کتابـــنامه

کتابـــنامه

درباره‌ی کتاب‌ها و گاهی فیلم‌ها | کانال تلگرام: https://t.me/darbareketabha
کتابـــنامه

کتابـــنامه

درباره‌ی کتاب‌ها و گاهی فیلم‌ها | کانال تلگرام: https://t.me/darbareketabha

فیلم سینمایی "پیرپسر" 1403- اکتای براهنی

"در همین ابتدا به خوانندگان این یادداشت اطمینان می‌دهم که مطالعه‌ی آن خطری از نظر اسپویل ندارد. چرا که نه این یادداشت نقد فیلم است و نه تحلیل حرفه‌ای آن، نوشتن درباره‌ی‌اش هم بسیار مشکل است و آنچه در ادامه می‌خوانید برداشتی کوتاه از فیلم بلندی است که تماشای آن سه ساعت و ده دقیقه طول می‌کشد، مدتی زمانی که در سینمای ما تا جایی که من در خاطر دارم بی سابقه است"

برخی فیلم‌ها هستند که بعد از پایان خود برای مخاطب آغاز می‌شوند و تا مدت‌ها ذهن او را درگیر می‌کنند. فیلم‌هایی که با قرار دادن بیننده درموقعیت‌های مختلف برای او خلق پرسش می‌کنند و این پرسش‌ها گاه توسط خالق اثر پاسخ داده شده و گاه پاسخ آن به عهده‌ی بیننده خواهد بود، پیرپسر نیز از این دست فیلم‌هاست. ماجرای این فیلم که می‌توان آن را اثری در جهت به تصویر کشیدن تقابل خیر وشر دانست مربوط به یک خانواده‌ سه نفره‌ی‎ متشکل از یک پدر و دو پسر بزرگش است. پدر که نقش آن را حسن پورشیرازی با هنرمندی تمام بازی کرده است "غلام باستانی" نام دارد  و دوپسرش که حامد بهداد و محمد ولی‌‌زادگان نقشهای آنها را ایفا می‌کنند "علی" و "رضا" هستند. این خانواده در یک خانه‌ی بزرگ و قدیمی در شهر تهران زندگی می‌کنند و یک زندگی بسیار پر تنش دارند، به آن معنا که زندگی آنها از زندگی یک خانواده‌ی ایده‌آل بسیار به دور است و نقش اساسی این موضوع به پدر خانواده، غلام باستانی مربوط می‌شود. او پدری دائم الخمر و بی مسئولیت است و می‌توان او را فردی غیراجتماعی دانست که برای هیچ چیز به غیر از خواسته‌ها و امیال خودش اهمیتی قائل نیست، به طوری که احترام، شخصیت، جایگاه اجتماعی و حتی خانواده تنها زمانی برایش معنا پیدا می‌کنند که به واسطه‌ی آنها نیازی از خودش را برطرف نماید. او روحیاتی سلطه‌گرانه داشته و طی مکالمات روزمره‌ای که با پسرانش در طول فیلم دارد از طرفی از افرادی همچون ترامپ تعریف می‌کند و از طرف دیگر می‌گوید اگر هیتلر در جنگ جهانی پیروز شده بود دنیا متحول می‌شد.

البته با توجه به اینکه فیلم اقتباسی از برادران کارامازوف و شاهنامه است می‌توان شخصیت غلام را داستایفسکی‌وار نیز نگریست، چرا که از اعترافات پای منقلی‌اش با شخصی به نام غمخوار که نقش آن را محمدرضا داوودنژاد ایفا می‌نماید متوجه می‌شویم که غلام پدری مثل خودش داشته و حالا با اینگونه سیاه رفتار کردن گویا سعی دارد سرپوشی بر گذشته‌ی سیاه خود گذاشته و شبیه آن دیکتاتوری شود که بر خودش حکومت می‌کرده و شاید به همین دلیل است که لحظه‌ای نمی‌گذارد به اصطلاح کنترل اوضاع از دستش خارج شود تا احیاناً دوباره در موضع آُسیب پذیری قرار نگیرد. پس به محض اینکه حس کند به چنین موضعی نزدیک می‌شود در قبال آن یا با پول سعی می‌کند شرایط را به نفع خودش تغییر دهد و یا خشونت را وارد عمل می‌کند. در همین راستا رابطه‌ی پدر و پسری تقریباً رو به فروپاشی است و این موضوع وقتی عیان می‌شود که پای یک زن به میان می‌آید. رعنا، که نقش آن را لیلا حاتمی بازی می‌کند پس از ورود به داستان، لایه‌های اندک نقابهای باقی مانده اعضای این خانواده را می‌شکند و آنها را عیان می‌سازد.

