در سالهای نخست قرن نوزدهم میلادی فردی به نام میخائیل داستایوسکی از اوکراین به مسکو مهاجرت کرد. او در دانشگاه مسکو طب خواند و در نبرد 1812 که به جنگ بورودینو هم معروف است پزشک ارتش بود. در سال 1819 با دختر یکی از بازرگانان مسکو ازدواج کرد و پس از آن از مقام افسری ارتش استعفا داده و پزشک بیمارستان مارینسکی شد. او پس از استعفا مجال این را یافت تا مطب خصوصی نیمه وقتی برای خود دایر کند و این گونه سر و سامانی به وضعیت زندگی خود در کنار همسرش بدهد. این زن و شوهر نام فرزند اول خودشان را میخائیل گذاشتند، واروارا، آندریی، ورا، نیکالای و الکساندرا فرزندان سوم و هفتم این خانوادهی پرجمعیت بودند. اما فرزند دوم در تاریخ سیام اکتبر 1821 در آپارتمانی در جوار بیمارستان به دنیا آمد، آپارتمانی که با وجود سرسرا، اتاق ناهارخوری، اتاق پذیرایی و آشپزخانه، خانه ای تنگ برای این خانواده پرجمعیت بود به طوریکه اتاقها و سرسرا را با تیغههای چوبی از یکدیگر جدا کرده بودند تا فضایی اختصاصی برای فرزندان بزرگتر خانواده و همینطور فرزندان کوچک به همراه پدر و مادر فراهم شود. بله، همانطور که حدس زدهاید این کودک توسط پدر و مادرش فیودور میخایلوویچ نام گرفت و سالها بعد با آثاری که از خود برجا گذاشت برای همیشه ماندگار شد.
کودکی فیودور در حیاط همان بیمارستانِ یاد شده، که محل کار پدر و همینطور مجاور خانه شان بود گذشت، حیاطی که بیماران متعددی در آن، دوران نقاهتشان را می گذراندند و همواره فیودورِ کنجکاو علاقهمند بود که با آن بیماران، خصوصا آنهایی که سن و سالشان کمتر بود هم صجبت شود اما پدرش چنین معاشرتهایی را به شدت منع میکرد و به این جهت فیودور و برادر و خواهرهایش در دوران کودکی تقریبا هرگز همبازی نداشتند. او تا ده سالگی به جز دو سفر زیارتی به صومعهای در هشتاد کیلومتری محل زندگیاش پایش را از شهر بیرون نگذاشت و این پسرِ شهری، علی رغم تجارب گوناگون بعدیاش در زندگی، در بزرگسالی هم اساساً رماننویسِ شهر باقی ماند. در نوشتههای او از آن چشماندازهای وسیع و اشراف روستایی آثار تورگنیف و تالستوی، یا خانه به دوشان روستایی آثار ماکسیم گورکی خبری نیست. یکی از قهرمانان داستانهای او می گوید: "در اتاق تنگ، حتی اندیشه هم در تنگنا میماند." این عبارتی است که میتواند سر لوحه بسیاری از رمانهای داستایوسکی قرار گیرد. همانطور که"ای.ام فورستر"، رماننویس و منتقد انگلیسی گفته است، دریافت غالبی که پس از خواندن رمانهای تالستوی در خواننده میماند "احساس فضا" است. در صورتیکه رمانهای داستایوسکی در خواننده این حس را ایجاد میکند که گویی در فضایی تنگ و نفس گیر و تحمل ناپذیر گرفتار آمده است. نگاه او هرگز بر پهنه وسیع طبیعت دوخته نبود و درگیر پیچیدگیهای بی حد و حصر مزاج متلوّن انسان بود.
