ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده مرغی، صیاد رفته باشد. حزین لاهیجی
تقریباً نیمی از سالهای دههی هشتاد خورشیدی، برای من سالهای پیش از بیست سالگی بود، سالهایی که به واسطهی دانشجو و شاغل بودن برادرم در شهر لاهیجان، چند سفر به این شهر زیبا داشتم و هر بار بیش از نوبت قبل از این سفرها لذت بردم؛ زیباییهای شیطان کوه، تجربهی لذتبخش کبابهای خاص فوشازده، قدم زدنهای بی پایان دور استخر و تماشای شهر ازفراز بام سبز لاهیجان خاطرات شیرینی بود که این سفرها را برایم به یاد ماندنی کرد. از دیگر جذابیتهای این شهر چایخانههای آن بود، آن روزها رونق کافهها در میان مردم مثل امروز نبود و اگر کافهای هم بود اغلب مکانی لوکس به حساب میآمد و از طرفی قهوهخانهها و چایخانهها نیز تا جایی که من شناخت داشتم اغلب پاتوق اهل دود بود و خیلی فضای مثبتی نداشت، اما در شهر لاهیجان که به نام شهر چای ایران نیز معروف است اوضاع اینگونه نبود، قدم به قدم در خیابانهای شهر چایخانههای کوچک اما با صفایی به چشم میخورد که فضای مثبتی داشتند و به یاد دارم آن روزها وقتی صبح از خواب بیدار میشدیم تا به دنبال کار و زندگی یا تفریحمان برویم، بدون اینکه به فکر بر پا کردن بساط چای باشیم حاضر میشدیم و از خانه بیرون میزدیم و در مسیر به صورت اغلب اتفاقی نزدیکترین چایخانه را انتخاب میکردیم و چای اصیل لاهیجان و صبحانه را با چاشنی گفتگو با چند نفر در یکی از چایخانهها پشت سر میگذاشتیم و بعد با بیشترین انرژی و حال خوب دنبال کارمان می رفتیم. جالب اینجا بود که دایره دوستان برادرم در آن روزها آنقدر گسترده بود که در هر کدام از این چایخانهها که مینشستیم حداقل یکی دو نفری برای گپ و گفت پیدا میشد و من به یاد دارم آن روزها حین چشیدن خوشمزهترین چایهایی که در عمرم نوشیده بودم به گفتگوهای تازهی برادرم و دوستانش در چایخانه گوش میدادم و حس میکردم جرعه به جرعه در حال بزرگ شدن هستم. در میان آن دوستان و آشنایان از هر قشری آدم دیده میشد؛ از دانشجو و شاعر و معمار گرفته تا کارگر و استادکار فنی و امثالهم. اما در میان آنها یکی که دوستی نزدیکی هم با برادرم داشت با بقیه تفاوتهایی داشت. او شطرنج بازی میکرد و در میان حرفهایش از شاعران و نویسندگان بزرگ دنیا نیز سخن میگفت و مشخص بود اهل کتابخوانی است، بعدها متوجه شدم خودش هم شاعر است و عضو یک انجمن ادبی، نام حزین لاهیجی از نام آن انجمن در ذهنم باقی مانده بود و به همین دلیل این یادداشت را با بیتی از این شاعر آغاز کردم.
اما نکتهای که پس از همه ی این مقدمات قصد دارم به آن اشاره کنم نقشی است که این دوستِ شاعر شطرنجباز در کتابخوان کردن من داشته است. من آن روزها دوستان اندکی داشتم که هیچکدام از آنها بر خلاف من علاقهای به کتاب خواندن نداشتند، تلگرام و اینستاگرام هم که وجود نداشت و من با وبلاگها هم آن روزها چندان آشنا نبودم. اما در همین سفرهای لاهیجان بود که از این دوست یک تکه کاغذ تبلیغاتی زرد رنگ به اندازه یک کف دست که پشت آن اسامی چند کتاب نوشته شده بود به دستم رسید و همان لیست کوچک مرجع کتابخوانی من شد. معرفی کنندهی آن کتابها گفته بود این کتابها را که بخوانی پس از آن می توانی علاقهی واقعی خودت در کتابخوانی را تشخیص داده و بعد در مسیر مورد نظرت به خواندن ادامه دهی. و اینگونه بود که بعد از نگاهی به کتابهایی مثل مکتبهای ادبی، تاریخ جامع ادیان و چند کتاب دیگر، با خواندن کتاب دنیای سوفی پای در دنیای شیرین و بی انتهای رمان گذاشتم و بی شک آن دوست یاد شده، یعنی جناب "محمد محمدی" در این موضوع نقش مهمی داشته است.
از آخرین باری که ایشان را دیدهام شاید بیش از پانزده سال گذشته باشد، هر چند در این سال ها از طریق برادرم جویای احوالش بودم و میدانم که به یکی از علایق دیگر من هم رسیده و حالا چند سالی است که در شهر لاهیجان کافهای به نام تالاب افتتاح کرده و امسال هم با خبر شدم روانشناس شده و به تازگی دفترش را هم افتتاح کرده است. اما به هر حال دیگر فرصت دیدار در این سال ها برای من فراهم نشد و با توجه به چند برخورد کوتاه آن هم در آن سالهای دور ممکن است حتی امروز مرا دیگر به خاطر نداشته باشد. اما به صورت خیلی اتفاقی کتاب "از پشت شیشههای باران خورده، دنیا را دست می تکانم" به دستم رسید و امکان خواندن اشعاری از او را برایم فراهم شد، اشعاری که با اینکه در سال 1400 به چاپ رسیده مربوط به شعرهای سروده شده در دهه هشتاد است، یعنی همان دههای که من با ایشان آشنا شده بودم. راستش را بخواهید دربارهی قالبهای شعری و اشعار ارائه شده در این مجموعه اطلاعات چندانی ندارم و با توجه به پستهای اینستاگرامی که این روزها از او میبینم قطعا مطمئنم فضای فکریاش در زمان سرودن شعرها با امروز بسیار متفاوت بوده است به نظر امروز بسیار امیدوارتر از دیروز است. اما به هر حال من از خواندن برخی از اشعار این کتاب لذت بردم و بیش از آن از این بابت خوشحالم که این کتاب و خواندنش باعث شد من از محمد محمدی و نقشش در زندگی خودم تشکر کنم چون احتمالا تا پیش از این یادداشت، از این نقش هیچ گاه با خبر نبوده است.
