کِلیدر - محمود دولت آبادی

پیش از اینکه تا همین چند ماه پیش چرخ وبلاگ کتابنامه دوباره به گردش در بیاید، بیش از یکسالی بود که در اینجا فعالیتی نداشتم و در طول آن مدت به دلیل مشغله‌های فراوان از جمله تغییر محل کار و تداخل آن با ادامه تحصیل و در نهایت پایان‌نامه و دفاع از آن، کمتر توانستم کتاب بخوانم و قطعاً این موضوع آزارم داده اما در میان همان اندک کتابهایی که موفق به خواندنشان شدم به اصطلاح یک غول مرحله آخر وجود داشت به نام کلیدر، رمانی 10 جلدی که با چیزی حدود 3000 صفحه به عنوان طولانی‌ترین رمان ایرانی شناخته می‌شود و در دنیا نیز از این لحاظ پس از اثر مشهور مارسل پروست در رتبه دوم قرار می‌گیرد. به هر حال در این دوره و زمانه‌ی شتابزده و سرشار از حواس‌پرتی شاید انتخاب نام غول مرحله آخر برای این کتاب نام نابجایی نباشد، حداقل برای من ایجاد تمرکز لازم در مدت طولانی برای خواندن کتابی با این حجم چندان راحت نبود. 

رمان کلیدر همانند دیگر رمان‌های چند جلدی و طویل دارای شخصیت‌ها و خرده‌داستان‌های فراوانی است که در خدمت خط اصلی روایت هستند، داستانی که بر اساس ماجرایی واقعی نوشته شده و نویسنده‌ی آن با روایت تاریخ‌نگارانه و نگاه به موارد مختلف از جمله مسائل فرهنگی، اجتماعی و سیاسی ایران در دهه‌ی بیست خورشیدی، رنگ و بویی همچون یک حماسه از جنس مقاومت و مبارزه‌طلبی در برابر ظلم و استبداد به مخاطب ارائه داده است. داستان با حضور دختر جوانی به نام مارال آغاز می‌شود، دختر کردتباری که سوار بر اسب یکه‌شناس خود، قره‌آت، چنان با صلابت توصیف می‌شود که خواننده پس از خواندن آن سطور در همان ابتدا به خود نوید داستانی حماسی را می‌دهد که مارال شخصیت اصلی آن است، اما چندی نمی‌گذرد که متوجه می‌شودشخصیت اصلی داستان مارال نبوده بلکه پسرعمه‌ی او گل‌محمد است، یک جوان ایلیاتی از نسل کردهای تبعیدی به خراسان که همچون دیگر اعضای ایل مشغول زندگی‌اش بوده و سرِ زمین می‌رفته، به گله‌ها رسیدگی می‌کرده و به اصطلاح خودمانی‌ نشسته بوده سر سفره‌اش نان و ماستش را می‌خورده اما شرایط روزگار که بی ارتباط با اوضاع سیاسی حاکمیتی آن زمانه نیست اوضاع را تغییر می‌دهد، زمانه‌ای که با قحطی و خشکسالی و به قول خودشان بُزمرگی گله‌هاشان نیز همراه شده و با یک اتفاق گل محمد را ناخواسته وارد مسیری دیگر می‌کند، مسیری که در ابتدا فقط بخاطر رهایی و نجات خود از مهلکه به آن پای گذاشته اما کم‌کم رنگ مقاومت و مبارزه در برابر قدرت‌های زورگوی حاکم به خود می‌گیرد و طبیعتاً با چالش‌های بسیاری در طول راه همراه خواهد بود. زمان وقایع داستان همانطور که اشاره شد دهه‌ی بیست خورشیدی است و مکان هم روستای کلیدر در خراسان. شخصیت‌های داستان در کنار ایل کردهای تبعیدی به این منطقه، روستایی‌های اهل خراسان هستند. راوی غالب داستان دانای کل است اما در مجموع رمان از چندین زاویه روایت می‌شود، بطوریکه در بخش‌هایی از زاویه دید اول شخص و بخش‌هایی دیگر از نگاه سوم شخص روایت را می‌خوانیم و اینگونه به عنوان مخاطب از ذهنیت شخصیت‌ها آگاه می‌شویم. یکی از نکات مثبت کتاب ریتم نسبتاً یکسان آن است چرا که دولت آبادی برای نوشتن این کتاب بیش از ده سال زمان گذاشته و با وجود این زمان طولانی و تغییراتی که طبیعتأ در زمانه و خلق‌وخوی نویسنده ایجاد می‌شود احتمال اینکه ریتم داستان در طول این مدت از حالت اولیه خارج شود زیاد است، معروف‌ترین مثالش هم می‌تواند رمان چند جلدی فرانسوی "خانواده تیبو" باشد که نوشتن‌اش چیزی حدود بیست سال زمان برد و در آنجا به وضوح می‌بینم که از یک جایی از داستان به کلی مسیر و یا شاید علایق نویسنده تغییر کرده و این روی روایت داستان کتاب نیز ملموس است اما دولت آبادی تقریباً می‌توان گفت چنین تغییر ناگهانی در کتابش نداشته و نسبتاً ریتم در آن حفظ شده است. اما نکته ای که شاید تا حدودی مخاطب را آزار دهد روایت‌های طولانی گاه نامرتبط با خط اصلی داستان و یا بها دادن به خرده روایت‌هایی است که شاید نقش کمرنگی در روایت اصلی دارند و گاهی حسابی حوصله خواننده را سر می‌برند یا در رابطه با شخصیت‌پردازی‌های داستان، پیش از تعریف و تمجید می توان نقدهایی هم بر آن وارد کرد؛ به طور مثال در ابتدای داستان خواننده مطمئن است که مارال از شخصیت‌های مهم داستان است که البته در پایان داستان هم می‎بینیم که نقش مهمی خواهد داشت، اما در میانه‌ی رمان چنان حضورش کمرنگ می‌شود که حتی ممکن است مخاطب او را فراموش کند. اما در مجموع باید گفت یکی از بهترین شخصیت‌پردازی‌هایی که حداقل من در رمان‌های ایرانی با آنها روبرو بودم در این کتاب ارائه شده و شخصیت‌های "گل‌محمد"، مادرش "بلقیس"، "خان‌عمو" و البته "ستار پینه‌دوز" شخصیت‌هایی هستند که با توصیفات نویسنده چنان خوب تصویر شده‌اند که تا مدتهای طولانی در خاطرم خواهند ماند. همینطور می‌توان گفت شخصیت‌های داستان همانند زندگی واقعی نه خیر مطلق هستند و نه شر مطلق و در نتیجه می‌توان آنها را شخصیتهایی خاکستری نامید همچون همین‌هایی که ما هستیم. نثر داستان را نیز می‌توان تلفیقی از واقع‌گرایی و شاعرانگی دانست که با توصیف طبیعت و استفاده از واژه‌ها و ضرب المثل‌ها و اصطلاحاتی بعضاً با گویش محلی، خواننده را با فضا همراه‌تر و روایت را بسیار باورپذیرتر کرده است.