درست است که به غیر از آنتون چخوف که با نمایشنامهها و داستانهای کوتاه خود شناخته میشود بیشتر نویسندگان روس به نوشتن داستانهای بلند، پر از شخصیت و با توصیفات فراوان مشهور هستند، با این همه اگر داستانهای داستایوسکی را خوانده باشید حتما متوجه شدهاید که اغلب داستانهای او دارای شخصیتهای اندکی هستند و این موضوع برخلاف آثار نویسندگان بزرگِ همسنگاش همچون تالستوی است که به طور مثال تنها در یک کتابش به نام "جنگوصلح" بیش از ۵۸۰ شخصیت وجود دارد که حتی تصور حضور این همه شخصیت در یک رمان برای خوانندگانی که آن کتاب را نخواندهاند می تواند وحشتناک باشد( البته به آن سختی که به نظر میرسد هم نیست)، بله داشتم به خدمتتان عرض میکردم که آثار داستایفسکی اغلب شخصیتهای اندکی دارند اما در عوض همین اندک شخصیتها آنچنان در تصور پرورش یافته است که گویی نویسندهی آن عمری را(عمری در انزوا) صَرف تامل در روح و روان آنها کرده است و این عمق شگفت انگیز شخصیتهای داستانی، کمبود تعداد آنها را جبران کرده و حتی در مواردی پا را فراتر از آثار مشابه خود نیز گذاشته است.
+ برای نوشتن این یادداشت از کتاب "داستایفسکی، جدال شک و ایمان" نوشتهی "ادوارد هَلِت کار" کمک گرفته شده است.
در این آخرین روز پائیز قرن و در انتظار شب یلدا، یک روز تابستانی را به یاد میآورم که با خریدن چند بسته پفک و خالی کردن همه آنها در ظرفی بزرگ و کوبیدنشان در هاون، دست به ابداع یک خوراکی جدید برای پذیرایی از خانواده زده بودم. این دست بردن در ترکیب اصلی خوراکیها و مخلوط کردن غذاها با یکدیگر برای خلق غذاهای جدید عادتم بود، عادتی که خیلی هم بهش مینازیدم و شما که غریبه نیستید بخاطرش حتی گاهی کتک هم خوردهام. یکی از مهمترین اختراعاتم "دوغ با طعم گلپر" بود، به یاد دارم که مدتها به خاطر مخلوط کردن گلپر و نمک با ماست یا دوغم مورد تمسخر قرار میگرفتم تا اینکه حق ثبت اختراع از دستم در رفت و همین چند سال پیش یکی از شرکتهای لبنی دوغ گلپری را به بازار عرضه نمود. از آن روز به بعد این اختراعم در خانواده به رسمیت شناخته شد هرچند دیگر نوشدارویی پس از مرگ سهراب بود. (شنیدن ماجرای کشف این دوغ گلپری هم خالی از لطف نیست و در انتهای این یادداشت آن را تعریف خواهم کرد). اما داشتم از آن بعدازظهر تابستانی میگفتم، روزی که خیلی سال قبلتر از ماجرای دوغ گلپری بود اما هنوز آن روز زیبا را درخاطر دارم. آن روز مادر را که از پفک کوبیدن من حسابی عصبانی شده بود راضی کردم که چند کاسهی کوچک چینی به من قرض بدهد، بعد از موفقیتم همه کاسه ها را با دقت خاصی پر از پفک کوبیده کردم، شب قبلش هم از او یک کاسهی بزرگ پر از چایی شیرین گرفته بودم و همه را در لیوانهای کوچک فلزی و پلاستیکی ریخته و گذاشته بودم در جایخی یخچال تا آلاسکا درست کنم. آلاسکاهایی که بچههای امروز آنها به اسم بستنی یخی میشناسند، بستنیهای بهروزی که همگی میوهای هستند و عمراً بتوانند طعم آلاسکای چایی را که ما آن سالها تجربه میکردیم زنده کنند. تازه از مامان قول هم گرفته بودم برامون کاکا (یه جور شیرینی محلی شمال) درست کند و خلاصه بساط سوروسات به کلی مهیا شد تا یک جمعهی خاطره انگیز و به یاد ماندنی در ذهنم ثبت شود که شد. جمعهای که ما با قاشق پفک خوردیم و به تماشای یکی از فیلمهای "قصههای مجید" نشستیم و کلی کیف کردیم. یادش بخیر.
احتمالا بسیاری از هم نسلهای من با مجید و بی بی آشنا هستند و خیلی از آنها هم همچون من دوستشان دارند و البته برخی هم نه، اما شک ندارم اغلب نوجوانان هم نسل من با آن برنامهها و فیلمهای محدود آن روزگار عاشق این فیلمها بودهاند. منظورم همان چند فیلمیست که با همین نام توسط کیومرث پوراحمد ساخته شد و من آن روزها نمیدانستم که این فیلمها بر اساس داستانهایی از هوشنگ مرادی کرمانی ساخته شده است. حتی مدتها بعد بود که فهمیدم شخصیت مجیدِ در کتاب یک نوجوان کرمانی بوده که در فیلم تبدیل به یک نوجوان اصفهانی شده است.
