در این روزهایی که تیم ملی فوتبال مورد علاقهام (تیم لاجوردی پوش ایتالیا) برای دومین دوره پیاپی از رسیدن به جام جهانی باز مانده است، کتابی از دوران نسل طلایی این کشور انتخاب کردم تا شایدبا یادآوری روزهای خوب فوتبالی، این ناراحتی شکست و حذف آن هم از یک تیم ناشناس را جبران کنم. در دنیای فوتبالی من که اوج حرارت آن به حداقل یک دههی گذشته باز میگردد بعد از الساندرو دلپیرو، بازیکنان دوستداشتنی زیادی وجود دارند که جیانلوئیجی بوفون، فرانچسکو توتی و پائولو مالدینی تنها چند تن از آنها هستند، اما در میان همهی این دوستداشتنیها یک چهرهای متفکر در میانهی میدان تیم ملی قهرمان جهان حضور داشت که با ضربه های آزاد استادانه و همینطور بازی اندیشمندانهاش در مستطیل سبز به عنوان یک بازیساز تکرار نشدنی، دل هواداران بسیاری را ربوده و خاطرهی حضورش همواره در ذهن آنها باقی خواهد ماند، او آندرهآ پیرلو بود، مردی که در سال 1979 بر خلاف اغلب ستارگان دنیای فوتبال در خانوادهای مرفه به دنیا آمد و فوتبال خود را از تیم بِرِشا آغاز و سپس با تیمهای شهر میلان و پس از آن تیم یوونتوس به اوج رسید. او بازیکن متفکری بود و این را حتی میتوان از انتخاب عنوان این کتاب و به کار بردن هوشمندانهی جملهای مشابه با جملهی معروف رنه دکارت پی برد.
البته این کتاب را نمیتوان یک زندگینامهی کامل دانست و پیرلو در این کتاب تنها به شرح بخشهایی از زندگی فوتبالی خود میپردازد و از ماجراهایی میگوید که بیشک علاقهمندان به فوتبال پیش از این آنها را از دید یک تماشاگر دنبال کرده و درباره بسیاری از آنها را قضاوت نمودهاند و حالا با خواندن این کتاب، حتی اگر با واقعیت ماجرا هم روبرو نشوند حداقل متوجه میشوند که ماجرا از دید پیرلو چگونه بوده است. اگر سالهایی که پیرلو فوتبال بازی میکرد را در خاطر داشته باشید میدانید که او یک دورهی طولانی مدت 10 ساله را در تیم آ.ث.میلان ایتالیا فوتبال بازی کرد، سالهایی که میلان در اوج خود بود و پیرلو به عنوان یکی از ستارههای درخشان آن تیم به یادماندنی میدرخشید. پیرلو در سال 2011 و در یک انتقال جنجالی راهی یکی از رقیبهای سنتی میلان یعنی یوونتوس شد و همهی طرفداران میلان را شگفت زده کرد، بسیاری از او متنفر شدند و او را محکوم به طمع دستمزد بیشتر و امثال این نمودند، اما همیشه اتفاقات همان گونه که به نظر میرسد نیستند، او در این کتاب به ماجرای این انتقال جنجالی اشاره کرده و شرح میدهد که به دلیل تمدید نشدن قرارداد بلندمدت و جابه جایی پست تخصصیاش در تیم، از میلان جدا شد؛ ...زنگهای خطر از میانهی سالی که قرار بود آخرین فصل حضورم در میلان باشد به صدا درآمده بود، فصلی که با چند مصدومیت به کلی خراب شد، به میلانو رسیدم و متوجه شدم که نمیخواهم به رختکن بروم، نمی خواستم لباس عوض کنم، نمیخواستم کار کنم، با همه به خوبی رفیق شده بودم و یک رابطه معمولی با الگری داشتم، اما جو جالبی در فضا وجود نداشت. دیوارهایی که طی سالیان به من پناه داده و از من محافظت کرده بودند را می شناختم، اما حالا شکاف را در آنها میدیدم. فشاری در فضا بود که بیمارم میکرد. ...اصرار درونیای که میگفت به جای دیگری بروم و هوای دیگری تنفس کنم، از همیشه شدیدتر و حادتر بود. نشاطی که همیشه مرا محاصره کرده بود حالا دچار روزمرگی شده بود. چیزی نبود که بتوانم آن را نادیده بگیرم. شاید حتی طرفداران هم کمی تنوع میخواستند، سالها بود که آنها در سنسیرو مرا تشویق کرده بودند، اما حالا شاید آنها صورتهای جدیدی برای آلبومهای خود میخواستند...
