنگ جامعه است و با وجود اینکه او هم مثل ژاک به مذهب مورد علاقهی پدرشان علاقهای نشان نمیدهد (و به نظر میرسد از بسیاری جهات با ژاک همنظر باشد) اما دیدگاه او در مجموع تفاوتهای بسیاری با ژاک دارد، البته این تاکیدی که بر تقریبا همرنگ جامعه بودن آوردم به این دلیل بود که این همرنگی با جامعه به این معنی نیست که پیروی کورکورانه باشد،"...چگونگی امور آن اندازه فکر مرا به خود مشغول میدارد که از تفکر بیهوده درباره چرایی آنها صرف نظر کنم. این تفاوت دیدگاه دو برادر را میتوان در واکنش آنها به زمزمههای آغاز جنگ مشاهده کرد، روزهایی که مردم را شور شرکت در جنگ و دفاع از میهن فرا گرفته بود و آن روزها ژاکِ همیشه مخالف، این بار در مخالفت با جنگ، در تلاش برای مبارزه با آن است و از طرفی آنتوان که پزشکی جوان و فردی غیرسیاسی به حساب میآید چنین نظری دارد: "من به حرفهای اشتغال دارم و این تنها چیزی است که به آن علاقهمندم، در مورد سایر مسائل نظری ندارم. دنیا را هر طور که دلخواه شماست در پیرامون مطبِ من سازمان دهید." هرچند در ادامه همین آنتوان، شاید به خاطر همان خلق و خویی که بیان شد به عنوان پزشک راهی جبههها میشود. به قول یکی از دوستان مزیت آنتوان نسبت به شخصیت اصلی بسیاری از کتابهای مشابه، سفید یا سیاه مطلق نبودن شخصیت اوست و مثل بسیاری از ما شخصیتی خاکستری دارد. با همهی این تفاوتها آنتوان که بردار بزرگتر این خانواده است همواره از ژاک و تصمیمهایش برای رهایی از تصمیمات سخت پدر حمایت می کند.
از تفاوتهای این دو برادر بگذریم و برگردیم به کتاب، همانطور که اشاره شد کتاب هشت جلد است که در نسخه فارسی همه جلدها در 4 مجلد جمع آوری و به چاپ رسیده است. از لحاظ حجمی 6 جلد اول کتاب نیمی از حجم کل و دو جلد پایانی نیمهی دیگر آن را تشکیل میدهد، این ترکیب در تنها نسخهی فارسی این کتاب به ترجمه ابوالحسن نجفی این گونه است که شش جلد ابتدایی در جلد اول و دوم و دو جلد پایانی کتاب در جلد سوم و چهارم کتاب جمع آوری شده است. روند ماجراهای کتاب تا پایان جلد ششم که "مرگ پدر" نام دارد درباره ژاک و آنتوان و ماجراهایی است که بر آنها گذشته و در جلدهای هفتم و هشتم،(در نسخه فارسی سوم و چهارم) داستان به سمت فضای سیاسی و وقایع آن روزگار که به جنگ جهانی اول میانجامد کشیده میشود و در نهایت با وقوع و پایان جنگ به اتمام میرسد. البته شاید خواندن چنین بخشهایی که سرشار از گفتگوهای سیاسی است برای هر خوانندهای جالب توجه نباشد اما با توجه به اینکه کلیه مواردی که در بحثهای سیاسی ارائه شده در کتاب و نامهای شخصیتها و وقایعی که در کتاب درج شده همگی واقعی بوده و با تاریخ منطبق میباشد، خواندن آن میتواند برای هر شخصی که در کنار خواندن یک رمان خوب، علاقهمند است که دربارهی چگونگی شکل گیری جنگ جهانی اول بداند پنجرهی خوبی باشد. به ژانر این اثر تقریباً رئال اشاره نکردم، چرا که درواقع فکر میکنم خانواده تیبو را نمیتوان مثلا تنها یک رمان عاشقانه، جنگ، پلیسی، اجتماعی و از این قبیل دانست. خانواده تیبو در واقع رمانی است که کل زندگی را به نمایش میگذارد و در آن، اغلب این موارد یاد شده وجود دارد، از دین و مذهب و تربیت و اخلاق گرفته تا عشق، جنگ، انقلاب و فلسفهی زندگی.