این خانواده‌ی فروپاشیده از همان لحظات آغازین فیلم این پیام را به بیننده می‌دهد که قطعاً فیلمی حال خوب کن در ادامه نخواهد دید اما اگر مخاطب واقعی سینما باشید حتما بعد از پایان فیلم با من هم نظر خواهید بود که شما یک فیلم خوب را به تماشا نشسته‌اید.

تکرار !؟

مدتی قبل که کریستیانو رونالدو در چهل سالگی خود موفق شد با تیم ملی فوتبال پرتغال قهرمان لیگ ملتهای اروپا شود طرفداران او از اینکه بزودی دوران حرفه‌ای این بازیکن پر افتخار فوتبال به پایان خواهد رسید و دیگر نمی‌توانند شاهد تماشای جادوی او در زمین فوتبال باشند غمگین شدند و شاید به غیر از جام جهانی آینده که آخرین امیدشان برای تماشای بازی اوست، به خبرهایی که از درخشش و ادامه‌ی راه کریستیانو توسط پسرش؛ رونالدو جونیوردر دنیای فوتبال مطرح شده دل خوش کردند. در همین راستا در رسانه‌ها عکسی از دوران نوجوانی کریستیانو در کنار عکس این روزهای پسرش منتشر شده بود که تیتر جالبی تحت این عنوان داشت: "چشم‌ها دروغ نمی‌گویند؛ چشم‌های آن کس که همه چیز می‌خواهد و چشم‌های شخصی که همه چیز دارد."  نمی توان این جمله را به طور کامل تائید کرد، اما سرواژه‌ی قابل تاملی است و می توان به آن فکر کرد که شاید به همین دلیل است که اکثر فرزندان هنرمندان یا قهرمانان ورزشی نه تنها نمی‌توانند درخشش پدران و مادران خود را تکرار کنند( که البته لزومی هم ندارد این طور باشد) بلکه اغلب حتی توانایی نزدیک شدن به سطح یا حداقل محبوبیت آنها را ندارند. از پائولو مالدینی سرشناس گرفته تا پیتر اشمایکل و حالا رونالدو و بسیاری مثالهای فوتبالی دیگر که می‌توان نام برد. اگر از عالم فوتبال جدا شویم و به هنر سری بزنیم هم اوضاع همینطور است و مثلاً در عالم موسیقی و خوانندگی می‌توان از فرزندان هنرمندانی همچون شهرام ناظری، کوروش یغمایی، ایرج خواجه‌امیری و بسیاری دیگر نام برد و شاید در میان آن هنرمندانی که بیشتر می‌شناسیم تنها همایون شجریان، فرزند خلف پدرش در عرضه‌ی آواز بوده و توانسته به جایگاه محمدرضا شجریان تا حدودی نزدیک شود، البته فقط تا حدودی. در دنیای سینما هم می‌توان مثالهای نه چندان موفقی مثل پولاد کیمیایی نام ببریم اما در عالم سینما من کشف تازه‌ای انجام دادم و آن هم آشنایی‌ام با نام اکتای براهنی است، این آشنایی چند سال پیش با پوستری از فیلم "پل خواب" آغاز شد که هر چند هنوز آن فیلم را ندیده‌ام اما به یاد دارم آن روزها به خاطر جمله‌ی: فیلمی بر پایه‌ی رمان جنایت و مکافات فئودور داستایفسکی نام آن در خاطرم باقی ماند.

و اما "شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد..." پیش از اکتای پدرش رضا براهنی را می‌شناختم و جمله‌ی فوق آغاز یکی از شعرهای مشهور اوست که اول بار با صدای خودش آن شنیدم و پس از آن تصمیم گرفتم بیشتر با او آشنا شوم .او  شاعر، داستان‌نویس، منتقد ادبی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود، آثارش در میان علاقه‌مندان به ادبیات داستانی کشورمان بسیار مورد توجه قرار گرفته و رمانهای "روزگار دوزخی آقای ایاز"، "رازهای سرزمین من" و "آواز کشتگان" از مهم‌ترین رمان‌های او هستند، من چند سال پیش از او رمان کوتاه "چاه به چاه" را خواندم و تا آنجا که در خاطرم مانده و البته به گواه یادداشتی که درباره‌ی آن در همین وبلاگ نوشته‌ام حداقل می‌توانم به یقین بگویم در زمان خواندنش و به دور از آن حواشی که بر علیه این نویسنده به دلیل گرایش‌های سیاسی‌اش وجود دارد از آن کتاب راضی بوده‌ام، خصوصا به این دلیل که پس از آن رمانی دیگر از او به کتابخانه‌ام اضافه کردم. براهنی در زمینه‌ی شعر کتاب مهمی تحت عنوان"خطاب به پروانه ها و من چرا دیگر شاعر نیمایی نیستم" دارد که آن را آغازگر شعر پست مدرن در ایران می‌دانند.

