ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده مرغی، صیاد رفته باشد. حزین لاهیجی
تقریباً نیمی از سالهای دههی هشتاد خورشیدی، برای من سالهای پیش از بیست سالگی بود، سالهایی که به واسطهی دانشجو و شاغل بودن برادرم در شهر لاهیجان، چند سفر به این شهر زیبا داشتم و هر بار بیش از نوبت قبل از این سفرها لذت بردم؛ زیباییهای شیطان کوه، تجربهی لذتبخش کبابهای خاص فوشازده، قدم زدنهای بی پایان دور استخر و تماشای شهر ازفراز بام سبز لاهیجان خاطرات شیرینی بود که این سفرها را برایم به یاد ماندنی کرد. از دیگر جذابیتهای این شهر چایخانههای آن بود، آن روزها رونق کافهها در میان مردم مثل امروز نبود و اگر کافهای هم بود اغلب مکانی لوکس به حساب میآمد و از طرفی قهوهخانهها و چایخانهها نیز تا جایی که من شناخت داشتم اغلب پاتوق اهل دود بود و خیلی فضای مثبتی نداشت، اما در شهر لاهیجان که به نام شهر چای ایران نیز معروف است اوضاع اینگونه نبود، قدم به قدم در خیابانهای شهر چایخانههای کوچک اما با صفایی به چشم میخورد که فضای مثبتی داشتند و به یاد دارم آن روزها وقتی صبح از خواب بیدار میشدیم تا به دنبال کار و زندگی یا تفریحمان برویم، بدون اینکه به فکر بر پا کردن بساط چای باشیم حاضر میشدیم و از خانه بیرون میزدیم و در مسیر به صورت اغلب اتفاقی نزدیکترین چایخانه را انتخاب میکردیم و چای اصیل لاهیجان و صبحانه را با چاشنی گفتگو با چند نفر در یکی از چایخانهها پشت سر میگذاشتیم و بعد با بیشترین انرژی و حال خوب دنبال کارمان می رفتیم. جالب اینجا بود که دایره دوستان برادرم در آن روزها آنقدر گسترده بود که در هر کدام از این چایخانهها که مینشستیم حداقل یکی دو نفری برای گپ و گفت پیدا میشد و من به یاد دارم آن روزها حین چشیدن خوشمزهترین چایهایی که در عمرم نوشیده بودم به گفتگوهای تازهی برادرم و دوستانش در چایخانه گوش میدادم و حس میکردم جرعه به جرعه در حال بزرگ شدن هستم. در میان آن دوستان و آشنایان از هر قشری آدم دیده میشد؛ از دانشجو و شاعر و معمار گرفته تا کارگر و استادکار فنی و امثالهم. اما در میان آنها یکی که دوستی نزدیکی هم با برادرم داشت با بقیه تفاوتهایی داشت. او شطرنج بازی میکرد و در میان حرفهایش از شاعران و نویسندگان بزرگ دنیا نیز سخن میگفت و مشخص بود اهل کتابخوانی است، بعدها متوجه شدم خودش هم شاعر است و عضو یک انجمن ادبی، نام حزین لاهیجی از نام آن انجمن در ذهنم باقی مانده بود و به همین دلیل این یادداشت را با بیتی از این شاعر آغاز کردم.
اما نکتهای که پس از همه ی این مقدمات قصد دارم به آن اشاره کنم نقشی است که این دوستِ شاعر شطرنجباز در کتابخوان کردن من داشته است. من آن روزها دوستان اندکی داشتم که هیچکدام از آنها بر خلاف من علاقهای به کتاب خواندن نداشتند، تلگرام و اینستاگرام هم که وجود نداشت و من با وبلاگها هم آن روزها چندان آشنا نبودم. اما در همین سفرهای لاهیجان بود که از این دوست یک تکه کاغذ تبلیغاتی زرد رنگ به اندازه یک کف دست که پشت آن اسامی چند کتاب نوشته شده بود به دستم رسید و همان لیست کوچک مرجع کتابخوانی من شد. معرفی کنندهی آن کتابها گفته بود این کتابها را که بخوانی پس از آن می توانی علاقهی واقعی خودت در کتابخوانی را تشخیص داده و بعد در مسیر مورد نظرت به خواندن ادامه دهی. و اینگونه بود که بعد از نگاهی به کتابهایی مثل مکتبهای ادبی، تاریخ جامع ادیان و چند کتاب دیگر، با خواندن کتاب دنیای سوفی پای در دنیای شیرین و بی انتهای رمان گذاشتم و بی شک آن دوست یاد شده، یعنی جناب "محمد محمدی" در این موضوع نقش مهمی داشته است.
از آخرین باری که ایشان را دیدهام شاید بیش از پانزده سال گذشته باشد، هر چند در این سال ها از طریق برادرم جویای احوالش بودم و میدانم که به یکی از علایق دیگر من هم رسیده و حالا چند سالی است که در شهر لاهیجان کافهای به نام تالاب افتتاح کرده و امسال هم با خبر شدم روانشناس شده و به تازگی دفترش را هم افتتاح کرده است. اما به هر حال دیگر فرصت دیدار در این سال ها برای من فراهم نشد و با توجه به چند برخورد کوتاه آن هم در آن سالهای دور ممکن است حتی امروز مرا دیگر به خاطر نداشته باشد. اما به صورت خیلی اتفاقی کتاب "از پشت شیشههای باران خورده، دنیا را دست می تکانم" به دستم رسید و امکان خواندن اشعاری از او را برایم فراهم شد، اشعاری که با اینکه در سال 1400 به چاپ رسیده مربوط به شعرهای سروده شده در دهه هشتاد است، یعنی همان دههای که من با ایشان آشنا شده بودم. راستش را بخواهید دربارهی قالبهای شعری و اشعار ارائه شده در این مجموعه اطلاعات چندانی ندارم و با توجه به پستهای اینستاگرامی که این روزها از او میبینم قطعا مطمئنم فضای فکریاش در زمان سرودن شعرها با امروز بسیار متفاوت بوده است به نظر امروز بسیار امیدوارتر از دیروز است. اما به هر حال من از خواندن برخی از اشعار این کتاب لذت بردم و بیش از آن از این بابت خوشحالم که این کتاب و خواندنش باعث شد من از محمد محمدی و نقشش در زندگی خودم تشکر کنم چون احتمالا تا پیش از این یادداشت، از این نقش هیچ گاه با خبر نبوده است.