شخصیتهای مهم دیگری در کتاب حضور دارند که شاید اگر طرح اولیهی دوگار برای نوشتن این کتاب به جای خود باقی میماند و او داستان را به سمت جنگ و وقایع سیاسیِ پیش از آن سوق نمیداد، خوانندههای این کتاب بیش از این با شخصیتهایی مثل دانیل، ژنی، ژیز و حتی ژان پل آشنا میشدند. در یادداشتی درباره این کتاب خوانده بودم که خواندن این کتاب مختص افراد سی ساله به بالا است، من هم فکر میکنم بله میشود گفت در واقع آن تغییر نگرش به زندگی که در آنتوان میبینیم در چنین سنی قابل لمس است.
+همیشه فکر میکردم که یادداشت مربوط به این کتاب یک یادداشت طولانی خواهد بود، اما خب در این صورت فکر میکنم مجبور بودم به داستان آن اشاره کنم که چنین قصدی نداشتم. اگر علاقهمند بودید یادداشتهای دیگری دربارهی این کتاب بخوانید، میتوانید از اینجا به یادداشت وبلاگ "مداد سیاه" و همینطور از اینجا به یادداشت وبلاگ "مشق مدارا" درباره این کتاب مراجعه کنید. همچنین اگر علاقهمند به مطالعه کتاب نبودید و یا خطر افشای داستان برایتان اهمیتی نداشت، میتوانید از اینجا یادداشتی را که در سایت رادیو فرهنگ منتشر شده و در آن به خلاصهای از داستان هرجلد اشاره نموده مراجعه فرمائید.
++ در ادامه مطلب بخشهایی که از متن کتاب که برایم جالب توجه بودهاند را آوردهام.
+++ مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه ابوالحسن نجفی، نشر نیلوفر، چاپ هفتم تابستان 1398، در چهار جلد ،2348 صفحه
ادامه مطلب ...ما انسانها به مقایسه کردن علاقهی فراوانی داریم، مثلا در دنیای فوتبال علاقهمندیم که همواره رونالدو و مسی یا پله و مارادونا را با هم مقایسه کنیم یا در همین دنیای کتابها و نویسندگان عدهای بر این عقیدهاندکه داستایوسکی بهترین نویسندهی دنیاست و عدهای دیگر نیز این لقب را به تولستوی میدهند، برخی هم نویسندگان فرانسوی یا امریکایی را لایق این مقام میدانند، البته هر کدام از این گروهها معیارهای مختلفی را برای ادعای خود انتخاب میکنند. از آنجایی که من هم علیرغم تلاشم در مقایسه نکردن به هر حال جزئی از همین انسانها هستم، از قضا در همین چند وقت اخیر دو کتاب از دو نویسندهی مطرح جهان یعنی جنابان فیودر داستایوسکی و گابریل گارسیا مارکز خواندم که اتفاقا هر دو کتاب، اولین رمانهای منتشر شده توسط این دو نویسنده بودند. اولی رمان "بیچارگان" داستایوسکی بود که نسبت به کارهای دیگری که از او خواندم به عنوان اولین اثر نویسنده، کتاب خیلی خوبی به حساب میآمد و از این جهت تا حدودی مرا غافلگیر کرد. اما کتاب دوم اثری از مارکز بود که با توجه به کتابهای دیگری که از ایشان خوانده بودم تاحد زیادی ناامیدم کرد و اینجا بود که به فکر مقایسهی دو نویسنده بر اساس دو اثر اولشان افتادم و با خودم گفتم: "حالا متوجه شدی نویسندهی واقعی یعنی داستایفسکی، حتی اگر در جامعهی آماری کتابخوان کوچکی که تا به امروز در طول عمرت دیدهای همواره طرفداران مارکز بر داستایوسکی پیشی گرفته باشد." بگذریم، فکر می کنم در حال حاضر بهتر این است که از این مدل مقایسههای غیر اصولی دست بردارم و ازکتاب برگباد بگویم.