با این پیش زمینه‌ی ذهنی از رضا براهنی و تصویر مانده در ذهنم با جمله‌ی "پل خواب، فیلمی بر پایه‌ی جنایت و مکافات داستایوسکی" خبری از جشنواره سینمایی فجر اخیر خواندم که فیلم "پیر پسر" ساخته‌ی اکتای براهنی بعد از سه سال توقیف به نمایش در آمده و منتقدان و بینندگانی که در جشنواره این فیلم را دیده‌اند آن را فیلمی درخشان و اتفاقی نو در سینمای چند سال اخیر ایران دانستند، فیلمی با اقتباس‌ آزاد از آثار مشهوری همچون برادران کارامازوف و شاهنامه که با زمان طولانی 3 ساعت و 10 دقیقه‌ای خود پیش از دیدن‌اش این وعده‌ی اتفاقی نو  را می داد و من بعد از دوبار دیدن آن در سالن سینما هم به عنوان یک بیننده همین نظر را دارم. 

+ در یادداشت بعدی سعی می‌کنم درباره فیلم پیرپسر بنویسیم. 

دل کور - اسماعیل فصیح

در میان لیست‌های مختلفی که توسط منتقدان ارائه می‌گردد و در آنها به نام نویسندگان تاثیرگذار در تاریخ ادبیات داستانی ایران اشاره می‌شود اغلب نامی از اسماعیل فصیح به چشم نمی‌خورد، چرا که او را نه می‌توان در دسته‌ی نویسندگانی همچون گلشیری و هدایت قرار داد و نه در دسته‌ی عامه‌پسندانی همچون  ر-اعتمادی، فهیمه رحیمی و امثالهم. منتقدان او و آثارش را تقریباً نادیده گرفته‌اند اما کتابهای او به خصوص در دهه‌ی شصت و هفتاد خورشیدی از پرفروش‌ترین کتابهای آن سالها بوده و به گمانم او در تاریخ ادبیات داستانی کشورمان دارای جایگاه خوبی‌ست، حتی اگر منتقدان این جایگاه را برایش قائل نباشند. او نویسنده‌ای است که شاید همچون قاسم هاشمی‌نژاد و رمان فیل در تاریکی اش این جسارت را داشته که داستانهای خود را ساده و روان و به دور از پیچیدگی‌های به اصطلاح بوف‌کوری که در آن سالها رواج داشته بنویسد و از طرفی حرفی هم برای گفتن داشته باشد. شاید با توجه به اینکه او در آمریکا تحصیل نموده و مدتی نیز در آنجا زندگی کرده است داستانهایش بیش از هر نویسنده‌ی ایرانی دیگری مدل قصه‌گویی آمریکایی دارد؛ داستانهایی پر از ماجرا و شخصیت و وجود قهرمانی که همچون یک کارآگاه جستجوگر است و ماجراجویی می‌کند. همه‌ی این‌ مولفه‌ها شباهت بسیار به داستانهایی دارد که ریموند چندلر یا ارنست همینگوی نوشته‌اند و این نوع نوشتن با آن فضای ذهنی نسبتا گوتیک و درون‌گرای کافکایی نویسندگان مطرح هم‌دوره‌ی فصیح متفاوت است. هر چند امروز نویسندگان بیشتری به این سمت رفته‌اند و این گونه نوشتن در کنار رمانهای اصطلاحاً آپارتمانی رواج بیشتری پیدا کرده اما در آن زمان کمتر کسی اینگونه قلم می‌زد.

فصیح در سال 1347 و با انتشار رمان "شراب خام" پا به این عرصه گذاشت و تا 1386 که بیست و پنجمین و آخرین اثرش به نام "تلخکام" منتشر شد همواره در همین مسیر به نوشتن ادامه داد. "دل کور" دومین رمان او بود که اول بار در سال 1351 چاپ شده و همچون دیگر آثار او در دسته‌ی رئالیسم شهری دسته‌بندی می‌گردد. داستانی با فضایی رئالیستی که رگه‌هایی از داستانهای ناتوراالیستی را در خود جای داده و آن طبقات اجتماعی که طبقه‌ی مورد هدف او در این داستان هستند زندگی‌شان به شدت تحت تاثیر محیط قرار گرفته و حتی سرنوشت زندگی آنها به این واسطه تغییر می‌کند. او غالباً داستانش را در بستر اتفاقات یا وقایع تاریخی می‌نویسد و ضمن اینکه این موضوع باعث همزاد پنداری خوانندگانی که با آن نسلها پیوندی داشته‌اند می‌گردد، چنین آثاری برای نسلهای بعدی نیز جنبه‌ای تاریخی و اجتماعی پیدا می‌کند و خواننده مثلا در همین رمان "دل کور" نه با خواندن یک کتاب تاریخی یا اجتماعی بلکه با خواندن رمانی روان و پرکشش در محله‌ی قدیمی درخونگاه به همراه راوی به کوچه و خیابان آن روزهای تهران می‌رود و با روابطی که بین اعضای خانواده و مردم آن روزگار در جریان بوده با شرایط و روابط اجتماعی کشور در آن سالها آشنا می‌گردد.

