خداحافظ آقای اُستِر

درست است که تقریبا یک سالی می‌شود که چراغ این وبلاگ کم‌سو شده و هر از گاهی رو به خاموشی رفته است اما خوشحالم حالا که بازگشته‌ام بیشتر دوستانی که می‌نوشتند هنوز می‌نویسند و همینطور خوشحال از اینکه هنوز هم هر از گاهی به اینجا سر می‌زنند. اما در روزهای فعال نبودنم در وبلاگ، نویسنده‌ی سرشناس امریکایی، پل استر از دنیا رفت. در واقع او به گردن کتابنامه حق زیادی داشت و حس کردم لازم است از ایشان یادی کنم. روزهای آغازینی که نوشتن درباره کتابها را در وبلاگ آغاز نمودم یکی از نویسندگانی که با خواندن آثارش به معنای واقعی به وجد می‌آمدم پل اُستِر بود. با توجه به اینکه آن روزها مثلا قصد داشتم ژست این را به خودم بگیرم که متفاوت هستم و مثل دیگر کتابخوان‌ها از نویسنده‌هایی که نام آنها در همه‌ی محافل تکرار می‌شود نخواهم خواند، پل استر، نویسنده‌ی معاصر نسبتاً کمتر شناخته شده و پست مدرن امریکایی گزینه‌ی خوبی به نظر می‌رسید. چه کنیم دیگر جوانی است و هزار شور در سر.  

از شوخی که بگذریم ماجرای آشنایی من با آثار استر با ترتیبی که در دوره‌ی وبلاگ نویسی از ایشان پیش رفتم کمی متفاوت است چرا که اغلب پس از بازخوانی بوده که به اینجا معرفی آنها پرداختم. اما بگذارید ماجرایی آشنایی را تعریف کنم؛ داستان از ابراز علاقه‌ی من به کتابخوانی آغاز شد. هر شخص کتابخوانی وقتی لذت شیرین خواندن رمان را به دست می‌آورد چنان ذوق زده می‌شود که دوست دارد آن لذت و شوق اولیه را با هر کسی که می‌بیند در میان بگذارد، البته شاید این به همه تعمیم دادن من هم درست نباشد اما به هر حال حداقل من اینگونه بودم و به یاد دارم که وقتی مثلا در اواخر سالهای آغاز جوانی چند کتاب خوب خواندم، همواره علاقه‌مند بودم که این شوق را به همه‌ی اطرافیانم حتی آنهایی که علاقه‌ای به کتاب خواندن نداشتند نیز انتقال دهم. به همین دلیل برادرم که این همچون  اسفند بر روی آتش پریدن‌های من را دیده بود روزی با کتابی به نام هیولا از جناب اُستر به خانه آمد، او هم مثل من پل استر را نمی‌شناخت و به من گفت: "مشغول پیاده روی بودم که در بساط یک کتابفروش عنوان و جلد این کتاب توجه‌ام را جلب کردو گفتم بدهم بخوانی تا شاید هیولای وجودت آرام بگیرد و دست از سر ما برداری." و این گونه بود که من با جناب استر به صورت جدی آشنا شدم. به یاد دارم طرح جلد عجیب و غریب کتاب و همینطور عنوانش با آن آغاز هیجان انگیز باعث شد بی درنگ خواندن را شروع کنم.

"شش روز پیش در کنار یکی از جاده‌های شمال ویسکونزین مردی خود را منفجر کرد. شاهدی در آنجا نبود، ولی ظاهراً مرد در کنار اتومبیلش که نزدیک چمن‌ها پارک شده بود، نشسته بود و بمبی که در حال ساختن آن بود، تصادفاً منفجر شد." هیولا که در "اینجا" درباره‌ی آن نوشته بودم رمانی است که نویسنده در آن برای ارائه‌ی داستانش از ژانر ادبیات جنایی استفاده کرده و در خلال این ژانر حرفهای خودش را هم ارائه داده است. حرفهایی که اغلب در آن ژانر جنایی مرسومی که می‌شنایم پیدا نمی‌شوند. تا جایی که به یاد دارم هیولا کتاب جذابی بود و برای من در میان آثار استر کتاب خاصی شد، انگار رازی بین من و پل استر، چرا که در تمام این سال‌ها هر وقت با کسی از این کتاب صحبت کردم پیش نیامده کسی اسمش را شنیده باشد و حتی طرفداران استر هم اغلب آن را نمی شناسند یا اگر نامش را شنیده باشد پیش نیامده که آن را خوانده‌ باشند، چرا که پس از چاپ این کتاب توسط نشر افق چند باری هم همان سال‌ها تجدید چاپ شد اما نمی دانم چرا دیگر سالهاست خبری از چاپ جدیدش نیست، شاید چون دیگر نمی‌فروخت یا شاید چون درباره‌ی طغیان در برابر عدم آزادی بوده دیگر چاپ نشده است که البته گمان نمی‌کنم به خاطر مورد دوم باشد. چرا که آنهایی که جلوی چاپ کتاب را ‌می‌گیرند حوصله‌ی خواندن این کتاب را ندارند تا بخواهند متوجه این موضوع شوند و مثلاً اگر اسم اثری به نام هیولا را بشنوند نهایتاً به یاد سریالی از مهران مدیری می‌افتند. می‌توان گفت تقریباً این کتاب دیگر به فراموشی سپرده شده است، اصلاً شاید به قول یکی از شخصیت‌های همین کتاب لازم بود که فراموش شود یا به تعبیر او به مرگ طبیعی بمیرد؛ "یک بار به من گفت بهتر است بگذاریم این مقالات به مرگ طبیعی بمیرند. بگذار مردم آنها را یک بار بخوانند و فراموششان کنند، لازم نیست برایشان مقبره درست کنیم." 

