پیش از اینکه تا همین چند ماه پیش چرخ وبلاگ کتابنامه دوباره به گردش در بیاید، بیش از یکسالی بود که در اینجا فعالیتی نداشتم و در طول آن مدت به دلیل مشغلههای فراوان از جمله تغییر محل کار و تداخل آن با ادامه تحصیل و در نهایت پایاننامه و دفاع از آن، کمتر توانستم کتاب بخوانم و قطعاً این موضوع آزارم داده اما در میان همان اندک کتابهایی که موفق به خواندنشان شدم به اصطلاح یک غول مرحله آخر وجود داشت به نام کلیدر، رمانی 10 جلدی که با چیزی حدود 3000 صفحه به عنوان طولانیترین رمان ایرانی شناخته میشود و در دنیا نیز از این لحاظ پس از اثر مشهور مارسل پروست در رتبه دوم قرار میگیرد. به هر حال در این دوره و زمانهی شتابزده و سرشار از حواسپرتی شاید انتخاب نام غول مرحله آخر برای این کتاب نام نابجایی نباشد، حداقل برای من ایجاد تمرکز لازم در مدت طولانی برای خواندن کتابی با این حجم چندان راحت نبود.
رمان کلیدر همانند دیگر رمانهای چند جلدی و طویل دارای شخصیتها و خردهداستانهای فراوانی است که در خدمت خط اصلی روایت هستند، داستانی که بر اساس ماجرایی واقعی نوشته شده و نویسندهی آن با روایت تاریخنگارانه و نگاه به موارد مختلف از جمله مسائل فرهنگی، اجتماعی و سیاسی ایران در دههی بیست خورشیدی، رنگ و بویی همچون یک حماسه از جنس مقاومت و مبارزهطلبی در برابر ظلم و استبداد به مخاطب ارائه داده است. داستان با حضور دختر جوانی به نام مارال آغاز میشود، دختر کردتباری که سوار بر اسب یکهشناس خود، قرهآت، چنان با صلابت توصیف میشود که خواننده پس از خواندن آن سطور در همان ابتدا به خود نوید داستانی حماسی را میدهد که مارال شخصیت اصلی آن است، اما چندی نمیگذرد که متوجه میشودشخصیت اصلی داستان مارال نبوده بلکه پسرعمهی او گلمحمد است، یک جوان ایلیاتی از نسل کردهای تبعیدی به خراسان که همچون دیگر اعضای ایل مشغول زندگیاش بوده و سرِ زمین میرفته، به گلهها رسیدگی میکرده و به اصطلاح خودمانی نشسته بوده سر سفرهاش نان و ماستش را میخورده اما شرایط روزگار که بی ارتباط با اوضاع سیاسی حاکمیتی آن زمانه نیست اوضاع را تغییر میدهد، زمانهای که با قحطی و خشکسالی و به قول خودشان بُزمرگی گلههاشان نیز همراه شده و با یک اتفاق گل محمد را ناخواسته وارد مسیری دیگر میکند، مسیری که در ابتدا فقط بخاطر رهایی و نجات خود از مهلکه به آن پای گذاشته اما کمکم رنگ مقاومت و مبارزه در برابر قدرتهای زورگوی حاکم به خود میگیرد و طبیعتاً با چالشهای بسیاری در طول راه همراه خواهد بود. زمان وقایع داستان همانطور که اشاره شد دههی بیست خورشیدی است و مکان هم روستای کلیدر در خراسان. شخصیتهای داستان در کنار ایل کردهای تبعیدی به این منطقه، روستاییهای اهل خراسان هستند. راوی غالب داستان دانای کل است اما در مجموع رمان از چندین زاویه روایت میشود، بطوریکه در بخشهایی از زاویه دید اول شخص و بخشهایی دیگر از نگاه سوم شخص روایت را میخوانیم و اینگونه به عنوان مخاطب از ذهنیت شخصیتها آگاه میشویم. یکی از نکات مثبت کتاب ریتم نسبتاً