چند روز پیش در یک برنامه تلویزیونی شنیدم که یکی ازنویسندگان ادبیات داستانی خودمان از نبود ریویو نویس خوب در کشور گله میکرد و میگفت نقدنویسی در کشور ما به خوبی جاافتاده و منتقدین خوبی هم در حوزه کتاب داریم اما ریویونویس شناخته شدهای خصوصاً در زمینه ادبیات داستانی وجود ندارد. ریویو نویس به این معنا که شخص فارغ از مسائل تخصصی، درباره کتابی که خوانده بنویسد و در یادداشتش با اشاره به مضمون یا خطی از داستان (بدون برملا ساختن آنچه که نباید از کتاب فاش شود) در این حجم زیاد کتاب منتشر شده یادداشتی ارائه دهد که بتواند حکم یک راهنما برای خوانندگانی باشد که قصد دارند کتاب را بخوانند یا حتی خوانندگانی که کتاب را خواندهاند و دوست دارند آن را از نگاه خوانندهای دیگر ببینند و درباره آن حتی با کسی سخن بگویند. البته من و شمایی که در دنیای وبلاگها گشت و گذاری داریم می دانیم که افراد زیادی دانسته و ندانسته این کار ریویو نویسی را، آن هم به خوبی انجام میدهند، اما خب احتمالاً منظور اصلی این آقای نویسنده شناخته نشدن این افراد و جدی گرفته نشدن نقش مهم آنها در دنیای کتاب و کتابخوانی بوده است.
در تفاوت منتقد و ریویو نویس جا دارد به این نکته هم اشاره شود که غالباً منتقدین در جبههی مقابل نویسندگان و خالقان اثر یا در مواردی همچون مور د خاص مسعود فراستی حتی در جبههای مقابل مخاطب قرار دارند، اما ریویو نویسان درواقع در هیچ جبههای قرار نمیگیرند و بیشتر در کنار مخاطبان هستند. آنها در واقع یک خوانندهی خوبِ کتاب هستند که مخاطبانشان می توانند روی آنها به عنوان یک دوست حساب کرده و نظرات او را درباره کتابهایی که خوانده بپرسند و غالباً این کار را با خواندن ریویو هایی که او نوشته است انجام می دهند. به هرحال امیدوارم مردم ما بیشتر کتاب بخوانند و ریویو نویسانِ ما هم بیشتر دیده شوند و از آنجا که آرزو بر جوانان عیب نیست امیدوارم یکی از آنها هم من باشم. اما غرض از بیان موضوع ریویونویسی این بود که بگویم اگر ما در دنیای ادبیات داستانی یک ریویو نویس شناخته شده نداشته باشیم اما در دنیای فوتبال یک نمونه بسیار خوبش را داریم و آن کسی نیست جز جناب "حمیدرضا صدر" بزرگوار.
درست است که او دارای مدرک کارشناسی اقتصاد و کارشناسی ارشد شهرسازی از دانشگاه تهران و دکترای برنامهریزی شهری از دانشگاه لیدز بریتانیا است. اما عاشقان سینما از گذشتهها او را با یادداشتهایش در مجلات سینمایی و نقدهایی که درباره فیلمهای روز سینما در ستونهای ثابتش می نوشت میشناسند. اما من اول بار او را با کارشناسیهای شیرین و پر هیجان فوتبالیاش در تلویزیون شناختم، اگر اشتباه نکنم سال ۱۳۹۰ بود که برنامه ای تحت عنوان "آنسوی نیمکت" از شبکه ورزش تلویزیون پخش می شد و جناب صدر کارشناس ثابت آن برنامه بود. سخنان او درباره بازیکنان و تیمهای فوتبال شبیه تعریف کردن یک قصه و یا یک فیلم سینمایی بود، درآن برنامه بارها شاهد بودم که جناب صدر در میان صحبت هایش بسته به موضوع از اتفاقاتی در دقایق خاصی از مسابقه فوتبالی حرف میزد که چهل سال پیش برگزار شده بود و سخنهایش چنان بود که گویی آن مسابقه را شب قبل به تماشا نشسته است. به گمانم این مرد لحظه به لحظهی تاریخ فوتبال را از حفظ است. از تماشای بی وقفه آن برنامه و پس از آن با کارشناسی بازیهای جامجهانی فوتبال و لیگ قهرمانان اروپا بود که او را به عنوان یک عاشق واقعی فوتبال شناختم. جناب صدر دو سال پیش گویا برای یک سری چکاپهای پزشکی و همینطور به منظور دیدن دخترش به امریکا سفر کرد و تا امروز به وطن بازنگشته است.
