هر از گاهی که به کتابفروشی شهر سر میزنم صاحب کتابفروشی که مدتهاست همدیگر را میشناسیم به من میگوید یعنی باز هم وقت شکار رسیده!؟ او مرا شکارچی صدا میزند و به شوخی میگوید هر بار که تو به اینجا میآیی با پیدا کردن کتابهای قیمت قدیم حسابی به من ضرر میزنی و متاسفانه توانایی شکارت هم از من بیشتر است و با اینکه بعد از رفتنت حسابی همه قفسهها را زیر و رو میکنم تا کتاب قیمت قدیم دیگری باقی نمانده باشد باز هم میبینم در نوبت بعدی که آمدی با پیدا کردن یکی دو کتاب دیگر غافلگیرم کردهای!
ماجرای این شکارها برای خود من هم عالمی دارد، هر چند اغلب برای خرید کتاب با آشنایی قبلی با نام نویسنده یا کتاب موردنظر به کتابفروشی میروم اما در موارد بسیاری هم پیش آمده که در گشت و گذار میان قفسهها، کتابهایی به نظرم جالب رسیدهاند و اصطلاحاً قاپم را دزدیدهاند و در این میان اگر چاپ قدیم باشند هم که دیگر عالی میشود. یکی از این شکارها وقتی اتفاق افتاد که هنوز نام تونی موریسون به گوشم نخورده بود و حین گشتن میان قفسهها نام "سرود سلیمان" که در قفسهی ادبیات آمریکا نامی نامتجانس به نظر میآمد نظرم را جلب کرد. کتاب نسبتاً حجیمی بود و کیفیت کاغذ جالبی هم نداشت، طرح جلدش هم برای شخصی که شناختی از کتاب و نویسندهی آن ندارد چندان جذاب نبود؛ تصویری از یک زن سیاهپوست که بعدها فهمیدم با وجود نام مردانهی تونی، تصویر نویسندهی کتاب است، البته نگاه نژادپرستانه ندارم و این عدم جذابیت را فقط بخاطر عکس مورد نظر که عکس خوبی نبود گفتم یا حداقل میتوان گفت به زیبایی عکسی که من برای این یادداشت انتخاب کردم نبود. با همهی اینها قیمت 7 هزار تومانی کتاب، قابلیت ویژهای برای یک دانشجوی علاقهمند به احتکار کتاب به حساب میآمد. سالهای بعد که بیشتر با این نویسنده آشنا شدم و متوجه شدم نوبلیست بوده و همینطور تنها زن سیاهپوست در امریکا به حساب میآید که در دانشگاه پرینستون یک کرسی به نام خود دارد بیشتر از شکارم خوشنود شدم. هرچند تا مدتها بعد از خرید کتاب به دلیل حجیم بودن آن و شایددلایلی که اشاره شد رغبت نکردم به سراغش بروم تا اینکه بعد از معرفی کتابهای دیگر موریسون در وبلاگهای دوستان، بخصوص میله بدون پرچم و مداد سیاه، بر خود واجب دانستم من هم به سراغ اثری از این نویسنده بروم اما با وجود تنبلی و انصافاً مشغله فراوان جرات نکردم به سراغ سرود سلیمان بروم و به نظرم رسید آخرین اثر موریسون یعنی رمان "خانه" با حجم کم 138 صفحهای خود گزینهی راحتتری برای آغاز به حساب بیاید. البته پیش از خواندن اینگونه به نظر می رسید . اما برسیم به خانه؛
"این خانهی کیست؟ شب چه کسی چراغهای خانه را روشن می کند؟ به من بگو چه کسی صاحب این خانه است؟ این خانه، خانهی من نیست. من در رویاهایم خانهی دیگری دیدهام. زیباتر، روشنتر. با منظره دریاچهها، که قایقهای رنگی روی آنها نقش می انداختند. در رویاهایم مزرعههای گستردهای دیدم که به رویم آغوش باز کرده بودند. این خانه غریب است. سایههایش دروغ میگویند. به من بگو چرا کلید من قفل این در را باز میکند؟"
این جملات آغازگر آخرین رمان تونی موریسون است، رمانی که شاید بتوان آن را داستانی در ستایش خانه و البته داستانی در مذمت جنگ نامید. داستانی که دارای دو شخصیت اصلی است، یکی پسر جوانی به نام "فرانک مانی" و دیگری خواهر کوچکترش "وای سیدرا" که البته فرانک او را "سی" صدا میزند، این دو به همراه خانوادهشان در دوران کودکیِ فرانک مجبور شدهاند به محل زندگی پدربزرگشان مهاجرت کنند و حتی سی نیز در همین مسیر مهاجرت به دنیا آمده است؛"وقتی از بندر اکانتی تگزاس بیرون آمدیم ماما حامله بود. سه یا چهار خانواده ماشین یا ماشین باری داشتند و هر چه توانسته بودند بار کردند اما یادت باشد که هیچکس نمی تواند سرزمیناش را بار ماشین کند و یا محصولات و حیواناتش را. ص 40" همانطور که اشاره شد این برادر و خواهر، کودکی سختی را پشت سر گذاشتهاند که دلایل فراوانی داشته است. در جایی از متن راوی دانای کل داستان اشاره میکند که؛ "بدترین چیزی که یک دختر میتواند داشته باشد یک مادربزرگ بدجنس است" اما همهی این سختی روزگار برای فرانک و سی از همسر پدربزرگشان یا همان مادربزرگ بدجنسی که راوی اشاره کرد ناشی نمیشد بلکه به محلی که زندگی میکردند یعنی شهرک کوچکی به نام لوتوس در ایالت جورجیا نیز مربوط بود. اما مگر این لوتوس جورجیا چطور جایی بود؟ بگذارید خود فرانک برایمان بگوید: "لوتوس، جورجیا، بدترین مکان در تمام دنیا بود، بدتر از هر میدان جنگی. حداقل در میدان جنگ هدفی وجود دارد: هیجان، شجاعت و در میان آن همه احتمال به شکست، شانسی هم برای پیروزی هست. مرگ حتمی است اما زندگی هم به همان اندازه مسلم است. تنها اشکالش این است که نمی توانی از قبل بدانی. در لوتوس،از پیش همه چیز را میدانستی، زیرا آیندهای وجود نداشت، تنها چیز موجود، اوقات طولانی بود برای وقت کشی. هدفی نبود غیرِ نفس کشیدن، برنده نشدن و خبر مرگ بی هیجان کسی. هیچ چیز برای بازماندن و پشت سر گذاشتن وجود نداشت. چیزی برای زنده ماندن نبود، چیزی که ارزش داشته باشد برایش زنده بمانی. اگر به خاطر دو دوستم نبود، وقتی دوازده سالم بود خفه شده بودم." ص 79".
