مقدمهای بر مقدمه: دانستن پیشزمینههایی ذهنی از زمان و مکانی که داستان گتسبی بزرگ در آن اتفاق میافتد به درک آن کمک میکند و به همین دلیل من هم به تاثی از دوست عزیزمان در وبلاگ میله بدون پرچم تصمیم گرفتم پیش از پرداختن به کتاب، مقدمهای دربارهاش داشته باشم.
و حالا مقدمه: در تاریخ آمریکا از سال 1920 رشد بیسابقهای در اقتصاد این کشور رخ داد که ما شاید بیشتر دربارهی پایان این دهه یا در واقع دههی بعدی آن که به رکود بزرگ اقتصادی ختم شد شنیدهایم یا مثلاً در آثاری مثل "خوشههای خشم" دربارهاش خواندهایم. اما در دوران رشد اشاره شده که به عصر جاز مشهور است علاوه بر رشد اقتصادی و پدیدار شدن افراد ثروتمند بیشتری در جامعه که تجملگرایی را نیز اشاعه میداد، پیشرفتهای تکنولوژی و تغییرات بزرگ فرهنگی نیز در این کشور و در بخشی از اروپا اتفاق افتاد و با توجه به اینکه این مولفههای یاد شده در رقص و موسیقی جاز که در آن سالها باب شده بود نمایان بود به همین دلیل نام آن دوره به عصر جاز مشهور گردید. از میان آثار ادبی نیز، برخی کتابهای اسکات فیتز جرالد، خصوصاً گتسبی بزرگ را نمایانگر این عصر میدانند که به خوانندهی اثر، تصویری از دهه 1920 آمریکا ارائه داده و در لایههای زیرین داستان خود که ابتدا به نظر میرسد تنها به عشق مربوط باشد ضمن نشان دادن تصویری از جامعه در این دهه، به مسائلی همچون شکاف طبقاتی حاصل از این تغییرات، هویت، طبقههای اجتماعی و زمان، نگاهی عمیق داشته و از همه مهمتر با اثر خود به نقد رویای آمریکایی میپردازد.
"در سالهایی که جوانتر و زودرنجتر بودم، پدرم نصیحتی به من کرد که هنوز آن را در ذهنم مرور میکنم. پدرم گفته بود: هر وقت دیدی که میخوای از کسی ایرادی بگیری فقط یادت باشه که آدمهای دنیا همه این موقعیتها رو نداشتن که تو داری."
این جملات آغازین داستان است، جملاتی که از زبان جوانی از طبقهی متوسط جامعه به نام نیک کاراوِی بیان میشود، شخصی که به عنوان یکی از شخصیتهای داستان بار روایت کتاب را نیز به دوش میکشد. او که برای کار به شهر نیویورک مهاجرت کرده، خانهای را در منطقهای به نام "وست اگ" اجاره میکند که به صورت تصادفی در همسایگی شخصی به نام گتسبی قرار دارد. گتسبی نیز مرد جوانی است که هر چند او هم مدت زیادی نیست به اینجا آمده اما در منطقه به مهمانیهای اشرافی خود مشهور شده است. به این نکته هم باید اشاره شود که در کنار محلهی "وست اِگ" که خانهی این دو قرار دارد محلهی دیگری به نام "اِست اگ" نیز وجود دارد که به محلهی پولدارهای با اصالت مشهور است.(در صورتی که وِست اگ را به نام محلهی ثروتمندهای تازه به دوران رسیده میشناسند.) همین نکتهی آغازین و اشاره به دستهبندی محلههای مجاور را میتوان آغاز تلاشهای نویسنده در بیان حرفهایش دانست، حرفهایی که از دل زخمهای شکاف طبقاتی بر میآید. (در ادامه مطلب تلاش خواهم کرد بیشتر دربارهی این دستهبندی بگویم) همانطور که اشاره شد نیک، راوی داستان است اما میتوان گفت در ابتدا چندان راوی قابل اعتمادی به حساب نمیآید. دانای کل نیست و همراه با من و شمای خواننده حین پیش رفتن داستان و روشن شدن برخی مسائل نظرش راجع به شخصیتها و وقایع تغییر میکند، به طور مثال در ابتدای داستان همچون مردم منطقه، گتسبی را فردی مرموز میداند در صورتی که در ادامه نظرش عوض میشود یا همینطور دیدگاهش نسبت به مردم ثروتمند جامعه و تغییر آن تا به انتهای داستان از دیگر مثالهای این موضوع است که البته میتوان این را از نکات قوت کتاب دانست چرا که خواننده را به فکر وا میدارد تا خودش موضوعات و انگیزههای شخصیتهای داستان را واکاوی کند و به نتیجه برسد نه اینکه راوی لقمه را آماده در دهانش بگذارد یا حکمی صادر کند. یکی از دلایلی که کتاب گتسبی بزرگ را باید با آرامش و دقت خواند و به جزئیات مطرح شده در آن توجه کرد همین است.
اما گتسبی (بدون اسپویل داستان) کیست؟ در ابتدای داستان فقط همان شخصی است که به نظر زندگی رازآلودی دارد و همگی او را با آن مهمانیهای با شکوه و پر زرق و برقی که برگزار میکند میشناسند اما کسی نمیداند واقعاً او کیست و ما هم به عنوان خواننده به همراه نیک کاراوی قدم به قدم به او نزدیک میشویم و اینگونه از طرفی به رازهای پشت پردهی این جلال و جبروت پی خواهیم برد و هم در خلال آن با یک داستان زیبای احساسی اما در عین حال واقعگرایانه همراه میشویم.