پیرلو به خونسردی و تسلط بر توپ و میدان با طنازی خاص خودش مشهور بود، جالب است که در نوشتن هم با همین روش با قلم طنز خود بسیاری از خاطراتش را به شوخی بیان کرده و به ماجراهای خندهداری اشاره میکند که در طول دوران فوتبالش بخصوص با همراهی نِستا و دِ روسی و اغلب با اذیت کردن گتوزو اتقاق میافتاد. همینطور اعترافات جالبی که شاید برای هواداران چنین بازیکنی عجیب باشد، مثلا در جایی اشاره میکند یکی از کارهایی که از آن متنفر است گرم کردن پیش از مسابقه است و یا در خاطرهی جام جهانی اشاره میکند که تمام روز منتهی به فینال 2006 را خوابیده و پلی استیشن بازی کرده و بعد بزرگترین افتخار یک فوتبالیست یعنی قهرمانی جهان را به دست آورده است.
از دیگر بخشهای جالب توجه کتاب میتوان به پیشنهاد تیمهای دیگر فوتبال جهان برای به خدمت گرفتن پیرلو و ماجراهای مربوط به آن اشاره کرد که در بین آنها از تیم رئال مادرید و بارسا و چلسی گرفته تا تیم قطری که سرانش حاضر بودند برای پیرلو جت شخصی تهیه کرده و مدرسهای به زبان ایتالیایی تاسیس کنند اما پیرلو هیچگاه پیشنهادهای پر رنگ و لعابشان را نپذیرفت.
مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه ماشالله صفری، نشر گلگشت،183 صفحه،و نشر صوتی آوانامه با صدای تایماز رضوانی در 4 ساعت و 48 دقیقه
چند سالی هست که دیگر تماشای فوتبال برایم آن جادوی سالهای گذشته را ندارد. روزهایی که من نوجوان بودم یا سالهای ابتدایی جوانی را پشتسر می گذاشتم. آن سالها ستارگان فوتبال به مسی و رونالدو خلاصه نمیشدند و دنیای فوتبال سرشار از ستارگان دوستداشتنی بود. من هم آن روزها عاشق فوتبال بودم و بیشتر روزها یا حتی در مواردی شبهایم را هم در کوچهها مشغول فوتبال بازی کردن بودم و سه پوستر ورزشی بزرگ هم بر روی دیوار اتاقم داشتم که هنوز هم هر از گاهی صبحها که از خواب بیدار میشوم با دیدن دیوار اتاق به یادشان میافتم، یاد صبحهایی که با دیدن این تصاویر، بسیار زیباتر و پرانرژیتر آغاز میشد. بگذارید از آن پوسترها برایتان بگویم؛ یکی از آنها قامت لاجوردیپوش بازیکنان تیم ملی فوتبال ایتالیا را نشان میداد که در میان آنها کاپیتان "فابیو کاناوارو"در ورزشگاه المپیک برلین جام زرین زیبایی را بالای سر برده و ایتالیا را به عنوان قهرمان جام جهانی 2006 معرفی میکرد. تصویر دوم متعلق به یک جنتلمن تمام عیار بود، مردی که در این عکس با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و چشمانی خیره به دوربین در میان چهرهای که بسیار شبیه به گلادیاتورها بود گویی با مخاطب سخن میگفت، او"فرانچسکو توتی" بود، یک بازیکن با شخصیتی کاریزماتیک که تا آخرین روز فوتبالش به تیم رم و هوادارانش وفادار ماند. اما تصویر سوم، این پوستر که اتفاقاً از دو تصویر قبلی هم بیشتر دوستش داشتم از آنِ اسطورهی فوتبال یوونتوس و یکی از بهترینهای تیم ملی ایتالیا یعنی"الساندرو دل پیرو" بود. عکسی که بعد از به ثمر رساندن یک گل از او گرفته شده و با هنر عکاس به گونهای به ثبت رسیده بود که گویی این بازیکن در حال به آغوش کشیدن مخاطب این تصویر است.
از همان کودکی که همهی دوستان و همکلاسیهایم طرفدار تیمهای فوتبال رئال مادریدو بارسلونا یا میلان و اینتر و منچستر یونایتد بودند من همیشه عاشق یوونتوس بودم و هر چند حالا با تصمیمات نادرست مدیران امروزی باشگاه و سیاستهایی که تیم را اصطلاحاَ به گند کشانده مخالفم، اما هنوز هم این تیم را دوست دارم و حداقل مسابقات اروپاییاش را دنبال میکنم. هرچند دوستداران قدیمی فوتبال میدانند آن یوونتوسی که بوفون، زیدان، داویدز، اینزاگی و دل پیرو در آن بازی میکردند کجا و این یوونتوس که حتی از این فصل تنها ستاره به درد بخورش یعنی رونالدو را هم دیگر ندارد کجا.
