کتابـــنامه

درباره‌ی کتاب‌ها و گاهی فیلم‌ها | کانال تلگرام: https://t.me/darbareketabha

کتابـــنامه

درباره‌ی کتاب‌ها و گاهی فیلم‌ها | کانال تلگرام: https://t.me/darbareketabha

بی احساس - مارسل پروست

امشب وقتی شروع به نوشتن این یادداشت کردم در نظرم همین چند سال پیش بود که برای اولین بار به تماشای انیمیشن بلندی به نام "راتاتویی" نشستم که در ایران به نام "موش سرآشپز" ترجمه و پخش شده بود و در خاطرم هست که در به روزترین زمان انتشارش آن را تماشا کرده بودم، حالا که می‌بینم سال انتشارش 2007 بوده برق از سرم می‌پرد، 18 سال؟! چقدر زود گذشت... 

اگر آن انیمیشن که یکی از فیلم‌های موردعلاقه‌ی من به حساب می‌آید را دیده باشید در یکی از بخش‌های فیلم، فردی میانسال که کارشناس غذا و منتقد مشهور یک مجله‌‌ی آشپزی است شروع به چشیدن غذایی می‌کند که گویا غذای سنتی فرانسه است و "راتاتویی" نام دارد. او پس از چشیدن غذا، در کسری از ثانیه در خیالش به سالها قبل و به دوران کودکی خود پرت می‌شود، به لحظه‌ای که خسته و گرسنه از بازی روزانه، سر میزی حاضر می‌شود که مادرش بر روی آن ظرف غذایی را فراهم کرده و او با تجربه‌ی طعم دلنشین اولین بخش از غذای خود مسحور شده است. بعدها فهمیدم سکانسی که در آن انیمیشن دیدم در ادبیات به "لحظه‌ی پروستی" معروف است و اتفاقی مشابه همین برای جناب مارسل پروست یا حداقل برای شخصیت داستانش در جلد اول رمان سترگ "در جستجوی زمان از دست رفته" با شیرینی سنتی مشهور فرانسوی‌ها به نام مادلِن رخ داده است. در آن کتاب، ایشان با خیساندن مادلن در چای و رهایی عطر مسحورکننده‌‌ی آن، به خاطرات شیرین اولین باری که این لذت را تجربه کرده است پرتاب می‌شود. شاید به نظر برسد این تنها یک بخش ساده از یک رمان است، اما اشاره‌ی عاطفی و دقیق پروست به این اتفاق چنان با اهمیت است که مبحثی تحت عنوان حافظه‌ی غیرارادی بعد از اشاره‌ی او بیش از پیش مورد توجه اندیشمندان قرار گرفت. منظور از این حافظه‌ این است که بدون آنکه تلاش کنیم تا چیزی را به یاد بیاوریم با چشیدن یک طعم، بوئیدن یک عطر، یا شنیدن یک صوت و... به معنای واقعی به آن لحظه‌ی تجربه‌ی بار اول پرت شویم. 

خب، همه‌‎ی این موارد جذاب، هر علاقه‌مند به کتاب و کتابخوانی را وسوسه می‌کند که به سراغ خواندن بلندترین رمان تاریخ برود اما رفتن به سراغ چنین اثری از دو جهت نیازمند زورآزمایی است، یکی تمرکز و زمان لازم برای خواندن رمانی با آن حجم (که احتمالاً در حال حاضر زور من به آن نمی رسد)، دیگر اینکه با توجه به آن حجم  و به همان دلیل اول، این کتاب را نمی‌شود از کتابخانه قرض گرفت و چندین ماه نگهش داشت، پس باید آن را خرید و به آهستگی خواند. اما خب از آنجا که در حال حاضر این کتاب تقریباً یک سوم قیمت پراید در سالی که من راتاتویی را دیدم قیمت دارد پس در نتیجه توان زورآزمایی با این یکی را هم فعلا ندارم. 

به هر حال با خودم گفتم دستم به دریا نمی‌رسد، قطره را که می‌توانم دریابم و اینگونه بود که به سراغ کتاب کوچک "بی احساس" رفتم. کتابی که در واقع داستان کوتاهی است که به زور ناشر به یک کتاب جیبی یا پالتویی کوچک تبدیل شده است. این کتاب که با توجه به عنوان اصلی آن را "بی‌تفاوت" هم می‌توان نامید داستانی است که پروست آن را در 22 سالگی و تقریباً پانزده سال پیش از آغاز نوشتن شاهکار خود نوشته و در مجله‌ای که چندان هم معتبر نبوده به چاپ رسانده است. همانطور که انتظار داشتم در این اثر از آن پختگی که از شاهکار او به عنوان اثری از پروست شنیده‌ایم خبری نیست اما در مجموع می‌توان گفت داستان قابل تاملی است، داستانی عاشقانه که در آن به موضوعاتی چون عشق، بی‌تفاوتی عاطفی و در طرف مقابل ظرافت آن مورد توجه قرار دارد. ماجرای دختری که در یک مهمانی توجهش به پسری زیبا و خوش قیافه و اصطلاحاً جنتلمن اما بسیار بی تفاوت جلب می‌شود و در طول داستان سعی در جذب او دارد... .مشهور است که پروست در شاهکار خود توصیفات دقیق و درخشانی دارد، رگه‌هایی از آن توصیفات را حتی در این داستان کوتاه نیز می‌توان یافت:  "مادلن گل‌ها را خیلی دوست داشت و با حسابگری زنانه می‌دانست چقدر زیبا هستند و چقدر زیبا می‌کنند. زیبایی، شادابی و حتی اندوه گل‌ها را هم دوست داشت و آن ها را زیبایی‌های جانبی گل‌ها می‌دانست. وقتی دیگر شاداب نبودند آن‌ها را چون لباسی کهنه دور می‌انداخت... ص 17" 

"نور لطیف اول شب پرتو خود را چنان بر روی چند خانه هم‌جوارشان که با باغچه محصور شده بودند افکنده بود که گویی در آرامش آن استراحت می‌کردند. آن نور خاص و مهربان به همه چیز ارزشی نو و پراحساس می‌بخشید. یک چرخ دستی نورانی و اندکی دورتر تنه ضخیم درخت شاه بلوط زیر شاخ و برگش غرق در آخرین پرتو خورشید بود و منظره‌ای بس چشم‌نواز داشت. وقتی مادلن به لوپره نزدیک می‌شد، تحت تاثیر آن چه می‌دید،کوشید جلوی اشک‌هایش را بگیرد... ص 37"


 + در طول یادداشت اشاره داشتم که بی احساس داستان قابل تاملی است، بله همینطور است، اما وقتی این اثر را با داستانهای کوتاه مشابه در میان شاهکارها مقایسه کنیم متوجه می‌شویم چندان حرفی برای گفتن ندارد، اما خب، بگذارید دلمان خوش باشد که ما هم داستانی از غول داستان نویسی جهان مارسل پروست خوانده‌ایم. 