کتاب قصه های مجید که اول بار در سال 1353 توسط هوشنگ مرادی کرمانی برای اجرای هفتگی در رادیو نوشته و اجرا شد، بعدها در 5 جلد و در نهایت امروز در یک جلد در بازار کتاب ایران و حتی چند کشور دیگر نیز موجود است. در دسته بندی کتابها شاید بتوان این کتاب را مشابه یک مجموعه داستان دانست که شامل 39 داستان و یا در واقع قصه میباشد که شخصیت اصلی همهی قصهها نوجوانی به نام "مجید" است که به همراه مادربزرگش، "بیبی" زندگی میکند. قصههایی شیرین و خواندنی برای نوجوانان آن روزگار و شاید هم نوجوانان و بزرگسالان امروز.
این کتاب با نظارت نویسنده و با اجرایی خوب به روایت مهدی پاکدل(که به قول خودش عاشق این کتاب است) در سه جلد توسط موسسه "نوین کتاب گویا" تبدیل به کتاب صوتی شده که به نظرم همه داستانها جالب و شنیدنی هستند.
+ حال اگر علاقهمند بودید که ماجرای آن ماست و دوغ گلپری را بخوانید لطفاً سری به ادامه مطلب بزنید.
ادامه مطلب ...اولین مواجهه من با یک شاهکار از ادبیات روسیه برمیگردد به دوران خدمت سربازی، در واقع اگر بخواهم دقیقتر بگویم چند ماه پیش از اعزام به دوره آموزشی خدمت بود که کتاب جنگ و صلح را خواندم و تا آنجا که در خاطر دارم آن کتاب اولین رمان قطور از این خطه بود که اقدام به خواندنش کردم و به معنای واقعی کلمه از خواندن آن لذت بردم.
اگر در خاطر دوستانی که به من لطف دارند و یادداشتهای این وبلاگ را دنبال می کنند باشد در یادداشتی که درباره کتاب"چگونه درباره کتابهایی که نخوانده ایم حرف بزنیم" نوشته بودم به موضوع جالبی برگرفته از آن کتاب اشاره کردم که بیان آن در اینجا خالی از لطف نیست. "پی یر بایار" در آن کتاب به این نکته اشاره داشت که کتابهایی که ما سالها پیش خواندهایم با آنچه که آن کتابها در حال حاضر در نظرمان هستند بسیار متفاوتند و اگر پس از چند سال کتابی را مجدداً بخوانیم با اثری بسیار متفاوت از آن چه خواندهایم مواجه خواهیم شد. حتماً شما هم مثل من برداشت اولیهتان از بیان این موضوع این است که خب به هر حال بعد از گذشت سالها ما تجربههای بسیاری در زندگی کسب کردهایم و سن و سالمان هم بیشتر شده و احتمالاً عاقلتر هم شدهایم و این طبیعی است که برداشتمان از کتابی که سالها پیش خواندهایم با خوانش امروزمان متفاوت باشد. اینها همه درست، اما منظور اصلی نویسنده این نیست، شاید برای درک بهتر این موضوع بد نباشد یادی کنیم از نویسنده مورد علاقهام جناب ارنستو ساباتوی عزیز که از زبان شخصیت داستانش در کتاب تونل میگفت: " عبارت "روزگار خوش گذشته" به آن معنی نیست که اتفاقات بد درگذشته کمتر رخ میدادند، فقط معنیاش این است که خوشبختانه مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد بردهاند." حتماً با خودتان می گوئید این نقل قول چه ارتباطی به این بحث داشت؟ اگر صبوری کنید و باقی این یادداشت را بخوانید سعی می کنم ارتباطش را مشخص کنم:).