در بین کتابهایی که تا کنون از حمیدرضا صدر به چاپ رسیده سه موضوع"سینما"، "فوتبال" و "داستان در بستر تاریخ معاصر" به چشم می خورد. همچنین دو ترجمه رمان هم از ایشان به چاپ رسیده است. درباره کتابها و مقاله های سینمایی حمیدرضا صدر که کم هم نیستند اطلاعات چندانی ندارم اما کتابهایی که با موضوع فوتبال تا کنون از ایشان به چاپ رسیده "نیمکت داغ" ، "پسری روی سکوها" ، "روزی روزگاری فوتبال" و "پیراهن های همیشه" نام دارند و دو کتاب هم در حوزه ادبیات داستانی با موضوع تاریخ معاصر به نام های" تو در قاهره خواهی مرد" و "سیصد و بیست و پنج" از ایشان منتشر گردیده است. ترجمه های ایشان هم "یونایتد نفرین شده" نوشته دیوید پیس و "یه چیزی بگو" نوشته لاوری هانس اندرسون هستند. اما کتاب روزی روزگاری فوتبال:
کتاب روزی روزگاری فوتبال نگاهی گذرا و تا حدودی جامعه شناسانه به تاریخ فوتبال در کشورهای مختلف دارد. کتاب بعد از مقدمه هفت پردهای خود شانزده فصل دارد که چهارده فصل آن به نام کشورهای جهان است و در هر کدام به چگونگی پیدایش فوتبال در آن کشور و رشد و جایگاه کنونیاش و البته مهمتر از همه مواجهه جامعه با آن می پردازد. روایاتی که گرچه با توجه به نوع کتاب بیشتر آماری هستند اما برای عاشقان فوتبال بسیار نوستالژیک و برای کسانی که عشق آتشینی به فوتبال ندارد نیز از لحاظ جامعه شناسی جالب توجه خواهد بود. مفصل ترین فصل این کتاب فصل ایران است که درآن از چگونگی ورود فوتبال به ایران و شکل گیری آن از آغاز سخن گفته و به لیگ و تیم ملی ایران و به هر چه که اندک از فوتبال ایران میدانیم و بسیار نمیدانیم می پردازد. با توجه به این که من نسخه صوتی این کتاب را شنیدم نمی دانم این فصل چند صفحه دارد اما در نسخه صوتی، این فصل سه ساعت و بیست و سه دقیقه است؛ ...ورزش ایران به زورخانه هایش می بالید، به پهلوانان کشتیاش که می خواستند با سنت کهن گره بخورند، به تیر اندازی و سوارکاری که بیشتر در ادبیات ایرانیان به آنها اشاره شده بود. در میان ورزشهایی که در آنها نامی از توپ برده می شد چوگان جلب نظر می کرد، ولی توپ چندان جایی در تفریحات کودکان نداشت و از ورزشی که در آن با پا به توپ ضربه می زدند نشانی نبود. فوتبال از آن سوی مرزها آمد و به فرنگی ها تعلق داشت، به انگلیسی ها. ایرانیان که برابر هر پدیده جدیدی مقاومت می کردند نتوانستند برابر فوتبال تاب آورند، سادگی و جاذبه فوتبال، کُشتی را به سرعت در سایه خودش قرار می داد، آن ورزش نو از دل مراودات سیاسی ظهور کرد. از حضور بیگانگانی که توشه های متفاوتی از قبیل چند توپ به همراه آورده بودند.... مابقی فصلها حجم کمتری دارند که هرکدام در نسخه صوتی خواندنشان سی تا چهل دقیقه طول کشیده است.
پی نوشت: تماشای فوتبال را دوست دارم اما از آنجایی که برای بازیهای لیگ داخلی کشورمان (حتی اگر دربی باشد)ترهای هم خرد نمیکنم باید گفت طبق تعریف استانداردش در دسته عاشقان فوتبال قرار نمی گیرم. اما همواره مسابقات ملی و فوتبال باشگاهی اروپا برایم جذاب بوده و خواهد بود. با این همه خواندن این کتاب برایم تجربه شیرینی بود و حتما در آینده کتابی دیگر از حمیدرضا صدر خواهم خواند.
مشخصات کتابی که من خواندم یا بهتر است بگویم شنیدم: موسسه نوار با همکاری نشر چشمه، تاریخ انتشار نسخه صوتی ۱۳۹۷ در ۱۲ سیاعت و ۳۷ دقیقه، راوی: حمید محمدی
باز هم بازگشت من به هالیوود و این بار سفر به سال 1977 و اولین تجربهی من در دیدن یکی از آثار وودی آلن به نام "آنی هال" که معروف ترین و به اعتقاد بسیاری از منتقدان بهترین فیلم این کارگردان به حساب میآید.
