کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

فیلم سینمایی "علت مرگ؛ نامعلوم" 1403- علی زرنگار

یکی دو هفته قبل از نوروز بود که برادرزاده‌ام به همراه همکلاسی‌هایش که همگی سیزده ساله هستند قراری گذاشتند تا دور هم جمع شوند و به سینما بروند. این خبر برای من خوشحال کننده بود اما وقتی متوجه شدم قرار است به تماشای فیلم طنز "هفتادسی" بنشینند توی ذوقم خورد، نه به این خاطر که از فیلم کمدی بدم بیاید یا مثلاً با دیدن فیلم طنز مشکلی داشته باشم، اما طبق تعریفی که از سینمای کمدی کشورمان می‌شود ارائه داد و در یادداشت فیلم "جنگل پرتقال" هم به آن اشاره‌ای داشتم، دیگر سالهاست که فیلم کمدی خوبی در سینمای کشورمان ساخته و ارائه نشده و نام این فیلمهای کمدی که در سالهای اخیر جایگاه پرفروش‌ترین فیلم‌های سینمای ایران را از آن خود کرده‌اند را هم به راستی نمی‌توان اثر هنری نامید. به هر حال این بچه‌ها که قرارهایشان را گذاشته بودند و من هم قرار نبود در آن نقشی داشته باشم و به همین دلیل تصمیم گرفتم حداقل یک بار هم که شده از آن پوسته‌ی کمال‌گرایانه بیرون بیایم و با خودم فکر کردم در درجه اول همین که این عزیزان برای تماشای یک فیلم سینمایی ایرانی دور هم جمع شده‌اند و قصد دارند به سینما بروند و به این واسطه  چند ساعتی از گوشی‌های موبایل خودشان دور شده‌اند جای بسی خرسندی است. بعد فکر کردم که حالا این نوجوانان که دیگر دید هنری یا مثلا دغدغه‌ی سینمای قصه‌گو و امثالهم ندارند که بخواهند با دیدن این فیلم‌ها مثل من حرص بخورند، پس حتماً آنها هم همچون بیشتر مخاطبان این روزها از این فیلم‌ها خوششان می‌آید و تجربه‌ای شیرین را پشت سر خواهند گذاشت. علاقه‌مند بودم از زبان خودش از این تجربه و همینطور تجربه‌ی سینما رفتن مستقل‌اش برایم بگوید. به همین دلیل در اولین فرصتی که دیدار فراهم شد با شوق و ذوق فراوان به پای صحبتهایش نشستم اما بر خلاف انتظار نظرش درباره‌ی فیلم مثبت نبود و گفت: "خیلی فیلم مسخره‌ و بیخودی بود، اصلاً منو بکشی دیگه برای دیدن فیلم طنز سینما نمیرم. چون هم فیلمش بد بود و هم اینکه مردم خیلی بی جنبه هستن، همین که ما می‌اومدیم تمرکز کنیم فیلم رو ببینیم، هر چیزی میشد پسرا از این ور بلند بلند یه تیکه مینداختن و دخترا اون طرف میخندیدن یا برعکس، کلاً حالمون بد شد از این مسخره بازی‌ها."  جل الخالق 

خلاصه اینگونه بود که من برای دفاع از حیثیت سینما در نظر یک نوجوان دهه‌ی نودی هم که شده تصمیم گرفتم در اولین فرصت  پیش آمده به همراه او به دیدن یک فیلم سینمایی غیر کمدی بروم و بعد از مدتها با فیلم " علت مرگ؛ نامعلوم" با سالن‌های سینما آشتی کردم و به راستی باید گفت تا جایی که من پیگیر خبرها بوده‌ام در میان فیلم‌های اکران شده در این سالهای اخیر بعد از "جنگل پرتقال" یکی دیگر از فیلم‌هایی که به واسطه‌ی آن می‌توان دوباره با سینما آشتی کرد همین "علت مرگ: نامعلوم" است. یک درام معمایی که اولین فیلم بلند ساخته شده‎‌ی کارگردانش یعنی علی زرنگار به حساب می‌آید. پیش از اینکه نام زرنگار را به عنوان کارگردان یک اثر بلند سینمایی بر پوستر فیلمی ببینیم جدا از فیلم‌های کوتاهش چند سال پیش نام او به عنوان نویسنده‌ی فیلم‌های شناخته شده‌ی"بدون تاریخ، بدون امضا" و "مغز استخوان" به چشم می‌خورد که البته من هنوز هیچکدام را ندیده‌ام. اما زرنگاردر اولین کارگردانی خود (که هر چند متاسفانه مورد بی مهری هم قرار گرفت و به دلایلی پوچ سه سالی توقیف بود و از زمستان 1403 هم اکرانش به صورت محدود آغاز شد) نظر بسیاری ازمخاطبان و منتقدان را به خود جلب کرد و به نظر کارگردان مشهوری همچون رخشان بنی اعتماد: بعد از سالها به انزوا رفتن سینمای اجتماعی با دیدن این فیلم، ناظر بر اثری پرقدرت و شریف می‌شوی که امید به زنده ماندن جوهر اندیشه در سینمای مستقل را پیش چشم‌ات می‌آورد.