در ابتدا تا حدودی شخصیت گتسبی را در این بخش از یادداشت معرفی کرده بودم اما بعد حس کردم با معرفی آن به لذت خواندن برای دوستانی که هنوز کتاب را نخواندهاند آسیبی وارد میکنم و آن را به ادامهی مطلب منتقل کردم. به این جهت شاید ادامه مطلب کمی طولانیتر از یادداشتهای پیشین باشد. در پایان این بخش دوست داشتم به این نکته اشاره کنم که به نظرم اگر کتاب را سرسری بخوانیم شاید بتوانیم نهایتاً در یک پاراگراف کوتاه داستانش را تعریف کنیم و شاید به نظر برسد با خط داستانی سطحی و سادهای طرف هستیم، اما به واقع اینگونه نیست و تنها با خواندن با آرامش و دقت این رمان پر از جزئیات است که میتوان به زوایای مختلف آن دست یافت. در ادامه مطلب سعی خواهم کرد ضمن اشاره به شخصیتهای داستان، بیشتر دربارهی این جزئیات بنویسم.
+ رمان گتسبی بزرگ در سال 1925 منتشر شد و اواسط دههی 1940 مورد توجه قرار گرفت و منتقد سرشناسی همچون هارولد بلوم معتقد است در سرزمینی که در نیمهی اول قرن بیستم بهترین رمانها و نویسندگان را به جهان عرضه کرده است به جرات میتوان گفت گتسبی در میان آنها همتایان چندانی ندارد و فقط چند اثر از ویلیام فاکنر، ارنست همینگوی، ویلا کاتر و تئودور درایزر در کنار آن قرار میگیرند و این یعنی میتوان گتسبی بزرگ را به عنوان یکی از برترین رمانهای قرن دانست.
مشخصات کتابی که من خواندم: من یک بار چاپ سوم نسخهی نشر ماهی، ترجمهی رضا رضایی که در سال 1396 در 203 صفحه چاپ شده را خواندم و بار دوم نسخهی صوتی این کتاب که از روی نسخه ترجمهی مهدی افشار در نشر بهسخن خوانده شده را شنیدم. هرچند اولین و مشهورترین ترجمه این اثر ترجمهی کریم امامی است اما با توجه به اینکه از آن ترجمه بیش از 60 سال گذشته است و نقدهای زیادی هم به آن وارد بوده، بهترین گزینهی حال حاضر ترجمهی رضا رضایی در نشر ماهی میباشد.
ادامه مطلب ...
در ابتدای یادداشت مربوط به معرفی فیلم کرامر علیه کرامر به این نکته اشاره کردم که تا پیش از آن فیلم گمان میکردم یکی از بهترین فیلمهایی که به نحوی به موضوع جدایی و طلاق اشاره میکند فیلم جدایی نادر از سیمین اصغر فرهادی است، آنجا نوشتم که تازه متوجه شدم که سالها قبل از فرهادی نیز فیلم درخشانی ساختهی رابرت بنتون وجود داشته است و حالا که به صورت اتفاقی با فیلم داستان ازدواج آشنا شدم و به تماشای آن نشستم به نظرم این فیلم هم میتواند در کنار آن دو فیلم خوب قرار بگیرد. فیلمی که محصول سال 2019 آمریکاست و با اینکه سیزدهمین فیلم نوآ بامباک به عنوان کارگردان حساب میآید من اولین بار بود که ناماش را میشنیدم.
فیلم با یک تضاد آغاز میشود که همان نام فیلم است که داستان ازدواج نام دارد اما در واقع داستان جدایی است. نیکول که نقش آن را اسکارلت جوهانسون بازی میکند یک بازیگر تئاتر است و همسرش چارلی که آدام درایور ایفاگر نقش اوست یک کارگردان تئاتر. با این تفاوت که نیکول را میتوان یک بازیگر نسبتاً آماتور تئاتر دانست اما چارلی کارگردانی حرفهای و نسبتاً سرشناس است که حتی به واسطهی او نیکول موفق شده نقشی مهم در یک سریال تلویزیونی بگیرد. آنها یک پسر دارند و در ابتدای فیلم بعد از اینکه هر کدام از این دو با تدوینی زیبا شروع میکنند به تعریف از محاسن یکدیگر متوجه میشویم در دفتر مشاوره ی طلاق هستند و این گفتن از محاسن و طلاق تضاد غریب بعدی است. بعد متوجه میشویم نیکول است که قصد دارد به این رابطه پایان دهد و با چارلی به تفاهم می رسند که طلاق آنها خصوصاً به این جهت که آسیبی به کودکشان نرساند به صورت دوستانه و بدون هیچگونه تنشی انجام پذیرد اما همچون فیلم کرامر علیه کرامر با ورود وکلا به داستان اوضاع تغییر می کند و این جدایی که قرار بود متمدنانه باشد تبدیل به یک جنگ میشود و در خلال این جنگ، بیننده به پیچیدگیهای روابط زناشویی و جدایی پی میبرد مخصوصاً وقتی پای یک کودک خردسال در میان باشد. (البته احتمالاً تنها بخشی از این پیچیدگیها).