اما برسیم به کتاب: با این کتاب به صورت خیلی اتفاقی آشنا شدم، یعنی راستش را بخواهید هیچوقت فکر نمیکردم دلپیروی کم حرف و بی حاشیهی دنیای فوتبال که همیشه تمرکزش بر روی بازیاش بود روزی کتاب بنویسد. الساندرو دل پیرو در سال 2012 یعنی دو سال پیش از اینکه برای همیشه از دنیای فوتبال خداحافظی کند و بعد از بیست سال بازی برای تیم یوونتوس، با بی مهریهایی که از مدیران باشگاه دید علی رغم میل خودش از این تیم جدا شد و برای پیوستن به تیم افسی سیدنی، راهی کشور استرالیا گردید. این کتاب دقیقا درهمان سال جدایی دلپیرو از یووه نوشته شده است. او خودش در این کتاب اشاره میکند که "دوباره فوتبال" یک زندگینامه نیست و به نظرش هنوز برای نوشتن زندگینامه خیلی زود است. اما خب طبیعتا نمیتوان انتظار داشت که این ستارهی فوتبال ایتالیایی در کتابی که عنوانش هم مربوط به فوتبال است یک رمان عاشقانه یا یک کتاب فلسفی تحویل من و شمای خواننده بدهد. او در فصل دوم درباره این کتاب می گوید: من زندگی یک فوتبالیست را داشته و دارم، پر از خوشی، شور و عشق. حالا از خودم می پرسم الکس این کتاب را برای که می نویسی؟ و جواب این است که آن را برای فرزندانم مینویسم، برای تمام کسانی که باور دارند تجربیات دیگران چیزهای مشترکی با تجربیات آنها دارد. داستان زندگی دیگران بدون این که مهم باشد مشهورند یا نه همیشه به زندگی ما کمک می کند و شاید حتی زندگیمان را بهتر کند. به این موضوع باور دارم. همه داستان من به عنوان یک فوتبالیست را میدانند اما خود من را نمیشناسند، زندگی، گذراندن روزها یکی پس از دیگری نیست، کسانی را می شناسم که همه چیز دارند اما خوشبخت نیستند، کسانی را هم میشناسم که باوجود تمام مشکلات به لحظهلحظهی زندگیشان معنا میدهند... . کتاب حجم کمی دارد و در10 فصل به باورهای دلپیرو از زبان خودش میپردازد و اینگونه لاجرم خواننده را با بخشهایی از زندگی دل پیرو آشنا می کند. به نظر من کتاب را میتوان به نوعی یک زندگینامه مختصر دانست و حتی تا حدودی میتوان آن را در دسته کتابهای انگزیشی نیز قرار داد، شاید نام فصلهای این کتاب گویای این ادعای من باشد: استعداد، شور، مقاومت، صداقت، زیبایی، روحیهی تیمی، فداکاری، سبک، چالش.
در ادامه مطلب یکی دو بخش دیگر از متن کتاب را خواهم آورد.
الساندرو دل پیرو در 9 نوامبر 1979 در یکی از روستاهای استان ترویزو در کشور ایتالیا به دنیا آمد. او دوران حرفهای فوتبالش در مقطع بزرگسالان را در باشگاه پادوا آغاز کرد اما از سال 1993 به باشگاه فوتبال یوونتوس پیوست و از آن زمان به تمام افتخارات ممکن در بازی فوتبال رسید. الکس 19 فصل از دوران حرفهای فوتبال خود را در یووه سپری کرد و رکورددار تعداد بازی با 705 و بیشترین گل زدهی تاریخ باشگاه با 289 گل است. او به خاطر بازی خلاقانه و جذاب و ضربات ایستگاهی حیرت انگیزش به شهرت رسید، در یوونتوس 18 قهرمانی به دست آورد که شامل 8 قهرمانی اسکودتو در سری A، یک لیگ قهرمانان و یک اینتر کنتیننتال کاپ با گل زیبایش در فینال است. سال 2006 به قهرمانی جام جهانی رسید و در نیمه نهایی گلی به یادماندنی مقابل آلمان به ثمر رساند و پنالتیاش در فینال را وارد دروازه فرانسه کرد تا ایتالیا چهارمین قهرمانی جهانش را به دست آورد. انتقالش به باشگاه اف سی سیدنی در سال 2012 تمام استرالیا را تحت تاثیر قرار داد و او را تبدیل به اولین بازیکن در کلاس جهانی کرد که در لیگ استرالیا به میدان رفت. الساندرو در سال 2014 از دنیای فوتبال خداحافظی کرد. او بعد از فوتبال شهر لس آنجلس را برای ادامه زندگیاش انتخاب کرد و این روزها در کنار تاسیس سه آکادمی فوتبال در این کشور، بیشتر وقتش را در رستوران لوکس ایتالیایی خودش در وست هالیوود میگذراند.
مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه ماشااله صفری، نشر گلگشت در 104 صفحه، و نشر صوتی آوانامه، با صدای پژمان رمضانی، در 4 ساعت و 17 دقیقه
آخرین باری که در دنیای کتابها با یک روزنامهنگار همراه شدم در شهر میلان ایتالیا بود و این رویارویی درکتاب "شماره صفرم" نوشتهی اومبرتو اکو واقع شد، یک همراهی جذاب و البته پراضطراب و همینطور تجربهای تلخ از این جهت که چشمان خواننده را بیپرده برجنایت های واقع شده در جنگجهانی باز می کرد. بعد از آن تجربهی نسبتا پیچیده که دوسالی هم از آن میگذرد جالب است که تجربه بعدیام از همنشینی با یک خبرنگار، بازهم با یک کتاب ایتالیایی است، اما این بار نه درشهر میلان ایتالیا بلکه در شهر لیسبون پرتغال و در اواخر دههی سیِ قرن بیستم میلادی، زمانی که حکومتی مستبد در این کشور حکمرانی میکرد و سردمدارانش در توهمات گذشتهی استعمارگر خود که به نظرشان گذشتهی درخشانی هم بوده، برای جنگ ویرانگرِ پیش رو، هیزم کنار هم می چیدند.
