برگ‌باد - گابریل گارسیا مارکز

ما انسانها به مقایسه کردن علاقه‌ی فراوانی داریم، مثلا در دنیای فوتبال علاقه‌مندیم که همواره رونالدو و مسی یا پله و مارادونا را با هم مقایسه کنیم یا در همین دنیای کتابها و نویسندگان عده‌ای بر این عقیده‌اندکه داستایوسکی بهترین نویسنده‌ی دنیاست و عده‌ای دیگر نیز این لقب را به تولستوی می‌دهند، برخی هم نویسندگان فرانسوی یا امریکایی را لایق این مقام می‌دانند، البته هر کدام از این گروه‌ها معیارهای مختلفی را برای ادعای خود انتخاب می‌کنند. از آنجایی که من هم علی‌رغم تلاشم در مقایسه نکردن به هر حال جزئی از همین انسانها هستم، از قضا در همین چند وقت اخیر دو کتاب از دو نویسنده‌ی مطرح جهان یعنی جنابان فیودر داستایوسکی و گابریل گارسیا مارکز خواندم که اتفاقا هر دو کتاب، اولین رمان‌های منتشر شده توسط این دو نویسنده‌ بودند. اولی رمان "بیچارگان" داستایوسکی بود که نسبت به کارهای دیگری که از او خواندم به عنوان اولین اثر نویسنده، کتاب خیلی خوبی به حساب می‌آمد و از این جهت تا حدودی مرا غافلگیر کرد. اما کتاب دوم اثری از مارکز بود که با توجه به کتابهای دیگری که از ایشان خوانده‌ بودم تاحد زیادی ناامیدم کرد و اینجا بود که به فکر مقایسه‌ی دو نویسنده بر اساس دو اثر اولشان افتادم و با خودم گفتم: "حالا متوجه شدی نویسنده‌ی واقعی یعنی داستایفسکی، حتی اگر در جامعه‌ی آماری کتابخوان کوچکی که تا به امروز در طول عمرت دیده‌ای همواره طرفداران مارکز بر داستایوسکی پیشی گرفته باشد." بگذریم، فکر می کنم در حال حاضر بهتر این است که از این مدل مقایسه‌های غیر اصولی دست بردارم و ازکتاب برگ‌باد بگویم.

بله، عرضم به حضورتان که تا پیش از این کتاب از مارکز کتابهای گزارش یک مرگ و عشق سالهای وبا را خوانده‌ بودم و این کتاب سومین کتابی بود که از ایشان می خواندم. نکته‌ای که در ابتدای این تجربه‌ی سوم مرا می‌آزرد آغاز مشابه این اثر با دو کتاب قبلی بود، چرا که دردو کتاب پیشین هم مثل این کتاب، در ابتدای داستان با یک جنازه طرفیم، فردی که کشته شده یا خودکشی کرده است و بیشتر داستان کتاب با آن شخص مرتبط است. مواجهه با این روش شاید برای یک خواننده‌ی معمولی مثل من، در کتابی مثل گزارش یک مرگ، بدیع و جالب توجه و در کتابی مثل عشق سالهای وبا، با توجه به اثر کمتر آن جنازه در داستان، قابل تحمل باشد، اما تکرار آن در کتاب سومی که از یک نویسنده می‌خوانم دیگر تا حدودی آزاردهنده است. باز هم اینجاست که باید به حرف آن دوست عزیز که تاکید می‌کرد ابتدا شاهکارهای یک نویسنده را بخوان ایمان آورد، این پیشنهاد احتمالا درباره مارکز که با صدسال تنهایی‌اش شهره است (و من هنوز آن را نخوانده‌ام) مصداق دارد.

در رمان کوتاه برگ‌باد اتفاقات در شهری خیالی به نام ماکوندو رخ می‌دهد که گویا بعدها به واسطه کتاب صد سال تنهایی مشهور می‌گردد. در ابتدای کتاب با مادر و پسری مواجه هستیم که در حال رفتن به یک مراسم تشیع جنازه هستند. تشیع جنازه یک پزشک منزوی و منفور که احتمالا هیچ کس حاضر نیست او را دفن کند. علت این انزوا و مردم‌گریزی پزشک و آن نفرت یاد شده برمی‌گردد به سالهای دور، آن سالها که توفان برگ یا برگ‌باد رخ داد. منظور مارکز آن توفان طبیعی که ما در ذهن داریم نیست. بلکه به آن دورانی اشاره دارد که پای موز و شرکت‌های امریکایی موز به این شهر باز شده و رونق بی‌سابقه‌ی اقتصادی را با خود به همراه داشت. این رونق طبیعتا به علت عدم وجود زیرساخت‌های لازم و بهره‌برداری بی‌برنامه آن شرکت‌ها، به همراه خود کسادی ویرانگری را برای این شهر به ارمغان آورد که پس از تعطیلی آن شرکت‌ها به اوج خود رسید. "...هنگامی که به ماکوندو آمدیم و خاک حاصلخیزش چشممان را گرفت، می‌دانستیم روزی، خواهی نخواهی، گرفتار برگ‌باد می‌شویم، اما گمان نمی‌بردیم تا این اندازه پر زور باشد. همین شد که وقتی احساس کردیم مثل بهمن بر سرمان آوار می‌شوند، کاری ازمان برنیامد جز آنکه بشقاب را با کارد و چنگال بگذاریم پشت در و صبورانه به انتظار بنشینیم تا تازه وارد ها با ما آشنا شوند. آنگاه اولین دفعه سوت قطار شنیده شد. برگ‌باد چرخید و به تماشایش رفت و موقعی که برگشت کم‌زورتر شده بود اما، عوضش، انسجام و استحکام بیشتری پیدا کرده بود؛ و دستخوش روند طبیعی تخمیر شد و به رستنی‌های زمین پیوست." 