بله، عرضم به حضورتان که تا پیش از این کتاب از مارکز کتابهای گزارش یک مرگ و عشق سالهای وبا را خوانده بودم و این کتاب سومین کتابی بود که از ایشان می خواندم. نکتهای که در ابتدای این تجربهی سوم مرا میآزرد آغاز مشابه این اثر با دو کتاب قبلی بود، چرا که دردو کتاب پیشین هم مثل این کتاب، در ابتدای داستان با یک جنازه طرفیم، فردی که کشته شده یا خودکشی کرده است و بیشتر داستان کتاب با آن شخص مرتبط است. مواجهه با این روش شاید برای یک خوانندهی معمولی مثل من، در کتابی مثل گزارش یک مرگ، بدیع و جالب توجه و در کتابی مثل عشق سالهای وبا، با توجه به اثر کمتر آن جنازه در داستان، قابل تحمل باشد، اما تکرار آن در کتاب سومی که از یک نویسنده میخوانم دیگر تا حدودی آزاردهنده است. باز هم اینجاست که باید به حرف آن دوست عزیز که تاکید میکرد ابتدا شاهکارهای یک نویسنده را بخوان ایمان آورد، این پیشنهاد احتمالا درباره مارکز که با صدسال تنهاییاش شهره است (و من هنوز آن را نخواندهام) مصداق دارد.
در رمان کوتاه برگباد اتفاقات در شهری خیالی به نام ماکوندو رخ میدهد که گویا بعدها به واسطه کتاب صد سال تنهایی مشهور میگردد. در ابتدای کتاب با مادر و پسری مواجه هستیم که در حال رفتن به یک مراسم تشیع جنازه هستند. تشیع جنازه یک پزشک منزوی و منفور که احتمالا هیچ کس حاضر نیست او را دفن کند. علت این انزوا و مردمگریزی پزشک و آن نفرت یاد شده برمیگردد به سالهای دور، آن سالها که توفان برگ یا برگباد رخ داد. منظور مارکز آن توفان طبیعی که ما در ذهن داریم نیست. بلکه به آن دورانی اشاره دارد که پای موز و شرکتهای امریکایی موز به این شهر باز شده و رونق بیسابقهی اقتصادی را با خود به همراه داشت. این رونق طبیعتا به علت عدم وجود زیرساختهای لازم و بهرهبرداری بیبرنامه آن شرکتها، به همراه خود کسادی ویرانگری را برای این شهر به ارمغان آورد که پس از تعطیلی آن شرکتها به اوج خود رسید. "...هنگامی که به ماکوندو آمدیم و خاک حاصلخیزش چشممان را گرفت، میدانستیم روزی، خواهی نخواهی، گرفتار برگباد میشویم، اما گمان نمیبردیم تا این اندازه پر زور باشد. همین شد که وقتی احساس کردیم مثل بهمن بر سرمان آوار میشوند، کاری ازمان برنیامد جز آنکه بشقاب را با کارد و چنگال بگذاریم پشت در و صبورانه به انتظار بنشینیم تا تازه وارد ها با ما آشنا شوند. آنگاه اولین دفعه سوت قطار شنیده شد. برگباد چرخید و به تماشایش رفت و موقعی که برگشت کمزورتر شده بود اما، عوضش، انسجام و استحکام بیشتری پیدا کرده بود؛ و دستخوش روند طبیعی تخمیر شد و به رستنیهای زمین پیوست."
آن سالها به همراه کارکنان و کارگران شرکتهای یاد شده پزشکان جدیدی نیز وارد شهر شده و اینگونه مردم شهر از پزشک قدیمی خود روی گردان شدند و به سراغ پزشکان تازه وارد رفتند و بذر کینه را در دل پزشک قدیمی کاشتند. سالها بعد پس از بسته شدن شرکت موز، تازه واردها هم از شهر رفتند و شهر ماند و همان پزشک قدیمی. اما این پزشک که نامی از او هم در کتاب برده نمیشود دیگر هیچ بیماری را درمان نکرد و علیرغم سوگند پزشکی خود با وجود اصرارهای فراوان مردم شهر، حتی سربازان زخمی جنگهای داخلی را به حال خود رها کرده و اینگونه مورد نفرت مردم قرار گرفت. در میان مردم سرهنگ پیری وجود داشت که طی ماجرایی جانش را مدیون پزشک بود. در آن سالها پزشک که از تنفر مردم به خودش آگاه بود از سرهنگ خواست در قبال نجات جانش به او قول بدهد که بعد از مرگ ترتیبات تدفین با احترام او را فراهم کند. انزوا و گوشه گیری و ترس دکتر از مردم سر آخر کارش را به خودکشی کشاند. حالا در ابتدای داستان سرهنگ و جنازهی دکتر و قولی که به او داده است در یک طرف و تمامی مردم خشمگین شهر در سمت دیگر این ماجرا قرار دارند.
