مرگی بسیار آرام - سیمون دوبووار

چنین آرام و آسوده به کام این شب خوش منظر اندر مشو / که چون روز به پایان آید / پیری به عربده و غوغا باید که بر هم زند و بسوزاند / هر چه را که هست. / زنهار، خاموش منشین و خشم و خروش برآور / بر این آفتاب آفل.     "دیلن تامس"

...................

اما نه، انسان بدین سبب نمی میرد که به دنیا آمده، زندگی کرده و پیر شده، بلکه به علتی می میرد. دانستن این که مامان به علت سن و سالش به مرگ نزدیک بود، از این غافلگیری دهشتناک نکاست، او یک غده سرطانی داشت. سرطان، انسداد شریان و نارسایی های ریوی همان قدر سبعانه و پیش بینی ناپذیرند که از کار افتادن موتور هواپیما در سینه آسمان. مادرم در آن انزوای احتضار همه را تشویق به خوشبینی می کرد و بهای بی نهایت هر لحظه را می دانست. پافشاری بیهوده اش نیز پرده اطمینان بخش ابتذالات روزمره را می درید. هیچ مرگی طبیعی نیست...

این همان پاراگراف از متن کتاب است که در پشت جلد کتاب آورده شده و مرا به خریدن و خواندن این کتاب ترغیب کرده است. کتاب در واقع گزارشی از زندگی واقعی سیمون دوبووار به قلم خودش است که به هفته های پایانی عمر مادرش در بستر بیماری می پردازد. این نویسنده ی فیلسوف با بیان احوالات مادر بیمارش و همچنین با پرداختن به احساسات خود و خواهرش در مواجهه با چنین شرایطی به مقوله مرگ می پردازد. او که در هنگام مرگ مادرش زنی میانسال بود در این کتاب برای رسیدن به هدف مورد نظرش به خاطراتش رجوع می کند و طی بیان این خاطرات در بخشهایی از این کتاب سری به خاطرات کودکی و نوجوانی اش می زند که در آن مادرش زنی جوان و سر زنده و پرشور بود، به یاد پدرش و سرخوردگی های مادرش می افتد، به یاد برخوردهای گاه متناقض مادرش با او و خواهرش در طول این سالها می افتد و اینگونه است که با پرداختن به مواردی از این دست، خواننده را در جریان زوایای پنهان زندگی شخصی خود قرار می دهد. او همچنین در این کتاب به این موضوع می پردازد که آیا با بالا رفتن سن  و رسیدن به کهنسالی، مردن، طبیعی به حساب می آید؟ و همچنین چه مرگی پسندیده تر است؟ مرگ ناگهانی یا مرگی آرام؟ وما می توانیم این تناقض را در برخورد دو خواهر در مواجهه با بیماری و مرگ مادرشان در کتاب بخوانیم.

از دست دادن مامان برای خواهرم ضربه ای بود که تاب تحملش را نداشت، آن هم درست زمانی که او را بازیافته بود اما من چه؟ این چهار هفته برایم تصاویر، کابوس ها و غم و اندوهی به جا گذاشت که اگر مامان صبح چهارشنبه زندگی را وداع گفته بود هرگز مجال ظهور نمی یافت. نمی دانم این مرگ ناگهانی ممکن بود چقدر برایم سنگین باشد، چون غم و اندوهی که بیماری و مرگ مادر به جانم انداخت فراتر از انتظارم بود. ولی ما از این تعویق چهار هفته ای قطعاً سود بردیم، چون ما را _تقریباً_ از حسرت و پشیمانی در امان نگه داشت. وقتی عزیزی می میرد، ما بهای زنده ماندن را با هزار تاسف و حسرت می پردازیم. با مرگ آن عزیز است که یگانگی بی همتایش بر ما مکشوف می شود. او وسعتی پیدا می کند به اندازه ی تمام جهان، جهانی که غیبتش آن را برای او نابود می کند، حال آنکه حضورش به آن معنا می بخشید. 