این رمان ایتالیایی که از طریق یک راوی سوم شخص ناشناس روایت می شود، شرح ماجراهایی است که در یک تابستان گرمِ لیسبون در سال ۱۹۳۸ برشخصی به نام دکتر پریرا گذشته است. شیوهی روایت، خاصِ این کتاب است، به طوری که از همان ابتدای متن، خواننده با عنوان کتاب، یعنی (پریرا می گوید) مواجه می گردد و این عنوان تا انتهای کتاب برای روایت داستان بکار رفته و هراتفاق یا ماجرایی که برای پریرا رخ می دهد خواننده پیش از شرح آن، شاهد جملهی "پریرا می گوید" خواهد بود، این به آن معناست که راوی موردنظر همه چیز را هم نمی داند و از ماجراهایی که شرح داده میشود فقط به آنهایی اشاره می کند که پریرا دوست داشته بگوید. مثلا در بخشهایی از کتاب پریرا یاد خاطرهای از همسرش می افتد یا خوابی می بیند که در آن قسمت از داستان، دانستن آن می تواند برای خواننده جالب باشد اما همین که خواندن سطرها را دنبال می کنیم تا به مثلا تعریف خواب موردنظر برسیم با چنین جملهای مواجه میگردیم: "پریرا میگوید علاقهای ندارد یا نمیخواهد خوابش را تعریف کند چون خوابش هیچ ربطی به این داستان ندارد، یا می گوید خوابها و خاطرهها شخصی هستند و او قصد ندارد آنها را تعریف کند. این موضوعِ رو نبودن همهی اتفاقاتی که در یک شرح خطی از روایت می تواند اتفاق بیفتد ابهامی به روایت کتاب وارد می کند که آن را می توان از نکات مثبت کتاب و همینطور یکی از دلایل کشش داستان دانست. اما از همه اینها گذشته این جناب پریرا کیست؟
پریرا مرد چاقی است که در سال ۱۹۳۸ یعنی سالی که من و شمای خواننده در این کتاب به آن زمان سفر کرده و با او آشنا می شویم در میانسالی بهسر می برد و مدتیست همسرش را بر اثر ابتلا به بیماری سل ازدست داده است. او که سی سال از عمرش را خبرنگار بخش حوادث روزنامههای مختلفی بوده در آغاز این داستان در روزنامهی کوچکی به نام لیزبوا کار می کند که عصرها درشهر لیسبون منتشر میشود. سردبیر این روزنامهی مستقل که به تازگی قصد دارد در میان صفحات روزنامهاش یک بخش فرهنگی داشته باشد دکتر پریرا را مسئول بخش فرهنگی این روزنامه کرده و به او درانتشار این صفحه، نسبتاً اختیار تام میدهد و داستان با تلاش دکتر پریرا برای آماده کردن مطلب برای این بخش از روزنامه آغاز می گردد. تلاشی که به تحول عظیمی در زندگی پریرا می انجامد.
در ادامه مطلب با آوردن بخشهایی از متن، سعی کرده ام بیشتر به داستان کتاب بپردازم.(بخشهای نارنجی رنگ از متن کتاب آورده شده است)
آنتونیو تابوکی درسال ۱۹۴۳ در شهر"پیزا"ی ایتالیا به دنیا آمد و درسال ۲۰۱۲ درشهر"لیسبون" پرتغال ما را ترک گفت (از اینجا میتوانید یادداشت نویسنده وبلاگ خوب مدادسیاه در اینباره را بخوانید). از این نویسنده ایتالیایی که استاد زبان و ادبیات پرتغالی بود آثار زیادی به زبان فارسی ترجمه شده است، آثاری که برخی از آنها هم بسیار مورد استقبال واقع شدهاند، کتاب "میدان ایتالیا"ی او که به ترجمه سروش حبیبی درآمده از محبوبترین کتابهای تابوکی در کشور ماست، اما خارج از این مرزها، معروف ترین کتاب این نویسنده که تنها نمایندهی او در لیست "۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خواند" هم به حساب می آید کتاب "پریرا چنین می گوید" می باشد که جایزه های ادبی بسیاری را هم نصیب نویسندهاش کرده است.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمهی شقایق شرفی، انتشارت کتاب خورشید، چاپ اول، مرداد ۱۳۹۳، در ۵۰۰ نسخه و در ۱۹۰ صفحه
پی نوشت: یادداشت حسین خان گرامی دربارهی این کتاب در وبلاگ میله بدون پرچم را هم می توانید از "اینجا" مطالعه بفرمائید.