یکسان آن است چرا که دولت آبادی برای نوشتن این کتاب بیش از ده سال زمان گذاشته و با وجود این زمان طولانی و تغییراتی که طبیعتأ در زمانه و خلقوخوی نویسنده ایجاد میشود احتمال اینکه ریتم داستان در طول این مدت از حالت اولیه خارج شود زیاد است، معروفترین مثالش هم میتواند رمان چند جلدی فرانسوی "خانواده تیبو" باشد که نوشتناش چیزی حدود بیست سال زمان برد و در آنجا به وضوح میبینم که از یک جایی از داستان به کلی مسیر و یا شاید علایق نویسنده تغییر کرده و این روی روایت داستان کتاب نیز ملموس است اما دولت آبادی تقریباً میتوان گفت چنین تغییر ناگهانی در کتابش نداشته و نسبتاً ریتم در آن حفظ شده است. اما نکته ای که شاید تا حدودی مخاطب را آزار دهد روایتهای طولانی گاه نامرتبط با خط اصلی داستان و یا بها دادن به خرده روایتهایی است که شاید نقش کمرنگی در روایت اصلی دارند و گاهی حسابی حوصله خواننده را سر میبرند یا در رابطه با شخصیتپردازیهای داستان، پیش از تعریف و تمجید می توان نقدهایی هم بر آن وارد کرد؛ به طور مثال در ابتدای داستان خواننده مطمئن است که مارال از شخصیتهای مهم داستان است که البته در پایان داستان هم میبینیم که نقش مهمی خواهد داشت، اما در میانهی رمان چنان حضورش کمرنگ میشود که حتی ممکن است مخاطب او را فراموش کند. اما در مجموع باید گفت یکی از بهترین شخصیتپردازیهایی که حداقل من در رمانهای ایرانی با آنها روبرو بودم در این کتاب ارائه شده و شخصیتهای "گلمحمد"، مادرش "بلقیس"، "خانعمو" و البته "ستار پینهدوز" شخصیتهایی هستند که با توصیفات نویسنده چنان خوب تصویر شدهاند که تا مدتهای طولانی در خاطرم خواهند ماند. همینطور میتوان گفت شخصیتهای داستان همانند زندگی واقعی نه خیر مطلق هستند و نه شر مطلق و در نتیجه میتوان آنها را شخصیتهایی خاکستری نامید همچون همینهایی که ما هستیم. نثر داستان را نیز میتوان تلفیقی از واقعگرایی و شاعرانگی دانست که با توصیف طبیعت و استفاده از واژهها و ضرب المثلها و اصطلاحاتی بعضاً با گویش محلی، خواننده را با فضا همراهتر و روایت را بسیار باورپذیرتر کرده است.
کلیدر را در شرایط ایدهآل خودم که همیشه برای زمان خواندنش متصور بودم نخواندم. اما با این حال خواندنش برای من تجربهی دلنشینی بود. هرچند با توجه به حجم زیاد جرات نمی کنم خواندن آن را به شخصی دیگر توصیه کنم. اما قطعاً میتوانم بگویم اگر شخصی هستید که برای خود برنامهی ثابت روزانهای برای کتاب خواندن دارید و تجربهی خواندن یک رمان نسبتاً طولانی را هم داشتهاید قطعاً از هم نشینی طولانی مدت با خانوادهی کلمیشی و دیگر خانوادههای این داستان خودتان را محروم نکنید و در اشکها و لبخندها و مخلص کلام زندگی آنها خود را شریک کنید، فکر نمیکنم بعد از این تجربه پشیمان شوید. تجربهای که در کشاکش تغییرات بزرگ اجتماعی سیاسی آن روزگار تجربهای متفاوت با زندگی شهری امروز ما خواهد بود، هر چند مقاومت و مبارزهی مردم عادی و فرو دست دربرابر ظلم مواردی است که دائم در تاریخ در حال تکرار است.