آلوی سینگر شخصیت اصلی فیلم که نقش آن را وودی آلن بازی می کند در همان ابتدای فیلم روبه دوربین ایستاده و با بیننده درباره فیلمش سخن می گوید بطوریکه مشکل میتوان تشخیص داد که خود آلن در حال حرف زدن با بیننده است یا این آلوی سینگر است که سخن می گوید. اما خیلی زود سینگر خودش را معرفی می کند و می گوید که او هم (مثل آلن) یک کمدین است اما کمدینی ناموفق. می گوید که این فیلم گرچه کمی طنازانه به نظر میرسد اما در حقیقت فیلمی است که قرار است با ما سخن بگوید. آلوی سینگر کمدینی عصبی و عاشق پیشهای است که به نظر نمیرسد بتواند از پس تمام مشکلات زندگیاش بربیاید، او یک آزادیخواهِ روشنفکر است که در زندگی همواره به دنبال آرمانهایش میگردد و در واقع در اکثر موارد هم به هیچکدام از آنها دست پیدا نمی کند.
با این همه او طرز فکر جالب توجهی دارد و در همان ابتدا بعد از تعریف کردن این جُک : "یه جُک قدیمی هست که میگه: «دوتا پیرزن در یک منطقه کوهستانی بودن که یکیشون میگه میدونی غذای اینجا واقعآ وحشتناکه ! اون یکی میگه آره، ولی همونشم به آدم کم می دن...! »" می گوید: -خُب طرز فکر من هم در مورد زندگی دقیقاً همین طوره؛ زندگی پر از تنهایی، نکبت، زجر کشیدن و ناراحتیِ... تازه خیلی زود هم به آخر می رسه! "
اما ماجرای فیلم از چه قرار است:
سینگر در همان سخنرانی آغازینش می گوید که به تازگی از عشقش (آنی هال) که نقش آن را دایان کیتون بازی می کند جدا شده، این در صورتیست که به قول خودش آن دو تا یکسال پیش عاشق یکدیگر بودهاند. در واقع در این فیلم، شخصیت اصلی داستان (سینگر) سعی میکند به همراه من و شمای بیننده، کنکاشی در زندگی و روابط شخصی خودش در چندسال گذشته داشته باشد تا شاید اینگونه به دلایل عدم موفقیت خود در رابطه هایش پی ببرد. او حتی پای را فراتر گذاشته و در این مسیر سعی می کند به این پرسش مهم پاسخ دهد که "هدف ما از زندگی بخصوص در رابطه هایمان چیست؟"
"روابطی که آنها را آغاز میکنیم و چندی بعد به خود میگوییم چه اشتباه بزرگی بود، چرا چنین کاری کردم، کور بودم. به خاطر آزادی عملهایی که رابطه از ما گرفته، به خاطر مشکلات احتمالی کوچکی که برایمان بوجود آورده و یا دلایل دیگر خیلی زود آن را قطع میکنیم چون هدف بزرگ و اصلی این روابط را فراموش کردهایم، هدف از زندگی زناشویی زن و مرد فقط و فقط چند نیاز غریزی نیست، بوجود آوردن زندگی جدید و نیرو بخشیدن به آن است که متاسفانه در بین خواستههای سطحی افراد جامعه امروزی دیگر معنایی ندارد."
.................
+ این فیلم جایزه بفتا و اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمنامه غیر اقتباسی و بهترین بازیگر نقش اول زن را از آن خود کرده است.
پی نوشت: این فیلم در میان علاقه مندان به سینما فیلم محبوبی به حساب می آید، اما خب با سیلقهی من چندان سازگار نبود. با این حال علاقهمندم که فیلم"نیمه شب در پاریس" را هم از این کارگردان امتحان کنم.
پس از دو ماه دوری از پست های مربوط به گپ زدن درباره فیلم ها و البته بعد از خوشگذرانی و وداع سخت با "بوچ کسیدی و ساندنس کید" بیست و هفت سالی به عقب بازگشتم و در سال ۱۹۴۲ سری به کازابلانکا زدم.
بی شک همه ما در طول زندگی خودمان به دوراهی های زیادی برخورده ایم، دوراهی هایی که در یک طرف آن منافع شخصی یا علاقه مندی های ما قرار دارد و در طرف دیگر اخلاق، انسانیت و مواردی از این دست را می بینیم و طبیعتاً انتخابی که برای شخصی که در چنین وضعی گرفتار می شود سخت ترین کار است. هرچند احتمالش کم است که هرکدام از ما تا کنون این وضع را تجربه نکرده باشیم اما اگر اینطور باشد هم به احتمال زیاد با آن در کتاب ها و فیلم های زیادی مواجه شده ایم. فیلم کازابلانکا یکی از قدیمی ترین فیلم هایی است که در آن به این موضوع هم پرداخته شده و در آن شخصیت اصلی فیلم در وضعیتی مشابه در دوراهی انتخاب بین عشقش و انسانی خوب و شریف بودن گرفتار می شود.
