کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

از پشت شیشه‌های باران خورده، دنیا را دست می‌تکانم - محمد محمدی

 ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده مرغی، صیاد رفته باشد.      حزین لاهیجی 

تقریباً نیمی از سال‌های دهه‌ی هشتاد خورشیدی، برای من سال‌های پیش از بیست سالگی بود، سال‌هایی که به واسطه‌ی دانشجو و شاغل بودن برادرم در شهر لاهیجان، چند سفر به این شهر زیبا داشتم و هر بار بیش از نوبت قبل از این سفرها لذت بردم؛ زیبایی‌های شیطان کوه، تجربه‌ی لذت‌بخش کباب‌های خاص فوشازده، قدم زدن‌های بی پایان دور استخر و تماشای شهر ازفراز بام سبز لاهیجان خاطرات شیرینی بود که این سفرها را برایم به یاد ماندنی کرد. از دیگر جذابیت‌های این شهر چایخانه‌های آن بود، آن روزها رونق کافه‌‌ها در میان مردم مثل امروز نبود و اگر کافه‌ای هم بود اغلب مکانی لوکس به حساب می‌آمد و از طرفی قهوه‌خانه‌ها و چایخانه‌ها نیز تا جایی که من شناخت داشتم اغلب پاتوق اهل دود بود و خیلی فضای مثبتی نداشت، اما در شهر لاهیجان که به نام شهر چای ایران نیز معروف است اوضاع اینگونه نبود، قدم به قدم در خیابان‌های شهر چایخانه‌های کوچک اما با صفایی به چشم می‌خورد که فضای مثبتی داشتند و به یاد دارم آن روزها وقتی صبح‌ از خواب بیدار می‌شدیم تا به دنبال کار و زندگی یا تفریحمان برویم، بدون اینکه به فکر بر پا کردن بساط چای باشیم حاضر می‌شدیم و از خانه بیرون می‌زدیم و در مسیر به صورت اغلب اتفاقی نزدیک‌ترین چایخانه را انتخاب می‌کردیم و چای اصیل لاهیجان و صبحانه را با چاشنی گفتگو با چند نفر در یکی از چایخانه‌ها پشت سر می‌گذاشتیم و بعد با بیشترین انرژی و حال خوب دنبال کارمان می رفتیم. جالب اینجا بود که دایره دوستان برادرم در آن روزها آنقدر گسترده بود که در هر کدام از این چایخانه‌ها که می‌نشستیم حداقل یکی دو نفری برای گپ و گفت پیدا می‌شد و من به یاد دارم آن روزها حین چشیدن خوشمزه‌ترین چای‌هایی که در عمرم نوشیده بودم به گفتگوهای تازه‌ی برادرم و دوستانش در چایخانه گوش می‌دادم و حس می‌کردم جرعه به جرعه در حال بزرگ شدن هستم. در میان آن دوستان و آشنایان از هر قشری آدم دیده می‌شد؛ از دانشجو و شاعر و معمار گرفته تا کارگر و استادکار فنی و امثالهم. اما در میان آنها یکی که دوستی نزدیکی هم با برادرم داشت با بقیه تفاوت‌هایی داشت. او شطرنج بازی می‌کرد و در میان حرفهایش از شاعران و نویسندگان بزرگ دنیا نیز سخن می‌گفت و مشخص بود اهل کتابخوانی است، بعدها متوجه شدم خودش هم شاعر است و عضو یک انجمن ادبی، نام حزین لاهیجی از نام آن انجمن در ذهنم باقی مانده بود و به همین دلیل این یادداشت را با بیتی از این شاعر آغاز کردم. 