آن سالها به همراه کارکنان و کارگران شرکتهای یاد شده پزشکان جدیدی نیز وارد شهر شده  و اینگونه مردم شهر از پزشک قدیمی خود روی گردان شدند و به سراغ پزشکان تازه وارد رفتند و بذر کینه را در دل پزشک قدیمی کاشتند. سالها بعد پس از بسته شدن شرکت موز، تازه واردها هم از شهر رفتند و شهر ماند و همان پزشک قدیمی. اما این پزشک که نامی از او هم در کتاب برده نمی‌شود دیگر هیچ بیماری را درمان نکرد و علی‌رغم سوگند پزشکی خود با وجود اصرارهای فراوان مردم شهر، حتی سربازان زخمی جنگ‌های داخلی را به حال خود رها کرده و اینگونه مورد نفرت مردم قرار گرفت. در میان مردم سرهنگ پیری وجود داشت که طی ماجرایی جانش را مدیون پزشک بود. در آن سال‌ها پزشک که از تنفر مردم به خودش آگاه بود از سرهنگ خواست در قبال نجات جانش به او قول بدهد که بعد از مرگ ترتیبات تدفین با احترام او را فراهم کند. انزوا و گوشه گیری و ترس دکتر از مردم سر آخر کارش را به خودکشی کشاند. حالا در ابتدای داستان سرهنگ و جنازه‌ی دکتر و قولی که به او داده است در یک طرف و تمامی مردم خشمگین شهر در سمت دیگر این ماجرا قرار دارند.


+ این کتاب بطور جداگانه و همینطور به همراه چند داستان دیگر در انتشارات مختلف به زبان فارسی به چاپ رسیده است. کتابی که من خواندم چاپ دوم در سال 1396 بود که نشر کتابسرای تندیس آن را تحت عنوان "سه رمان کوتاه" شامل رمان‌های؛ "برگ‌باد"، "کسی نیست به سرهنگ نامه بنویسد" و "وقایع نگاری مرگی اعلام شده" می باشد. البته این نسخه‌ی سه گانه گویا چندسالی هست تجدید چاپ نشده است اما هنوز این سه رمان به طور جداگانه در همین نشر و البته چند نشر دیگر مثل ماهی و چشمه چاپ می‌شوند. نسخه صوتی کتاب نیز با صدای هوتن شاطری پور و شهره روحی توسط موسسه نوار منتشر شده است.

چه کسی پالومینو مولرو را کُشت؟ - ماریو بارگاس یوسا

مرداد ماه سال گذشته بود که برای اولین بار این کتاب را خواندم. پیش از آن تجربه ام از خواندن آثار ماریو بارگاس یوسا محدود به یک مجموعه داستان کم‌حجم به نام "سردسته‌ها" بود که از قضا اولین اثر یوسا هم شمرده می‌شود. بار اولی که این کتاب را به دست گرفتم خواندن آن را یک‌روزه به پایان رساندم و متاسفانه آن سرعت در خوانش کار خودش را  کرده بود و کتاب به نظرم چنگی به دل نزد و در وبلاگ هم درباره‌اش چیزی ننوشتم اما بعد از نزدیک به یکسال، یعنی همین چند روز پیش که مجدداً به سراغش رفتم و به آهستگی مشغول خواندنش شدم تازه متوجه شدم اوضاع از چه قرار است و از خواندن آن در دو سه نشست لذت بردم.

با توجه به نام کتاب و آغاز آن اینطور به نظر می‌رسد که با کتابی مشابه کتاب "گزارش یک مرگ" نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز یا کتاب "تونل" نوشته‌ی ارنستو ساباتو مواجه باشیم، از آن نوع کتاب‌هایی که در آن راوی گزارش مرگی اتفاق افتاده را شرح می دهد تا به همراه خواننده راز قتل یا هویت قاتلش را کشف کند. البته این سه اثر به یکدیگر شباهت‌هایی دارند اما اگر بخواهم آنها را با سلیقه شخصی خودم یکدیگر مقایسه کنم باید بگویم هرچند این کتاب به گرد پای اثر ساباتو نمی رسد اما خب بسیار جذاب‌تر و خلاقانه‌تر از اثر مارکز است. آغاز این کتاب هم مثل آثار مشابه کوبنده است:

لیتوما، که داشت دل و روده اش بالا می آمد، گفت: بی پدر و مادرها. جوون، راستی راستی ناکارت کرده‌ن. جوان را از درخت خرنوبِ کهنسال هم حلق آویز کرده بودند و هم جابه جا به صلابه کشیده بودند. ظاهرش به اندازه ای مضحک بود که بیشتر به مترسک یا عروسکِ خیمه شب بازیِ آش و لاش شده می ماند تا جسد. قبل از این که او را بکشند یا پس از آن، همه جایش را با کارد به صورت لایه لایه درآورده بودند: بینی و دهانش را شکافته بودند و چهره‌اش با آن خون‌های خشکیده، کبودی‌ها، بریدگی‌ها و جای داغ سیگار، حال نقشه جغرافیای درهم بر همی را پیدا کرده بود...