یکی از کارهای جذابی که فصیح در آثارش انجام داده خلق یک شخصیت و تکرار آن در بیشتر کتابهایش است. او در کتاب اولش شراب خام، شخصیتی جذاب به نام جلال آریان خلق کرده و این شخصیت در بسیاری از داستانهای دیگر او یا حضور داشته یا ردپایی از او به چشم می‌خورد.  در همین دل کور  هم هرچند جلال آریان حضور ندارد اما داستان به هر حال درباره‌ی خانواده‌ی آریان است. خانواده‌ای که در محله‌ی قدیمی درخونگاه زندگی می‌کنند و پدر خانواده که حسن آریان نام دارد از مغازه‌داران بزرگ و خوش نام محل است، ارباب حسن طبق روال آن سالها خانواده‌ای پر جمعیت دارد و داستان با راوی سوم شخص و با تمرکز بر پسر کوچک خانواده که صادق نام دارد روایت می‌شود و کتاب با خوابی از صادق که دکتری تازه از فرنگ برگشته و جوان است آغاز می‌شود، در واقع او خواب می‌بیند که محله‌ی کودکی‌اش غرق در خون است و با صدای تلفن از خواب می‌پرد، زن برادرش پشت خط حامل خبر مرگ برادر بزرگترش مختار است. خبری که صادق را دچار احساسات گنگی می‌کند، در واقع او با شنیدن این خبر دچار تلفیقی از حس‌های غم، ناراحتی، شادی، عذاب وجدان و تنفر می‌شود. اما چرا؟؟؟  حال به کودکی صادق در دل خانواده‌ی آریان می‌رویم و داستان در دو بخش کلی که یکی دوران کودکی صادق و خانواده و دیگری زمان حال که جوانی اوست روایت می‌شود و خواننده به همراه صادق با تک تک اعضای خانواده و آنچه بر آنها گذشته و ارتباطش با آنچه در داستان رخ می‌دهد آشنا شده وبه کشف گره‌های داستان می‌پردازد، از پدر و مادرش ارباب حسن و کوکب خانم گرفته تا دیگر شخصیت‌های داستان که کم هم نیستند. در آغاز هر فصل به زمان حال (دکتر صادق آریان جوان) می‌رویم اما پیشبرد اصلی داستان و کشف‌ها در همان بخشی که خاطرات بازگو می‌شود روایت می‌شود.  کل داستان در یک شب تا صبح اتفاق می‌افتد اما ماجراهایی که در ذهن صادق می‌گذرد چندین دهه به طول می‌انجامد و با تعلیقات لازمی که به خوبی مخاطب را دنبال خود می‌کشاند در پایان به زمان حال می‌رسد.

مشخصات کتابی که من خواندم : کتاب صوتی دل کور، انتشارات ماه‌آوا، با صدای رضا عمرانی در 12 ساعت و 49 دقیقه. 