از نکات مثبت و خلاقانهی فیلم همان توصیفات اولیهی این زوج از یکدیگر است، در واقع همانطور که تا حدودی اشاره شد این توصیفات به خواستهی مشاورشان برای این نوشتهاند تا به خاطر بیاورند که دلیل اولیه این علاقهی این دو به یکدیگر چه بوده است. اما دلیل خلاقانه بودن چنین بخشی در فیلم این است که بیننده بدون اینکه مثلاٌ حداقل یک ساعتی از فیلم را ببینید تا با کیفیت رابطهی 10 سالهی این زوج آشنا شود و به عمق رابطهی آنها پی ببرد با دیدن و شنیدن این توصیفات حالا همچون شخصی که مدتی با آنها زندگی کرده وارد پروسه موردنظر فیلم که جدایی است میشود.
+ اگر فیلم جدایی نادر از سیمین را دوست داشتید و اگرکرامر غلیه کرامر برای شما یک فیلم خاص بوده است پس حتماً فیلم داستان ازدواج را ببینید چرا که به نظرم حتی میتوان گفت بامباک که هم نویسنده و هم کارگردان این اثر است از دو خالق قبلی آثاری که نام برده شد هم هنرمندتر است، چرا که این فیلم به نظر به عمیقی آن دو فیلم نیست و به همین جهت مخاطبانی با سلیقههای متفاوت را به خود جذب میکند و در این میان حرفهای مهم خود را به صورت ملموس ارائه میدهد.
++ در ادامه مطلب سعی خواهم کرد به نکات جالب توجه دیگر فیلم اشاره کنم.
ادامه مطلب ...پیش از اینکه تا همین چند ماه پیش چرخ وبلاگ کتابنامه دوباره به گردش در بیاید، بیش از یکسالی بود که در اینجا فعالیتی نداشتم و در طول آن مدت به دلیل مشغلههای فراوان از جمله تغییر محل کار و تداخل آن با ادامه تحصیل و در نهایت پایاننامه و دفاع از آن، کمتر توانستم کتاب بخوانم و قطعاً این موضوع آزارم داده اما در میان همان اندک کتابهایی که موفق به خواندنشان شدم به اصطلاح یک غول مرحله آخر وجود داشت به نام کلیدر، رمانی 10 جلدی که با چیزی حدود 3000 صفحه به عنوان طولانیترین رمان ایرانی شناخته میشود و در دنیا نیز از این لحاظ پس از اثر مشهور مارسل پروست در رتبه دوم قرار میگیرد. به هر حال در این دوره و زمانهی شتابزده و سرشار از حواسپرتی شاید انتخاب نام غول مرحله آخر برای این کتاب نام نابجایی نباشد، حداقل برای من ایجاد تمرکز لازم در مدت طولانی برای خواندن کتابی با این حجم چندان راحت نبود.
رمان کلیدر همانند دیگر رمانهای چند جلدی و طویل دارای شخصیتها و خردهداستانهای فراوانی است که در خدمت خط اصلی روایت هستند، داستانی که بر اساس ماجرایی واقعی نوشته شده و نویسندهی آن با روایت تاریخنگارانه و نگاه به موارد مختلف از جمله مسائل فرهنگی، اجتماعی و سیاسی ایران در دههی بیست خورشیدی، رنگ و بویی همچون یک حماسه از جنس مقاومت و مبارزهطلبی در برابر ظلم و استبداد به مخاطب ارائه داده است. داستان با حضور دختر جوانی به نام مارال آغاز میشود، دختر کردتباری که سوار بر اسب یکهشناس خود، قرهآت، چنان با صلابت توصیف میشود که خواننده پس از خواندن آن سطور در همان ابتدا به خود نوید داستانی حماسی را میدهد که مارال شخصیت اصلی آن است، اما چندی نمیگذرد که متوجه میشودشخصیت اصلی داستان مارال نبوده بلکه پسرعمهی او گلمحمد است، یک جوان ایلیاتی از نسل کردهای تبعیدی به خراسان که همچون دیگر اعضای ایل مشغول زندگیاش بوده و سرِ زمین میرفته، به گلهها رسیدگی میکرده و به اصطلاح خودمانی نشسته بوده سر سفرهاش نان و ماستش را میخورده اما شرایط روزگار که بی ارتباط با اوضاع سیاسی حاکمیتی آن زمانه نیست اوضاع را تغییر میدهد، زمانهای که با قحطی و خشکسالی و به قول خودشان بُزمرگی گلههاشان نیز همراه شده و با یک اتفاق گل محمد را ناخواسته وارد مسیری دیگر میکند، مسیری که در ابتدا فقط بخاطر رهایی و نجات خود از مهلکه به آن پای گذاشته اما کمکم رنگ مقاومت و مبارزه در برابر قدرتهای زورگوی حاکم به خود میگیرد و طبیعتاً با چالشهای بسیاری در طول راه همراه خواهد بود. زمان وقایع داستان همانطور که اشاره شد دههی بیست خورشیدی است و مکان هم روستای کلیدر در خراسان. شخصیتهای داستان در کنار ایل کردهای تبعیدی به این منطقه، روستاییهای اهل خراسان هستند. راوی غالب داستان دانای کل است اما در مجموع رمان از چندین زاویه روایت میشود، بطوریکه در بخشهایی از زاویه دید اول شخص و بخشهایی دیگر از نگاه سوم شخص روایت را میخوانیم و اینگونه به عنوان مخاطب از ذهنیت شخصیتها آگاه میشویم. یکی از نکات مثبت کتاب ریتم