ادامه مطلب ...پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفــتم به در افتاد
....
نویسندگان سرشناس زیادی را می شناسیم که در دوران حیاتشان جدی گرفته نشدند، جناب"آرون هکتور اشمیتز" هم وقتی نام مستعار " ایتالو زْوِوُ" * را برای خودش بر می گزید گمان نمی کرد در این دسته از نویسندگان قرار بگیرد، با این حال امیدوار بود و دست از تلاش بر نداشت، هرچند پس از سپری شدن دوران جوانی و میانسالی و مورد توجه قرار نگرفتن هیچ کدام از آثار حتی در کشور خودش(ایتالیا) دیگر کم کم داشت متقاعد میشد که قرار نیست در زمان حیاتش طعم شهرت را بچشد، اما اوضاع به همین شکل باقی نماند و او به کمک دوستان تازه یافته اش شرایط را تغییر داد، آن هم چه دوستانی.
دوستی با انسان های بزرگی همچون زیگموند فروید و جیمز جویس نه تنها باعث رشد زوِوُ بلکه باعث شناخته شدن آثاراو و شهرتش در جهان گردید. به اعتقاد بسیاری از کارشناسان تاثیر مستقیم آموزه ها و عقاید این دوستان (بخصوص فروید) در تلفیق با هوش و ذکاوت این نویسنده خوش ذوق اهل تریسته ی ایتالیا آثاری پدید آورد که از بهترین آثار منتشر شده در قرن بیستم ایتالیا محسوب می گردند و بسیاری ازمنتقدین این نویسنده را از پیشگامان ادبیات این قرن بیستم اروپا می دانند.
اما از چگونگی به شهرت رسیدن زوو گویا قضیه از این قرار بوده که او پس از ناکامی های آثار اولیه اش سکوتی طولانی اختیار کرده و با فاصله زیاد از ارائه آخرین اثرش، رمان "وجدان زنو" را منتشر کرد، اما گویا آن رمان هم قرار بود سرنوشت آثار قبل را پیش بگیرد و در ایتالیا توفیقی کسب نکرد تا اینکه جیمز جویس که در آن روزگار اسمش بر سر زبانها بود و در شهر تریسته زندگی می کرد به تمجید از این کتاب پرداخت و همچنین نسبت به ترجمه و نشرآن در پاریس اقدام کرد و این گونه بود که کتاب مورد توجه منتقدان پاریسی قرار گرفته و توامان با استقبال در کشور های دیگر از جمله ایتالیا نیز مواجه شد.
و اما بپردازیم به پیرمرد مهربان و دختر زیبا که در سال 1926 یعنی سه سال پس از انتشار شاهکار این نویسنده (وجدان زنو) منتشر شده است. درون مایه این داستان همانطور که در پشت جلدش هم نوشته شده عشق است، پیرمرد مرفهی که با دختری خارج از جایگاه طبقاتی خود رابطه برقرار می کند. دختر داستان نقش یک شیء قابل تملک و خریدنی را دارد که با پول معامله می شود، اما این دخترک موضوع اصلی کتاب نیست بلکه موضوع اصلی پیرمرد و تفکرات اوست.
کتاب از زبان راوی سوم شخصی روایت می شود که تا پایان نامی از شخصیت های داستان نمی برد و همانطور که از نام کتاب مشخص است یک پیرمرد و یک دختر جوان شخصیت های اصلی داستان هستند. شاید موضوع کتاب در ابتدا همچون آثاردیگری که از این دست نوشته شده است اینگونه به نظر برسد که تنها به عشقی بپردازد که چون به سن پیری می رسد سر به رسوایی می زند، اما وقتی با نویسنده ای که با روان انسانها آشناست طرف باشیم متوجه خواهیم شدکه این تنها پوسته داستان است و قضیه فراتر از این حرف هاست. زوو با ورود به روان پیرمردِ داستانش، گویی به ذهن و روان من و شما وارد می شود و در برخورد و تفکرات پیرمرد در مواجهه با دخترک از تصمیم ها، گناه ها، توجیه ها و در نهایت قضاوت های ما در زندگی سخن می گوید.
....................
- در ادامه مطلب بخش هایی از متن کتاب که به نظرم جالب بوده اند را آورده ام.
-چند صفحه ابتدایی داستان را هم می توانید درسایت ناشر کتاب از ( اینجا) مطالعه فرمائید.