+ در ادامه مطلب یکی از شعرهای این کتاب را خواهم آورد.
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر فرهنگ ایلیا، چاپ نخست، سال 1400، در 1000 نسخه، در 74 صفحه
ادامه مطلب ...اولین مواجهه من با یک شاهکار از ادبیات روسیه برمیگردد به دوران خدمت سربازی، در واقع اگر بخواهم دقیقتر بگویم چند ماه پیش از اعزام به دوره آموزشی خدمت بود که کتاب جنگ و صلح را خواندم و تا آنجا که در خاطر دارم آن کتاب اولین رمان قطور از این خطه بود که اقدام به خواندنش کردم و به معنای واقعی کلمه از خواندن آن لذت بردم.
اگر در خاطر دوستانی که به من لطف دارند و یادداشتهای این وبلاگ را دنبال می کنند باشد در یادداشتی که درباره کتاب"چگونه درباره کتابهایی که نخوانده ایم حرف بزنیم" نوشته بودم به موضوع جالبی برگرفته از آن کتاب اشاره کردم که بیان آن در اینجا خالی از لطف نیست. "پی یر بایار" در آن کتاب به این نکته اشاره داشت که کتابهایی که ما سالها پیش خواندهایم با آنچه که آن کتابها در حال حاضر در نظرمان هستند بسیار متفاوتند و اگر پس از چند سال کتابی را مجدداً بخوانیم با اثری بسیار متفاوت از آن چه خواندهایم مواجه خواهیم شد. حتماً شما هم مثل من برداشت اولیهتان از بیان این موضوع این است که خب به هر حال بعد از گذشت سالها ما تجربههای بسیاری در زندگی کسب کردهایم و سن و سالمان هم بیشتر شده و احتمالاً عاقلتر هم شدهایم و این طبیعی است که برداشتمان از کتابی که سالها پیش خواندهایم با خوانش امروزمان متفاوت باشد. اینها همه درست، اما منظور اصلی نویسنده این نیست، شاید برای درک بهتر این موضوع بد نباشد یادی کنیم از نویسنده مورد علاقهام جناب ارنستو ساباتوی عزیز که از زبان شخصیت داستانش در کتاب تونل میگفت: " عبارت "روزگار خوش گذشته" به آن معنی نیست که اتفاقات بد درگذشته کمتر رخ میدادند، فقط معنیاش این است که خوشبختانه مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد بردهاند." حتماً با خودتان می گوئید این نقل قول چه ارتباطی به این بحث داشت؟ اگر صبوری کنید و باقی این یادداشت را بخوانید سعی می کنم ارتباطش را مشخص کنم:).
به هر حال چه خوشمان بیاید و چه نیاید بعد از اینکه خواندن هر کتابی را به پایان رساندیم سِیر فراموشی آن کتاب در ذهنمان آغاز میگردد، پس طبیعتاً کتابهای فراوانی که ما در گذشته خواندهایم هم تا حدودی شامل همین ماجرا گردیده و در بیشتر موارد بی آنکه خودمان بدانیم تنها شیرینی آنها در ذهنمان باقی مانده و تلخیها یا به عبارتی عدم جذابیت آنها در زمان خواندن، تا حدودی از خاطرمان رفته است. البته این موضوع به همین جا ختم نمی شود و مسئله اینجاست که حتی آن خاطرات شیرین هم با بسیاری وقایع شیرین دیگر که شاید در زمان خواندن آن کتاب برای ما در زندگی شخصیمان اتفاق افتاده تلفیق گردیده و ما با گذشت زمان، مرزهای بین آن وقایع و آنچه در کتابها خوانده ایم را گم می کینم و اینگونه است که چندان هم نمیتوان به خاطرههای باقی مانده از خوانش کتابها اعتماد کرد. البته بسیاری از افراد از فیلسوف بزرگی مثل مونتنی گرفته تا یک کتابخوان معمولی مثل مهرداد با نوشتن درباره کتابها سعی در مبارزه با این غول فراموشی دارند اما خب بین خودمان بماند که این روش، خیلی هم راه تاثیر گذاری به حساب نمی آید.
حالا از همه اینها گذشته ارتباط شخصی این مواردی که ذکر شد با ادبیات روسیه برای من در چیست؟
قضیه از این قرار است که مثلا وقتی شخصی از من درباره تجربهی خواندن یک کتاب از ادبیات روسیه می پرسد من بلا استثنا به یاد تجربهی خواندن کتاب جنگ و صلح تولستوی می افتم و گویی با این یاد، درب صندوقچهای پر از خاطرات شیرین برای من باز می شود که برایم سرشار از لحظاتی ناب است، این در صورتیست که باید اعتراف کنم امروز که با شما در حال سخن گفتن هستم جز خط اصلی داستانِ کتاب جنگ و صلح و شخصیتهای اصلی آن تقریباً چیز دیگری از آن کتاب 1700 صفحهای در خاطر ندارم. اما چرا باز هم این کتاب برایم اینقدر درخشان است؟! احتمالاً به همان دلایلی که در بخش ابتدایی این یادداشت ذکرشد.