اما نکته‌ای که پس از همه ی این مقدمات قصد دارم به آن اشاره کنم نقشی است که این دوستِ شاعر شطرنج‌باز در کتابخوان کردن من داشته است. من آن روزها دوستان اندکی داشتم که هیچکدام از آنها بر خلاف من علاقه‌ای به کتاب خواندن نداشتند، تلگرام و اینستاگرام هم که وجود نداشت و من با وبلاگ‌ها هم آن روزها چندان آشنا نبودم. اما در همین سفرهای لاهیجان بود که از این دوست یک تکه کاغذ تبلیغاتی زرد رنگ به اندازه یک کف دست که پشت آن اسامی چند کتاب نوشته شده بود به دستم رسید و همان لیست کوچک مرجع کتابخوانی من شد. معرفی کننده‌ی آن کتابها گفته بود این کتابها را که بخوانی پس از آن می توانی علاقه‌ی واقعی خودت در کتابخوانی را تشخیص داده و بعد در مسیر مورد نظرت به خواندن ادامه دهی. و اینگونه بود که بعد از نگاهی به کتابهایی مثل مکتب‌های ادبی، تاریخ جامع ادیان و چند کتاب دیگر، با خواندن کتاب دنیای سوفی پای در دنیای شیرین و بی انتهای رمان گذاشتم و بی شک آن دوست یاد شده، یعنی جناب "محمد محمدی" در این موضوع نقش مهمی داشته است. 

از آخرین باری که ایشان را دیده‌ام شاید بیش از پانزده سال گذشته باشد، هر چند در این سال ها از طریق برادرم جویای احوالش بودم و می‌دانم که به یکی از علایق دیگر من هم رسیده و حالا چند سالی است که در شهر لاهیجان کافه‌ای به نام تالاب افتتاح کرده و امسال هم با خبر شدم روانشناس شده و به تازگی دفترش را هم افتتاح کرده است.  اما به هر حال دیگر فرصت دیدار در این سال ها برای من فراهم نشد و با توجه به چند برخورد کوتاه آن هم در آن سالهای دور ممکن است حتی امروز مرا دیگر به خاطر نداشته باشد. اما به صورت خیلی اتفاقی کتاب "از پشت شیشه‌های باران خورده، دنیا را دست می تکانم" به  دستم رسید و امکان خواندن اشعاری از او را برایم فراهم شد، اشعاری که با اینکه در سال 1400 به چاپ رسیده مربوط به شعرهای سروده شده در دهه هشتاد است، یعنی همان دهه‌ای که من با ایشان آشنا شده بودم. راستش را بخواهید درباره‌ی قالب‌های شعری و اشعار ارائه شده در این مجموعه اطلاعات چندانی ندارم و با توجه به پست‌های اینستاگرامی که این روزها از او می‌بینم قطعا مطمئنم فضای فکری‌اش در زمان سرودن شعرها با امروز بسیار متفاوت بوده است به نظر امروز بسیار امیدوارتر از دیروز است. اما به هر حال من از خواندن برخی از اشعار این کتاب لذت بردم و بیش از آن  از این بابت خوشحالم که این کتاب و خواندنش باعث شد من از محمد محمدی و نقشش در زندگی خودم تشکر کنم چون احتمالا تا پیش از این یادداشت، از این نقش هیچ گاه با خبر نبوده است. 

+ در ادامه مطلب یکی از شعرهای این کتاب را خواهم آورد.

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر فرهنگ ایلیا، چاپ نخست، سال 1400، در 1000 نسخه، در 74 صفحه 

 

 ....

از پشت شیشه‌های باران خورده

دنیا را دست می‌تکانم

آیا این از نشانه‌‌های خداحافظی‌ست؟


همانند پدیده‌ای در قلبم می‌طپی

می‌خواستم از جاده‌ها سیرت کنم

نگذاشتی نشد

می‌روم در آدم‌های پر از پیاده رو می‌گردم

کسانی که می‌روند

بر می‌گردند

هستند کسانی که برای همیشه گم می‌شوند

بی آنکه دیگران چیزی بپرسند.


چه خیابان کوری مسیر پیشانی‌ام را گم می‌کند

از درخت در متن بهار پوسیده‌ام

صدایی از روییدن بر نخاست

مرا به چه دعوت می‌کنی؟

ماه

خسته از مسیر تکراری‌اش در بی کرانه‌ی آسمان

یارای خم کردن مدارش نیست

ماه تو که سربار زمین نیستی چرا؟

هر چه این روزها بیشتر می گردی

بیشتر بوی گیاه مانده می‌گیری

چه باک از درخت را

یک نفس پوسیدن؟!