نسبتاً یکسان آن است چرا که دولت آبادی برای نوشتن این کتاب بیش از ده سال زمان گذاشته و با وجود این زمان طولانی و تغییراتی که طبیعتأ در زمانه و خلقوخوی نویسنده ایجاد میشود احتمال اینکه ریتم داستان در طول این مدت از حالت اولیه خارج شود زیاد است، معروفترین مثالش هم میتواند رمان چند جلدی فرانسوی "خانواده تیبو" باشد که نوشتناش چیزی حدود بیست سال زمان برد و در آنجا به وضوح میبینم که از یک جایی از داستان به کلی مسیر و یا شاید علایق نویسنده تغییر کرده و این روی روایت داستان کتاب نیز ملموس است اما دولت آبادی تقریباً میتوان گفت چنین تغییر ناگهانی در کتابش نداشته و نسبتاً ریتم در آن حفظ شده است. اما نکته ای که شاید تا حدودی مخاطب را آزار دهد روایتهای طولانی گاه نامرتبط با خط اصلی داستان و یا بها دادن به خرده روایتهایی است که شاید نقش کمرنگی در روایت اصلی دارند و گاهی حسابی حوصله خواننده را سر میبرند یا در رابطه با شخصیتپردازیهای داستان، پیش از تعریف و تمجید می توان نقدهایی هم بر آن وارد کرد؛ به طور مثال در ابتدای داستان خواننده مطمئن است که مارال از شخصیتهای مهم داستان است که البته در پایان داستان هم میبینیم که نقش مهمی خواهد داشت، اما در میانهی رمان چنان حضورش کمرنگ میشود که حتی ممکن است مخاطب او را فراموش کند. اما در مجموع باید گفت یکی از بهترین شخصیتپردازیهایی که حداقل من در رمانهای ایرانی با آنها روبرو بودم در این کتاب ارائه شده و شخصیتهای "گلمحمد"، مادرش "بلقیس"، "خانعمو" و البته "ستار پینهدوز" شخصیتهایی هستند که با توصیفات نویسنده چنان خوب تصویر شدهاند که تا مدتهای طولانی در خاطرم خواهند ماند. همینطور میتوان گفت شخصیتهای داستان همانند زندگی واقعی نه خیر مطلق هستند و نه شر مطلق و در نتیجه میتوان آنها را شخصیتهایی خاکستری نامید همچون همینهایی که ما هستیم. نثر داستان را نیز میتوان تلفیقی از واقعگرایی و شاعرانگی دانست که با توصیف طبیعت و استفاده از واژهها و ضرب المثلها و اصطلاحاتی بعضاً با گویش محلی، خواننده را با فضا همراهتر و روایت را بسیار باورپذیرتر کرده است.
کلیدر را در شرایط ایدهآل خودم که همیشه برای زمان خواندنش متصور بودم نخواندم. اما با این حال خواندنش برای من تجربهی دلنشینی بود. هرچند با توجه به حجم زیاد جرات نمی کنم خواندن آن را به شخصی دیگر توصیه کنم. اما قطعاً میتوانم بگویم اگر شخصی هستید که برای خود برنامهی ثابت روزانهای برای کتاب خواندن دارید و تجربهی خواندن یک رمان نسبتاً طولانی را هم داشتهاید قطعاً از هم نشینی طولانی مدت با خانوادهی کلمیشی و دیگر خانوادههای این داستان خودتان را محروم نکنید و در اشکها و لبخندها و مخلص کلام زندگی آنها خود را شریک کنید، فکر نمیکنم بعد از این تجربه پشیمان شوید. تجربهای که در کشاکش تغییرات بزرگ اجتماعی سیاسی آن روزگار تجربهای متفاوت با زندگی شهری امروز ما خواهد بود، هر چند مقاومت و مبارزهی مردم عادی و فرو دست دربرابر ظلم مواردی است که دائم در تاریخ در حال تکرار است.
+ دوست خوب ما در دنیای وبلاگها جناب مجید مویدی عزیز که مدتهاست وبلاگش را به روز نکرده و دلتنگ نوشتههایش هستم چند سال پیش یادداشتهایی درباره این کتاب نوشته است که خواندن آن و البته خواندن کامنتهای پای آن پستها خالی از لطف نیست. از اینجا میتوانید آن سه یادداشت را بخوانید: "یک"، "دو"، "سه"
++ از زمان انتشار کلیدر تا به امروز نقدهای مثبت و منفی بسیاری برای این کتاب نوشته شده است. به طور مثال از کریم امامی خواندهام که به نظرش "کلیدر را می توان نقطهی اوج رشتهی آثار پیشین دولت آبادی به حساب آورد که اغلب آنان داستانهایی کوتاه دربارهی مردم زجر کشیده و رنجور دهات خراسان است." یا از احسان یارشاطر که "کلیدر را حماسهای با تصاویر پر بار و شعری در جامهی نثر" میدانست. اما منتقدان بسیاری هم بودند که نقدهایی به این اثر دولتآبادی وارد داشتهاند، نقدهایی که گاه همچون نظر دولت آبادی نسبت به منتقدین تند و گزنده بوده و گاه ملایمتر، از بین آنها نقد رضا براهنی (اینجا) و بخصوص نظر مهشید امیرشاهی (اینجا) درباره کلیدر نسبت به بقیه خواندنیتر است. هر چند بعد از خواندن آنها احتمال اینکه دیگر سراغ خواندن این کتاب یا کتاب دیگری از دولت آبادی نروید هم هست.