29- فیلم سینمایی "استیو" 2025 - تیم میلانتس

از دوران کودکی‌ام که پخش‌کننده‌های ویدئو با فیلم‌های VHS رواج داشتند تا نوجوانی و آغاز جوانی که دوران اوج DVD بود همواره نکته‌ای که آن روزها برایم اهمیت داشت زودترین زمان ممکن دیدن فیلم‌ها پس از انتشارشان بود و من در دوران اوج فیلم‌باز بودن خودم که می‌توان برای آن بازه‌ی زمانی بین سالهای 2004 تا 2020 میلادی را در نظر گرفت، برای خودم چنین مدعی بودم که هیچ فیلمی وجود ندارد که منتشر شود و از زیر نگاه من جا بماند اما فارغ از اغراق این ادعا به هر حال درس و دانشگاه و دوران سربازی که البته همگی تنها در همان دوران که به آنها مشغول بودم به نظر دوران پرمشغله و سختی می‌رسیدندو بعدها به دوران بسیار شیرین تبدیل شدند، همگی در کند شدن این ادعای یاد شده تا حد زیادی نقش داشتند اما پس از آنها مسیر پر فراز و نشیب شغل که با تعویض چندین و چند موقعیت‌ شغلی همراه بود چنان ترمز دستی را کشید که دیگر جرات ادعا کردن اینکه من تماشاگر حرفه‌ای فیلم‌های سینمایی هستم به سرم نمی‌زند و حالا فقط هر از چند گاهی فیلمی می‌بینم و به یاد گذشته از تماشای آن لذت می برم و چند خطی از تجربه‌ی دیدنم می‌نویسم. حالا هم به همین منوال و البته برحسب اتفاق و به واسطه‌ی فیلم هفته‌ی باشگاه کتاب مسیرسبز شرایطی فراهم شد و من در زودترین زمان ممکن حتی زودتر از رکوردهای پیشین خودم یعنی تقریبا یک هفته پس از زمان انتشار فیلم سینمایی استیو، به تماشایش نشستم. اما قبل از استیو بهتر است به بازیگر اصلی آن که کیلین مورفی نام دارد اشاره کنم، در واقع قبل از فیلم استیو و از زمانی که کریستوفر نولان سرشناس برای فیلم اوپنهایمر نام مورفی را به عنوان بازیگر اصلی فیلم خود معرفی کرد تا سال 2024 که اوپنهایمر اکران شد و جایزه بهترین بازیگر مرد را در اسکار و گلدن گلوب برای مورفی به ارمغان آورد همه‌ی نگاه‌‌ها به سمت این بازیگر با استعداد ایرلندی رفت. بازیگری که البته چندان هم ناشناس نبود و پیش از این با بازی در نقش تام شلبی در سریال پیکی بلایندرز در میان مخاطبان سریال‌ها محبوب شده بود اما پس از دریافت اسکار در اوپنهایمر بود که انتظار مخاطبان را از خود بسیار بالا برده و مخاطبان چشم انتظار فیلم جدیدش بودند. اگر از فیلم "چیزهای کوچک این چنینی" که با بازی مورفی و بعد از اوپنهایمر منتشر شد بگذریم، حالا یعنی در واقع چند روز پیش از اینکه من به سراغ استیو بروم فیلم جدیدی با بازی او اکران شده است که در همین مدت کم و حالا که دو ماهی از انتشار فیلم می‌گذرد مخاطب را غافلگیر کرده و این غافلگیری چندان مثبت نیست و از این نظر است که در واقع فیلم استیو اثر درخشانی که مخاطب با بازی او انتظار آن را می‌کشید نبوده است. 

این فیلم که به کارگردانی تیم میلانتس ساخته شده و بعد از سریال "پیکی بلایندرز" و فیلم سینمایی "چیزهای کوچک این چنینی"سومین همکاری مشترک این کارگردان بلژیکی با ستاره‌ی ایرلندی این روزهای سینما به حساب می‌آید بر اساس رمان کوتاهی به نام شای Shy نوشته‌ی مکس پورترساخته شده است. رمانی که در سال 2023  منتشرشده و داستان آن درباره‌ی نوجوانی به نام شای است که در زندگی 16 ساله‌ی خود تا به امروز رزومه‌ی درخشانی از تخلفات مختلف ثبت نموده است، شخصی که در مدرسه‌هایی که در آنها مشغول به تحصیل بوده بی نظمی کرده، فحش داده، سیگار کشیده، دزدی کرده، فرار کرده و خلاصه مخل آسایش بوده و از دو مدرسه اخراج شده و این دردسرسازی او به مدرسه‌ها ختم نمی‌شده و خانه و مغازه‌ای را هم به هم ریخته، بینی‌اش را شکسته و انگشت ناپدری‌اش را هم با چاقو زخمی نموده است و حالا در مدرسه‌ای شبانه‌روزی که مشابه یک دارالتادیب است و در کتاب به عنوان مدرسه‌ی آخرین فرصت از آن نام برده شده حضور دارد، مدرسه‌ای که دیگر شاگردانش دست کمی از او ندارند اما همگی با روش‌های تربیتی درست در حال کنترل یا به تعبیری درمان هستند. اما برسیم به فیلم درام استیو که متاسفانه این مقدمه‌ی فوق را به ما نمی‌دهد و با اینکه فیلمی مستند نیست در ابتدا حالتی مستندگونه دارد و گروهی مستند ساز را به ما نشان می‌دهد که برای ساختن مستندی به این مدرسه می‌آیند و بیننده حین تماشای مصاحبه‌های مختلف برای ساختن مستند با داستان فیلم نیز همراه می‌شود، البته فیلم بر خلاف کتاب تنها درباره‌ی شای نیست و همانطور که از نام آن مشخص است بیشتر بر روی استیو تمرکز دارد، فردی که مدیر و معلم فداکار این مدرسه است و فیلم بیشتر تصویری از او و فشارهای روانی و مسئولیت اجتماعی که او و دیگر همکارانش برای زندگی و کار با این شاگردان تحمل می‌کنند را به تصویر می‌کشد. خصوصاً وقتی با خبر می‌شوند که مالک این مدرسه بدون هیچ پیش زمینه و اطلاع قبلی اقدام به فروش ساختمان مدرسه و انحلال آن نموده است، آن هم بدون این که به سرنوشت این بچه ها و آینده و سرگردانی و رنج آنها فکر کند.