به هر حال چه خوشمان بیاید و چه نیاید بعد از اینکه خواندن هر کتابی را به پایان رساندیم سِیر فراموشی آن کتاب در ذهنمان آغاز میگردد، پس طبیعتاً کتابهای فراوانی که ما در گذشته خواندهایم هم تا حدودی شامل همین ماجرا گردیده و در بیشتر موارد بی آنکه خودمان بدانیم تنها شیرینی آنها در ذهنمان باقی مانده و تلخیها یا به عبارتی عدم جذابیت آنها در زمان خواندن، تا حدودی از خاطرمان رفته است. البته این موضوع به همین جا ختم نمی شود و مسئله اینجاست که حتی آن خاطرات شیرین هم با بسیاری وقایع شیرین دیگر که شاید در زمان خواندن آن کتاب برای ما در زندگی شخصیمان اتفاق افتاده تلفیق گردیده و ما با گذشت زمان، مرزهای بین آن وقایع و آنچه در کتابها خوانده ایم را گم می کینم و اینگونه است که چندان هم نمیتوان به خاطرههای باقی مانده از خوانش کتابها اعتماد کرد. البته بسیاری از افراد از فیلسوف بزرگی مثل مونتنی گرفته تا یک کتابخوان معمولی مثل مهرداد با نوشتن درباره کتابها سعی در مبارزه با این غول فراموشی دارند اما خب بین خودمان بماند که این روش، خیلی هم راه تاثیر گذاری به حساب نمی آید.
حالا از همه اینها گذشته ارتباط شخصی این مواردی که ذکر شد با ادبیات روسیه برای من در چیست؟
قضیه از این قرار است که مثلا وقتی شخصی از من درباره تجربهی خواندن یک کتاب از ادبیات روسیه می پرسد من بلا استثنا به یاد تجربهی خواندن کتاب جنگ و صلح تولستوی می افتم و گویی با این یاد، درب صندوقچهای پر از خاطرات شیرین برای من باز می شود که برایم سرشار از لحظاتی ناب است، این در صورتیست که باید اعتراف کنم امروز که با شما در حال سخن گفتن هستم جز خط اصلی داستانِ کتاب جنگ و صلح و شخصیتهای اصلی آن تقریباً چیز دیگری از آن کتاب 1700 صفحهای در خاطر ندارم. اما چرا باز هم این کتاب برایم اینقدر درخشان است؟! احتمالاً به همان دلایلی که در بخش ابتدایی این یادداشت ذکرشد.
خاطرات یاد شده از کتابهای خوب، آنقدر شیرین هستند که بتوان تا آخر عمر آنها را در گوشهای از ذهن نگه داشت و در این مورد خاص که نام بردم شاید این طور بنظر برسد که بهتر بود اجازه بدهم ادبیات روسیه در ذهنم همچنان با جناب تولستوی درخشان باقی بماند و با اقدام به دوباره خواندن از آن دیار خدشه ای به خاطره شیرین آن در ذهنم وارد نکنم. اما خب من چنین قصدی نداشتم
بعد از آن کتاب جناب تولستوی برای ادامهی راه به سراغ یکی دیگر از پایههای مستحکم این ادبیات یعنی جناب فیودور داستایوسکی محبوب رفتم. قدم اول کتاب قمارباز بود که به ایمانم به این ادبیات افزود، اما وقتی کتابهای شبهای روشن و همیشه شوهر را از این نویسنده خواندم رگه هایی از شک در برقراری ارتباطم با ادبیات این خطه ایجاد شد و خب البته خیلی هم آن شک را جدی نگرفتم، اما همین چند روز پیش بعد از به پایان رسیدن خوانش کتاب قطور و بسیار مهمِ "ابــله" به این یقین رسیدم که گویا ادبیات روسیه با آن چه که من در ذهن دارم بسیار متفاوت است. بحثم خوب یا بد بودن کتابی مثل ابله نیست، هرچند صلاحیت تعیین چنین صفاتی را هم ندارم، اما خب دربارهاش در پست مربوط به آن باهم گپ خواهیم زد. اما مقصودم در این یادداشت شاید مثالی برای نظریه پییر بایار بود، چرا که حالا دیگر به خاطرهی خوش خوانش کتاب جنگ و صلح در ذهنم شک کردهام. اما خب یکی دیگر از اهدافم در نوشتن این یادداشت پیدا کردن پاسخی برای سوال درج شده در تیتر این یادداشت بود که حتی پس از خواندن کتاب ابله هم پاسخی برایش نیافتم. اما شاید پس از خوانش مجدد کتاب جنگ و صلح بتوانم به آن سوال پاسخ دهم. حتماً طیِ این طریق جذاب خواهد بود. حتماً بزودی بسراغش خواهم رفت. همینجا قولاش میدهم.