فرانک که چهار سال از خواهرش بزرگتر است، در ابتدای داستان ماجرایی را تعریف میکند که به همراه خواهرش در لوتوس جورجیا شاهد آن بوده است. ماجرایی که در آن شاهد به خاک سپردن پنهانی یک انسان توسط قاتلانش بودهاند. بعد از خواندن همین صفحات و بخصوص پس از گذراندن یک سوم ابتدایی کتاب به نکتهی جالبی درشیوه روایت پی میبریم و آن این است که در کنار راوی دانای کل، فرانک نیز به عنوان راوی اول شخص داستان لب به سخن میگشاید اما نسبت به راویان مشابه یک تفاوت دارد و آن هم این است که او در روایتهای خود، ماجرا را نه برای من و شما، بلکه برای نویسندهی کتاب یعنی تونی موریسون تعریف میکند؛ "حالا که قصد کردی قصهی منو بگی. هر چی که فکر میکنی و هر چی که مینویسی، این رو هم بدون که من واقعاً تموم ماجرای جسد و کفن و دفن کردنش رو فراموش کرده بودم فقط اسبها یادم بود. خیلی قشنگ بودن. خیلی وحشی. و درست مثل آدمها ایستاده بودن.". بله، فرانک در بخشهای کوتاهی از کتاب همانند سطر بالا با نویسنده سخن میگوید و این گونه گرههایی از داستان میگشاید، البته بار بیشتر روایت بر روی دوش راوی دانای کل است که روایت را از فرار فرانک از یک بیمارستان روانی و پناه بردن به یک پدر روحانی آغاز میکند، فرار از بیمارستانی که بعد از رسیدن نامهای از یک شخص ناشناس به وقوع میپیوندد. نامهای که در آن نوشته شده: خودت را برسان خواهرت سی در حال مرگ است.
اما پیش از زمان حال داستان و فرار از بیمارستان، فرار دیگری در کار است، فرانک برای فرار از محلی که بزرگ شده یعنی لوتوس جورجیا بوده است که داوطلب شرکت در جنگ کره شده و راهی جبهههای جنگ شد؛ مدتی بعد خواهرش سی هم احتمالا به همین قصد در پانزده سالگی با پیشنهاد ازدواج اولین پسری که از جایی دیگر به لوتوس آمده بود به همراه او از آنجا فرار کرد. این که سی دوباره چگونه به لوتوس بازگشته و حال در آنجا به بستر بیماری افتاده در طول داستان روایت میشود اما همانطور که اشاره شد در آغاز داستان مدتی از این اتفاقات گذشته و فرانک پس از فرار از بیمارستان در حال طی کردن مسیری است تا به نزد خواهرش به لوتوس بازگردد، هرچند دل خوشی از بازگشت به خانه ندارد و در جایی به نویسنده میگوید؛ "مایک، استاف و من برای بیرون زدن و دور شدن بی تاب بودیم. دور شدن. خدا را به خاطر ارتش شکر می کنم. دلم برای هیچ چیز آنجا تنگ نشده غیرِ ستاره ها. تنها دلیلی که می توانست وادارم کند به رفتن به مقصد لوتوس فکر کنم خواهرم بود که دچار دردسر شده بود.
این روایت در طول مسیر با تغییر زاویه دیدهایی که ایجاد میکند به نوعی خواننده را با زوایای پنهان جنگ و تاثیر آن بر زندگی انسانها آشنا میکند و این اتفاق از دید راوی دانای کل و فرانک اتفاق میافتد بطوری که از نظر فرانک دربارهی نام فامیل خودش گرفته؛ مسخره ترین چیز نام فامیل ماست، "مانی"، که ما از آن بی بهره بودیم. تا به تمسخر گرفتن جنگ؛ "کهنه سربازها جنگها را بر اساس کشتههایی که داده بودند طبقهبندی کرده بودند: سه هزار تا در این محل، شانزده هزار در سنگرها، دوازده هزار آن جا، هر چه تعداد کشتهها بیشتر بود، جنگجوها شجاعتر بودند، نه این که فرماندهان احمقتر.ص 129". یا حتی از نظرش دربارهی آیههای انجیل میگوید؛ "فرانک با خودش فکر کرد چه زیباست. آیههای انجیل همیشه و همه جا به درد میخورند غیر از خط مقدم،"یا عیسی مسیح"، این چیزی بود که مایک گفت. استاف هم فریاد میزد: "یا عیسی، خدای بزرگ، بدبخت شدم، فرانک، عیسی، کمکم کنید. ص33 " او همینطور از اعترافاتی که در خصوص زندگی مشترکش با لی لی داشت نیز سخن میگوید و البته اعتراضش به برداشت راوی دانای کل از این زندگی هم جالب توجه است؛ اگر فکر میکنی من فقط دنبال خانهای برای زندگی و کمی روابط زن و مردی بودم کاملا در اشتباهی، این طور نبود. چیزی در او بود که زمینگیرم کرد، باعث شد بخواهم لیاقتش را داشته باشم. اینقدر فهمدینش برایت سخت است؟ قبلاً نوشته بودی که من چقدر مطمئن بودم آن مرد کتک خورده در قطار شیکاگو وقتی به خانه برسد زن را که سعی کرده بود به او کمک کند، شلاق میزند. واقعیت ندارد و من چنین فکری نکرده بودم. چیزی که در ذهن من بود این بود که مرد به زنش افتخار میکند، اما نمیخواهد آن را به مردی دیگر نشان بدهد. فکر نمیکنم چیز زیادی درباره عشق بدانی. یا دربارهی من. ص 68
+در واقع همانطور که در شیوه نوشتن این یادداشت سعی کردم نشان دهم رمان نیز روایت پراکنده و پر پیچ و خم خاطرههایی است که بر زندگی فرانک گذشته است، خاطرهها یا بخش هایی از زندگی که گویی با وجود جنگ تکه پاره و پراکنده شده و حال از ذهن فرانک میگذرند.
++ از اینجا می توان به یادداشت خوب وبلاگ مداد سیاه درباره کتاب خانه نیز دسترسی داشت. همچنین برای آشنایی با تونی موریسون میتوانید از اینجا یادداشت دوست خوبمان در وبلاگ میله بدوم پرچم را مطالعه بفرمائید.
مشخصات کتابی که من خواندم: خانه، ترجمهی میچکا سرمدی، چاپ دوم در نشر زاوش، 138 صفحه، در 1000 نسخه، پائیز 1392
درست است که تقریبا یک سالی میشود که چراغ این وبلاگ کمسو شده و هر از گاهی رو به خاموشی رفته است اما خوشحالم حالا که بازگشتهام بیشتر دوستانی که مینوشتند هنوز مینویسند و همینطور خوشحال از اینکه هنوز هم هر از گاهی به اینجا سر میزنند. اما در روزهای فعال نبودنم در وبلاگ، نویسندهی سرشناس امریکایی، پل استر از دنیا رفت. در واقع او به گردن کتابنامه حق زیادی داشت و حس کردم لازم است از ایشان یادی کنم. روزهای آغازینی که نوشتن درباره کتابها را در وبلاگ آغاز نمودم یکی از نویسندگانی که با خواندن آثارش به معنای واقعی به وجد میآمدم پل اُستِر بود. با توجه به اینکه آن روزها مثلا قصد داشتم ژست این را به خودم بگیرم که متفاوت هستم و مثل دیگر کتابخوانها از نویسندههایی که نام آنها در همهی محافل تکرار میشود نخواهم خواند، پل استر، نویسندهی معاصر نسبتاً کمتر شناخته شده و پست مدرن امریکایی گزینهی خوبی به نظر میرسید. چه کنیم دیگر جوانی است و هزار شور در سر.