کازابلانکا در دسته بندی فیلم ها یک ملودرام به حساب می آید اما باتوجه به اینکه ماجرای داستان در سال ۱۹۴۱ و در گیرو دار جنگ جهانی دوم اتفاق می افتد لایه هایی از جنگ و سیاست را با خود به همراه دارد. اگر با جنگ جهانی آشنایی مختصری داشته باشید باید بگویم ماجرا در زمانی پیش از حمله معروف پرل هاربر اتفاق می افتد، روزگاری که در پی آسیب های جنگ به اروپا شمار زیادی از مردم این قاره به دنبال فرار از قاره ی درگیر جنگ و نا امنی و بخصوص فرار از دست آلمان ها در حال مهاجرت به امریکا بودند تا در سرزمینی امن به زندگی خود ادامه دهند. این هجوم مردم، راه های رسیدن به امریکا را سخت کرده بود و ظرفیت راه دریایی که از پرتغال به سمت امریکا می رفت پر شده و بسیاری از مردم برای رفتن به امریکا ناچار بودند به بندری در مراکش به نام کازابلانکا بروند تا از آنجا شانسی برای پرواز به امریکا داشته باشند. البته رفتن به امریکا از آنجا هم به این سادگی ها نبوده و با توجه به اینکه در آن روزگار کازابلانکا تحت اشغال دولت موسوم به ویشی فرانسه بود و همینطور با کثرت متقاضیان گریز از اروپا می توان حدس زد که گرفتن ویزا می توانسته چقدر مشکل باشد.
اگر بخواهم چند خطی درباره داستان فیلم بنویسم و این چند خط لذت دیدن فیلم را برای دوستانی که هنوز آن را ندیده اند ضایع نکند باید بگویم که ماجرا از این قرار است که یکی از شخصیت های اصلی فیلم که "ریک" نام دارد و نقش آن را "همفری بوگارت" بازی می کند مردی امریکایی است که مدت ها پیش به کازابلانکا سفر کرده و در آنجا صاحب کافه ای شبانه می باشد که در کل کازابلانکا شهرت ویژه ای دارد. ویک شخصیت خاصی دارد و تقریبا هیچ کس از گذشته او اطلاعات چندانی ندارد و به دلایل نامشخص قادر به بازگشت به کشورش هم نیست. در کافه ی او از همه قشر مشتری می توان یافت از مردم عادی گرفته تا شخصیت های مهم سیاسی و اداری شهر مثل کارگزاران فرانسوی و یا حتی فرماندهان نازی حاضر در این شهر هم شب هایشان را در این کافه می گذرانند. اگر از ماجراهای سیاسی و البته جالب توجه فیلم بگذرم باید از "ایلسا" سخن بگویم، شخصیت اصلی زن فیلم که نقش آن را "اینگرید برگمن" بازی می کند. ایلسا که خود روزی معشوقه ی ریک در پاریس بوده و چند سال پیش بی خبر او را ترک کرده است، اکنون به همراه شوهرش که خود رهبر جنبش پایداری چکسلواکی است و در فرار از چنگ نازی ها به کازابلانکا پناه آورده در یکی از شبها بی خبر به کافه ریک وارد می شوند و در آنجا ایلسا با ریک روبرو می گردد، یک رویارویی همراه با طغیان احساسات و ادامه ماجرا که دیدن آن بی شک ازخالی از لطف نیست.
...............
+ کارگردان این فیلم مایکل کورتیز است، کارگردان مجاری آمریکاییِ پرکاری که در طول زندگی خود بیش از صد فیلم ساخت که در میان آنها فیلم کازابلانکای او جاودانه گردید. درسال ۱۹۴۲ پس از انتشار این فیلم در کنار استقبال کم نظیر توسط بینندگان موفق به کسب افتخارات زیادی از قبیل جایزه اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردان، بهترین فیلمنامه، بهترین بازیگر نقش اول و مکمل مرد و همینطور بهترین تدوین، موسیقی متن و فیلمبرداری گردید. اما همه این جایزه ها دربرابر جایزه ای که از ماندگاری خود پس از هفتاد و هشت سال دردنیای سینما و در بین مردم گرفته است کم ارزش به نظر می رسد.
++ دیدن این فیلم با دوبله ی قدیمی، که در آن هنرمندان بزرگی چون حسین عرفانی، شهلا ناظریان، خسرو شایگان، پرویز ربیعی و شهروز ملک آرایی هنرنمایی کرده اند لطف دیگری دارد.