فیلم در مدت زمان یک روز از زندگی در دهه‌ی 90 در این مدرسه می‌گذرد، روزی که شاید مثل بسیاری از روزهای دیگر این مدرسه، سراسر بحران و استرس است. این بحران‌ها و فشارها بر روان خود استیو هم تاثیر گذاشته و تا مرز فروپاشی او را برده است، او خسته است، خسته از همه‌ی ناهنجاری‌های بچه ها و بیش از آن خسته از درک نشدنش توسط مالکان مدرسه و مسئولینی که حتی برای قهرمان سازی خود به مدرسه سر می‌زنند اما زحمات او و همکارانش برایشان پشیزی ارزش ندارد. شاید خیلی از ما در این جامعه و در موقعیت‌های شغلی خودمان هم این شرایط را تجربه کرده باشیم، من که در شغل حسابداری به وفور این فشارهای روانی را تجربه می‌کنم. در واقع سازنده‌ی این فیلم در کنار تمرکز بر روی استیو و تلاش‌هایش برای این مدرسه، به کتاب هم وفادار بوده و بر روی شخصیت شای هم تمرکز دارد و به همین جهت در واقع تلاش‌های استیو برای نجات شای بیش از دیگر دانش آموزان در فیلم به نمایش در می‌آید.

اما بازخوردهای فیلم

همانطور که اشاره کردم به دلیل انتظاری که کارنامه مورفی برای مخاطب ایجاد نموده، فیلم بیشتر از طرف بینندگانش و منتقدان بازخورد منفی گرفته است اما مورفی کار خودش را به خوبی انجام داده و بازی درخشان او در این فیلم شاید مهم ترین نقاط قوت فیلم به حساب بیابد، در واقع او موفق شده به خوبی فرسودگی شغلی و فشارها و فروپاشی روانی را به تصویر بکشد و در واقع فیلم این نکته که چگونه یک سیستم غلط می‌تواند فداکاری های یک انسان که از همه چیزش مایه می‌گذارد را نابود کند و از طرفی با نمایش یک فضای واقعی و به دور از سیاه نمایی و سفید نمایی به بیننده این اجازه می‌دهد که در کنار ناامیدی، لحظات کوچک و همدلی را درک کند. 

از طرفی یکی از اصلی‌ترین انتقادها عدم انسجام داستان و شخصیت پردازی نسبتاً ضعیف کاراکترهای فرعی است. فیلمنامه انسجام لازم را برای جذب مخاطب برای ادامه دادن ندارد و به قول منتقدان فیلم شلخته است و نتوانسته ایده خود را به خوبی بیان کند و با تلاش برای فرار از روایت خطی کاری کرده که بیننده نمی‌داند دقیقا باید درگیر داستان شای شود یا استیو و مدرسسه و چون چندان به شخصیت‌پردازی کاراکترهای فرعی پرداخته نشده و در واقع آنها نقشی در روند داستان ایجاد نمی‌کنند و این باعث می‌شود حس عاطفی لازم برای مخاطب نسبت به سرنوشت مدرسه و دانش آموزان را هم چندان ایجاد نمی‌کند.

  • در پایان هرچند دیدن این فیلم با بازی خوب مورفی را می‌توانیم یک تجربه‌ی عاطفی خوب و قوی بدانیم، فیلمی که نقش استیو آن توسط کیلین مورفی تا مدتها در ذهن بیننده‌اش باقی می‌ماند، اما نقص‌های یادشده نمی‌گذارد بتوانیم نام شاهکار بر روی این فیلم بگذاریم و به همین دلیل من را هم بر آن نمی‌دارد که به راحتی دیدن‌اش را به دیگران پیشنهاد کنم اما خب اگر فیلم را دیدید و این یادداشت را خواندید خوشحال می شوم نظر خودتان را هم با من در میان بگذارید.  از اینجا نیز می‌توانید تریلر فیلم را ببینید.