کلیدر را در شرایط ایده‌آل خودم که همیشه برای زمان خواندنش متصور بودم نخواندم. اما با این حال خواندنش برای من تجربه‌ی دلنشینی بود. هرچند با توجه به حجم زیاد جرات نمی کنم خواندن آن را به شخصی دیگر توصیه کنم. اما قطعاً می‌توانم بگویم اگر شخصی هستید که برای خود برنامه‌ی ثابت روزانه‌ای برای کتاب خواندن دارید و تجربه‌ی خواندن یک رمان نسبتاً طولانی را هم داشته‌اید قطعاً از هم نشینی طولانی مدت با خانواده‌ی کلمیشی و دیگر خانواده‌های این داستان خودتان را محروم نکنید و در اشک‌ها و لبخندها و مخلص کلام زندگی آنها خود را شریک کنید، فکر نمی‌کنم بعد از این تجربه پشیمان شوید. تجربه‌ای که در کشاکش تغییرات بزرگ اجتماعی سیاسی آن روزگار تجربه‌ای متفاوت با زندگی شهری امروز ما خواهد بود، هر چند مقاومت و مبارزه‌ی مردم عادی و فرو دست دربرابر ظلم مواردی است که دائم در تاریخ در حال تکرار است. 


+ دوست خوب ما در دنیای وبلاگ‌ها جناب مجید مویدی عزیز که مدت‌هاست وبلاگش را به روز نکرده و دلتنگ نوشته‌هایش هستم چند سال پیش یادداشت‌هایی درباره این کتاب نوشته است که خواندن آن و البته خواندن کامنت‌های پای آن پست‌ها خالی از لطف نیست.  از اینجا می‌توانید آن سه یادداشت را بخوانید: "یک"، "دو"، "سه"

++ از زمان انتشار کلیدر تا به امروز نقدهای مثبت و منفی بسیاری برای این کتاب نوشته شده است. به طور مثال از کریم امامی خوانده‌ام که به نظرش "کلیدر را می توان نقطه‌ی اوج رشته‌ی آثار پیشین دولت آبادی به حساب آورد که اغلب آنان داستان‌هایی کوتاه درباره‌ی مردم زجر کشیده و رنجور دهات خراسان است." یا از احسان یارشاطر که "کلیدر را حماسه‌‌ای با تصاویر پر بار و شعری در جامه‌ی نثر" می‌دانست. اما منتقدان بسیاری هم بودند که نقدهایی به این اثر دولت‌آبادی وارد داشته‌اند، نقدهایی که گاه همچون نظر دولت آبادی نسبت به منتقدین تند و گزنده بوده و گاه ملایم‌تر، از بین آنها نقد رضا براهنی (اینجا) و بخصوص نظر مهشید امیرشاهی (اینجا) درباره کلیدر نسبت به بقیه خواندنی‌تر است. هر چند بعد از خواندن آنها احتمال اینکه خواننده دیگر سراغ خواندن این کتاب یا کتاب دیگری از دولت آبادی نرود هم هست. (لینک این دو یادداشت را در ادامه مطلب آورده ام) 

مشخات کتابی که من خواندم: نشر فرهنگ معاصر، چاپ هشتم1397،قطع پالتویی، در4000 نسخه، 3034 صفحه


مهمانی تلخ - سیامک گلشیری

اگر از دوستان قدیمی وبلاگ کتابنامه باشید احتمالاً از چگونگی آشنایی من با آثار سیامک گلشیری با خبر هستید و می‌دانید که این آشنایی‌ به واسطه‌ی برادرزاده‌‌ی گرامی که روزگاری کتابخوان بود اتفاق افتاد. در یادداشتهای مربوط به معرفی کتابهای "آخرش می‌آن سراغم" و "تصویر دختری در آخرین لحظه" ماجرا را شرح داده‌‌ام و تنها تفاوتی که از آن زمان تا به امروز ایجاد شده این است که این برادرزاده‌ی گلشیری‌خوان ما که یک زمانی در این خیال بودم که با تلاش‌های من کتابخوان شده آن روزها از میان نویسندگان ایرانی تنها از این نویسنده داستان می‌خواند و حالا بعد از گذشت این سال‌ها به جرات می‌توان گفت دیگر هیچ کتابی غیر از کتابهای درسی نمی‌خواند و باید اعتراف کنم نه تنها پروژه‌ی کتابخوان‌سازی من درباره ایشان شکست خورده به حساب می‌آید بلکه پروژه‌های کتابخوان‌سازی دیگری که با شرکت دو برادرزاده‌ی بعدی و با وجود روش‌هایی نوین‌تر در حال انجام بود نیز تقریباً با شکست مواجه شده است، به گونه‌ای که یکی از این دو با کتابهای "خانه درختی" از انواع چندین و چند طبقه‌ی آن یکی یکی طبقه‌ها را بالا رفت و احتمالا در همان بالابالاها متوجه شد سرعت اینترنت بسیار بالاتر است و همان بالا مشغول به گوشی ماند و دیگر به سراغ دیگر کتابها نیامد، دیگری هم علی‌رغم این که بسیار پرشورتر و منسجم‌تر از نفرات قبل کتابخوانی را شروع کرده و کار را به جایی رسانده بود که بعد از خواندن هری پاتر از طرفداران پر و پا قرص این شخصیت شده بود، در حالی که در ظاهر هنوز هم خود را کتابخوان می‌داند اما در واقع در میانه‌ی راه، دنیای کتابخوانی‌اش را با دنیای پر رنگ و لعاب مجازی عوض کرده و در نهایت با نصیحتی پر بار به سراغ عموی خود آمده و به ایشان می‌گوید: "میگم عمو مهرداد، جدا از اینکه بعضی وقت‌ها خوندن داستان حال میده اما در مجموع وقتی هوش مصنوعی هست که به هر سوال تو بهتر از هر کس دیگه‌ای جواب میده! پس تو برای چی وقتت رو این همه برای خوندن تلف می‌کنی و بجاش در اون وقت‌ها بازی نمی کنی!؟ ولش کن و بیا توی گوشیت کال آف نصب کن و بازی کنیم حال کنیم" به هر حال آن قسمتِ اول نصیحتش که گفت"گاهی خواندن داستان حال میده‌ی وجودش" که به آن اشاره کرد تا همین چند روز پیش درگیر درس و مدرسه بود و نمی‌توان هنوز درباره ایشان حکم داد که به طور کامل بیخیال کتابخوانی شده یا نه، نوروزی که در آن هستیم یا نهایتاً در تابستان می‌توان تشخیص داد که ایشان نیز به طور کامل کتابخوانی را رها کرده است یا خیر. به هر حال پروژه‌های کتابخوانی من همگی در کوتاه مدت به صورت گلخانه‌ای جواب دادند و چراغ آنها پس از مدتی خاموش شد اما هنوز به اهداف بلندمدت آن پروژه‌ها امیدوارم. اهدافی که با کاشتن بذر "گاهی خوندن داستان حال میده‌" در وجود این عزیزان روزی جوانه خواهد زد.