* نام خانوادگی این نویسنده(Svevo) در سه ترجمه ای که از دو کتاب این نویسنده در ایران منتشر شده به سه شکل" اسووو" ، "ازوو" ، "زوو" ارائه شده که طبق نظر یکی از دوستان که در ایتالیا زندگی می کند تلفظ سوم صحیح است.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه آویده نهاوندی، انتشارات فرهنگ نشر نو، چاپ اول 1396 در 1100 نسخه، 110 صفحه
ایتالو اِزوو (Svevo) که در ایران به نام ایتالو اسوو هم شناخته می شود نویسنده ای ایتالیایی است که در کشور ما کمتر شناخته شده است، البته در دنیا هم نام او جزو نویسندگان خوبی به حساب می آید که کمتر قدر آثارش دانسته شد، او بین سالهای ۱۸۶۱ تا ۱۹۲۸ در این دنیا زندگی کرد و در این مدت چندان هم طعم شهرت را نچشید، اولین کتابی که از ایتالو ازوو به ایرانیان معرفی شد کتاب "وجدان زنو" بود که به همت مرتضی کلانتریان در سال 1363 ترجمه و چاپ شد. پس از نخستین چاپ، ناشر آنقدر اقدام به تجدید چاپش نکرد تا اینکه مترجم بعد از بیست سال در پائیز سال 1383 با هزینه خودش کتاب را دوباره به چاپ رساند. البته باز هم بعد از چند سال کتاب نایاب شد و با این حال گویا هنوز ناشر اولیه قصد بازنشرش را نداشت تا اینکه چندی پیش خبر آمد که نشر "بان" مجوز انتشارش را از ناشر قبلی گرفته و خوشبختانه این کتاب در تابستان 1397 دوباره به چاپ رسید.
این ها را نوشتم تا بگویم با توجه به شیوه نشر این کتاب در کشورمان طبیعیست که بسیاری از کتابدوستان حتی کتاب مشهور این نویسنده یعنی "وجدان زنو" را هم نشناسند، اما چندی پیش کتاب دیگری از این نویسنده به دستم رسید که غافلگیرم کرد، نام کتاب موردنظر"پیرمرد مهربان و دختر زیبا" است و توسط آویده نهاوندی ترجمه شده است، مترجم در ابتدای کتاب مقدمه خوبی آورده که پیش از خواندن کتاب خواننده را با فضای فرهنگی و اجتماعی شهری که ازوو در آن به دنیا آمده و رشد کرده (یعنی شهر تری یسته ایتالیا) آشنا می کند که برای خودش دنیایی داشته وهمچنین برای من نکات جالب توجهی که دوست داشتم آنها را با شما هم به اشتراک بگذارم و در ادامه بخش هایی از آن را می آورم؛
شهر تری یسته مرکز استان فریولی - ونتسیا جولیا، واقع در شمال شرق ایتالیاست. این شهر در کنار دریای آدریاتیک واقع شده و به دلیل موقعیت جغرافیایی خاص خود پیوسته تحت تاثیر فرهنگ های لاتین، اسلاو و آلمانی بوده است. تری یسته در طول تاریخ پر قدمت خود و در پی جنگ ها و پیروزی های قدرت های بزرگ اروپا تحت حکومت جمهوری ونیز، تحت نفوذ کشور فرانسه در زمان پادشاهی ناپلئون اول، و بعد هم تحت حکومت اتریش(امپراتوری هابسبورگ) قرار گرفت و بارها بین دول قدرتمند اروپایی دست به دست شد. در قرن نوزدهم، این شهر یکی از مهمترین بنادر امپراتوری هابسبورگ محسوب می شد و در اواخر همان قرن، به مرکز با اهمیت ادبیات و موسیقی اروپا تبدیل شد. در این زمان، اکثر ساکنان شهر را ایتالیایی ها تشکیل می دادند که در کنار اقلیتی آلمانی، نیروی کار اسلوونی و جامعه نسبتا گسترده یهودیان زندگی می کردند.
حضور اقوام و نژاد های مختلف در این شهر، موجب بروز مسائل مربوط به چند زبانی بود و تاسیس دانشگاه در تری یسته تا زمان وحدت ایتالیا (1861) و انضمام این شهر به قلمرو ایتالیا به تاخیر افتاد و اولین هسته آن 1924 تشکیل شد. از این رو، تا قبل از این تاریخ، کسانی که مایل بودند از تحصیلات عالی برخوردار شوندباید میان دانشگاه های امپراتوری هابسبورگ و دانشگاه های ایتالیایی، انتخاب می کردند. به غیر از علاقه مندان به رشته های پزشکی که غالباً برای تحصیل به دانشگاه پادووا در ایتالیا می رفتند، بقیه در شهرهای وین، گراز یا اینسبروک جذب دانشگاه می شدند. فرهنگ حاکم در این شهر ها تحت تاثیر فلسفه اثبات گرایی و پذیرای عقاید فروید و داروین و جامعه جدید اروپا بود و به ویژه شهر وین از این لحاظ، چند دهه جلوتر از فرهنگ حاکم بر فرانسه و ایتالیا بود.
این سطح فرهنگی و پیشرفت فکری، در تری یسته نیز که به لحاظ جغرافیایی به این شهرها نزدیک بود و در مجاورت مرز ایتالیا و اتریش قرار داشت در جریان بود. در واقع تریسته محل تلاقی زبان ها و فرهنگ ها ی آلمانی، ایتالیایی، اتریشی و اسلوونی و صرب بود.