نویسنده همچنین با بیان احوالات مادرش در روزهای پایانی عمر و دقت و توجهش به خوشی های کوچک و لذت بردن از آنها به خواننده تلنگر می زند.  چیزی که آن روز، ما را تحت تاثیر قرار داد، توجهش به خوشی های کوچک زندگی بود! انگار در ۷۸ سالگی، تازه معجزه ی زندگی را کشف کرده است.

مشخصات کتابی که من خواندم : ترجمه سیروس ذکاء ، نشر ماهی،۱۲۴ صفحه در قطع جیبی، ۱۵۰۰ نسخه،  بهار ۹۵

گزارش یک مرگ - گابریل گارسیا مارکز

در گرانی این روزهای بازار کتاب بعد از پناه بردن به کتابخانه ها باید کتابهای ارزان قیمت باقی مانده در قفسه کتابفروشی ها را هم دریافت، باور کنید هنوز هم کتاب  های خوبی درآن بین یافت می شود. مخصوصا در بین کتابهای جیبی که چندسالیست بیش از پیش منتشر می شوند.

"گزارش یک مرگ" یکی از همین کتابهاست که گابریل گارسیا مارکز، نویسنده سرشناس خطه ی آمریکای جنوبی در سال 1981 آن را نوشته و در سال 1361 خودمان به ترجمه لیلی گلستان درآمده است. این کتاب در کشور ما بعد از انتشار توسط ناشرهای مختلف آخرین باردر سال 1388 به نشر ماهی رسید و در قطع جیبی و در ۱۳۳ صفحه منتشر شد.

این کتاب برخلاف تصور معمول، دارای هیچکدام از فاکتور های معمول یک داستان نیست. در واقع همان طور که از عنوان کتاب هم می توان حدس زد، خواننده با  گزارش یک مرگ از پیش حادث شده طرف است. غالباً خوانندگان ادبیات داستانی عادت دارند که داستان، سیری را طی کند تا به یک اتفاق مهم نظیر مرگ یکی از شخصیتهای اصلی داستان برسد، اما خواننده این کتاب در همان چند خط آغازین غافلگیر می شود. به آغاز این کتاب توجه کنید؛

سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. او در خواب دیده بود که  از جنگل عظیمی از درختان انجیر می گذشت که باران ریزی بر آن می بارید. این رویا لحظه ای خوشحالش کرد و وقتی بیدار شد حس کرد پوشیده از فضله ی پرندگان جنگل است. پلاسیدا لینِرو، مادر سانتیاگو ناصر، بیست و هفت سال بعد که داشت جزییات دقیق آن دوشنبه ی شوم را برایم تعریف می کرد، گفت: "او همیشه خواب درخت ها را می دید... یک هفته پیش از آن خواب دیده بود توی هواپیمایی از کاغذ قلعی، از میان درختان بادام می گذرد اما به شاخه ها گیر نمی کند."  پلاسیدا لینرو در تعبیر خواب های دیگران شهرت به سزایی داشت، به شرط اینکه خواب را صبح ناشتا برایش تعریف می کردند. اما نه این دو خواب پسرش را به فال نحس گرفت و نه خواب هایی را که او در روزهای پیش از مرگش، صبح ها برایش تعریف می کرد و در همه شان درخت وجود داشت.

شاید با این آغاز به نظر برسد که مارکزخیلی به خوانندگان خودش ایمان داشته، چرا که تکلیف خواننده را از همان ابتدا با اثرش مشخص کرده و غیر مستقیم می گویدخیالتان راحت، شخصیت اصلی این کتاب کشته شده و اصلاً هم قرار نیست منتظر اتفاق خارق العاده ای باشید. البته از نگاهی دیگر می توان این آغاز را به گونه ای قدرت نمایی نویسنده هم دانست، بطوریکه او ثابت می کند با از بین بردن اغلب تعلیق های معمول یک اثر داستانی توانسته خواننده را تا انتهای کتاب به همراه خود بکشاند. این کتاب شاید چیزی شبیه به گزارش پلیس از یک قتل باشد، اما نه یک گزارش صِرف بلکه گزارشی همراه با داستان، آن هم نه یک داستان آبکی. شاید بتوان کتاب را چیزی میان این دو دسته بندی کرد. 

