امشب وقتی شروع به نوشتن این یادداشت کردم در نظرم همین چند سال پیش بود که برای اولین بار به تماشای انیمیشن بلندی به نام "راتاتویی" نشستم که در ایران به نام "موش سرآشپز" ترجمه و پخش شده بود و در خاطرم هست که در به روزترین زمان انتشارش آن را تماشا کرده بودم، حالا که میبینم سال انتشارش 2007 بوده برق از سرم میپرد، 18 سال؟! چقدر زود گذشت...
اگر آن انیمیشن که یکی از فیلمهای موردعلاقهی من به حساب میآید را دیده باشید در یکی از بخشهای فیلم، فردی میانسال که کارشناس غذا و منتقد مشهور یک مجلهی آشپزی است شروع به چشیدن غذایی میکند که گویا غذای سنتی فرانسه است و "راتاتویی" نام دارد. او پس از چشیدن غذا، در کسری از ثانیه در خیالش به سالها قبل و به دوران کودکی خود پرت میشود، به لحظهای که خسته و گرسنه از بازی روزانه، سر میزی حاضر میشود که مادرش بر روی آن ظرف غذایی را فراهم کرده و او با تجربهی طعم دلنشین اولین بخش از غذای خود مسحور شده است. بعدها فهمیدم سکانسی که در آن انیمیشن دیدم در ادبیات به "لحظهی پروستی" معروف است و اتفاقی مشابه همین برای جناب مارسل پروست یا حداقل برای شخصیت داستانش در جلد اول رمان سترگ "در جستجوی زمان از دست رفته" با شیرینی سنتی مشهور فرانسویها به نام مادلِن رخ داده است. در آن کتاب، ایشان با خیساندن مادلن در چای و رهایی عطر مسحورکنندهی آن، به خاطرات شیرین اولین باری که این لذت را تجربه کرده است پرتاب میشود. شاید به نظر برسد این تنها یک بخش ساده از یک رمان است، اما اشارهی عاطفی و دقیق پروست به این اتفاق چنان با اهمیت است که مبحثی تحت عنوان حافظهی غیرارادی بعد از اشارهی او بیش از پیش مورد توجه اندیشمندان قرار گرفت. منظور از این حافظه این است که بدون آنکه تلاش کنیم تا چیزی را به یاد بیاوریم با چشیدن یک طعم، بوئیدن یک عطر، یا شنیدن یک صوت و... به معنای واقعی به آن لحظهی تجربهی بار اول پرت شویم.
خب، همهی این موارد جذاب، هر علاقهمند به کتاب و کتابخوانی را وسوسه میکند که به سراغ خواندن بلندترین رمان تاریخ برود اما رفتن به سراغ چنین اثری از دو جهت نیازمند زورآزمایی است، یکی تمرکز و زمان لازم برای خواندن رمانی با آن حجم (که احتمالاً در حال حاضر زور من به آن نمی رسد)، دیگر اینکه با توجه به آن حجم و به همان دلیل اول، این کتاب را نمیشود از کتابخانه قرض گرفت و چندین ماه نگهش داشت، پس باید آن را خرید و به آهستگی خواند. اما خب از آنجا که در حال حاضر این کتاب تقریباً یک سوم قیمت پراید در سالی که من راتاتویی را دیدم قیمت دارد پس در نتیجه توان زورآزمایی با این یکی را هم فعلا ندارم.
