سر پیری و معرکه گیری مگر فقط برای عشق و عاشقیست؟ گاهی هم این مَثَل با آبله مرغان می آید سراغ آدم

بیست و یک روز بود که به مرخصی نرفته بودم، بیست و یک روز پشت سر هم. چرا که در جایی که کار میکنم تعطیلات وجود ندارد. و این  شامل همه تعطیلات مرسوم در این مرز و بوم می شود. از روز اول تا سیزدهم عید گرفته تا حتی تعطیلات مهمی همچون تاسوعا و عاشورا و امثال آن، از همه بدتر کلیه جمعه هاست که برای من هیچوقت تعطیل نیست. بهتر است پیش از آنکه جهنم را در ذهن خودتان تجسم کنید و مثلا فکر کنید در بخش موشکی ناسا کار می کنم خودم برایتان بگویم که محل کاری که از آن سخن می گویم کجاست. اینجا تنها یک موسسه توریستی، مسکونی و خدماتی است که من مسئولیت اداری و مالی اش را به عهده دارم و باتوجه به شرایط استثمارحاکم بر فضای شغلی کشور در آن مشغولم.

یکشنبه بود که موفق شدم بعد از بیست و یک روز کارپیاپی 3 روز مرخصی بگیرم. غروب روز پیش از مرخصی سردرد امانم نمی داد. ناچار به مسکن ها پناه بردم. اما آنها هم پناه خوبی تا شب نبودند و شب هم که سررسید نه تنها نتوانستند شب را برایم تا صبح به خواب برسانند بلکه حتی نتوانستند جلوی حمله های تب آلود و لرزشی درونم را که با سیلی از دانه های عرق همراه بود بگیرند. گویا قرار نبود در این مرخصی خبری از خواب و کتاب و خوشنویسی و فیلم باشد. صبح به پزشک مراجعه کردم و او با یک سُرم و سه آمپول و یک مشت آنتی بیوتیک به جنگ این تب و سردرد بی امان رفت، اما شب که شد نیزه های آمپول ها یکی پس از دیگری شکستند، نیروهای قندی و نمکی وارد شده به وسیله سُرُم همگی با تب شدید تبخیر شدند، سربازان آنتی بیوتیکی هم به شکل عجیبی با حمله به نیروهای خودی، معده درد و سِیلی از کهیر را به درد های پیشین اضافه کردند. بله، در شب دوم مرخصی هم اوضاع این چنین کابوس وار گذشت. صبح روز بعد دوباره به پزشک مراجعه کردم و ایشان با نگاه اول لطف کردند و فرمودند: به به، آبله مرغان هم که گرفتی آقا. هرچه با خودم فکر کردم دلیل این به به گفتن ایشان را متوجه نشدم. اما کاش به ایشان می گفتم چشم شما روشن. اما با شنیدن حرف دکتر یک دقیقه ای مبهوت به چشمانش خیره ماندم و به یاد بیست سال پیش افتادم، آن روزهای کودکی که از دست این بیماری می گریختم. آن روزها هم شنیده بودم که تحمل این بیماری در بزرگسالی بسیار سخت تر از کودکی است اما شنیدن کی بود مانند دیدن، درد و  گرفتاری های این بیماری و دست به قلم و کتاب نبردن من در این روزها و همینطور عقب افتادن کارهایم به جای خود، اما فکر می کنم حال و احوال این روزهای رئیس جالب باشد، چراکه امروز 4 روز از 3 روز مرخصی ای که به زور امضایش کرده بود گذشته و من هنوز با عذری موجه سرکار نرفته ام:) .