خاطرات یاد شده از کتابهای خوب، آنقدر شیرین هستند که بتوان تا آخر عمر آنها را در گوشهای از ذهن نگه داشت و در این مورد خاص که نام بردم شاید این طور بنظر برسد که بهتر بود اجازه بدهم ادبیات روسیه در ذهنم همچنان با جناب تولستوی درخشان باقی بماند و با اقدام به دوباره خواندن از آن دیار خدشه ای به خاطره شیرین آن در ذهنم وارد نکنم. اما خب من چنین قصدی نداشتم
بعد از آن کتاب جناب تولستوی برای ادامهی راه به سراغ یکی دیگر از پایههای مستحکم این ادبیات یعنی جناب فیودور داستایوسکی محبوب رفتم. قدم اول کتاب قمارباز بود که به ایمانم به این ادبیات افزود، اما وقتی کتابهای شبهای روشن و همیشه شوهر را از این نویسنده خواندم رگه هایی از شک در برقراری ارتباطم با ادبیات این خطه ایجاد شد و خب البته خیلی هم آن شک را جدی نگرفتم، اما همین چند روز پیش بعد از به پایان رسیدن خوانش کتاب قطور و بسیار مهمِ "ابــله" به این یقین رسیدم که گویا ادبیات روسیه با آن چه که من در ذهن دارم بسیار متفاوت است. بحثم خوب یا بد بودن کتابی مثل ابله نیست، هرچند صلاحیت تعیین چنین صفاتی را هم ندارم، اما خب دربارهاش در پست مربوط به آن باهم گپ خواهیم زد. اما مقصودم در این یادداشت شاید مثالی برای نظریه پییر بایار بود، چرا که حالا دیگر به خاطرهی خوش خوانش کتاب جنگ و صلح در ذهنم شک کردهام. اما خب یکی دیگر از اهدافم در نوشتن این یادداشت پیدا کردن پاسخی برای سوال درج شده در تیتر این یادداشت بود که حتی پس از خواندن کتاب ابله هم پاسخی برایش نیافتم. اما شاید پس از خوانش مجدد کتاب جنگ و صلح بتوانم به آن سوال پاسخ دهم. حتماً طیِ این طریق جذاب خواهد بود. حتماً بزودی بسراغش خواهم رفت. همینجا قولاش میدهم.
+ در پایان رواست که به این نکته هم اشاره کنم که همه این موارد ذکر شده برداشتی بود از زاویه دید محدود من، وگرنه شما عزیزان هم خوب می دانید که ادبیات روسیه محدود به تولستوی و داستایفسکی نیست.
در یادداشت مربوط به کتابِ بعدی (بعد از یادداشت مربوط به فیلم) سعی خواهم کرد درباره کتاب "ابـله" نوشتهی فیودور داستایفسکی چند کلامی با شما دوستانِ همراه سخن بگویم.
از همراهی شما عزیزان سپاسگزارم
اصلاً چه لزومی دارد که درباره کتاب هایی که نخوانده ایم حرف بزنیم؟
اگر قصد نداشته باشیم پز روشنفکری و کتابخوانی بدهیم یا استاد دانشگاه، سخنران و منتقد نباشیم طبیعتاً نباید لزومی در سخن گفتن درباره کتابی که نخوانده ایم وجود داشته باشد (هرچند در آن صورت هم شاید لازم نباشد). احتمالا شما هم مثل من در مواجهه ابتدایی با عنوان این کتاب حس خوبی نداشته اید و با خودتان فکر کردید که این عنوان بسیار شبیه به کتابهای اصطلاحاً زردی است که اکثر اوقات در بساط دست فروش ها دیده می شود، کتابهایی که غالباً عناوینی مثل "چگونه موفق باشیم" را با خود به یدک می کشند و توسط ناشران نامعتبر به چاپ می رسند. اما این کتاب که نشر خوب ترجمان آن را به چاپ رسانده کتابی است که پی یر بایار آن را بر اساس یک نظریه نوشته است، نظریه ای که به کتاب و کتابخوانی از زاویه ای نو می نگرد و به قول مترجم، بن مایه ی آکادمیک قدرتمندی در نظریه ی نقد ادبی و روان تحلیلگری دارد اما در قالبی عامه پسند روایت شده تا مطالعه آن برای عموم علاقه مندان جذاب باشد.
