پیش از اینکه تا همین چند ماه پیش چرخ وبلاگ کتابنامه دوباره به گردش در بیاید، بیش از یکسالی بود که در اینجا فعالیتی نداشتم و در طول آن مدت به دلیل مشغلههای فراوان از جمله تغییر محل کار و تداخل آن با ادامه تحصیل و در نهایت پایاننامه و دفاع از آن، کمتر توانستم کتاب بخوانم و قطعاً این موضوع آزارم داده اما در میان همان اندک کتابهایی که موفق به خواندنشان شدم به اصطلاح یک غول مرحله آخر وجود داشت به نام کلیدر، رمانی 10 جلدی که با چیزی حدود 3000 صفحه به عنوان طولانیترین رمان ایرانی شناخته میشود و در دنیا نیز از این لحاظ پس از اثر مشهور مارسل پروست در رتبه دوم قرار میگیرد. به هر حال در این دوره و زمانهی شتابزده و سرشار از حواسپرتی شاید انتخاب نام غول مرحله آخر برای این کتاب نام نابجایی نباشد، حداقل برای من ایجاد تمرکز لازم در مدت طولانی برای خواندن کتابی با این حجم چندان راحت نبود.
رمان کلیدر همانند دیگر رمانهای چند جلدی و طویل دارای شخصیتها و خردهداستانهای فراوانی است که در خدمت خط اصلی روایت هستند، داستانی که بر اساس ماجرایی واقعی نوشته شده و نویسندهی آن با روایت تاریخنگارانه و نگاه به موارد مختلف از جمله مسائل فرهنگی، اجتماعی و سیاسی ایران در دههی بیست خورشیدی، رنگ و بویی همچون یک حماسه از جنس مقاومت و مبارزهطلبی در برابر ظلم و استبداد به مخاطب ارائه داده است. داستان با حضور دختر جوانی به نام مارال آغاز میشود، دختر کردتباری که سوار بر اسب یکهشناس خود، قرهآت، چنان با صلابت توصیف میشود که خواننده پس از خواندن آن سطور در همان ابتدا به خود نوید داستانی حماسی را میدهد که مارال شخصیت اصلی آن است، اما چندی نمیگذرد که متوجه میشودشخصیت اصلی داستان مارال نبوده بلکه پسرعمهی او گلمحمد است، یک جوان ایلیاتی از نسل کردهای تبعیدی به خراسان که همچون دیگر اعضای ایل مشغول زندگیاش بوده و سرِ زمین میرفته، به گلهها رسیدگی میکرده و به اصطلاح خودمانی نشسته بوده سر سفرهاش نان و ماستش را میخورده اما شرایط روزگار که بی ارتباط با اوضاع سیاسی حاکمیتی آن زمانه نیست اوضاع را تغییر میدهد، زمانهای که با قحطی و خشکسالی و به قول خودشان بُزمرگی گلههاشان نیز همراه شده و با یک اتفاق گل محمد را ناخواسته وارد مسیری دیگر میکند، مسیری که در ابتدا فقط بخاطر رهایی و نجات خود از مهلکه به آن پای گذاشته اما کمکم رنگ مقاومت و مبارزه در برابر قدرتهای زورگوی حاکم به خود میگیرد و طبیعتاً با چالشهای بسیاری در طول راه همراه خواهد بود. زمان وقایع داستان همانطور که اشاره شد دههی بیست خورشیدی است و مکان هم روستای کلیدر در خراسان. شخصیتهای داستان در کنار ایل کردهای تبعیدی به این منطقه، روستاییهای اهل خراسان هستند. راوی غالب داستان دانای کل است اما در مجموع رمان از چندین زاویه روایت میشود، بطوریکه در بخشهایی از زاویه دید اول شخص و بخشهایی دیگر از نگاه سوم شخص روایت را میخوانیم و اینگونه به عنوان مخاطب از ذهنیت شخصیتها آگاه میشویم. یکی از نکات مثبت کتاب ریتم نسبتاً یکسان آن است چرا که دولت آبادی برای نوشتن این کتاب بیش از ده سال زمان گذاشته و با وجود این زمان طولانی و تغییراتی که طبیعتأ در زمانه و خلقوخوی نویسنده ایجاد میشود احتمال اینکه ریتم داستان در طول این مدت از حالت اولیه خارج شود زیاد است، معروفترین مثالش هم میتواند رمان چند جلدی فرانسوی "خانواده تیبو" باشد که نوشتناش چیزی حدود بیست سال زمان برد و در آنجا به وضوح میبینم که از یک جایی از داستان به کلی مسیر و یا شاید علایق نویسنده تغییر کرده و این روی روایت داستان کتاب نیز ملموس است اما دولت آبادی تقریباً میتوان گفت چنین تغییر ناگهانی در کتابش نداشته و نسبتاً ریتم در آن حفظ شده است. اما نکته ای که شاید تا حدودی مخاطب را آزار دهد روایتهای طولانی گاه نامرتبط با خط اصلی داستان و یا بها دادن به خرده روایتهایی است که شاید نقش کمرنگی در روایت اصلی دارند و گاهی حسابی حوصله خواننده را سر میبرند یا در رابطه با شخصیتپردازیهای داستان، پیش از تعریف و تمجید می توان نقدهایی هم بر آن وارد کرد؛ به طور مثال در ابتدای داستان خواننده مطمئن است که مارال از شخصیتهای مهم داستان است که البته در پایان داستان هم میبینیم که نقش مهمی خواهد داشت، اما در میانهی رمان چنان حضورش کمرنگ میشود که حتی ممکن است مخاطب او را فراموش کند. اما در مجموع باید گفت یکی از بهترین شخصیتپردازیهایی که حداقل من در رمانهای ایرانی با آنها روبرو بودم در این کتاب ارائه شده و شخصیتهای "گلمحمد"، مادرش "بلقیس"، "خانعمو" و البته "ستار پینهدوز" شخصیتهایی هستند که با توصیفات نویسنده چنان خوب تصویر شدهاند که تا مدتهای طولانی در خاطرم خواهند ماند. همینطور میتوان گفت شخصیتهای داستان همانند زندگی واقعی نه خیر مطلق هستند و نه شر مطلق و در نتیجه میتوان آنها را شخصیتهایی خاکستری نامید همچون همینهایی که ما هستیم. نثر داستان را نیز میتوان تلفیقی از واقعگرایی و شاعرانگی دانست که با توصیف طبیعت و استفاده از واژهها و ضرب المثلها و اصطلاحاتی بعضاً با گویش محلی، خواننده را با فضا همراهتر و روایت را بسیار باورپذیرتر کرده است.