مشخات کتابی که من خواندم: نشر فرهنگ معاصر، چاپ هشتم1397،قطع پالتویی، در4000 نسخه، 3034 صفحه
اگر از دوستان قدیمی وبلاگ کتابنامه باشید احتمالاً از چگونگی آشنایی من با آثار سیامک گلشیری با خبر هستید و میدانید که این آشنایی به واسطهی برادرزادهی گرامی که روزگاری کتابخوان بود اتفاق افتاد. در یادداشتهای مربوط به معرفی کتابهای "آخرش میآن سراغم" و "تصویر دختری در آخرین لحظه" ماجرا را شرح دادهام و تنها تفاوتی که از آن زمان تا به امروز ایجاد شده این است که این برادرزادهی گلشیریخوان ما که یک زمانی در این خیال بودم که با تلاشهای من کتابخوان شده آن روزها از میان نویسندگان ایرانی تنها از این نویسنده داستان میخواند و حالا بعد از گذشت این سالها به جرات میتوان گفت دیگر هیچ کتابی غیر از کتابهای درسی نمیخواند و باید اعتراف کنم نه تنها پروژهی کتابخوانسازی من درباره ایشان شکست خورده به حساب میآید بلکه پروژههای کتابخوانسازی دیگری که با شرکت دو برادرزادهی بعدی و با وجود روشهایی نوینتر در حال انجام بود نیز تقریباً با شکست مواجه شده است، به گونهای که یکی از این دو با کتابهای "خانه درختی" از انواع چندین و چند طبقهی آن یکی یکی طبقهها را بالا رفت و احتمالا در همان بالابالاها متوجه شد سرعت اینترنت بسیار بالاتر است و همان بالا مشغول به گوشی ماند و دیگر به سراغ دیگر کتابها نیامد، دیگری هم علیرغم این که بسیار پرشورتر و منسجمتر از نفرات قبل کتابخوانی را شروع کرده و کار را به جایی رسانده بود که بعد از خواندن هری پاتر از طرفداران پر و پا قرص این شخصیت شده بود، در حالی که در ظاهر هنوز هم خود را کتابخوان میداند اما در واقع در میانهی راه، دنیای کتابخوانیاش را با دنیای پر رنگ و لعاب مجازی عوض کرده و در نهایت با نصیحتی پر بار به سراغ عموی خود آمده و به ایشان میگوید: "میگم عمو مهرداد، جدا از اینکه بعضی وقتها خوندن داستان حال میده اما در مجموع وقتی هوش مصنوعی هست که به هر سوال تو بهتر از هر کس دیگهای جواب میده! پس تو برای چی وقتت رو این همه برای خوندن تلف میکنی و بجاش در اون وقتها بازی نمی کنی!؟ ولش کن و بیا توی گوشیت کال آف نصب کن و بازی کنیم حال کنیم" به هر حال آن قسمتِ اول نصیحتش که گفت"گاهی خواندن داستان حال میدهی وجودش" که به آن اشاره کرد تا همین چند روز پیش درگیر درس و مدرسه بود و نمیتوان هنوز درباره ایشان حکم داد که به طور کامل بیخیال کتابخوانی شده یا نه، نوروزی که در آن هستیم یا نهایتاً در تابستان میتوان تشخیص داد که ایشان نیز به طور کامل کتابخوانی را رها کرده است یا خیر. به هر حال پروژههای کتابخوانی من همگی در کوتاه مدت به صورت گلخانهای جواب دادند و چراغ آنها پس از مدتی خاموش شد اما هنوز به اهداف بلندمدت آن پروژهها امیدوارم. اهدافی که با کاشتن بذر "گاهی خوندن داستان حال میده" در وجود این عزیزان روزی جوانه خواهد زد.
اما بعد از این حرفهای حکیمانه بهتر است بروم سراغ معرفی کتاب مهمانی تلخ که نسبت به دو کتاب قبلی که از این نویسنده خواندهام قدیمیتر است و در سال 1380 منتشر شده و در همان سال نیز نامزد دریافت بهترین رمان جشنواره مهرگان گردیده است. این کتاب 142 صفحهای در دستهبندی کتابهای داستانی نشر چشمه، در قفسهی آبی قرار گرفته و اگر با این دستهبندی آشنا باشید میدانید کتابهایی در این قفسه قرار میگیرند که ژانری، قصه گو و جریان محور باشند. این کتاب هم همینطور است و میتوان گفت تقریباً یک تریلر یا شاید به تعبیری یک کتاب در ژانر رازآلود با متن روان و ساده و بسیار پرتعلیق به حساب میآید که هر چند در برخی از قسمتهای متن آن تا حدودی خواننده را ساده لوح فرض میکند اما به نظرم در مجموع خواننده را به خوبی همچون یک فیلم سینمایی تا پایان کتاب همراه میکند و گزینه خوبی برای سرگرمی است. این داستان مثل اغلب داستانهای این ژانر جذابیت خود را مرهون تعلیقهای خود است و با توجه به اینکه کل داستان در چند ساعت اتفاق میافتد خیلی امکان صحبت کردن درباره داستان بدون ضربه به آن تعلیقها ممکن نیست اما من سعیام را میکنم. کتاب از زبان اول شخص روایت میشود و راوی آن شخصی به نام رامین ارژنگ است. استاد دانشگاهی که در همان ابتدای داستان در شهر تهران سوار یک تاکسی میشود تا از دانشگاه به محل زندگی خود در حوالی پارک وی بازگردد، در میانهی راه تاکسی بنزین تمام میکند و استاد به همراه چند مسافر دیگر مجبور میشود وسط اتوبان پیاده شود تا به وسیله تاکسی دیگری ادامه مسیر را طی کند. قبل از این اتفاق مکالماتی بین مسافران و راننده شکل گرفته که پس از تمام شدن بنزین و رها شدن در اتوبان ذهن خواننده را درگیر دلهرههایی میکند که هرچند به خیر می گذرند اما پس از کمی پیادهروی کنار اتوبان، اتومبیلی برای او نگه میدارد و او را سوار میکند و همین جاست که دلهرهی بعدی به سراغ خواننده میآید چرا که رفتار راننده عادی نیست و همینطور خیره به استاد نگاه میکند و بعد از تعجب استاد و قصد پیاده شدنش راننده خودش را معرفی میکند و میگوید تورج است، دانشجویی که چند سال پیش از دانشگاه اخراج شده و از قضا یکی از اشخاصی که نقش اساسی در اخراج او داشته همین جناب استاد ارژنگ است.