+ در پایان رواست که به این نکته هم اشاره کنم که همه این موارد ذکر شده برداشتی بود از زاویه دید محدود من، وگرنه شما عزیزان هم خوب می دانید که ادبیات روسیه محدود به تولستوی و داستایفسکی نیست.
در یادداشت مربوط به کتابِ بعدی (بعد از یادداشت مربوط به فیلم) سعی خواهم کرد درباره کتاب "ابـله" نوشتهی فیودور داستایفسکی چند کلامی با شما دوستانِ همراه سخن بگویم.
از همراهی شما عزیزان سپاسگزارم
تا آنجایی که در خاطر دارم چند سال پیش در کتاب "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" نوشتهی ایتالو کالوینو از قول خودش خوانده بودم که در دنیای امروز، کتابهای زیادی برای خوانده نشدن نوشته میشوند، کتابهایی که شاید فقط برای خاک خوردن در قفسههای کتابفروشی و کتابخانهها چاپ می شوند. خب، احتمالاً کالوینوی دوست داشتنی با بیان این موضوع قصد داشته هشدار دلسوزانهای به خوانندهاش بدهد و از او بخواهد عمر گرانش را پای هر کتاب بیارزشی هدر ندهد. حالا اگر از معیارهای باارزش و بیارزش بودن یک کتاب بگذریم و بحثش را بگذاریم برای اهل فن، با نگاهی به بازار نشر کتاب به غیر از آن کتابهایی که جناب کالوینو به آنها اشاره کرده است شاهد انتشار روزافزون کتابهای خوب هستیم، کتابهایی که هر روز بر سیل کتابهای خوب گذشتگان افزوده می شود و با یک حساب سرانگشتی می توان دریافت حتی اگر حرفهای ترین کتابخوان هم باشیم شاید قطره ای از این اقیانوس را دریابیم.
خب چه باید کرد؟ به کلی از کتاب خواندن دست کشید؟ یا به همین قطره قانع بود؟
هر شخصی با توجه به روحیات خود می تواند پاسخی برای این پرسشها بیابد اما طبیعتاً پس از پی بردن به این حجم از منابع و این زمانِ کم عقل حکم می کندکه زین پس گزیده خوانتر باشیم و یا اگر بیخیال عقل هم شویم باید گفت به تعبیری دلیتر از آنچه تا کنون میخواندیم بخوانیم. البته به نظر می رسد که این در صورتی امکانپذیر خواهد بود که از لیستهای 100 تایی و 1001 تایی و از این قبیل لیست ها که تمامی هم ندارند دست بکشیم و همچنین به معرفی های مکرر کتابها توسط دوست و آشنا هم تاحدودی بی اعتنا باشیم و همینطور از ویترین کتابفروشی و یادداشتها و برشهای کتابها در فضای مجازی هم چشم بپوشیم. نه، همه این ها با هم امکان پذیر نیست، شاید حتی اگر بخواهیم هم نتوانیم چنین کاری انجام دهیم، چرا که بالاخره به دام یکی از موارد یاد شده خواهیم افتاد (البته اگر نامش را دام بگذاریم) و این گونه روز به روز قفسهی کتابهای خانه و ذهنمان را از کتابهایی که دوست داریم بخوانیم و نخوانده ایم پر کرده و همینطور بارمان را سنگینتر خواهیم نمود.
شاید فرار از این دور تسلسل راه حلی باشد که در ابتدا به ذهن من هم رسیده، فراری که شاید خود من هم در آن ناموفق بوده ام. اما "پی یر بایار" ، استاد دانشگاه و نظریه پرداز فرانسوی نظر دیگری دارد، نظری که همهی تعاریف مرسوم و متداولی که از مطالعه کتابها می شناسیم را به چالش می کشد.
او در کتاب "چگونه درباره کتابهایی که نخوانده ایم حرف بزنیم؟" نظریهاش را شرح داده است. کتابی که یکی دو روز آینده و در یادداشت بعدی سعی خواهم کرد چند کلامی دربارهاش بنویسم.
>>> لینک یادداشتِ کتاب" چگونه درباره کتابهایی که نخوانده ایم حرف بزنیم" >اینجاست.