از شوخی که بگذریم ماجرای آشنایی من با آثار استر با ترتیبی که در دورهی وبلاگ نویسی از ایشان پیش رفتم کمی متفاوت است چرا که اغلب پس از بازخوانی بوده که به اینجا معرفی آنها پرداختم. اما بگذارید ماجرایی آشنایی را تعریف کنم؛ داستان از ابراز علاقهی من به کتابخوانی آغاز شد. هر شخص کتابخوانی وقتی لذت شیرین خواندن رمان را به دست میآورد چنان ذوق زده میشود که دوست دارد آن لذت و شوق اولیه را با هر کسی که میبیند در میان بگذارد، البته شاید این به همه تعمیم دادن من هم درست نباشد اما به هر حال حداقل من اینگونه بودم و به یاد دارم که وقتی مثلا در اواخر سالهای آغاز جوانی چند کتاب خوب خواندم، همواره علاقهمند بودم که این شوق را به همهی اطرافیانم حتی آنهایی که علاقهای به کتاب خواندن نداشتند نیز انتقال دهم. به همین دلیل برادرم که این همچون اسفند بر روی آتش پریدنهای من را دیده بود روزی با کتابی به نام هیولا از جناب اُستر به خانه آمد، او هم مثل من پل استر را نمیشناخت و به من گفت: "مشغول پیاده روی بودم که در بساط یک کتابفروش عنوان و جلد این کتاب توجهام را جلب کردو گفتم بدهم بخوانی تا شاید هیولای وجودت آرام بگیرد و دست از سر ما برداری." و این گونه بود که من با جناب استر به صورت جدی آشنا شدم. به یاد دارم طرح جلد عجیب و غریب کتاب و همینطور عنوانش با آن آغاز هیجان انگیز باعث شد بی درنگ خواندن را شروع کنم.
"شش روز پیش در کنار یکی از جادههای شمال ویسکونزین مردی خود را منفجر کرد. شاهدی در آنجا نبود، ولی ظاهراً مرد در کنار اتومبیلش که نزدیک چمنها پارک شده بود، نشسته بود و بمبی که در حال ساختن آن بود، تصادفاً منفجر شد." هیولا که در "اینجا" دربارهی آن نوشته بودم رمانی است که نویسنده در آن برای ارائهی داستانش از ژانر ادبیات جنایی استفاده کرده و در خلال این ژانر حرفهای خودش را هم ارائه داده است. حرفهایی که اغلب در آن ژانر جنایی مرسومی که میشنایم پیدا نمیشوند. تا جایی که به یاد دارم هیولا کتاب جذابی بود و برای من در میان آثار استر کتاب خاصی شد، انگار رازی بین من و پل استر، چرا که در تمام این سالها هر وقت با کسی از این کتاب صحبت کردم پیش نیامده کسی اسمش را شنیده باشد و حتی طرفداران استر هم اغلب آن را نمی شناسند یا اگر نامش را شنیده باشد پیش نیامده که آن را خوانده باشند، چرا که پس از چاپ این کتاب توسط نشر افق چند باری هم همان سالها تجدید چاپ شد اما نمی دانم چرا دیگر سالهاست خبری از چاپ جدیدش نیست، شاید چون دیگر نمیفروخت یا شاید چون دربارهی طغیان در برابر عدم آزادی بوده دیگر چاپ نشده است که البته گمان نمیکنم به خاطر مورد دوم باشد. چرا که آنهایی که جلوی چاپ کتاب را میگیرند حوصلهی خواندن این کتاب را ندارند تا بخواهند متوجه این موضوع شوند و مثلاً اگر اسم اثری به نام هیولا را بشنوند نهایتاً به یاد سریالی از مهران مدیری میافتند. میتوان گفت تقریباً این کتاب دیگر به فراموشی سپرده شده است، اصلاً شاید به قول یکی از شخصیتهای همین کتاب لازم بود که فراموش شود یا به تعبیر او به مرگ طبیعی بمیرد؛ "یک بار به من گفت بهتر است بگذاریم این مقالات به مرگ طبیعی بمیرند. بگذار مردم آنها را یک بار بخوانند و فراموششان کنند، لازم نیست برایشان مقبره درست کنیم."
- اما هر چه هیولا در کشور ما دیده نشد "سهگانه نیویورک" دیده شد. کتابی که مطرحترین اثر استر به حساب میآید و به خاطر آن در امریکا و پس از آن در دنیا مشهور شد. این اصطلاحاً تریلوژِی، سه کتاب؛ "شهر شیشهای"،" ارواح" و "اتاق در بسته" را شامل میشود. کتابهایی که ایدههای جذابی دارند و نویسنده همانند کتاب هیولا با استفاده از ژانر جنایی حرفهای گاه فلسفی و روانشناسانهی خود را به مخاطب بیان میکند ولی این بار بسیار پخته تر و همینطور پیچیدهتر. البته از این نکته هم نباید غافل شد که این کار تا حدودی از جذابیت کتابها کم کرده و این برای مخاطبی که اولین بار با چنین متنی روبرو میشود تا حدودی گیج کننده است و یکی از دلایل میتواند این باشد که به دلیل استفاده از موتیفهای ژانر جنایی، خواننده انتظار دارد سیر وقایع به شکلی ادامه پیدا کند که به باز شدن گره مورد نظر بینجامد اما استر تضمینی نمیدهد که دست خواننده را همچون نویسندگانی مثل آگاتا کریستی بگیرد و به سمت راهی برای باز شدن گره مورد نظر ببرد. استر در این سه گانه تمرکزش بر روی آن موضوعی است که همواره در آثارش به چشم میخورد و آن چیزی نیست جز؛ شانس یا تصادف. شهر شیشه ای اولین کتاب سه گانه است که "اینجا" درباره اش نوشتهام، داستانی که با یک تماس تصادفی آغاز میشود: " قضیه از یک شماره تلفن اشتباه شروع شد. نیمه شب بود که تلفن سه بار زنگ زد و صدای آن طرف خط کسی را خواست که او نبود. بعدها که هوش و حواسش سرجایش آمد و توانست به چیزهایی که سرش آمده فکر کند، فهمید که هیچ چیز واقعی تر از شانس نیست. هر چند این هم مدت ها بعد معلوم شد. اوایل فقط این رخداد و عواقب آن در کار بود. مهم نیست که ممکن بود طور دیگری هم باشد یا همه چیز با اولین کلماتی که از دهان آن غریبه بیرون میآمد از قبل مشخص شده بود. اصل خود داستان است و اینکه معنی در کار باشد یا نباشد، اصلا ربطی به آن روایت ندارد". کتاب ارواح که "اینجا"دربارهی آن نوشته بودم دومین کتاب این مجموعه است که هرچند داستانی مجزا از جلد اول دارد اما گویا با همان جملات اولیه میخواهد به خواننده هشدار دهد ادامه دادن این سه گانه نیاز به تمرکز بیشتری دارد؛ "پیش از همه آبی بود بعد سفید آمد و بعدها سیاه و قبل از آغاز قهوهای بود. قهوهای او را نزد خود آورد، قهوهای به او راه و چاه را نشان داد و وقتی قهوهای پیر شد، آبی جایش را گرفت. چنین بود که همه چیز آغاز شد.". امید که بزودی سومین کتاب که اتاق در بسته نام دارد را نیز بازخوانی کنم و با یادداشتی دربارهی آن بازگردم.