+ در ادامه مطلب یکی از شعرهای این کتاب را خواهم آورد.
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر فرهنگ ایلیا، چاپ نخست، سال 1400، در 1000 نسخه، در 74 صفحه
ادامه مطلب ...درست است که تقریبا یک سالی میشود که چراغ این وبلاگ کمسو شده و هر از گاهی رو به خاموشی رفته است اما خوشحالم حالا که بازگشتهام بیشتر دوستانی که مینوشتند هنوز مینویسند و همینطور خوشحال از اینکه هنوز هم هر از گاهی به اینجا سر میزنند. اما در روزهای فعال نبودنم در وبلاگ، نویسندهی سرشناس امریکایی، پل استر از دنیا رفت. در واقع او به گردن کتابنامه حق زیادی داشت و حس کردم لازم است از ایشان یادی کنم. روزهای آغازینی که نوشتن درباره کتابها را در وبلاگ آغاز نمودم یکی از نویسندگانی که با خواندن آثارش به معنای واقعی به وجد میآمدم پل اُستِر بود. با توجه به اینکه آن روزها مثلا قصد داشتم ژست این را به خودم بگیرم که متفاوت هستم و مثل دیگر کتابخوانها از نویسندههایی که نام آنها در همهی محافل تکرار میشود نخواهم خواند، پل استر، نویسندهی معاصر نسبتاً کمتر شناخته شده و پست مدرن امریکایی گزینهی خوبی به نظر میرسید. چه کنیم دیگر جوانی است و هزار شور در سر.
از شوخی که بگذریم ماجرای آشنایی من با آثار استر با ترتیبی که در دورهی وبلاگ نویسی از ایشان پیش رفتم کمی متفاوت است چرا که اغلب پس از بازخوانی بوده که به اینجا معرفی آنها پرداختم. اما بگذارید ماجرایی آشنایی را تعریف کنم؛ داستان از ابراز علاقهی من به کتابخوانی آغاز شد. هر شخص کتابخوانی وقتی لذت شیرین خواندن رمان را به دست میآورد چنان ذوق زده میشود که دوست دارد آن لذت و شوق اولیه را با هر کسی که میبیند در میان بگذارد، البته شاید این به همه تعمیم دادن من هم درست نباشد اما به هر حال حداقل من اینگونه بودم و به یاد دارم که وقتی مثلا در اواخر سالهای آغاز جوانی چند کتاب خوب خواندم، همواره علاقهمند بودم که این شوق را به همهی اطرافیانم حتی آنهایی که علاقهای به کتاب خواندن نداشتند نیز انتقال دهم. به همین دلیل برادرم که این همچون اسفند بر روی آتش پریدنهای من را دیده بود روزی با کتابی به نام هیولا از جناب اُستر به خانه آمد، او هم مثل من پل استر را نمیشناخت و به من گفت: "مشغول پیاده روی بودم که در بساط یک کتابفروش عنوان و جلد این کتاب توجهام را جلب کردو گفتم بدهم بخوانی تا شاید هیولای وجودت آرام بگیرد و دست از سر ما برداری." و این گونه بود که من با جناب استر به صورت جدی آشنا شدم. به یاد دارم طرح جلد عجیب و غریب کتاب و همینطور عنوانش با آن آغاز هیجان انگیز باعث شد بی درنگ خواندن را شروع کنم.
"شش روز پیش در کنار یکی از جادههای شمال ویسکونزین مردی خود را منفجر کرد. شاهدی در آنجا نبود، ولی ظاهراً مرد در کنار اتومبیلش که نزدیک چمنها پارک شده بود، نشسته بود و بمبی که در حال ساختن آن بود، تصادفاً منفجر شد." هیولا که در "اینجا" دربارهی آن نوشته بودم رمانی است که نویسنده در آن برای ارائهی داستانش از ژانر ادبیات جنایی استفاده کرده و در خلال این ژانر حرفهای خودش را هم ارائه داده است. حرفهایی که اغلب در آن ژانر جنایی مرسومی که میشنایم پیدا نمیشوند. تا جایی که به یاد دارم هیولا کتاب جذابی بود و برای من در میان آثار استر کتاب خاصی شد، انگار رازی بین من و پل استر، چرا که در تمام این سالها هر وقت با کسی از این کتاب صحبت کردم پیش نیامده کسی اسمش را شنیده باشد و حتی طرفداران استر هم اغلب آن را نمی شناسند یا اگر نامش را شنیده باشد پیش نیامده که آن را خوانده باشند، چرا که پس از چاپ این کتاب توسط نشر افق چند باری هم همان سالها تجدید چاپ شد اما نمی دانم چرا دیگر سالهاست خبری از چاپ جدیدش نیست، شاید چون دیگر نمیفروخت یا شاید چون دربارهی طغیان در برابر عدم آزادی بوده دیگر چاپ نشده است که البته گمان نمیکنم به خاطر مورد دوم باشد. چرا که آنهایی که جلوی چاپ کتاب را میگیرند حوصلهی خواندن این کتاب را ندارند تا بخواهند متوجه این موضوع شوند و مثلاً اگر اسم اثری به نام هیولا را بشنوند نهایتاً به یاد سریالی از مهران مدیری میافتند. میتوان گفت تقریباً این کتاب دیگر به فراموشی سپرده شده است، اصلاً شاید به قول یکی از شخصیتهای همین کتاب لازم بود که فراموش شود یا به تعبیر او به مرگ طبیعی بمیرد؛ "یک بار به من گفت بهتر است بگذاریم این مقالات به مرگ طبیعی بمیرند. بگذار مردم آنها را یک بار بخوانند و فراموششان کنند، لازم نیست برایشان مقبره درست کنیم."