+ دوست خوب ما در دنیای وبلاگها جناب مجید مویدی عزیز که مدتهاست وبلاگش را به روز نکرده و دلتنگ نوشتههایش هستم چند سال پیش یادداشتهایی درباره این کتاب نوشته است که خواندن آن و البته خواندن کامنتهای پای آن پستها خالی از لطف نیست. از اینجا میتوانید آن سه یادداشت را بخوانید: "یک"، "دو"، "سه"
++ از زمان انتشار کلیدر تا به امروز نقدهای مثبت و منفی بسیاری برای این کتاب نوشته شده است. به طور مثال از کریم امامی خواندهام که به نظرش "کلیدر را می توان نقطهی اوج رشتهی آثار پیشین دولت آبادی به حساب آورد که اغلب آنان داستانهایی کوتاه دربارهی مردم زجر کشیده و رنجور دهات خراسان است." یا از احسان یارشاطر که "کلیدر را حماسهای با تصاویر پر بار و شعری در جامهی نثر" میدانست. اما منتقدان بسیاری هم بودند که نقدهایی به این اثر دولتآبادی وارد داشتهاند، نقدهایی که گاه همچون نظر دولت آبادی نسبت به منتقدین تند و گزنده بوده و گاه ملایمتر، از بین آنها نقد رضا براهنی (اینجا) و بخصوص نظر مهشید امیرشاهی (اینجا) درباره کلیدر نسبت به بقیه خواندنیتر است. هر چند بعد از خواندن آنها احتمال اینکه خواننده دیگر سراغ خواندن این کتاب یا کتاب دیگری از دولت آبادی نرود هم هست. (لینک این دو یادداشت را در ادامه مطلب آورده ام)
مشخات کتابی که من خواندم: نشر فرهنگ معاصر، چاپ هشتم1397،قطع پالتویی، در4000 نسخه، 3034 صفحه
اگر از دوستان قدیمی وبلاگ کتابنامه باشید احتمالاً از چگونگی آشنایی من با آثار سیامک گلشیری با خبر هستید و میدانید که این آشنایی به واسطهی برادرزادهی گرامی که روزگاری کتابخوان بود اتفاق افتاد. در یادداشتهای مربوط به معرفی کتابهای "آخرش میآن سراغم" و "تصویر دختری در آخرین لحظه" ماجرا را شرح دادهام و تنها تفاوتی که از آن زمان تا به امروز ایجاد شده این است که این برادرزادهی گلشیریخوان ما که یک زمانی در این خیال بودم که با تلاشهای من کتابخوان شده آن روزها از میان نویسندگان ایرانی تنها از این نویسنده داستان میخواند و حالا بعد از گذشت این سالها به جرات میتوان گفت دیگر هیچ کتابی غیر از کتابهای درسی نمیخواند و باید اعتراف کنم نه تنها پروژهی کتابخوانسازی من درباره ایشان شکست خورده به حساب میآید بلکه پروژههای کتابخوانسازی دیگری که با شرکت دو برادرزادهی بعدی و با وجود روشهایی نوینتر در حال انجام بود نیز تقریباً با شکست مواجه شده است، به گونهای که یکی از این دو با کتابهای "خانه درختی" از انواع چندین و چند طبقهی آن یکی یکی طبقهها را بالا رفت و احتمالا در همان بالابالاها متوجه شد سرعت اینترنت بسیار بالاتر است و همان بالا مشغول به گوشی ماند و دیگر به سراغ دیگر کتابها نیامد، دیگری هم علیرغم این که بسیار پرشورتر و منسجمتر از نفرات قبل کتابخوانی را شروع کرده و کار را به جایی رسانده بود که بعد از خواندن هری پاتر از طرفداران پر و پا قرص این شخصیت شده بود، در حالی که در ظاهر هنوز هم خود را کتابخوان میداند اما در واقع در میانهی راه، دنیای کتابخوانیاش را با دنیای پر رنگ و لعاب مجازی عوض کرده و در نهایت با نصیحتی پر بار به سراغ عموی خود آمده و به ایشان میگوید: "میگم عمو مهرداد، جدا از اینکه بعضی وقتها خوندن داستان حال میده اما در مجموع وقتی هوش مصنوعی هست که به هر سوال تو بهتر از هر کس دیگهای جواب میده! پس تو برای چی وقتت رو این همه برای خوندن تلف میکنی و بجاش در اون وقتها بازی نمی کنی!؟ ولش کن و بیا توی گوشیت کال آف نصب کن و بازی کنیم حال کنیم" به هر حال آن قسمتِ اول نصیحتش که گفت"گاهی خواندن داستان حال میدهی وجودش" که به آن اشاره کرد تا همین چند روز پیش درگیر درس و مدرسه بود و نمیتوان هنوز درباره ایشان حکم داد که به طور کامل بیخیال کتابخوانی شده یا نه، نوروزی که در آن هستیم یا نهایتاً در تابستان میتوان تشخیص داد که ایشان نیز به طور کامل کتابخوانی را رها کرده است یا خیر. به هر حال پروژههای کتابخوانی من همگی در کوتاه مدت به صورت گلخانهای جواب دادند و چراغ آنها پس از مدتی خاموش شد اما هنوز به اهداف بلندمدت آن پروژهها امیدوارم. اهدافی که با کاشتن بذر "گاهی خوندن داستان حال میده" در وجود این عزیزان روزی جوانه خواهد زد.