اما برای من تا کنون محبوبترین کتاب استر تیمبوکتو بوده است، کتابی که "اینجا"دربارهی آن نوشتهام و از زبان یک سگ به نام مستر بونز روایت میشود؛ "آدمها بعد از مرگشان به آنجا میرفتند، وقتی روح آدم از بدنش جدا میشود، جسمش را خاک میکنند و روحش به آن دنیا میرود، هفتههای گذشته ویلی مدام از این موضوع حرف میزد و حالا دیگر شک نداشت که سرای باقی وجود دارد. اسمش تیمبوکتو بود. ...جایی که دنیا تمام میشود تیمبوکتو شروع میشود". تیمبوکتوی شما مبارک جناب استر، دلمان برایتان تنگ میشود.
پینوشت: همانطور که احتمالا میدانید طبق روال قبل بخشهای رنگی متن همگی از متن کتابهای یاد شده آورده شدهاند.
دو سال پیش در روزهایی که ما مردم دنیا درگیر همهگیری بیماری کرونا بودیم و این بیماری به خصوص در کشور ما به دلیل عدم وجود واکسنِ به موقع، عزیزان بسیاری را از خانوادههایشان گرفت، یکی از مترجمان کشورمان که خانم لیلا کرد نام دارد در پستی اینستاگرامی یادداشتی در جهت ابراز همدردی با سوگواران آن روزها در صفحه خود منتشر کرد و اگر اشتباه نکنم در پایان متن خود از دنبال کنندگان آن صفحه درخواست کرده بود که اگر آنها هم در آن روزها سوگوار هستند، یک ایموجی یا به قول خودمان شکلک قلب به رنگ بنفش در کامنتی پای آن پست قرار دهند و هر یک قلب، یاد یک عزیز از دست رفته در آن روزها بود. یکی از آن قلبهای بنفش هم توسط من پای آن یادداشت قرار داده شد تا شاید یادی باشد یا التیامی برای سوگ عزیزی که آن روزها از دست دادم.
مدتی بعد خانم مترجم برای من و احتمالا دیگر سوگواران پیامی مبنی بر درخواست یک آدرس پستی ارسال کرد و چند روز بعد بود که نسخهای از کتابی به ترجمهی خودشان، به نام"تولستوی و مبل بنفش" به دستم رسید. نسخهای از کتاب که در صفحه اول آن در کنار امضای خودشان برایم نوشته بودند: "به امید اینکه این کتاب اندکی تسکین بخش سوگتان باشد." مدتی بعد که کتاب را خواندم، دیگر صفحهی این مترجم در فضای مجازی (احتمالا با خواستهی خودش) از دسترس خارج شده بود و من هم راه ارتباطی دیگری نیافتم تا از ایشان تشکر کنم، اما اگر روزی گذرشان به اینجا افتاد و این یادداشت را خواندند میخواهم بدانند که از ایشان بخاطر لطفشان در آن روزهای سخت بسیار سپاسگزارم.
درست است که تا به حال ایشان را ندیدهام، اما ماجرای من و ایشان به همین کتاب ختم نمیشود. چند سال پیش که احتمالا خودِ خانم مترجم هم آن را به یاد نداشته باشند، زمانی که ایشان یکی دو کتاب دیگر که آنها هم نامهای عجیبی مانند این کتاب داشتند را ترجمه کرده بودند و من که آن روزها شدیداً پیگیر خواندن "1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند" بودم با دیدن پستهای مربوط به کتابها در پیامی به ایشان گله کردم و گفتم بجای اینکه این همه کتابهای زرد و بیخاصیت را ترجمه کنید، به سراغ شاهکارهای ترجمهی نشدهی دنیا بروید که در آن لیست فراوان هستند و تقریباً بیش از نیمی از آنها هنوز ترجمه نشده است. البته ایشان در پاسخ دلایلی آوردند که من را در آن دوره قانع نکرد و در ادامه حتی کار به یک دعوای کامنتی نیز کشیده شد. مدت ها بعد وقتی بیشتر کتاب خواندم و بیشتر به چندان با اهمیت نبودن لیستهای اعلامی پی بردم، دانستم که در این مملکت نمیشود هر کتابی را از آن لیستها به چاپ رساند و یا اینکه خیلی از اوقات تصمیمات مترجمان در انتخاب کتاب برای ترجمه، تنها وابسته به علایق و سلیقهی شخصی خودشان نیست و اغلب این ناشران و علاقه آنها در به چاپ رساندن یا نرساندن کتابها است که نقش اصلی را در این ماجرا دارد و هزار دلیل دیگر که شاید فقط در کشور ما وجود دارد.
اما از خاطرهگویی بگذرم و برسیم به این کتاب:
کتاب تولستوی و مبل بنفش در دستهی کتابهای خاطرات یا زندگینامهی خودنوشت قرار میگیرد که به آن اتوبیوگرافی نیز میگویند. کتاب، شرح زندگی خودِ نویسنده و شیوه مواجههی او با مرگِ خواهرش است. او در دهه چهارم از زندگی خود، خواهرش آن ماری را بر اثر ابتلا به یک بیماری سخت از دست میدهد و پس از مرگ او، پرسشهای بسیاری در راستای مرگ و زندگی در ذهنش شکل می گیرد. آن ماری خواهر بزرگتر خانواده بود و نینا وابستگی شدیدی به او داشت و طبیعتا این فقدان برایش بسیار سخت بود و پس از آن، بحرانهای بسیاری برای زندگی شخصی او و خانوادهی پنج نفرهاش ایجاد کرد. او دربارهی مرگ خواهرش در صفحات ابتدایی کتاب چنین نوشته است: اما آن جسد دیگر خواهر من نبود. آنماری از دنیا رفته بود. ما میتوانستیم همواره او را بین خودمان در حرفها، خاطرات و عکسها داشته باشیم. او متعلق به ما بود تا او را به خاطر بسپاریم و دربارهاش حرف بزنیم و خوابش را ببینیم، اما خودش دیگر برای خودش وجود نداشت. دیگر هرگز نمیتوانست یاد بگیرد، احساس کند، حرف بزند یا رویا ببیند. این اولین موضوع وحشتناک در فقدان آن ماری بود: او خودش را از دست داده بود. او زندگی و شگفتیهایش و امکانات بیحد و حسابش را از دست داده بود. در حالی که بقیهی ما به زندگی ادامه میدادیم او از آن محروم شده بود. برای او همه چیز پایان یافته بود.