از شباهت ها گفتم اما بگذارید از تفاوت اصلی این کتاب با آثار یاد شده که خود نقطه قوت این کتاب به حساب می آید سخن بگویم و آن وجود عناصر کارآگاهی این روایت است. همانطور که اشاره شد ماجرا مربوط به یک قتل است و جسدی که با آن وضع در ابتدای داستان شرح داده می شود جسد پالومینو مولروی جوان است. مرد خوش صدا و خوش خلقی که با مادرش در محله‌ای درحاشیه شهر زندگی می‌کرد. او مدتی بود در پایگاه نیروی هوایی مشغول به خدمت بوده و بعد از یک روز مرخصی دیگر به محل خدمتش باز نگشته و به قتل رسیده است. حالا "ستوان سیلوا" و دستیارش "لیتوما" که تنها کارکنان کلانتری محلی به حساب می آیند در پی یافتن راز این قتل و پیدا کردن قاتل هستند و راوی دانای کل این کتاب به همراه این دو نفر و خواننده داستان را پی می گیرد. البته یکی از نکات جالب توجه کتاب ورود لیتوما به روایت کتاب است، به طوری که در موارد خاصی که روایت نیاز به ورود تخیلاتی به داستان دارد پای لیتوما و تصوراتش به داستان باز می شود که در واقع در بیشتر مواقع همین تصورات هستند که تک به تک گره‌های معمای داستان را باز می کنند. 

غالباً داستانهای جنایی و معمایی به واسطه پنهان نگه داشتن معمای طرح شده تا صفحات پایانی کتاب در ایجاد تعلیق موفق هستند اما این رمان بر خلاف داستان‌های جنایی معمایی معمول بعد از باز شدن گره داستان و پیدا شدن راز قتل پالومینو و قاتل یا قاتلین احتمالی، نه تنها به پایان نمی رسد و ماجرایش برای خواننده سرد نمی شود بلکه تازه از آن به بعد است که هدف‌های اصلی یوسا که معمولاً پرداختن به مسائل سیاسی اجتماعی است پر رنگ تر می شود. جامعه‌ی پِرویی، جامعه ای از خطه‌ی امریکای جنوبی و یا با تعریف سیاسی‌اش جامعه‌ای اصطلاحاً جهان سومی که مواجهه اش با مسائل مختلف برخوردی بسیار مشابه با وطن من و شمای خواننده دارد. جامعه‌ و برخوردی که ستوان سیلوای زحمت‌کش داستان را نا امید می کند.

.......................

به جرات می توان گفت خورخه پدرو ماریو بارگاس یوسا بزرگترین نویسنده‌ی در قید حیات امریکای جنوبی به حساب می آید. این فرد پِرویی روزنامه‌نگار، مقاله‌نویس و داستان‌نویس است و در تناقض با همه این موارد، سیاست‌مدار هم هست و حتی نامزد انتخابات ریاست جمهوری هم شده که می تواند الگوی خوبی برای نامزد‌های انتخاباتی وطنی باشد. او خالق رمان های مشهور و پرطرفداری همچون: جنگ آخر زمان ، سور بُز،  گفتگو در کاتدردال و بسیاری رمان خوب دیگر است که به واسطه خلق آنها در سال 2010 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات شده است.

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه احمد گلشیری، انتشارات نگاه، چاپ سوم 1392، در 2000 نسخه و 159 صفحه