کلیدر را در شرایط ایدهآل خودم که همیشه برای زمان خواندنش متصور بودم نخواندم. اما با این حال خواندنش برای من تجربهی دلنشینی بود. هرچند با توجه به حجم زیاد جرات نمی کنم خواندن آن را به شخصی دیگر توصیه کنم. اما قطعاً میتوانم بگویم اگر شخصی هستید که برای خود برنامهی ثابت روزانهای برای کتاب خواندن دارید و تجربهی خواندن یک رمان نسبتاً طولانی را هم داشتهاید قطعاً از هم نشینی طولانی مدت با خانوادهی کلمیشی و دیگر خانوادههای این داستان خودتان را محروم نکنید و در اشکها و لبخندها و مخلص کلام زندگی آنها خود را شریک کنید، فکر نمیکنم بعد از این تجربه پشیمان شوید. تجربهای که در کشاکش تغییرات بزرگ اجتماعی سیاسی آن روزگار تجربهای متفاوت با زندگی شهری امروز ما خواهد بود، هر چند مقاومت و مبارزهی مردم عادی و فرو دست دربرابر ظلم مواردی است که دائم در تاریخ در حال تکرار است.
+ دوست خوب ما در دنیای وبلاگها جناب مجید مویدی عزیز که مدتهاست وبلاگش را به روز نکرده و دلتنگ نوشتههایش هستم چند سال پیش یادداشتهایی درباره این کتاب نوشته است که خواندن آن و البته خواندن کامنتهای پای آن پستها خالی از لطف نیست. از اینجا میتوانید آن سه یادداشت را بخوانید: "یک"، "دو"، "سه"
++ از زمان انتشار کلیدر تا به امروز نقدهای مثبت و منفی بسیاری برای این کتاب نوشته شده است. به طور مثال از کریم امامی خواندهام که به نظرش "کلیدر را می توان نقطهی اوج رشتهی آثار پیشین دولت آبادی به حساب آورد که اغلب آنان داستانهایی کوتاه دربارهی مردم زجر کشیده و رنجور دهات خراسان است." یا از احسان یارشاطر که "کلیدر را حماسهای با تصاویر پر بار و شعری در جامهی نثر" میدانست. اما منتقدان بسیاری هم بودند که نقدهایی به این اثر دولتآبادی وارد داشتهاند، نقدهایی که گاه همچون نظر دولت آبادی نسبت به منتقدین تند و گزنده بوده و گاه ملایمتر، از بین آنها نقد رضا براهنی (اینجا) و بخصوص نظر مهشید امیرشاهی (اینجا) درباره کلیدر نسبت به بقیه خواندنیتر است. هر چند بعد از خواندن آنها احتمال اینکه خواننده دیگر سراغ خواندن این کتاب یا کتاب دیگری از دولت آبادی نرود هم هست. (لینک این دو یادداشت را در ادامه مطلب آورده ام)
مشخات کتابی که من خواندم: نشر فرهنگ معاصر، چاپ هشتم1397،قطع پالتویی، در4000 نسخه، 3034 صفحه
اگر از دوستان قدیمی وبلاگ کتابنامه باشید احتمالاً از چگونگی آشنایی من با آثار سیامک گلشیری با خبر هستید و میدانید که این آشنایی به واسطهی برادرزادهی گرامی که روزگاری کتابخوان بود اتفاق افتاد. در یادداشتهای مربوط به معرفی کتابهای "آخرش میآن سراغم" و "تصویر دختری در آخرین لحظه" ماجرا را شرح دادهام و تنها تفاوتی که از آن زمان تا به امروز ایجاد شده این است که این برادرزادهی گلشیریخوان ما که یک زمانی در این خیال بودم که با تلاشهای من کتابخوان شده آن روزها از میان نویسندگان ایرانی تنها از این نویسنده داستان میخواند و حالا بعد از گذشت این سالها به جرات میتوان گفت دیگر هیچ کتابی غیر از کتابهای درسی نمیخواند و باید اعتراف کنم نه تنها پروژهی کتابخوانسازی من درباره ایشان شکست خورده به حساب میآید بلکه پروژههای کتابخوانسازی دیگری که با شرکت دو برادرزادهی بعدی و با وجود روشهایی نوینتر در حال انجام بود نیز تقریباً با شکست مواجه شده است، به گونهای که یکی از این دو با کتابهای "خانه درختی" از انواع چندین و چند طبقهی آن یکی یکی طبقهها را بالا رفت و احتمالا در همان بالابالاها متوجه شد سرعت اینترنت بسیار بالاتر است و همان بالا مشغول به گوشی ماند و دیگر به سراغ دیگر کتابها نیامد، دیگری هم علیرغم این که بسیار پرشورتر و منسجمتر از نفرات قبل کتابخوانی