- اما هر چه هیولا در کشور ما دیده نشد "سهگانه نیویورک" دیده شد. کتابی که مطرحترین اثر استر به حساب میآید و به خاطر آن در امریکا و پس از آن در دنیا مشهور شد. این اصطلاحاً تریلوژِی، سه کتاب؛ "شهر شیشهای"،" ارواح" و "اتاق در بسته" را شامل میشود. کتابهایی که ایدههای جذابی دارند و نویسنده همانند کتاب هیولا با استفاده از ژانر جنایی حرفهای گاه فلسفی و روانشناسانهی خود را به مخاطب بیان میکند ولی این بار بسیار پخته تر و همینطور پیچیدهتر. البته از این نکته هم نباید غافل شد که این کار تا حدودی از جذابیت کتابها کم کرده و این برای مخاطبی که اولین بار با چنین متنی روبرو میشود تا حدودی گیج کننده است و یکی از دلایل میتواند این باشد که به دلیل استفاده از موتیفهای ژانر جنایی، خواننده انتظار دارد سیر وقایع به شکلی ادامه پیدا کند که به باز شدن گره مورد نظر بینجامد اما استر تضمینی نمیدهد که دست خواننده را همچون نویسندگانی مثل آگاتا کریستی بگیرد و به سمت راهی برای باز شدن گره مورد نظر ببرد. استر در این سه گانه تمرکزش بر روی آن موضوعی است که همواره در آثارش به چشم میخورد و آن چیزی نیست جز؛ شانس یا تصادف. شهر شیشه ای اولین کتاب سه گانه است که "اینجا" درباره اش نوشتهام، داستانی که با یک تماس تصادفی آغاز میشود: " قضیه از یک شماره تلفن اشتباه شروع شد. نیمه شب بود که تلفن سه بار زنگ زد و صدای آن طرف خط کسی را خواست که او نبود. بعدها که هوش و حواسش سرجایش آمد و توانست به چیزهایی که سرش آمده فکر کند، فهمید که هیچ چیز واقعی تر از شانس نیست. هر چند این هم مدت ها بعد معلوم شد. اوایل فقط این رخداد و عواقب آن در کار بود. مهم نیست که ممکن بود طور دیگری هم باشد یا همه چیز با اولین کلماتی که از دهان آن غریبه بیرون میآمد از قبل مشخص شده بود. اصل خود داستان است و اینکه معنی در کار باشد یا نباشد، اصلا ربطی به آن روایت ندارد". کتاب ارواح که "اینجا"دربارهی آن نوشته بودم دومین کتاب این مجموعه است که هرچند داستانی مجزا از جلد اول دارد اما گویا با همان جملات اولیه میخواهد به خواننده هشدار دهد ادامه دادن این سه گانه نیاز به تمرکز بیشتری دارد؛ "پیش از همه آبی بود بعد سفید آمد و بعدها سیاه و قبل از آغاز قهوهای بود. قهوهای او را نزد خود آورد، قهوهای به او راه و چاه را نشان داد و وقتی قهوهای پیر شد، آبی جایش را گرفت. چنین بود که همه چیز آغاز شد.". امید که بزودی سومین کتاب که اتاق در بسته نام دارد را نیز بازخوانی کنم و با یادداشتی دربارهی آن بازگردم.
اما برای من تا کنون محبوبترین کتاب استر تیمبوکتو بوده است، کتابی که "اینجا"دربارهی آن نوشتهام و از زبان یک سگ به نام مستر بونز روایت میشود؛ "آدمها بعد از مرگشان به آنجا میرفتند، وقتی روح آدم از بدنش جدا میشود، جسمش را خاک میکنند و روحش به آن دنیا میرود، هفتههای گذشته ویلی مدام از این موضوع حرف میزد و حالا دیگر شک نداشت که سرای باقی وجود دارد. اسمش تیمبوکتو بود. ...جایی که دنیا تمام میشود تیمبوکتو شروع میشود". تیمبوکتوی شما مبارک جناب استر، دلمان برایتان تنگ میشود.
پینوشت: همانطور که احتمالا میدانید طبق روال قبل بخشهای رنگی متن همگی از متن کتابهای یاد شده آورده شدهاند.
