دشوار است گام نهادن بر لبهی تیغ، به همین سان فرزانگان میگویند رفتن به راه رستگاری دشوار است. اوپانیشادها
هرگز رمانی را با این همه با تردید و نگرانی شروع نکردهام. آن را رمان نامیدهام، چون نمیدانم چه نام دیگری باید بر آن بگذارم. قصهی درازی برای گفتن ندارم و پایان داستانم مرگ یا ازدواج نیست. مرگ میتواند پایان همه چیز و از این رو فرجامی بی چون و چرا برای قصه باشد، اما ازدواج هم قصه را خیلی خوب به سرانجام میرساند. پس آدم باریک بین نباید آنچه را که بنا به عرف پایان خوش نامیده میشود به ریشخند بگیرند. مردم عادی غریزهای منطقی دارند که مجابشان میکند با ازدواج گفتنیها گفته میشود. وقتی زن و مرد بعد از فراز و نشیبهای فراوان سرانجام به هم میرسند، وظیفهی زیست شناختیشان را برآوردهاند و نظرها متوجه نسلی میشود که بناست از آنان به وجود بیاید. اما من خوانندهام را بلاتکلیف نگه میدارم. این کتاب خاطرات من از مردی است که با او رابطهای نزدیک داشتهام. گرچه گاهی ارتباطمان برای مدتها قطع میشد. از اینکه در این فواصل چه بر سر او میآمد اطلاع چندانی ندارم. به گمانم میشد این فاصلهها را با خیالپردازی به شکلی باورپذیر پر کرد و قصه را منسجمتر ساخت، ولی میلی به این کار ندارم. فقط میخواهم آنچه را که میدانم روی کاغذ بیاورم.
این آغاز خاص رمان لبهی تیغ نوشتهی سامرست موام است و همانطور که در چند سطر آغازین رمان خواندید نویسنده در ابتدای داستانش اشاره کرده که راوی این رمان خودش است و قصد دارد ماجرایی را که در زندگیاش رخ داده تا جایی که میشود بدون تغییرات و یا حداقل با تغییرات جزئی و در حد تغییر نام شخصیتها بر روی کاغذ بیاورد و کمتر با خیالپردازی به داستان رنگ و آب دهد، به همین جهت شاید کتابش خیلی شبیه به کتابی که تحت عنوان داستان از آن انتظار داریم نباشد و با پیچیدگیهایی روبرو باشد، اما لبهی تیغ با وجود عمیق بودنش بسیار ساده نوشته شده است. ... سالها پیش داستانی نوشتم به نام ماه و شش پنی، دربارهی نقاشی معروف به نام پل گوگن. آن جا با استفاده از ابزارهای داستان پردازی حوادثی را خلق کردم تا شخصیتی را که با اطلاعات ناقصم از هنرمند فرانسوی خلق کرده بودم ملموس سازم. در این کتاب چنین قصدی ندارم. هیچ چیزی را از خودم نساختهام...
شخصیتهای این رمانِ انگلیسی، به جز خود راوی همگی امریکایی هستند، داستان در دههی سی اتفاق میافتد و مرد جوان بیست سالهای که قرار است موام خاطراتش با او را برای ما شرح دهد لاری نام دارد. او جوان شوریدهحالی است که بعد از شرکت در جنگ جهانی اول و از دست دادن یکی از بهترین دوستانش در جنگ، سرخورده و با ذهنی پر از پرسش به وطن بازگشته و در آغاز این رمان هنوز سرگشته است و همین سرگشتگیِ او این رمان را پیش خواهد برد. ...نمیتوانم سر در بیاورم که چرا این طوری شد. پیش از جنگ، مثل بقیهی آدمها بود. شاید باور نکنید، اما تنیسباز ماهری است و گلف را هم خیلی خوب بازی میکند. پیش از جنگ همان کارهایی را می کرد که ما هم انجام میدهیم. هیچ دلیلی وجود نداشت که چیزی جز یک جوان معمولی باشد. (آقای موام) هرچه باشد شما داستاننویس هستید و باید بتوانید موضوع را توضیح دهید... .البته لاری اولین شخصیتی نیست که در این کتاب با او آشنا میشویم بلکه اولین نفر آقای الیوت است، مردی ثروتمند که به واسطهی روابط گستردهای که با اشراف و بزرگان و هنرمندان داشته با موامِ حاضر در این کتاب دوست است و ایزابل که یکی دیگر از شخصیتهای اصلی داستان است خواهرزادهی اوست و ارتباط موام و لاری هم به همین شخص مربوط میشود، چرا که در همان ابتدای آشنایی موام با خانوادهی الیوت متوجه میشویم لاری و ایزابل به یکدیگر علاقهمندند اما ایزابل دچار تردیدهایی است، چرا که لاری پس از بازگشت از جنگ هنوز هیچ شغلی نیافته و هیچکدام از شغلهایی که به او پیشنهاد میگردد را هم نمیپذیرد و وقتی از او میپرسند قصد داری چه کاری انجام بدهی پاسخ میدهد: "دوست دارم ول بگردم".
ماجرای این کتاب به همین علاقهمندی لاری که"ول گشتن" است مربوط میشود. البته این ول گشتنی که لاری به آن اشاره میکند با آن ول گشتنی که احتمالا ما خوانندگان کتاب و شخصیتهای داستان به ذهنمان میرسد متفاوت است، اگر بخواهیم بر مبنای ادبیات خودمان صحبت کنیم باید بگوییم او در پاسخ به سوالات فراوانی که در ذهنش به وجود آمده تصمیم میگیرد زندگیاش را به صورت یک سالک فطرت یا چیزی شبیه به این پشت سر بگذارد و با سفرکردن و گشتن در جایجای دنیا و آشنا شدن با اندیشههای مختلف پاسخ پرسشها و راه زندگی و معنای آن را بیابد. روشی که احتمالاً اکثریت ما انتخاب نمیکنیم. موام به عنوان یکی از دوستان و آشنایان لاری که چندین بار با او روبرو شده و با هم به گفتگو نشستهاند در طول داستان من و شمای خواننده را در مسیر شاید سخت و به نظر طاقتفرسایی که لاری میپیماید همراه می کند.
.............
+ ویلیام سامرست موام (1965-1874) نویسندهای انگلیسی بود که در فرانسه متولد شد و پس از 53 سال زندگی در انگلیس به فرانسه بازگشت و 38 سال انتهایی عمر خود را در فرانسه گذراند. او بر خلاف اغلب نویسندگان که دوران زندگی خود را در سختی و گاه گمنامی گذراندهاند در دههی 30 که دوران اوج کاریاش نیز بود به عنوان یکی ازمشهورترین و پردرآمدترین نویسندگان آن دهه به حساب میآمد. ماجرای آشنایی من با این نویسنده هم به سالها پیش برمیگردد، روزهایی که هنوز کتاب صوتی به معنای امروزیاش وجود نداشت و در وبلاگ خوب میله بدون پرچم یک داستانی صوتی از ایشان شنیدم که مهمانی ناهار نام داشت.
++ مشخصات کتابی که من خواندم، و کتابی که شنیدم: ترجمه شهرزاد بیات موحد در نشر ماهی، چاپ دوم در پائیز 1396 در 1500 نسخه، 368 صفحه- و نسخه صوتی از ترجمه مهرداد نبیلی در انتشارات علمی و فرهنگی و نشر صوتی نوین کتاب گویا با صدای مهبد قناعت پیشه در 14 ساعت و 37 دقیقه.
+++ در ادامهی مطلب بخشهایی از متن کتاب که برایم جالب توجه بودند را آوردهام.
.........
برشهایی از متن کتاب
+ در ادامهی مطلب بخشهایی از متن کتاب که برایم جالب توجه بودند را آوردهام.
نگرانی من این است که قهرمانان اصلی قصهام امریکایی هستند. شناختن آدمها کاری دشوار است و به گمانم آدمی جز هممیهنان خود نمیتواندکس دیگری را بشناسد، زیرا شخصیت مردان و زنان تنها در خود آنان خلاصه نمیشود؛ سرزمینی که در آن به دنیا آمدهاند، آپارتمان یا کلبهی روستایی که در آن راه رفتن آموختهاند، بازی های که در کودکی کردهاند، افسانههایی که شنیدهاند، غذایی که خوردهاند، مدرسهای که رفتهاند، ورزشهای محبوبشان، شاعرانی که شعرهایشان را خواندهاند و خدایی که به آن ایمان دارند، همه و همه شخصیت آنان را ساخته است.. ص9
.....
بیا جدی باشیم لری، مرد باید کار کند. این به عزت نفس آدم برکیگردد. اینجا کشوری جوان است وهرآدمی باید در ساختنش شریک شود. ...پیشرفت ما حد و مرز ندارد و تا سال 1950 بدل به ثروتمندترین و بزرگترین کشور جهان خواهیم شد. به نظرت خیلی هیجان انگیز نیست؟
خیلی. ...کاملاً حق با توست. کارخانه های آرمور و سوئیفت گوشت های بهتر و بیش تری بسته بندی خواهند کرد. مک کورمیک ماشین های درو بهتر و کارآمدتری خواهد ساخت و هنری فورد خودروهای بهتر و بیشتری تولید خواهد کرد و همه روز به روز ثروتمندتر خواهند شد.
خب اشکالش کجاست؟
راست می گویی، اشکالش کجاست؟ موضوع این است که من از پول زیاد خوشم نمیآید.
ایزابل زد زیر خنده و گفت: عزیزم. حرفهای احمقانه نزن. بدون پول که نمی شود زندگی کرد.
من پول کمی دارم. این به من فرصتی می دهد تا کارهایی را که دوست دارم انجام بدهم.
یعنی ول بگردی؟
لبخند زنان جواب داد: بله.
.....
..من نمیتوانستم با این همه دلمشغولی به گناه کنار بیایم، تا آن جا که می دانستم، مسئلهی گناه همیشه گوشهی ذهن راهب ها حضور داشت. من در نیروی هوایی به خیلی ها آشنا شده بودم. البته آن ها هر موقع فرصتی به دست می آمد مست می کردند، دختری را قاپ می زدند و با زبان زشت و رکیکی حرف می زدند. ما یکی دو تا آدم بدجنس هم داشتیم یکی شان را برای کشیدن چک بی محل دستگیر کردند و شش ماه به زندان فرستادند. شاید همهی تقصیر ها به گردن او نبود. در عمرش این همه پول ندیده بود و وقتی بیش تر از آنچه حتی خیالش را هم می کرد به دستش رسید، یکباره عقل از سرش پرید. در پاریس هم آدم های بد خیلی دیده بودم. وقتی به شیکاگو برگشتم، خیلی های دیگر را هم دیدم. اما بدی بیشترشان یا موروثی بود، که در قبالش کاری از دستشان ساخته نبود، یا تحت تاثیر محیط زندگیشان، که آن هم خودشان انتخاب نکرده بودند.به گمانم اجتماع هم به اندازهی خود آن افراد مقصر بود. اگر من جای خدا بودم، راضی نمیشدم حتی بدترینشان را به مجازاتی ابدی محکوم کنم... ص300
سلام بر مهرداد

آنقدر سال از خواندن این کتاب گذشته است که دچار شک شدم خواندهام یا نخواندهام
یاد مهمانی ناهار به خیر... هنوز این را یادمه
ممنون رفیق
سلام

اتفاقا یکی از دوستان درباره کتاب زندگی من نوشتهی چخوف مطلبی نوشته بود که من هم چنین حسی را با مواجهه با آن یادداشت داشتم. در صورتی که آن کتاب یکی از اولین کتابهایی بود که در وبلاگ معرفی کردم. اما خب در واقع با گذشت زمان اگر کامنتی از آن کتاب نباشد و آن کتاب هم در میان دوستان کمتر خوانده شود و به چشممان نخورد چنین بلایی سر کتاب بی نوا خواهد آمد.
آن مهمانی ناهار را هم فکر کنم چون هر چند سال یک بار خودم میام اونجا کامنت میزارم در خاطر مانده
مخلصیم