را شروع کرده و کار را به جایی رسانده بود که بعد از خواندن هری پاتر از طرفداران پر و پا قرص این شخصیت شده بود، در حالی که در ظاهر هنوز هم خود را کتابخوان میداند اما در واقع در میانهی راه، دنیای کتابخوانیاش را با دنیای پر رنگ و لعاب مجازی عوض کرده و در نهایت با نصیحتی پر بار به سراغ عموی خود آمده و به ایشان میگوید: "میگم عمو مهرداد، جدا از اینکه بعضی وقتها خوندن داستان حال میده اما در مجموع وقتی هوش مصنوعی هست که به هر سوال تو بهتر از هر کس دیگهای جواب میده! پس تو برای چی وقتت رو این همه برای خوندن تلف میکنی و بجاش در اون وقتها بازی نمی کنی!؟ ولش کن و بیا توی گوشیت کال آف نصب کن و بازی کنیم حال کنیم" به هر حال آن قسمتِ اول نصیحتش که گفت"گاهی خواندن داستان حال میدهی وجودش" که به آن اشاره کرد تا همین چند روز پیش درگیر درس و مدرسه بود و نمیتوان هنوز درباره ایشان حکم داد که به طور کامل بیخیال کتابخوانی شده یا نه، نوروزی که در آن هستیم یا نهایتاً در تابستان میتوان تشخیص داد که ایشان نیز به طور کامل کتابخوانی را رها کرده است یا خیر. به هر حال پروژههای کتابخوانی من همگی در کوتاه مدت به صورت گلخانهای جواب دادند و چراغ آنها پس از مدتی خاموش شد اما هنوز به اهداف بلندمدت آن پروژهها امیدوارم. اهدافی که با کاشتن بذر "گاهی خوندن داستان حال میده" در وجود این عزیزان روزی جوانه خواهد زد.
اما بعد از این حرفهای حکیمانه بهتر است بروم سراغ معرفی کتاب مهمانی تلخ که نسبت به دو کتاب قبلی که از این نویسنده خواندهام قدیمیتر است و در سال 1380 منتشر شده و در همان سال نیز نامزد دریافت بهترین رمان جشنواره مهرگان گردیده است. این کتاب 142 صفحهای در دستهبندی کتابهای داستانی نشر چشمه، در قفسهی آبی قرار گرفته و اگر با این دستهبندی آشنا باشید میدانید کتابهایی در این قفسه قرار میگیرند که ژانری، قصه گو و جریان محور باشند. این کتاب هم همینطور است و میتوان گفت تقریباً یک تریلر یا شاید به تعبیری یک کتاب در ژانر رازآلود با متن روان و ساده و بسیار پرتعلیق به حساب میآید که هر چند در برخی از قسمتهای متن آن تا حدودی خواننده را ساده لوح فرض میکند اما به نظرم در مجموع خواننده را به خوبی همچون یک فیلم سینمایی تا پایان کتاب همراه میکند و گزینه خوبی برای سرگرمی است. این داستان مثل اغلب داستانهای این ژانر جذابیت خود را مرهون تعلیقهای خود است و با توجه به اینکه کل داستان در چند ساعت اتفاق میافتد خیلی امکان صحبت کردن درباره داستان بدون ضربه به آن تعلیقها ممکن نیست اما من سعیام را میکنم. کتاب از زبان اول شخص روایت میشود و راوی آن شخصی به نام رامین ارژنگ است. استاد دانشگاهی که در همان ابتدای داستان در شهر تهران سوار یک تاکسی میشود تا از دانشگاه به محل زندگی خود در حوالی پارک وی بازگردد، در میانهی راه تاکسی بنزین تمام میکند و استاد به همراه چند مسافر دیگر مجبور میشود وسط اتوبان پیاده شود تا به وسیله تاکسی دیگری ادامه مسیر را طی کند. قبل از این اتفاق مکالماتی بین مسافران و راننده شکل گرفته که پس از تمام شدن بنزین و رها شدن در اتوبان ذهن خواننده را درگیر دلهرههایی میکند که هرچند به خیر می گذرند اما پس از کمی پیادهروی کنار اتوبان، اتومبیلی برای او نگه میدارد و او را سوار میکند و همین جاست که دلهرهی بعدی به سراغ خواننده میآید چرا که رفتار راننده عادی نیست و همینطور خیره به استاد نگاه میکند و بعد از تعجب استاد و قصد پیاده شدنش راننده خودش را معرفی میکند و میگوید تورج است، دانشجویی که چند سال پیش از دانشگاه اخراج شده و از قضا یکی از اشخاصی که نقش اساسی در اخراج او داشته همین جناب استاد ارژنگ است.