این روزها که این یادداشت را مینویسم چند روزی است که در فضای مجازی خبری با عنوان بی احترامی به آرامگاه یکی از نویسندگان سرشناس کشورمان یعنی غلامحسین ساعدی منتشر شده و این ماجرا بهانهای برای حملهی چند جانبه در محکومیت و حمایت از این نویسنده در همان فضا ایجاد کرده است. ماجرای آن بی احترامی از این قرار بوده که فردی به آرامگاه این نویسنده در پاریس مراجعه کرده و ارادت خود به این نویسنده را با ادرار بر قبر ایشان نشان داده است. پس از این اقدام بیشرمانه و انتشار ویدیوی آن در فضای مجازی، طبیعتا واکنش اولیه توسط اهالی فرهنگ و هنر محکوم کردن این حرکت زشت و به دور از انسانیت بود و همانطور که انتظار میرفت تعداد زیادی از این محکوم کنندگان در فضای مجازی از میان خوانندگان آثار این نویسنده و طرفداران ایشان بودند. تا اینجا همه چیز طبیعی به نظر میرسید تا اینکه کم کم سر و کلهی یک سری افراد دیگر پیدا شد که نه تنها این اقدام را محکوم نمینمودند بلکه به طور مستقیم و غیرمستقیم در حمایت از آن سخن میگفتند و اتفاقا در میان آنها نام نویسندگان، مترجمان و اهالی ادب و فرهنگ معاصر نیز به چشم میخورد. حالا از این موضوع که بعد از این خبر یک سری گروههای سیاسی ساعدی را به خود چسباندند و این داستانها بگذریم.
دلایل و شواهد مخالفان، انتشار یک سری مصاحبه و فایل صوتی بود که در آنها ساعدی سخنان تند و سرشار از خشونتی درباره یک سری افراد بر زبان آورده بود که شنونده را شوکه می کرد، سخنانی که در آنها حرف از کشتن و در اسید ذوب کردن و امثالهم نیز برداشت میشد. شاید برای شما پیش آمده باشد که گاه با یادداشتها یا مصاحبههایی از نویسندگان یا هنرمندان روبرو شده باشید که هنرمند مورد نظر در راستای حزب سیاسی که خود را عضو آن میداند یا طبق تفکرات سیاسی شخصی خودش سخنانی را بیان نموده که گاه چنان سرشار از خشونت و مروج جنایت و قتل است که خوانندگانی که به واسطه آثار آن هنرمند با او آشنا بوده و در برخی اوقات عاشق ایشان هستند حسابی شوکه میشوند. حالا با این توضیحات؛ یک خوانندهی ادبیات داستانی یا همان عاشق یاد شده که در این سالها با خواندن داستانهای مجموعهی عزاداران بیل و چوب به دست های ورزیل خاطره داشته و از خواندن آنها لذت برده، بعد از شنیدن صحبتهای تازه منتشر شدهی دو طرف با خودش میگوید واقعاً حق با کدام طرف است؟ طرفداران ساعدی یا مخالفانش؟ آیا باید به همین راحتی از ساعدی دل کند؟ حتی اگر دل نکنیم هم با شنیدن این حرفها دیگر دل و دماغ این که سمت خواندن آثار ایشان برویم هست؟ این را هم به این موضوع اضافه کنید که این مخاطب سرگردان با این موضوع هم روبرو میشود که مخالفان ساعدی در کنار مخالفت با عقاید شخصی ایشان در واقع مخالف جریانی نیز هستند که بسیاری از نویسندگان و شاعران سرشناس معاصر کشورمان در همان سمت قرار میگیرند و این به آن معنی است که اگر حق را به مخالفان ساعدی بدهیم باید قید همهی آن نویسندگان و شاعران و آثار درخشان آنها را نیز بزنیم؟ البته اگر حق را به موافقینش بدهیم هم احتمالا اوضاع بدتر است. پس چه باید کرد؟
خب، اول این را بگویم که من به عنوان همان مخاطب سردرگم نامبرده، باید اعتراف کنم که مطالعات لازم برای این که بخواهم تعیین کنم حق با کدام جبهه است را ندارم و در این مقوله رسماً پایم میلنگد. اما هدفم از بیان این مسئله در این یادداشت چیست؟ یادداشتی که مثلا قرار بود در ابتدا یادداشتی دربارهی کتابی از جلال آل احمد باشد و بعد مرا به سراغ خواندن "شب نشینی با شکوه" برد و درنهایت کار به بازخوانی داستانهایی از "عزاداران بیل"و"چوب به دستهای ورزیل" کشید.
در واقع من قصد داشتم به این نکته اشاره کنم که بسیاری از نویسندگان معاصر کشورمان در دهههای گذشته اغلب یک جانب سیاسی داشتند و اگربخواهیم به مشهورترین دستهبندی دورهی نامبرده نگاهی بیندازیم خواهیم دید که از میان نویسندگان آن دوران یک سری را میتوان در دستهی اصطلاحاً چپ قرار داد مثل غلامحسین ساعدی، هوشنگ ابتهاج و بسیاری از نویسندگان و شاعران مطرح آن روزها، و گروهی دیگر را میتوان لیبرال نامید و یا حداقل میشود گفت نام آنها در دستهی چپِ پر طرفدار آن روزگار قرار نمیگیرد مثل بزرگانی همچون صادق هدایت، هوشنگ گلشیری، بهرام بیضایی و... . (چون چپ در آن روزگار بسیار پرطرفدار و محبوب بود به آنهایی که چپ نبودند راستیها میگفتند.) حالا از این که هرکدام از این جبههها برای خود شاخه و زیرشاخه و حتی تحریفات خودش را دارد هم بگذریم. در میان این نویسندگان اصطلاحا چپ یا راست، برخی از آنها تفکرات سیاسی خود را در آثار ادبی خود دخیل میکنند، مثل جلال آل احمد یا حتی محمود دولت آبادی که البته با این کار ارزش آن اثر ادبی هم تا حدودی پایین میآید، اما برخی دیگر مثل غلامحسین ساعدی میان عقاید یاد شده و اثر ادبی خود مرز قائل می شدند. این خصوصا در آثار درخشانی که از ساعدی در ادبیات ما ماندگار شده رویت میشود. اما این ها که نشد جواب. راستش رابخواهید مشغول مطالعهی کتاب "مدیر مدرسه" آل احمد بودم که ماجرای بی احترامی به قبر ساعدی اتفاق افتاد و مرا با پرسشهای فراوانی که به بخشی از آنها اشاره کردم روبرو کرد و من هم برای اینکه به پاسخ این سوال برسم که آیا من به عنوان خواننده نیز میتوانم همچون نویسندگان، آن مرز یاد شدهی بین اثر ادبی و منش سیاسی نویسنده را قائل شوم و باز هم از ساعدی کتابی بخوانم؟ به همین دلیل پس از مدیر مدرسه به سراغ مجموعه داستان کوتاه شب نشینی با شکوه رفتم و آن را برای اولین بار و برخی از داستانهای عزادارن بیل و نمایشنامه چوب به دستهای ورزیل را هم برای بار چندم بازخوانی کردم.