به هر حال با خودم گفتم دستم به دریا نمیرسد، قطره را که میتوانم دریابم و اینگونه بود که به سراغ کتاب کوچک "بی احساس" رفتم. کتابی که در واقع داستان کوتاهی است که به زور ناشر به یک کتاب جیبی یا پالتویی کوچک تبدیل شده است. این کتاب که با توجه به عنوان اصلی آن را "بیتفاوت" هم میتوان نامید داستانی است که پروست آن را در 22 سالگی و تقریباً پانزده سال پیش از آغاز نوشتن شاهکار خود نوشته و در مجلهای که چندان هم معتبر نبوده به چاپ رسانده است. همانطور که انتظار داشتم در این اثر از آن پختگی که از شاهکار او به عنوان اثری از پروست شنیدهایم خبری نیست اما در مجموع میتوان گفت داستان قابل تاملی است، داستانی عاشقانه که در آن به موضوعاتی چون عشق، بیتفاوتی عاطفی و در طرف مقابل ظرافت آن مورد توجه قرار دارد. ماجرای دختری که در یک مهمانی توجهش به پسری زیبا و خوش قیافه و اصطلاحاً جنتلمن اما بسیار بی تفاوت جلب میشود و در طول داستان سعی در جذب او دارد... .مشهور است که پروست در شاهکار خود توصیفات دقیق و درخشانی دارد، رگههایی از آن توصیفات را حتی در این داستان کوتاه نیز میتوان یافت: "مادلن گلها را خیلی دوست داشت و با حسابگری زنانه میدانست چقدر زیبا هستند و چقدر زیبا میکنند. زیبایی، شادابی و حتی اندوه گلها را هم دوست داشت و آن ها را زیباییهای جانبی گلها میدانست. وقتی دیگر شاداب نبودند آنها را چون لباسی کهنه دور میانداخت... ص 17"
"نور لطیف اول شب پرتو خود را چنان بر روی چند خانه همجوارشان که با باغچه محصور شده بودند افکنده بود که گویی در آرامش آن استراحت میکردند. آن نور خاص و مهربان به همه چیز ارزشی نو و پراحساس میبخشید. یک چرخ دستی نورانی و اندکی دورتر تنه ضخیم درخت شاه بلوط زیر شاخ و برگش غرق در آخرین پرتو خورشید بود و منظرهای بس چشمنواز داشت. وقتی مادلن به لوپره نزدیک میشد، تحت تاثیر آن چه میدید،کوشید جلوی اشکهایش را بگیرد... ص 37"
+ در طول یادداشت اشاره داشتم که بی احساس داستان قابل تاملی است، بله همینطور است، اما وقتی این اثر را با داستانهای کوتاه مشابه در میان شاهکارها مقایسه کنیم متوجه میشویم چندان حرفی برای گفتن ندارد، اما خب، بگذارید دلمان خوش باشد که ما هم داستانی از غول داستان نویسی جهان مارسل پروست خواندهایم.
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر وال، ترجمهی مینو مشیری، چاپ سوم، 1402، در 43 صفحه پالتویی
سلام مهرداد عزیز
خوشحالم که باز هم در کتابنامه چراغی روشن است.
من هر بار به کتابخانهی محلهمان میروم وسوسه میشوم جلد به جلد این شاهکار را امانت بگیرم و شروعش کنم اما میترسم شرمندهی قفسهی کتابخانهی خودم بشوم. میگویم به جای چندجلدیها فعلا به همین تکجلدیهای شاهکار بسنده کنم تا به وقتش...
سلام بر دوست عزیز و گرامی
، من هم خوشحالم که هنوز دوستان خوبی چون شما به اینجا سر میزنند.
ممنون
حق دارید گاهی کتابهای کتابخانهی شخصی گاهی چنان نگاههای ملامتباری می کنند که آدم حسابی از رفتن به سراغ کتابهای دیگر پشیمان میشود
دسترسی به وبلاگ مشق مدارا در اغلب اوقات ممکن نیست. امیدوارم مشکل سایت بزودی حل شود و ما هم بتوانیم نوشتههای خوب دوستمان را بخوانیم.
سلام؛
ز عطری آشنا، پیچید وقتی باد در کوچه
دلم لرزید، گم شد ناگهان در یاد، در کوچه
نه دستی بود، نه نامی، نه حتی سایهای پیدا
فقط بویی گذر میکرد از فریاد در کوچه
همان عطری که روزی خندهات در آن شکوفا بود
شکفت از نو، ولی این بار، بیفریاد، در کوچه
نسیمی زد، دلم پَر زد، به آن شبهای بارانی
که میرفتیم آهسته، دو دل، همزاد در کوچه
تو رفتی، سالها شد، ردّ پایت نیست امّا
هنوزم می وزد عطری، نفس افتاد در کوچه.
سلام
ممنون
خوشحالم باز هم اینجا میبینمت دوست عزیز.
سلام مهرداد
پس شما هم بالاخره داستانی از این غول ادبیات خواندی
الان خودم و خانوادهام را مادلنی میبینم که دنیا هیچ احساسی نسبت به او نشان نمیدهد و بیتفاوت به نظاره نشسته است. البته کار دنیا همواره همین بوده است
سلام
حالا کدام اثرش مهم نیست

بله، از این به بعد که اسم پروست اومد میگم: بله بله من هم از او خواندهام.
امیدوارم قبل از اینکه پیر و فرتوت شویم یا به تعبیر شما تا هنوز ما مادلنها بیات نشدهایم دنیا هوس مادلن به سرش بزند و یک ساسلهی مادلنیان راه بیفتد و ما چند صباحی نفسی بکشیم.