داستان فیلم درباره هفت مسافر است که در یک شب تاریک قبل از طلوع آفتاب منتظرند تا مسافران یک ون مسافربری تکمیل شود تا آنها بتوانند در یک جاده فرعی از شهداد به کرمان بروند. آنها پس از تکمیل تعداد مسافران راهی می‌شوند اما هنوز مسافت چندانی را طی نکرده‌اند که با اولین ترمز راننده یکی از مسافران نقش زمین (کف خودرو) می‌شود، دیگر مسافران که گمان می‌کنند او خوابش برده یا غش کرده که از صندلی اش افتاده، به تکاپو می‌افتند اما تلاش‌های آنها برای به هوش آوردن او بی حاصل بوده و خیلی زود متوجه می‌‎شوند او به علتی نامعلوم جانش را از دست داده است. با این حال تلاشهای ناموفقی برای احیا و نجاتش توسط دیگر مسافران صورت می‌پذیرد و با توجه به اینکه حتی اورژانس هم برای آمدن به آن جاده به آنها اعلام می‌کند بدون تائید مرگ توسط یک پزشک به آنجا نخواهد آمد و چون در آن ساعت و آن جاده امکان دسترسی به پزشک برای آنها وجود ندارد مسافران را با چالشی بزرگی روبرو می کند؛ فردی که جانش را از دست داده و مسافرین و راننده‌ای که نمی دانند چه باید بکنند.

خب، اما این که شد یک معمای ساده، پس چرا این فیلم در دسته فیلم اجتماعی خوب قرار می گیرد؟

موضوع به نظر ساده می‌رسد و اتفاقاً فیلم هم برخلاف اغلب فیلم‌های مشابه در داستان پیچیدگی‌های فرعی ندارد اما به تدریج با اتفاقاتی که درهمان خط اصلی داستان رخ می‌دهد تنش لازم در فیلم ایجاد می‌شود و بیننده را در معرض پرسش‌های مهمی قرار می‌دهد. پرسش‌هایی که شاید بیننده تا ساعت‌ها بعد از خروج از سالن سینما و حتی تا روزهای بعد از دیدن فیلم هم به آنها فکر کند و حتی برای برخی از آنها پاسخی نیابد و به این پی ببرد که گاهی مهم‌تر از پاسخ‌ها نحوه واکنش او در مواجهه با آنها در شرایط مختلف خواهد بود. این از یک متن خوب نشأت می‌گیرد، همانطور که از دست به قلم بودن کارگردان آن انتظار می‌رفت فیلمنامه‌ی خوب از نقاط قوت فیلم است و به خوبی در جای‌جای آن لایه‌هایی از نقد اجتماعی به چشم می‌خورد، آن هم نه آنچنان گل‌درشت که از واقعی و باورپذیر بودن آنچه در روایت فیلم رخ می‌دهد بیرون بزند و وصله ناجور باشد، این اشاره‌ها از سیستم‌های ناکارآمد گرفته تا بی‌تفاوتی و مسئولیت‌گریزی اجتماعی و چگونگی مواجهه انسان‌ها با بحران را شامل می‌شود. از دیگرنقاط قوت فیلم مثل فیلمبرداری و صحنه پردازی که در جشنواره‌های خارجی جایزه برده تا بازی‌های بسیار خوب و تاثیرگذار سخن نمی‌گویم چون در این زمینه تخصصی ندارم اما به عنوان یک بیننده‌ به نظرم  اینکه هر کدام از شخصیت‌ها نماینده بخشی از جامعه بودند و این نقش را به خوبی اجرا می‌کردند یکی دیگر از نقاط قوت این فیلم بود. 