روزهای قرنطینه به کام هر کس که خوش نیاید حداقل به کام آن دسته از افرادی که راه و رسم خوب پُر کردن اوقاتشان در خانه را بلدند خیلی تلخ نمی آید. اگر تنبلی های فراوان خودم را نادیده بگیریم می توان من را هم تقریباً در آن دسته از افراد قرار داد که راه وقت کم آوردن در یک شبانه روز در خانه را خوب بلدند. در طول یک شبانه روز اگر به قول ورزشکار ها روی فرم باشم برای من پرداختن به خوشنویسی، کتاب و فیلم تقریباً هیچ زمان اضافی باقی نمی گذارد، خب البته باید اعتراف کنم که متاسفانه زمان هایی که من گوشی به دست در حال چرخیدن در فضای مجازی هستم از همه این موارد یاد شده جلو می زند و از این بابت متاسفم. هر چند در نوروزی که گذشت مجال کتابخوانی و خوشنویسی نداشتم اما از آنجا که قرنطینه همچنان ادامه دارد و همینطور به این دلیل که با وجود بهبود کامل من، همکاران و رئیس ناگرامی ام هنوز از ناقل بودنم می ترسند و همواره با جمله هایی نظیر"مهرداد جان سلامتی شما واجب تر از کاره و خیالت راحت باشه و استراحت کن" مرا از سرکار رفتن منع می کنند و این یعنی تکانی به خودت بده که حالا فرصت لازم را در اختیار داری. بماند که دلسوزی این همکاران و رئیس، از کیسه خلیفه بخشیدن است وگرنه این ها را چه به مرخصی های بیش از 20 روز، این جان جان ها و تاکید بر سلامتی و خانه بمان ها هم جدا از ترس از مبتلا شدن بیشتر بخاطر آن طلب بیش از یک ماه مرخصی من است که قرار بوده پولش را در نوروز بدهند و حالا بهترین فرصت سوزاندنش را یافته اند، اما اشکالی ندارد، فدای سلامتی خانواده.
اما برسیم به کتابی از نادر ابراهیمی که این روز ها موفق شدم نسخه صوتی آن را بشنوم. نادر ابراهیمی که در سال 1387 ما را ترک گفت در کنار فیلمسازی، روزنامه نگاری، ترانه سرایی و ترجمه در واقع یکی از پرکار ترین نویسندگان معاصر کشورمان به حساب می آید که بیش از 90 کتاب از خودش بر جای گذاشته که نیمی از آنها داستان های کودک و نوجوان هستند. اما در بین آثار به جا مانده از این نویسنده بعد از مهمترین اثرش یعنی کتاب 7 جلدی "آتش بدون دود" می توان سه گانه ی عاشقانه او را از شناخته شده ترین آثارش دانست، سه گانه ای که شامل سه کتابِ: "یک عاشقانه ی آرام"، "چهل نامه کوتاه به همسرم" و "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" می باشد. کتابهایی که پس از چاپ های مکرر در سال های گذشته مدتیست با صدای پیام دهکردی به صورت صوتی هم منتشر شده اند.
کتاب "بار دیگر، شهری که دوست می داشتم" را می توان یک رمان یا داستان عاشقانه ی بسیار لطیف دانست که شاید در آن خودِ داستان کمترین رنگ را دارد و برخی آن را همچون یک شعر بلند می دانند. داستان، از عشق بین پسری دهقانزاده و دختری خانزاده سخن می گوید. دوست داشتنی که از هفت سالگی دختر و ده سالگی پسر آغاز می گردد، از وقتی همبازی یکدیگر بودند و با هم مشق هایشان را می نوشتند و با هم به دنبال پروانه ها می دویدند و شاد بودند. دوست داشتنی که در جوانی به عشق تبدیل شد، عشقی که با توجه به دلایلی که می توان در چنین فضاهایی حدس زد (اختلاف طبقاتی و تعصبات) به معضل بزرگی تبدیل شد و طبق معمول خانواده ی دختر خان زاده اجازه چنین وصلتی را ندادند و سر انجام این دو جوان تصمیم گرفتند که از شهر بگریزند، گریز از شهری که بسیار آن را دوست می داشتند. پس از مدتی دختر از این زندگی پنهانی و دائم در گریز خسته می شود و به این امید که بازگشت چیزی را خراب نخواهد کرد و بر این باور که دیگر همه به حقیقت این عشق پی برده اند به شهر باز می گردد و پسر نیز به دنبال او به شهری که دوستش می داشت باز می گردد. اما بازگشت آن گونه که آنها تصور می کردند نبود و همه چیز خراب شد ...