صحبت این دو نفر آغاز میشود و با چاشنی پرحرفی تورج در طول مسیر ادامه پیدا میکند. او اتفاقاتی را تعریف میکند که پس از اخراج از دانشگاه برایش رخ داده و همین موضوع باعث میشود که من و شمای خواننده و البته جناب استاد ارژنگ تا حدودی دچار دلهره و هراس شویم و به این فکر کنیم که احتمالا با این اوصاف بعد از سالها حالا موقعیت مناسب برای انتقام تورج فراهم شده اما تورج میگوید همهی اینها دیگر گذشته و حالا مدتی است نامزد کرده و زندگی خیلی خوبی دارد. این گفتگوی دو نفره با یادآوری خاطرات ادامه پیدا میکند و پس از این که به حوالی خانه استاد میرسند و استاد قصد پیاده شدن دارد تورج اصرار میکند که حالا که بعد از مدتها همدیگر را دیدهایم حیف است که اینقدر زود از هم خداحافظی کنیم و بیاییم با هم بیشتر وقت بگذرانیم و این حرفها. و این گفتگو به هر شکلی که شده تا یک کافه و پس از آن به خانهی تورج و همینطور در ادامه تا به رفتن به یک مهمانی ادامه پیدا میکند و ادامهی ماجرا... .
مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ سوم نشر چشمه، بهار ۱۳۹۷, در ۵۰۰ نسخه، بهار، ۱۴۲ صفحه
اگر اشتباه نکنم آخرین فیلمی که در یک سالن سینما به تماشای آن نشستم "تهران 1500" بود، انیمیشنی که بهرام عظیمی در سال 1392 آن را ساخت و من را به واسطهی برادرزادهام به سینما کشاند و نوروز خاطرهانگیزی برایمان ساخت. پیش از آن آثار درخور توجهی مانند "چهارشنبه سوری"، "جدایی نادر از سیمین" و "اینجا بدون من" آخرین فیلمهایی بودند که بخاطر آنها روبروی پردهی نقرهای نشستم. اما حالا ده سالی میشود که اعتمادم به سینمای ایران را تقریباً از دست دادهام و به این نتیجه رسیدهام که گونههای مهم سینمای کشورمان مثل سینمای اجتماعی یا حتی درام عاشقانه، اغلب یا به دست فراموشی سپرده شدهاند یا در نمونههای موجود آنقدر دمدستی و سیاهنمایانه شدهاند که به جای خلق پرسش و ایجاد سوژهی تفکر برای مخاطب، بیشتر حال او را خراب میکنند. البته شرایط بحران زدهی جامعه هم در این موضوع که بیشتر فیلمهای مورد استقبال اکران، فیلمهای کمدی هستند دخیل است و امروز میتوان گفت بدنهی اصلی سینمای ما را همین فیلمها تشکیل میدهد. قصدم این نیست که بگویم فیلم طنز و کمدی بد است، چرا که اگر با یک اثر هنری کمدی با کیفیت مواجه باشیم بسیار هم عالی خواهد بود، اما وقتی صحبت از فیلمهای کمدی این روزهای سینما میشود خبری از آثار درخشانی مثل "اجاره نشینها"، "مهمان مامان"، "مارمولک" و حتی "ورود آقایان ممنوع" نیست و اغلب فیلمهای اکران این سالها آثار هزلی هستند که فارغ از نداشتن ارزش هنری، این حس را به بیننده القا میکنند که به فهم و شعور او توهین شده است . به همین دلیل در چند وقت اخیر اگر میخواستم فیلم ایرانی ببینم هر از گاهی فیلمها را با همین فیلتر کمدی یا غیر کمدی بودن یا با پیگیری آثار کارگردانهایی که پیش از این، فیلم خوبی ازآنها دیده بودم انتخاب کرده و به تماشا مینشستم بلکه فیلم خوبی گیرم بیاید اما شما که غریبه نیستید در میان آن گلچین شدهها هم فیلمی پیدا نمیشد که چنگی به دل بزند تا اینکه با پیشنهاد یکی از دوستان به تماشای جنگل پرتقال نشستم و بعد از مدتها به سینما امیدوار شدم. تا این حد امیدوار که دلم خواست باز هم برای تماشای برخی فیلمها به سینما بروم.