 نکته جالب این کتاب که کشش لازم برای ادامه دادن را هم فراهم می کند نه داستان آن بلکه شیوه روایت آن است که خواننده را تا انتها به هیجان وا می دارد.

ماجرا در یک روستا اتفاق می افتد و طبیعتاً با جامعه ای از همین جنس هم طرف هستیم، مردمی درگیر سنت های خود و البته خرافه. مردم این روستا چند سالیست که در انتظار آمدن اسقف هستند و دقیقاً در همان روزی که کِشتی اسقف از راه می رسد مرگ سانتیاگو ناصراتفاق می افتد. مرگی که گویا از اتفاق نیفتادش گریزی نیست. جدا از تدارکاتی که برای ورود اسقف در روستا فراهم گردیده، در شب قبل هم یک عروسی بزرگ برگزار شده و بیشتر مردم روستا بخاطر اهمیت این عروسی و اتفاقات بعد از آن تحت تاثیر شب گذشته هستند. سانتیاگو ناصر، شخصیت اصلی کتاب، جوانی دورگه عرب و کلمبیایی است که اتفاقاً ثروتمند و خوش تیپ و خوش برو رو هم هست. راوی کتاب از دوستان صمیمی سانتیاگو است که بعد از مرگش به جمع آوری اطلاعات درباره این مرگ و دلایل آن پرداخته و طی سالیان طولانی با تک تک شاهدان و مطلعان ماجرا صحبت کرده که حاصل این گفتگو های داستان محور می شود این کتاب.


مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه لیلی گلستان - نشر ماهی ۱۳۳ صفحه - چاپ پنجم زمستان ۱۳۹۲

یادداشتی به بهانه ی؛ عزاداران بَیَل - غلامحسین ساعدی

تو دوران دانشجویی یه همکلاسی داشتیم که پدرش از ملاکان بزرگ یکی از روستاهای نزدیک شهر بود و بچه پولدار اونجا و حتی شهر به حساب میومد اما این بنده خدا همیشه از همه چیزدنیا می نالید، از بی پولی گرفته تا بی وقتی و حتی از درس خوندن و درس نخوندن، نمره هاش تقریبا از بهترین نمره های کلاس بود اما بازم همش می نالید، هرکس که شبای امتحان  پیشش می موند حتما از استرس و نا امیدی می مرد، از بس که این پسر ناله می کرد، بخاطر همین هم تو کلاس معروف شده بود، بچه ها لقبش رو گذاشته بودن "بِرمه" ، البته بچه های کلاس این لقب رو برای این روش نگذاشته بودند که مثلا خیلی کتاب "روزهای برمه" جورج اورول دوست داشته، چون فکر می کنم هنوز هم علاقه ای به کتاب نداشته باشه، یا اینکه مثلا بخاطر این نبوده که یه رگش به اهالی "برمه" میخورده، اصلا این رقم"برمه" رو فراموش کنید. قضیه از این قراره که "بِرمه" تو زبان مازندرانی یعنی "گریه" ، بهش می گفتن "...بِرمه"، جای سه نقطه هم اسمش رو میگذاشتن، حالا از ترکیبش بگذریم، به هر حال چون الان  برا خودش آدم خیلی مهمی شده اسمشو اینجا نمیارم. هر چند که عمراً گذرش به اینجا بخوره و این نوشته ها رو بخونه.