نینا مثل خواهرش اهل کتابخوانی بود و در همهی موقعیتهای سخت زندگیاش به کتابها روی آورده بود و همواره خود را با آنها سرگرم میکرد یا در واقع به کمک آنها از مشکلات عبور میکرد: ...خواهرم چهل و شش ساله بود که از دنیا رفت. در مدت زمان کوتاه چند ماهه بین تشخیص بیماری تا مرگش، برای دیدنش بین خانهام کنیتیکت و نیویورک مدام در رفت و آمد بودم. معمولا با قطار میرفتم. این طوری می توانستم کتاب بخوانم. آن موقع به همان علتی کتاب میخواندنم که همیشه می خواندم، برای لذت و فرار." اما انگار این بار با سرگرم کردن خود نمیتوانست از پس این مشکل بر بیاید. او بعد از گذشت سه سال از مرگ آنماری و امتحان کردن روشهای مختلف برای سرگرم کردن خودش مثل وقت گذراندن با پسرهایش و مربی فوتبال شدن، پیوستن به تیم رباتسازی، مسئول شدن در انجمن اولیا و مربیان مدرسه، رژیم تناسب اندام و... در نهایت راهکار رهایی اش را در هیچکدام از این ها نمیبیند: ...سه سالِ گذشته را صرف دویدن و مسابقه دادن کرده بودم. زندگی خودم و همه خانوادهام را با فعالیت و جنب و جوش بی وقفه پر کرده بودم و با اینکه این قدر خودم را از زندگی انباشته بودم، با اینکه این قدر سریع دویده بودم، موفق نشده بودم از رنج خلاص شوم.
همانطور که اشاره شد گویا برای نینا راه گریزی نبود. او در شب تولد چهل و شش سالگی خود یعنی دقیقا در همان سنی که خواهرش این دنیا را ترک کرد تصمیم میگیرد به نوعی کتاب درمانی روی آورد. در تعاریفی که برای کتاب درمانی آمده است به استفاده از کتابهای مختلف برای مشکل شخصی یا روان درمانی، کتاب درمانی اطلاق می گردد. ...حالا دیگر وقتش رسیده بود که از دویدن دست بردارم. وقت آن بود که دست از انجام هر کاری بردارم. وقت آن بود که شروع به کتاب خواندن کنم... او تصمیم می گیرد کتاب بخواند، هر چند در این مدت هم این کار را انجام میداد اما حالا قصد دارد این کار را با شیوهی خاص خودش انجام دهد، او در همان شب تولد، با خود عهد میبندد که در طول یک سال پیش رو هر روز یک کتاب بخواند و این وعده را تحت هیچ شرایطی ترک نکند: ...کتاب ها، هر چه بیشتر به این فکر میکردم که چطور سرپا شوم و دوباره خودم را به عنوان شخصی متعادل و یکپارچه جمع و جور کنم، بیشتر فکرم سمت کتابها میرفت. به گریز فکر میکردم. نه به اینکه با دویدن بگریزم بلکه با کتاب خواندن بگریزم. سیریل کانلی، نویسنده و منتقد ادبی قرن بیستم نوشته: کلمهها زندهاند و ادبیات گریز است، گریزی نه از زندگی که به سوی آن. میخواستم این گونه از کتابها استفاده کنم: به عنوان راه گریزی برای برگشت به زندگی. میخواستم خودم را در کتابها غوطهور کنم و دوباره یکپارچه بیرون بیایم... او کتاب خواندن را یکی از اولویت های اصلی زندگی روزانه اش قرار داد و به چشم یک کار به آن نگاه کرد. ...چرا که او همسر و مادر یک خانواده پنج نفره بود و قطعا مشغلههای فراوانی در طول روز داشت، اما تصمیم گرفت همه آنها را مدیریت کند و در کنار آنها این پروژه را انجام دهد... نینا وبسایتی با نام هر روز یک کتاب داشت و تصمیم گرفت درباره کتابهایی که هر روز میخواند در آن وبسایت بنویسد. او برای خودش این قانون را هم گذاشته بود که از نویسندهای تکراری کتابی را نخواند و این 365 روز قراردادی خود را با 365 نویسنده بگذراند و با کتابهایشان به دنیای ذهن آنها سفر کند.
بله، کتاب تولستوی و مبل بنفش ماجرای این یکسال کتابخوانی نیناست. البته شیوه روایت کتاب به این شکل نیست که نویسندهاش به 365 کتابی که در طول این یکسال خوانده اشاره کند بلکه به چندین کتاب اشاره می شود و روایت به این شکل پیش می رود که در قالب داستان خواندنش ابتدا کتاب را معرفی می کند و قسمت هایی از آن را نقل میکند و پس از آن نکاتی که از آن کتاب در ارتباط با زندگی خود آموخته را شرح میدهد. مثلا وقتی اشاره میکند که مشغول خواندن کتاب ظرافت جوجه تیغی نوشتهی موریل باربری است بخشهایی از کتاب را میآورد بعد به طور مثال اشاره می کند که من از این اتفاق یا این شخصیت داستان چنین یاد گرفتم یا اشاره می کند که با خواندن این بخش از کتاب به خاطر آوردم که در سالهای سوگواریام بعد از مرگ آنماری چه چیزی را فراموش کرده بودم: اینکه من همیشه خاطرات آنماری را برای تاب آوردن و ادامه دادن در اختیار خواهم داشت.
وقتی تصمیم گرفتم هر روز یک کتاب بخوانم و دربارهاش بنویسم، سرانجام دست از فرار کشیدم. نشستم و ساکن و بی حرکت شروع به خواندن کردم. هر روز خواندم و بلعیدم و هضم کردم و به همه آن کتابها فکر کردم. درباره نویسندههایشان، شخصیتهایشان و سرانجامهایشان. خودم را در دنیایی که نویسنده ها خلق کرده بودند غوطه ور کردم و شاهد راه های جدید پیمودن پیچ و خم های زندگی بودم. ابزار شوخ طبعی و همدلی و ارتباط را کشف کردم. من از طریق کتاب خواندنم، به اصل ادراک رسیدم.
همانطور که اشاره شد با توجه به این کتاب تولستوی و مبل بنفش را نمیتوان یک رمان نامید، شاید به همین دلیل برای من کتاب پرکششی نبود همینطور یک سوم ابتدایی کتاب احتمالا برای همه آنهایی که در زندگی خود عزیزی را از دست دادهاند تا حدودی تلخ و دردآور است اما خب قطعا ادامهی آن میتواند التیامی باشد یا به قول خانم مترجم تسکینی باشد بر سوگ و از این جهت میتوان گفت کاربردیست. مخصوصا برای خوانندگانی که در دنیای کتابخوانی قدم زدهاند و با کتابهایی که در این اثر از آنها نام برده میشود خاطره داشته باشند. هر چند در غیر این صورت هم این مزیت را به همراه دارد که خواننده با نام کتابهای مختلف و موضوع و داستان آنها آشنا میشود و در صورت علاقهمندی به سراغ مطالعه آنها خواهد رفت.