- در ادامه مطلب سعی خواهم کرد در معرفی مدیر مدرسه و شب نشینی با شکوه چند خطی بنویسم.
مشخصات کتابهایی که من خواندم: مدیر مدرسه، چاپ نهم نشر معیار علم 1396 در 500 نسخه، 125 صفحه - شب نشینی با شکوه، چاپ دهم نشر نگاه 1397 در 1000 نسخه،در 125 صفحه
ادامه مطلب ...اون قدیما وقتی هنوز یه بچه دبستانی بودم، به واسطهی علاقه داداشم به فوتبال، کم کم منم عاشق فوتبال شدم و به غیر از سه ماه تابستون که از لنگ ظهر تا بوق سگ توی کوچههای محلهمون فوتبال بازی میکردم و شبا با دست و پای زخم و زیلی و زانوهای پارهپوره به خونه برمی گشتم، علاقهی زیادی هم به تماشای مسابقات فوتبالی که از تلویزیون پخش میشد داشتم، به خصوص تماشای مسابقات جام جهانی که چندتایی از اونها در خاطرم مونده و اولین جامی که تنها صحنههای تقریباً محوی از اون در ذهنم باقی مونده، جام جهانی 1994 امریکاست، جامی که برزیل در آن قهرمان جهان شد. اما به غیر از این قهرمانی، یکی از مهمترین و برای طرفداران تیم ملی ایتالیا باید گفت؛ تلخترین اتفاق این جام در همان بازی فینال میان ایتالیا و برزیل رخ داد. مسابقهای که در 17 ژوئیه 1994 در ورزشگاه شهر کالیفرنیا با رویارویی دو غول فوتبال آن روزهای جهان برگزار شد، دیداری که با وجود 120 دقیقه زورآزمایی این دو تیم گلی در بر نداشت و در نهایت، این ضربات پنالتی بود که میبایست قهرمان جهان را مشخص میکرد. فارغ از تکتک ضربات پنالتی که در آن بازی زده شد، مسئولیت زدن ضربهی پنالتی آخر تیم ایتالیا بر دوش روبرتو باجو قرار گرفت. بازیکنی که بیشک برترین ستارهی تیم ملی ایتالیا بود و در گل کردن پنالتی به شخصی بهتر از او نمیشد اعتماد کرد. اما همانطور که احتمالا میدانید ضربهی روبرتو باجو با فاصلهی زیاد از چارچوب دروازهی برزیل به آسمان رفت و معروفترین پنالتی تاریخ جام جهانی را رقم زد. پنالتی ناموفقی که منجر به قهرمانی دنیا برای تیم حریف شد.
داشتم میگفتم که آن روزها من یک بچه دبستانی بودم و عاشق فوتبال، ادعا هم زیاد داشتم، ادعایی که مثلا فوتبالیست خیلی خوبی هستم ( که در واقع نبودم). برام یک پیراهن ورزشی خریده بودند که در زنگ ورزش مدرسه آن را می پوشیدم و کلی پز می دادم که مثل فوتبالیستهای حرفهای پیراهن و شورت ورزشی و کفش و جوراب هم دارم، لباسی که مربوط به تیم ملی ایتالیا بود و نام روبرتو باجو بر روی آن چاپ شده بود. به یاد دارم هر وقت گل میزدم دور تا دور زمین را می دویدم و نام روبرتو باجو را به عنوان زنندهی گل فریاد می کشیدم. یکی از همان روزها و بعد از یکی از آن گلهای مهم بود که معلم ورزشم به سراغم آمد و گفت: پسرجان این روبرتو باجویی که اسمش را فریاد می زنی و گلوی خودت را به خاطرش پاره می کنی اصلا نمی دونه ایران کجاست چه برسه به اینکه براش مهم باشه که تو نامش را فریاد بزنی. هر چند این پند آقا معلم خیلی کارساز نبود و آن فریادها ادامه پیدا کرد، با این تفاوت که شخصی که در فریادها صدا می زدم جایش را از روبرتو باجو به الساندرو دل پیرو و پس از اون به فرانچسکو توتی داد.
حالا در این روزهای سخت دوست داشتم آقا معلم رو دوباره میدیدم و با هم دربارهی این خاطرهی قدیمی و این عکس جدید صحبت میکردیم. بهش میگفتم آقا معلم دیدی چقدر دنیا عوض شده؟ دیدی حالا دیگه روبرتو باجو هم نه تنها مارو میشناسه و صدای فریاد مارو میشنوه، بلکه حتی دیگه حالا خودش هم برای ما هم فریاد میزنه. ببین آقا معلم، این عکس روبرتو باجوئه که داره می گه: دونا، ویتا، لیبرتا...