+ این کتاب بطور جداگانه و همینطور به همراه چند داستان دیگر در انتشارات مختلف به زبان فارسی به چاپ رسیده است. کتابی که من خواندم چاپ دوم در سال 1396 بود که نشر کتابسرای تندیس آن را تحت عنوان "سه رمان کوتاه" شامل رمانهای؛ "برگباد"، "کسی نیست به سرهنگ نامه بنویسد" و "وقایع نگاری مرگی اعلام شده" می باشد. البته این نسخهی سه گانه گویا چندسالی هست تجدید چاپ نشده است اما هنوز این سه رمان به طور جداگانه در همین نشر و البته چند نشر دیگر مثل ماهی و چشمه چاپ میشوند. نسخه صوتی کتاب نیز با صدای هوتن شاطری پور و شهره روحی توسط موسسه نوار منتشر شده است.
شاید نام یوستین گُردر، "گوردر" و یا "گاردر" برای شما آشنا نباشد اما به احتمال زیاد مشهورترین کتاب او یعنی کتاب دنیای سوفی را میشناسید یا اگر نه حداقل یکبار اسمش به گوشتان خورده است. کتابی که در قالب داستان، تاریخ فلسفه غرب یا به عبارتی مسیر سه هزارسال اندیشه را به زبانی ساده شرح داده است. آن کتاب از اولین کتابهایی به حساب میآید که مرا به طور جدی به کتابخوانی علاقهمند کرد و به این دلیل برای من کتاب ارزشمندیست و بزودی دوباره به سراغش خواهم رفت. اما قبل از اینکه از نوشتن درباره سوفی آموندسن و دنیایش بگذرم و به دختر پرتقالی برسم که دوازده سال بعد و در سال 2003 منتشر شد، باید به این نکته اشاره کنم که اگر کتاب دنیای سوفی را خوانده باشید و یادتان باشد در آن کتاب روال داستان به این شکل بود که فردی ناشناس نامههایی را به شخصیت اصلی کتاب که دختری پانزده ساله به نام سوفی بود می رساند و با پرسشهایی که در آن نامهها مطرح میکرد همراه با چند برگ توضیحات مرتبط با آن پرسشها در واقع درس فلسفه میداد. کتاب دختر پرتقالی هم شباهتهای زیادی به این کتاب دارد. اولین شباهتش این است که شخصیت اصلی این کتاب هم مثل سوفی نوجوانی پانزده ساله است با این تفاوت که گُردر این بار پسری به نام جورج را به عنوان شخصیت اصلی کتابش انتخاب کرده است. پسر پانزده سالهای که در خردسالی پدرش را به دلیل ابتلا به یک بیماری سخت از دست داده و حالا به همراه مادرش و همسر او و همچنین خواهر یا برادر کوچکش زندگی می کند. یازده سال از مرگ پدرش گذشته و حالا به واسطه پدربزرگ و مادربزرگ پدریاش نامهای از پدر به دستش میرسد. نامه ای که پدرش پس از آگاهی از نزدیک شدن مرگ زودهنگام خود آن را برای فرزندش نوشته و در کالکسکه کودکی او پنهان کرده بود. این نامه جدای بار احساسیاش دارای اهدافی فلسفیست.