اما بعد از این حرفهای حکیمانه  بهتر است بروم سراغ معرفی کتاب مهمانی تلخ که نسبت به دو کتاب قبلی که از این نویسنده خوانده‌ام قدیمی‌تر است و در سال 1380 منتشر شده و در همان سال نیز نامزد دریافت بهترین رمان جشنواره مهرگان گردیده است. این کتاب 142 صفحه‌ای در دسته‌بندی کتابهای داستانی نشر چشمه، در قفسه‌ی آبی قرار گرفته و اگر با این دسته‌بندی آشنا باشید می‌دانید کتابهایی در این قفسه قرار می‌گیرند که ژانری، قصه گو و جریان محور باشند. این کتاب هم همینطور است و می‌توان گفت تقریباً یک تریلر یا شاید به تعبیری یک کتاب در ژانر رازآلود با متن روان و ساده و بسیار پرتعلیق به حساب می‌آید که هر چند در برخی از قسمت‌های متن آن تا حدودی خواننده را ساده لوح فرض می‌کند اما به نظرم در مجموع خواننده را به خوبی همچون یک فیلم سینمایی تا پایان کتاب همراه می‌کند و گزینه خوبی برای سرگرمی است. این داستان مثل اغلب داستانهای این ژانر جذابیت خود را مرهون تعلیق‌های خود است و با توجه به اینکه کل داستان در چند ساعت اتفاق می‌افتد خیلی امکان صحبت کردن درباره داستان بدون ضربه به آن تعلیق‌ها ممکن نیست اما من سعی‌ام را می‌کنم. کتاب از زبان اول شخص روایت می‌شود و راوی آن شخصی به نام رامین ارژنگ است. استاد دانشگاهی که در همان ابتدای داستان در شهر تهران سوار یک تاکسی می‌شود تا از دانشگاه به محل زندگی خود در حوالی پارک وی بازگردد، در میانه‌ی راه تاکسی بنزین تمام می‌کند و استاد به همراه چند مسافر دیگر مجبور می‌شود وسط اتوبان پیاده شود تا به وسیله تاکسی دیگری ادامه مسیر را طی کند. قبل از این اتفاق مکالماتی بین مسافران و راننده شکل گرفته که پس از تمام شدن بنزین و رها شدن در اتوبان ذهن خواننده را درگیر دلهره‌هایی می‌کند که هرچند به خیر می گذرند اما پس از کمی پیاده‌روی کنار اتوبان، اتومبیلی برای او نگه میدارد و  او را سوار می‌کند و همین جاست که دلهره‌ی بعدی به سراغ خواننده می‌آید چرا که رفتار راننده عادی نیست و همینطور خیره به استاد نگاه می‌کند و بعد از تعجب استاد و قصد پیاده شدنش راننده خودش را معرفی می‌کند و می‌گوید تورج است، دانشجویی که چند سال پیش از دانشگاه اخراج شده و از قضا یکی از اشخاصی که نقش اساسی در اخراج او داشته همین جناب استاد ارژنگ است. 

صحبت این دو نفر آغاز می‌شود و با چاشنی پرحرفی تورج در طول مسیر ادامه پیدا می‌کند. او اتفاقاتی را تعریف می‌کند که پس از اخراج از دانشگاه برایش رخ داده و همین موضوع باعث می‌شود که من و شمای خواننده و البته جناب استاد ارژنگ تا حدودی دچار دلهره و هراس شویم و به این فکر کنیم که احتمالا با این اوصاف بعد از سالها حالا موقعیت مناسب برای انتقام تورج فراهم شده اما تورج می‌گوید همه‌ی این‌ها دیگر گذشته و حالا مدتی است نامزد کرده و زندگی خیلی خوبی دارد. این گفتگوی دو نفره با یادآوری خاطرات ادامه پیدا می‌کند و پس از این که به حوالی خانه استاد می‌رسند و استاد قصد پیاده شدن دارد تورج اصرار میکند که حالا که بعد از مدتها همدیگر را دیده‌ایم حیف است که اینقدر زود از هم خداحافظی کنیم و بیاییم با هم بیشتر وقت بگذرانیم و این حرف‌ها. و  این گفتگو به هر شکلی که شده تا یک کافه و پس از آن به خانه‌ی تورج و همینطور در ادامه تا به رفتن به یک مهمانی ادامه پیدا می‌کند و ادامه‌ی ماجرا... .

مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ سوم نشر چشمه، بهار ۱۳۹۷, در ۵۰۰ نسخه، بهار، ۱۴۲ صفحه

فیلم سینمایی "جنگل پرتقال" 1402 - آرمان خوانساریان

اگر اشتباه نکنم آخرین فیلمی که در یک سالن سینما به تماشای آن نشستم "تهران 1500" بود، انیمیشنی که بهرام عظیمی در سال 1392 آن را ساخت و من را به واسطه‌ی برادرزاده‌‌ام به سینما کشاند و نوروز خاطره‌انگیزی برایمان ساخت. پیش از آن آثار درخور توجهی مانند "چهارشنبه سوری"، "جدایی نادر از سیمین" و "اینجا بدون من" آخرین فیلم‌هایی بودند که بخاطر آنها روبروی پرده‌ی نقره‌ای نشستم. اما حالا ده سالی می‌شود که اعتمادم به سینمای ایران را تقریباً از دست داده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام که گونه‌های مهم سینمای کشورمان مثل سینمای اجتماعی یا حتی درام عاشقانه، اغلب یا به دست فراموشی سپرده شده‌اند یا در نمونه‌های موجود آنقدر دم‌دستی و سیاه‌نمایانه شده‌اند که به جای خلق پرسش و ایجاد سوژه‌ی تفکر برای مخاطب، بیشتر حال او را خراب می‌کنند. البته شرایط بحران زده‌ی جامعه هم در این موضوع که بیشتر فیلم‌های مورد استقبال اکران، فیلم‌های کمدی هستند دخیل است و امروز می‌توان گفت بدنه‌ی اصلی سینمای ما را همین فیلم‌ها تشکیل می‌دهد. قصدم این نیست که بگویم فیلم طنز و کمدی بد است، چرا که اگر با یک اثر هنری کمدی با کیفیت مواجه باشیم بسیار هم عالی خواهد بود، اما وقتی صحبت از فیلم‌های کمدی این روزهای سینما می‌شود خبری از آثار درخشانی مثل "اجاره نشین‌ها"، "مهمان مامان"، "مارمولک" و حتی "ورود آقایان ممنوع" نیست و اغلب فیلم‌های اکران این سال‌ها آثار هزلی هستند که فارغ از نداشتن ارزش هنری، این حس را به بیننده القا می‌کنند که به فهم و شعور او توهین شده است . به همین دلیل در چند وقت اخیر اگر می‌خواستم فیلم ایرانی ببینم هر از گاهی فیلم‌ها را با همین فیلتر کمدی یا غیر کمدی بودن یا با پیگیری آثار کارگردان‌هایی که پیش از این، فیلم خوبی ازآنها دیده‌ بودم انتخاب کرده و به تماشا می‌نشستم بلکه فیلم خوبی گیرم بیاید اما شما که غریبه نیستید در میان آن گلچین شده‌ها هم فیلمی پیدا نمی‌شد که چنگی به دل بزند تا اینکه با پیشنهاد یکی از دوستان به تماشای جنگل پرتقال نشستم و بعد از مدت‌ها به سینما امیدوار شدم. تا این حد امیدوار که دلم خواست باز هم برای تماشای برخی فیلم‌ها به سینما بروم.