سالها پیش یعنی زمانی که هنوز فضای مجازی به این شکل و شمایل امروزی در نیامده بود و شاید روزهای دورهی طلایی وبلاگها را پشت سر میگذاشتیم، بعد از آشنایی با وبلاگ "میله بدون پرچم" که سالهاست با او همراه هستم، با وبلاگ خوبی آشنا شدم که "مداد سیاه" نام داشت. وبلاگی که نویسندهاش در آن از کتابهایی مینوشت (و خوشبختانه هنوز مینویسد) که از ادبیات داستانی خوانده بود. آن روزها وبلاگهای این چنینی کم نبود اما نکتهای که آن روزها و حتی امروز دربارهی ایشان و کتابهایی که معرفی میکنند برایم جالب توجه بوده و هست انتخابهای ایشان است. چرا که کتابهای معرفی شده در این وبلاگ اغلب شاهکارهایی خارج از موج غالب کتابخوانی کشورمان هستند و من در بیشتر اوقات با هر مراجعه به وبلاگ ایشان با یک کتاب و نویسندهی جدید آشنا شدهام. البته نام روژه مارتن دوگار و کتاب خانواده تیبو نامهای مشهوری هستند اما ماجرای آشنایی اولیه من با این نویسنده و کتابش از شش سال پیش و از همین وبلاگ آغاز شد. به یاد دارم روزی که یادداشت خانواده تیبو را خواندم با وجود اینکه موضوعش توجهم را حسابی به خود جلب کرد اما براستی فکر نمیکردم که روزی حوصلهی خواندن یک داستان دو هزار و پانصد صفحهای را داشته باشم، بعدها با یکی دو سعی ناموفق مثل قرض گرفتن کتاب از کتابخانه و سرآمدن موعد بازگشتش بدون پیش رفتن، به خیالم برای همیشه قید خواندنش را زدم. اما با همهی اینها چطور شد که همین چندی پیش بعد از چند سال به سراغش رفتم و آن را خواندم؟
ماجرا از این قرار است که یکی از دوستان خوبم که از قضا سالها پیش با پیشنهاد او کتاب جنگ و صلح تولستوی را خواندم علاقهی زیادی به خواندن داستانهای بلند دارد، داستانهایی که با حجم زیاد خود، بخشی از زندگی خواننده را به خود اختصاص داده و او را با خود همراه میکنند، من در گذشته خیلی به این مدل کتابها علاقه نداشتم، اما با چند تجربه شیرین حالا فکر میکنم همراهی طولانیمدت با یک رمان و همراه شدن با شخصیتهای آن به واقع حس دلپذیری دارد که تا سالها در خاطر خواننده خواهد ماند. بله، عرض میکردم خدمتتان که بعد از خواندن یادداشت وبلاگ مدادسیاه و با توجه به اینکه خودم حال و حوصلهی خواندن کتابی با این حجم را نداشتم، آن را گزینه خوبی برای معرفی به دوستم دانستم و خوشبختانه آنچه که انتظار داشتم رخ داد و او کتاب را بسیار پسندید، تا جایی که روزی با لطف فراوانش ناغافل نسخهای از کتاب را به منِ "کتابِ حجیم نخوان" هدیه کرد و اینگونه بود که راهم با جناب دوگار آغاز گردید و در کنار هزار ماجرایی که بر زندگیام گذشت، مدتی طولانی را با آنتوان و ژاک، شخصیتهای به یاد ماندنی کتاب خانواده تیبو گذراندم و گویا به واقع با آنها زندگی کردم و به این جهت پس از جناب دوگار، یک بار دیگر از هر دو دوستی که یکی باعث آشناییام با این کتاب و دیگری باعث خواندن آن شد سپاسگزارم.
روژه مارتن دوگار در ماه مارس 1881 در پاریس به دنیا آمد، پس از گذراندن دوران تحصیلش در مدرسه به رشته سندشناسی تاریخی روی آورد، او همواره به داستاننویسی علاقه داشت و پس از چند تلاش ناموفق، دست به انتشار کتاب مهم "ژان باروا" زد و در آن کتاب به دگرگونی فهم بشر از دین، همراه با پیشرفت علوم طبیعی پرداخت که به عقیدهی خوانندگان و منتقدان در نوع خود کتاب جالب توجهی از آب درآمد. او پس از آن به نوشتن نمایشنامه روی آورد اما با وجود موفقیت نمایشنامهی کمدیاش که "وصیتنامه بابا لولو" نام داشت دوباره به سوی رماننویسی بازگشت. دوگار که همواره علاقهی زیادی به تولستوی و رمان جنگ و صلحِ او داشت در کنار تجربهی حضور مستقیم خود در جنگ جهانی اول، حدود بیست سال از زندگی خود را به نوشتن رمان خانواده تیبو اختصاص داد، رمانی که شاید بتوان آن را جنگ و صلحی مدرن نامید.