در اوایل قرن بیستم تری یسته شهری بود دارای ویژگی های اروپایی و بین المللی. موقعیت جغرافیایی این شهر، آن را به بستر حاصلخیز پیشرفته ترین جریان های فکری و آخرین دستاورد های علمی مانند فرهنگ اروپای مرکزی و همچنین روانشناسی و افکار فروید تبدیل کرد، چنان که محل اقامت و رفت و آمد شخصیت های علمی و فرهنگی مانند جیمز جویس، زیگموند فروید، ایون کانکر، شیپیو ازلاتاپر، اومبرتو سابا و جوزف رسل بود.
در پایان جنگ جهانی اول و به دنبال معاهده های لندن(1915) و راپالو(1922)، شهر تریسته به ایتالیا الحاق شد. در دوره فاشیسم بسیاری از اهالی این شهر که از اقوام اسلوونی بودند بالاجبار به تابعیت ایتالیا در آمدند.
ایتالو ازوو در 19 دسامبر سال 1861 در شهر تری یسته، زمانی که این شهر هنوز متعلق به اتریش بود و تحت حکومت امپراتوری هابسبورگ قرار داشت، به دنیا آمد...
پی نوشت: در یادداشت بعدی درباره "اِزوو" و کتاب کمتر شناخته شده اش "پیرمرد مهربان و دختر زیبا" با هم بیشتر صحبت خواهیم کرد.
"برای بهتر دیدن و بهتر زیستن راه های بی شماری را می توان آزمود،یکی از آنها این است که بالای درخت زندگی کنیم"
در ابتدای این یادداشت باید رک و پوست کنده بگویم وقتی با یک کتاب که نویسنده آن شخصی به نام ایتالو کالوینوست طرف هستید،داستان با همه کتابها و نویسنده های دیگر متفاوت است و بهتر است از هر گونه پیش داوری درباره چگونگی داستانهای او قبل از خواندن پرهیز کنید،چرا که بی شک قضاوتتان نادرست از آب در خواهد آمد.اصلا چرا سختش بکنیم،در واقع دو راه بیشتر ندارید:یکی اینکه از خیر خواندن آثارش بگذرید(در این صورت حتی تصور میزان لذتی که خودتان را از آن محروم کرده اید را هم نمی توانید بکنید) و راه دیگراینکه حداقل یک اثر از او بخوانید و به دنیای شگفت انگیز او وارد شوید.به همین راحتی.
در باب آن پیش داوری هم باید گفت که خواننده ای که در حال خواندن کتابی از این نویسنده است تا وقتی که خود را به اصطلاح غرق درکتاب ندیده باشد متوجه نخواهد شد که در حال خواندن چه نوع رمانی است:فانتزی؟طنز؟سیاسی؟اجتماعی؟و.... . در واقع آثار کالوینو ترکیبی خاص از همه اینها با یکدیگر است منتها این ترکیب با فرمولی استادانه که تنها مختص خود کالوینوست انجام شده است.اگر در تمجید از این نویسنده ی ایتالیایی و شیوه نوشتنش کلمه ی"استادانه"را بکار بردم(و در ادامه هم شاید این کار را تکرار کنم)،به هیچ وجه اغراق نکرده ام و به گمانم هر کتابخوانی که یکی دو اثر از او خوانده باشد این حرف مرا تایید خواهد کرد.شگفتی این آثار برای شخص خودم همیشه این بوده است که چگونه شخصیت هایی که کالوینو در داستان هایش خلق می کند و همچنین کارهایی که آن شخصیت ها در طول داستان انجام می دهند تا این حد باور پذیر هستند!؟.شخصیت ها واتفاقاتی که در عالم واقع دوراز ذهن به نظر می رسند اما نمی دانم این مرد دوست داشتنی چه می کند که یک خواننده ی معمولی مثل من درطول خواندن کتاب و مدتها پس از آن چنان با شخصیت هایش خو می گیرد و با سطربه سطرش می خندد و اشک می ریزد که می توان گفت براستی با آن ها زندگی می کند.حال کشف اینکه کالوینو چگونه این معجون ها را می سازد خیلی هم نکته مهمی (حداقل برای ما خوانندگان)نباشد و به جای آن بهتر است پیش از آن که دیر شود سراغ آثار به جا مانده از این نویسنده رفت و از آنها لذت برد.
شاید معروفترین کتابهایی که از کالوینو می شناسیم آثار تشکیل دهنده سه گانه ی او باشد.سه گانه ای که"نیاکان ما"نام دارد و شامل: ویکُنتِ دو نیم شده (1952)،بارون درخت نشین (1957) و شوالیه ناموجود( 1959 ) است.
پیش ازاین در همین وبلاگ درباره کتابِ خوبِ"ویکُنتِ دو نیم شده"با هم صحبت کردیم.اما برسیم به بارون درخت نشین که شناخته شده ترین کتاب این مجموعه(حداقل در ایران) به شمار می آید؛
چگونه می توان هم از مردم گریخت و هم از نزدیک با ایشان،و برایشان، زندگی کرد؟چگونه می توان هم به زندگی آدمیان و قراردادهای دیرینه ی آن پشت پا زد و هم برای آنان،و به کمک خودشان،زندگی نو و نظم نوینی را جستجو کرد؟بارون روندو به این پرسش ها پاسخ می گوید.پاسخی نه با وعظ و نظریه پردازی که با خود زندگی اش،با شیوه زیستنش می آموزد که برای آدم همه چیز شدنی است،تنها به این شرط که بخواهد و بهای آن را بپردازد.