من که حرفی ندارم - آلبرتو موراویا

اگر اهل داستان کوتاه بوده یا حداقل تجربه‌ی خواندن چند داستان کوتاه را پیش از این مجموعه داشته باشید احتمالاً بعد از مطالعه‌ی داستان‌های این کتاب متعجب خواهید شد، چون با تعریفی که ما اغلب از داستان‌ کوتاه در ذهن داریم و آن تعریف از خواندن آثار بزرگان این عرصه نظیر چخوف، آلن‌پو، جویس یا بورخس نشأت گرفته غالباً چنین داستان‌هایی را آثاری عمیق و سرشار از جنبه‌های نمادین و روان‌شناسانه می‌دانیم یا مثلا در آثار دیگر بزرگانی همچون فاکنر یا ناباکوف می‌بینیم که آنها برای نوشتن داستان‌های خود از ساختار روایی نوآورانه و نسبتاً سخت‌خوانی استفاده کرده‌اند اما آثار موراویا متفاوت است، داستان‌های او بر زندگی عادی مردم شهر رُم تمرکز دارد، آن هم با دیدی مستندوار و بدون اغراق‌های معمولی که اغلب در داستان‌های کوتاه می‌شناسیم، شخصیت‌های این داستان‌ها راننده تاکسی، پیشخدمت، کارگر یا حتی اشخاصی بیکار در اوضاع نابسمان کشور ایتالیا در سالهای پس از جنگ جهانی و پیش از رونق اقتصادی هستند که به زندگی خود مشغول‌اند و اتفاقاً داستانها حول محور همین دغدغه‌های روزمره‌ی زندگی آنها می‌چرخد. نثر او ساده و مستقیم است و هرچند شاید واژه‌ی سهل و ممتنع برای آثارش کاربرد نداشته باشد اما می‌توان گفت خواننده در پشت متن ساده‌ی موراویا می‌تواند نقدهای اجتماعی و روان‌شناختی عمیقی را در یابد که او را به تفکر وا می‌دارد. البته این نقدها در بسیاری از آثار نویسندگان بزرگی که نامبرده شد هم با ظرافتهای خاص آن نویسندگان  وجود دارد اما تفاوت اینجاست که نگاه موراویا به جامعه کمی تندتر است؛ او فساد، فقر، نابرابری و کاستی‌های دیگر را بدون ظرافتی صرفاًً ملاحظه‌کارانه و با طنزی گزنده به تصویر می‌کشد. یکی دیگر از تفاوتهای داستانهای کوتاه موراویا با نویسندگانی همچون موپاسان که در کنار چخوف در قله‌ی داستان کوتاه‌ جهان قرار دارد عدم رعایت آن طرح سنتی است که آنها برای نوشتن داستان‌های کوتاه خود داشته‌اند، این مورد در همین مجموعه "من که حرفی ندارم" هم به وضوح مشخص است و مثلا داستانهای این مجموعه طرح داستانهایی مانند گردنبند که اغلب مثالی برای یک داستان کوتاه به حساب می‌آید را رعایت نمی‌کنند و غالباً آن فراز و فرود مرسوم را نداشته و بیشتر با پایانی باز و غیرمنتظره متوقف می‌شوند و حتی در بسیاری از آنها خبری از گره‌گشایی خاصی نیست و تنها برشی از زندگی یک شهروند رُمی را به نمایش می‌گذارند. (البته داخل پرانتز این را هم اضافه کنم که با این توصیفات پایان باز و... ذهنتان به سمت داستان‌های غالباً ابتری که خواننده بعد از خواندنش دچار سردرگمی می‌شود نرود، داستان‌های این کتاب این گونه نیستند و اگر پایان بازی هم دیده می‌شود به آن صورت نیست که خواننده را سردر گم کند).  در جایی خوانده بودم که شخصیت‌های داستان‌های موراویا خاکستری و بی تفاوت هستند و اغلب فقط به ندای مادی زندگی پاسخ می‌دهند و شاید دقیقا به خاطر همین خصوصیات بوده که مواراویا با وجود اینکه 21 بار نامزد جایزه نوبل ادبیات (از سال 1949 تا 1971) شده بود هرگز آن را دریافت نکرد. او معتقد بود رمان و داستان همچنان زنده است و در پاسخ به منتقدانی که دوران رمان را پایان یافته تلقی می‌کردند چنین می‌گفت: رمان هدفی ندارد جز توصیف جامعه و جامعه همیشه وجود داشته است چون انسان یک حیوان  اجتماعی است. دوران رمان به پایان نرسیده است بلکه این نویسندگان هستند که تاخیر دارند چون متوجه نیستند که پیش‌طرح‌های روایت‌گرانه‌ی سده‌‌ی نوزدهمی را نمی‌توان در دنیای مدرن به کار گرفت.»

کتاب "من که حرفی ندارم" جلد اول از مجموعه داستان‌های رمی است و شامل 27 داستان از طیف رنگارنگ آدم‌های اجتماع که به شکلی کوتاه، جذاب و با پرداختی روانشناسانه و با چاشنی طنز روایت می‌شود. همانطور که از نام مجموعه مشخص است در این داستان شهر رُم؛ خیابان‌ها، محله‌ها و کافه‌های آن نقش مهمی در داستان‌ها دارند و خود موراویا انگیزه‌ی اصلی نوشتن داستان‌های رُمی را توجه و علاقه به آثار جوآکینو بِلی (1791-1863)، شاعر و غزل‌سرا و طنزپرداز رُمی اعلام کرده است. چرا که بِلی شاعری بود که در تصویر کردن شهر رم پیشگام بود. موراویا خود در این باره چنین می‌گوید: "جنگ که تمام شد، سراغ بِلی رفتم. از دوران جوانی به غزل‌ها و ظریفه‌سازی‌های او علاقه‌مند بودم، به ویژه از آن رو که روایتگر این طنزها اول شخص بی نامی بود. اما استفاده از سوم شخص برای من جذابیت بیشتری داشت. کوشیدم همان‌گونه که بِلی رُم و مردم آن را در غزل‌ها و ترانه‌های خود توصیف کرده، من هم بکنم؛ در واقع یک رونویسی از بِلی به نثر، آن هم در زمان حاضر. بدین گونه بود که داستان های رمی زاده شد. "

+ به دلایلی که تا اینجا شرح داده شد، اغلب خواندن داستانهای کوتاه نیازمند تمرکز خواننده هستند تا وجه‌های نمادین موردنظر نویسنده‌ها درک شود اما داستان‌های موراویا حداقل در این مجموعه که من خواندم اینگونه نیست. داستان‌های کوتاه‌هی که با تعداد صفحات کم و نثر روان  در هر شرایطی حتی به اندازه زمان نوشیدن یک فنجان چای یا قهوه می‌توان به سراغشان رفت و یکی از آنها را خواند و بعد کتاب را به کناری گذاشت به باقی کارو بار روزمره پرداخت.   

