اون قدیما وقتی هنوز یه بچه دبستانی بودم، به واسطهی علاقه داداشم به فوتبال، کم کم منم عاشق فوتبال شدم و به غیر از سه ماه تابستون که از لنگ ظهر تا بوق سگ توی کوچههای محلهمون فوتبال بازی میکردم و شبا با دست و پای زخم و زیلی و زانوهای پارهپوره به خونه برمی گشتم، علاقهی زیادی هم به تماشای مسابقات فوتبالی که از تلویزیون پخش میشد داشتم، به خصوص تماشای مسابقات جام جهانی که چندتایی از اونها در خاطرم مونده و اولین جامی که تنها صحنههای تقریباً محوی از اون در ذهنم باقی مونده، جام جهانی 1994 امریکاست، جامی که برزیل در آن قهرمان جهان شد. اما به غیر از این قهرمانی، یکی از مهمترین و برای طرفداران تیم ملی ایتالیا باید گفت؛ تلخترین اتفاق این جام در همان بازی فینال میان ایتالیا و برزیل رخ داد. مسابقهای که در 17 ژوئیه 1994 در ورزشگاه شهر کالیفرنیا با رویارویی دو غول فوتبال آن روزهای جهان برگزار شد، دیداری که با وجود 120 دقیقه زورآزمایی این دو تیم گلی در بر نداشت و در نهایت، این ضربات پنالتی بود که میبایست قهرمان جهان را مشخص میکرد. فارغ از تکتک ضربات پنالتی که در آن بازی زده شد، مسئولیت زدن ضربهی پنالتی آخر تیم ایتالیا بر دوش روبرتو باجو قرار گرفت. بازیکنی که بیشک برترین ستارهی تیم ملی ایتالیا بود و در گل کردن پنالتی به شخصی بهتر از او نمیشد اعتماد کرد. اما همانطور که احتمالا میدانید ضربهی روبرتو باجو با فاصلهی زیاد از چارچوب دروازهی برزیل به آسمان رفت و معروفترین پنالتی تاریخ جام جهانی را رقم زد. پنالتی ناموفقی که منجر به قهرمانی دنیا برای تیم حریف شد.
داشتم میگفتم که آن روزها من یک بچه دبستانی بودم و عاشق فوتبال، ادعا هم زیاد داشتم، ادعایی که مثلا فوتبالیست خیلی خوبی هستم ( که در واقع نبودم). برام یک پیراهن ورزشی خریده بودند که در زنگ ورزش مدرسه آن را می پوشیدم و کلی پز می دادم که مثل فوتبالیستهای حرفهای پیراهن و شورت ورزشی و کفش و جوراب هم دارم، لباسی که مربوط به تیم ملی ایتالیا بود و نام روبرتو باجو بر روی آن چاپ شده بود. به یاد دارم هر وقت گل میزدم دور تا دور زمین را می دویدم و نام روبرتو باجو را به عنوان زنندهی گل فریاد می کشیدم. یکی از همان روزها و بعد از یکی از آن گلهای مهم بود که معلم ورزشم به سراغم آمد و گفت: پسرجان این روبرتو باجویی که اسمش را فریاد می زنی و گلوی خودت را به خاطرش پاره می کنی اصلا نمی دونه ایران کجاست چه برسه به اینکه براش مهم باشه که تو نامش را فریاد بزنی. هر چند این پند آقا معلم خیلی کارساز نبود و آن فریادها ادامه پیدا کرد، با این تفاوت که شخصی که در فریادها صدا می زدم جایش را از روبرتو باجو به الساندرو دل پیرو و پس از اون به فرانچسکو توتی داد.
حالا در این روزهای سخت دوست داشتم آقا معلم رو دوباره میدیدم و با هم دربارهی این خاطرهی قدیمی و این عکس جدید صحبت میکردیم. بهش میگفتم آقا معلم دیدی چقدر دنیا عوض شده؟ دیدی حالا دیگه روبرتو باجو هم نه تنها مارو میشناسه و صدای فریاد مارو میشنوه، بلکه حتی دیگه حالا خودش هم برای ما هم فریاد میزنه. ببین آقا معلم، این عکس روبرتو باجوئه که داره می گه: دونا، ویتا، لیبرتا...
در این روزهایی که تیم ملی فوتبال مورد علاقهام (تیم لاجوردی پوش ایتالیا) برای دومین دوره پیاپی از رسیدن به جام جهانی باز مانده است، کتابی از دوران نسل طلایی این کشور انتخاب کردم تا شایدبا یادآوری روزهای خوب فوتبالی، این ناراحتی شکست و حذف آن هم از یک تیم ناشناس را جبران کنم. در دنیای فوتبالی من که اوج حرارت آن به حداقل یک دههی گذشته باز میگردد بعد از الساندرو دلپیرو، بازیکنان دوستداشتنی زیادی وجود دارند که جیانلوئیجی بوفون، فرانچسکو توتی و پائولو مالدینی تنها چند تن از آنها هستند، اما در میان همهی این دوستداشتنیها یک چهرهای متفکر در میانهی میدان تیم ملی قهرمان جهان حضور داشت که با ضربه های آزاد استادانه و همینطور بازی اندیشمندانهاش در مستطیل سبز به عنوان یک بازیساز تکرار نشدنی، دل هواداران بسیاری را ربوده و خاطرهی حضورش همواره در ذهن آنها باقی خواهد ماند، او آندرهآ پیرلو بود، مردی که در سال 1979 بر خلاف اغلب ستارگان دنیای فوتبال در خانوادهای مرفه به دنیا آمد و فوتبال خود را از تیم بِرِشا آغاز و سپس با تیمهای شهر میلان و پس از آن تیم یوونتوس به اوج رسید. او بازیکن متفکری بود و این را حتی میتوان از انتخاب عنوان این کتاب و به کار بردن هوشمندانهی جملهای مشابه با جملهی معروف رنه دکارت پی برد.