+طبق روال گذشته همانطور که میدانید بخشهای نارنجی رنگ متن برگرفته از متن کتاب است.
مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات کوله پشتی، چاپ هجدهم، اسفند 99، در 1500 نسخه و 270 صفحه
نُه داستان که در کشور ما اولین بار با عنوان دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم ترجمه شده، مجموعهای از 9 داستان کوتاه نوشتهی دیوید سلینجر امریکایی است که از میان بیش از سی داستان که تا زمان انتشار این مجموعه از او در مجلات به چاپ رسیده بود انتخاب و در قالب یک کتاب در سال 1953 منتشر شده است (یعنی تنها چند سال پس از جنگ جهانی دوم)، داستانهای کتاب هم اتفاقاً به جنگ مربوط هستند، البته نه به این شکل که با یک سری داستان درباره جنگ روبرو باشیم، برخلاف بسیاری از داستانهای پیچیدهی آن روزگار و اصطلاحاً مُدبودن آثار نویسندگانی همچون ویلیام فاکنر، داستانهای سلینجر سادهاند و پس از خواندن چند داستان اول این مجموعه متوجه خواهیم شد که شخصیتهای داستان انگار همان انسانهای معمولی هستند که کارهای روزمرهی زندگی را انجام میدهند اما برخی از آنها تا حدودی از لحاظ روحی رنج میبرند و با اشارههای مکرر خواهیم یافت که این مشکلات روحی از اثرات جنگ است. مثلا در همان داستان اول که "یک روز خوش برای موز ماهی" نام دارد شخصیت اصلی داستان مردیست که از جنگ برگشته و قصد دارد زندگی عادی خودش را داشته باشد و به این جهت به همراه نامزدش به ماه عسل می رود اما جنگ و تبعات آن او را رها نمیکنند، یا در داستان دوم که "عمو ویگیلی در کانهتیکت" نام دارد هم با اینکه شخصیتهای اصلی، دو خانم هستند که از حسرتهای جوانی خود سخن میگویند و هیچکدام سربازان از جنگ برگشته نیستند اما از تبعات جنگ و کشتهشدن احمقانهی یکی از سربازان مرتبط با یکی از شخصیتها و موارد اشاره شدهی دیگر درخواهیم یافت که با هجوی دیگری از جنگ روبرو هستیم، تلاشی که سلینجر در تک تک داستانهای این کتاب انجام داده و تا حدودی سعی کرده در هر یک از داستانها به نوعی به یکی از این ضربههای روحی اشاره کند، دیگر داستانهای این مجموعه با نامهای (پیش از جنگ با اسکیموها، انعکاس آفتاب بر تختههای بارانداز، مرد خندان، تقدیم به ازمه با عشق و نکبت، دهانم زیبا چشمان سبز، تدی و دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم) اغلب در چنین فضایی هستند و روان شخصیتهای آنها در رنج است.
..........................................
سلینجر یکی از معروفترین نویسندگانی است که هیچ وقت همچون سایر نویسندگانِ موفق، روال معمول را طی نکرد، چرا که در میانهی راه به یکباره غیب شد، به طوری که وقتی در سال 2010 چشم از جهان فرو بست، از زمان انتشار آخرین اثرش و حتی از زمان آخرین حضورش در انظار عمومی تقریباً 50 سال میگذشت. بیشک طرفداران دو آتشهی سلینجر معتقدند اگر او همچون سایر نویسندگانِ هم نسل خود در عرصه باقی میماند و مینوشت آثار درخشان بیشتری از خود بر جا میگذاشت. اما امروز بسیاری از کارشناسان چنین نظری ندارند و ضمن اینکه معتقدند آخرین آثار به جا مانده از سلینجر ثابت میکند که هیچکدام به درخشانی ناتور دشت و نه داستان نبودهاند، به این نکته نیز اشاره دارند که اتفاقا این غیبت طولانی مدت سلینجر نه تنها اثر منفی بر شهرت و جایگاه او نداشته بلکه اتفاقا تا حد زیادی این در عرش باقی ماندنش را مدیون همین غیبت طولانی میدانند. در مقالهای که درباره این موضوع از یکی از منتقدان امریکایی، به نام آدام کرش میخواندم به ایدهای اشاره شده بود که مارسل پروست در کتاب در جستجوی زمان از دست رفته مطرح کرده بود، گویا ایده از این قرار بوده که پروست در آن کتاب اشاره کرده که فراموشی بهترین نوع به خاطر سپردن است. چون خاطرات معمولی همین که مرورشان میکنیم کم رنگ و محو میشوند. اما چیزهایی که نمیدانیم به خاطر سپردهایم، مثل مزهی کیک کرهای ناگهانی و پیش بینی نشده به خود آگاهمان باز میگردند و میتوانند گذشته را تداعی کنند. غیبت سلینجر هم تاثیر مشابهی دارد چراکه بسیاری از نویسندگان مشهور همیشه در منظر عموم هستند، کتابهای بیشتری مینویسند، با آنها بیشتر مصاحبه میشود، جایزه میبرند و دربارهشان بحث و جدل در میگیرد. آن منتقد حتی اشاره میکرد که در سال 2007 وقتی نورمن میلر درگذشت مردم به قدری از او اشباع شده بودند که از فرصت پیش آمده برای فراموش کردنش خوشحال بودند اما سلینجر دست کم در نگاه عموم هیچگاه آنقدر بزرگ نشد، احتمالا هیچکس نمی داند که چه اتفاقی برای سلینحر و احوالاتش افتاد که چنین تصمیمی گرفت اما به هر حال او خودش خواست که زندگیاش را به دور از شهرت و نویسندگی ادامه دهد. البته بعد از خواندن این مجموعه داستان می توان به این نکته فکر کرد که بی شک او هم یکی از قربانیان جنگ بود، و خوانندگانش همچون "اِزمه"(یکی از شخصیتهای داستان تقدیم به ازمه با عشق و نکبت) انتظار داشتند که او با سلامت کاملِ عقل از جنگ بازگردد، اما این موضوع تقریباً ناممکن است. حتی اگر عقل هم سالم بماند، هیچ سربازی پس از جنگ دیگر آن آدم سابق نشد و بی شک جنگ نکبتیست پایان ناپذیر، برای هر کس که به نوعی درگیر آن میشود.
دوستمان در وبلاگ میله بدون پرچم به خوبی دربارهی این مجموعه داستان نوشته است، از اینجا میتوانید یادداشتش را بخوانید.
مشخصات کتابی که من شنیدم: نسخه صوتی با ترجمه احمد گلشیری، در نشرآوانامه با صدای آرمان سلطان زاده در 7 ساعت و 2 دقیقه.