صحبت این دو نفر آغاز میشود و با چاشنی پرحرفی تورج در طول مسیر ادامه پیدا میکند. او اتفاقاتی را تعریف میکند که پس از اخراج از دانشگاه برایش رخ داده و همین موضوع باعث میشود که من و شمای خواننده و البته جناب استاد ارژنگ تا حدودی دچار دلهره و هراس شویم و به این فکر کنیم که احتمالا با این اوصاف بعد از سالها حالا موقعیت مناسب برای انتقام تورج فراهم شده اما تورج میگوید همهی اینها دیگر گذشته و حالا مدتی است نامزد کرده و زندگی خیلی خوبی دارد. این گفتگوی دو نفره با یادآوری خاطرات ادامه پیدا میکند و پس از این که به حوالی خانه استاد میرسند و استاد قصد پیاده شدن دارد تورج اصرار میکند که حالا که بعد از مدتها همدیگر را دیدهایم حیف است که اینقدر زود از هم خداحافظی کنیم و بیاییم با هم بیشتر وقت بگذرانیم و این حرفها. و این گفتگو به هر شکلی که شده تا یک کافه و پس از آن به خانهی تورج و همینطور در ادامه تا به رفتن به یک مهمانی ادامه پیدا میکند و ادامهی ماجرا... .
مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ سوم نشر چشمه، بهار ۱۳۹۷, در ۵۰۰ نسخه، بهار، ۱۴۲ صفحه
اگر اشتباه نکنم آخرین فیلمی که در یک سالن سینما به تماشای آن نشستم "تهران 1500" بود، انیمیشنی که بهرام عظیمی در سال 1392 آن را ساخت و من را به واسطهی برادرزادهام به سینما کشاند و نوروز خاطرهانگیزی برایمان ساخت. پیش از آن آثار درخور توجهی مانند "چهارشنبه سوری"، "جدایی نادر از سیمین" و "اینجا بدون من" آخرین فیلمهایی بودند که بخاطر آنها روبروی پردهی نقرهای نشستم. اما حالا ده سالی میشود که اعتمادم به سینمای ایران را تقریباً از دست دادهام و به این نتیجه رسیدهام که گونههای مهم سینمای کشورمان مثل سینمای اجتماعی یا حتی درام عاشقانه، اغلب یا به دست فراموشی سپرده شدهاند یا در نمونههای موجود آنقدر دمدستی و سیاهنمایانه شدهاند که به جای خلق پرسش و ایجاد سوژهی تفکر برای مخاطب، بیشتر حال او را خراب میکنند. البته شرایط بحران زدهی جامعه هم در این موضوع که بیشتر فیلمهای مورد استقبال اکران، فیلمهای کمدی هستند دخیل است و امروز میتوان گفت بدنهی اصلی سینمای ما را همین فیلمها تشکیل میدهد. قصدم این نیست که بگویم فیلم طنز و کمدی بد است، چرا که اگر با یک اثر هنری کمدی با کیفیت مواجه باشیم بسیار هم عالی خواهد بود، اما وقتی صحبت از فیلمهای کمدی این روزهای سینما میشود خبری از آثار درخشانی مثل "اجاره نشینها"، "مهمان مامان"، "مارمولک" و حتی "ورود آقایان ممنوع" نیست و اغلب فیلمهای اکران این سالها آثار هزلی هستند که فارغ از نداشتن ارزش هنری، این حس را به بیننده القا میکنند که به فهم و شعور او توهین شده است . به همین دلیل در چند وقت اخیر اگر میخواستم فیلم ایرانی ببینم هر از گاهی فیلمها را با همین فیلتر کمدی یا غیر کمدی بودن یا با پیگیری آثار کارگردانهایی که پیش از این، فیلم خوبی ازآنها دیده بودم انتخاب کرده و به تماشا مینشستم بلکه فیلم خوبی گیرم بیاید اما شما که غریبه نیستید در میان آن گلچین شدهها هم فیلمی پیدا نمیشد که چنگی به دل بزند تا اینکه با پیشنهاد یکی از دوستان به تماشای جنگل پرتقال نشستم و بعد از مدتها به سینما امیدوار شدم. تا این حد امیدوار که دلم خواست باز هم برای تماشای برخی فیلمها به سینما بروم.