کتاب خانواده تیبو در8 کتاب منتشر شد که عناوین آنها به این شرح است: دفترچه خاکستری، ندامتگاه، فصل گرم، طبابت، سورلینا، مرگ پدر، تابستان 1914 و سرانجام. دوگار این هشت کتاب را در فاصله زمانی سالهای 1920 تا 1940 منتشر کرد و در سال 1937 برنده جایزه نوبل ادبیات شد. ابوالحسن نجفی مترجم سرشناس کشورمان که بیشتر او را با کتاب "غلط ننویسیم" میشناسیم این کتاب را به فارسی ترجمه نموده و انتشارات نیلوفر آن را در 4 مجلد منتشر نموده است. نجفی در مقدمه به نکته جالب توجهی دربارهی این کتاب اشاره کرده است که تا حد زیادی تکلیف خواننده را پیش از خواندن کتاب مشخص میکند: درباره این رمان سخن بسیار گفتهاند. عدهای از سخنسنجان آن را از آثار جاوید ادبیات جهانی و حتی بزرگترین رمان قرن بیستم میشمارند و عدهای دیگر خاصه هواخوان رمان نو به آن بی اعتنایی میکنند و شیوه آن را کهنه میپندارند، در سالهای اخیر که پسند روز در رماننویسی به سوی حذف شخصیت و تحقیر ماجرا و بیاعتنایی به وقایع بیرونی پیش رفته و قهرمان اصلی رمان گویی خودِ رماننویس یا، به بیان دقیقتر ذهن رماننویس شده است، این حقیقت از چشم بسیاری از منتقدان پوشیده مانده که از آغاز پیدایش رمان همواره دو شیوه رماننویسی وجود داشته است: یکی شیوه کسانی که میخواهند تصویر جهان را به صورتی که هست نقش کنند و دیگری شیوهی کسانی که میخواهند جهان درونی خود را، جهان شخصی و منحصر به فردی را که در آن به سرمیبرند یا با آن در کشمکشاند، در برابر جهان بیرونی قرار دهند. دو تن از نویسندگان روس پیشرو و استاد این دو شیوهاند: یکی تالستوی و دیگری داستایفسکی. روژه مارتن دوگار پیرو راه تالستوی است. او در خطابهای که هنگام گرفتن جایزه نوبل ادبیات ایراد کرد چنین گفت: رماننویسِ واقعی کسی است که میخواهد همواره در شناخت انسان پیشتر برود و در هر یک از شخصیتهایی که می آفریند زندگی فردی را آشکار کند، یعنی نشان دهد که چگونه هر موجود انسانی نمونهای است که هرگز تکرار نخواهد شد. به گمان من، اگر اثر رماننویس بختِ جاودانگی داشته باشد به یمن کمیت و کیفیت زندگیهای منحصر به فردی است که توانسته است به صحنه بیاورد. ولی این به تنهایی کافی نیست. رماننویس باید زندگی کلی را نیز حس کند، باید اثرش نشاندهندهی جهانبینی خاص او باشد. اینجا تالستوی استاد همهی رماننویسان است. هر یک از آفریدههای او همواره بیش و کم در اندیشه هستی و ماوراءهستی است، و شرح زندگانی هر کدام از این موجودات بیش از آنکه تحقیقی درباره انسان باشد پرسش اضطرابآمیزی است درباره معنای زندگی.
در انتهای کتاب مقالهی نسبتاً کاملی به قلم آلبر کامو درباره مارتن دوگار وجود دارد که به نکات مهمی درباره این نویسنده و اصالت هنرش بیان می کند، به بخشی از آن را توجه کنید: دوگار هیچگاه به این فکر نیفتاده است که "هیجان انگیزی" میتواند یکی از روشهای هنر باشد. او و آثارش با تلاشی صبورانه در گوشهی انزوا از کار درآمدهاند. مارتن دوگار نمونهی بسیار نادر یکی از نویسندگان بزرگ ماست که هیچکس شماره تلفنش را نمیداند. این نویسنده در میان جامعهی ادبی ما وجود دارد و با قوت هم وجود دارد. اما در این جامعه چنان حل شده است که قند در آب. حتی میتوان گفت که شهرت و جایزهی نوبل او را در تاریکی بیشتری فرو برده است. این مرد ساده و اسرارآمیز چیزی از آن مایهی ایزدی در خود دارد که هندوها درباره آن میگویند: هرچه بیشتر از او نام ببرند، او بیشتر میگریزد.
به نظرم نام جناب دوگار و آثارش در بازار کتاب ایران هم همینگونه است که جناب کامو فرمودند، چرا که در میان خوانندگان ایرانی هم دوگار تنها با همین کتاب و کتاب ژان باروا شناخته میشود در صورتی که به غیر از این دو کتاب چندین اثر دیگر هم از این نویسنده به جا مانده است که تا آنجایی که من میدانم هیچکدام به فارسی ترجمه نشده و یا اگر شده باشند هم من هیچ اثری از آنها نیافتم. آثاری نظیر: فرانسه کهن یا پستچی ۱۹۳۳ ، یادداشتهای آندره ژید یا خاطرات آندره ژید ۱۹۵۱، درددل آفریقایی ۱۹۳۱، فرد خاموش ۱۹۳۱، دو نمایش فکاهی وصیت نامه بابالولو ۱۹۱۴، تورم ۱۹۲۸. همچنین دوگار در سال ۱۹۴۱ نوشتن رمان "خاطرات سرهنگ مومو" را شروع کرد، رمانی که در جایی خواندم که امیدوار بود شاهکارش باشد. با این حال مرگ او در ۲۲ آگوست ۱۹۵۸ اثر را ناتمام گذاشت و دوگار به همراه ایدههای ادامهی رمانش، درشهر نیس فرانسه به خاک سپرده شد. او اعتقاد داشت کتاب خانواده تیبو با گذشت زمان از رونق نخواهد افتاد، اعتقادی که گویا تا به امروز درست از آب درآمده است.
+ در یادداشت بعدی سعی خواهم کرد کمی درباره کتاب خانواده تیبو و تجربهی خودم از خواندن آن بنویسم.