حتما الان می پرسید چرا اینارو گفتم؟ راستش خواستم بگم این روزا اگه اینو به اطرافیان من بگید میگن چی میگی بابا، برمه تر از همه الان خود تویی، از بس که از کمبود وقت و نداشتنش می نالی و هر کی ندونه میگه چه خبرته؟ مگه داری آپولو هوا می کنی؟ آپولو که راستش هوا نمی کنم اما عرضم به حضورتون که گلایه من از کمبود وقت بیشتر بخاطر ناتوانی در کتاب خوندن و خوشنویسی کردن در طول روز و شبه که بخش زیادیش از همون "حمله همه جانبه به کتابخوانی" ناشی میشه که قبلا  اینجا درباره اش حرف زده بودم، به شکلی که من گاهی ساعت ها موقعیت های کتابخونی رو به همان دلایل اشاره شده در اون یادداشت از دست میدم، حالا شما استرس های وارده بخاطر یه احمق به تمام معنای بالاسری در محل کار رو هم که گاهی باعث میشه کل روز رو نتونم برا خوندن حتی چند صفحه کتاب فکرمو متمرکز کنم  به این ها اضافه کنید . اما به هر حال از اونجا که من هم به نوعی معتاد به حساب میام دست از تلاش بر نمی دارم و مبارزه ام رو ادامه میدم و هر جور که باشه یه راهی برا کتاب خوندن پیدا می کنم. برا اولین قدم تصمیم گرفتم مسیر خونه تا محل کار رو تا اطلاع ثانوی پیاده گز کنم تا هم یه تکونی به بدنی که مدت هاست منتظر رسیدن شنبه اس بدم و هم در طول مسیر که حدودا 40 دقیقه ای میشه یه کتاب صوتی گوش بدم و کمی از استخون درد روزانه ام در این زمینه بکاهم. اگر یادتون باشه نوبه قبل که دوای ناله های تا حدودی بی جای من رو هیچ دکتری جزجناب غلامحسین خان ساعدی نشناخت و تجویز کتاب"چوب بدست های ورزیل" خودش بود که برای مدتی مرهم دردها شد، این بارهم در این رفت و برگشت های خط یازده ای باز به سراغ این نویسنده رفتم و با صدای علی دنیوی ساروی که کتاب صوتی خواندنش را دوست دارم به تک تک داستان های کتاب "عزاداران بیل" گوش دادم و لذت بردم. قبلا هم این صدا رو تجربه کرده بودم و کتاب تصادف شبانه ی پاتریک مودیانو رو با صداش شنیده بودم تجربه خوبی بود.

اما "عزاداران بیل"، این کتاب از هشت داستان کوتاه تشکیل شده که هر کدوم قصه مجزایی از دیگری رو روایت می کنه اما همه داستان ها در یک مکان یعنی روستای بَیَل اتفاق می افته و تقریبا یک سری شخصیت های ثابت که مردم و بعضاً حیوانات روستا هستند قصه ها را تشکیل می دهند. راستش در این ده روزی که توی مسیر هر روزه مشغول شنیدن این کتاب بودم همینطور گوشی به گوش که قدم می زدم  چهره های انسان هایی که از کنارشون می گذشتم توجهم رو جلب می کرد. آدم های جورواجور و گاهی ثابتی رو میدیدم که مثلا مغازه دار، کارگر و دست فروش بودن یا داشتن میرفتن سر کار و مدرسه و به هر حال پی کارای روزمره شون، هر روزبعضیاشون رو جای شخصیت های داستان می گذاشتم وبا خودم می گفتم مثلا مشدی اسلام باید این شکلی باشه، یا مثلا ننه فاطمه این شکلیه، اِ اینو ببین چقدر شبیه کدخداییه که ساعدی درباره اش تو اکثر داستانها گفته، پسر مشدی صفر هم که تا دلت بخواد سر کار می بینم، بین خودمون بمونه حتی مشدی ریحان رو هم دیدم، باور کنید! از دستش فرار کردم.