اما نام کتاب به این بازگشت اشاره ندارد، بلکه به بازگشتی اشاره دارد که 11 سال بعد، یعنی احتمالا در زمان حال اتفاق می افتد، یازده سالی که پسر به تنهایی و دور از عشقش هلیا گذرانده و حالا بار دیگر به آن شهر بازگشته است. در واقع کتاب یک گفتگوی عاشقانه است از زبان پسر با عشقش هلیا که البته بخش های زیادی از آن هم در خیال پسر اتفاق افتاده و ما شنونده آن خواهیم بود به همین دلیل در روایت این کتاب شاهد پرش های زمانی بسیار زیادی هستیم و دائماً زمانِ خاطراتی که از زبان شخصیت اصلی کتاب می خوانیم تغییر می کند، مثلا در یک پاراگراف شاهد بخشی از خاطره ی کودکی پسر با هلیا هستیم و هم اتفاقی که در جوانی آنها رخ داده و همینطور چیزی که در خیال پسر و در صورت ماندن هلیا در کنارش برایشان اتفاق می افتاد. این موضوع در یک کتاب صوتی تا حدودی برای خواننده گیج کننده است، البته راوی سعی اش را برای تفکیک انجام داده اما به هر حال برای درک من لازم بود که دو بار کتاب را بشنوم. من نسخه چاپی کتاب را ندیده ام اما گویا این موارد در آنجا با تغییر فونت تفکیک شده اند.
همانطور که می بینید داستان این کتاب یک داستان بسیار ساده است. داستانی که شاید بارها در بسیاری از کتاب ها و یا سریال های تلویزیونی به آن پرداخته شده باشد، اما نادر ابراهیمی با همین داستان ساده توانسته جادوی قلم خود را به رخ خواننده بکشد.
...........
اگر علاقه مند هستید که بخشهای کوتاهی از متن کتاب را بخوانید می توانید از اینجا به پست مربوط به این کتاب در وبلاگ "معرفی کتاب" مراجعه کنید، وبلاگی که نویسنده اش سالهاست در این زمینه فعال است.
مشخصات کتابی که من خواندم یا به عبارتی شنیدم: کتاب صوتی باردیگر شهری که دوست می داشتم، ناشر صوتی: نوین کتاب گویا در 2 ساعت و چهل و دو دقیقه، راوی پیام دهکردی، نسخه کاغذی این کتاب هم 105 صفحه دارد که نشر روزبهان آن را منتشر کرده است.
در وبلاگ یکی از دوستان یادداشتی خواندم که از دلتنگی دختری برای پدرش سخن می گفت. برایش آرزوی آرامش دارم. اما این یادداشت مرا به یاد متن دیگری انداخت که در آن به این موضوع اشاره شده بود که در دنیای ادبیات و سینما بیش از عشق پدر به فرزندش و بالعکس از عشق مادر سخن گفته شده و حتی در بسیاری از فرهنگ ها هم به همین شکل پدر تنها به چشم ناظمی که به جز نظم به چیز دیگری اهمیت نمی دهد دیده می شود. نگاهی که در کشور ما هم غالب است و به نظرم این کمی خارج از انصاف است.
موضوع انیمیشن پدر و دختر، عشق بی پایان یک دختر به پدرش است. انیمیشنی که شاید تلنگری باشد برای تجدید نظر در نگاه بیننده ای که آن را می بیند.
این انیمیشنِ 8 دقیقه ای که محصول مشترک کشورهای انگلستان، بلژیک و هلند می باشد توسط انیماتور هلندی به نام "مایکل دودوک ده ویت" ساخته شده و در سال 2000 منتشر شده است. این انیمیشن کوتاه به تنهایی موفق شده 20 جایزه برتر جشنواره های مهم از جمله اسکار و بفتا را از آن خود کند. از نقاط قوت این درام کوتاه، موسیقی بسیار هماهنگ با تصویری است که بیننده می بیند.
پیشنهاد می کنم از "اینجا" به مدت 8 دقیقه به تماشای این انیمیشن احساسی بنشینید.