البته این کتاب را نمیتوان یک زندگینامهی کامل دانست و پیرلو در این کتاب تنها به شرح بخشهایی از زندگی فوتبالی خود میپردازد و از ماجراهایی میگوید که بیشک علاقهمندان به فوتبال پیش از این آنها را از دید یک تماشاگر دنبال کرده و درباره بسیاری از آنها را قضاوت نمودهاند و حالا با خواندن این کتاب، حتی اگر با واقعیت ماجرا هم روبرو نشوند حداقل متوجه میشوند که ماجرا از دید پیرلو چگونه بوده است. اگر سالهایی که پیرلو فوتبال بازی میکرد را در خاطر داشته باشید میدانید که او یک دورهی طولانی مدت 10 ساله را در تیم آ.ث.میلان ایتالیا فوتبال بازی کرد، سالهایی که میلان در اوج خود بود و پیرلو به عنوان یکی از ستارههای درخشان آن تیم به یادماندنی میدرخشید. پیرلو در سال 2011 و در یک انتقال جنجالی راهی یکی از رقیبهای سنتی میلان یعنی یوونتوس شد و همهی طرفداران میلان را شگفت زده کرد، بسیاری از او متنفر شدند و او را محکوم به طمع دستمزد بیشتر و امثال این نمودند، اما همیشه اتفاقات همان گونه که به نظر میرسد نیستند، او در این کتاب به ماجرای این انتقال جنجالی اشاره کرده و شرح میدهد که به دلیل تمدید نشدن قرارداد بلندمدت و جابه جایی پست تخصصیاش در تیم، از میلان جدا شد؛ ...زنگهای خطر از میانهی سالی که قرار بود آخرین فصل حضورم در میلان باشد به صدا درآمده بود، فصلی که با چند مصدومیت به کلی خراب شد، به میلانو رسیدم و متوجه شدم که نمیخواهم به رختکن بروم، نمی خواستم لباس عوض کنم، نمیخواستم کار کنم، با همه به خوبی رفیق شده بودم و یک رابطه معمولی با الگری داشتم، اما جو جالبی در فضا وجود نداشت. دیوارهایی که طی سالیان به من پناه داده و از من محافظت کرده بودند را می شناختم، اما حالا شکاف را در آنها میدیدم. فشاری در فضا بود که بیمارم میکرد. ...اصرار درونیای که میگفت به جای دیگری بروم و هوای دیگری تنفس کنم، از همیشه شدیدتر و حادتر بود. نشاطی که همیشه مرا محاصره کرده بود حالا دچار روزمرگی شده بود. چیزی نبود که بتوانم آن را نادیده بگیرم. شاید حتی طرفداران هم کمی تنوع میخواستند، سالها بود که آنها در سنسیرو مرا تشویق کرده بودند، اما حالا شاید آنها صورتهای جدیدی برای آلبومهای خود میخواستند...
پیرلو به خونسردی و تسلط بر توپ و میدان با طنازی خاص خودش مشهور بود، جالب است که در نوشتن هم با همین روش با قلم طنز خود بسیاری از خاطراتش را به شوخی بیان کرده و به ماجراهای خندهداری اشاره میکند که در طول دوران فوتبالش بخصوص با همراهی نِستا و دِ روسی و اغلب با اذیت کردن گتوزو اتقاق میافتاد. همینطور اعترافات جالبی که شاید برای هواداران چنین بازیکنی عجیب باشد، مثلا در جایی اشاره میکند یکی از کارهایی که از آن متنفر است گرم کردن پیش از مسابقه است و یا در خاطرهی جام جهانی اشاره میکند که تمام روز منتهی به فینال 2006 را خوابیده و پلی استیشن بازی کرده و بعد بزرگترین افتخار یک فوتبالیست یعنی قهرمانی جهان را به دست آورده است.
از دیگر بخشهای جالب توجه کتاب میتوان به پیشنهاد تیمهای دیگر فوتبال جهان برای به خدمت گرفتن پیرلو و ماجراهای مربوط به آن اشاره کرد که در بین آنها از تیم رئال مادرید و بارسا و چلسی گرفته تا تیم قطری که سرانش حاضر بودند برای پیرلو جت شخصی تهیه کرده و مدرسهای به زبان ایتالیایی تاسیس کنند اما پیرلو هیچگاه پیشنهادهای پر رنگ و لعابشان را نپذیرفت.
مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه ماشالله صفری، نشر گلگشت،183 صفحه،و نشر صوتی آوانامه با صدای تایماز رضوانی در 4 ساعت و 48 دقیقه
دیگر همه میدانیم که در این دنیای شلوغ و در میان همهی دوندگیهای روزمره زمان زیادی برای کتاب خواندن نصیبمان نمیشود، به همین دلیل همواره در انتخاب اندک کتابهایی که به خواندنشان میرسیم وسواس زیادی به خرج میدهیم که البته این از جهاتی خوب و از جهاتی هم بد است. حالا بگذارید فعلا من از خوب و بدش بگذرم و به ادامه حرفم برسم؛ از این دنیای شلوغ میگفتم و قصد داشتم از عدم فراغت برای با آرامش کتاب خواندن سخن بگویم و از اتلاف زمانهای فراوانی که هر روزه در مسیر رفت و آمدهای روزانه به محل کار یا تحصیل یا درترافیک و مواردی از این دست میسوزانیم. به نظرم این زمانها بهترین اوقاتی هستند که ما میتوانیم آنها را به شنیدن پادکست یا کتابهای صوتی اختصاص دهیم، بخصوص کتابهایی که شاید اگر نسخهی صوتی آنها وجود نداشت هیچگاه به سراغشان نمی رفتیم. کتاب صوتی "نوبت من، زندگی توتال فوتبال" برای من یکی از این کتابها بود که بعد از کتاب دوباره فوتبال خبر انتشار صوتیاش را شنیدم و با ذهن پریشانِ ناشی از معضلات شغلی، در مسیر رفت و آمد به محل کار آن را شنیدم.
شاید به غیر از رونالدو و مسی که این روزها همه آنها را می شناسند، بین ستارههای شناخته شدهی تمام ادوار فوتبال بتوان از پله و مارادونا نام برد اما در واقع در کنار این دو بزرگوار نامی قرار دارد که تاثیرش در فوتبال امروز بسیار بیشتر از آن دو اسطوره است و او شخصی نیست جز یوهان کرایف هلندی که در سال 1999 در رایگیری فدراسیون بین المللی تاریخ و آمار فوتبال بعد از پله به عنوان دومین بازیکن قرن انتخاب شد و نشریه فرانس فوتبال نیز او را به عنوان سومین بازیکن برتر تاریخ برگزید. کرایف با همهی ستارگان پرفروغ دیگر دنیای فوتبال از قبیل پله، مارادونا، رونالدو، تا حدودی مسی و... که با تواناییهای فردی خودشان به تنهایی باعث پیروزی تیمهایشان می گردیدند تفاوت دارد. او در کنار مهارتهای فوق العادهی خودش در مستطیل سبز، بنیان گذار سبک یا حتی میشود گفت فلسفهای در فوتبال بود که تا به امروز هم به عنوان یکی از بهترین و مهمترین سبکهای دنیای فوتبال شناخته می شود و آن را توتال فوتبال می نامند.
در توتال فوتبال استعداد فردی در خدمت حرکت تیمی است، در این سبک همه بازیکنان فوتبال میتوانند در هر موقعیتی از زمین بازی کنند. و طبعاً به این دلیل میبایست همهی یازده بازیکن از کیفیت بالایی برخوردار باشند. این سبک از فوتبال از تیم فوتبال آژاکس شروع و به تیمهای دیگر راه پیدا کرد، که اگر بخواهیم از سالهای اخیر مثالی برای آن بزنیم از معروفترین و موفقترین آنها میتوانیم به تیم فوتبال بارسلونا با مربیگری رایکارد و گواردیولا یا تیم بایرن مونیخ یا حتی در دورهای هم به تیم ملی ایران با مربیگری کیروش اشاره کنیم. تیم هایی که در آنها بازیکنانی مثل فابرگاس، بوسکتس یا حتی مسی در بخشهای مختلف زمین با کیفیتی تقریباً ثابت بازی کرده و در خدمت تیم بودند و شاید با پیروی از این سبک بوده که شاهد پیدایش دروازهبانهایی مثل مانوئل نویر بودیم که جدا از واکنشهای بینظیرشان در درون دروازه، با بازی با پای خوبشان به عنوان یک دفاع آخرِ بازیساز می درخشیدند.
نوبت من داستان زندگی کرایف را از آژاکس شروع میکند، یا در واقع کمی قبل از آن. یعنی از زمانی که او از کودکی در استادیوم آژاکس کار می کرد:
پدرم در سال 1959 درگذشت، 45 ساله بود و من دوازده ساله، روز فارغ التحصیلی در مقطع ابتدایی بود که خبر مرگش را وسط مهمانی خداحافظی به من دادند. بعد از آن ، آژاکس نقش بزرگتری در زندگی ام بازی کرد، چرا که دیگر پدری در خانه نداشتم که پیشش برگردم. او بر اثر حمله قلبی از دنیا رفت و آن، به خاطر کلسترول بسیار بالایش بود. مرگ او هرگز رهایم نکرد و هر چه مسن تر می شدم این حس در من قوی تر می شد که سرنوشتی مانند او خواهم داشت. برای مدت ها باور داشتم که به پنجاه سال نمی رسم. برای همین زمانی که در بارسلونا مربی بودم و دقیقا در سن پدرم دچار مشکل قلبی شدم، آنچنان شگفت زده نشدم چرا که کم و بیش آماده بودم، اما یک فرق وجود داشت، سی سال بعد، علم پزشکی توانست من را نجات دهد.