++  این مجموعه از 27 داستان کوتاه تشکیل شده است، در ادامه مطلب سعی خواهم کرد چند خطی درباره برخی از آنها بنویسم.

 مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات کتاب خورشید، ترجمه رضا قیصریه، چاپ چهارم، دی ۱۳۹۴، در ۳۰۰ نسخه و در 272 صفحه

ادامه مطلب ...

فیلم سینمایی "جنگل پرتقال" 1402 - آرمان خوانساریان

اگر اشتباه نکنم آخرین فیلمی که در یک سالن سینما به تماشای آن نشستم "تهران 1500" بود، انیمیشنی که بهرام عظیمی در سال 1392 آن را ساخت و من را به واسطه‌ی برادرزاده‌‌ام به سینما کشاند و نوروز خاطره‌انگیزی برایمان ساخت. پیش از آن آثار درخور توجهی مانند "چهارشنبه سوری"، "جدایی نادر از سیمین" و "اینجا بدون من" آخرین فیلم‌هایی بودند که بخاطر آنها روبروی پرده‌ی نقره‌ای نشستم. اما حالا ده سالی می‌شود که اعتمادم به سینمای ایران را تقریباً از دست داده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام که گونه‌های مهم سینمای کشورمان مثل سینمای اجتماعی یا حتی درام عاشقانه، اغلب یا به دست فراموشی سپرده شده‌اند یا در نمونه‌های موجود آنقدر دم‌دستی و سیاه‌نمایانه شده‌اند که به جای خلق پرسش و ایجاد سوژه‌ی تفکر برای مخاطب، بیشتر حال او را خراب می‌کنند. البته شرایط بحران زده‌ی جامعه هم در این موضوع که بیشتر فیلم‌های مورد استقبال اکران، فیلم‌های کمدی هستند دخیل است و امروز می‌توان گفت بدنه‌ی اصلی سینمای ما را همین فیلم‌ها تشکیل می‌دهد. قصدم این نیست که بگویم فیلم طنز و کمدی بد است، چرا که اگر با یک اثر هنری کمدی با کیفیت مواجه باشیم بسیار هم عالی خواهد بود، اما وقتی صحبت از فیلم‌های کمدی این روزهای سینما می‌شود خبری از آثار درخشانی مثل "اجاره نشین‌ها"، "مهمان مامان"، "مارمولک" و حتی "ورود آقایان ممنوع" نیست و اغلب فیلم‌های اکران این سال‌ها آثار هزلی هستند که فارغ از نداشتن ارزش هنری، این حس را به بیننده القا می‌کنند که به فهم و شعور او توهین شده است . به همین دلیل در چند وقت اخیر اگر می‌خواستم فیلم ایرانی ببینم هر از گاهی فیلم‌ها را با همین فیلتر کمدی یا غیر کمدی بودن یا با پیگیری آثار کارگردان‌هایی که پیش از این، فیلم خوبی ازآنها دیده‌ بودم انتخاب کرده و به تماشا می‌نشستم بلکه فیلم خوبی گیرم بیاید اما شما که غریبه نیستید در میان آن گلچین شده‌ها هم فیلمی پیدا نمی‌شد که چنگی به دل بزند تا اینکه با پیشنهاد یکی از دوستان به تماشای جنگل پرتقال نشستم و بعد از مدت‌ها به سینما امیدوار شدم. تا این حد امیدوار که دلم خواست باز هم برای تماشای برخی فیلم‌ها به سینما بروم.

«جنگل پرتقال» نخستین فیلم بلند آرمان خوانساریان است که در سال ۱۴۰۱ با تهیه‌کنندگی رسول صدرعاملی ساخته و در آبان ۱۴۰۲ در سینماها اکران شد. خوانساریان پیش از این با ساخت فیلم‌های کوتاه موفقی مانند «سایه فیل» و «سبز کله‌غازی» شناخته شده بود و در «جنگل پرتقال» به‌عنوان اولین تجربه‌ی بلندش توانست با فیلمنامه‌ای خوب و پرداختی دقیق به همراه جزئیات کافی و خلق فضایی ملموس، داستانی ارائه دهد که بیننده را درگیر خود کرده و منتقدان و علاقه‌مندان جدی سینمای ایران را نیز امیدوار کند. داستان فیلم، بخشی از زندگی شخصی به نام سهراب بهاریان را روایت می‌کند، یک جوان احتمالاً دهه‌ی شصتی که دانش‌آموخته‌ی رشته‌ی نمایشنامه‌نویسی است و همچون بسیاری از هم‌نسلان خود با آرزوهای بر باد رفته‌ی دوران جوانی و نرسیدن به آنها و طبعاً سرخوردگی ناشی از آن، حالا که در زمینه‌ی رشته‌ی هنر‌ی‌اش هم به جایگاه موردنظرش نرسیده، در آغاز فیلم یعنی در زمانی که پانزده سال از زمان فارغ التحصیلی‌اش گذشته می‌بینیم که بعد از مدت‌ها بیکاری، چند روزی است در مدرسه‌ای به عنوان معلم ادبیات مشغول به کار شده است. در همان صحنه آغازین با دیدن نوع مواجهه‌ی او با شاگردان و به چالش کشیدن آنها متوجه می‌شویم با معلمی سختگیر و البته تندخو طرف هستیم که قطعاً این از همان سرخوردگی یاد شده نشأت می‌گیرد؛ معلمی که قصد دارد از مبحثی که در همان جلسه به دانش‌آموزان درس داده امتحان بگیرد و با کسی هم شوخی ندارد و در چند روز ابتدایی کارش چند نفر را هم اخراج کرده است. حالا مدیر مدرسه به او اعلام کرده که باید هر چه سریع‌تر مدرک تحصیلی خود را تحویل مدرسه بدهد و دیگر فرصتی برای پشت گوش انداختن برایش باقی نمانده و در غیر این صورت آنها مجبور هستند معلم دیگری را جایگزین کنند. و اینگونه است که آقا معلم داستان پس از پانزده سال راهی شهر محل تحصیل‌ خود شهسوار می‌شود تا مدرک تحصیلی‌‌اش را از دانشگاه آزاد تنکابن بگیرد. سفری که در عین عادی بودن، با مرور گذشته و دیگر چالش‌های پیش رو برای سهراب یک سفر عادی نخواهد بود.