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر وال، ترجمه‌ی مینو مشیری، چاپ سوم، 1402، در 43 صفحه‌ پالتویی

نانتاس - امیل زولا

وقتی به کتابهای کتابخانه‌‌ی کوچکم نگاه می‌کنم در میان آنها نام چند نویسنده به چشم می‌خورد که با آثار بیشتری نسبت به سایر نویسندگان مهمان من هستند (یا به تعبیری حتی می‌توان گفت من مهمان آنها هستم)، این قاعدتاً باید به این دلیل باشد که احتمالا روزی یک اثر از آن نویسنده خوانده‌ام و پس از پسندیدن آن، در صدد اضافه کردن کتابهای دیگری برآمده‌ام. اما استثنائاتی هم وجود دارد که یکی از آنها همین جناب "امیل زولا"ست که احتمالا ناخواسته و با پیروی از روش پی‌یر بایار در کتاب "چگونه درباره کتابهایی که نخوانده‌ایم حرف بزنیم" بارها درباره‌ی او و کتابهایش و همینطور برای مثال زدن از مکتب ادبی ناتورالیسم در جمع‌های مختلف سخن گفته‌ام و اغلب اوقات هم در میان خریدهایم یک کتاب از آثار او به چشم می‌خورد، این در صورتی است که تا پیش از این هیچ کتابی از زولا را به این شکل که کتاب مورد نظر را دست بگیرم و از ابتدا تا انتها آن بخوانم وجود نداشته است و گویا بعد از این همه مدت حالا زمان آن رسیده که چندصباحی با قدم زدن در دنیای آثار او بگذارنم و نانتاس آغاز راه من با آثار زولا خواهد بود، کتاب کم حجمی که در مجموعه‌ی کتابهای جیبی نشر افق جای می‌گیرد، مجموعه‌ای که ناشرش آن را شاهکارهای پنج میلی‌متری نامیده و من پیش از این کتابهای "جانشین" و "مردی چنان دیوانه که با حیوانات می‌زیست" را این مجموعه خوانده بودم که هر دو کتابهای خوبی بودند.

نانتاس در واقع نام شخصیت اصلی این نوول 74 صفحه‌ای است که در سال 1878 توسط زولا نوشته شده است. او یک مرد جوان روستایی باهوش است و رویاهای بزرگی در سر دارد اما اصطلاحاً به جبر جغرافیا در دل روستا یا حداقل یک شهر کوچک زاده شده و پس از سالها زندگی سخت، که در آن درآمدهایش فقط کفاف زندگی روزمره‌اش را می‌داد به نگهداری از پدرش در سالهای پایانی عمر او پرداخته و  پس از فوت پدر تصمیم می‌گیرد دل را به دریا بزند و  به پاریس بیاید تا بتواند با اراده و پشتکاری که از خود سراغ دارد به سمت رویاهای خود گام بردارد، اما او همواره با فقر دست و پنجه نرم می‌کرده و با به شهر آمدنش نیز این موضوع بیشتر به چشم می‌آید و طبیعتاً کم کم رویاهایش رو به نابودی کشیده شده و پس از به پایان رسیدن آخرین سکه‌هایش در اوج ناامیدی به فکر خودکشی می‌افتد. اما در همین افکار است که زنی از طبقه‌ی ثروتمند جامعه به او پیشنهادی می‌دهد که می‌تواند زندگی او را متحول کند. پیشنهاد ازدواجی صوری برای حفظ آبروی زن... 

حالا از اینجای داستان وقت آن است که نویسنده با ایجاد تضادهایی مثل فقر و غنا، اخلاق و مصلحت، آرمان‌گرایی و واقعیت و ایجاد موقعیت‌های این چنین کاملاً متضاد با یکدیگر، من و شمای خواننده را با زوایای مختلف دو وجه آشنا کند و خواننده را در رابطه با ساختارهای اجتماعی و اخلاقی به فکر وا دارد. این داستان همچون اکثر آثار زولا در خود رگه‌هایی از ناتورالیسم دارد و  تاثیر محیط و وراثت بر زندگی انسان که یکی از مولفه‌های اصلی این سبک است به خوبی در آن دیده می شود. در خلال داستان و با خواندن  تضادهای اخلاقی و اجتماعی و همینطور کشمکش های درونی نانتاس به این پی می‌بریم که او هم همچون بسیاری انسانهای دیگر می تواند نماد فردی از جامعه باشد که قربانی شرایط و منافع طبقه‌ای خاص شده و با واقعیت‌های زمانه که از رویاهای او فاصله زیادی دارد آشنا می شود.

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر افق، ترجمه محمود گودرزی، چاپ سوم، 1401، در 80 صفحه جیبی

باشگاه کتاب و نمایشنامه "هنر - یاسمینا رضا"