تونل - ارنستو ساباتو

کتابهای زیادی را می شناسیم که با سخن گفتن درباره پایان داستانشان بخش قابل توجهی از مخاطبان خود را از دست می دهند. به همین خاطر بسیاری از نویسندگانِ این قبیل کتاب ها تمام تلاش خود را انجام می دهند تا قبل از رسیدن به صفحات پایانی کتاب ماجراهای حساس داستان را که حکم برگ برنده برای آنها را دارد رو نکنند یا حداقل آنها را تا انتهای کتاب امتداد بخشند تا خواننده را صفحه به صفحه پای کتاب خود نگه دارند. هر چند این موضوع می تواند تنها یک برداشت شخصی باشد و نمی توان آن را دلیل بر رد یا تایید این روش نوشتن دانست اما هدف از بیان این موضوع آن بود که بگویم در دنیای ادبیات، نویسندگان بی باکی هم وجود دارند که چنان به قدرت اثر خلق شده خود ایمان دارند که حتی در همان صفحات ابتدایی کتابشان با خیال راحت از پایان داستان سخن می گویند و به همراهی خواننده تا پایان کتاب هم شکی ندارند. یک نمونه از این نویسندگان که در یکی از آثارش از همان ابتدا تکلیف را با خواننده مشخص کرده جناب گابریل گارسیا مارکزِ سرشناس است. او در کتاب "گزارش یک مرگ" درهمان صفحات ابتدایی از کشته شدن شخصیت اصلی داستانش سانتیاگو ناصر سخن می گوید و کتابش را که نه می توان یک گزارش و نه یک رمان تلقی کرد "گزارش یک مرگ" می نامد. درباره آن کتاب چندی پیش با هم صحبت کردیم که اگر دوست داشتید میتوانید از "اینجا" آن یادداشت را مطالعه کنید، اما یکی از زیباترین داستانهایی که به این شکل ارائه شده را "ارنستو ساباتو"ی آرژانتینی نوشته است. او در کتاب "تونل" نه در فصول و صفحات ابتدایی بلکه در همان خط اول داستان کار را تمام می کند، به اولین خط کتاب توجه کنید:

"کافیست بگویم که من خوان پابلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبارنه را کشت..."

بله، کتاب با همین یک خط ویرانگر آغاز می شود، خطی که با صراحت پایان کتاب را لو می دهد اما جادوی قلم ساباتو در همین صریح سخن گفتن راوی با خواننده است، او اینگونه نه تنها انگیزه خواننده را برای ادامه دادن کتاب نمی کاهد بلکه او را تشنه تر هم می کند. البته ساباتو به همین آغاز بسنده نکرده و در ابتدای فصل دوم از زبان شخصیت اصلی داستانش باز هم قدرت نمایی می کند و می گوید:

"همانطور که گفتم اسم من خوان پابلو کاستل است. شاید از خود بپرسید که چه چیزی مرا بر آن داشت که این گزارش از جنایتم را بنویسم (مثل اینکه به تان نگفته ام که می خواهم جنایت را جزء به جزء برایتان نقل کنم) و به خصوص چرا می خواهم آن را منتشر کنم. من آن قدر با روح انسان آشنایی دارم که پیش بینی کنم بعضی از شما آن را ناشی از خودخواهی می دانید. هر فکری می خواهید بکنید، من به آنها محل سگ هم نمی گذارم. خیلی وقت است که برای افکار یا قضاوت مردم پشیزی ارزش قایل نیستم."

البته زیاد خودتان را ناراحت نکنید، او تنها شما خواننده ی کتاب را هدف قرار نداده و منظورش کل بشریت است:

گاهی وقت ها می شود که یک نفر احساس می کند یک اَبَرمرد است، و فقط بعدها پی می برد که او هم پست و شریر و خیانتکاری بیش نیست. 

حتما برای شما که کتاب را نخوانده اید هم این سوال پیش می آید که با این رجزخوانی های نویسنده، ادامه کتاب چگونه می تواند باشد؟  نگران پاسخ این سوال نباشید، خوان پابلو (شخصیت اصلی کتاب) درابتدای بخش سوم کتاب قضیه را برایمان روشن می کند: 

"همه می دانند که من ماریا ایریبارنه را کشتم. ولی کسی نمی داند که من چطور با او آشنا شدم، روابط ما دقیقاً چگونه بود، یا چرا به این نتیجه رسیدم که باید او را بکشم. سعی می کنم همه این مسائل را به طور عینی روایت کنم. ممکن است من به علت مسئله ماریا رنج زیادی برده باشم، ولی آنقدر ابله نیستم که ادعا کنم  رفتارم شایسته بوده است."

و اینگونه کاستل که اکنون در بازداشت و یا در یک درمانگاه به سر می برد شرح ماجرا را آغاز می کند،

خوان پابلو کاستل، نقاش سرشناسی است که در واقع می توان صفاتی چون خودخواه، مغرور، خود محور یا حتی منزوی را به او نسبت داد،  او هیچ منتقد و حتی نقاش دیگری را قبول ندارد، البته شاید اگر بگوییم هیچ کس را قبول ندارد هم پر بیراه نگفته ایم:

ولی بیش از هر گروه دیگری از نقاش ها بیزارم. البته تا حدی به آن علت که نقاشی رشته ای است که من بهتر از رشته های دیگر از آن سر در می آورم، و معلوم است که برای ما بسیار موجه تر است که از چیزهایی که به آنها آشنایی کامل داریم بیزار باشیم. ولی دلیل دیگری هم هست: منتقدان. اینها بلایی هستند که من هیچ وقت نشناختمشان. اگر من جراح بودم، و آدمی که هیچ وقت چاقوی جراحی به دست نگرفته، دکتر نبوده، و هرگز برای پنجه ی شکسته ی یک گربه آتل نگذاشته است، می خواست به من یادآوری کند که در جراحی ام کجا به خطا رفته ام، مردم چی فکر می کردند؟ در مورد نقاشی هم همین طور است...  