«جنگل پرتقال» نخستین فیلم بلند آرمان خوانساریان است که در سال ۱۴۰۱ با تهیه‌کنندگی رسول صدرعاملی ساخته و در آبان ۱۴۰۲ در سینماها اکران شد. خوانساریان پیش از این با ساخت فیلم‌های کوتاه موفقی مانند «سایه فیل» و «سبز کله‌غازی» شناخته شده بود و در «جنگل پرتقال» به‌عنوان اولین تجربه‌ی بلندش توانست با فیلمنامه‌ای خوب و پرداختی دقیق به همراه جزئیات کافی و خلق فضایی ملموس، داستانی ارائه دهد که بیننده را درگیر خود کرده و منتقدان و علاقه‌مندان جدی سینمای ایران را نیز امیدوار کند. داستان فیلم، بخشی از زندگی شخصی به نام سهراب بهاریان را روایت می‌کند، یک جوان احتمالاً دهه‌ی شصتی که دانش‌آموخته‌ی رشته‌ی نمایشنامه‌نویسی است و همچون بسیاری از هم‌نسلان خود با آرزوهای بر باد رفته‌ی دوران جوانی و نرسیدن به آنها و طبعاً سرخوردگی ناشی از آن، حالا که در زمینه‌ی رشته‌ی هنر‌ی‌اش هم به جایگاه موردنظرش نرسیده، در آغاز فیلم یعنی در زمانی که پانزده سال از زمان فارغ التحصیلی‌اش گذشته می‌بینیم که بعد از مدت‌ها بیکاری، چند روزی است در مدرسه‌ای به عنوان معلم ادبیات مشغول به کار شده است. در همان صحنه آغازین با دیدن نوع مواجهه‌ی او با شاگردان و به چالش کشیدن آنها متوجه می‌شویم با معلمی سختگیر و البته تندخو طرف هستیم که قطعاً این از همان سرخوردگی یاد شده نشأت می‌گیرد؛ معلمی که قصد دارد از مبحثی که در همان جلسه به دانش‌آموزان درس داده امتحان بگیرد و با کسی هم شوخی ندارد و در چند روز ابتدایی کارش چند نفر را هم اخراج کرده است. حالا مدیر مدرسه به او اعلام کرده که باید هر چه سریع‌تر مدرک تحصیلی خود را تحویل مدرسه بدهد و دیگر فرصتی برای پشت گوش انداختن برایش باقی نمانده و در غیر این صورت آنها مجبور هستند معلم دیگری را جایگزین کنند. و اینگونه است که آقا معلم داستان پس از پانزده سال راهی شهر محل تحصیل‌ خود شهسوار می‌شود تا مدرک تحصیلی‌‌اش را از دانشگاه آزاد تنکابن بگیرد. سفری که در عین عادی بودن، با مرور گذشته و دیگر چالش‌های پیش رو برای سهراب یک سفر عادی نخواهد بود.


+ اما چرا این فیلم به نظرم فیلم خوبی است؟ در ادامه مطلب سعی کرده‌ام به این سوال پاسخ دهم. 

++ به افتخار این فیلم خوب تصمیم گرفتم در کنار دسته‌ی ۱۰۱ فیلم چهار ستاره تاریخ سینما پوشه یا دسته‌ی جدیدی تحت عنوان سینمای ایران  اضافه کنم و تجربه‌ی خودم از تماشای فیلم‌های خوب سینمای خودمان را هم در این وبلاگ بنویسم.

+++ فرصت‌ها در زندگی زودتر از چیزی که بتوان فکرش را کرد از دست می‌رود، امیدوارم حداقل نیمی از آنها را در یابیم. شاید دیدن این فیلم کمک کند. به عنوان یک توصیه‌ی دوستانه شما را به تماشای این فیلم دعوت می‌کنم.

 

ادامه مطلب ...

از پشت شیشه‌های باران خورده، دنیا را دست می‌تکانم - محمد محمدی

 ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده مرغی، صیاد رفته باشد.      حزین لاهیجی 

تقریباً نیمی از سال‌های دهه‌ی هشتاد خورشیدی، برای من سال‌های پیش از بیست سالگی بود، سال‌هایی که به واسطه‌ی دانشجو و شاغل بودن برادرم در شهر لاهیجان، چند سفر به این شهر زیبا داشتم و هر بار بیش از نوبت قبل از این سفرها لذت بردم؛ زیبایی‌های شیطان کوه، تجربه‌ی لذت‌بخش کباب‌های خاص فوشازده، قدم زدن‌های بی پایان دور استخر و تماشای شهر ازفراز بام سبز لاهیجان خاطرات شیرینی بود که این سفرها را برایم به یاد ماندنی کرد. از دیگر جذابیت‌های این شهر چایخانه‌های آن بود، آن روزها رونق کافه‌‌ها در میان مردم مثل امروز نبود و اگر کافه‌ای هم بود اغلب مکانی لوکس به حساب می‌آمد و از طرفی قهوه‌خانه‌ها و چایخانه‌ها نیز تا جایی که من شناخت داشتم اغلب پاتوق اهل دود بود و خیلی فضای مثبتی نداشت، اما در شهر لاهیجان که به نام شهر چای ایران نیز معروف است اوضاع اینگونه نبود، قدم به قدم در خیابان‌های شهر چایخانه‌های کوچک اما با صفایی به چشم می‌خورد که فضای مثبتی داشتند و به یاد دارم آن روزها وقتی صبح‌ از خواب بیدار می‌شدیم تا به دنبال کار و زندگی یا تفریحمان برویم، بدون اینکه به فکر بر پا کردن بساط چای باشیم حاضر می‌شدیم و از خانه بیرون می‌زدیم و در مسیر به صورت اغلب اتفاقی نزدیک‌ترین چایخانه را انتخاب می‌کردیم و چای اصیل لاهیجان و صبحانه را با چاشنی گفتگو با چند نفر در یکی از چایخانه‌ها پشت سر می‌گذاشتیم و بعد با بیشترین انرژی و حال خوب دنبال کارمان می رفتیم. جالب اینجا بود که دایره دوستان برادرم در آن روزها آنقدر گسترده بود که در هر کدام از این چایخانه‌ها که می‌نشستیم حداقل یکی دو نفری برای گپ و گفت پیدا می‌شد و من به یاد دارم آن روزها حین چشیدن خوشمزه‌ترین چای‌هایی که در عمرم نوشیده بودم به گفتگوهای تازه‌ی برادرم و دوستانش در چایخانه گوش می‌دادم و حس می‌کردم جرعه به جرعه در حال بزرگ شدن هستم. در میان آن دوستان و آشنایان از هر قشری آدم دیده می‌شد؛ از دانشجو و شاعر و معمار گرفته تا کارگر و استادکار فنی و امثالهم. اما در میان آنها یکی که دوستی نزدیکی هم با برادرم داشت با بقیه تفاوت‌هایی داشت. او شطرنج بازی می‌کرد و در میان حرفهایش از شاعران و نویسندگان بزرگ دنیا نیز سخن می‌گفت و مشخص بود اهل کتابخوانی است، بعدها متوجه شدم خودش هم شاعر است و عضو یک انجمن ادبی، نام حزین لاهیجی از نام آن انجمن در ذهنم باقی مانده بود و به همین دلیل این یادداشت را با بیتی از این شاعر آغاز کردم. 