کتابهای زیادی را می شناسیم که با سخن گفتن درباره پایان داستانشان بخش قابل توجهی از مخاطبان خود را از دست می دهند. به همین خاطر بسیاری از نویسندگانِ این قبیل کتاب ها تمام تلاش خود را انجام می دهند تا قبل از رسیدن به صفحات پایانی کتاب ماجراهای حساس داستان را که حکم برگ برنده برای آنها را دارد رو نکنند یا حداقل آنها را تا انتهای کتاب امتداد بخشند تا خواننده را صفحه به صفحه پای کتاب خود نگه دارند. هر چند این موضوع می تواند تنها یک برداشت شخصی باشد و نمی توان آن را دلیل بر رد یا تایید این روش نوشتن دانست اما هدف از بیان این موضوع آن بود که بگویم در دنیای ادبیات، نویسندگان بی باکی هم وجود دارند که چنان به قدرت اثر خلق شده خود ایمان دارند که حتی در همان صفحات ابتدایی کتابشان با خیال راحت از پایان داستان سخن می گویند و به همراهی خواننده تا پایان کتاب هم شکی ندارند. یک نمونه از این نویسندگان که در یکی از آثارش از همان ابتدا تکلیف را با خواننده مشخص کرده جناب گابریل گارسیا مارکزِ سرشناس است. او در کتاب "گزارش یک مرگ" درهمان صفحات ابتدایی از کشته شدن شخصیت اصلی داستانش سانتیاگو ناصر سخن می گوید و کتابش را که نه می توان یک گزارش و نه یک رمان تلقی کرد "گزارش یک مرگ" می نامد. درباره آن کتاب چندی پیش با هم صحبت کردیم که اگر دوست داشتید میتوانید از "اینجا" آن یادداشت را مطالعه کنید، اما یکی از زیباترین داستانهایی که به این شکل ارائه شده را "ارنستو ساباتو"ی آرژانتینی نوشته است. او در کتاب "تونل" نه در فصول و صفحات ابتدایی بلکه در همان خط اول داستان کار را تمام می کند، به اولین خط کتاب توجه کنید:
"کافیست بگویم که من خوان پابلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبارنه را کشت..."
بله، کتاب با همین یک خط ویرانگر آغاز می شود، خطی که با صراحت پایان کتاب را لو می دهد اما جادوی قلم ساباتو در همین صریح سخن گفتن راوی با خواننده است، او اینگونه نه تنها انگیزه خواننده را برای ادامه دادن کتاب نمی کاهد بلکه او را تشنه تر هم می کند. البته ساباتو به همین آغاز بسنده نکرده و در ابتدای فصل دوم از زبان شخصیت اصلی داستانش باز هم قدرت نمایی می کند و می گوید:
"همانطور که گفتم اسم من خوان پابلو کاستل است. شاید از خود بپرسید که چه چیزی مرا بر آن داشت که این گزارش از جنایتم را بنویسم (مثل اینکه به تان نگفته ام که می خواهم جنایت را جزء به جزء برایتان نقل کنم) و به خصوص چرا می خواهم آن را منتشر کنم. من آن قدر با روح انسان آشنایی دارم که پیش بینی کنم بعضی از شما آن را ناشی از خودخواهی می دانید. هر فکری می خواهید بکنید، من به آنها محل سگ هم نمی گذارم. خیلی وقت است که برای افکار یا قضاوت مردم پشیزی ارزش قایل نیستم."
البته زیاد خودتان را ناراحت نکنید، او تنها شما خواننده ی کتاب را هدف قرار نداده و منظورش کل بشریت است:
گاهی وقت ها می شود که یک نفر احساس می کند یک اَبَرمرد است، و فقط بعدها پی می برد که او هم پست و شریر و خیانتکاری بیش نیست.
حتما برای شما که کتاب را نخوانده اید هم این سوال پیش می آید که با این رجزخوانی های نویسنده، ادامه کتاب چگونه می تواند باشد؟ نگران پاسخ این سوال نباشید، خوان پابلو (شخصیت اصلی کتاب) درابتدای بخش سوم کتاب قضیه را برایمان روشن می کند:
"همه می دانند که من ماریا ایریبارنه را کشتم. ولی کسی نمی داند که من چطور با او آشنا شدم، روابط ما دقیقاً چگونه بود، یا چرا به این نتیجه رسیدم که باید او را بکشم. سعی می کنم همه این مسائل را به طور عینی روایت کنم. ممکن است من به علت مسئله ماریا رنج زیادی برده باشم، ولی آنقدر ابله نیستم که ادعا کنم رفتارم شایسته بوده است."
و اینگونه کاستل که اکنون در بازداشت و یا در یک درمانگاه به سر می برد شرح ماجرا را آغاز می کند،
خوان پابلو کاستل، نقاش سرشناسی است که در واقع می توان صفاتی چون خودخواه، مغرور، خود محور یا حتی منزوی را به او نسبت داد، او هیچ منتقد و حتی نقاش دیگری را قبول ندارد، البته شاید اگر بگوییم هیچ کس را قبول ندارد هم پر بیراه نگفته ایم:
ولی بیش از هر گروه دیگری از نقاش ها بیزارم. البته تا حدی به آن علت که نقاشی رشته ای است که من بهتر از رشته های دیگر از آن سر در می آورم، و معلوم است که برای ما بسیار موجه تر است که از چیزهایی که به آنها آشنایی کامل داریم بیزار باشیم. ولی دلیل دیگری هم هست: منتقدان. اینها بلایی هستند که من هیچ وقت نشناختمشان. اگر من جراح بودم، و آدمی که هیچ وقت چاقوی جراحی به دست نگرفته، دکتر نبوده، و هرگز برای پنجه ی شکسته ی یک گربه آتل نگذاشته است، می خواست به من یادآوری کند که در جراحی ام کجا به خطا رفته ام، مردم چی فکر می کردند؟ در مورد نقاشی هم همین طور است...