همانطور که در همین بخش کوتاه از کتاب خواندید این یک زندگینامهی خودنوشت(چه واژهی غریبی) به قلم کرایف است، او در شرح زندگی حرفهای خود از آژاکس شروع می کند جایی که قبل از جدا شدن از آن به هشت قهرمانی لیگ هلند و سه جام اروپا دست یافت و پس از آن راهی بارسلونا شد و در اولین فصل حضورش در بارسلونا در سال 1973 موفق شد قهرمانی لیگ اسپانیا رابدست آورد و همچنین عنوان مرد سال فوتبال اروپا را از آن خود کند. او سه بار هم موفق به کسب توپ طلای فوتبال شد و پس از بازنشستگی از دوران فوتبال خود در مستطیل سبز، به مربیگری روی آورد و در این سمت هم همچون دوران بازی خود سالهای درخشانی را پشت سر گذاشت و موفق شد تیم بارسلونایی را قهرمان اروپا کند که بازیکنی همچون گواردیولا را در ترکیب داشت که امروز یکی از موفق ترین مربیان فوتبال به حساب می آید و در مصاحبه ای درباره کرایف جایگاه خود و موفقیت هایش را مدیون او می داند و می گوید:
او دانش، کاریزما و شخصیت این کار را داشت، شاید هر کسی در مورد فوتبال بداند اما افراد کمی وجود دارند که شما را مجاب کنند روشی که دارند را دنبال کنید، او این ویژگی را داشت. او شجاع ترین مربی بود که من ملاقات کردم. او به اثر پروانه ای اعتقاد داشت و معتقد بود یک پاس خوب در ابتدای کار می تواند به یک گل زیبا ختم شود.
بعد از خواندن این کتاب متوجه شدم که کرایف نگرشی متفاوت به همه چیز داشت، او به واقع انسان باهوشی بود و ذهن تحلیلگری داشت و احتمالا به همین دلیل توانست این همه تاثیرگذار باشد. جالب بود که در یادداشتی خواندم که انتخاب عنوان نوبت من برای این کتاب ترجمهای ناقص از اسم هوشمندانهی (My Turn) است که هم به دریبل معروف کرایف و هم به نوبت او در گفتن حرفهایش در این کتاب اشاره دارد. او جملهی معروفی داشت که می گفت "من به دو چیز اعتیاد دارم اولی فوتبال و دومی سیگار، اولی همه چیز به من داد و دومی همهی آن را پس گرفت".؛ با خواندن این کتاب با اغلب دستاوردهایی که فوتبال برای او داشته از زبان خودش آشنا میشویم اما برای دانستن منظورش "از پس گرفتن همه آنها" احتمالا کافیست بدانیم که او در مارس 2016 یعنی چند ماه پیش از انتشار این کتاب بر اثر سرطان ریه درگذشت.
مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه ماشالله صفری و طاها صفری، ناشر چاپی: انتشارات گلگشت، نشر صوتی آوانامه. به مدت 8 ساعت و 37 دقیقه. با صدای آرمان سلطانزاده
بخشهایی از متن کتاب که به نظرم جالب توجه بودند را در ادامه مطلب آوردهام.
ادامه مطلب ...چند سالی هست که دیگر تماشای فوتبال برایم آن جادوی سالهای گذشته را ندارد. روزهایی که من نوجوان بودم یا سالهای ابتدایی جوانی را پشتسر می گذاشتم. آن سالها ستارگان فوتبال به مسی و رونالدو خلاصه نمیشدند و دنیای فوتبال سرشار از ستارگان دوستداشتنی بود. من هم آن روزها عاشق فوتبال بودم و بیشتر روزها یا حتی در مواردی شبهایم را هم در کوچهها مشغول فوتبال بازی کردن بودم و سه پوستر ورزشی بزرگ هم بر روی دیوار اتاقم داشتم که هنوز هم هر از گاهی صبحها که از خواب بیدار میشوم با دیدن دیوار اتاق به یادشان میافتم، یاد صبحهایی که با دیدن این تصاویر، بسیار زیباتر و پرانرژیتر آغاز میشد. بگذارید از آن پوسترها برایتان بگویم؛ یکی از آنها قامت لاجوردیپوش بازیکنان تیم ملی فوتبال ایتالیا را نشان میداد که در میان آنها کاپیتان "فابیو کاناوارو"در ورزشگاه المپیک برلین جام زرین زیبایی را بالای سر برده و ایتالیا را به عنوان قهرمان جام جهانی 2006 معرفی میکرد. تصویر دوم متعلق به یک جنتلمن تمام عیار بود، مردی که در این عکس با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و چشمانی خیره به دوربین در میان چهرهای که بسیار شبیه به گلادیاتورها بود گویی با مخاطب سخن میگفت، او"فرانچسکو توتی" بود، یک بازیکن با شخصیتی کاریزماتیک که تا آخرین روز فوتبالش به تیم رم و هوادارانش وفادار ماند. اما تصویر سوم، این پوستر که اتفاقاً از دو تصویر قبلی هم بیشتر دوستش داشتم از آنِ اسطورهی فوتبال یوونتوس و یکی از بهترینهای تیم ملی ایتالیا یعنی"الساندرو دل پیرو" بود. عکسی که بعد از به ثمر رساندن یک گل از او گرفته شده و با هنر عکاس به گونهای به ثبت رسیده بود که گویی این بازیکن در حال به آغوش کشیدن مخاطب این تصویر است.