بگذارید اینگونه آغاز کنیم، در حالت عادی من و شمای خواننده در صورتی می توانیم به خوبی درباره کتابی حرف بزنیم که آن را خوب خوانده باشیم، اما پی یر بایار در همان فصل اول کتاب این سخن را رد می کند و در طول چهار بخش ابتدایی کتاب با عنوان های 1- کتابهایی که نمی شناسید 2- کتابهایی که تورق کرده اید 3- کتابهایی که درباره شان شنیده اید و 4-کتابهایی که فراموش کرده اید. سعی می کند اثبات کند که نه تنها ما می توانیم درباره کتابهایی که تورق کرده ایم یا درباره آنها یادداشت های کوتاهی خوانده ایم، بلکه می توانیم درباره کتابهایی که نمی شناسیم هم حرف بزنیم. همچنین او معتقد است همه این موارد در کنار یکدیگر بر روی ما تاثیر گذاشته و نگاهمان را به دنیای پیرامونمان تغییر می دهد، نه فقط کتابهایی که گمان می کنیم آنها را از بر هستیم:
"پس می توان گفت هر کتابی به محض راه یافتن به حوزه ادراکی ما، دیگر کتابی ناشناخته نیست و اینکه چیزی درباره آن ندانیم مانعی برای تصور یا بحث درباره اش نیست. از نظر فردی فرهیخته و یا کنجکاو، حتی یک نگاه سرسری به عنوان یا جلد کتاب نیز مجموعه ای از تصاویر و برداشت ها را به ذهن فرا می خواندکه به کمک همه کتابهای مطرح در مجموعه فرهنگ، به اندیشه ای آغازین درباره کتاب می انجامند"
کتاب از دوازده فصل نسبتاً کوتاه به همراه بخشی تحت عنوان حسن ختام تشکیل شده است. نویسنده سخنش را در هر فصل را با یک مثال از دنیای ادبیات داستانی جهان، پیش می برد و اینگونه در کنار ارائه نظریه اش خواننده را با بخش های جالبی از آثار ادبی مهم جهان آشنا می کند. با این اوصاف کتابدوستانی که قصد خواندن این کتاب را دارند اصطلاحاً باید پیه لو رفتن داستان بسیاری ازکتابهای مهم جهان را به تن خود بمالند، هرچند به گمانم ارزشش را دارد. آثار نویسندگانی همچون روبرت موزیل، پل والری، اومبرتو اکو، میشل دو مونتنی، گراهام گرین، پی یر سینیاک، دیوید لاج، انوره دو بالزاک، سوزکی و چند نویسنده دیگر.
.....
پی یر بایار متولد 1954 در شهر پاریس، روان تحلیل گر و استاد ادبیات فرانسه در دانشگاه پاریس VIII است، دانشگاهی که یکی از میراث داران دانشگاه سوربن سابق می باشد. او کتابها و مقاله های زیادی را در تجدید نظر آثار ادبی به رشته تحریر درآورده است، آثاری مثل "شرلوک هولمز اشتباه بود"، "موپاسان، درست قبل از فروید"، "او دوبار رومن گاری بود"، و یا کتابها و مقالات فراوان دیگری که در آنها گاه به انگیزه های شخصیت های آثار نویسندگانی همچون آگاتاکریستی و ویلیام شکسپیر نیز پرداخته است. با این همه معروف ترین اثر او همین کتاب پیش رو بوده در سال 2007 چاپ شده و مدتی هم در لیست پر فروش ترین کتابهای فرانسه جای گرفته است. او همچنین در سال 2012 کتابی با عنوان " چگونه درباره مکان هایی که نبوده ایم صحبت کنیم" نوشته است که البته به اندازه این کتاب از آن استقبال نشده و به مانندحدوداً 30 اثر دیگر بایار به زبان فارسی هم ترجمه نشده است. بایار به طنز جاری در میان نوشتارش شهرت دارد، طنزی که در متن این کتاب و حتی در عنوان آن نیز قابل رویت می باشد، چرا که او یکی از بهترین کتابخوان ها به حساب می آید اما در نگاه اول نام و موضوع کتابش گویا درباره کتاب نخوانی است. بعد از خواندن کتاب است که متوجه می شویم اینطور نیست. مترجم هم در ابتدا به این نکته اشاره نموده و گفته است: "این کتاب بر خلاف انتظاری که در نگاه اول از عنوانش می رود کتابی در مدح کتاب نخواندن یا آموزش راهکار های تظاهر به مطالعه نیست. هر چند در عمل می تواند به این کار نیز بیاید، بلکه هدف مولف روایتی پست مدرن از کتاب خوانی است." یا به تعبیری می توان گفت این کتاب کتابیست برای فاصله گرفتن خودِ خودِ خواننده از کتابهایی که می خواند، نه نخواندن آن ها، در واقع شاید بتوان گفت چیزی شبیه به فاصله گرفتن خود از خود.
+ در ادامه مطلب در حد توانم تلاش کرده ام تا با آوردن بخش هایی از کتاب، منظور و هدف نویسنده را شرح دهم.
++ طبق روش معمول وبلاگ، یادداشت هایی که با رنگ نارنجی مشخص شده اند از متن کتاب آورده شده است.
+++ مشخصات کتابی که من خواندم: نشر ترجمان علوم انسانی - ترجمه محمد معماریان و مینا مزرعه فراهانی - چاپ سوم - بهار 1398- در 1000 نسخه - 184 صفحه
ادامه مطلب ...تا آنجایی که در خاطر دارم چند سال پیش در کتاب "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" نوشتهی ایتالو کالوینو از قول خودش خوانده بودم که در دنیای امروز، کتابهای زیادی برای خوانده نشدن نوشته میشوند، کتابهایی که شاید فقط برای خاک خوردن در قفسههای کتابفروشی و کتابخانهها چاپ می شوند. خب، احتمالاً کالوینوی دوست داشتنی با بیان این موضوع قصد داشته هشدار دلسوزانهای به خوانندهاش بدهد و از او بخواهد عمر گرانش را پای هر کتاب بیارزشی هدر ندهد. حالا اگر از معیارهای باارزش و بیارزش بودن یک کتاب بگذریم و بحثش را بگذاریم برای اهل فن، با نگاهی به بازار نشر کتاب به غیر از آن کتابهایی که جناب کالوینو به آنها اشاره کرده است شاهد انتشار روزافزون کتابهای خوب هستیم، کتابهایی که هر روز بر سیل کتابهای خوب گذشتگان افزوده می شود و با یک حساب سرانگشتی می توان دریافت حتی اگر حرفهای ترین کتابخوان هم باشیم شاید قطره ای از این اقیانوس را دریابیم.