+ اما چرا این فیلم به نظرم فیلم خوبی است؟ در ادامه مطلب سعی کرده‌ام به این سوال پاسخ دهم. 

++ به افتخار این فیلم خوب تصمیم گرفتم در کنار دسته‌ی ۱۰۱ فیلم چهار ستاره تاریخ سینما پوشه یا دسته‌ی جدیدی تحت عنوان سینمای ایران  اضافه کنم و تجربه‌ی خودم از تماشای فیلم‌های خوب سینمای خودمان را هم در این وبلاگ بنویسم.

+++ فرصت‌ها در زندگی زودتر از چیزی که بتوان فکرش را کرد از دست می‌رود، امیدوارم حداقل نیمی از آنها را در یابیم. شاید دیدن این فیلم کمک کند. به عنوان یک توصیه‌ی دوستانه شما را به تماشای این فیلم دعوت می‌کنم.

 

ادامه مطلب ...

دنیا عوض شده آقا معلم

اون قدیما وقتی هنوز یه بچه دبستانی بودم، به واسطه‌ی علاقه داداشم به فوتبال، کم کم منم عاشق فوتبال شدم و به غیر از سه ماه تابستون که از لنگ ظهر تا بوق سگ توی کوچه‌های محله‌مون فوتبال بازی می‌کردم و شبا با دست و پای زخم و زیلی و زانوهای پاره‌پوره به خونه برمی گشتم، علاقه‌ی زیادی هم به تماشای مسابقات فوتبالی که از تلویزیون پخش میشد داشتم، به خصوص تماشای مسابقات جام جهانی که چندتایی از اونها در خاطرم مونده و اولین جامی که تنها صحنه‌های تقریباً محوی از اون در ذهنم باقی مونده، جام جهانی 1994 امریکاست، جامی که برزیل در آن قهرمان جهان شد. اما به غیر از این قهرمانی، یکی از مهمترین و برای طرفداران تیم ملی ایتالیا باید گفت؛ تلخ‌ترین اتفاق این جام در همان بازی فینال میان ایتالیا و برزیل رخ داد. مسابقه‌ای که در 17 ژوئیه 1994 در ورزشگاه شهر کالیفرنیا با رویارویی دو غول فوتبال آن روزهای جهان برگزار شد، دیداری که با وجود 120 دقیقه زورآزمایی این دو تیم گلی در بر نداشت و در نهایت، این ضربات پنالتی بود که می‌بایست قهرمان جهان را مشخص می‌کرد. فارغ از تک‌تک ضربات پنالتی که در آن بازی زده شد، مسئولیت زدن ضربه‌ی پنالتی آخر تیم  ایتالیا بر دوش روبرتو باجو قرار گرفت. بازیکنی که بی‌شک برترین ستاره‌ی تیم ملی ایتالیا بود و در گل کردن پنالتی به شخصی بهتر از او نمی‌شد اعتماد کرد. اما همانطور که احتمالا می‌دانید ضربه‌ی روبرتو باجو با فاصله‌ی زیاد از چارچوب دروازه‌ی برزیل به آسمان رفت و معروفترین پنالتی تاریخ جام جهانی را رقم زد. پنالتی ناموفقی که منجر به قهرمانی دنیا برای تیم حریف شد. 

داشتم میگفتم که آن روزها من یک بچه دبستانی بودم و عاشق فوتبال، ادعا هم زیاد داشتم، ادعایی که مثلا فوتبالیست خیلی خوبی هستم ( که در واقع نبودم). برام یک پیراهن ورزشی خریده بودند که در زنگ ورزش مدرسه آن را می پوشیدم و کلی پز می دادم که مثل فوتبالیست‌های حرفه‌ای پیراهن و شورت ورزشی و کفش و جوراب هم دارم، لباسی که مربوط به تیم ملی ایتالیا بود و نام روبرتو باجو بر روی آن چاپ شده بود. به یاد دارم هر وقت گل می‌زدم دور تا دور زمین را می دویدم و نام روبرتو باجو را به عنوان زننده‌ی گل فریاد می کشیدم. یکی از همان روزها و بعد از یکی از آن گل‌های مهم بود که معلم ورزشم به سراغم آمد و گفت: پسرجان این روبرتو باجویی که اسمش را فریاد می زنی و گلوی خودت را به خاطرش پاره می کنی اصلا نمی دونه ایران کجاست چه برسه به اینکه براش مهم باشه که تو نامش را فریاد بزنی. هر چند این پند آقا معلم خیلی کارساز نبود و آن فریادها ادامه پیدا کرد، با این تفاوت که شخصی که در فریادها صدا می زدم جایش را از روبرتو باجو به الساندرو دل پیرو و پس از اون به فرانچسکو توتی داد.