سخن درباره این جناب خوان پابلو کاستل فراوان است و سطر به سطرِ کتاب سرشار از ذهنیات او که البته بهتر است با خواندن کتاب آنها را تجربه کرد، اما اگر بخواهم با زبانی غیر از کاستل از داستان حرف بزنم باید بگویم با همه این تفاسیر این کتاب یک داستان عاشقانه به حساب می آید. داستان عاشقانه ای که در آن خبری از توصیف های مطول و شاعرانه نیست. داستان عاشقانه ای پر محتوا که عاشق تمامیت خواه آن به دنبال عشقی حقیقی ست. هرچند خودش هم در نیمه های داستان اعتراف می کند دقیقاً نمی داند منظورش از عشق حقیقی چیست:

...و سعی می کردم به زور از او تضمین بگیرم که عشقش، عشقی حقیقی است. ولی این صحبت ها هیچ یک آن چیزی نیست که من قصد داشتم بگویم. باید اعتراف کنم که من خودم نمی دانم منظورم از "عشق حقیقی" چیست...  

;این جناب کاستل با این شناختی که تا اینجای یادداشت از او پیدا کرده اید در نمایشگاه سالانه ی بهار تابلویی را به نمایش گذاشته بود، تابلویی به نام مادری. این تابلو مثل اکثر تابلوهای گذشته این نقاش مورد توجه منتقدان قرار گرفت. اثری که یک زن را نمایش می داد که در حال تماشای بازی کردن کودکش بود. اما در گوشه بالا و سمت چپ تابلو چشم انداز تک افتاده ای به چشم می خورد، قاب گرفته در میان پنجره ای کوچک: منظره ساحلی خلوت و زنی تنها که به دریا نگاه می کرد. چنان به دوردست خیره شده بود که انگاری انتظار چیزی را می کشید، شاید فراخوانی ضعیف و مبهم را. از نظر من آن چشم انداز نماینده ی تنهایی ای بس حسرت بار، تنهایی ای تمام عیار بود.

کاستل چشمان بازدیدکنندگان تابلوی نقاشی اش را دنبال می کرد تا بلکه اندک توجهی به گوشه سمت چپ بالای نقاشی اش در آنها بیابد اما بازدیدکنندگان یکی پس از دیگری دریغ از اندکی توجه براحتی از آن می گذشتند. تا اینکه زن جوانی را دید که مدتی طولانی به این چشم انداز خیره مانده و چنان مجذوب آن منظره گشته بود که گویی از همه جهان پیرامون خود فارغ گشته است. آن شخص ماریا بود. ماریا ایریبارنه، زنی که به قول کاستل تنها کسی بود که آن نقاشی و همینطور خوان پابلو کاستل را درک می کرد.

 .............

بعضی وقت ها احساس می کنم که هیچ چیز معنی ندارد. در سیاره ای که میلیون ها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شده ایم، بزرگ می شویم، تلاش و تقلا می کنیم، بیمار می شویم، رنج می بریم، سبب رنج دیگران می شویم، گریه و مویه می کنیم، می میریم، دیگران هم می میرند، و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند.

....

عبارت "روزگار خوش گذشته" به آن معنی نیست که اتفاقات بد در گذشته کمتر رخ می دادند، فقط معنی اش این است که خوشبختانه مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده اند.

....

احساس می کنم که دارم تاوانی را می پردازم، تاوان قانع نبودن به آن بخش از ماریا که مرا(موقتاٌ) از تنهایی نجات می داد.

امیدوارم پیش از آن که دیر شود بدانیم چه می خواهیم و به سرنوشت خوان پابلو دچار نشویم.

................................................................................

> با تشکر از نویسنده وبلاگ میله بدون پرچم که با یادداشتش درباره این کتاب مرا با تونل آشنا کرد.  <از اینجا> می توانید آن یادداشت را مطالعه کنید.

>> مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه مصطفی مفیدی، چاپ چهارم، زمستان 1391، در شمارگان 1650 نسخه، انتشارات نیلوفر

>>> خواندن این یادداشت ضربه ای به داستان کتاب نمی زند.

>>>> طبق معمول یادداشت های نارنجی رنگ از متن کتاب آورده شده است.

گزارش یک مرگ - گابریل گارسیا مارکز

در گرانی این روزهای بازار کتاب بعد از پناه بردن به کتابخانه ها باید کتابهای ارزان قیمت باقی مانده در قفسه کتابفروشی ها را هم دریافت، باور کنید هنوز هم کتاب  های خوبی درآن بین یافت می شود. مخصوصا در بین کتابهای جیبی که چندسالیست بیش از پیش منتشر می شوند.

"گزارش یک مرگ" یکی از همین کتابهاست که گابریل گارسیا مارکز، نویسنده سرشناس خطه ی آمریکای جنوبی در سال 1981 آن را نوشته و در سال 1361 خودمان به ترجمه لیلی گلستان درآمده است. این کتاب در کشور ما بعد از انتشار توسط ناشرهای مختلف آخرین باردر سال 1388 به نشر ماهی رسید و در قطع جیبی و در ۱۳۳ صفحه منتشر شد.

این کتاب برخلاف تصور معمول، دارای هیچکدام از فاکتور های معمول یک داستان نیست. در واقع همان طور که از عنوان کتاب هم می توان حدس زد، خواننده با  گزارش یک مرگ از پیش حادث شده طرف است. غالباً خوانندگان ادبیات داستانی عادت دارند که داستان، سیری را طی کند تا به یک اتفاق مهم نظیر مرگ یکی از شخصیتهای اصلی داستان برسد، اما خواننده این کتاب در همان چند خط آغازین غافلگیر می شود. به آغاز این کتاب توجه کنید؛

سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. او در خواب دیده بود که  از جنگل عظیمی از درختان انجیر می گذشت که باران ریزی بر آن می بارید. این رویا لحظه ای خوشحالش کرد و وقتی بیدار شد حس کرد پوشیده از فضله ی پرندگان جنگل است. پلاسیدا لینِرو، مادر سانتیاگو ناصر، بیست و هفت سال بعد که داشت جزییات دقیق آن دوشنبه ی شوم را برایم تعریف می کرد، گفت: "او همیشه خواب درخت ها را می دید... یک هفته پیش از آن خواب دیده بود توی هواپیمایی از کاغذ قلعی، از میان درختان بادام می گذرد اما به شاخه ها گیر نمی کند."  پلاسیدا لینرو در تعبیر خواب های دیگران شهرت به سزایی داشت، به شرط اینکه خواب را صبح ناشتا برایش تعریف می کردند. اما نه این دو خواب پسرش را به فال نحس گرفت و نه خواب هایی را که او در روزهای پیش از مرگش، صبح ها برایش تعریف می کرد و در همه شان درخت وجود داشت.

شاید با این آغاز به نظر برسد که مارکزخیلی به خوانندگان خودش ایمان داشته، چرا که تکلیف خواننده را از همان ابتدا با اثرش مشخص کرده و غیر مستقیم می گویدخیالتان راحت، شخصیت اصلی این کتاب کشته شده و اصلاً هم قرار نیست منتظر اتفاق خارق العاده ای باشید. البته از نگاهی دیگر می توان این آغاز را به گونه ای قدرت نمایی نویسنده هم دانست، بطوریکه او ثابت می کند با از بین بردن اغلب تعلیق های معمول یک اثر داستانی توانسته خواننده را تا انتهای کتاب به همراه خود بکشاند. این کتاب شاید چیزی شبیه به گزارش پلیس از یک قتل باشد، اما نه یک گزارش صِرف بلکه گزارشی همراه با داستان، آن هم نه یک داستان آبکی. شاید بتوان کتاب را چیزی میان این دو دسته بندی کرد. 

 نکته جالب این کتاب که کشش لازم برای ادامه دادن را هم فراهم می کند نه داستان آن بلکه شیوه روایت آن است که خواننده را تا انتها به هیجان وا می دارد.

ماجرا در یک روستا اتفاق می افتد و طبیعتاً با جامعه ای از همین جنس هم طرف هستیم، مردمی درگیر سنت های خود و البته خرافه. مردم این روستا چند سالیست که در انتظار آمدن اسقف هستند و دقیقاً در همان روزی که کِشتی اسقف از راه می رسد مرگ سانتیاگو ناصراتفاق می افتد. مرگی که گویا از اتفاق نیفتادش گریزی نیست. جدا از تدارکاتی که برای ورود اسقف در روستا فراهم گردیده، در شب قبل هم یک عروسی بزرگ برگزار شده و بیشتر مردم روستا بخاطر اهمیت این عروسی و اتفاقات بعد از آن تحت تاثیر شب گذشته هستند. سانتیاگو ناصر، شخصیت اصلی کتاب، جوانی دورگه عرب و کلمبیایی است که اتفاقاً ثروتمند و خوش تیپ و خوش برو رو هم هست. راوی کتاب از دوستان صمیمی سانتیاگو است که بعد از مرگش به جمع آوری اطلاعات درباره این مرگ و دلایل آن پرداخته و طی سالیان طولانی با تک تک شاهدان و مطلعان ماجرا صحبت کرده که حاصل این گفتگو های داستان محور می شود این کتاب.


مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه لیلی گلستان - نشر ماهی ۱۳۳ صفحه - چاپ پنجم زمستان ۱۳۹۲

عشق سالهای وبا - گابریل گارسیا مارکز

بدون شک شناخته شده ترین نام در بین نویسنده های قاره امریکای جنوبی گابریل گارسیا مارکز است .این نویسنده کلمبیایی پس از انتشار رمانش به نام  "صد سال تنهایی" موفق به کسب جایزه نوبل ادبیات در سال 1982 شد و پس از آن آوازه اش در بیشتر کشورهای دنیا پیچید. به شکلی که هر کتابخوانی آن اثر را خوانده و یا مثل من حداقل بار ها نام و وصفش  را شنیده است.

سبک غالب آثار مارکز رئالیسم یا واقع گرایی جادویی است . هرچند پیش از او نویسندگان دیگری هم  به این سبک داستان هایی نوشته اند اما اغلب خوانندگان این سبک را با مارکز و رمان صد سال تنهایی اش می شناسند و او به عنوان پایه گذار این سبک (به ویژه در آمریکای لاتین)شناخته می شود . از نویسندگان دیگری که این سبک درآثار آنها ملاحظه می شود می توان به کارلوس فوئنتس،آلخو کارپانتیه،بختیار علی،یاشار کمال و یا حتی غلامحسین ساعدی(پیش از آن) نام برد.

در رمان" عشق سالهای وبا" که در سال 1985 منتشر شد راوی دانای کل است  و کتاب در نوع خود نحوه روایت جالبی دارد به این شکل که مثلا در قسمتی از داستان به ماجراها و زندگی یکی از شخصیت های اصلی داستان مثل فلورنتینو و مواجهه  او با عشق می پردازد وبعد به شخصیتی دیگر مثل فرمینا ، اوربینو و یا افراد دیگر و در این میان با گرفتن ارتباط هوشمندانه بین روایت ها داستان را پیش می برد و اینگونه هم خواننده گذرسالها و زندگی  شخصیت های رمان را بخوبی حس می کند و  هم لحظه به لحظه از زوایای پنهان داستان آگاه می شود .بنظرم این از نقاط قوت کتاب است.

 داستان در سالهای پایانی قرن نوزدهم و اوایل قرن  بیستم می گذرد و  راوی ماجرای عشقِ پسر جوانی به نام فلورنتینو را به دختری به نام فرمینا در سالهایی که موسوم به سالهای وباست روایت می کند. فلورنتینوی جوان پدرش را در ده سالگی ازدست داده و تنها با مادرش زندگی می کند. به دنیا آمدن او حاصل رابطه ی نامشروع دون پیوسِ چهارم لویزا صاحب یک شرکت مهم کشتیرانی با ترنسیتو آریزا بود. پدرش تا زمانی که در قید حیات بود بصورت پنهانی خرج و مخارج آنها را تامین می کرد اما نه تنها هرگز او را پسر قانونی خود اعلام نکرد بلکه آینده ی او را به عنوان وراث قانونی خود تامین نکرد و به همین دلیل پس از مرگش زندگی سختی پیش روی فلورنتینو و مادرش قرار گرفت. مادرش ترنسیتو با جمع آوری پیراهن ها و پارچه های کهنه و بریدن و فروختن آنها به عنوان باند زخم بندی به مجروحین جنگ و همچنین نزول دادن پول به زنان در ازای گرو گرفتن جواهراتشان امرار معاش میکرد . پس از مدتی فلورنتینو در پست و تلگراف استخدام می شود و درحین رساندن نامه ای به خانه آقای لورنزو دازا (شخص گله داری که به تازگی به شهرشان آمده )، دختر جوان خانواده یعنی  فرمینا را می بیند و یک دل نه صد دل عاشق او می شود .

فرمینا در کودکی مادرش را از دست داده و با پدرش لورنزو دازا  و عمه اش اسکولاستیکا زندگی می کند اما برخلاف فلورنتینو او دختری از یک خانواده نسبتاً ثروتمند(البته نه از نوع اصل و نسب دارش) به حساب می آمد و پدرش همیشه  به این اعتقاد داشته که داماد او باید از خانواده ای اصل و نسب دار باشد و...

فلورنتینو ابتدا در ابراز عشقش به دختر عاجز است و مدت ها مشغول نوشتن نامه های عاشقانه برای او می شود اما جسارت دادن نامه ها به فرمینا را ندارد تا اینکه بالاخره به کمک عمه ی دختر نامه به فرمینا می رسد و اسکولاستیکا که خودش هیچوقت ازوداج نکرده به دور از چشم برادرش با تمام وجود تلاش می کند بذر های عشق در وجود برادر زاده اش جوانه بزند و به لطف او  راه نامه دادن این دو به یکدیگر باز می شود و ادامه پیدا می کند.

بعد از مدت نسبتا طولانی پدر فرمینا متوجه نامه های رد و بدل شده بین آن دو می شود و سعی می کند جلوی این ارتباط را بگیرد اما بعد از اینکه متوجه می شود که  زورش به عشق نمی رسد تصمیم می گیرد با دخترش به شهری دیگر برود تا این عشق از سر دخترش بپرد. غافل از اینکه فلورنتینو که در پست و تلگراف کار میکند . فلورنتینو به هرشکلی که شده راه ارتباط خود با فرمینا را  پیدا می کند و در شهر جدید این بار به جای نامه  از طریق تلگراف  با فرمینا ارتباط می گیرد. سفر و همینطور ارتباط تلگرافی آنها حدود دو سال طول می کشد و روز به روز شعله عشق در وجود آنها قدرتمند تر می گردد و  لورنزو دازا غافل از ارتباط این دو به این نتیجه میرسد که با گذشت این مدت طولانی حالا دیگر عشق از سردخترش  پریده است و با هم به خانه بازمی گردند.

این دو بعد از دوسال عشق پرشورتلگرافی دوباره همدیگر را می بینند اما اوضاع برای آنها آنگونه که پیش بینی می کنند پیش نمی رود و فرمینا با دیدن ناغافل فلورنتینو در بازاربعد از بازگشتش شوکه می شود :

وقتی فلورنتینو از پشت سر فرمینا را صدا کرد فرمینا دازا مانند برق گرفته ها برگشت و در فاصله کمی از خود ،آن چشمان شیشه ای ،صورت سربی رنگ ،ولب های سنگ شده از ترس او را آن گونه دید که قبلا،فقط یک بار و در میان مردم جمع شده در کلیسا برای انجام عبادت نصف شب،دیده بود.اما حالا به جای دچارشدن به آشوب عشق ،احساس کرد که ازعمق سحر و جادو رها شده است و در یک آن به عظمت اشتباه خود پی برد و با در ماندگی از خود پرسید ،چطور توانسته است عشق چنین موجود حقیر و کریهی  را برای دوره ای چنین دیر پا و با چنان سماجتی در قلب خود بپروراند.پس،فقط چند کلمه از دهانش بیرون زد.گفت:
-اوه خدای من ،چه مرد بی نوایی!

و اینگونه این مرحله از عشق  از طرف فرمینا به پایان می رسد و فلورنتینو را تا مرز نابودی  می کشاند.

در همین ایام بود که آن جوان شریف زاده ی اصل و نسب دار که لورنزو دازا انتظار آن را می کشید از راه می رسد و دکتر جوونال اوربینوی 28 ساله اما سرشناس عاشق فرمینا دازا می شود. 

این کلیت داستان است و البته اینطور احساس می شود که الان کل داستان را لو داده ام ،اما فکر نمیکنم اینطور باشه.حتی منتقدین هم بعد از انتشار این کتاب به مارکز گفتند تو یک داستان تکراری نوشته ای اما مارکز در پاسخ به آنها گفت مراقب باشید گرفتار دام های من نشوید.به هر حال داستان سرشار از جزئیاتی است که به آنها اشاره ای نکردم و چه بسا چند بخش کلی دیگر. کتاب در این حدود پانصد صفحه به پنجاه سال از زندگی و روابط این شخصیت ها و مشکلات فراوانی که در طول این سالها در برابر فلورنتینو  و عشقش قرار می گیرد می پردازد.

هرچند من آدم دام گستری نیستم اما شما هم مراقب باشید گرفتار دام های من نشوید.

در مجموع به نظرم این کتاب بخاطر شیوه روایت و رازگشایی های مرحله به مرحله و ایجاد کشش لازم برای ادامه دادن ،کتاب خوبی به حساب می آید اما با توجه به این که وقتی اولین بار نزدیک به دو سال پیش این کتاب را به عنوان اولین اثری که قصد داشتم از مارکز بخوانم دست گرفتم،با توجه به تعریف هایی که از این نویسنده شنیده بودم انتظار داشتم با چیزی شبیه به شاهکار مواجه شوم که پس ازخواندن چنین حسی نداشتم و خیلی برایم دلچسب نبود .در خوانش دوم بعد از دوسال به اشتباهم پی بردم و تلاش کردم که کتاب را بدون این  پیش فرض مطالعه کنم . اما یا من خیلی موفق نبودم و یا... . به هر حال باز هم می گویم که این اثر کتاب خوبیست اما برای من کتابی نبود که دلم بخواهد و حالا مطمئنم که به خوانش سوم نخواهد رسید.

.......................................................

گابریل خوزه گارسیا مارکز در سال 1927 در کلمبیا به دنیا آمد و سال 2014 در مکزیکو سیتی از دنیا رفت. او که در میان مردم امریکای لاتین به نام "گابو" مشهور است در سال 1982 برنده جایزه نوبل ادبی شد. آثار مهم  گابو در اکثر لیست های منتشر شده تحت عنوان برترین ها حضور دارند که یکی از مهمترین آنها برای خوانندگان قرار گرفتن نام چهار اثر از او در لیست 1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند است که در کنار"عشق سالهای وبا"نام کتاب های " صد سال تنهایی "، " پائیز پدرسالار" و "کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد"   نیز به چشم می خورد.

....................................

پی نوشت 1:  هر کاری کردم که این پس و پی نوشت را در انتهای یادداشتم ننویسم نشد که نشد .گویا وجودشان لازم است.

پی نوشت 2 : اولین مبارزه در برابر تنبلی حجیم خوانی دردوره وبلاگ نویسی را با این کتاب نسبتاً حجیم سربلند پشت سر گذاشتم .تا ببینیم حجیم را چه معنا کنیم .البته حجیم هایی چون جنگ آخر زمان و جنگ و صلح آن طرف توی قفسه دارند چپ چپ نگاهم می کنندو من به این فکر میکنم که نام هر دو با جنگ آغاز می شود و گویا من هم باید روزی به جنگ آنها بروم.

و پی نوشت 3: پیشنهاد میکنم یادداشت دوست خوبم درباره این کتاب در وبلاگ میله بدون پرچم را از <اینجا>  مطالعه فرمائید.

مشخصات کتابی که من خواندم : نشر روزگار ،ترجمه اسماعیل قهرمانی پور، چاپ هشتم 1393 در 1000 نسخه و 472 صفحه.


در ادامه مطلب بخش های کوتاهی از متن کتاب که به نظرم جالب بوده اند را آورده ام.

 

ادامه مطلب ...