چند سال پیش به اتفاق دو نفر از دوستان اقدام به تاسیس یک باشگاه کتاب کردیم. باشگاهی که به واسطه آن علاقه‌مندان به کتاب و کتابخوانی بتوانند هفته‌ای یک بار دور هم جمع شوند و با هم از کتاب‌هایی که خوانده‌اند، فیلم‌هایی که دیده‌اند و هرچیزی که رنگ و بوی فرهنگ و هنر دارد حرف بزنند. این باشگاه که نام آن را به یاد فیلم سینمایی مسیرسبز (البته کاملا بی ارتباط با موضوع آن فیلم) چنین نهادیم در سال 1398 آغاز به کار کرد اما چند ماه از فعالیتش نگذشته بود که با همه‌گیری بیماری کرونا مواجه شد و از آنجا که ممنوعیت هر گونه اجتماع، سرلوحه پیشگیری از این بیماری بود علی‌رغم تلاش‌های ما برای روشن نگه داشتن چراغ باشگاه، با کارهایی مثل عوض کردن مکان برگزاری جلسات و روی آوردن به فضای باز و مواردی از این دست در نهایت با اوج گیری کرونا چراغ برگزاری جلسات حضوری باشگاه خاموش شد تا اینکه در سال 1401 و بعد از رخت بر بستن نسبی کرونا دوباره دور هم جمع شدیم و حال که من این یادداشت را می‌نویسم باشگاه به جلسه‌ی نود و هفتم خود رسیده است. روال کار باشگاه‌های کتاب و کتابخوانی که اغلب می‌شناسیم این گونه است که اعضا یا گردانندگان باشگاه، کتاب خاصی را مشخص می‌کنند و در طول یک بازه زمانی آن کتاب را خوانده و در جلسه‌ای به تحلیل و بررسی آن از دیدگاه خودشان خواهند پرداخت. اما باشگاه کتاب مسیر سبز ضمن پوشش این مورد، برنامه‌های متنوعی دارد که معرفی شاعر هفته، کتاب و فیلم هفته، بحث محوری فصل و موارد دیگری ازجمله نمایشنامه‌خوانی نیز در باشگاه اجرا می‌شود که در واقع به همه اینها اشاره کردم تا به همین مورد آخر یعنی نمایشنامه‌خوانی برسم، برنامه‌ای که هر چند هفته یک بار توسط من و چند نفر دیگر از اعضای باشگاه بسته به شخصیت‌های نمایشنامه در جلسات هفتگی برگزار می‌شود و در همین راستا چندی پیش به سراغ نمایشنامه‌ی هنر نوشته یاسمینا رضا رفتیم. در ادامه‌ی مطلب سعی خواهم کرد درباره این نمایشنامه بنویسم. 

هنر نوشته‌ی یاسمینا رضا نویسنده‌ی اهل فرانسه است. او تباری ایرانی مجاری دارد و نام خانوادگی او هم به همین دلیل رضا است. نویسنده‌ی معاصری که داستان کوتاه، رمان و زندگی‌نامه هم نوشته است اما بیش از هر چیز بخاطر نمایشنامه‌هایش در جهان به شهرت رسیده و به این واسطه جوایز زیادی را از آن خود کرده است. او پس از نمایشنامه هنر که اول بار در سال1994 اجرا شد و  جایزه بزرگ مولیر را از آن خود کرد چنان شهرت یافت که منتقدان او را با بکت مقایسه کردند و اعتقاد داشتند او هم همچون بکت با خلق اثرش تئاتر را به سمت و سویی تازه کشاند.  نمایشنامه‌ی خدای کشتار و داستان بلند خوشا خوشبختان نیز از آثار مشهور او هستند.

نمایشنامه‌ی هنر دارای سه شخصیت است که در یکی دو اتاق پذیرایی ساده‌ به فراخور دیدار و گفتگو این افراد با یکدیگر شکل می‌گیرد و مثل اغلب آثاری که از یاسمینا رضا می‌شناسیم داستان بر پایه گفتگوی افراد و با تمرکز بر روی روابط انسانها پیش می‌رود، سه شخصیت‌ این نمایشنامه سه مرد نسبتاً میانسال به نام‌های مارک، سرژ و ایون هستند. سرژ که یک دندانپزشک است اقدام به خرید یک تابلوی نقاشی کرده است که تابلویی مدرن به حساب می‌آید و آن را به قیمت گزافی خریداری کرده است. او که از این خرید خود بسیار خرسند است با شوق و ذوق فراوان قصد دارد این تابلو را به دوست 15 ساله خود مارک نشان دهد. مارک یک کارمند با دیدگاه منطقی و کلاسیک است و  بر خلاف انتظار سرژ در اولین مواجهه با تابلوی یاد شده، آن تابلوی گرانهای سرژ  را زباله‌ای بیش نمی‌داند. در واقع مارک چندان هم بی‌راه نمی گوید چرا که تابلوی ذکر شده یک تابلوی بزرگ تماماٌ سفید است که چند خط سفید در داخل آن رسم شده است، خط هایی که آن هم به سختی در صورت تابش نور خورشید از زاویه‌ای خاص قابل رویت هستند. شخصیت سوم داستان که ایون نام دارد پس از تغییر شغل‌های فراوان حالا فروشنده مغازه‌ی لوازم التحریر است. او نسبت به دو شخص دیگر نمایشنامه تا حدودی جوان‌تر است و بر خلاف آن دو با دیالوگ‌های ابتدایی خود نشان می‌دهد تا حدودی شخصیت نسبتاٌ ضعیفی دارد و در واقع بر خلاف مارک و سرژ که می‌توان یکی را طرفدار سنت و دیگری را طرفدار مدرنیته دانست، ایون  پیرو عقیده و اندیشه‌ی خاصی نیست و در دیالوگ‌های گاهاً با طعم طنز و کمدی تلخ این داستان، مانند توپ پینگ پنگ میان دو دوست خود در رفت و آمد است و لحظه‌ای با سرژ هم عقیده و لحظه‌ای دیگر به سمت مارک می‌رود و در واقع به بسیاری از انسانهای سراسر تضاد امروزی شباهت فراوانی دارد.

همانطور که اشاره شد رابطه‌ی این سه دوست که از قضا رابطه‌ای بسیار طولانی و صمیمی بوده است هدف اصلی پرداختن نویسنده به نظر می‌رسد و او در جایی درباره این نمایشنامه اشاره کرده است که "من روابط انسانها را همچون عشق شکننده می دانم" و به راستی در هنر سعی کرده است این حرف را ثابت کند. او از اختلاف این دو دوست با تفاوت سلیقه هنری آنها آغاز می‌کند اما این تنها نمایانگر سلیقه هنری آنها نیست بلکه به نحوی فطرت و اندیشه واصالت درونی افراد را نیز مشخص می‌سازد. گویا جدال دو مرد بیش از آنکه جدال بر سر سلیقه هنری باشد جدالیست میان اندیشه های خاص، مثل همان جدال سنت و مدرنیته‌ای که اشاره شد. در واقع نویسنده با شخصیت سرژ نگاهی به زندگی روشنفکرنماهایی دارد که هنر در نظر آنها از جایگاه اصلی خود دور شده و تنها تبدیل به وسیله‌ای برای خودنمایی و فخرفروشی شده است. در واقع مارک هم دچار همین افراط است و اصطلاحاً از سمت دیگر بام افتاده است. این افراط بین این دو دوست تا جایی پیش می‌رود که هیچکدام از دو قطب درگیر، حاضر به عقب‌نشینی از عقیده خود نیستند و این دو عقده‌های درونی خودشان را در نهایت بر سر دوست سوم خالی می‌کنند. 