نمایشنامهی مرگ فروشنده که آن را مهمترین و مشهورترین اثر آرتور میلر امریکایی دانسته و حتی برخی آن را افتخار قرن بیستم در نمایشنامهنویسی میدانند نمایشنامهای دو پردهای است که شخصیت اصلی آن مرد میانسالی به نام "ویلی لومن" است. ویلی عمرش را به شغل فروشندگی گذارنده و در آغاز نمایشنامه با اینکه سالها از سنی که میبایست بازنشسته میشده گذشته اما به دلایل مختلف از جمله عدم رضایت از وضع معیشت خانواده مجبور به فروشندگی است. منظور از فروشنده همان شغل بازاریابی فروش که امروزه میشناسیم است و از قضا شغل ویلی فروشندگی در شهرهای دیگر بوده و به این جهت مجبور است هر روز راههای طولانی را رانندگی کند. در ابتدای داستان ویلی بعد از نیمه کاره گذاشتن یکی از سفرهای کاری بدلیل عدم توانایی در رانندگی، به خانه بازگشته و با همسرش صحبت میکند و همین سفر ناموفق و صحبتهای او با همسر (و البته حرفهایی که با خودش میزند) خواننده را متوجه این موضوع میکند که احتمالا به جز مشکل یاد شدهی رگههایی از زوال عقلی نیز در شخصیت اصلی کتاب به چشم میخورد.
ویلی در جوانی توسط آقای واگنر که صاحب شرکتی به همین نام بوده است استخدام شده و بیش از سی سال در این شرکت خدمت کرده است، به طوری که حالا چندسالی است بعد از فوت واگنر بزرگ، برای پسر او "هوارد" کار میکند. پسری که حتی انتخاب نام خود را از ویلی دارد چرا که آن روزها ویلی چنان مورد اعتماد واگنر بزرگ بود که انتخاب نام پسرش را هم به عهده او گذاشت، هرچه باشد ویلی یکی از بهترین فروشندههای شرکت بود و نه تنها واگنر، بلکه همه برای او احترام خاصی قائل بودند، اما امروز! ... . من نسخهی نمایش صوتی این کتاب که توسط نشر صوتی آوانامه تهیه شده را شنیدهام و به نظرم آنقدر این نسخه خوب بوده که به هیچ وجه دوست ندارم با اشاره به بخشهایی از داستان، خوانندگان این یاددشت را از لذت شنیدن این نمایشنامه محروم کنم. اما میتوانم بگویم که به هر حال اگرقصد خواندن یا شنیدن این نمایشنامه را داشته باشید طبیعتاً از نام آن حدس خواهید زد که با نمایشنامهای تلخ روبرو خواهید بود. نمایشنامهای که بازهم روی دیگری از دنیا یا شاید نظامهایی مشابه با سرمایهداری را به خواننده نشان میدهد که انسان را تا حد یک کالا یا ربات پایین میآورند و ارزش انسان را تنها تا وقتی میدانند که منافعی داشته باشد.
انسانهای موفقی که در زندگی شکست میخورند یا وقتی در شرایطی قرار میگیرند که توانایی تکرار موفقیتهای گذشته برایشان فراهم نیست، غالباً چه ارادی و چه غیرارادی، در روزهای موفقیت خودشان، در گذشته زندگی میکنند، ویلی هم همینگونه است و حالا این موضوع که اخیراً هوش و حواس درست و حسابی ندارد و گاهی با خودش حرف میزند را هم به آنچه بیان شد اضافه کنید. در واقع ویلی در بسیاری از مکالمات روزمره یا افکار خودش زمان گذشته و حال را با هم قاطی میکند. این موضوع در نمایشنامه برای من و شمای خواننده پلهایی به گذشتهی موفق یا حتی ناموفق ویلی میزند و ما را متوجه وقایع و تفکرات گذشتهی او کرده و اصطلاحاً گره بازکن است. این رفت و برگشتها در نسخهی صوتی خیلی خوب در آورده شده، به طوری که متن با شنیدن صدای تیک تاک ساعت به گذشتهی ویلی می رود و با شنیدن دوبارهی آن تیک تاک در میان حرفها، به زمان حال باز میگردد و این یکی از جذابیتهای این نمایشنامهی صوتی برای من بود که به خوبی خواننده را با چرایی آنچه که امروز بر سر روح و روان ویلی آمده آشنا میکند.
+ نمیدانم چرا در تمام مدت شنیدن این کتاب خودم را به جای شخصیت اصلی این کتاب میگذاشتم و در سن و سال او پس از گذشتن سالها از جوانی و دور شدن از دوران طلایی فعالیتهای زندگیام انگار با ویلی همراه بودم و با او برای اثبات سودمندیاش دست و پا میزدم و بهراستی که این چقدر برایم دردناک بود. با خواندن این سطرها حتما با خودتان میگوئید وقتی خواندن و شنیدن چنین نمایشنامهای میتواند این همه دردناک باشد اصلا چرا باید به سراغش رفت؟ راستش را بخواهید من در حال حاضر پاسخ این سوال را نمیدانم. اما به گمانم شمایی که این سوال را میپرسید حق دارید، مثلا من همین نمایشنامهی صوتی را به یکی از دوستان پیشنهاد کردم و او هم به من اعتماد کرد و شنید و در نهایت هرچند از شنیدنش ناراضی نبود و آن را به قول خودش نمایشنامهی خفنی میدانست اما در نهایت آن را کابوسی دانست که باعث سر دردش شده است. اما من باز هم خواندن آن و بخصوص شنیدن این نسخه صوتی را پیشنهاد خواهم کرد.
++ مشخصات کتابی که من شنیدم: نمایش صوتی مرگ فروشنده، ترجمه حسین ملکی، نشر بیدگل، صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطان زاده، مریم پاک ذات و جمعی از گویندگان در 3 ساعت و 26 دقیقه
همانطور که کتابهای زیادی مثل دنیای سوفی وجود دارند که نویسندگان آن فلسفه را به زبان داستان شرح میدهند، کتابهای فراوانی هم نوشته شده که نویسندگان آنها روانشناسی و روانکاوی را در قالب داستان میشکافند. البته منظورم داستانهایی مثل آثار جناب داستایوسکی و امثالهم نیست که در آثارشان از روان انسانها و مسائلی از این دست بسیار سخن می گویند. بلکه منظورم پرداختن صِرف به مسائل روان درمانی است و تا آنجایی که من میدانم اروین د. یالوم از مشهورترین نویسندگانی است که چنین داستانهایی مینویسد، او که خود یک روانپزشک سرشناس است با داستانهایش سعی میکند به مسائل مهم این حوزه اشاره کرده و تا حد ممکن آنها را بشکافد. کتاب وقتی نیچه گریست مشهورترین اثر یالوم است که درواقع داستانش تلفیقی از واقعیت و خیال است و وقایع آن در سال 1882 اتفاق میافتد، هرچند شخصیتهای اصلی داستان همگی شخصیتهایی واقعی در تاریخ هستند، اما احتمالا برخلاف داستان این رمان، در دنیای واقعی هیچکدام چنین ماجراهایی را در کنار هم پشت سر نگذاشتهاند و برخی از آنها هم در طول عمرشان با یکدیگر حتی دیداری نداشتهاند. از اشخاص مهم حاضر در این کتاب میتوان به شخصیتهای مهمی مثل فردریش نیچه؛ فیلسوف بزرگ آلمانی، یوزف برویر؛ پزشک سرشناس و از پایهگذاران روان درمانی مدرن و البته زیگموند فرویدِ جوان که امروز به عنوان پدر علم روان درمانی شناخته میشود به همراه چند شخصیت واقعی دیگر اشاره کرد.