این بارون روندویی که مترجم کتاب،جناب مهدی سحابی فقید در بخشی از پیشگفتار کتاب(پاراگراف بالا)به آن اشاره کرده،نوجوانی دوازده ساله به نام کوزیمو لاورس دو روندو است که فرزند یک خانواده نسبتا اشرافی درسال1767میلادی می باشد.پدر او بارونی است که به خاندان پر افتخارِ گذشته اش می نازد وهمچنین اعتقاد دارد در رسیدن به مقام و منصب در کشورش حق او خورده شده و تمام تلاشش را انجام می دهد که حداقل به جایگاه فعلی اش خدشه ای وارد نشود تا بلکه روزی به لطف بالاسری ها مقام های مورد نظرش را بدست آورد.اما برای کوزیمو که پسر ارشد خانواده است این افتخارات ارزش چندانی ندارد،او بی حوصله و دلزده از رسم و رسومات اشرافی به دنبال دنیایی با رنگ و بوی تازه می گردد. به آغاز داستان توجه کنید:
پانزده ژوئن 1767 آخرین روزی بود که برادرم کوزیمو لاورس دو روندو با ما گذراند.این روز را چنان به یاد دارم که انگار دیروز بود.در ناهارخوری خانه مان در اومبروزا نشسته بودیم.شاخه های پربرگ بلوط بزرگ باغ از پنجره دیده می شد.نیمروز بود.خانواده ما،به رسم قدیمی،همیشه در این ساعت ناهار می خورد.ناهار بعدازظهر،شیوه ای که دربار ولنگار فرانسه باب کرده بود و همه اشراف آن را پذیرفته بودند درخانه ما جایی نداشت.به یاد دارم که باد می وزید و برگها تکان می خورد؛بادی بود که از دریا می آمد.
کوزیمو بشقاب حلزون را به کناری زد و گفت:پیش از این هم گفته بودم و باز هم می گویم که حلزون نمی خورم.
حرکتی این چنین خیره سرانه در خانه ی ما سابقه نداشت...
و این آغاز فصل جدیدی در زندگی کوزیمو است.او از خانه می گریزد و در بالای درختی پناه می گیرد،گرچه این تصمیم او ابتدا در نظر همه از جمله پدرو مادرش تصمیمی عجولانه وصرفاً لجبازی طبیعی یک نوجوان بوده و به گمان آنها او به زودی پایین آمده و به آغوش خانواده باز می گردد اما پس از مدتی مشخص می شود که اینگونه نیست و گویا این یک تصمیم آگاهانه و هدف دار است.
رمان را "بیاجو"برادر کوچکتر کوزیمو روایت می کند،روایتی که من در ابتدا تصور می کردم یک جای کارآن می لنگد؛از این لحاظ که چگونه بیاجویی که در اتاق خود در خانه زندگی می کند احوالات کوزیموی بر روی شاخه های درخت را با این جزئیات دقیق در روز و شب شرح می دهد؟اما کمی که پیش رفتم متوجه شدم عجله کرده ام چرا که خود بیاجو در صفحه 28 کتاب در میانه تعریف ماجرایی اینگونه به این پرسش پاسخ داد:
... کوزیمو از روی درخت توت بزرگمان خود را به بالای دیوار رساند.چند قدمی روی لبه دیوار راه رفت،سپس خود را به برگها و گلهای ماگنولیا رساندو از آن سوی دیوار آویزان شد.دیگر او را نمی دیدم،آنچه را که از این پس تعریف می کنم_مانند بسیاری دیگر از گوشه های این داستان_یا خود کوزیمو برایم بازگو کرده است و یا این که خودم از این و آن شنیده ام یا حدس زده ام.
به هر حال نباید فراموش کرد که در حال خواندن داستانی از ایتالو کالوینو هستیم.
........................
مشخصات کتابی که من خواندم:ترجمه مهدی سحابی - چاپ هشتم - 1391-موسسه انتشارات نگاه - 1100 نسخه - 320 صفحه
پی نوشت 1:پیشنهاد می کنم یادداشت مجیدعزیزدرباره این کتاب را در وبلاگ "دویدن با ذهن"از >اینجا< مطالعه بفرمائید.
پی نوشت 2:مترجم خوبه که مهدی سحابی باشه.روحت شاد مرد.
در ادامه مطلب بخشهایی از متن را آورده ام که بخاطر طولانی بودن آن ازدوستان پوزش می خواهم.اما لازم داشتم که اینجا هر از گاهی دوباره آنها را بخوانم ولذت ببرم و راستنش را بخواهید نتوانستم بیش از این کوتاهشان کنم.
ادامه مطلب ...