«جنگل پرتقال» نخستین فیلم بلند آرمان خوانساریان است که در سال ۱۴۰۱ با تهیهکنندگی رسول صدرعاملی ساخته و در آبان ۱۴۰۲ در سینماها اکران شد. خوانساریان پیش از این با ساخت فیلمهای کوتاه موفقی مانند «سایه فیل» و «سبز کلهغازی» شناخته شده بود و در «جنگل پرتقال» بهعنوان اولین تجربهی بلندش توانست با فیلمنامهای خوب و پرداختی دقیق به همراه جزئیات کافی و خلق فضایی ملموس، داستانی ارائه دهد که بیننده را درگیر خود کرده و منتقدان و علاقهمندان جدی سینمای ایران را نیز امیدوار کند. داستان فیلم، بخشی از زندگی شخصی به نام سهراب بهاریان را روایت میکند، یک جوان احتمالاً دههی شصتی که دانشآموختهی رشتهی نمایشنامهنویسی است و همچون بسیاری از همنسلان خود با آرزوهای بر باد رفتهی دوران جوانی و نرسیدن به آنها و طبعاً سرخوردگی ناشی از آن، حالا که در زمینهی رشتهی هنریاش هم به جایگاه موردنظرش نرسیده، در آغاز فیلم یعنی در زمانی که پانزده سال از زمان فارغ التحصیلیاش گذشته میبینیم که بعد از مدتها بیکاری، چند روزی است در مدرسهای به عنوان معلم ادبیات مشغول به کار شده است. در همان صحنه آغازین با دیدن نوع مواجههی او با شاگردان و به چالش کشیدن آنها متوجه میشویم با معلمی سختگیر و البته تندخو طرف هستیم که قطعاً این از همان سرخوردگی یاد شده نشأت میگیرد؛ معلمی که قصد دارد از مبحثی که در همان جلسه به دانشآموزان درس داده امتحان بگیرد و با کسی هم شوخی ندارد و در چند روز ابتدایی کارش چند نفر را هم اخراج کرده است. حالا مدیر مدرسه به او اعلام کرده که باید هر چه سریعتر مدرک تحصیلی خود را تحویل مدرسه بدهد و دیگر فرصتی برای پشت گوش انداختن برایش باقی نمانده و در غیر این صورت آنها مجبور هستند معلم دیگری را جایگزین کنند. و اینگونه است که آقا معلم داستان پس از پانزده سال راهی شهر محل تحصیل خود شهسوار میشود تا مدرک تحصیلیاش را از دانشگاه آزاد تنکابن بگیرد. سفری که در عین عادی بودن، با مرور گذشته و دیگر چالشهای پیش رو برای سهراب یک سفر عادی نخواهد بود.
+ اما چرا این فیلم به نظرم فیلم خوبی است؟ در ادامه مطلب سعی کردهام به این سوال پاسخ دهم.
++ به افتخار این فیلم خوب تصمیم گرفتم در کنار دستهی ۱۰۱ فیلم چهار ستاره تاریخ سینما پوشه یا دستهی جدیدی تحت عنوان سینمای ایران اضافه کنم و تجربهی خودم از تماشای فیلمهای خوب سینمای خودمان را هم در این وبلاگ بنویسم.
+++ فرصتها در زندگی زودتر از چیزی که بتوان فکرش را کرد از دست میرود، امیدوارم حداقل نیمی از آنها را در یابیم. شاید دیدن این فیلم کمک کند. به عنوان یک توصیهی دوستانه شما را به تماشای این فیلم دعوت میکنم.
ادامه مطلب ...
چندی پیش به دعوت استادم به همراه چند علاقهمند دیگر در یک فضای هنری به تماشای فیلم سینمایی کریمر علیه کریمر نشستیم. تا پیش از اینکه فیلم را ببینم گمان میکردم تنها فیلم درخشان موجود در دنیای سینما که به موضوع جدایی آن هم از نوع طلاق پرداخته فیلم سینمایی "جدایی نادر از سیمین" است بخصوص بعد از آنکه در سالهای اکرانش شهرت جهانی پیدا کرد. اما پس از آشنایی با این فیلم متوجه شدم 32 سال پیش از اصغر فرهادی، رابرت بنتون فیلمی با این موضوع ساخته که اتفاقاً آن فیلم هم بسیار موفق بوده و پس از نامزدی در 9 بخش در آکادمی اسکار، موفق شد 5 اسکار از جمله جایزه بهترین فیلم را از آن خود کند، این فیلم که نقش اصلی آن را "داستین هافمن" بازی میکند یکی از معروفترین فیلمهای این بازیگر سرشناس هالیوود است و از طرفی یک سکوی پرش برای نقش مقابلش در فیلم که نقش آفرینی آن را "مریل استریپ" بر عهده داشت به حساب میآمد، استریپ که پیش از این در فیلم شکارچی گوزن بازی کرده و در آنجا نیز نامزد جایزه بهترین نقش مکمل زن شده و موفق به کسب آن نشده بود برای فیلم کریمر علیه کریمر برندهی این جایزه شد و در واقع پس از این فیلم بود که بسیار شناخته شده و بعدها به عنوان بهترین بازیگر نسل خود لقب گرفت.