«جنگل پرتقال» نخستین فیلم بلند آرمان خوانساریان است که در سال ۱۴۰۱ با تهیهکنندگی رسول صدرعاملی ساخته و در آبان ۱۴۰۲ در سینماها اکران شد. خوانساریان پیش از این با ساخت فیلمهای کوتاه موفقی مانند «سایه فیل» و «سبز کلهغازی» شناخته شده بود و در «جنگل پرتقال» بهعنوان اولین تجربهی بلندش توانست با فیلمنامهای خوب و پرداختی دقیق به همراه جزئیات کافی و خلق فضایی ملموس، داستانی ارائه دهد که بیننده را درگیر خود کرده و منتقدان و علاقهمندان جدی سینمای ایران را نیز امیدوار کند. داستان فیلم، بخشی از زندگی شخصی به نام سهراب بهاریان را روایت میکند، یک جوان احتمالاً دههی شصتی که دانشآموختهی رشتهی نمایشنامهنویسی است و همچون بسیاری از همنسلان خود با آرزوهای بر باد رفتهی دوران جوانی و نرسیدن به آنها و طبعاً سرخوردگی ناشی از آن، حالا که در زمینهی رشتهی هنریاش هم به جایگاه موردنظرش نرسیده، در آغاز فیلم یعنی در زمانی که پانزده سال از زمان فارغ التحصیلیاش گذشته میبینیم که بعد از مدتها بیکاری، چند روزی است در مدرسهای به عنوان معلم ادبیات مشغول به کار شده است. در همان صحنه آغازین با دیدن نوع مواجههی او با شاگردان و به چالش کشیدن آنها متوجه میشویم با معلمی سختگیر و البته تندخو طرف هستیم که قطعاً این از همان سرخوردگی یاد شده نشأت میگیرد؛ معلمی که قصد دارد از مبحثی که در همان جلسه به دانشآموزان درس داده امتحان بگیرد و با کسی هم شوخی ندارد و در چند روز ابتدایی کارش چند نفر را هم اخراج کرده است. حالا مدیر مدرسه به او اعلام کرده که باید هر چه سریعتر مدرک تحصیلی خود را تحویل مدرسه بدهد و دیگر فرصتی برای پشت گوش انداختن برایش باقی نمانده و در غیر این صورت آنها مجبور هستند معلم دیگری را جایگزین کنند. و اینگونه است که آقا معلم داستان پس از پانزده سال راهی شهر محل تحصیل خود شهسوار میشود تا مدرک تحصیلیاش را از دانشگاه آزاد تنکابن بگیرد. سفری که در عین عادی بودن، با مرور گذشته و دیگر چالشهای پیش رو برای سهراب یک سفر عادی نخواهد بود.
+ اما چرا این فیلم به نظرم فیلم خوبی است؟ در ادامه مطلب سعی کردهام به این سوال پاسخ دهم.
++ به افتخار این فیلم خوب تصمیم گرفتم در کنار دستهی ۱۰۱ فیلم چهار ستاره تاریخ سینما پوشه یا دستهی جدیدی تحت عنوان سینمای ایران اضافه کنم و تجربهی خودم از تماشای فیلمهای خوب سینمای خودمان را هم در این وبلاگ بنویسم.
+++ فرصتها در زندگی زودتر از چیزی که بتوان فکرش را کرد از دست میرود، امیدوارم حداقل نیمی از آنها را در یابیم. شاید دیدن این فیلم کمک کند. به عنوان یک توصیهی دوستانه شما را به تماشای این فیلم دعوت میکنم.
ادامه مطلب ...
چندی پیش به دعوت استادم به همراه چند علاقهمند دیگر در یک فضای هنری به تماشای فیلم سینمایی کریمر علیه کریمر نشستیم. تا پیش از اینکه فیلم را ببینم گمان میکردم تنها فیلم درخشان موجود در دنیای سینما که به موضوع جدایی آن هم از نوع طلاق پرداخته فیلم سینمایی "جدایی نادر از سیمین" است بخصوص بعد از آنکه در سالهای اکرانش شهرت جهانی پیدا کرد. اما پس از آشنایی با این فیلم متوجه شدم 32 سال پیش از اصغر فرهادی، رابرت بنتون فیلمی با این موضوع ساخته که اتفاقاً آن فیلم هم بسیار موفق بوده و پس از نامزدی در 9 بخش در آکادمی اسکار، موفق شد 5 اسکار از جمله جایزه بهترین فیلم را از آن خود کند، این فیلم که نقش اصلی آن را "داستین هافمن" بازی میکند یکی از معروفترین فیلمهای این بازیگر سرشناس هالیوود است و از طرفی یک سکوی پرش برای نقش مقابلش در فیلم که نقش آفرینی آن را "مریل استریپ" بر عهده داشت به حساب میآمد، استریپ که پیش از این در فیلم شکارچی گوزن بازی کرده و در آنجا نیز نامزد جایزه بهترین نقش مکمل زن شده و موفق به کسب آن نشده بود برای فیلم کریمر علیه کریمر برندهی این جایزه شد و در واقع پس از این فیلم بود که بسیار شناخته شده و بعدها به عنوان بهترین بازیگر نسل خود لقب گرفت.