از همان کودکی که همهی دوستان و همکلاسیهایم طرفدار تیمهای فوتبال رئال مادریدو بارسلونا یا میلان و اینتر و منچستر یونایتد بودند من همیشه عاشق یوونتوس بودم و هر چند حالا با تصمیمات نادرست مدیران امروزی باشگاه و سیاستهایی که تیم را اصطلاحاَ به گند کشانده مخالفم، اما هنوز هم این تیم را دوست دارم و حداقل مسابقات اروپاییاش را دنبال میکنم. هرچند دوستداران قدیمی فوتبال میدانند آن یوونتوسی که بوفون، زیدان، داویدز، اینزاگی و دل پیرو در آن بازی میکردند کجا و این یوونتوس که حتی از این فصل تنها ستاره به درد بخورش یعنی رونالدو را هم دیگر ندارد کجا.
اما برسیم به کتاب: با این کتاب به صورت خیلی اتفاقی آشنا شدم، یعنی راستش را بخواهید هیچوقت فکر نمیکردم دلپیروی کم حرف و بی حاشیهی دنیای فوتبال که همیشه تمرکزش بر روی بازیاش بود روزی کتاب بنویسد. الساندرو دل پیرو در سال 2012 یعنی دو سال پیش از اینکه برای همیشه از دنیای فوتبال خداحافظی کند و بعد از بیست سال بازی برای تیم یوونتوس، با بی مهریهایی که از مدیران باشگاه دید علی رغم میل خودش از این تیم جدا شد و برای پیوستن به تیم افسی سیدنی، راهی کشور استرالیا گردید. این کتاب دقیقا درهمان سال جدایی دلپیرو از یووه نوشته شده است. او خودش در این کتاب اشاره میکند که "دوباره فوتبال" یک زندگینامه نیست و به نظرش هنوز برای نوشتن زندگینامه خیلی زود است. اما خب طبیعتا نمیتوان انتظار داشت که این ستارهی فوتبال ایتالیایی در کتابی که عنوانش هم مربوط به فوتبال است یک رمان عاشقانه یا یک کتاب فلسفی تحویل من و شمای خواننده بدهد. او در فصل دوم درباره این کتاب می گوید: من زندگی یک فوتبالیست را داشته و دارم، پر از خوشی، شور و عشق. حالا از خودم می پرسم الکس این کتاب را برای که می نویسی؟ و جواب این است که آن را برای فرزندانم مینویسم، برای تمام کسانی که باور دارند تجربیات دیگران چیزهای مشترکی با تجربیات آنها دارد. داستان زندگی دیگران بدون این که مهم باشد مشهورند یا نه همیشه به زندگی ما کمک می کند و شاید حتی زندگیمان را بهتر کند. به این موضوع باور دارم. همه داستان من به عنوان یک فوتبالیست را میدانند اما خود من را نمیشناسند، زندگی، گذراندن روزها یکی پس از دیگری نیست، کسانی را می شناسم که همه چیز دارند اما خوشبخت نیستند، کسانی را هم میشناسم که باوجود تمام مشکلات به لحظهلحظهی زندگیشان معنا میدهند... . کتاب حجم کمی دارد و در10 فصل به باورهای دلپیرو از زبان خودش میپردازد و اینگونه لاجرم خواننده را با بخشهایی از زندگی دل پیرو آشنا می کند. به نظر من کتاب را میتوان به نوعی یک زندگینامه مختصر دانست و حتی تا حدودی میتوان آن را در دسته کتابهای انگزیشی نیز قرار داد، شاید نام فصلهای این کتاب گویای این ادعای من باشد: استعداد، شور، مقاومت، صداقت، زیبایی، روحیهی تیمی، فداکاری، سبک، چالش.
در ادامه مطلب یکی دو بخش دیگر از متن کتاب را خواهم آورد.
الساندرو دل پیرو در 9 نوامبر 1979 در یکی از روستاهای استان ترویزو در کشور ایتالیا به دنیا آمد. او دوران حرفهای فوتبالش در مقطع بزرگسالان را در باشگاه پادوا آغاز کرد اما از سال 1993 به باشگاه فوتبال یوونتوس پیوست و از آن زمان به تمام افتخارات ممکن در بازی فوتبال رسید. الکس 19 فصل از دوران حرفهای فوتبال خود را در یووه سپری کرد و رکورددار تعداد بازی با 705 و بیشترین گل زدهی تاریخ باشگاه با 289 گل است. او به خاطر بازی خلاقانه و جذاب و ضربات ایستگاهی حیرت انگیزش به شهرت رسید، در یوونتوس 18 قهرمانی به دست آورد که شامل 8 قهرمانی اسکودتو در سری A، یک لیگ قهرمانان و یک اینتر کنتیننتال کاپ با گل زیبایش در فینال است. سال 2006 به قهرمانی جام جهانی رسید و در نیمه نهایی گلی به یادماندنی مقابل آلمان به ثمر رساند و پنالتیاش در فینال را وارد دروازه فرانسه کرد تا ایتالیا چهارمین قهرمانی جهانش را به دست آورد. انتقالش به باشگاه اف سی سیدنی در سال 2012 تمام استرالیا را تحت تاثیر قرار داد و او را تبدیل به اولین بازیکن در کلاس جهانی کرد که در لیگ استرالیا به میدان رفت. الساندرو در سال 2014 از دنیای فوتبال خداحافظی کرد. او بعد از فوتبال شهر لس آنجلس را برای ادامه زندگیاش انتخاب کرد و این روزها در کنار تاسیس سه آکادمی فوتبال در این کشور، بیشتر وقتش را در رستوران لوکس ایتالیایی خودش در وست هالیوود میگذراند.
مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه ماشااله صفری، نشر گلگشت در 104 صفحه، و نشر صوتی آوانامه، با صدای پژمان رمضانی، در 4 ساعت و 17 دقیقه
چند روز پیش در یک برنامه تلویزیونی شنیدم که یکی ازنویسندگان ادبیات داستانی خودمان از نبود ریویو نویس خوب در کشور گله میکرد و میگفت نقدنویسی در کشور ما به خوبی جاافتاده و منتقدین خوبی هم در حوزه کتاب داریم اما ریویونویس شناخته شدهای خصوصاً در زمینه ادبیات داستانی وجود ندارد. ریویو نویس به این معنا که شخص فارغ از مسائل تخصصی، درباره کتابی که خوانده بنویسد و در یادداشتش با اشاره به مضمون یا خطی از داستان (بدون برملا ساختن آنچه که نباید از کتاب فاش شود) در این حجم زیاد کتاب منتشر شده یادداشتی ارائه دهد که بتواند حکم یک راهنما برای خوانندگانی باشد که قصد دارند کتاب را بخوانند یا حتی خوانندگانی که کتاب را خواندهاند و دوست دارند آن را از نگاه خوانندهای دیگر ببینند و درباره آن حتی با کسی سخن بگویند. البته من و شمایی که در دنیای وبلاگها گشت و گذاری داریم می دانیم که افراد زیادی دانسته و ندانسته این کار ریویو نویسی را، آن هم به خوبی انجام میدهند، اما خب احتمالاً منظور اصلی این آقای نویسنده شناخته نشدن این افراد و جدی گرفته نشدن نقش مهم آنها در دنیای کتاب و کتابخوانی بوده است.
در تفاوت منتقد و ریویو نویس جا دارد به این نکته هم اشاره شود که غالباً منتقدین در جبههی مقابل نویسندگان و خالقان اثر یا در مواردی همچون مور د خاص مسعود فراستی حتی در جبههای مقابل مخاطب قرار دارند، اما ریویو نویسان درواقع در هیچ جبههای قرار نمیگیرند و بیشتر در کنار مخاطبان هستند. آنها در واقع یک خوانندهی خوبِ کتاب هستند که مخاطبانشان می توانند روی آنها به عنوان یک دوست حساب کرده و نظرات او را درباره کتابهایی که خوانده بپرسند و غالباً این کار را با خواندن ریویو هایی که او نوشته است انجام می دهند. به هرحال امیدوارم مردم ما بیشتر کتاب بخوانند و ریویو نویسانِ ما هم بیشتر دیده شوند و از آنجا که آرزو بر جوانان عیب نیست امیدوارم یکی از آنها هم من باشم. اما غرض از بیان موضوع ریویونویسی این بود که بگویم اگر ما در دنیای ادبیات داستانی یک ریویو نویس شناخته شده نداشته باشیم اما در دنیای فوتبال یک نمونه بسیار خوبش را داریم و آن کسی نیست جز جناب "حمیدرضا صدر" بزرگوار.
درست است که او دارای مدرک کارشناسی اقتصاد و کارشناسی ارشد شهرسازی از دانشگاه تهران و دکترای برنامهریزی شهری از دانشگاه لیدز بریتانیا است. اما عاشقان سینما از گذشتهها او را با یادداشتهایش در مجلات سینمایی و نقدهایی که درباره فیلمهای روز سینما در ستونهای ثابتش می نوشت میشناسند. اما من اول بار او را با کارشناسیهای شیرین و پر هیجان فوتبالیاش در تلویزیون شناختم، اگر اشتباه نکنم سال ۱۳۹۰ بود که برنامه ای تحت عنوان "آنسوی نیمکت" از شبکه ورزش تلویزیون پخش می شد و جناب صدر کارشناس ثابت آن برنامه بود. سخنان او درباره بازیکنان و تیمهای فوتبال شبیه تعریف کردن یک قصه و یا یک فیلم سینمایی بود، درآن برنامه بارها شاهد بودم که جناب صدر در میان صحبت هایش بسته به موضوع از اتفاقاتی در دقایق خاصی از مسابقه فوتبالی حرف میزد که چهل سال پیش برگزار شده بود و سخنهایش چنان بود که گویی آن مسابقه را شب قبل به تماشا نشسته است. به گمانم این مرد لحظه به لحظهی تاریخ فوتبال را از حفظ است. از تماشای بی وقفه آن برنامه و پس از آن با کارشناسی بازیهای جامجهانی فوتبال و لیگ قهرمانان اروپا بود که او را به عنوان یک عاشق واقعی فوتبال شناختم. جناب صدر دو سال پیش گویا برای یک سری چکاپهای پزشکی و همینطور به منظور دیدن دخترش به امریکا سفر کرد و تا امروز به وطن بازنگشته است.