خب چه باید کرد؟ به کلی از کتاب خواندن دست کشید؟ یا به همین قطره قانع بود؟
هر شخصی با توجه به روحیات خود می تواند پاسخی برای این پرسشها بیابد اما طبیعتاً پس از پی بردن به این حجم از منابع و این زمانِ کم عقل حکم می کندکه زین پس گزیده خوانتر باشیم و یا اگر بیخیال عقل هم شویم باید گفت به تعبیری دلیتر از آنچه تا کنون میخواندیم بخوانیم. البته به نظر می رسد که این در صورتی امکانپذیر خواهد بود که از لیستهای 100 تایی و 1001 تایی و از این قبیل لیست ها که تمامی هم ندارند دست بکشیم و همچنین به معرفی های مکرر کتابها توسط دوست و آشنا هم تاحدودی بی اعتنا باشیم و همینطور از ویترین کتابفروشی و یادداشتها و برشهای کتابها در فضای مجازی هم چشم بپوشیم. نه، همه این ها با هم امکان پذیر نیست، شاید حتی اگر بخواهیم هم نتوانیم چنین کاری انجام دهیم، چرا که بالاخره به دام یکی از موارد یاد شده خواهیم افتاد (البته اگر نامش را دام بگذاریم) و این گونه روز به روز قفسهی کتابهای خانه و ذهنمان را از کتابهایی که دوست داریم بخوانیم و نخوانده ایم پر کرده و همینطور بارمان را سنگینتر خواهیم نمود.
شاید فرار از این دور تسلسل راه حلی باشد که در ابتدا به ذهن من هم رسیده، فراری که شاید خود من هم در آن ناموفق بوده ام. اما "پی یر بایار" ، استاد دانشگاه و نظریه پرداز فرانسوی نظر دیگری دارد، نظری که همهی تعاریف مرسوم و متداولی که از مطالعه کتابها می شناسیم را به چالش می کشد.
او در کتاب "چگونه درباره کتابهایی که نخوانده ایم حرف بزنیم؟" نظریهاش را شرح داده است. کتابی که یکی دو روز آینده و در یادداشت بعدی سعی خواهم کرد چند کلامی دربارهاش بنویسم.
>>> لینک یادداشتِ کتاب" چگونه درباره کتابهایی که نخوانده ایم حرف بزنیم" >اینجاست.
کتاب تنهایی پر هیاهو را می توان به معنای واقعی شرح یک تنهایی پرهیاهو دانست. شخصیت اصلی این رمان که در واقع همان تنهای مورد بحث داستان می باشد"هانتا" نام دارد. مردی که شغلش کارگری در کارگاه پِرس و بسته بندی کاغذ های باطله و آماده کردن آنها برای ارسال به کارخانه خمیرسازی کاغذ می باشد.
کتاب از زاویه دید اول شخص و از زبان هانتا روایت می شود. کشور و محل زندگی هانتا چکسلواکی است و در زمان روایت داستان که سی و پنج سال از مشغولیت او به این شغل می گذرد هنوز کمونیست ها بر کشورحاکم هستند. حکومتی که درآن اتفاقات عجیب و غریب به وفور یافت می شود.یکی از آنها دیدن انسانهایی است که درآن سال ها با وجود تحصیلات عالی به شغل های کارگری مشغول بودند. نویسنده این کتاب هم یکی از آن افراد بود، بهومیل هرابال که نویسنده چک تبار بزرگی همچون میلان کوندرا او را بزرگ ترین نویسنده کشورچک می داند در رشته تحصیلی حقوق مدرک دکترا داشت اما از همان ابتدا در مسیر شغل یابی اش بدون استفاده از مدرک تحصیلی به کارگری، دستفروشی، دوره گردی و شغل هایی از این دست پرداخت که بخشی از آن تجربه های زیسته که حاصل کاردر کارگاه پِرس کاغذ باطله و همچنین کار در سوزنبانی راه آهن بوده در این کتاب دیده می شود.در مقدمه خوبی که مترجم در ابتدای کتاب در باب آشنایی بیشتر خواننده با این نویسنده آورده است هم به موضوع چگونگی نوشتن این کتاب و تاثیر پذیری هرابال از یکی از همکاران اش که سابقه زیادی در کارگاه پِرس و بسته بندی کاغذ های باطله داشته اشاره شده است.
سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این قصه عاشقانه من است، سی و پنج سال است دارم کتاب و کاغذ باطله را خمیر می کنم و خود را چنان با کلمات عجین کرده ام که دیگر به هیئت دانشنامه هایی در آمده ام که در طی این سال ها سه تٌنی از آن ها را خمیر کرده ام. سبویی هستم پر از آب زندگانی و مردگانی که کافی است کمی به یک سو خم شوم تا از من سیل افکار زیبا جاری شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمی دانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتاب هایم ناشی شده .اما فقط به این صورت است که توانسته ام هماهنگیم را با خودم و جهان اطرافم در این سی و پنج سال گذشته حفظ کنم چون من وقتی چیزی می خوانم، در واقع نمی خوانم، جمله ای زیبا را به دهان می اندازم و مثل آبنبات می مکم، یا مثل لیکورمی نوشم، تا آن اندیشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ هایم جاری شود و به ریشه هر گلبول خونی برسد.