اما برای پرداختن به فیلم بگذارید از یک مثال استفاده کنم. اگر اهل فوتبال باشید یا اگر حداقل مثل من به یاد دوران قدیم هر از گاهی نگاهی به برخی مسابقات فوتبال بیندازید و خبرهای مربوط به آن را دنبال کنید قطعاً نام آقای پپ گواردیولا به گوشتان خورده است، بازیکن فوتبال نسبتاً خوب دهههای گذشته فوتبال اسپانیا و مهمتر از آن بهترین و پرافتخارترین مربی نسل خودش، او علاوه بر اینکه در همه تیمهایی که به عنوان سرمربی حضور داشت همواره موفق بود، بلکه تاثیر گذاری او بر کل فوتبال به حدی بود که بسیاری از باشگاههای دیگر از سیستمها و نوع بازی تیمهایش کپیبرداری میکردند و حتی این تاثیرگذاری به تیمهای ملی کشورهایی مثل آلمان هم رسیده بود. او بعد از سالها موفقیت که آخرین آن هم همین فصل گذشتهی لیگ قهرمانان اروپا بود که با تیم منچسترسیتی قهرمان آن شد، در فصل جاری لیگ برتر تیماش که شکست ناپذیر مینمود به شکل عجیبی دچار افت شده و در مسابقات پیاپی با نتیجههای مفتضحانهای شکست خورد. پپ که مشخص بود در کنار زمین کنترل اوضاع از دستش خارج شده پس از چندین و چند تندخویی با برخی خبرنگاران و هواداران در خلال برخی از مسابقات، در کنار زمین هم اقدام به خودزنی کرده و در یکی از مسابقات از عصبانیت به طور واضح سر و صورت خودش را چنگ زده بود. با این وجود منچسترسیتی قهرمان با وجود ستارههای میلون دلاری خود همچنان شکست میخورد و طرفداران همیشگی تیم هم دست از وفاداری برداشته و با شعارهای خود به او حمله میکردند. در همین روزها بود که چنین خبری منتشر شد: "پایان عشق 30 ساله در تلخ ترین سال مربیگری، گواردیولا پس از سی سال زندگی مشترک از همسرش جدا شد." پس از آن بود که در میان رسانهها و هواداران این بحث سر گرفت که آیا مشکلات خانوادگی پپ بود که باعث ناکامیاش در این فصل گردید؟ یا برعکس این وضع بحرانی تیم بود که بر روی زندگی شخصی گواردیولا اثر گذاشت؟ پاسخ قطعی را نمیدانیم، اما میتوان از چند زاویه به این قضیه نگاه کرد، من پیشنهاد میکنم برای دیدن از یکی از این زوایا سفری 105 دقیقهای به 46 سال قبل داشته و به تماشای فیلم کریمر علیه کریمر بنشینید.
این فیلم که در کشور ما با نام کریمر در برابر کریمر نیز شناخته شده است بر اساس کتابی به نام "جدایی" نوشتهی آوری کورمن ساخته شده و داستان زندگی آقای تد کریمر است، مردی که او هم مانند گواردیولا در زندگی شغلی خود بسیارموفق بوده و در واقع چنان غرق در کار خود شده است که قافیه زندگی خانوادگیاش را به طور کامل باخته است. البته فراموش نکنید قرار بود این فقط یکی از زوایا باشد و قرار نیست با نگاه سنتی به این قضیه همهی کاسه و کوزهها را بر سر تد خراب کنیم و او را مقصر همه چیز بدانیم. نه، اینگونه نیست، این را بعد از دیدن فیلم بهتر درک خواهیم کرد، در واقع موضوع اصلی فیلم بحث حضانت است. در ابتدای فیلم میبینیم که جوانا(مریل استریپ)، همسرش تد(داستین هافمن) و پسر خردسالشان را احتمالا به همین دلیلی که شرح داده شد ترک میکند و تد میماند و فرزندی که حالا علاوه بر وظیفهی پدری که چندان هم با آن آشنا نبوده باید وظیفهی مادری فرزندش را نیز در خانه بر عهده بگیرد و تلاشهای او برای پذیرش این موضوع صحنههای احساسی جذابی برای بینندگان فیلم به جا گذاشته است. حال این را هم در نظر بگیرید که او پیش از این، یعنی زمانی که بار نگهداری از فرزندش تقریباً به طور کامل بر روی دوش همسرش بود هم با وجود شغل پر مشغلهاش یک پای زندگیاش میلنگید، حالا وظیفهی سخت برقراری تعادل میان زندگی شخصی و شغلی بر عهده او قرار گرفته است و او وقتی با هزار مشقت موفق میشود این تعادل نسبی را برقرار کند و اوضاع را به آرامش برساند جوانا باز میگردد و تقاضای حضانت فرزندش را ارائه میدهد و ادامهی فیلم که در واقع بخش اصلی فیلم به حساب میآید تلاش این پدر و مادر برای حضانت فرزند و ادامهی زندگی است.
یکی از نکاتی که بعد از دیدن فیلم احتمالاً تا مدتها در خاطرتان خواهد ماند بازیهای بسیار خوب و طبیعی و تاثیرگذار این دو بازیگر است. از دیگر نقاط قوت فیلم که حس خوبی به بیننده القا میکند عدم جانبداری از هیچکدام از دو سمت ماجراست و این که بیننده به خوبی حس میکند که هیچکدام از دو طرف نه خیر مطلق هستند و نه شر مطلق و این یعنی همان انسانهایی که ما هستیم و یا در اطرافمان میبینیم. نکته دیگر این که وقتی صحبت از تاثیرگذاری شد محدود به تاثیر بر بخش محدودی از مخاطبان سینما نبوده و صحبت از تاثیر بسزایی است که این فیلم در نگرش عمومی داشته است چرا که تا پیش از این فیلم دیگاه غالباً به این شکل بوده که بدون توجه به مسائل مورد اشاره در این فیلم به صورت سنتی حضانت فرزند را به مادر میسپردند اما این فیلم بحثهایی تشکیل داد تا دیدگاه تازهای به این موضوع ایجاد گردد تا رویکردی عادلانهتر به این موضوع داشته باشند.