حالا در این روزهای سخت دوست داشتم آقا معلم رو دوباره می‌دیدم و با هم درباره‌ی این خاطره‌ی قدیمی و این عکس جدید صحبت می‌کردیم. بهش میگفتم آقا معلم دیدی چقدر دنیا عوض شده؟ دیدی حالا دیگه روبرتو باجو هم نه تنها مارو میشناسه و صدای فریاد مارو میشنوه، بلکه حتی  دیگه حالا خودش هم برای ما هم فریاد میزنه. ببین آقا معلم، این عکس روبرتو باجوئه که داره می گه: دونا، ویتا، لیبرتا...

لبه‌ی تیغ - سامرست موام

دشوار است گام نهادن بر لبه‌ی تیغ، به همین سان فرزانگان می‌گویند رفتن به راه رستگاری دشوار است.  اوپانیشادها

هرگز رمانی را با این همه با تردید و نگرانی شروع نکرده‌ام. آن را رمان نامیده‌ام، چون نمی‌دانم چه نام دیگری باید بر آن بگذارم. قصه‌ی درازی برای گفتن ندارم و پایان داستانم مرگ یا ازدواج نیست. مرگ می‌تواند پایان همه چیز و از این رو فرجامی بی چون و چرا برای قصه باشد، اما ازدواج هم قصه را خیلی خوب به سرانجام می‌رساند. پس آدم باریک بین نباید آنچه را که بنا به عرف پایان خوش نامیده می‌شود به ریشخند بگیرند. مردم عادی غریزه‌ای منطقی دارند که مجابشان می‌کند با ازدواج گفتنی‌ها گفته می‌شود. وقتی زن و مرد بعد از فراز و نشیب‌های فراوان سرانجام به هم می‌رسند، وظیفه‌ی زیست شناختی‌شان را برآورده‌اند و نظرها متوجه نسلی می‌شود که بناست از آنان به وجود بیاید. اما من خواننده‌ام را بلاتکلیف نگه می‌دارم. این کتاب خاطرات من از مردی است که با او رابطه‌ای نزدیک داشته‌ام. گرچه گاهی ارتباطمان برای مدت‌ها قطع می‌شد. از اینکه در این فواصل چه بر سر او می‌آمد اطلاع چندانی ندارم. به گمانم می‌شد این فاصله‌ها را با خیالپردازی به شکلی باورپذیر پر کرد و قصه را منسجم‌تر ساخت، ولی میلی به این کار ندارم. فقط می‌خواهم آنچه را که می‌دانم روی کاغذ بیاورم.

این آغاز خاص رمان لبه‌ی تیغ نوشته‌ی سامرست موام است و همانطور که در چند سطر آغازین رمان خواندید نویسنده در ابتدای داستانش اشاره کرده که راوی این رمان خودش است و قصد دارد ماجرایی را که در زندگی‌اش رخ داده تا جایی که می‌شود بدون تغییرات  و یا حداقل با تغییرات جزئی و در حد تغییر نام شخصیت‌ها بر روی کاغذ بیاورد و کمتر با خیالپردازی به داستان رنگ و آب دهد، به همین جهت شاید کتابش خیلی شبیه به کتابی که تحت عنوان داستان از آن انتظار داریم نباشد و با پیچیدگی‌هایی روبرو باشد، اما لبه‌ی تیغ با وجود عمیق بودنش بسیار ساده نوشته شده است.  ... سال‌ها پیش داستانی نوشتم به نام ماه و شش پنی، درباره‌ی نقاشی معروف به نام پل گوگن. آن جا با استفاده از ابزارهای داستان پردازی حوادثی را خلق کردم تا شخصیتی را که با اطلاعات ناقصم از هنرمند فرانسوی خلق کرده بودم ملموس سازم. در این کتاب چنین قصدی ندارم. هیچ چیزی را از خودم نساخته‌ام...