بیست و یک روز بود که به مرخصی نرفته بودم، بیست و یک روز پشت سر هم. چرا که در جایی که کار میکنم تعطیلات وجود ندارد. و این شامل همه تعطیلات مرسوم در این مرز و بوم می شود. از روز اول تا سیزدهم عید گرفته تا حتی تعطیلات مهمی همچون تاسوعا و عاشورا و امثال آن، از همه بدتر کلیه جمعه هاست که برای من هیچوقت تعطیل نیست. بهتر است پیش از آنکه جهنم را در ذهن خودتان تجسم کنید و مثلا فکر کنید در بخش موشکی ناسا کار می کنم خودم برایتان بگویم که محل کاری که از آن سخن می گویم کجاست. اینجا تنها یک موسسه توریستی، مسکونی و خدماتی است که من مسئولیت اداری و مالی اش را به عهده دارم و باتوجه به شرایط استثمارحاکم بر فضای شغلی کشور در آن مشغولم.
یکشنبه بود که موفق شدم بعد از بیست و یک روز کارپیاپی 3 روز مرخصی بگیرم. غروب روز پیش از مرخصی سردرد امانم نمی داد. ناچار به مسکن ها پناه بردم. اما آنها هم پناه خوبی تا شب نبودند و شب هم که سررسید نه تنها نتوانستند شب را برایم تا صبح به خواب برسانند بلکه حتی نتوانستند جلوی حمله های تب آلود و لرزشی درونم را که با سیلی از دانه های عرق همراه بود بگیرند. گویا قرار نبود در این مرخصی خبری از خواب و کتاب و خوشنویسی و فیلم باشد. صبح به پزشک مراجعه کردم و او با یک سُرم و سه آمپول و یک مشت آنتی بیوتیک به جنگ این تب و سردرد بی امان رفت، اما شب که شد نیزه های آمپول ها یکی پس از دیگری شکستند، نیروهای قندی و نمکی وارد شده به وسیله سُرُم همگی با تب شدید تبخیر شدند، سربازان آنتی بیوتیکی هم به شکل عجیبی با حمله به نیروهای خودی، معده درد و سِیلی از کهیر را به درد های پیشین اضافه کردند. بله، در شب دوم مرخصی هم اوضاع این چنین کابوس وار گذشت. صبح روز بعد دوباره به پزشک مراجعه کردم و ایشان با نگاه اول لطف کردند و فرمودند: به به، آبله مرغان هم که گرفتی آقا. هرچه با خودم فکر کردم دلیل این به به گفتن ایشان را متوجه نشدم. اما کاش به ایشان می گفتم چشم شما روشن. اما با شنیدن حرف دکتر یک دقیقه ای مبهوت به چشمانش خیره ماندم و به یاد بیست سال پیش افتادم، آن روزهای کودکی که از دست این بیماری می گریختم. آن روزها هم شنیده بودم که تحمل این بیماری در بزرگسالی بسیار سخت تر از کودکی است اما شنیدن کی بود مانند دیدن، درد و گرفتاری های این بیماری و دست به قلم و کتاب نبردن من در این روزها و همینطور عقب افتادن کارهایم به جای خود، اما فکر می کنم حال و احوال این روزهای رئیس جالب باشد، چراکه امروز 4 روز از 3 روز مرخصی ای که به زور امضایش کرده بود گذشته و من هنوز با عذری موجه سرکار نرفته ام:) .
آقای بهزاد ۵۰ سال سن دارد، او یک نقاش است. هر از گاهی هم شعر می گوید. روزگارش را با آموزش نقاشی می گذراند و در کنار عشقِ به نقاشی، بسیار اهل مطالعه و جویای دانایی است. یکی از همین عصرهای بهاری که از جلوی هنرکده اش رد می شدم احوالی از او پرسیدم و او هم مرا به چای تازه دم و گپ و گفتی دلنشین مهمان کرد. استاد جز من چند مهمان دیگر هم داشت که همگی اهل فرهنگ و هنر و مطالعه بودند(معلم، شاعر، خوشنویس، نقاش) .افراد این جمع به جز یک نفر که اولین بار بود او را می دیدم برایم آشنا بودند و بارها آنها را آنجا دیده بودم، میانگین سنی حاضرین همیشگی بین چهل تا پنجاه بود، من و آن مهمان جدید هم یکی سی سالگی را رد کرده و دیگری چند سالی تا سی وقت داشت. درخلال گفت و گو بحث به موضوع عشق رسید و مهمانِ استاد از قصد ازدواج و پیدا نکردن همسر مورد نظرش گفت و اینگونه خود را سوژه ی ادامه بحث قرار داد. او به قول خودش در جستجوی عشقی حقیقی بود. او علاقه مند بود تا همسری همفکر خودش داشته باشد، همسری که بتواند ساعت ها با او درباره مباحث مورد علاقه اش ازجمله فلسفه و عرفان سخن بگوید، همسری که بتواند با او بلند بلند و پشت سرهم همه رمان های فلسفی یا عاشقانه ی کاردرست را بخواندو درباره شان حرف بزند، همسری که بتواند با او ساعت ها در خانه بنشیند و فارغ از دنیا و گرفتاری هایش با هم به هنری که مورد علاقه شان است بپردازند. همسری که رفیقش باشد، رفیقی که همچون پوست و گوشت و استخوانش با او یکی گردد. رفیقی که درک کند، همه ی آن چیزهایی را که دیگران از او درک نمی کنند.