درس خوشنویسی - میخاییل شیشکین

ادبیات داستانی روس را غالباً با بزرگانی همچون داستایوسکی و تولستوی که در عصر تزاری می‌زیسته‌اند می‌شناسیم اما این سرزمین در دوره‌ی معاصر هم نویسندگان خوبی دارد، نویسندگانی که هرچند در کشوری زیسته‌اند که با شیوه‌ای متفاوت از پیشینیان خود اداره شده اما هنوز در نوشته‌های ایشان به اصطلاحِ منتقدان، روح روسی حس می‌شود و میخاییل شیشکین را می‌توان یکی از این نویسندگان شمرد، او که تا امروز تنها نویسنده‌ی روس به حساب می‌آید که موفق شده هر سه جایزه معتبر ادبی این کشور را از آن خود کند، بزرگانی همچون پاسترناک، تولستوی، بونین و بولگاکف را الهام‌بخش خود می‌داند و داستانهای او نیز همچون آن بزرگان نه تنها در کشور خودش بلکه فراتر از مرزهای آن جغرافیا نیز مورد توجه قرار گرفته و خوانده می‌شود. او که از سال 1995 به دلایل خانوادگی و غیرسیاسی به سوئیس مهاجرت نموده، از سال 2013 مواضع تندی علیه حکومت کشور خود نشان داده و با اینکه خود را شیفته‌ی فرهنگ اصیل روسی می‌داند از وضعیت امروز کشورش رضایت ندارد و در یکی از مصاحبه‌هایش توضیح می‌دهد که "پس از کمونیسم ما همان سربازخانه‌ها و همان دیکتاتوری و همان رژیمی را که قبلاً در آن زندگی می‌کردیم بازسازی کرده‌ایم." همچنین وقتی برای نمایشگاه کتاب نیویورک دعوت شد تا نماینده‌ی کشورش باشد در نامه‌ای به طرزی آشکار نقد خود رابیان نموده و اشاره کرد حاضر نیست نماینده‌ی روسیه‌ی دغل‌کاران باشد. البته او می‌گوید «سیاست‌های جاری هرگز در رمان‌هایم جایی ندارد اما صحبت نکردن در مورد آنچه که در حال حاضر در کشورم اتفاق می‌افتد غیرممکن است و وجود روسیه‌ای دیگر فراتر از روسیه‌ی پوتین، برای من مهم است.» در واقع همانطور که خودش اشاره کرده روسیه‌ی میخاییل شیشکین با آنچه امروز در عرصه‌ی سیاست و جغرافیا به نام این کشور می‌شناسیم بسیار متفاوت است، او معتقد است مردم روس، روسیه‌ای دیگر برای خود ساخته‌اند که آن کشورِ فرهنگی روسی است، به قول خودش یک فرهنگِ مملو از ادبیات، موسیقی و هنر روسی اما عاری از گولاک‌ها، محکومیت‌ها و کریمه مال ماست‌ها و امثالهم. بله، او سالهاست در سوئیس زندگی می‌کند اما همواره خود را شهروند این روسیه‌ی شرح داده شده می‌داند و اعلام می‌کند در آن کشور هموطنانم؛ راخمانینف و تولستوی هستند، نه بریا و پوتین. و اما کتاب کم حجم درس خوشنویسی که اینگونه آغاز می‌شود؛

سوفیانا پاولوونا، حرف بزرگ سرآغازِ همه‌ی آغازهاست، برای همین است که از آن آغاز می‌کنیم. راستش را بخواهید، حرف بزرگ مثل اولین نفس یا جیغ نوزاد است. تا همین یک لحظه پیش هیچ چیزی در کار نبود، مطلقا هیچ چیز، خلاء، و ممکن بود صد یا هزار سال دیگر هم چیزی در کار نباشد، ولی حالا قلم، با تبعیت از اراده‌ای از بالا که در حیطه‌ی اختیار آن نیست، ناگهان حرف بزرگی را به وجود می‌آورد و دیگر نمی‌تواند متوقف شود. این در همان حال که نخستین حرکتِ قلم به سوی نقطه‌ی پایان جمله است، هم نشانه‌ی امید است و هم نشانه‌ی بی معناییِ کائنات. حرف بزرگ، مانند جنین، تمام زندگی آینده را انتهای انتها در درون خود نهفته است: هم روح، هم ریتم، هم نیرو، هم شکل.