اما در نامه چه چیزهایی نوشته شده است؟
خب، می دانید که یوستین گُردر فیلسوف است، اکثر رمانهایش هم مضمونی فلسفی دارند و در واقع اغلب بیان سوالات و یا مباحث فلسفی در قالب داستان هستند. او در این کتاب نسبت به دنیای سوفی خلاقیت بیشتری به خرج داده و به فلسفه درس دادن از طریقنامه نگاری نپرداخته است. هر چند باز هم پای نامه در میان است اما قضیه از این قرار است که جورجِ پانزده سالهی داستان تصمیم می گیرد با توجه به نامهای که از پدرش به جا مانده کتابی را به همراه پدرش بنویسد. از قضا کتاب موردنظر همان کتاب دختر پرتقالی است که در دست ماست. دختر پرتقالی هم در واقع داستانی در داستان است که پدر جورج برای پرسیدن سوال مهمی که از پسرش دارد آن را شرح میدهد. درواقع کل کتاب پیش زمینهای برای همان پرسشی است که پدرقصد دارد از پسرش و یا از من و شمای خواننده بپرسد که سوال بسیار مهم و قابل تفکریست. در انتهای این یادداشت، آن سوال را خواهم آورد اما مطمئناٌ برداشت و مواجهه شخصی مثل من که کتاب و پیش زمینههای لازم برای بهتر متوجه شدن منظور نویسنده ازطرح این سوال را خوانده در برابر شخصی که کتاب را نخوانده و با این سوال مواجه می شود تا حدودی متفاوت خواهد بود. حتی فکر میکنم پاسخ دادن به این سوال با مثالهای اشاره شده در داستان و نمونههای فراوان دیگری که در زندگی هر کدام از ما وجود دارد میتواند حتی برای هر شخص هم متفاوت باشد. همانطور که پاسخ جورج با پاسخ پدرش متفاوت است. سعی میکنم در چند خط به پیشزمینهی لازم برای طرح سوال برسم و در انتها سوال را مطرح کنم. نمیدانم در این کار چقدر موفق میشوم اما بیشک داستان دختر پرتقالی که پدر جورج برایش شرح داده است گویاتر خواهد بود. بگذارید من هم در ادامه مطلب سعیام را بکنم.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه مهوش خرمی پور، نشر کتابسرای تندیس، ناشر صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطانزاده در 5ساعت و31دقیقه.
با توجه به یادداشت خوب وبلاگ میله بدون پرچم درباره این کتاب و مقایسه خوبی که نسبت به ترجمه دیگر این کتاب انجام داده به نظرمیرسد ترجمهی مهرداد بازیاری ترجمهای وفادارتر باشد. آن یادداشت را هم میتوانید از ایـنجا بخوانید.
ادامه مطلب ...آخرین باری که در دنیای کتابها با یک روزنامهنگار همراه شدم در شهر میلان ایتالیا بود و این رویارویی درکتاب "شماره صفرم" نوشتهی اومبرتو اکو واقع شد، یک همراهی جذاب و البته پراضطراب و همینطور تجربهای تلخ از این جهت که چشمان خواننده را بیپرده برجنایت های واقع شده در جنگجهانی باز می کرد. بعد از آن تجربهی نسبتا پیچیده که دوسالی هم از آن میگذرد جالب است که تجربه بعدیام از همنشینی با یک خبرنگار، بازهم با یک کتاب ایتالیایی است، اما این بار نه درشهر میلان ایتالیا بلکه در شهر لیسبون پرتغال و در اواخر دههی سیِ قرن بیستم میلادی، زمانی که حکومتی مستبد در این کشور حکمرانی میکرد و سردمدارانش در توهمات گذشتهی استعمارگر خود که به نظرشان گذشتهی درخشانی هم بوده، برای جنگ ویرانگرِ پیش رو، هیزم کنار هم می چیدند.