خلاصه، داشتم می گفتم، همه این هشت داستان رو راوی دانای کل روایت می کنه و از اونجا که کتاب در سال 1343 منتشر شده، ساعدی در داستانها از فرهنگ خرافات زده ی روستایی در آن سال ها سخن می گه که البته فکر می کنم امروز بعد از گذشت سال ها نه تنها بدی هاش از بین نرفته بلکه به گمانم به روز هم شده و نه تنها در روستا ها بلکه به شهر ها هم سرایت کرده. نقد و تفسیر های مختلفی از داستان های این کتاب وجود داره که البته توصیه می کنم بعد از خوندن کتاب خونده بشه چون بیشتر از اونی که فکر می کردم تو این داستان ها حرف وجود داشته و داره.

 ساعدی در این کتاب انگار از چوب های لای چرخ ها حرف می زنه، چوب هایی که در نهایت جلوی حرکت جامعه رو می گیرند و دلایل این عدم پیشرفت نه ازعوامل بیرونی بلکه از تک تک افراد تشکیل دهنده جامعه ناشی میشه که در اینجا این جامعه بیل معرفی میشه..

داستانها سراسر دلهره هستند، شاید دلهره ای به رنگ مرگ، موضوعی که در همه قصه ها دیده میشه با این حال در هر داستان خواننده غافلگیر میشه و شیوه بیان به شکلیه که با تعلیق های به موقع خواننده رو تا پایان داستان با خودش همراه می کنه.

بیل ، یه روستای فقیر هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ فرهنگی  و حتی عقلیه. مردمی که حتی درباره موارد ساده هم خراقات و شنیده ها رو برتفکر ترجیح می دهند.

.........

پی نوشت 1: مطمئنم به شرط بقا باز هم از غلامحسین ساعدی خواهم خواند.

پی نوشت 2: این عکسی که این بالا می بینید هم مشدی حسن به همراه گاوشه که عزت الله انتظامی در فیلم داریوش مهر جویی نقش اون رو بازی کرده این قصه یکی از داستان های این کتابه که آن فیلم مشهور از روی آن ساخته شده است.


مشخصات کتابی من من خوندم یا به عبارتی شنیدم: کتاب صوتی عزاداران بیل، راوی: علی دنیوی ساروی، ناشر: "آوانامه" با همکاری موسسه انتشارات نگاه، مدت زمان کتاب: 6 ساعت و 42 دقیقه، نسخه کاغذی: 208 صفحه

گـور به گـور - ویلیام فاکـنـر

بعد از روضه ای که سه پست قبل (اینجا) درباره ویلیام فاکنر و این کتابش خواندم، نشستم  یک دور دیگر گور به گور را خوندم و خوشبختانه در دور بعدی برخی گره های داستان برایم باز شد(با تاکید بر روی برخی) و حالا مطمئنم که فاکنر این کتاب را اصلا برای یک بار خواندن ننوشته است و خواننده ی آن اگر قصد رها کردن کتاب را نداشته باشد چاره ای ندارد جز اینکه چند بار پشت سر هم آن را بخواند.

راستش را بخواهید قصد داشتم باز هم روضه بخوانم اما از آنجا که قول داده ام پر چانه گی راکنار بگذارم  پس بی درنگ ازکتاب می گویم.

گور به گور با نام اصلی  (As I Lay Dying)  که درست ترین ترجمه اش به قول نجف دریابندری چیزی شبیه به "همچون که دراز کشیده بودم و داشتم می مردم" می شود اولین کتابی است که از فاکنر خواندم و برایم جالب بود که در یادداشت مترجم نیز قید شده که این رمان همیشه مدخل خوبی به دنیای شگفت انگیز و پر آشوب داستان های فاکنر به شمار رفته است.