با اینکه اشاره شد که شخصیت ایون به نظر شخصیت ضعیف تری نسبت به دو دوست دیگر است اما ایون نسبت به آن دو به زندگی واقعی نزدیک‌تر است و دردهای او بر خلاف دوستانش همرنگ دردهای بسیاری از آدمهای معمولی جامعه است و به همین دلیل بی پرده از مشکلاتش حرف می‌زند و مانند آن دو دوستِ دیگر نیست که آنقدر درگیر عقاید روشنفکرانه‌ی خودشان شده‌اند که به خودشان اجازه می‌دهند حتی درباره نامزد ایون هم در حضور او اظهار نظر کنند و ایون را به خاطر نامزدی‌اش که از لذت‌های عادی زندگی به حساب می‌آید مورد تمسخر قرار دهند، چرا که آنها آنقدر در ژست‌های روشنفکرنمایانه خود غرق‌اند که از لذت‌های عادی زندگی دور شده‌اند. البته همچون دنیای واقعی هیچکدام از این سه شخصیت را نمی‌توان کاملا رد تائید کرد و این یکی از نقاط قوت نمایشنامه است. در واقع ورای دیدگاه‌های اشخاص این نمایشنامه به ما یادآوری می‌کند که گاه هنر برای ما چگونه دست آویزی است تا به وسیله آن بتوانیم قدرت خویش را به رخ دیگری بکشانیم و حتی حاضر نیستیم نظر دیگران را بشنویم و اشاره به افراد زیادی در جامعه امروز دارد که می‌خواهند به هر قیمتی متفاوت باشند و عادی‌ترین چیزهای زندگی را نیز یک جور دیگر ببینند و تنها متفاوت جلوه کنند.


 + خودِ یاسمینا رضا درونمایه نمایشنامه‌اش را خودفریبی می‌داند و در این باره می‌گوید: "خودفریبی برای من بخش مهمی از زندگی است و من امروز به خصوص آن را با دنبال کرده یک چهره سیاسی می‌بینم*. خودفریبی امروز حکومت می‌کند. خودفریبی عنصر مسلط نهاد بشری است. خودفریبی تنها دروغ گفتن به دیگران نیست، بلکه دروغ گفتن به خود است. شکلی از محافظت است و ناشی از احساسات دیگر مثل احساس غرور، نخوت، ترس و در آمیختن با دیگران." *(منظورش زمانی است که مشغول نوشتن کتاب زندگی نامه سیاسی سارکوزی بوده است که البته اقدامش برای نوشتن آن کتاب نقدهای منفی فراوانی برای او به ارمغان آورد). 

++ خواندن نمایشنامه‌ی هنر چندان وقت زیادی از شما نخواهد گرفت و پیشنهاد می‌کنم تجربه‌اش کنید. در ایران  هم از این نمایشنامه اجراهای مهمی به روی صحنه رفته و از مشهورترین آنها اجراهایی بودند که به کارگردانی سیروس رشیدی و پارسا پیروزفر انجام شد. ساخته‌ی داود رشیدی تله تئاتر بوده و در حال حاضر هم بر روی اینترنت  قابل دسترس است، اجرایی با نقش آفرینی داود رشیدی، سعید پورصمیمی و فرهاد آئیش ساخته شد.

+++ مشخصات کتابی که من خواندم: مجموعه "طنزآوران جهان نمایش" شماره 13 (شامل خدای کشتار و هنر) - یاسمینا رضا- گردآوری و ترجمه داریوش مودبیان در نشر گویا- چاپ دوم- بخش نمایشنامه هنر هم در این مجموعه حدودا 90 صفحه است.

++++ سه شخصیت این نمایشنامه و رابطه آنها بی شباهت به ما سه نفر گرداننده‌ی باشگاه کتاب نیست. 

خانواده تیبو - روژه مارتن دوگار

در نبش خیابان وژیرار، هنگامی که از کنار ساختمان‌های مدرسه می‌گذشتند، آقای تیبو که در طی راه با پسرش سخنی نگفته بود ناگهان ایستاد: _ آنتوان، این دفعه دیگر نه، این دفعه از حد گذرانده‌اند!.   پسر جوان جواب نداد. یکشنبه بود و ساعت نه شب...

این آغاز ساده، شروع رمان بزرگ خانواده تیبو است که نویسنده‌ی فرانسوی آن، روژه مارتن دوگار در سال 1920 زمانی که طرح اولیه‌ی آن را به طور کامل می‌نوشت در نظر داشت اثرش چیزی مشابه "روگن ماکارِ" امیل زولا یا "بودنبروک‌ها"ی توماس مان، رمانی به شکل شرح سرگذشت یک خانواده باشد، یا مثلا اگر بخواهیم از کتابهای دیگری در آن سبک که در دهه‌های اخیر منتشر شده‌‌ مثالی بزنیم می‌توانیم مثلاً به رمان جودت‌بیک و پسران نوشته‌ی اورهان پاموک نیز اشاره کنیم. اما اثر دوگار اینگونه نشد و مطابق طرح اولیه پیش نرفت، چرا که وقتی نوشتن کتاب یا مجموعه کتابی بیست سال طول می‌کشد، با تحول دنیا، نویسنده نیز متحول خواهد شد و دوگار هم در میانه‌ی راه نظرش نسبت به طرح اولیه‌ی رمان‌ تغییر کرد، وقتی از این بیست سال حرف می‌زنیم منظورمان همان سالهایی است که شرکت کردن دوگار درجنگ جهانی اول و همینطور بحران‌های اقتصادی جهان و تهدید جنگ دوم را به همراه داشت و این شرایط باعث شد در این رمان، تاریخ و بحث‌های سیاسی از یک جایی به بعد اهمیت بیشتری پیدا کنند.