شخصیت‌های این رمانِ انگلیسی، به جز خود راوی همگی امریکایی هستند، داستان در دهه‌ی سی اتفاق می‌افتد و مرد جوان بیست ساله‌ای که قرار است موام خاطراتش با او را برای ما شرح دهد لاری نام دارد. او جوان شوریده‌حالی است که بعد از شرکت در جنگ جهانی اول و از دست دادن یکی از بهترین دوستانش در جنگ، سرخورده و با ذهنی پر از پرسش به وطن بازگشته و در آغاز این رمان هنوز سرگشته است و همین سرگشتگیِ او این رمان را پیش خواهد برد. ...نمی‌توانم سر در بیاورم که چرا این طوری شد. پیش از جنگ، مثل بقیه‌ی آدم‌ها بود. شاید باور نکنید، اما تنیس‌باز ماهری است و گلف را هم خیلی خوب بازی می‌کند. پیش از جنگ همان کارهایی را می کرد که ما هم انجام می‌دهیم. هیچ دلیلی وجود نداشت که چیزی جز یک جوان معمولی باشد. (آقای موام) هرچه باشد شما داستان‌نویس هستید و باید بتوانید موضوع را توضیح دهید... .البته لاری اولین شخصیتی نیست که در این کتاب با او آشنا می‌شویم بلکه اولین نفر آقای الیوت است، مردی ثروتمند که به واسطه‌ی روابط گسترده‌ای که با اشراف و بزرگان و هنرمندان داشته با موامِ حاضر در این کتاب دوست است و ایزابل که یکی دیگر از شخصیت‌های اصلی داستان است خواهر‌زاده‌ی اوست و ارتباط موام و لاری هم به همین شخص مربوط می‌شود، چرا که در همان ابتدای آشنایی موام با خانواده‌ی الیوت متوجه می‌شویم لاری و ایزابل به یکدیگر علاقه‌مندند اما ایزابل دچار تردیدهایی‌ است، چرا که لاری پس از بازگشت از جنگ هنوز هیچ شغلی نیافته و هیچکدام از شغل‌هایی که به او پیشنهاد می‌گردد را هم نمی‌پذیرد و وقتی از او می‌پرسند قصد داری چه کاری انجام بدهی پاسخ می‌دهد: "دوست دارم ول بگردم".

ماجرای این کتاب به همین علاقه‌مندی لاری که"ول گشتن" است مربوط می‌شود. البته این ول گشتنی که لاری به آن اشاره می‌کند با آن ول گشتنی که احتمالا ما خوانندگان کتاب و شخصیت‌های داستان به ذهنمان می‌رسد متفاوت است، اگر بخواهیم بر مبنای ادبیات خودمان صحبت کنیم باید بگوییم او در پاسخ به سوالات فراوانی که در ذهنش به وجود آمده تصمیم می‌گیرد زندگی‌اش را به صورت یک سالک فطرت یا چیزی شبیه به این پشت سر بگذارد و با سفرکردن و گشتن در جای‌جای دنیا و آشنا شدن با اندیشه‌های مختلف پاسخ پرسش‌‌ها و راه زندگی و معنای آن را بیابد. روشی که احتمالاً اکثریت ما انتخاب نمی‌کنیم. موام به عنوان یکی از دوستان و آشنایان لاری که چندین بار با او روبرو شده و با هم به گفتگو نشسته‌اند در طول داستان من و شمای خواننده را در مسیر شاید سخت و به نظر طاقت‌فرسایی که لاری می‌پیماید همراه می کند.

.............

+ ویلیام سامرست موام (1965-1874) نویسنده‌ای انگلیسی بود که در فرانسه متولد شد و پس از 53 سال زندگی در انگلیس به فرانسه بازگشت و 38 سال انتهایی عمر خود را در فرانسه گذراند. او بر خلاف اغلب نویسندگان که دوران زندگی خود را در سختی و گاه گمنامی گذرانده‌اند در دهه‌ی 30 که دوران اوج کاری‌اش نیز بود به عنوان یکی ازمشهورترین و پردرآمدترین نویسندگان آن دهه به حساب می‌آمد. ماجرای آشنایی من با این نویسنده هم به سال‌ها پیش برمی‌گردد، روزهایی که هنوز کتاب صوتی به معنای امروزی‌اش وجود نداشت و در وبلاگ خوب میله بدون پرچم یک داستانی صوتی از ایشان شنیدم که مهمانی ناهار نام داشت.

++ مشخصات کتابی که من خواندم، و کتابی که شنیدم: ترجمه شهرزاد بیات موحد در نشر ماهی، چاپ دوم در پائیز 1396 در 1500 نسخه، 368 صفحه- و نسخه صوتی از ترجمه مهرداد نبیلی در انتشارات علمی و فرهنگی و نشر صوتی نوین کتاب گویا با صدای مهبد قناعت پیشه در 14 ساعت و 37 دقیقه.

+++ در ادامه‌ی مطلب بخش‌هایی از متن کتاب که برایم جالب توجه بودند را آورده‌ام.


ادامه مطلب ...

مرگ فروشنده - آرتور میلر

نمایشنامه‌ی مرگ فروشنده که آن را مهمترین و مشهورترین اثر آرتور میلر امریکایی دانسته و حتی برخی آن را افتخار قرن بیستم در نمایشنامه‌نویسی می‌دانند نمایشنامه‌ای دو پرده‌ای است که شخصیت اصلی آن مرد میانسالی به نام "ویلی لومن" است. ویلی عمرش را به شغل فروشندگی گذارنده و در آغاز نمایشنامه با اینکه سالها از سنی که می‌بایست بازنشسته می‌شده گذشته اما به دلایل مختلف از جمله عدم رضایت از وضع معیشت خانواده مجبور به فروشندگی است. منظور از فروشنده همان شغل بازاریابی فروش که امروزه می‌شناسیم است و از قضا شغل ویلی فروشندگی در شهرهای دیگر بوده و به این جهت مجبور است هر روز راه‌های طولانی را رانندگی کند. در ابتدای داستان ویلی بعد از نیمه کاره گذاشتن یکی از سفرهای کاری‌ بدلیل عدم توانایی در رانندگی، به خانه بازگشته و با همسرش صحبت می‌کند و همین سفر ناموفق و صحبت‌های او با همسر (و البته حرفهایی که با خودش می‌زند) خواننده را متوجه این موضوع می‌کند که احتمالا به جز مشکل یاد شده‌ی رگه‌هایی از زوال عقلی نیز در شخصیت اصلی کتاب به چشم می‌خورد.