در بین کتابهایی که تا کنون از حمیدرضا صدر به چاپ رسیده سه موضوع"سینما"، "فوتبال" و "داستان در بستر تاریخ معاصر" به چشم می خورد. همچنین دو ترجمه رمان هم از ایشان به چاپ رسیده است. درباره کتابها و مقاله های سینمایی حمیدرضا صدر که کم هم نیستند اطلاعات چندانی ندارم اما کتابهایی که با موضوع فوتبال تا کنون از ایشان به چاپ رسیده "نیمکت داغ" ، "پسری روی سکوها" ، "روزی روزگاری فوتبال" و "پیراهن های همیشه" نام دارند و دو کتاب هم در حوزه ادبیات داستانی با موضوع تاریخ معاصر به نام های" تو در قاهره خواهی مرد" و "سیصد و بیست و پنج" از ایشان منتشر گردیده است. ترجمه های ایشان هم "یونایتد نفرین شده" نوشته دیوید پیس و "یه چیزی بگو" نوشته لاوری هانس اندرسون هستند. اما کتاب روزی روزگاری فوتبال:
کتاب روزی روزگاری فوتبال نگاهی گذرا و تا حدودی جامعه شناسانه به تاریخ فوتبال در کشورهای مختلف دارد. کتاب بعد از مقدمه هفت پردهای خود شانزده فصل دارد که چهارده فصل آن به نام کشورهای جهان است و در هر کدام به چگونگی پیدایش فوتبال در آن کشور و رشد و جایگاه کنونیاش و البته مهمتر از همه مواجهه جامعه با آن می پردازد. روایاتی که گرچه با توجه به نوع کتاب بیشتر آماری هستند اما برای عاشقان فوتبال بسیار نوستالژیک و برای کسانی که عشق آتشینی به فوتبال ندارد نیز از لحاظ جامعه شناسی جالب توجه خواهد بود. مفصل ترین فصل این کتاب فصل ایران است که درآن از چگونگی ورود فوتبال به ایران و شکل گیری آن از آغاز سخن گفته و به لیگ و تیم ملی ایران و به هر چه که اندک از فوتبال ایران میدانیم و بسیار نمیدانیم می پردازد. با توجه به این که من نسخه صوتی این کتاب را شنیدم نمی دانم این فصل چند صفحه دارد اما در نسخه صوتی، این فصل سه ساعت و بیست و سه دقیقه است؛ ...ورزش ایران به زورخانه هایش می بالید، به پهلوانان کشتیاش که می خواستند با سنت کهن گره بخورند، به تیر اندازی و سوارکاری که بیشتر در ادبیات ایرانیان به آنها اشاره شده بود. در میان ورزشهایی که در آنها نامی از توپ برده می شد چوگان جلب نظر می کرد، ولی توپ چندان جایی در تفریحات کودکان نداشت و از ورزشی که در آن با پا به توپ ضربه می زدند نشانی نبود. فوتبال از آن سوی مرزها آمد و به فرنگی ها تعلق داشت، به انگلیسی ها. ایرانیان که برابر هر پدیده جدیدی مقاومت می کردند نتوانستند برابر فوتبال تاب آورند، سادگی و جاذبه فوتبال، کُشتی را به سرعت در سایه خودش قرار می داد، آن ورزش نو از دل مراودات سیاسی ظهور کرد. از حضور بیگانگانی که توشه های متفاوتی از قبیل چند توپ به همراه آورده بودند.... مابقی فصلها حجم کمتری دارند که هرکدام در نسخه صوتی خواندنشان سی تا چهل دقیقه طول کشیده است.
پی نوشت: تماشای فوتبال را دوست دارم اما از آنجایی که برای بازیهای لیگ داخلی کشورمان (حتی اگر دربی باشد)ترهای هم خرد نمیکنم باید گفت طبق تعریف استانداردش در دسته عاشقان فوتبال قرار نمی گیرم. اما همواره مسابقات ملی و فوتبال باشگاهی اروپا برایم جذاب بوده و خواهد بود. با این همه خواندن این کتاب برایم تجربه شیرینی بود و حتما در آینده کتابی دیگر از حمیدرضا صدر خواهم خواند.
مشخصات کتابی که من خواندم یا بهتر است بگویم شنیدم: موسسه نوار با همکاری نشر چشمه، تاریخ انتشار نسخه صوتی ۱۳۹۷ در ۱۲ سیاعت و ۳۷ دقیقه، راوی: حمید محمدی
فردای بازی فوتبال ایران و یمن بود، شبکه ورزش ویژه برنامه فوتبال آسیایی با اجرای جواد خیابانی رو پخش می کرد، منم درحال خوندن یادداشتی بودم که درباره یکی از کتاب های احمد محمود بود، نمی دونم کدوم کتابش بود"شهر سوخته" یا "داستان یک شهر" ، فقط می دونم درباره خرمشهر و سالهای جنگ بود، بنظرم باید کتاب خوبی هم باشه، با خوندنش ذهنم رفت به سمت تمام فیلم ها و عکس هایی که از اون سال ها دیده بودم و خاطرات تلخی که از آن روز ها شنیده بودم رو به یاد آوردم، چند دقیقه ای مشغول همین فکرها بودم که صدای تلویزیون توجهم رو جلب کرد، صدای کارلوس کی روش بود، خبرنگار درباره بازی با عراق که چهارشنبه این هفته اس ازش پرسیده بود و اون میگفت عراق برای من مثل استخوانیه که تو گلوم گیر کرده. البته میدونم که منظور کی روش از این استخون گلوگیر بلایی که عراق در سال های جنگ بر سر مردم ما آورده نیست و شاید منظورش آخرین داغیه که عراق چهار سال پیش بر دل هواداران فوتبال ایران گذاشت.