اما نکته‌ای که پس از همه ی این مقدمات قصد دارم به آن اشاره کنم نقشی است که این دوستِ شاعر شطرنج‌باز در کتابخوان کردن من داشته است. من آن روزها دوستان اندکی داشتم که هیچکدام از آنها بر خلاف من علاقه‌ای به کتاب خواندن نداشتند، تلگرام و اینستاگرام هم که وجود نداشت و من با وبلاگ‌ها هم آن روزها چندان آشنا نبودم. اما در همین سفرهای لاهیجان بود که از این دوست یک تکه کاغذ تبلیغاتی زرد رنگ به اندازه یک کف دست که پشت آن اسامی چند کتاب نوشته شده بود به دستم رسید و همان لیست کوچک مرجع کتابخوانی من شد. معرفی کننده‌ی آن کتابها گفته بود این کتابها را که بخوانی پس از آن می توانی علاقه‌ی واقعی خودت در کتابخوانی را تشخیص داده و بعد در مسیر مورد نظرت به خواندن ادامه دهی. و اینگونه بود که بعد از نگاهی به کتابهایی مثل مکتب‌های ادبی، تاریخ جامع ادیان و چند کتاب دیگر، با خواندن کتاب دنیای سوفی پای در دنیای شیرین و بی انتهای رمان گذاشتم و بی شک آن دوست یاد شده، یعنی جناب "محمد محمدی" در این موضوع نقش مهمی داشته است. 

از آخرین باری که ایشان را دیده‌ام شاید بیش از پانزده سال گذشته باشد، هر چند در این سال ها از طریق برادرم جویای احوالش بودم و می‌دانم که به یکی از علایق دیگر من هم رسیده و حالا چند سالی است که در شهر لاهیجان کافه‌ای به نام تالاب افتتاح کرده و امسال هم با خبر شدم روانشناس شده و به تازگی دفترش را هم افتتاح کرده است.  اما به هر حال دیگر فرصت دیدار در این سال ها برای من فراهم نشد و با توجه به چند برخورد کوتاه آن هم در آن سالهای دور ممکن است حتی امروز مرا دیگر به خاطر نداشته باشد. اما به صورت خیلی اتفاقی کتاب "از پشت شیشه‌های باران خورده، دنیا را دست می تکانم" به  دستم رسید و امکان خواندن اشعاری از او را برایم فراهم شد، اشعاری که با اینکه در سال 1400 به چاپ رسیده مربوط به شعرهای سروده شده در دهه هشتاد است، یعنی همان دهه‌ای که من با ایشان آشنا شده بودم. راستش را بخواهید درباره‌ی قالب‌های شعری و اشعار ارائه شده در این مجموعه اطلاعات چندانی ندارم و با توجه به پست‌های اینستاگرامی که این روزها از او می‌بینم قطعا مطمئنم فضای فکری‌اش در زمان سرودن شعرها با امروز بسیار متفاوت بوده است به نظر امروز بسیار امیدوارتر از دیروز است. اما به هر حال من از خواندن برخی از اشعار این کتاب لذت بردم و بیش از آن  از این بابت خوشحالم که این کتاب و خواندنش باعث شد من از محمد محمدی و نقشش در زندگی خودم تشکر کنم چون احتمالا تا پیش از این یادداشت، از این نقش هیچ گاه با خبر نبوده است. 

+ در ادامه مطلب یکی از شعرهای این کتاب را خواهم آورد.

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر فرهنگ ایلیا، چاپ نخست، سال 1400، در 1000 نسخه، در 74 صفحه 

ادامه مطلب ...

خانه - تونی موریسون

هر از گاهی که به کتابفروشی شهر سر می‌زنم صاحب کتابفروشی که مدتهاست همدیگر را می‌شناسیم به من می‌گوید یعنی باز هم وقت شکار رسیده!؟ او مرا شکارچی صدا می‌زند و به شوخی می‌گوید هر بار که تو به اینجا می‌آیی با پیدا کردن کتاب‌های قیمت قدیم حسابی به من ضرر می‌زنی و متاسفانه توانایی شکارت هم از من بیشتر است و با اینکه بعد از رفتنت حسابی همه قفسه‌ها را زیر و رو می‌کنم تا کتاب قیمت قدیم دیگری باقی نمانده باشد باز هم می‌بینم در نوبت بعدی که آمدی با پیدا کردن یکی دو کتاب دیگر غافلگیرم کرده‌ای! 

ماجرای این شکارها برای خود من هم عالمی دارد، هر چند اغلب برای خرید کتاب با آشنایی قبلی با نام نویسنده یا کتاب موردنظر به کتابفروشی می‌روم اما در موارد بسیاری هم پیش آمده که در گشت و گذار میان قفسه‌ها، کتابهایی به نظرم جالب رسیده‌اند و اصطلاحاً قاپم را دزدیده‌اند و در این میان اگر چاپ قدیم باشند هم که دیگر عالی می‌شود. یکی از این شکارها وقتی اتفاق افتاد که هنوز نام تونی موریسون به گوشم نخورده بود و حین گشتن میان قفسه‌ها نام "سرود سلیمان" که در قفسه‌ی ادبیات آمریکا نامی نامتجانس به نظر می‌آمد نظرم را جلب کرد. کتاب نسبتاً حجیمی بود و کیفیت کاغذ جالبی هم نداشت، طرح جلدش هم برای شخصی که شناختی از کتاب و نویسنده‌ی آن ندارد چندان جذاب نبود؛ تصویری از یک زن سیاهپوست که بعدها فهمیدم با وجود نام مردانه‌‌ی تونی، تصویر نویسنده‌ی کتاب است، البته نگاه نژادپرستانه ندارم و این عدم جذابیت را فقط بخاطر عکس مورد نظر که عکس خوبی نبود گفتم یا حداقل می‌توان گفت به زیبایی عکسی که من برای این یادداشت انتخاب کردم نبود. با همه‌ی این‌ها قیمت 7 هزار تومانی کتاب، قابلیت ویژه‌ای برای یک دانشجوی علاقه‌مند به احتکار کتاب به حساب می‌آمد. سالهای بعد که بیشتر با این نویسنده آشنا شدم و متوجه شدم نوبلیست بوده و همینطور تنها زن سیاهپوست در امریکا به حساب می‌آید که در دانشگاه پرینستون یک کرسی به نام خود دارد بیشتر از شکارم خوشنود شدم. هرچند تا مدت‌ها بعد از خرید کتاب به دلیل حجیم بودن آن و شایددلایلی که اشاره شد رغبت نکردم به سراغش بروم تا اینکه بعد از معرفی کتابهای دیگر موریسون در وبلاگ‌های دوستان، بخصوص میله بدون پرچم و مداد سیاه، بر خود واجب دانستم من هم به سراغ اثری از این نویسنده بروم اما با وجود تنبلی و انصافاً مشغله فراوان جرات نکردم به سراغ سرود سلیمان بروم و به نظرم رسید آخرین اثر موریسون یعنی رمان "خانه" با حجم کم 138 صفحه‌ای خود گزینه‌ی راحت‌تری برای آغاز به حساب بیاید. البته پیش از خواندن اینگونه به نظر می رسید . اما برسیم به خانه؛


"این خانه‌ی کیست؟ شب چه کسی چراغ‌های خانه را روشن می کند؟ به من بگو چه کسی صاحب این خانه است؟ این خانه، خانه‌ی من نیست. من در رویاهایم خانه‌ی دیگری دیده‌ام. زیباتر، روشن‌تر. با منظره دریاچه‌ها، که قایق‌های رنگی روی آنها نقش می انداختند. در رویاهایم مزرعه‌های گسترده‌ای دیدم که به رویم آغوش باز کرده بودند. این خانه غریب است. سایه‌هایش دروغ می‌گویند. به من بگو چرا کلید من قفل این در را باز میکند؟"  

این جملات آغازگر آخرین رمان تونی موریسون است، رمانی که شاید بتوان آن را داستانی در ستایش خانه و البته داستانی در مذمت جنگ نامید. داستانی که دارای دو شخصیت اصلی است، یکی پسر جوانی به نام "فرانک مانی" و دیگری خواهر کوچکترش "وای سیدرا" که البته فرانک او را "سی" صدا می‌زند، این دو به همراه خانواده‌شان در دوران کودکیِ فرانک مجبور شده‌اند به محل زندگی پدربزرگشان مهاجرت کنند و حتی سی نیز در همین مسیر مهاجرت به دنیا آمده است؛"وقتی از بندر اکانتی تگزاس بیرون آمدیم ماما حامله بود. سه یا چهار خانواده ماشین یا ماشین باری داشتند و هر چه توانسته بودند بار کردند اما یادت باشد که هیچکس نمی تواند سرزمین‌اش را بار ماشین کند و یا محصولات و حیواناتش را. ص 40" همانطور که اشاره شد این برادر و خواهر، کودکی سختی را پشت سر گذاشته‌اند که دلایل فراوانی داشته است. در جایی از متن راوی دانای کل داستان اشاره می‌کند که؛ "بدترین چیزی که یک دختر می‌تواند داشته باشد یک مادربزرگ بدجنس است" اما همه‌ی این سختی روزگار برای فرانک و سی از همسر پدربزرگشان یا همان مادربزرگ بدجنسی که راوی اشاره کرد ناشی نمی‌شد بلکه به محلی که زندگی می‌کردند یعنی شهرک کوچکی به نام لوتوس در ایالت جورجیا نیز مربوط بود. اما مگر این لوتوس جورجیا چطور جایی بود؟ بگذارید خود فرانک برایمان بگوید: "لوتوس، جورجیا، بدترین مکان در تمام دنیا بود، بدتر از هر میدان جنگی. حداقل در میدان جنگ هدفی وجود دارد: هیجان، شجاعت و در میان آن همه احتمال به شکست، شانسی هم برای پیروزی هست. مرگ حتمی است اما زندگی هم به همان اندازه مسلم است. تنها اشکالش این است که نمی توانی از قبل بدانی.  در لوتوس،از پیش همه چیز را می‌دانستی، زیرا آینده‌ای وجود نداشت، تنها چیز موجود، اوقات طولانی بود برای وقت کشی. هدفی نبود غیرِ نفس کشیدن، برنده نشدن و خبر مرگ بی هیجان کسی. هیچ چیز برای بازماندن و پشت سر گذاشتن وجود نداشت. چیزی برای زنده ماندن نبود، چیزی که ارزش داشته باشد برایش زنده بمانی. اگر به خاطر دو دوستم نبود، وقتی دوازده سالم بود خفه شده بودم." ص 79". 

فرانک که چهار سال از خواهرش بزرگتر است، در ابتدای داستان ماجرایی را تعریف می‌کند که به همراه خواهرش در لوتوس جورجیا شاهد آن بوده است. ماجرایی که در آن شاهد به خاک سپردن پنهانی یک انسان توسط قاتلانش بوده‌اند. بعد از خواندن همین صفحات و بخصوص پس از گذراندن یک سوم ابتدایی کتاب به نکته‌ی جالبی درشیوه روایت پی می‌بریم و آن این است که در کنار راوی دانای کل، فرانک نیز به عنوان راوی اول شخص داستان لب به سخن می‌گشاید اما نسبت به راویان مشابه یک تفاوت دارد و آن هم این است که او در روایت‌های خود، ماجرا را نه برای من و شما، بلکه برای نویسنده‌‎ی کتاب یعنی تونی موریسون تعریف می‌کند؛ "حالا که قصد کردی قصه‌ی منو بگی. هر چی که فکر می‌کنی و هر چی که می‌نویسی، این رو هم بدون که من واقعاً تموم ماجرای جسد و کفن و دفن کردنش رو فراموش کرده بودم فقط اسب‌ها یادم بود. خیلی قشنگ بودن. خیلی وحشی. و درست مثل آدم‌ها ایستاده بودن.". بله، فرانک در بخشهای کوتاهی از کتاب همانند سطر بالا با نویسنده سخن می‌گوید و این گونه گره‌هایی از داستان می‌گشاید، البته بار بیشتر روایت بر روی دوش راوی دانای کل است که روایت را از فرار فرانک از یک بیمارستان روانی و پناه بردن به یک پدر روحانی آغاز می‌کند، فرار از بیمارستانی که بعد از رسیدن نامه‌ای از یک شخص ناشناس به وقوع می‌پیوندد. نامه‌ای که در آن نوشته شده: خودت را برسان خواهرت  سی در حال مرگ است.