سخن درباره این جناب خوان پابلو کاستل فراوان است و سطر به سطرِ کتاب سرشار از ذهنیات او که البته بهتر است با خواندن کتاب آنها را تجربه کرد، اما اگر بخواهم با زبانی غیر از کاستل از داستان حرف بزنم باید بگویم با همه این تفاسیر این کتاب یک داستان عاشقانه به حساب می آید. داستان عاشقانه ای که در آن خبری از توصیف های مطول و شاعرانه نیست. داستان عاشقانه ای پر محتوا که عاشق تمامیت خواه آن به دنبال عشقی حقیقی ست. هرچند خودش هم در نیمه های داستان اعتراف می کند دقیقاً نمی داند منظورش از عشق حقیقی چیست:
...و سعی می کردم به زور از او تضمین بگیرم که عشقش، عشقی حقیقی است. ولی این صحبت ها هیچ یک آن چیزی نیست که من قصد داشتم بگویم. باید اعتراف کنم که من خودم نمی دانم منظورم از "عشق حقیقی" چیست...
;این جناب کاستل با این شناختی که تا اینجای یادداشت از او پیدا کرده اید در نمایشگاه سالانه ی بهار تابلویی را به نمایش گذاشته بود، تابلویی به نام مادری. این تابلو مثل اکثر تابلوهای گذشته این نقاش مورد توجه منتقدان قرار گرفت. اثری که یک زن را نمایش می داد که در حال تماشای بازی کردن کودکش بود. اما در گوشه بالا و سمت چپ تابلو چشم انداز تک افتاده ای به چشم می خورد، قاب گرفته در میان پنجره ای کوچک: منظره ساحلی خلوت و زنی تنها که به دریا نگاه می کرد. چنان به دوردست خیره شده بود که انگاری انتظار چیزی را می کشید، شاید فراخوانی ضعیف و مبهم را. از نظر من آن چشم انداز نماینده ی تنهایی ای بس حسرت بار، تنهایی ای تمام عیار بود.
کاستل چشمان بازدیدکنندگان تابلوی نقاشی اش را دنبال می کرد تا بلکه اندک توجهی به گوشه سمت چپ بالای نقاشی اش در آنها بیابد اما بازدیدکنندگان یکی پس از دیگری دریغ از اندکی توجه براحتی از آن می گذشتند. تا اینکه زن جوانی را دید که مدتی طولانی به این چشم انداز خیره مانده و چنان مجذوب آن منظره گشته بود که گویی از همه جهان پیرامون خود فارغ گشته است. آن شخص ماریا بود. ماریا ایریبارنه، زنی که به قول کاستل تنها کسی بود که آن نقاشی و همینطور خوان پابلو کاستل را درک می کرد.
.............
بعضی وقت ها احساس می کنم که هیچ چیز معنی ندارد. در سیاره ای که میلیون ها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شده ایم، بزرگ می شویم، تلاش و تقلا می کنیم، بیمار می شویم، رنج می بریم، سبب رنج دیگران می شویم، گریه و مویه می کنیم، می میریم، دیگران هم می میرند، و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند.
....
عبارت "روزگار خوش گذشته" به آن معنی نیست که اتفاقات بد در گذشته کمتر رخ می دادند، فقط معنی اش این است که خوشبختانه مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده اند.
....
احساس می کنم که دارم تاوانی را می پردازم، تاوان قانع نبودن به آن بخش از ماریا که مرا(موقتاٌ) از تنهایی نجات می داد.
امیدوارم پیش از آن که دیر شود بدانیم چه می خواهیم و به سرنوشت خوان پابلو دچار نشویم.
................................................................................
> با تشکر از نویسنده وبلاگ میله بدون پرچم که با یادداشتش درباره این کتاب مرا با تونل آشنا کرد. <از اینجا> می توانید آن یادداشت را مطالعه کنید.
>> مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه مصطفی مفیدی، چاپ چهارم، زمستان 1391، در شمارگان 1650 نسخه، انتشارات نیلوفر
>>> خواندن این یادداشت ضربه ای به داستان کتاب نمی زند.
>>>> طبق معمول یادداشت های نارنجی رنگ از متن کتاب آورده شده است.