اما بعد از این حرفهای حکیمانه بهتر است بروم سراغ معرفی کتاب مهمانی تلخ که نسبت به دو کتاب قبلی که از این نویسنده خواندهام قدیمیتر است و در سال 1380 منتشر شده و در همان سال نیز نامزد دریافت بهترین رمان جشنواره مهرگان گردیده است. این کتاب 142 صفحهای در دستهبندی کتابهای داستانی نشر چشمه، در قفسهی آبی قرار گرفته و اگر با این دستهبندی آشنا باشید میدانید کتابهایی در این قفسه قرار میگیرند که ژانری، قصه گو و جریان محور باشند. این کتاب هم همینطور است و میتوان گفت تقریباً یک تریلر یا شاید به تعبیری یک کتاب در ژانر رازآلود با متن روان و ساده و بسیار پرتعلیق به حساب میآید که هر چند در برخی از قسمتهای متن آن تا حدودی خواننده را ساده لوح فرض میکند اما به نظرم در مجموع خواننده را به خوبی همچون یک فیلم سینمایی تا پایان کتاب همراه میکند و گزینه خوبی برای سرگرمی است. این داستان مثل اغلب داستانهای این ژانر جذابیت خود را مرهون تعلیقهای خود است و با توجه به اینکه کل داستان در چند ساعت اتفاق میافتد خیلی امکان صحبت کردن درباره داستان بدون ضربه به آن تعلیقها ممکن نیست اما من سعیام را میکنم. کتاب از زبان اول شخص روایت میشود و راوی آن شخصی به نام رامین ارژنگ است. استاد دانشگاهی که در همان ابتدای داستان در شهر تهران سوار یک تاکسی میشود تا از دانشگاه به محل زندگی خود در حوالی پارک وی بازگردد، در میانهی راه تاکسی بنزین تمام میکند و استاد به همراه چند مسافر دیگر مجبور میشود وسط اتوبان پیاده شود تا به وسیله تاکسی دیگری ادامه مسیر را طی کند. قبل از این اتفاق مکالماتی بین مسافران و راننده شکل گرفته که پس از تمام شدن بنزین و رها شدن در اتوبان ذهن خواننده را درگیر دلهرههایی میکند که هرچند به خیر می گذرند اما پس از کمی پیادهروی کنار اتوبان، اتومبیلی برای او نگه میدارد و او را سوار میکند و همین جاست که دلهرهی بعدی به سراغ خواننده میآید چرا که رفتار راننده عادی نیست و همینطور خیره به استاد نگاه میکند و بعد از تعجب استاد و قصد پیاده شدنش راننده خودش را معرفی میکند و میگوید تورج است، دانشجویی که چند سال پیش از دانشگاه اخراج شده و از قضا یکی از اشخاصی که نقش اساسی در اخراج او داشته همین جناب استاد ارژنگ است.
صحبت این دو نفر آغاز میشود و با چاشنی پرحرفی تورج در طول مسیر ادامه پیدا میکند. او اتفاقاتی را تعریف میکند که پس از اخراج از دانشگاه برایش رخ داده و همین موضوع باعث میشود که من و شمای خواننده و البته جناب استاد ارژنگ تا حدودی دچار دلهره و هراس شویم و به این فکر کنیم که احتمالا با این اوصاف بعد از سالها حالا موقعیت مناسب برای انتقام تورج فراهم شده اما تورج میگوید همهی اینها دیگر گذشته و حالا مدتی است نامزد کرده و زندگی خیلی خوبی دارد. این گفتگوی دو نفره با یادآوری خاطرات ادامه پیدا میکند و پس از این که به حوالی خانه استاد میرسند و استاد قصد پیاده شدن دارد تورج اصرار میکند که حالا که بعد از مدتها همدیگر را دیدهایم حیف است که اینقدر زود از هم خداحافظی کنیم و بیاییم با هم بیشتر وقت بگذرانیم و این حرفها. و این گفتگو به هر شکلی که شده تا یک کافه و پس از آن به خانهی تورج و همینطور در ادامه تا به رفتن به یک مهمانی ادامه پیدا میکند و ادامهی ماجرا... .
مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ سوم نشر چشمه، بهار ۱۳۹۷, در ۵۰۰ نسخه، بهار، ۱۴۲ صفحه