داستان کتاب خانواده تیبو با آقای اسکار تیبو آغاز می‌گردد، مردی که دارای نشان افتخار فرانسه و موسس بنیاد حفظ و حراست اخلاق جامعه و البته پدر سخت‌گیر خانواده‌ای نسبتا ثروتمند و با اصل و نسب است که به مذهب کاتولیکِ خود بسیار می‌بالد. غیر از خانواده تیبو در داستان خانواده دیگری به نام خانواده فونتانن نیز حضور دارد که خواننده‌ی کتاب خیلی زود و در همان فصل اول با اعضای آن آشنا می‌گردد. سرپرست این خانواده خانم فونتانن است که در نقطه‌ی مقابل آقای تیبو، پیرو مذهب پروتستان می‌باشد، این خانواده نقش مهمی در داستان دارد اما این دو پسر آقای تیبو به نام‌های آنتوان و ژاک هستند که به عنوان شخصیت‌های اصلی داستان در 159 فصل از 175 فصل این کتاب 2348 صفحه‌ای به طور مستقیم وارد صحنه می‌شوند.

این دو برادر شخصیت‌های نسبتا متضادی با یکدیگر دارند، به طوری که ژاک را می‌توان نمونه‌ی یک فرد عاصی دانست که از همان دوران نوجوانی خود را زندانی خانه‌ی پدر دانسته و همواره معترض بوده و در حال گریختن از همه‌چیز و همه‌کس می‌باشد. اما آنتوان را می‌توان یک انسان متعادل، فعال و متکی به خود دانست، انسانی که از لحاظ سیاسی و نیز عقیدتی "تقریبا" همرنگ جامعه است و با وجود اینکه او هم مثل ژاک به مذهب مورد علاقه‌ی پدرشان علاقه‌ای نشان نمی‌دهد (و به نظر می‌رسد از بسیاری جهات با ژاک هم‌نظر باشد) اما دیدگاه او در مجموع تفاوت‌های بسیاری با ژاک دارد، البته این تاکیدی که بر تقریبا همرنگ جامعه بودن آوردم به این دلیل بود که این همرنگی با جامعه به این معنی نیست که پیروی کورکورانه باشد،"...چگونگی امور آن اندازه فکر مرا به خود مشغول می‌دارد که از تفکر بیهوده درباره چرایی آنها صرف نظر کنم. این تفاوت دیدگاه دو برادر را می‌توان در واکنش آنها به زمزمه‌های آغاز جنگ مشاهده کرد، روزهایی که مردم را شور شرکت در جنگ و دفاع از میهن فرا گرفته بود و آن روزها ژاکِ همیشه مخالف، این بار در مخالفت با جنگ، در تلاش برای مبارزه با آن است و از طرفی آنتوان که پزشکی جوان و فردی غیرسیاسی به حساب می‌آید چنین نظری دارد: "من به حرفه‌ای اشتغال دارم و این تنها چیزی است که به آن علاقه‌مندم، در مورد سایر مسائل نظری ندارم. دنیا را هر طور که دلخواه شماست در پیرامون مطبِ من سازمان دهید." هرچند در ادامه همین آنتوان، شاید به خاطر همان خلق و خویی که بیان شد به عنوان پزشک راهی جبهه‌ها می‌شود. به قول یکی از دوستان مزیت آنتوان نسبت به شخصیت اصلی بسیاری از کتابهای مشابه، سفید یا سیاه مطلق نبودن شخصیت اوست و مثل بسیاری از ما شخصیتی خاکستری دارد. با همه‌ی این تفاوت‌ها آنتوان که بردار بزرگتر این خانواده است همواره از ژاک و تصمیم‌هایش برای رهایی از تصمیمات سخت پدر حمایت می کند.

از تفاوت‌های این دو برادر بگذریم و برگردیم به کتاب، همانطور که اشاره شد کتاب هشت جلد است که در نسخه فارسی همه جلدها در 4 مجلد جمع آوری و به چاپ رسیده است. از لحاظ حجمی 6 جلد اول کتاب نیمی از حجم کل و دو جلد پایانی نیمه‌ی دیگر آن را تشکیل می‌دهد، این ترکیب در تنها نسخه‌ی فارسی این کتاب به ترجمه ابوالحسن نجفی این گونه است که شش جلد ابتدایی در جلد اول و دوم و دو جلد پایانی کتاب در جلد سوم و چهارم کتاب جمع آوری شده است. روند ماجراهای کتاب تا پایان جلد ششم که "مرگ پدر" نام دارد درباره ژاک و آنتوان و ماجراهایی است که بر آنها گذشته و در جلدهای هفتم و هشتم،(در نسخه فارسی سوم و چهارم) داستان به سمت فضای سیاسی و وقایع آن روزگار که به جنگ جهانی اول می‌انجامد کشیده می‌شود و در نهایت با وقوع و پایان جنگ به اتمام می‌رسد. البته شاید خواندن چنین بخش‌هایی که سرشار از گفتگوهای سیاسی است برای هر خواننده‌ای جالب توجه نباشد اما با توجه به اینکه کلیه مواردی که در بحثهای سیاسی ارائه شده در کتاب و نام‌های شخصیت‌ها و وقایعی که در کتاب درج شده همگی واقعی بوده و با تاریخ منطبق می‌باشد، خواندن آن می‌تواند برای هر شخصی که در کنار خواندن یک رمان خوب، علاقه‌مند است که درباره‌ی چگونگی شکل گیری جنگ جهانی اول بداند پنجره‌ی خوبی باشد. به ژانر این اثر تقریباً رئال اشاره نکردم، چرا که درواقع فکر می‌کنم خانواده تیبو را نمی‌توان مثلا تنها یک رمان عاشقانه، جنگ، پلیسی، اجتماعی و از این قبیل دانست. خانواده تیبو در واقع رمانی است که کل زندگی را به نمایش می‌گذارد و در آن، اغلب این موارد یاد شده وجود دارد، از دین و مذهب و تربیت و اخلاق گرفته تا عشق، جنگ، انقلاب و فلسفه‌ی زندگی.

شخصیت‌های مهم دیگری در کتاب حضور دارند که شاید اگر طرح اولیه‌ی دوگار برای نوشتن این کتاب به جای خود باقی می‌ماند و او داستان را به سمت جنگ و وقایع سیاسیِ پیش از آن سوق نمی‌داد، خواننده‌های این کتاب بیش از این با شخصیت‌هایی مثل دانیل، ژنی، ژیز و حتی ژان پل آشنا می‌شدند. در یادداشتی درباره این کتاب خوانده بودم که خواندن این کتاب مختص افراد سی ساله به بالا است، من هم فکر می‌کنم بله می‌شود گفت در واقع آن تغییر نگرش به زندگی که در آنتوان می‌بینیم در چنین سنی قابل لمس است.