این رمان ایتالیایی که از طریق یک راوی سوم شخص ناشناس روایت می شود، شرح ماجراهایی است که در یک تابستان گرمِ لیسبون در سال ۱۹۳۸ برشخصی به نام دکتر پریرا گذشته است. شیوهی روایت، خاصِ این کتاب است، به طوری که از همان ابتدای متن، خواننده با عنوان کتاب، یعنی (پریرا می گوید) مواجه می گردد و این عنوان تا انتهای کتاب برای روایت داستان بکار رفته و هراتفاق یا ماجرایی که برای پریرا رخ می دهد خواننده پیش از شرح آن، شاهد جملهی "پریرا می گوید" خواهد بود، این به آن معناست که راوی موردنظر همه چیز را هم نمی داند و از ماجراهایی که شرح داده میشود فقط به آنهایی اشاره می کند که پریرا دوست داشته بگوید. مثلا در بخشهایی از کتاب پریرا یاد خاطرهای از همسرش می افتد یا خوابی می بیند که در آن قسمت از داستان، دانستن آن می تواند برای خواننده جالب باشد اما همین که خواندن سطرها را دنبال می کنیم تا به مثلا تعریف خواب موردنظر برسیم با چنین جملهای مواجه میگردیم: "پریرا میگوید علاقهای ندارد یا نمیخواهد خوابش را تعریف کند چون خوابش هیچ ربطی به این داستان ندارد، یا می گوید خوابها و خاطرهها شخصی هستند و او قصد ندارد آنها را تعریف کند. این موضوعِ رو نبودن همهی اتفاقاتی که در یک شرح خطی از روایت می تواند اتفاق بیفتد ابهامی به روایت کتاب وارد می کند که آن را می توان از نکات مثبت کتاب و همینطور یکی از دلایل کشش داستان دانست. اما از همه اینها گذشته این جناب پریرا کیست؟
پریرا مرد چاقی است که در سال ۱۹۳۸ یعنی سالی که من و شمای خواننده در این کتاب به آن زمان سفر کرده و با او آشنا می شویم در میانسالی بهسر می برد و مدتیست همسرش را بر اثر ابتلا به بیماری سل ازدست داده است. او که سی سال از عمرش را خبرنگار بخش حوادث روزنامههای مختلفی بوده در آغاز این داستان در روزنامهی کوچکی به نام لیزبوا کار می کند که عصرها درشهر لیسبون منتشر میشود. سردبیر این روزنامهی مستقل که به تازگی قصد دارد در میان صفحات روزنامهاش یک بخش فرهنگی داشته باشد دکتر پریرا را مسئول بخش فرهنگی این روزنامه کرده و به او درانتشار این صفحه، نسبتاً اختیار تام میدهد و داستان با تلاش دکتر پریرا برای آماده کردن مطلب برای این بخش از روزنامه آغاز می گردد. تلاشی که به تحول عظیمی در زندگی پریرا می انجامد.
در ادامه مطلب با آوردن بخشهایی از متن، سعی کرده ام بیشتر به داستان کتاب بپردازم.(بخشهای نارنجی رنگ از متن کتاب آورده شده است)
آنتونیو تابوکی درسال ۱۹۴۳ در شهر"پیزا"ی ایتالیا به دنیا آمد و درسال ۲۰۱۲ درشهر"لیسبون" پرتغال ما را ترک گفت (از اینجا میتوانید یادداشت نویسنده وبلاگ خوب مدادسیاه در اینباره را بخوانید). از این نویسنده ایتالیایی که استاد زبان و ادبیات پرتغالی بود آثار زیادی به زبان فارسی ترجمه شده است، آثاری که برخی از آنها هم بسیار مورد استقبال واقع شدهاند، کتاب "میدان ایتالیا"ی او که به ترجمه سروش حبیبی درآمده از محبوبترین کتابهای تابوکی در کشور ماست، اما خارج از این مرزها، معروف ترین کتاب این نویسنده که تنها نمایندهی او در لیست "۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خواند" هم به حساب می آید کتاب "پریرا چنین می گوید" می باشد که جایزه های ادبی بسیاری را هم نصیب نویسندهاش کرده است.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمهی شقایق شرفی، انتشارت کتاب خورشید، چاپ اول، مرداد ۱۳۹۳، در ۵۰۰ نسخه و در ۱۹۰ صفحه
پی نوشت: یادداشت حسین خان گرامی دربارهی این کتاب در وبلاگ میله بدون پرچم را هم می توانید از "اینجا" مطالعه بفرمائید.
ادامه مطلب ...چنین آرام و آسوده / به کام این شب خوش منظر اندر مشو / که چون روز به پایان آید / پیری به عربده و غوغا باید که بر هم زند و بسوزاند / هر چه را که هست. / زنهار، خاموش منشین و خشم و خروش برآور / بر این آفتاب آفل. "دیلن تامس"
...................