داستان از زمان کودکی جین ایر آغاز می شود، کودکی 10 ساله که پدر و مادرش را از دست داده و نزد دایی خودش زندگی میکرده که از قضا دایی او هم مدتی است از دنیا رفته و پیش از مرگ، خواهرزادهی خودش را به همسرش سپرده است، اما همسرش، یعنی زندایی جین، از او متنفر است و این موضوع باعث میشود، خانهی دایی در فقدان او و با حضور زندایی و فرزندانش برای جین تبدیل به جهنم شود. در نهایت او را به مدرسهای شبانه روزی که مختص یتیمان است میفرستند و ماجرای کتاب در طول 8 سال حضور جین در این مدرسه که به تحصیل و تدریس می گذرد، ادامه پیدا میکند. اما این دو بخش اشاره شده، از بخشهای اصلی این کتاب نیستند و در واقع بعد از مدرسه و انتخاب شغل معلم سرخانگی و ورود به خانهی مردی برای تدریس به دختر او، بخش اصلی کتاب آغاز میگردد که احتمالاً همتنطور که درباره این کتاب می دانید به ماجرای عشق ارتباط پیدا میکند و مصائب آن و یک ماجرای کنجکاوی برانگیز دیگر که اشاره به آن دیگر چیزی از داستان کتاب باقی نخواهد گذاشت. کتاب یک داستان عاشقانه است که بعد از کمی تحقیق و مطالعه دربارهی زندگی نویسندهاش آن خواهیم یافت که سیر آن بسیار مشابه مسیر زندگی نویسنده یعنی شاربوت برونته است. دلایل مختلفی وجود دارد که به سراغ خواندن کتابی برویم و آن را بخوانیم، اما بگذارید من از دلیل خودم برای مطالعهی این کتاب، در ادامهی مطلب بگویم.
مشخصات کتابی که من نسخه صوتی آن را شنیدم: جین ایر، ترجمهی نوشین ابراهیمی، نشر صوتی آوانامه با صدای مریم پاکذات، در 26 ساعت و 30 دقیقه. نسخههای چاپی این کتاب هم کم نیستند اما آن نسخهای که این کتاب صوتی از روی آن خوانده شده است در سری عاشقانههای کلاسیک نشر افق در دو جلد منتشر شده است.
ادامه مطلب ...
با اینکه چند وقتی هست به رمانهای نوشته شده در ژانرهای جنایی، معمایی و تریلر علاقهمند شدهام اما خب همانطور که کارنامهی خوانشام در وبلاگ نشان میدهد کمتر فرصت کردهام به سراغشان بروم و از میان همین اندک خواندهها، رمانهای جنایی و تریلر غیرایرانی را بیشتر پسندیدهام، اما داستان من و سیامک گلشیری ماجرای متفاوتی دارد. ایشان که برادرزادهی نویسندهی سرشناس کشورمان جناب هوشنگ گلشیری هستند، خودشان هم نویسندهی مورد علاقهی برادرزادهی من به حساب میآیند (چه جملهای شد!) بطوری که برادرزادهی گرامی من از نوجوانی پیگیر همه آثار آن برادرزاده (سیامک گلشیری) بوده و بیشتر آثار او را(حداقل تا وقتی کتابخوان بود) خوانده است، از رمانهایی که این نویسنده برای نوجوانان نوشته است مثل"مجموعهی پنججلدی خون آشام، گورشاه و آخرش میآن سراغم" گرفته تا رمانهای بزرگسال مثل "مهمانی تلخ، خفاش شب و یا همین کتابی که صحبت از آن است. این کتاب را به پیشنهاد برادرزاده خواندم و با توجه به اینکه تجربهی قبلیام از پیشنهاد او، یعنی کتاب آخرش میآن سراغم از این نویسنده تجربه بدی برای سرگرمی نبود، چندی پیش حین سفر نسخه صوتی این کتاب را با صدای نیما رئیسی شنیدم. همانطور که اشاره شد این رمان یک رمان جنایی معمایی با رگههایی نسبتاً روانشناسانه به حساب میآید که ماجرای آن بر حول محور ناپدید شدن یک دختر جوان می گردد.
سه ماهی میشد که چیزی ننوشته بودم، حتی یک داستان کوتاه. فقط رسیده بودم چند تا از داستانهایم را که هنوز چاپ نشده بودند، بازنویسی و ویرایش کنم. اما تمام این مدت به موضوع رمان تازهام فکر میکردم. چیزهایی هم یادداشت کرده بودم؛ چند صحنه که به نظرم کلیدی بودند و همینطور اطلاعاتی دربارهی شخصیتهای رمان. تقریباٌ آماده بودم شروعش کنم...