+همیشه فکر می‌کردم که یادداشت مربوط به این کتاب یک یادداشت طولانی خواهد بود، اما خب در این صورت فکر می‌کنم مجبور بودم به داستان آن اشاره کنم که چنین قصدی نداشتم. اگر علاقه‌مند بودید یادداشتهای دیگری درباره‌ی این کتاب بخوانید، می‌توانید از اینجا به یادداشت وبلاگ "مداد سیاه" و همینطور از اینجا به یادداشت وبلاگ "مشق مدارا" درباره این کتاب مراجعه کنید. همچنین اگر علاقه‌مند به مطالعه کتاب نبودید و یا خطر افشای داستان برایتان اهمیتی نداشت، می‌توانید از اینجا یادداشتی را که در سایت رادیو فرهنگ منتشر شده و در آن به خلاصه‌ای از داستان هرجلد اشاره نموده مراجعه فرمائید.

++ در ادامه مطلب بخشهایی که از متن کتاب که برایم جالب توجه بوده‌اند را آورده‌ام.

+++ مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه ابوالحسن نجفی، نشر نیلوفر، چاپ هفتم تابستان 1398، در چهار جلد ،2348 صفحه

ادامه مطلب ...

"روژه مارتن دوگار" و ماجرای آشنایی من با کتاب "خانواده تیبو"

سالها پیش یعنی زمانی که هنوز فضای مجازی به این شکل و شمایل امروزی در نیامده بود و شاید روزهای دوره‌ی طلایی وبلاگ‌ها را پشت سر می‌گذاشتیم، بعد از آشنایی با وبلاگ "میله بدون پرچم" که سالهاست با او همراه هستم، با وبلاگ خوبی آشنا شدم که "مداد سیاه" نام داشت. وبلاگی که نویسنده‌اش در آن از کتابهایی می‌نوشت (و خوشبختانه هنوز می‌نویسد) که از ادبیات داستانی خوانده بود. آن روزها وبلاگ‌های این چنینی کم نبود اما نکته‌ای که آن روزها و حتی امروز درباره‌ی ایشان و کتابهایی که معرفی می‌کنند برایم جالب توجه بوده و هست انتخاب‌های ایشان است. چرا که کتابهای معرفی شده در این وبلاگ اغلب شاهکارهایی خارج از موج غالب کتابخوانی کشورمان هستند و من در بیشتر اوقات با هر مراجعه به وبلاگ ایشان با یک کتاب و نویسنده‌ی جدید آشنا شده‌ام. البته نام روژه مارتن دوگار و کتاب خانواده تیبو نام‌های مشهوری هستند اما ماجرای آشنایی اولیه من با این نویسنده و کتابش از شش سال پیش و از همین وبلاگ آغاز شد. به یاد دارم روزی که یادداشت خانواده تیبو را خواندم با وجود اینکه موضوعش توجهم را حسابی به خود جلب کرد اما براستی فکر نمی‌کردم که روزی حوصله‌ی خواندن یک داستان دو هزار و پانصد صفحه‌ای را داشته باشم، بعدها با یکی دو سعی ناموفق مثل قرض گرفتن کتاب از کتابخانه و سرآمدن موعد بازگشتش بدون پیش رفتن، به خیالم برای همیشه قید خواندنش را زدم. اما با همه‌ی این‌ها چطور شد که همین چندی پیش بعد از چند سال به سراغش رفتم  و آن را خواندم؟

ماجرا از این قرار است که یکی از دوستان خوبم که از قضا سالها پیش با پیشنهاد او کتاب جنگ و صلح تولستوی را خواندم علاقه‌ی زیادی به خواندن داستانهای بلند دارد، داستانهایی که با حجم زیاد خود، بخشی از زندگی خواننده را به خود اختصاص داده و او را با خود همراه می‌کنند، من در گذشته خیلی به این مدل کتابها علاقه نداشتم، اما با چند تجربه شیرین حالا فکر می‌کنم همراهی طولانی‌مدت با یک رمان و همراه شدن با شخصیت‌های آن به واقع حس دلپذیری دارد که تا سالها در خاطر خواننده خواهد ماند. بله، عرض می‌کردم خدمتتان که بعد از خواندن یادداشت وبلاگ مدادسیاه و با توجه به اینکه خودم حال و حوصله‌ی خواندن کتابی با این حجم را نداشتم، آن را گزینه خوبی برای معرفی به دوستم دانستم و خوشبختانه آنچه که انتظار داشتم رخ داد و او کتاب را بسیار پسندید، تا جایی که روزی با لطف فراوانش ناغافل نسخه‌ای از کتاب را به منِ "کتابِ حجیم نخوان" هدیه کرد و اینگونه بود که راهم با جناب دوگار آغاز گردید و در کنار هزار ماجرایی که بر زندگی‌ام گذشت، مدتی طولانی را با آنتوان و ژاک، شخصیت‌های به یاد ماندنی کتاب خانواده تیبو گذراندم و گویا به واقع با آنها زندگی کردم و به این جهت پس از جناب دوگار، یک بار دیگر از هر دو دوستی که یکی باعث آشنایی‌ام با این کتاب و دیگری باعث خواندن آن شد سپاسگزارم.


روژه مارتن دوگار در ماه مارس 1881 در پاریس به دنیا آمد، پس از گذراندن دوران تحصیلش در مدرسه به رشته سندشناسی تاریخی روی آورد، او همواره به داستان‌نویسی علاقه داشت و پس از چند تلاش ناموفق، دست به انتشار کتاب مهم "ژان باروا" زد و در آن کتاب به دگرگونی فهم بشر از دین، همراه با پیشرفت علوم طبیعی پرداخت که به عقیده‌ی خوانندگان و منتقدان در نوع خود کتاب جالب توجهی از آب درآمد. او پس از آن به نوشتن نمایشنامه روی آورد اما با وجود موفقیت نمایشنامه‌ی کمدی‌اش که "وصیت‌نامه بابا لولو" نام داشت دوباره به سوی رمان‌نویسی بازگشت. دوگار که همواره علاقه‌ی زیادی به تولستوی و رمان جنگ و صلحِ او داشت در کنار تجربه‌ی حضور مستقیم خود در جنگ جهانی اول، حدود بیست سال از زندگی خود را به نوشتن رمان خانواده تیبو اختصاص داد، رمانی که شاید بتوان آن را جنگ و صلحی مدرن نامید.