متن نارنجی رنگ بالا پاراگراف ابتدایی داستان است، هانتا در سال هایی مشغول به کار پِرس و بسته بندی کاغذ های باطله است که بیش از هر زمان دیگری در کشورش و همچنین در بیشتر کشورهای جهان، کاغذ برای این کار وجود دارد، سال هایی که کامیون کامیون کتاب های نفیس و درخشان با جلد های طلاکوب و با نشان های سلطنتی، کاغذ باطله تشخیص داده می شدند و راهی جز کارخانه خمیر سازی کاغذ پیدا نمی کردند. شغل هانتا هم مثل خیلی از انسانهای این روزگار در تضاد با علایقش است، او خودش از عاشقان کتاب و کتابخوانی به حساب می آید اما شغلش سلاخی کتاب هاست. او به قول خودش این کار دردناک را فقط با نوشیدن است که تحمل می کند.
سی و پنج سال است که دارم به تناوب دکمه سبز و قرمز دستگاه پرس خود را فشار می دهم و همراه با آن سی و پنج سال هم هست که دارم بی وقفه آب جو می خورم، نه اینکه از این کار خوشم بیاید، از میخواره ها بیزارم، می نوشم تا بهتر فکر کنم، تا به قلب آنچه که می خوانم بهتر راه یابم چون که من وقتی چیزی می خوانم برای تفنن و وقت کشی یا بهتر خوابیدن نیست، منی که در سرزمینی زندگی می کنم که از پانزده نسل پیش به این سو بی سواد نداشته است، می نوشم تا آنچه می خوانم خواب را از چشم بگیرد، که مرا به رعشه بیندازد، چون که من با هگل در این عقیده همراهم که انسان شریف هرگز به اندازه کافی شریف نیست و هیچ تبهکاری هم تمام وکمال تبهکار نیست.
هانتا که فردی کتابخوان بود به برکت این شغل کتابهای درخشانی در میان کاغذ های باطله به چشمش می خورد و او هم هر از گاهی دست می انداخت بین کاغذ باطله ها و یکی از کتابها را قبل از پرس شدن بر می داشت و با خودش به خانه می برد، هانتا در این سال ها آنقدر با خودش کتاب به خانه برده بود که نه تنها در اتاق ها بلکه در دستشویی هم تا جایی که جا داشته است کتاب انبار کرده بود و حتی بخش هایی مثل روی تخت خوابش را هم طاقی درست کرده و روی آن تا می توانسته کتاب چیده بود.
او این سی و پنج سال را طبق قوانینی که برای خودش و دستگاه پرس اش چیده یا به هر حال برایش چیده اند زندگی کرده است، مثلا برای هر بسته بندی کاغذ باطله ای که انجام می دهد سعی می کند برچسب خودش را روی آن بزند، برچسب ها هم در واقع یا کپی نقاشی های نقاشان بزرگ هستند که گهگاه در میان کاغذ باطله ها آن ها را می یابد و یا کتابهای نویسندگان بزرگند که آنها را با تشریفات خاصی در هر بسته کاغذ قرار می دهد. هانتا هم مثل همه ما در جوانی آرزو هایی در سر داشته و برای خودش رویاهایی داشته است اما امروز پس از این سی و پنج سالی که به این شغل مشغول بوده چنان به این زندگی عادت کرده است که حتی دیگر حاضر نیست روزی از پِرس اش دست بکشد و در بخشی از داستان می گوید:
دست از پِرسم بر نمی دارم، پول هایم را جمع کرده ام ،دفترچه پس انداز دارم و من و پرسم با هم بازنشسته می شویم.چون که خیال دارم پرس را از موسسه بخرم، خیال دارم ببرمش به خانه، ببرم و به باغچه منزل دایی ام بین درخت ها جایی برایش در نظر گیرم و بعد به موقعش فقط روزی یک عدل کاغذ درست می کنم و چه عدلی! ختم همه ی عدل ها، مجسمه ای، یک اثر هنری، همه ی توهم های جوانی ام را درش می ریزم، هر آن چه را می دانم، هر آنچه طی این سی و پنج سال کار مداوم یاد گرفته ام، آن وقت فقط موقعی کار می کنم که فقط شوق لحظه برم انگیزد، که الهام بهم دست دهد، روزی یک عدل از سه تن کاغذی که در خانه انتظارم را می کشد. یک عدل که از آن انسان احساس سرافکندگی نکند، یک عدل که پیشاپیش فکرش را در ذهن بافته ام، که سر فرصت بهش اندیشیده ام و مهمتر از آن وقتی که کتاب و کاغذ های باطله را در طبله دستگاه پرسم می چینم در کار این آفرینش زیبا و یک لحظه پیش از آنکه دکمه را بزنم بر کاغذ های باطله پولک و باریکه های کاغذی رنگارنگ می پاشم و بعد در پایان سال در باغ دایی ام نمایشگاهی از عدل های کاغذی ترتیب می دهم.
با خواندن این کتاب در واقع به نوعی متوجه ادای دین هرابال به نویسندگان و فیلسوفان بزرگی که در طول زندگی اش از آنها تاثیر پذیرفته است هم می شویم، افرادی همچون گوته،هگل، کانت، سارتر، کامو و نویسندگان و کتابهای دیگری که در طول متن به آنها اشاره می شود.
می دانم زمانه زیباتری بود آن زمان که همه اندیشه ها در یاد آدمیان ضبط بود، و اگر کسی می خواست کتابی را خمیر کند باید سر آدم ها را زیر پرس می گذاشت، ولی این کار فایده ای نمی داشت، چون که افکار واقعی از بیرون حاصل می شوند و مثل ظرف سوپی که با خودمان سر کار می بریم آنها را مدام به همراه داریم، به عبارت دیگر تفتیش کننده های عقاید و افکار در سراسر جهان بیهوده کتاب ها را می سوزانند چون اگر کتاب حرفی برای گفتن و ارزشی داشته باشد در کار سوختن فقط از آن خنده ای آرام شنیده می شود، چون که کتاب درست و حسابی به چیزی بالاتر و ورای خودش اشاره دارد.