اما پیش از زمان حال داستان و فرار از بیمارستان، فرار دیگری در کار است، فرانک برای فرار از محلی که بزرگ شده یعنی لوتوس جورجیا بوده است که داوطلب شرکت در جنگ کره شده و راهی جبهه‌های جنگ شد؛ مدتی بعد خواهرش سی هم احتمالا به همین قصد در پانزده سالگی با پیشنهاد ازدواج اولین پسری که از جایی دیگر به لوتوس آمده بود به همراه او از آنجا فرار کرد. این که سی دوباره چگونه به لوتوس بازگشته و حال در آنجا به بستر بیماری افتاده در طول داستان روایت می‌شود اما همانطور که اشاره شد در آغاز داستان مدتی از این اتفاقات گذشته و فرانک پس از فرار از بیمارستان در حال طی کردن مسیری است تا به نزد خواهرش به لوتوس بازگردد، هرچند دل خوشی از بازگشت به خانه ندارد و در جایی به نویسنده می‌گوید؛ "مایک، استاف و من برای بیرون زدن و دور شدن بی تاب بودیم. دور شدن. خدا را به خاطر ارتش شکر می کنم.  دلم برای هیچ چیز آنجا تنگ نشده غیرِ ستاره ها. تنها دلیلی که می توانست وادارم کند به رفتن به مقصد لوتوس فکر کنم خواهرم بود که دچار دردسر شده بود.

این روایت در طول مسیر با تغییر زاویه دیدهایی که ایجاد می‌کند به نوعی خواننده را با زوایای پنهان جنگ و تاثیر آن بر زندگی انسانها آشنا می‌کند و این اتفاق از دید راوی دانای کل و فرانک اتفاق می‌افتد بطوری که از نظر فرانک درباره‌ی نام فامیل خودش گرفته؛ مسخره ترین چیز نام فامیل ماست، "مانی"، که ما از آن بی بهره بودیم. تا به تمسخر گرفتن جنگ؛ "کهنه سربازها جنگ‌ها را بر اساس کشته‌هایی که داده بودند طبقه‌بندی کرده بودند: سه هزار تا در این محل، شانزده هزار در سنگرها، دوازده هزار آن جا، هر چه تعداد کشته‌ها بیشتر بود، جنگ‌جوها شجاع‌تر بودند، نه این که فرماندهان احمق‌تر.ص 129". یا حتی از نظرش درباره‌ی آیه‌های انجیل می‌گوید؛ "فرانک با خودش فکر کرد چه زیباست. آیه‌های انجیل همیشه و همه جا به درد می‌خورند غیر از خط مقدم،"یا عیسی مسیح"، این چیزی بود که مایک گفت. استاف هم فریاد می‌زد: "یا عیسی، خدای بزرگ، بدبخت شدم، فرانک، عیسی، کمکم کنید. ص33 " او همینطور از اعترافاتی که در خصوص زندگی مشترکش با لی لی داشت نیز سخن می‌گوید و البته اعتراضش به برداشت راوی دانای کل از این زندگی هم جالب توجه است؛ اگر فکر می‌کنی من فقط دنبال خانه‌ای برای زندگی و کمی روابط زن و مردی بودم کاملا در اشتباهی، این طور نبود. چیزی در او بود که زمین‌گیرم کرد، باعث شد بخواهم لیاقتش را داشته باشم. اینقدر فهمدینش برایت سخت است؟ قبلاً نوشته بودی که من چقدر مطمئن بودم آن مرد کتک خورده در قطار شیکاگو وقتی به خانه برسد زن را که سعی کرده بود به او کمک کند، شلاق می‌زند. واقعیت ندارد و من چنین فکری نکرده بودم. چیزی که در ذهن من بود این بود که مرد به زنش افتخار می‌کند، اما نمی‌خواهد آن را به مردی دیگر نشان بدهد. فکر نمی‌کنم چیز زیادی درباره عشق بدانی. یا درباره‌ی من. ص 68


+در واقع همانطور که در شیوه نوشتن این یادداشت سعی کردم نشان دهم رمان نیز روایت پراکنده و پر پیچ و خم خاطره‌هایی است که بر زندگی فرانک گذشته است، خاطره‌ها یا بخش هایی از زندگی که گویی با وجود جنگ تکه پاره و پراکنده شده و حال از ذهن فرانک می‌گذرند. 

++ از اینجا می توان به یادداشت خوب وبلاگ مداد سیاه درباره کتاب خانه نیز دسترسی داشت. همچنین برای آشنایی با تونی موریسون می‌توانید از اینجا یادداشت دوست خوبمان در وبلاگ میله بدوم پرچم را مطالعه بفرمائید.

مشخصات کتابی که من خواندم: خانه، ترجمه‌ی میچکا سرمدی، چاپ دوم در نشر زاوش، 138 صفحه، در 1000 نسخه، پائیز 1392

27- فیلم سینمایی "کریمر علیه کریمر" 1979 - رابرت بنتون

چندی پیش به دعوت استادم به همراه چند علاقه‌مند دیگر در یک فضای هنری به تماشای فیلم سینمایی کریمر علیه کریمر نشستیم. تا پیش از اینکه فیلم را ببینم گمان می‌کردم تنها فیلم درخشان موجود در دنیای سینما که به موضوع جدایی آن هم از نوع طلاق پرداخته فیلم سینمایی "جدایی نادر از سیمین" است بخصوص بعد از آنکه در سالهای اکرانش شهرت جهانی‌ پیدا کرد. اما پس از آشنایی با این فیلم متوجه شدم 32 سال پیش از اصغر فرهادی، رابرت بنتون فیلمی با این موضوع ساخته که اتفاقاً آن فیلم هم بسیار موفق بوده و  پس از نامزدی در 9 بخش در آکادمی اسکار، موفق شد 5  اسکار از جمله جایزه بهترین فیلم  را از آن خود کند، این فیلم که نقش اصلی آن را "داستین هافمن" بازی می‌کند یکی از معروفترین فیلم‌های این بازیگر سرشناس هالیوود است و از طرفی یک سکوی پرش برای نقش مقابلش در فیلم که نقش آفرینی آن را "مریل استریپ" بر عهده داشت به حساب می‌آمد، استریپ که پیش از این در فیلم شکارچی گوزن بازی کرده و در آنجا نیز نامزد جایزه بهترین نقش مکمل زن شده و موفق به کسب آن نشده بود برای فیلم کریمر علیه کریمر برنده‌ی این جایزه شد و در واقع پس از این فیلم بود که بسیار شناخته شده و بعدها به عنوان بهترین بازیگر نسل خود لقب گرفت.