کتاب خانواده تیبو در8 کتاب منتشر شد که عناوین آنها به این شرح است: دفترچه خاکستری، ندامتگاه، فصل گرم، طبابت،  سورلینا، مرگ پدر،  تابستان 1914 و سرانجام.  دوگار این هشت کتاب را در فاصله زمانی سالهای 1920 تا 1940 منتشر کرد و در سال 1937 برنده جایزه نوبل ادبیات شد. ابوالحسن نجفی مترجم سرشناس کشورمان که بیشتر او را با کتاب "غلط ننویسیم" می‌شناسیم این کتاب را به فارسی ترجمه نموده و انتشارات نیلوفر آن را در 4 مجلد منتشر نموده است. نجفی در مقدمه‌ به نکته جالب توجهی درباره‌ی این کتاب اشاره کرده است که  تا حد زیادی تکلیف خواننده را پیش از خواندن کتاب مشخص می‌کند: درباره این رمان سخن بسیار گفته‌اند. عده‌ای از سخن‌سنجان آن را از آثار جاوید ادبیات جهانی و حتی بزرگ‌ترین رمان قرن بیستم می‌شمارند و عده‌ای دیگر خاصه هواخوان رمان نو به آن بی اعتنایی می‌کنند و شیوه آن را کهنه می‌پندارند، در سالهای اخیر که پسند روز در رمان‌نویسی به سوی حذف شخصیت و تحقیر ماجرا و بی‌اعتنایی به وقایع بیرونی پیش رفته و قهرمان اصلی رمان گویی خودِ رمان‌نویس یا، به بیان دقیق‌تر ذهن رمان‌نویس شده است، این حقیقت از چشم بسیاری از منتقدان پوشیده مانده که از آغاز پیدایش رمان همواره دو شیوه رمان‌نویسی وجود داشته است: یکی شیوه کسانی که می‌خواهند تصویر جهان را به صورتی که هست نقش کنند و دیگری شیوه‌ی کسانی که می‌خواهند جهان درونی خود را، جهان شخصی و منحصر به فردی را که در آن به سرمی‌برند یا با آن در کشمکش‌اند، در برابر جهان بیرونی قرار دهند. دو تن از نویسندگان روس پیشرو و استاد این دو شیوه‌اند: یکی تالستوی و دیگری داستایفسکی. روژه مارتن دوگار پیرو راه تالستوی است. او در خطابه‌ای که هنگام گرفتن جایزه نوبل ادبیات ایراد کرد چنین گفت: رمان‌نویسِ واقعی کسی است که می‌خواهد همواره در شناخت انسان پیش‌تر برود و در هر یک از شخصیت‌هایی که می آفریند زندگی فردی را آشکار کند، یعنی نشان دهد که چگونه هر موجود انسانی نمونه‌ای است که هرگز تکرار نخواهد شد. به گمان من، اگر اثر رمان‌نویس بختِ جاودانگی داشته باشد به یمن کمیت و کیفیت زندگی‌های منحصر به فردی است که توانسته است به صحنه بیاورد. ولی این به تنهایی کافی نیست. رمان‌نویس باید زندگی کلی را نیز حس کند، باید اثرش نشان‌دهنده‌ی جهان‌بینی خاص او باشد. این‌جا تالستوی استاد همه‌ی رمان‌نویسان است. هر یک از آفریده‌های او همواره بیش و کم در اندیشه هستی و ماوراءهستی است، و شرح زندگانی هر کدام از این موجودات بیش از آنکه تحقیقی درباره انسان باشد پرسش اضطراب‌آمیزی است درباره معنای زندگی.

در انتهای کتاب مقاله‌ی نسبتاً کاملی به قلم آلبر کامو درباره مارتن دوگار وجود دارد که به نکات مهمی درباره این نویسنده و اصالت هنرش بیان می کند، به بخشی از آن را توجه کنید: دوگار هیچگاه به این فکر نیفتاده است که "هیجان انگیزی" می‌تواند یکی از روش‌های هنر باشد. او و آثارش با تلاشی صبورانه در گوشه‌ی انزوا از کار درآمده‌اند. مارتن دوگار نمونه‌ی بسیار نادر یکی از نویسندگان بزرگ ماست که هیچ‌کس شماره تلفنش را نمی‌داند. این نویسنده در میان جامعه‌ی ادبی ما وجود دارد و با قوت هم وجود دارد. اما در این جامعه چنان حل شده است که قند در آب. حتی می‌توان گفت که شهرت و جایزه‌ی نوبل او را در تاریکی بیشتری فرو برده است. این مرد ساده و اسرارآمیز چیزی از آن مایه‌‌ی ایزدی در خود دارد که هندوها درباره آن می‌گویند: هرچه بیشتر از او نام ببرند، او بیشتر می‌گریزد.

به نظرم نام جناب دوگار و آثارش در بازار کتاب ایران هم همین‌گونه است که جناب کامو فرمودند، چرا که در میان خوانندگان ایرانی هم دوگار تنها با همین کتاب و کتاب ژان باروا شناخته می‌شود در صورتی که به غیر از این دو کتاب چندین اثر دیگر هم از این نویسنده به جا مانده است که تا آنجایی که من می‌دانم هیچکدام به فارسی ترجمه نشده و یا اگر شده باشند هم من هیچ اثری از آنها نیافتم. آثاری نظیر: فرانسه کهن یا پستچی ۱۹۳۳ ، یادداشت‌های آندره ژید یا خاطرات آندره ژید ۱۹۵۱، درددل آفریقایی ۱۹۳۱، فرد خاموش ۱۹۳۱، دو نمایش فکاهی وصیت نامه بابالولو ۱۹۱۴، تورم ۱۹۲۸.  همچنین دوگار در سال ۱۹۴۱ نوشتن رمان "خاطرات سرهنگ مومو" را شروع کرد،  رمانی که در جایی خواندم که امیدوار بود شاهکارش باشد. با این حال مرگ او در ۲۲ آگوست ۱۹۵۸ اثر را ناتمام گذاشت و دوگار به همراه ایده‌های ادامه‌ی رمانش، درشهر نیس فرانسه به خاک سپرده شد. او اعتقاد داشت کتاب خانواده تیبو با گذشت زمان از رونق نخواهد افتاد، اعتقادی که گویا تا به امروز درست از آب درآمده است.