آره، بهمن ماه چهار سال پیش بود، بازی های جام ملت های آسیا، مرحله یک چهارم نهایی، ایران در برابر عراق، هنوز مدت زیادی از درخشش تیم ملی فوتبال ایران در برابر آرژانتین نگذشته بود و همه به این تیم امیدوار بودند، دقیقه 24 بازی وقتی سردار آزمون گل اول رو به عراق زد مردم ایران مطمئن بودند که این طلسم ۳۹ ساله قهرمانی آسیا قراره بشکنه و این جام حقشونه، اونا حتی بعد از اشتباه بچه گونه و اخراج بی دلیل مهرداد پولادی در دقیقه 45 بازی هم امیدشون رو از دست نداده بودند اما کم کم انگار تیم روحیه شو داشت از دست می داد، اتفاقی که اکثر اوقات جلوی تیم های عربی زبان برامون رخ میده، دقیقه 56 بود که عراق گل زد و یه موج از نگرانی رو تو دل هشتاد میلیون ایرانی انداخت، بچه های ما 10نفره ادامه دادن اما نتونستن توی ۹۰ دقیقه، گل برتری رو بزنن، بازی به وقت های اضافه کشیده شد، حالا تا دقیقه 120 وقت داشتیم تا به این جنگ تازه ایران و عراق پایان بدیم اما دقیقه 93 این عراقی ها بودن که به ما گل زدن، تیم ایران حق نداشت مردم رو ناامید کنه و ما باید امید میداشتیم، مثل اون مردمی که تا آخرین لحظات زندگیشون تو خرمشهر به رسیدن نیروهای کمکی امید داشتند، این بار اما نیروی کمکی رسید، پورعلی گنجی دقیقه 113 برای ایران گل زد. حالا دو بر دو بودیم، اما انگار این عراق با آتیش هاش نمی خواست دست از سرمون برداره و باز هم بهمون حمله کرد و دقیقه 116 یعنی 4 دقیقه مونده به پایان بازی بهمون گل زد، آره، این عراقی ها هم اومده بودند که تو این جام بمونن، مثل پدرانشون که همچین قصدی داشتند و اینو رو در درو دیوار های خرمشهر نوشته بودند. و این هوس چه درختانی رو که از این کشور ریشه کن نکرد و چه ماندنی هایی رو از ما نگرفت.
حالا 4 دقیقه تا پایان بازی مونده بود و ما 3 بر 2 عقب بودیم. اما رضا قوچان نژاد هم مثل همه شیرمردای جنگی ایرانی دست روی دست نذاشت و دقیقه ۱۱۹ به عراق گل زد و بازی رو ۳ بر۳ مساوی کرد و بعدش داور سوت پایان رو زد، هرچند توضربات پنالتی بخت باهامون یار نبود و عراق طبق عادتش که اومده بود تا بمونه، متاسفانه موند، هرچند کره تو بازی بعد حذفش کرد اما تیم ما همون روز برگشت خونه، اون روز نه تنها ۱۱ نفرِ تو زمین بلکه یه ملت اشک ریختند، اشکهایی که با اشکهای ۸ سالِ جنگ مخوط بود.
همون شب خواب دیدم، خواب دیدم تو خرمشهرم، اون سال های جنگ اصلا شبیه چیزهایی که ازش دیدم و خونده بودم نبود، وحشتناک تر از این حرفا بود، چه چیزایی که ندیدم، تو خیابونا راه می رفتم و اشک می ریختم، روزمین چقدر بچه معصوم غرق خون دیدم، تو کوچه ها آتیش می بارید، از یه خونه صدای جیغ و فریاد کمک خواهی شنیدم، اونجا خیلی شجاع تر از خودم بودم، از رو دیواری که نصفش ریخته بود پریدم بالا، اینجاش دیگه خیلی شبیه فیلم ها شد، فقط چند کلمه عربی و بعد یه صدای انفجار شنیدم، صدایی که با یه آتیش از سر لوله یه مرد کلاشینکف به دست همراه بود، تا حالا شلیک از روبرو رو ندیده بودم، بعدش هیچی نفهمیدم، فکر کنم از روی همون دیوار افتادم پائین، فقط حس کردم که با سر خوردم زمین، همون لحظه از خواب پریدم و دیدم تو حال خونه جلوی تلویزیون نشسته ام و صدای جواد خیابانی با بغض بلند شده که توی دروازه، گل برای ایران، مردم ایران، ما به عراق گل زدیم، آفرین بر یوزهای ایرانی... آفرین ب...آف...آ...
وقتی از خوشحالی مشتمو گره کردم حس کردم انگار یه تیغ رو تا مغز استخون تو کتفم فرو کردند، وقتی بهش نگاه کردم دیدم از کتفم همینطور داره خون میریزه و باز هم یهو از خواب پریدم و دیدم تو رختخوابم هستم، چند دقیقه ای این ور و اونور رو نگاه کردم، حسابی از این توالی خواب در خواب ها گیج شده بودم، وقتی مطمئن شدم که دیگه بیدارِ بیدارم، فهمیدم چهل دقیقه ای میشه که زنگ گوشی رو خوابوندم و خواب موندم.
...
با آرزوی موفقیت برای تیم ملی فوتبال کشورمون برای ماندن دراین جام و تا قهرمانی در آسیا پس از ۴۳ سال.
تا قهرمانی تیم ملی فوتبال ایــران.
...
عکس مربوط به دیوارهای خرمشهر در سالهای اشغال است.