از همین چند خط آغازین کتاب میتوان حدس زد که شخصیت اصلی این کتاب همچون چند کتاب دیگر سیامک گلشیری یک نویسنده است. رماننویسی که در همان ابتدای کتاب از این نکته سخن به میان میآورد که مدتهاست به دنبال طرحی برای داستان جدیدش میگردد و با وجود اینکه به جاهای خوبی هم در ذهنش رسیده اما هنوز موفق به نوشتن رمان نشده است . او همین که این افکار را در سرش میپروراند صدای زنگ تلفن را میشنود و پس از برداشتن گوشی ماجراهای اصلی رمان آغاز می گردد. تماس گیرنده یکی از شاگردان نویسنده در کلاسهای داستان نویسی اوست که از او خواهش می کند کمکش کند. او اعلام میکند دخترعمویش که از قضا نامزد او هم بوده گم شده و تنها شخصی که میتواند برای یافتن او به او و خانواده ی عمویش کمک کند جناب نویسنده است. با وجود اینکه نویسنده اصرار میکند که کاری از من بر نمیآید و بهتر است با پلیس تماس بگیرید، اما گوش شاگرد بدهکار نیست و میگوید عمویم قصد ندارد بخاطر آبرویش با پلیس تماس بگیرد و این حرفها... . بالاخره قرار بر این می شود که استاد و شاگرد با هم دیدار کنند و این دیدار و کل ماجراهایی که بر این دو شخص برای پیدا کردن دختر گمشده در یک شب می گذرد، رمان تصویر دختری در آخرین لحظه را تشکیل میدهد. ...کاتالوگها را برگرداندم سرجایشان و بلند شدم. به قفسهها نگاه کردم. بعید میدانستم آنجا لابه لای آن همه کتاب چیزی پیدا کنم. با این حال تلفن همراهم را برداشتم و به سراغشان رفتم. آنقدر دقیق کنار هم چیده شده بودند که فکر میکردی مدتهاست کسی از لای آن کتابی بیرون نکشیده. قفسههای بالا پر از کتابهای درسی و تخصصی درباره برق و مخابرات و چیزهای دیگری بود که من از آنها سر در نمیآوردم. قفسههای پائین بیشتر کتابهای داستانی و تاریخی بود. با خودم گفتم اگر فرصتش را هم داشتم، باز کتابی بین آنها نبود که توجهم را جلب کند اما وقتی به دیوار انتهای اتاق نزدیک شدم. چیزی روی یکی از قفسههای بالا نظرم را جلب کرد. چیزی شبیه کتابی با جلد چرمی سیاه که روی کتابها خوابانده بودند. خواستم آن را بردارم که از دستم رها شد...
با توجه به اینکه با ژانر جنایی آن هم با رمانهای جنایی وطنی چندان آشنا نیستم و شاید تنها رمانی که در این ژانر خواندهام فیل در تاریکی باشد برایم مهم بود که بازخورد خوانندگان این کتاب به خصوص جناییخوانهای حرفه ای را بدانم که بعد از خواندن چندین نظر متوجه شدم خوانندگانی که مثل من تجربه کمی در خواندن این ژانر داشتهاند از خواندن این کتاب مثل من راضی بودند و آن را برای سرگرمی چندساعته خود مناسب میدانستند اما اغلب جناییخوانهای حرفهای نظر خیلی مثبتی به این کتاب نداشتند و اعتقاد داشتند بسیاری از معماهای طرح شده در این کتاب تقریباٌ قابل پیشبینی بوده و اغلب انتظار داستان بسیار پیچیدهتری داشتهاند. اما من کتاب را به عنوان یک کتاب سرگرمکننده که نیاز به تمرکز چندانی نداشته باشد و بتوانم حین سفر آن را بشنوم انتخاب کردم و از انتخابم راضی بودم.
سیامک گلشیری متولد سال 1347 و اهل شهر اصفهان است. او دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشتهی زبان و ادبیات آلمانی است. گلشیری فعالیت ادبی خودش را از سال 1373 با نوشتن چند داستان کوتاه و چاپ آن در مجلات مختلف ادبی آغاز کرد و همچنین چند ترجمه از ادبیات داستانی آلمان در کارنامهی او وجود دارد. تا به امروز از سیامک گلشیری دو مجموعه داستان، هشت رمان بزرگسال و 7 رمان نوجوان منتشر شده است که شاید مشهورترین آثار این نویسنده همان دو مجموعه رمان منتشر شدهی نوجوان باشد، یعنی مجموعهی 5 جلدی خونآشام و مجموعهی 4 جلدی گورشاه که طرفداران زیادی هم در میان نوجوانان دارند.
کتابی که من خواندم در نشر صوتی رادیو گوشه که واحد تولید کتابهای صوتی نشر چشمه است با صدای نیما رئیسی تولید شده بود. کتاب قبلی که از رادیو گوشه قصد داشتم بشنوم کتاب ایوب نوشتهی یوزف روت بود که بخاطر اجرای گویندهاش نتوانستم آن را ادامه دهم و نیمهکاره رهایش کردم، اما نیما رئیسی این کتاب را در 5 ساعت و 4 دقیقه به خوبی اجرا کرده بود.