... من می توانم به خودم تجمل مطرود بودن را روا بدارم، هر چند هر گز مطرود نیستم، فقط جسماً تنها هستم تا بتوانم در تنهایی ای به سر ببرم که ساکنانش اندیشه ها هستند، چون که من یک آدم بی کله ی ازلی و ابدی هستم، و انگار که ازل و ابد از آدم هایی مثل من چندان بدشان نمی آید.
.................................
نسخه صوتی این کتاب را موسسه "نوار" از روی ترجمه جناب پرویز دوایی در سال 1396 منتشر کرده و به صورت قانونی در اپلیکیشن اش آن را برای فروش گذاشته و من هم همان نسخه را با صدای میلاد تمدن شنیدم. این کتاب در نسخه صوتی ۴ ساعت و ۳۷ دقیقه و در نسخه کاغذی ۱۰۶ صفحه است.
+بخش های نارنجی رنگ این یادداشت از متن کتاب آورده شده است.
++همچنین از "اینجا" هم می توان یادداشت خوبی که درباره این کتاب در وبلاگ "میله بدون پرچم" منتشر شده را خواند.
دوشنبه هوا گرم بود،خیلی گرم،مثل امروز. یکی دو سالی هست که با آمدن فصل سرد و گرمِ سال به این فکر می کنم که آیا این تحمل ماست که کمترشده و یا هوا سردتر و گرمتر از قبل.آن روزآفتاب چنان زورآزمایی می کرد که انگار نه انگار ساعت7بعدازظهر است.سر بالا بردم و گفتم آفتاب جان!تو دیگر چرا؟حداقل در این روزهای نفس گیر زندگی تو از سختی ات بر ما بکاه.البته چه می گویم خانم جان.تو هم که تقصیری نداری.یادم رفته بود که همین زمستان،کنار ساحل وقتی در افق دریا می دیدمت،باد سردی لرزه به تنم انداخت ومن ازتو گله کردم و گفتم پس تو اون بالا چیکار میکنی؟گرمتر بتاب.هر چند آن روز هم مثل همین الان اعتنایی به درخواستم نکردی، اما با همه این ها باز هم دمت گرم،بهار امسال خوب هوایمان را داشتی.راستی از نمایش چند شب پیشت با زمین و ماه هم حسابی لذت بردیم.همه این ها را می دانم. شاید در این دور و زمانه تو بایدآخرین نفری باشی که باید ازاو گله کنم.شرمنده.گویا این ما هستیم که زیاد پر توقع شده ایم.
بله. دوشنبه بود و بخاطربدقولی مغازه داری که کارم پیشش گیر بود مقرر شد به اجبار یک ساعتی را به خیابان گردی بپردازم تا مغازه باز شود.هوا گرم بود.خیلی گرم.شدت گرما آنقدری بودکه آن مثال سگ و چوب زدن و بیرون نیامدنش به واقع کاربرد داشته باشد.اما من به هر حال بیرون بودم و به انتظار باز شدن مغازه.رفتن به خانه و بازگشتن به صرفه نبود،رفتن به ساحل دریا و کناره رودخانه برای گذراندن وقت هم همینطور.دیگر دستمال کاغذی خشکی هم در جیبم باقی نمانده بود،دانه های عرق روی پیشانی یکی یکی به هم می پیوستند و راهشان را به سمت ابرو ها می کشیدند،خودمانیم دم این ابروها گرم،حداقل در مورد آقایان آب گیر خوبی به حساب می آیند،اما خب نمی شود خیلی هم ازآنها انتظار داشت،آخر این بنده های خدا هم ظرفیتی دارند،سرانجام آنها هم بریدند و آبشار عرق به روی شیشه ی عینکم سرازیر شد.کاسه ی صبر وتحمل من هم که چند وقتی هست از آبگوشت خوری به ماست خوری تقلیل پیدا کرده،لاجرم پر شد.نگاهی به اطراف انداختم تا بلکه راه نجاتی بیابم،به هرطرف نگاه می کردم تصاویر راه راه و یا شطرنجی به نظر می رسید،انگار هوا هم داشت ذوب می شد.بالاخره دیدمش،بله،بهترین گزینه برای گریختن از این جهنم را یافتم.آنجا جایی بود که درآن متوجه گذر زمان نمیشوم و از آن مهم تراینکه آنجا در این فصل بسیار خنک است.با این شرایط حتما گمان می کنید منظورم از آن مکان مسجد است؟البته فکرتان خیلی هم به بیراهه نرفته،اصلا در این زمینه ی عدم محاسبه ی عمر در زمان های سپری شده درآنجا روایت داریم آقا.اما به هر حال یافته من در آن لحظه آن مکان متبرک نبود و منظورم کتابفروشی آن طرف خیابان بود.
وارد کتابفروشی شدم،همچنان که در این باغ کاغذی مشغول گشت و گذار بودم دو خانم جوان که حین گشتن درقفسه ها با هم حرف می زدند توجهم را به خودشان جلب کردند،این جلب توجه صرفا به خاطر حرفهایی بود که می زدند،مدیونید اگر فکر دیگری بکنید،به هر حال صحبت از کتابها بود و معمولا من در این مواقع گوشهایم تیز می شود.قضیه اینطور به نظر می رسید که یکی از آنها قصد داشت به کمک دوستش کتابی بخرد و کتابخوانی را آغاز کند. به بخشی از مکالماتشان توجه کنید:
+عزیزم این کتاب رو میبینی؟ اسمش بار هستی هستش خودم نخوندم اما فوق العاده اس.