اما نه، انسان بدین سبب نمی میرد که به دنیا آمده، زندگی کرده و پیر شده، بلکه به علتی می میرد. دانستن این که مامان به علت سن و سالش به مرگ نزدیک بود، از این غافلگیری دهشتناک نکاست، او یک غده سرطانی داشت. سرطان، انسداد شریان و نارسایی های ریوی همان قدر سبعانه و پیش بینی ناپذیرند که از کار افتادن موتور هواپیما در سینه آسمان. مادرم در آن انزوای احتضار همه را تشویق به خوشبینی می کرد و بهای بی نهایت هر لحظه را می دانست. پافشاری بیهوده اش نیز پرده اطمینان بخش ابتذالات روزمره را می درید. هیچ مرگی طبیعی نیست...
این همان پاراگراف از متن کتاب است که در پشت جلد کتاب آورده شده و مرا به خریدن و خواندن این کتاب ترغیب کرده است. کتاب در واقع گزارشی از زندگی واقعی سیمون دوبووار به قلم خودش است که به هفته های پایانی عمر مادرش در بستر بیماری می پردازد. این نویسنده ی فیلسوف با بیان احوالات مادر بیمارش و همچنین با پرداختن به احساسات خود و خواهرش در مواجهه با چنین شرایطی به مقوله مرگ می پردازد. او که در هنگام مرگ مادرش زنی میانسال بود در این کتاب برای رسیدن به هدف مورد نظرش به خاطراتش رجوع می کند و طی بیان این خاطرات در بخشهایی از این کتاب سری به خاطرات کودکی و نوجوانی اش می زند که در آن مادرش زنی جوان و سر زنده و پرشور بود، به یاد پدرش و سرخوردگی های مادرش می افتد، به یاد برخوردهای گاه متناقض مادرش با او و خواهرش در طول این سالها می افتد و اینگونه است که با پرداختن به مواردی از این دست، خواننده را در جریان زوایای پنهان زندگی شخصی خود قرار می دهد. او همچنین در این کتاب به این موضوع می پردازد که آیا با بالا رفتن سن و رسیدن به کهنسالی، مردن، طبیعی به حساب می آید؟ و همچنین چه مرگی پسندیده تر است؟ مرگ ناگهانی یا مرگی آرام؟ وما می توانیم این تناقض را در برخورد دو خواهر در مواجهه با بیماری و مرگ مادرشان در کتاب بخوانیم.
از دست دادن مامان برای خواهرم ضربه ای بود که تاب تحملش را نداشت، آن هم درست زمانی که او را بازیافته بود اما من چه؟ این چهار هفته برایم تصاویر، کابوس ها و غم و اندوهی به جا گذاشت که اگر مامان صبح چهارشنبه زندگی را وداع گفته بود هرگز مجال ظهور نمی یافت. نمی دانم این مرگ ناگهانی ممکن بود چقدر برایم سنگین باشد، چون غم و اندوهی که بیماری و مرگ مادر به جانم انداخت فراتر از انتظارم بود. ولی ما از این تعویق چهار هفته ای قطعاً سود بردیم، چون ما را _تقریباً_ از حسرت و پشیمانی در امان نگه داشت. وقتی عزیزی می میرد، ما بهای زنده ماندن را با هزار تاسف و حسرت می پردازیم. با مرگ آن عزیز است که یگانگی بی همتایش بر ما مکشوف می شود. او وسعتی پیدا می کند به اندازه ی تمام جهان، جهانی که غیبتش آن را برای او نابود می کند، حال آنکه حضورش به آن معنا می بخشید.
نویسنده همچنین با بیان احوالات مادرش در روزهای پایانی عمر و دقت و توجهش به خوشی های کوچک و لذت بردن از آنها به خواننده تلنگر می زند. چیزی که آن روز، ما را تحت تاثیر قرار داد، توجهش به خوشی های کوچک زندگی بود! انگار در ۷۸ سالگی، تازه معجزه ی زندگی را کشف کرده است.
مشخصات کتابی که من خواندم : ترجمه سیروس ذکاء ، نشر ماهی،۱۲۴ صفحه در قطع جیبی، ۱۵۰۰ نسخه، بهار ۹۵