اما برای پرداختن به فیلم بگذارید از یک مثال استفاده کنم. اگر اهل فوتبال باشید یا اگر حداقل مثل من به یاد دوران قدیم هر از گاهی نگاهی به برخی مسابقات فوتبال بیندازید و خبرهای مربوط به آن را دنبال کنید قطعاً نام آقای پپ گواردیولا به گوش‌تان خورده است، بازیکن فوتبال نسبتاً خوب دهه‌های گذشته فوتبال اسپانیا و مهم‌تر از آن بهترین و پرافتخارترین مربی نسل خودش، او علاوه بر اینکه در همه تیم‌هایی که به عنوان سرمربی حضور داشت همواره موفق بود، بلکه تاثیر گذاری او بر کل فوتبال به حدی بود که بسیاری از باشگاه‌های دیگر از سیستم‌ها و نوع بازی تیم‌هایش کپی‌برداری می‌کردند و حتی این تاثیرگذاری به تیم‌های ملی کشورهایی مثل آلمان هم رسیده بود. او بعد از سال‌ها موفقیت که آخرین آن هم همین فصل گذشته‌ی لیگ قهرمانان اروپا بود که با تیم منچسترسیتی قهرمان آن شد، در فصل جاری لیگ برتر تیم‌اش که شکست ناپذیر می‌نمود به شکل عجیبی دچار افت شده و در مسابقات پیاپی با نتیجه‌های مفتضحانه‌ای شکست خورد. پپ که مشخص بود در کنار زمین کنترل اوضاع از دستش خارج شده پس از چندین و چند تندخویی با برخی خبرنگاران و هواداران در خلال برخی از مسابقات، در کنار زمین هم اقدام به خودزنی کرده و در یکی از مسابقات از عصبانیت به طور واضح سر و صورت خودش را چنگ زده بود. با این وجود منچسترسیتی قهرمان با وجود ستاره‌های میلون دلاری خود همچنان شکست می‌خورد و طرفداران همیشگی تیم هم دست از وفاداری برداشته و با شعارهای خود به او حمله می‌کردند. در همین روزها بود که چنین خبری منتشر شد: "پایان عشق 30 ساله در تلخ ترین سال مربیگری، گواردیولا پس از سی سال زندگی مشترک از همسرش جدا شد."  پس از آن بود که در میان رسانه‌ها و هواداران این بحث سر گرفت که آیا مشکلات خانوادگی پپ بود که باعث ناکامی‌اش در این فصل گردید؟ یا برعکس این وضع بحرانی تیم بود که بر روی زندگی شخصی گواردیولا اثر گذاشت؟ پاسخ قطعی را نمی‌دانیم، اما می‌توان از چند زاویه به این قضیه نگاه کرد، من پیشنهاد میکنم برای دیدن از یکی از این زوایا سفری 105 دقیقه‌ای به 46 سال قبل داشته و به تماشای  فیلم کریمر علیه کریمر بنشینید.


این فیلم که در کشور ما با نام کریمر در برابر کریمر نیز شناخته شده است بر اساس کتابی به نام "جدایی" نوشته‌ی آوری کورمن ساخته شده و داستان زندگی آقای تد کریمر است، مردی که او هم مانند گواردیولا در زندگی شغلی خود بسیارموفق بوده و در واقع چنان غرق در کار خود شده است که قافیه زندگی خانوادگی‌اش را به طور کامل باخته است. البته فراموش نکنید قرار بود این فقط یکی از زوایا باشد و قرار نیست با نگاه سنتی به این قضیه همه‌ی کاسه و کوزه‌ها را بر سر تد خراب کنیم و او را مقصر همه چیز بدانیم. نه، اینگونه نیست، این را بعد از دیدن فیلم بهتر درک خواهیم کرد، در واقع موضوع اصلی فیلم بحث حضانت است. در ابتدای فیلم می‌بینیم که جوانا(مریل استریپ)، همسرش تد(داستین هافمن) و پسر خردسالشان را احتمالا به همین دلیلی که شرح داده شد ترک می‌‌کند و  تد می‌ماند و فرزندی که حالا علاوه بر وظیفه‌ی پدری که چندان هم با آن آشنا نبوده باید وظیفه‌ی مادری فرزندش را نیز در خانه بر عهده بگیرد و تلاش‌های او برای پذیرش این موضوع صحنه‌های احساسی جذابی برای بینندگان فیلم به جا گذاشته است. حال این را هم در نظر بگیرید که او پیش از این، یعنی زمانی که بار نگهداری از فرزندش تقریباً به طور کامل بر روی دوش همسرش بود هم با وجود شغل پر مشغله‌اش یک پای زندگی‌اش می‌لنگید، حالا وظیفه‌ی سخت برقراری تعادل میان زندگی شخصی و شغلی بر عهده او قرار گرفته است و او وقتی با هزار مشقت موفق می‌شود این تعادل نسبی را برقرار کند و اوضاع را به آرامش برساند جوانا باز می‌گردد و تقاضای حضانت فرزندش را ارائه می‌دهد و ادامه‌ی فیلم که در واقع بخش اصلی فیلم به حساب می‌آید تلاش این پدر و مادر برای حضانت فرزند و ادامه‌ی زندگی است.

یکی از نکاتی که بعد از دیدن فیلم احتمالاً تا مدت‌ها در خاطرتان خواهد ماند بازی‌های بسیار خوب و طبیعی و تاثیرگذار این دو بازیگر است. از دیگر نقاط قوت فیلم که حس خوبی به بیننده القا می‌کند عدم جانبداری از هیچکدام از دو سمت ماجراست و این که بیننده به خوبی حس می‌کند که هیچکدام از دو طرف نه خیر مطلق هستند و نه شر مطلق و این یعنی همان انسان‌هایی که ما هستیم و یا در اطرافمان می‌بینیم. نکته دیگر این که وقتی صحبت از تاثیرگذاری شد محدود به تاثیر بر بخش محدودی از مخاطبان سینما نبوده و صحبت از تاثیر بسزایی است که این فیلم در نگرش عمومی داشته است چرا که تا پیش از این فیلم دیگاه غالباً به این شکل بوده که بدون توجه به مسائل مورد اشاره در این فیلم به صورت سنتی حضانت فرزند را به مادر می‌سپردند اما این فیلم بحث‌هایی تشکیل داد تا دیدگاه تازه‌ای به این موضوع ایجاد گردد تا رویکردی عادلانه‌تر به این موضوع داشته باشند.