این مهمان جدید در پایان طبق تفسیر خودش به عنوان مخلص کلام اعلام کرد که به دنبال کسی می گردد که همه این موارد را نه بخاطر او بلکه بخاطر خودش بخواهد و چون طرف مقابلِ همسرش که طبیعتاً خودش می شود هم می بایست همه ی این موارد را همینگونه بخواهد، در نتیجه اینگونه هر دو نفر همه چیز را در عین حال که به خاطر خودشان می خواهند به خاطر همدیگر هم خواسته اند.
خلاصه وقتی حرفایش تمام شد مهمانان هر کدام در این رابطه سخنی گفتند و البته من هم حرفهایی در ذهن داشتم که با شنیدن این تفسیر پایانی ایشان حسابی از دور خارج شده و سکوت اختیار کردم. اما استاد بهزاد که به گفته خودشان همسری اهل ادب و مطالعه دارند، در پاسخ به این دوست، خاطره ای نقل کردند:
" چند شب پیش که در خانه مشغول مطالعه کتابی درباره شیخ اشراق حکیم سهروردی بودم به بخشی از کتاب رسیدم که مرا از خود بی خود کرد و چنان از خواندنش به شوق آمدم و لذت بردم که تصمیم گرفتم این شوق را با همسرم شریک شوم. او را صدا زدم و او سینی به دست با دو استکان چای اعلای لاهیجان به همراه پولکی های تازه از اصفهان رسیده ی باجناق گرامی نزدم آمد و روبرویم نشست، دست هایش را زیر چانه اش گذاشت و من هم با شوق فراوان شروع به خواندن آن سطور طلایی کردم . بعد از پایان یافتن متن، چشم در چشم او دوختم تا تبلور آن احساس شادی مورد نظرم را در صورتش ببینم اما همسر گرامی دستانش را از زیر چانه ها برداشت و شروع به نوشیدن چای کرد و بعد از تمام کردن چای اش به چشمانم خیره شد و گفت : میگم این قسط لباسشویی این ماه رو به اصغر آقا دادی؟؟؟. راستش را بخواهید به معنای واقعی کلمه پنچر شدم، از ترس اینکه مبادا بیش از این از فضای روحانی موردنظرم خارج شوم دست به چای و پولکی سوغات باجناق هم نزدم تا حداقل اینگونه خودم را از صحبت های همسر درباره ماشین تازه عوض کرده باجناق گرامی نجات دهم. کتاب به دست از جایم بلند شدم و خیلی زود لباسهایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم. پیش از خروج به همسرم گفتم یک سر می روم تا مغازه اصغرآقا تا قسط این ماه لباسشویی را پرداخت کنم. او هم خوشحال از یادآوری این موضوع گفت سر راهت یه پنیر هم برا خونه بگیر، کم نمک باشه"
اما خارج از شوخی حرف پایانی استاد بعد از نقل خاطره اش خطاب به جوان جمع این بود که آیا واقعاً تو میدانی که چه میخواهی؟
..............................................
در مطلب بعد سعی خواهم کرد با نوشتن درباره کتاب "تونل" اثر جناب ارنستو ساباتو (عکس بالا) از نقاش دیگری سخن بگویم که او هم به دنبال عشقی حقیقی می گشت. اما آیا او هم می دانست که چه می خواهد؟