ویلی در جوانی توسط آقای واگنر که صاحب شرکتی به همین نام بوده است استخدام شده و بیش از سی سال در این شرکت خدمت کرده است، به طوری که حالا چندسالی است بعد از فوت واگنر بزرگ، برای پسر او "هوارد" کار می‌کند. پسری که حتی انتخاب نام خود را از ویلی دارد چرا که آن روزها ویلی چنان مورد اعتماد واگنر بزرگ بود که انتخاب نام پسرش را هم به عهده او گذاشت، هرچه باشد ویلی یکی از بهترین فروشنده‌های شرکت بود و نه تنها واگنر، بلکه همه برای او احترام خاصی قائل بودند، اما امروز! ... من نسخه‌ی نمایش صوتی این کتاب که توسط نشر صوتی آوانامه تهیه شده را شنیده‌ام و به نظرم آنقدر این نسخه خوب بوده که به هیچ وجه دوست ندارم با اشاره به بخش‌هایی از داستان، خوانندگان این یاددشت را از لذت شنیدن این نمایشنامه محروم کنم. اما می‌توانم بگویم که به هر حال اگرقصد خواندن یا شنیدن این نمایشنامه را داشته باشید طبیعتاً از نام آن حدس خواهید زد که با نمایشنامه‌ای تلخ روبرو خواهید بود. نمایشنامه‌ای که بازهم روی دیگری از دنیا یا شاید نظام‌هایی مشابه با سرمایه‌داری را به خواننده نشان می‌دهد که انسان را تا حد یک کالا یا ربات پایین می‌آورند و ارزش انسان را تنها تا وقتی می‌دانند که منافعی داشته باشد. 

انسانهای موفقی که در زندگی شکست می‌خورند یا وقتی در شرایطی قرار می‌گیرند که توانایی تکرار موفقیت‌های گذشته برایشان فراهم نیست، غالباً چه ارادی و چه غیرارادی، در روزهای موفقیت خودشان، در گذشته زندگی می‌کنند، ویلی هم همین‌گونه است و حالا این موضوع که اخیراً هوش و حواس درست و حسابی ندارد و گاهی با خودش حرف می‌زند را هم به آنچه بیان شد اضافه کنید. در واقع ویلی در بسیاری از مکالمات روزمره یا افکار خودش زمان گذشته و حال را با هم قاطی می‌کند. این موضوع در نمایشنامه برای من و شمای خواننده پل‌هایی به گذشته‌ی موفق یا حتی ناموفق ویلی می‌زند و ما را متوجه وقایع و تفکرات گذشته‌ی او کرده و اصطلاحاً گره بازکن است. این رفت و برگشت‌ها در نسخه‌ی صوتی خیلی خوب در آورده شده، به طوری که متن با شنیدن صدای تیک تاک ساعت به گذشته‌ی ویلی می رود و با شنیدن دوباره‌ی آن تیک تاک در میان حرفها، به زمان حال باز می‌گردد و این یکی از جذابیت‌های این نمایشنامه‌ی صوتی برای من بود که به خوبی خواننده را با چرایی آنچه که امروز بر سر روح و روان ویلی آمده آشنا می‌کند. 

+ نمی‌دانم چرا در تمام مدت شنیدن این کتاب خودم را به جای شخصیت اصلی این کتاب می‌گذاشتم و در سن و سال او پس از گذشتن سالها از جوانی و دور شدن از دوران طلایی فعالیت‌های زندگی‌ام انگار با ویلی همراه بودم و با او برای اثبات سودمندی‌اش دست و پا می‌زدم و به‌راستی که این چقدر برایم دردناک بود. با خواندن این سطرها حتما با خودتان می‌گوئید وقتی خواندن و شنیدن چنین نمایشنامه‌ای می‌تواند این همه دردناک باشد اصلا چرا باید به سراغش رفت؟  راستش را بخواهید من در حال حاضر پاسخ این سوال را نمی‌دانم. اما به گمانم شمایی که این سوال را می‌پرسید حق دارید، مثلا من همین نمایشنامه‌ی صوتی را به یکی از دوستان پیشنهاد کردم و او هم به من اعتماد کرد و شنید و در نهایت هرچند از شنیدنش ناراضی نبود و آن را به قول خودش نمایشنامه‌ی خفنی می‌دانست اما در نهایت آن را کابوسی دانست که باعث سر دردش شده است. اما من باز هم خواندن آن و بخصوص شنیدن این نسخه صوتی را پیشنهاد خواهم کرد.

++ مشخصات کتابی که من شنیدم: نمایش صوتی مرگ فروشنده، ترجمه حسین ملکی، نشر بیدگل، صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطان زاده، مریم پاک ذات و جمعی از گویندگان در 3 ساعت و 26 دقیقه