-درباره چیه؟
+درباره هستی و دنیا و آدما.
-آهان،چه جالب.ملت عشق هم میشناسی؟ اسم و عکسشو تو اینستا زیاد دیدم
+اون که محشره ،نویسنده اش امریکاییه اما رفته ترکیه تحقیق کرده و کتابی درباره مولانا و روابطش نوشته
-مردی به نام اوه چی؟
- عزیییززززم،اونو که عاشقشم.اما بازم پیشنهاد میکنم با بار هستی شروع کنی،
دخترک بی نوا کتاب بارهستی را در دست گرفته و در حال براندازش بود که احساس مسئولیت وجودم غلیان کرد وبدون فکر کردن به چیزی ،به اصطلاح با دمپایی پریدم وسط گفتگویشان و گفتم سلام،دخترک چنان با گفتن سلام من یکه خورد که گمان کردم الان احساس می کند قصد دارم به او شماره بدهم،برای رفع هر چه سریعتر این سوء تفاهم منتظر جواب سلامش نماندم و بی درنگ به صحبتم ادامه دادم؛ببخشید خانم این کتاب یعنی بار هستی رو من هم نخوندم اما با توجه به شناخت جزئی که از نویسنده اش دارم فکر نمی کنم گزینه مناسبی برای شروع کتابخوانی باشه.
دخترک تا حدودی خیالش از بابت من راحت شد ونفس راحتی کشید،این عکس العمل در نوع خودش در این دور و زمانه عجیب بود.به هر حال فکر می کنم به این خاطر که لحظاتی هم اورا از بند اسارت فرمایشهای دوست کتابخوانش نجات دادم خوشحال بود و بی مقدمه پرسید اگر شما بخواید یه کتاب به ما معرفی کنید چه کتابی معرفی می کنید؟
طبیعتا پیش از ورود شتابزده به میان گفت و گویشان باید انتظار چنین سوالی را می داشتم،اما نمی دانم چرا با پرسیدنش انگار آب سردی ریختند روی سرم.برق چشمان سراسر شوق دختر هم بی تاثیر نبود،با خودم گفتم آخه این چه موقعیتی بود که برای خودم ساختم.آب سرد که روی سرم ریخته شده،برق نگاه هم که گویا سه فاز است و آب هم رسانای برق،دیگر چه شود؟ طبق معمول آنچه که طبیعت آب و برق و بدن انسان حکم می کند اتفاق افتاد ودرمجموع حسابی دچار برق گرفتگی شدم و بر اثرآن همه کتابهایی که میشناختم از یادم رفت.
همیشه فکر میکردم اگر در چنین شرایطی قرار بگیرم این سوال می تواند یکی از آسان ترین سوالها باشد،حداقلش اینکه از تجربه های اندک خودم می گویم.اما حالا زبانم بند آمده بود و چیزی به فکرم نمی رسید.در همین احوالات بودم که متوجه شدم دوست کتابخوان این خانم به همین راحتی قید اسیرش را نخواهد زد،راستش لحظه ای که با او چشم در چشم شدم به واقع یک آن ترسیدم،پلنگ وار نگاهم می کرد و منتظر بود زمانی که اولین کلام از دهانم خارج شد حمله ور شود.سعی کردم دیگربه او نگاه نکنم.برق گرفتگی مجدد را به جان خریدم و دوباره به خانم جویای کتاب نگاه کردم و گفتم میشه یکی دو تا از کتابهایی که خواندید و دوست داشتید رو بهم بگید تا بیشتر با سلیقه تون آشنا بشم.اونم گفت کتابهای زیادی نخوندم اما دوست دارم فلسفه بخونم.فلسفه! برای شروع؟(البته اینو دیگه نپرسیدم)،گفتم فکر می کنم کتاب داستان سوفی کتاب خوبی برای شروع باشه.کتاب رو بهش نشان دادم.اینجا بود که دوست زندانبان وارد عمل شد و گفت:داستان سوفی؟اون که خیلی بچه گونه اس آقای محترم_من تصمیم گرفتم کم نیارم،گفتم نه خانم این طور نیست،این کتاب،گزینه خیلی خوبی برای آغاز فلسفه اس،فلسفه ای با طعم رمان و یا رمانی با طعم فلسفه.خانم خود شما مطالعه اش کردی؟_ پوزخندی زد و گفت:هه بله آقا من اینو الان دادم به دخترم که 11 سالشه بخونه .
دیگر لزومی به ادامه بحث ندیدم و راستش چهارشاخ گاردان بریده همینطور که نگاهشان می کردم سعی داشتم مباحث کتاب را تا آنجا که به یادداشتم در ذهنم مرور کنم و همزمان کودک 11 ساله را تجسم می کردم که در همین لحظه خانم اسیر(جویای کتاب) که گویا با شنیدن این جمله ی دوستش مسخ شده بود روی برگرداندو گفت متشکراز راهنمایی شما.پلنگ مورد نظر هم نگاه فاتحانه اش را با یک چشم غره ی مخصوص که با حرکات موزون گردن نیز همراه بود از من برداشت و به خزعبلات گویی اش ادامه داد.
من هم به همراه مرحوم ماتیا پاسکال گرامی مایوسانه وبا انبوهی سوالِ در ذهن،راه خروج از کتابفروشی را در پیش گرفتم.