اما برای پرداختن به فیلم بگذارید از یک مثال استفاده کنم. اگر اهل فوتبال باشید یا اگر حداقل مثل من به یاد دوران قدیم هر از گاهی نگاهی به برخی مسابقات فوتبال بیندازید و خبرهای مربوط به آن را دنبال کنید قطعاً نام آقای پپ گواردیولا به گوشتان خورده است، بازیکن فوتبال نسبتاً خوب دهههای گذشته فوتبال اسپانیا و مهمتر از آن بهترین و پرافتخارترین مربی نسل خودش، او علاوه بر اینکه در همه تیمهایی که به عنوان سرمربی حضور داشت همواره موفق بود، بلکه تاثیر گذاری او بر کل فوتبال به حدی بود که بسیاری از باشگاههای دیگر از سیستمها و نوع بازی تیمهایش کپیبرداری میکردند و حتی این تاثیرگذاری به تیمهای ملی کشورهایی مثل آلمان هم رسیده بود. او بعد از سالها موفقیت که آخرین آن هم همین فصل گذشتهی لیگ قهرمانان اروپا بود که با تیم منچسترسیتی قهرمان آن شد، در فصل جاری لیگ برتر تیماش که شکست ناپذیر مینمود به شکل عجیبی دچار افت شده و در مسابقات پیاپی با نتیجههای مفتضحانهای شکست خورد. پپ که مشخص بود در کنار زمین کنترل اوضاع از دستش خارج شده پس از چندین و چند تندخویی با برخی خبرنگاران و هواداران در خلال برخی از مسابقات، در کنار زمین هم اقدام به خودزنی کرده و در یکی از مسابقات از عصبانیت به طور واضح سر و صورت خودش را چنگ زده بود. با این وجود منچسترسیتی قهرمان با وجود ستارههای میلون دلاری خود همچنان شکست میخورد و طرفداران همیشگی تیم هم دست از وفاداری برداشته و با شعارهای خود به او حمله میکردند. در همین روزها بود که چنین خبری منتشر شد: "پایان عشق 30 ساله در تلخ ترین سال مربیگری، گواردیولا پس از سی سال زندگی مشترک از همسرش جدا شد." پس از آن بود که در میان رسانهها و هواداران این بحث سر گرفت که آیا مشکلات خانوادگی پپ بود که باعث ناکامیاش در این فصل گردید؟ یا برعکس این وضع بحرانی تیم بود که بر روی زندگی شخصی گواردیولا اثر گذاشت؟ پاسخ قطعی را نمیدانیم، اما میتوان از چند زاویه به این قضیه نگاه کرد، من پیشنهاد میکنم برای دیدن از یکی از این زوایا سفری 105 دقیقهای به 46 سال قبل داشته و به تماشای فیلم کریمر علیه کریمر بنشینید.
این فیلم که در کشور ما با نام کریمر در برابر کریمر نیز شناخته شده است بر اساس کتابی به نام "جدایی" نوشتهی آوری کورمن ساخته شده و داستان زندگی آقای تد کریمر است، مردی که او هم مانند گواردیولا در زندگی شغلی خود بسیارموفق بوده و در واقع چنان غرق در کار خود شده است که قافیه زندگی خانوادگیاش را به طور کامل باخته است. البته فراموش نکنید قرار بود این فقط یکی از زوایا باشد و قرار نیست با نگاه سنتی به این قضیه همهی کاسه و کوزهها را بر سر تد خراب کنیم و او را مقصر همه چیز بدانیم. نه، اینگونه نیست، این را بعد از دیدن فیلم بهتر درک خواهیم کرد، در واقع موضوع اصلی فیلم بحث حضانت است. در ابتدای فیلم میبینیم که جوانا(مریل استریپ)، همسرش تد(داستین هافمن) و پسر خردسالشان را احتمالا به همین دلیلی که شرح داده شد ترک میکند و تد میماند و فرزندی که حالا علاوه بر وظیفهی پدری که چندان هم با آن آشنا نبوده باید وظیفهی مادری فرزندش را نیز در خانه بر عهده بگیرد و تلاشهای او برای پذیرش این موضوع صحنههای احساسی جذابی برای بینندگان فیلم به جا گذاشته است. حال این را هم در نظر بگیرید که او پیش از این، یعنی زمانی که بار نگهداری از فرزندش تقریباً به طور کامل بر روی دوش همسرش بود هم با وجود شغل پر مشغلهاش یک پای زندگیاش میلنگید، حالا وظیفهی سخت برقراری تعادل میان زندگی شخصی و شغلی بر عهده او قرار گرفته است و او وقتی با هزار مشقت موفق میشود این تعادل نسبی را برقرار کند و اوضاع را به آرامش برساند جوانا باز میگردد و تقاضای حضانت فرزندش را ارائه میدهد و ادامهی فیلم که در واقع بخش اصلی فیلم به حساب میآید تلاش این پدر و مادر برای حضانت فرزند و ادامهی زندگی است.
یکی از نکاتی که بعد از دیدن فیلم احتمالاً تا مدتها در خاطرتان خواهد ماند بازیهای بسیار خوب و طبیعی و تاثیرگذار این دو بازیگر است. از دیگر نقاط قوت فیلم که حس خوبی به بیننده القا میکند عدم جانبداری از هیچکدام از دو سمت ماجراست و این که بیننده به خوبی حس میکند که هیچکدام از دو طرف نه خیر مطلق هستند و نه شر مطلق و این یعنی همان انسانهایی که ما هستیم و یا در اطرافمان میبینیم. نکته دیگر این که وقتی صحبت از تاثیرگذاری شد محدود به تاثیر بر بخش محدودی از مخاطبان سینما نبوده و صحبت از تاثیر بسزایی است که این فیلم در نگرش عمومی داشته است چرا که تا پیش از این فیلم دیگاه غالباً به این شکل بوده که بدون توجه به مسائل مورد اشاره در این فیلم به صورت سنتی حضانت فرزند را به مادر میسپردند اما این فیلم بحثهایی تشکیل داد تا دیدگاه تازهای به این موضوع ایجاد گردد تا رویکردی عادلانهتر به این موضوع داشته باشند.