درس خوشنویسی شامل داستان‌های خیلی کوتاه در هم تنیده‌ای است که به صورت یک داستان بلند از مجموعه گفتگوهای میان استاد و هنرجویانش تشکیل می‌شود. استاد یاد شده یوگنی الکساندرویچ نام دارد، شخصی که جدا از هنرش، در سیستم عدالت کیفری نیز مشغول به کار است. دو مشغولیتی که هیچ قرابتی با یکدیگر ندارند. در واقع او با توجه به اینکه هر روزه به واسطه‌ی شغلش با پرونده‌های غمناکی روبرو می‌شود، برای رهایی از بار سنگین جرم و جنایت و زشتی‌ها به هنر خط و خوشنویسی و تدریس آن پناه برده و معتقد است به واقع از نوشتن، چنین کاری بر می‌آید....برای اینکه عقل از سرم نپرد، بر می‌دارم و آخرین کلمه‌ی یکی از حاضران را به جای آنکه با خط به هم فشرده تندنویسی بنویسم، مثلا با حروف شکم گنده‌ی خط تزئینی روندو می‌نویسم، حروف وسط کلمه را رو به داخلشان کمی سایه می‌دهم، یا حکم را با خط قدیمی و شکسته‌ای می‌نویسم و اول و آخر حروف را پیچ و تاب می‌دهم، یا با شکسته‌نویسی‌های گوتیک، یا با خمیدگی‌های خط باتارد، یا خط کوله، یا اصلا از خودم خط ابداع می‌کنم. یک صفحه را با این خط و صفحه‌ی دیگر را با آن یکی. اصلا صفحه کدام است؟ امتحان کنید، فقط یک لغت را طوری بنویسید که جلوه‌ی نظم و هماهنگی باشد، تا فقط با زیبایی و سلامتش تمام این دنیای وحشی، تمام این غارنشینی را به تعادل و توازن برساند. هنرجویان خوشنویسی این استاد چند زن هستند که گویا هر کدام به صورت جداگانه برای آموزش به محضر استاد می‌رسند و داستان کتاب با همین گفتگوهای بین استاد و هنرجو شکل می‌گیرد، گفتگوهایی که خواننده را با صحنه‌هایی از زندگی معاصر مردم روسیه روبرو می‌کند و در این راستا هدف نویسنده را پیش می‌برد. پیش از خواندن باید این نکته را در نظر داشت که درست است کتاب در نسخه‌ی جیبی کم حجمی منتشر شده اما خواندن آن نیاز به دقت فراوان دارد چرا که به کلی گفتگو محور است و شخصیت‌ها هم متعدد هستند و روایت‌ها تا حدودی تودرتو و بدون هیچ‌گونه جدا شدن از همدیگر پی گرفته می‌شود و تقریباً هیچ‌گونه علائم نگارشی برای جدا کردن مکالمه‌ی شخصیت‌ها وجود ندارد و با تغییر متعدد راوی، گفتگوی استاد از یک هنرجو آغاز و با هنرجویی دیگر پی گرفته می‌شود و ادامه پیدا می‌کند. در واقع به نظر می‌رسد نویسنده به عمد این کار را کرده تا "من"را در جهان خود جمعی نشان دهد، همچون خط و خوشنویسی که از کنار هم قرار گرفتن هزاران نقطه شکل می گیرد، در این داستان و به طور کلی در زندگی نیز همین‌گونه است.

از زاویه‌ای دیگر می‌توان گفت در این کتاب نویسنده قصد دارد بگوید موضوع اصلی همان نام کتاب یعنی درس خوشنویسی یا هر شکل دیگری از هنر است نه آنچه که نوشته می‌شود، به طوری که حتی اگر آن نوشته حرفهای زیبایی نباشد و حکم دادگاه و اعمال مجرمین و امثالهم باشد. انگار او می‌خواهد بگوید در این دنیای آشفته و زشت هم خوشنویسی می‌تواند زیبایی بیافریند و خوشنویس شاید به عنوان سربازی مبارز، با انضباط و دقت و تکرار تلاش می‌کند با زشتی‌ها بجنگد و زیبایی بیافریند. در واقع این را می‌توان در راستای همان حرفی دانست که نویسندگان بزرگ نسل‌های پیش از شیشکین در این سرزمین بیان کرده‌اند  که با وجود همه‌ی مصائب، چگونه میتوان کرامت انسانی را حفظ کرد. ... و اگر دست مطمئن باشد، اگر قلم یک بار نلرزد، اگر همه چیز درست پیش برود، آن وقت- شاید باورتان نشود - روی میز من معجزه‌ای به وقوع می‌پیوندد! این ورق کاغذ معمولی ناگهان متمایز می‌شود، رها می‌شود، تعالی پیدا می‌کند و از حوادث و اتفاقات بالاتر می‌رود! بی نقصی و کمال آن بلافاصله بیگانگی و حتی دشمنی خود را با تمام عالم واقع و با طبیعت پیرامون بروز می‌دهد، انگار این تکه از فضا به تسخیر دنیایی والاتر درآمده است، دنیایی مملو از نظم و زیبایی در کنار این قلمروی کرم‌های خاکی! بگذار آنجا همه از هم نفرت داشته باشند و یکدیگر را بکشند، به هم خیانت کنند و خودشان را دار بزنند، این ها همه تبدیل می‌شود به مدلی برای خوشنویسی، به ماده‌ی خامی برای آفریدن زیبایی. در این دقایق شگفت‌انگیز که دستان می‌خواهد فقط بنویسد و بنویسد، احساسی عجیب و وصف ناشدنی به شما دست می‌دهد، این یعنی خود خود سعادت!  ص 44 

+ این کتاب در سری کتابهای شاهکارهای 5 میلی‌متری نشر افق و از زبان روسی توسط آبتین گلکار ترجمه شده است.

++ مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ اول، 1398، در 1100 نسخه، نشر افق