شیوه فصل بندی کتاب در نگاه اول مرا به یاد کتاب جشن بی معناییِ میلان کوندرا انداخت، شباهت هایی همچون حجم نه چندان زیاد کتاب و فصل های متعدد و کوتاه (حدود 60 فصل) به طوری که برخی فصل ها فقط دو خط هستند و طولانی ترین آنها هم ازسه چهار صفحه تجاوز نمی کند و همچنین متنی که تقریبا به زبان محاوره نوشته شده است، همه این ها نوید کتابی را می داد که خواننده به راحتی از پسش بر خواهد آمد اما به قول دریابندری سادگی این کتاب تا حدی فریبنده است و دقایق و ظرایف آن غالباً در نگاه اول آشکار نمی شود. حق داشت این مرد شیرین سخن.

این کتاب برای اولین بار در سال 1930 منتشر شده و داستان آن مربوط به خانواده ی باندرن است. خانواده ای روستایی که در ایالت میسی سیپی در جنوب امریکا زندگی می کنند. (البته فاکنر به تاریخی در این کتاب اشاره نمی کند.) خانواده ای هفت نفره متشکل از اَنسی و اَدی باندِرن (پدر و مادر خانواده) و چهار پسر به نام های کشَ، دارل، جوئل، وَردمن و یک دختر به نام دیویی دل .البته داستان به غیر از اعضای خانواده چند شخصیت فرعی هم دارد. هر فصل به نام یکی از شخصیت های داستان است و از زبان او روایت می شود و این ده دوازده شخصیت در این فصل های متعدد در گردش هستند و هر کدام از زاویه دید خودشان داستان را پیش می برند. البته این نکته را هم باید در نظر داشت که خیلی هم نمی توان به گفته های برخی از آنها اعتماد کرد.

داستان از این قرار است که ادی باندرن (مادر خانواده) در بستر بیماری قرار دارد و ساعات آخر زندگی اش را می گذارند و البته ما در همان صفحات ابتدایی داستان شاهد مرگ او هستیم. از آنجا که ادی به شوهرش وصیت کرده که بعد از مرگش او را در محل آبا اجدادی اش دفن کنند خانواده هم بر آن می شود تا به وصیت مادر عمل کند. در واقع عمل کردن به این وصیت درنگاه اول یک تصمیم احمقانه به نظر می رسد، چرا که آنها در روستایی زندگی می کنند که جزو جنوبی ترین ایالت های امریکا به حساب می آید و محل آبا اجدادی ادی تقریبا در یکی از شمالی ترین ایالت های امریکا قرار دارد و تازه به قول انسی یکی دیگر از شرایط وصیت ادی این است که باید همه خانواده در کنار هم او را به جفرسن ببرند و دفن کنند. تصور کنید حمل یک جنازه در یک تابوت به همراه شش نفر دیگر، آن هم با یک گاری که به وسیله دو قاطر کشیده می شود آن هم در شرایطی که چند روزی هم هست که باران شدیدی باریدن گرفته و نزدیکترین پل روی رودخانه را هم آب برده است. به هر حال با همه این اوصاف، خانواده (در واقع انگاراَنسی) تصمیم می گیرد به قولش وفادار بماند و این سفر را آغاز کند، سفری که آغاز گر ماجراهای فراوانی است  که این کتاب را تشکیل می دهد.

........

پی نوشت: برای نوشتن یادداشتی درباره این کتاب ورق های زیادی سیاه شد اما وقتی یادداشت خوب "میله بدون پرچم" درباره این کتاب  را خواندم متوجه شدم که یادداشت های من چیز زیادی برای اضافه کردن به آنها ندارد و طبیعتا سخن کوتاه کردم. شما هم اگر دوست داشتید درباره این کتاب بیشتر بخوانید می توانید از ((اینجا)) آن یادداشت خوب را مطالعه فرمائید. اگر هم علاقه داشتید بخش های کوتاهی از متن کتاب را بخوانید می توانید نگاهی به ادامه این یادداشت بیندازید.

مشخصات کتابی که من خواندم: گور به کور - ترجمه نجف دریابندری - نشر چشمه - چاپ پانزدهم - 1000نسخه - بهار 1397

ادامه مطلب ...