بیا در من برو بگرد ببین

زمستان در من چه گرم استو 


مرا به چه دعوت می‌کنی ؟

زیر همین سقف آبی

چشم به هر دیواری که دوختم فرو ریخ

تلخ‌تر از آنچه عقربه‌ها در ساعتی وارونه برگردند. 


دست در دست تقویم‌های باطله 

فضای مغزم را 

کتاب‌ خانه و کتاب‌ها دروغ می‌گویند

دیگر گونه گی‌ام در دنیای چرخ دنده‌ها

داشتم از حرکت دست می‌شستم 

دستی آمد و نگذاشت 

نشد

هر که نقاش بود اینگونه‌ام کشید:

هر چه دوستی را می روم برمی‌گردم

هیچ اسمی در سینه پا نمی گیرد 

اینکه هر چه بیشتر سلام می‌کنم

بیشتر رنج می‌کشم.


مرا به گریه هایم ببخش

باران تلخی زندگی را باریدن گرفت

از اشتیاق تازه شدن

پشت شیشه‌های باران خورده

خزه خواهد روئید

گلم نمی‌خواهد

خار نمی‌گذارد خار!


مرا به چه دعوت می‌کنی؟

طبیعی‌ست اگر وقت نوازش

چنگ می‌کشم!

نظرات 2 + ارسال نظر
Lunacy شنبه 25 اسفند 1403 ساعت 11:39 https://lunacy.blogsky.com/

چقدر نوشته‌هاتون وایب خوب نوستالژیکی داشت آدم خودش رو در اون فضا با یه آرامش خاص حس می کرد چیزی که در دنیای اینستاگرامی امروز کمتر جریان دارد. تاثیر یک شخص در مسیر کتابخوانی شبیه یک راهنما می تواند آدم را در مسیر هموارتری هدایت کند.

سلام
چون برای خودم همین حس رو داشت و تجربه اش کرده بودم شاید به همین دلیل توانسته به متن انتقال پیدا کند. از این بابت خوشحالم.
تاثیر یک شخص که فرمودید هم در واقع به خیلی عوامل مختلف ارتباط دارد تا آن تاثیر مورد نظر اتفاق بیفتد. شرط اولیه اش اشتیاق دو طرفه است.

monparnass سه‌شنبه 5 فروردین 1404 ساعت 10:35 http://monparnass.blogsky.com

سلام مهرداد
مطالبی که می نویسی خیلی جالب و خوندنی هستند
خوب شد که به دنیای نویسندگان وبلاگ برگشتی .
ولی
در اصالت و درستی بعضی از جملات کلیدی ات
جای شک هست
مثلا این
" تجربه‌ی لذت‌بخش کباب‌های خاص فوشازده،"
مطمئنی شکل درست این جمله این نبوده ؟
" تجربه‌ی لذت‌بخش کباب‌های خاص
نون و کبابی گلشاهی در دستک !!! "
هر زمان که بخوای می تونی اصلاحش کنی
چیزی از شان و شئوناتت
با اعتراف به اشتباه کم نمیشه

سلام
ممنون، نظر لطف شماست.
از آنجا که این نوشته‌ها خاطرات من به عنوان یک مسافر هست و از نظر شما اطلاعاتی از یک شخص تقریباً بومی، طبیعتا این احتمال که می فرمائید وجود داره.
اما مسئله اینجاست که در خاطرات من شبهایی ثبت شده که میزبان ما را به جایی به اسم فوشازده می برد که در آنجا رستوران ها یا کبابی ها یا سفره خانه هایی بود که مشتریان گوشت مورد نظر خود را در آنجا وزنی خریداری می کردند و همانجا برش زده شده و کباب می زدند و این کباب در کنار سوروسات خاص سفره های گیلانی برای من خاطره انگیز بود و در خاطرم مانده بود و نوشتم. وگرنه این نون و کباب و دستک و این حرفها اولین بار است از طریق شما به گوشم می خورد. البته در نت جست و جویی کردم و دیدم مشابه همان چیزی است که ما خوردیم و گویا معروفه همین باشد. اما خب ما فوشازده خوردیم لابد میزبان ما در 15 سال پیش این را نمیشناخت و آن را می شناخت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد