چه کسی پالومینو مولرو را کُشت؟ - ماریو بارگاس یوسا

مرداد ماه سال گذشته بود که برای اولین بار این کتاب را خواندم. پیش از آن تجربه ام از خواندن آثار ماریو بارگاس یوسا محدود به یک مجموعه داستان کم‌حجم به نام "سردسته‌ها" بود که از قضا اولین اثر یوسا هم شمرده می‌شود. بار اولی که این کتاب را به دست گرفتم خواندن آن را یک‌روزه به پایان رساندم و متاسفانه آن سرعت در خوانش کار خودش را  کرده بود و کتاب به نظرم چنگی به دل نزد و در وبلاگ هم درباره‌اش چیزی ننوشتم اما بعد از نزدیک به یکسال، یعنی همین چند روز پیش که مجدداً به سراغش رفتم و به آهستگی مشغول خواندنش شدم تازه متوجه شدم اوضاع از چه قرار است و از خواندن آن در دو سه نشست لذت بردم.

با توجه به نام کتاب و آغاز آن اینطور به نظر می‌رسد که با کتابی مشابه کتاب "گزارش یک مرگ" نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز یا کتاب "تونل" نوشته‌ی ارنستو ساباتو مواجه باشیم، از آن نوع کتاب‌هایی که در آن راوی گزارش مرگی اتفاق افتاده را شرح می دهد تا به همراه خواننده راز قتل یا هویت قاتلش را کشف کند. البته این سه اثر به یکدیگر شباهت‌هایی دارند اما اگر بخواهم آنها را با سلیقه شخصی خودم یکدیگر مقایسه کنم باید بگویم هرچند این کتاب به گرد پای اثر ساباتو نمی رسد اما خب بسیار جذاب‌تر و خلاقانه‌تر از اثر مارکز است. آغاز این کتاب هم مثل آثار مشابه کوبنده است:

لیتوما، که داشت دل و روده اش بالا می آمد، گفت: بی پدر و مادرها. جوون، راستی راستی ناکارت کرده‌ن. جوان را از درخت خرنوبِ کهنسال هم حلق آویز کرده بودند و هم جابه جا به صلابه کشیده بودند. ظاهرش به اندازه ای مضحک بود که بیشتر به مترسک یا عروسکِ خیمه شب بازیِ آش و لاش شده می ماند تا جسد. قبل از این که او را بکشند یا پس از آن، همه جایش را با کارد به صورت لایه لایه درآورده بودند: بینی و دهانش را شکافته بودند و چهره‌اش با آن خون‌های خشکیده، کبودی‌ها، بریدگی‌ها و جای داغ سیگار، حال نقشه جغرافیای درهم بر همی را پیدا کرده بود...

از شباهت ها گفتم اما بگذارید از تفاوت اصلی این کتاب با آثار یاد شده که خود نقطه قوت این کتاب به حساب می آید سخن بگویم و آن وجود عناصر کارآگاهی این روایت است. همانطور که اشاره شد ماجرا مربوط به یک قتل است و جسدی که با آن وضع در ابتدای داستان شرح داده می شود جسد پالومینو مولروی جوان است. مرد خوش صدا و خوش خلقی که با مادرش در محله‌ای درحاشیه شهر زندگی می‌کرد. او مدتی بود در پایگاه نیروی هوایی مشغول به خدمت بوده و بعد از یک روز مرخصی دیگر به محل خدمتش باز نگشته و به قتل رسیده است. حالا "ستوان سیلوا" و دستیارش "لیتوما" که تنها کارکنان کلانتری محلی به حساب می آیند در پی یافتن راز این قتل و پیدا کردن قاتل هستند و راوی دانای کل این کتاب به همراه این دو نفر و خواننده داستان را پی می گیرد. البته یکی از نکات جالب توجه کتاب ورود لیتوما به روایت کتاب است، به طوری که در موارد خاصی که روایت نیاز به ورود تخیلاتی به داستان دارد پای لیتوما و تصوراتش به داستان باز می شود که در واقع در بیشتر مواقع همین تصورات هستند که تک به تک گره‌های معمای داستان را باز می کنند. 

غالباً داستانهای جنایی و معمایی به واسطه پنهان نگه داشتن معمای طرح شده تا صفحات پایانی کتاب در ایجاد تعلیق موفق هستند اما این رمان بر خلاف داستان‌های جنایی معمایی معمول بعد از باز شدن گره داستان و پیدا شدن راز قتل پالومینو و قاتل یا قاتلین احتمالی، نه تنها به پایان نمی رسد و ماجرایش برای خواننده سرد نمی شود بلکه تازه از آن به بعد است که هدف‌های اصلی یوسا که معمولاً پرداختن به مسائل سیاسی اجتماعی است پر رنگ تر می شود. جامعه‌ی پِرویی، جامعه ای از خطه‌ی امریکای جنوبی و یا با تعریف سیاسی‌اش جامعه‌ای اصطلاحاً جهان سومی که مواجهه اش با مسائل مختلف برخوردی بسیار مشابه با وطن من و شمای خواننده دارد. جامعه‌ و برخوردی که ستوان سیلوای زحمت‌کش داستان را نا امید می کند.

.......................

به جرات می توان گفت خورخه پدرو ماریو بارگاس یوسا بزرگترین نویسنده‌ی در قید حیات امریکای جنوبی به حساب می آید. این فرد پِرویی روزنامه‌نگار، مقاله‌نویس و داستان‌نویس است و در تناقض با همه این موارد، سیاست‌مدار هم هست و حتی نامزد انتخابات ریاست جمهوری هم شده که می تواند الگوی خوبی برای نامزد‌های انتخاباتی وطنی باشد. او خالق رمان های مشهور و پرطرفداری همچون: جنگ آخر زمان ، سور بُز،  گفتگو در کاتدردال و بسیاری رمان خوب دیگر است که به واسطه خلق آنها در سال 2010 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات شده است.

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه احمد گلشیری، انتشارات نگاه، چاپ سوم 1392، در 2000 نسخه و 159 صفحه