- اما هر چه هیولا در کشور ما دیده نشد "سه‌گانه نیویورک" دیده شد. کتابی که مطرح‌ترین اثر استر به حساب می‌آید و به خاطر آن در امریکا و پس از آن در دنیا مشهور شد. این اصطلاحاً تریلوژِی، سه کتاب؛ "شهر شیشه‌ای"،" ارواح" و "اتاق در بسته" را شامل می‌شود. کتابهایی که ایده‌های جذابی دارند و نویسنده همانند کتاب هیولا با استفاده از ژانر جنایی حرفهای گاه فلسفی و روانشناسانه‌ی خود را به مخاطب بیان می‌کند ولی این بار بسیار پخته تر و همینطور پیچیده‌تر. البته از این نکته هم نباید غافل شد که این کار تا حدودی از جذابیت کتابها کم کرده و این برای مخاطبی که اولین بار با چنین متنی روبرو می‌شود تا حدودی گیج کننده است و یکی از دلایل می‌تواند این باشد که به دلیل استفاده از موتیف‌های ژانر جنایی، خواننده انتظار دارد سیر وقایع به شکلی ادامه پیدا کند که به باز شدن گره مورد نظر بینجامد اما استر تضمینی نمی‌دهد که دست خواننده را همچون نویسندگانی مثل آگاتا کریستی بگیرد و به سمت راهی برای باز شدن گره مورد نظر ببرد. استر در این سه گانه تمرکزش بر روی آن موضوعی است که همواره در آثارش به چشم می‌خورد و آن چیزی نیست جز؛ شانس یا تصادف. شهر شیشه ای اولین کتاب سه گانه است که "اینجا" درباره اش نوشته‌ام، داستانی که با یک تماس تصادفی آغاز می‌شود: " قضیه از یک شماره تلفن اشتباه شروع شد. نیمه شب بود که تلفن سه بار زنگ زد و صدای آن طرف خط کسی را خواست که او نبود. بعدها که هوش و حواسش سرجایش آمد و توانست به چیزهایی که سرش آمده فکر کند، فهمید که هیچ چیز واقعی تر از شانس نیست. هر چند این هم مدت ها بعد معلوم شد. اوایل فقط این رخداد و عواقب آن در کار بود. مهم نیست که ممکن بود طور دیگری هم باشد یا همه چیز با اولین کلماتی که از دهان آن غریبه بیرون می‌آمد از قبل مشخص شده بود. اصل خود داستان است و اینکه معنی در کار باشد یا نباشد، اصلا ربطی به آن روایت ندارد". کتاب ارواح که "اینجا"درباره‌ی آن نوشته بودم دومین کتاب این مجموعه است که هرچند داستانی مجزا از جلد اول دارد اما گویا با همان جملات اولیه می‌خواهد به خواننده هشدار دهد ادامه دادن این سه گانه نیاز به تمرکز بیشتری دارد؛ "پیش از همه آبی بود بعد سفید آمد و بعدها سیاه و قبل از آغاز قهوه‌ای بود. قهوه‌ای او را نزد خود آورد، قهوه‌ای به او راه و چاه را نشان داد و وقتی قهوه‌ای پیر شد، آبی جایش را گرفت. چنین بود که همه چیز آغاز شد.". امید که بزودی سومین کتاب  که اتاق در بسته نام دارد را نیز بازخوانی کنم و با یادداشتی درباره‌ی آن بازگردم.

اما برای من تا کنون محبوبترین کتاب استر تیمبوکتو بوده است، کتابی که "اینجا"درباره‌ی آن نوشته‌ام و از زبان یک سگ به نام مستر بونز روایت می‌شود؛ "آدم‌ها بعد از مرگشان به آنجا می‌رفتند، وقتی روح آدم از بدنش جدا می‌شود، جسمش را خاک می‌کنند و روحش به آن دنیا می‌رود، هفته‌های گذشته ویلی مدام از این موضوع حرف می‌زد و حالا دیگر شک نداشت که سرای باقی وجود دارد. اسمش تیمبوکتو بود.  ...جایی که دنیا تمام می‌شود تیمبوکتو شروع می‌شود".  تیمبوکتوی شما مبارک جناب استر، دلمان برایتان تنگ می‌شود.

پی‌نوشت: همانطور که احتمالا می‌دانید طبق روال قبل بخش‌های رنگی متن همگی از متن کتابهای یاد شده آورده شده‌اند.