در قرن هجدهم میلادی خانوادهی تالکوهن پس از مهاجرت از آلمان به انگلیس، نام خانوادگی خود را به تالکین تغییر دادند. یکی از اعضای این خانواده آرتور روئل تالکین نام داشت که در سال 1891 با دختری به نام مابل سوفیلد ازدواج کرده و پس از ترک شغلش در بیرمنگام به آفریقای جنوبی مهاجرت میکند، فرزند اول این خانوادهی جدید، جان نام داشت که در۳ ژانویه ۱۸۹۲ در بلومفونتین افریقای جنوبی به دنیا آمد و دو سال پس از او تنها برادرش هیلاری پا به این دنیا گذاشت و این خانواده را چهارنفره کرد. اما بخت با این خانواده یار نبود و مدتی بعد وقتی جان هنوز 4 ساله بود پدرش را از دست داد. پس از فوت پدر خانواده، جان به همراه مادر و برادرش به انگلستان بازگشتند و در روستایی در بیرمنگام به زندگی ادامه دادند. اما بدبیاری این خانواده به همین جا ختم نشد و جان 4 سال بعد از پدر، یعنی وقتی 8 ساله بود مادر خود را هم به دلیل ابتلا به بیماری دیابت (که آن روزها قابل درمان نبود) از دست داد. پس از آن، دو کودک نزد خاله خود و کشیشی به نام پدرمورگان و برخی اقوام دیگر بزرگ شدند و جان در نوجوانی به مدرسه دستور زبان شاه ادوارد رفت و از آنجا علاقهاش به زبان شناسی شکل گرفت. پس از آن به آکسفورد رفته و در آنجا زبانهای انگلیسی کهن و زبانهای آلمانی، ولزی و فنلاندی خواند و بعد از گرفتن مدرک درجه یک در انگلیسی، با آغاز جنگ جهانی اول به تفنگداران لنکشایر پیوست. دو سال بعد، پس از ازدواج با ادیث برت به فرانسه فرستاده شد و مدتی بعد هم به علت بیماری از رزم معاف گردید اما جنگ دو تن از سه دوست صمیمیاش را از او گرفت. او از سال 1917 شروع به کار بر روی داستانی کرد که قرار بود سیلماریون نام بگیرد. در همان سال اولین فرزندش به نام جان فرانسیس به دنیا آمد و یکسال پس از آن بود که در دانشگاه آکسفورد در شغلی تحت عنوان دستیار لغت نویس مشغول به کار شد و مدتی بعد در دانشگاه لیدز به سمت استادیاری دست یافت. در این سالها او یکی از داستانهایش به نام سقوط گوندولین را خودش بصورت صوتی خواند که بسیار مورد توجه مخاطبانش قرار گرفت. د ر دوران استادیاری علاوه بر کار برروی جهان داستانیاش، شروع به اختراع زبان اِلف ها کرد(او به تنهایی دهها زبان اختراع کرده است) و همان سالها دو فرزند دیگرش مایکل هیلاری و کریستوفر به دنیا آمدند. در سال 1925 تالکین به سمت استادی آنگلوساکسون در دانشگاه آکسفورد دست یافت، او نتایج تحقیقات ادبیاش را منتشر نمیکرد، اما در آکسفورد در گروهی حضور داشت که در آن درباره تحقیقات و آثار نیمه تمام خود با دیگر اعضا به بحث و گفتگو مینشست، سردستهی آن گروه سی اس لوئیس بود که احتمالا او را با معروفترین اثرش یعنی مجموعهی نارنیا میشناسید. لوئیس بعدها او یکی از دوستان صمیمی تالکین شد و این دو زمانهای زیادی را کنار هم گذراندند. تالکین زبان و اسطوره شناسی اش را تکمیل کرد و در سال 1929 پرسکیلا که تنها دخترش بود به دنیا آمد. چند سال بعد در یک ظهر تابستانی وقتی تالکین مشغول تصحیح اوراق امتحانی شاگردانش بود با برگهی سفید پاسخنامه یکی از شاگردان مواجه شد و به یک باره شروع به نوشتن این جمله کرد: "در داخل سوراخی در زمین هابیتی زندگی میکرد" پس از آن به این فکر کرد که هابیتها اصلا که هستند و چرا در سوراخ زندگی میکنند و... اینگونه داستان هابیت شکل گرفت و پس از مدتی به عنوان اولین داستان بلند این نویسنده به چاپ رسیده و بسیار مورد توجه مخاطبان قرار گرفت. این شهرت با نوشتن و انتشار سهگانهی ارباب حلقهها که به نوعی می توان آن را ادامهی هابیت به حساب آورد به اوج خود رسید. در تمام این سالها تالکین استاد زبان و ادبیات انگلیسی بود و این سِمت را تا سال 1959 یعنی زمان بازنشستکی خود حفظ کرد.
تالکین همسرش ادیث برت را عاشقانه دوست داشت، یکی از داستانهایش که "برن و لوتین" نام دارد براساس زندگی عاشقانه خودش نوشته شده و از داستانهای مورد علاقه اوست. تالکین در نهایت دو سال پس از همسرش، در 2 سپتامبر 1973 در سن 81 سالگی درگذشت و درهمان قبری که ادیث دفن شده بود به خاک سپرده شد. همانطور که در طول یادداشت هم اشاره شد، آنها چهار فرزند داشتند که دخترشان پرسکیلا کارمند شد و پسر اول، جان فرانسیس به کشیشی روی آورد، مایکل معلم و کریستوفردانشیار دانشگاه شد. در میان همهی فرزندان کریستوفر جایگاه ویژهای دارد. او تا همین ژانویهی سال گذشته که این دنیا را ترک گفت همواره بسیاری از آثار منتشرنشدهی پدر را ویرایش و منتشر میکرد و سهم بسزایی در انتشار آثار او داشت، به طوری که در بین حدوداً ۳۰ اثر منتشر شده از تالکین حدود ۲۵ اثر با تلاش ها و ویرایشهای توسط کریستوفر منتشر گردیده است.
معروفترین کتابهای تالکین که به دنیای فانتزی مربوط هستند عبارتند از: ارباب حلقهها (مجموعه سه جلدی: ۱-یاران حلقه ۲-دو برج ۳-بازگشت شاه)، هابیت (یا آنجا و بازگشت دوباره)، سیلماریلیون و فرزندان هورین.