در ابتدای رمان زنی به نام لو سالومه به دکتر یوزف برویر که برای تعطیلات به همراه همسرش به ونیز سفر کرده، مراجعه میکند و از او خواهش میکند برای نجات فلسفهی آلمان هم که شده نسبت به درمان شخص بیماری به نام فردریش نیچه که در آن زمان نویسنده و فیلسوفی نسبتاً گمنام به حساب میآمده بشتابد. برویر در ابتدا قصد ندارد این موضوع را بپذیرد اما گویا زیبایی ظاهر و کلام لو سالومه او را جادو کرده و به این جهت بی درنگ حرف او را میپذیرد. لو سالومه به دکتر اعلام میکند که زمانی دوست و معشوقه نیچه بوده و در طی نامه نگاریهای اخیرش با نیچه به این نتیجه رسیده که او قصد خودکشی دارد و دلیل این تصمیم را همین بیماری نیچه می داند، مرض ناشناسی که با سردردهای شدید و فلج کننده باعث شده نیچه کرسی استادی دانشگاه را هم از دست بدهد و او را از زندگی نا امید کند و حالا لو سالومه دست به دامن برویر شده است.
در زمانی که وقایع داستان در آن شرح داده میشود هنوز علمی به عنوان روان درمانی وجود نداشته است اما برویر که آن روزها یک پزشک داخلی متبحر و سرشناس به حساب میآید چندی پیش نسبت به درمان دختری به نام "آنا او" از روش تازهی نسبتاً موفقی استفاده کرد که آن را بیاندرمانی نامیده بود. روشی نسبتاً موفق، چرا که درمان آن بیمار به دلایل حاشیهای که به وجود آمد فرجام موفقی نداشت اما در طول درمان پیشرفتهای قابل توجهی رویت گردیده بود که خبرش به گوش مردم و البته لو سالومه رسیده و او را برآن داشت که برای درمان نیچه به سراغ دکتر برویر بیاید چرا که نیچه پیش از برویر به بیش از 20 پزشک مراجعه کرده بود اما هیچکدام موفق به درمان بیماری او نشده بودند. البته لو شرطی هم داشت که نیچه نباید متوجه شود که او برویر را برای درمان او در نظر گرفته است .
به هر حال ملاقات این دو (برویر و نیچه) با یکدیگر صورت میپذیرد و همانطور که از خصوصیات نیچه میتوان حدس زد نیچهی مغرور و اندیشمند به همین راحتی حاضر نیست به درمانهای مرتبط با روان دکتر برویر تن بدهد، به همین دلیل از برویر میخواهد تنها نسبت به درمان جسم او اقدام کند. البته در همان آغاز هم اینطور به نظر میرسد که او برای درمان بیماری جسمش هم چندان مشتاق نیست و در یکی از گفتگوهایش با برویر می گوید: ... من باید بیماریام را تقدیس کنم... زیرا تمرینی است برای تن در دادن به رنج وجود... آیا جملهی ماندگار مرا که چهارشنبه به زبان آوردم را به خاطر دارید "بشو هر آن که هستی"، امروز میخواهم دومین عبارت را به شما بگویم؛ "آنچه مرا نکشد قوی ترم میسازد" پس تکرار میکنم که بیماری من یک موهبت است. برویر راههای زیادی را امتحان میکند اما به کمک هیچکدام نمیتواند به دنیای درونی نیچه ورود پیدا کند تا اینکه تصمیم مهم و خطرناکی میگیرد و با روشی زیرکانه اصطلاحاً جهت میز را عوض میکند و از نیچهی فیلسوف میخواهد به او کمک کند تا ناامیدی خودش(برویر) و همچنین مشکلی که در عشق با همسرش دارد را درمان کند. بله، این روش جواب می دهد و اینگونه این دو اندیشمند طی گفتگوهای فراوانی که همانند جلسات رواندرمانی با یکدیگر انجام میدهند به ذهن دیگری وارد شده و غرق در تلاش برای درمان یکدیگر خواهند شد.
رمان به شیوهی راوی سوم شخص روایت شده است، سوم شخصی که در رابطه با دکتر برویر دانای کل و در رابطه به نیچه دانای محدود است. تمرکز رمان بر ملاقاتهای این دو با یکدیگر است که همانطور که اشاره شد دقیقا مشابه جلسات رواندرمانی است اما با توجه به اینکه هدف یالوم برای نوشتن این کتاب فراتر از نوشتن یک داستان صرف بوده و هدفهای آموزشی برای این رمان داشته است. به این جهت روشی را پیش میگیرد که به کمک آن در پایان هر فصل هر دو شخص بیمار و درمانگر برداشتها و ذهنیات خود در رابطه با ملاقاتهایشان با یکدیگر را در دفتر خود مینویسند و اینگونه خواننده با چکیدهای از بحث نسبتاً غیرداستانی کتاب نیز آشنا میگردد. گفتگوهای جالب توجه این دو اندیشمند را میتوان تقابل و تعامل فلسفه و روانشناسی دانست. مواردی که نه تنها دو شخصیت اصلی داستان، بلکه من و شمای خواننده را آگاه میکنند که با وسواسهای فکری بیهوده چگونه خود را میآزاریم. همینطور با خواندن این کتاب تا حدودی با مفاهیمی همچون هستیشناسی، امید و معنای زندگی نیز آشنا میشویم.
................
+ اروین د. یالوم در سال 1931 در ایالات متحده امریکا به دنیا آمد. او در سال 1956 در رشته پزشکی دانشگاه بوستون و در سال 1960 در رشته روانپزشکی دانشگاه نیویورک فارغ التحصیل شد و در سال 1963 به مقام استاد روانشناسی دانشگاه استنفورد رسید. در این دانشگاه الگوی روانشناسی هستی گرا یا اگزیستانسیال را پایه گذاری کرد و اکنون به عنوان یک روانشناس اگزیستانسیالیت شناخته می شود. او از وقتی پا به عرصه داستان گذاشته موفق شده مخاطبان عام بسیاری را با مفاهیم مهم علم روانشناسی آشنا کند. او درباره کتاب وقتی نیچه گریست میگوید نقشهام این بود که با استفاده از یک وسیلهی کمک آموزشی جدید، یک رمان آموزشی، دانشجویان را با چگونگی شکل گیری و زایش اگزیستانسیال آشنا کنم.
++ مشخصات کتابی که من خواندم و شنیدم: ترجمهی سپیده حبیب، نشر قطره، چاپ سی و هشتم، در 5000 نسخه، 465 صفحه. و نسخه صوتی: نشر آوانامه با صدای آرمان سلطان زاده در 16 ساعت و 48 دقیقه
+++ در ادامه مطلب جز باقی حرفها میتوان بخشهای جالب توجهی از متن کتاب را نیز خواند.
ادامه مطلب ...