+  در یادداشت بعدی سعی خواهم کرد کمی درباره  کتاب خانواده تیبو و تجربه‌ی خودم از خواندن آن بنویسم.

بیگانه - آلبر کامو

فکر می‌کنم حدود 10 سال پیش برای بار اول کتاب بیگانه را خواندم و به یاد دارم که در آن سال‌ها حسابی با خواندنش پز می‌دادم و ژست روشنفکری می‌گرفتم. چند سال بعد که به لطف یکی از دوستان، کتابی به نام "مورسو از روبرو" را هدیه گرفتم و متوجه شدم داستانش مرتبط با کتاب بیگانه است تصمیم گرفتم خواندنش را به زمانی بعد از بازخوانی بیگانه موکول کنم که این خود چهار سال طول کشید و آخرش بازخوانی تبدیل به شنیدن کتاب بیگانه شد.

رمان کوتاه بیگانه در کنار رمان طاعون از معروف‌ترین کتابهای این نویسنده و فیلسوف فرانسوی است که اتفاقاً یکی از محبوب‌ترین نویسندگان در میان کتابخوانان کشورمان نیز به حساب می‌آید. این کتاب با آغاز هولناک خود یکی از معروف‌ترین شروع‌ها در میان داستانها را به خود اختصاص داده است. آغازی که در همان ابتدا خواننده را شوکه می‌کند: "مادرم امروز مرد. شاید هم دیروز، نمی‌دانم. تلگرامی به این مضمون از خانه‌ی سالمندان دریافت داشته‌ام! "مادر درگذشت. تدفین فردا. همدردی عمیق" از تلگرام چیزی دستگیرم نشد. شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده باشد." آغازی که پس از جمله‌ی تلخ اول با جمله‌های بعدی بیش از پیش خواننده را با داستان و شخصیت نسبتاً عجیب آن درگیر می‌کند.

شخصیت اصلی این رمان مورسو نام دارد، جوانی که مادرش را نه به دلیل بی مهری بلکه به دلیل عدم توانایی پرداخت هزینه‌های روزمره‌ راهی خانه‌ی سالمندان می‌کند و حالا در آغاز رمان مادر مرده و مورسو برای خاکسپاری او راهی شهری شده که آسایشگاه یاد شده در آنجاست. بعد از بی تفاوتی شخصیت اصلی داستان نسبت به خبر فوت مادر، در ادامه شاهد خواهیم بود که نه تنها او حتی حاضر نیست با جنازه مادرش پیش از دفن خداحافظی کند بلکه در برابر همه‌ی جامعه، دوستان و حتی معشوقه‌اش نیز چنین حسی دارد و کاملا بی‌تفاوت است. این بی‌تفاوتی ادامه پیدا می‌کند و  وقتی طی یک ماجرایی (که او خود دلیل آن را گرما و تابش شدید آفتاب می داند) اقدام به قتل شخصی می‌کند نسبت به این موضوع هم بی‌تفاوت است. رمان بیگانه واقعا داستان بسیار ساده‌ای دارد اما به پوچی می‌پردازد که یکی از پیچیده‌ترین و پرحاشیه‌ترین مباحث فلسفی به حساب می‌آید. فصل پایانی کتاب مهمترین بخش کتاب است که در واقع شاید یکی از اهداف نویسنده برای نوشتن کتاب باشد و شاید آن را بتوانیم صدای یک نفر محکوم به اعدام بنامیم. این فصل در واقع فصلی است که مورسو در زندان است و افکارش متحول می‌شود، نه اینکه دست از بی‌تفاوتی بردارد بلکه شاید می‌شود گفت آن را تعمیم می‌دهد و شاید می‌گوید دنیایی که اعتنایی به تو و کارهایت نمی‌کند چه لزومی دارد که تو به آن اهمیت بدهی.

قصد تحلیل رمان بیگانه را ندارم و راستش را بخواهید توانایی چنین کاری را هم ندارم. به هر حال یادداشت‌های فراوان و نقدهای ادبی و فلسفی فراوانی بر این کتاب نوشته شده و با یک جستجوی ساده بر روی اینترنت آنها را میتوان یافت و مطالعه کرد. پس به همین بسنده می‌کنم و امیدوارم بزودی بتوانم کتاب مورسو از روبرو را هم بخوانم. و البته آثار دیگری از جناب کاموی بزرگ. پیش از این از ایشان تنها دو نمایشنامه‌ خوانده بودم به نام‌های صالحان و سوء‌تفاهم که به نظرم هر دو نمایشنامه‌های خوبی بودند، بخصوص صالحان.


آلبر کامو در سال 1913 در الجزایر که در آن زمان تحت استعمار فرانسه بود متولد شد، پدرش الجزایری و مادرش اهل اسپانیا بود، او وقتی تنها یک سال سن داشت پدر فقیرش را در جنگ جهانی اول از دست داد و پس از آن در کنار مادر و دیگر فرزند خانواده در فقر دوران کودکی و نوجوانی خود را پشت‌ سر گذاشت. آلبر کامو  فیلسوف، روزنامه‌نگار و نویسنده‌ای بود که در سال 1957 به عنوان جوان ترین برنده‌ی جایزه نوبل این عنوان را از آن خود کرد. او را فیلسوف اگزیستانسیالیست می نامند اما او خود این عنوان را قبول ندارد و در مصاحبه‌ای آن را رد می‌کند و می‌گوید: ...هم سارتر و هم من همیشه متعجب بوده‌ایم که چرا نام های ما را در کنار هم می‌گذارند. کامو در یکی از سخنرانی‌هایش مضحک‌ترین مرگ را مرگ بر اثر تصادف رانندگی اعلام کرده بود. از قضا او در سن 47 سالگی وقتی قرار بود به همراه خانوداه با قطار به سفری کاری برود در آخرین لحظه تصمیمش را عوض کرده و تصمیم گرفت به همراه و با اتومبیل دوستش که ناشر آثار او نیز بود به این سفر برود. او در همین سفر به دلیل تصادف رانندگی جانش را از دست داد.


مشخصات کتابی که من خواندم و بعد شنیدم: ترجمه جلال آل‌احمد و علی‌اصغر خبره زاده، انتشارات نگاه در 152 صفحه، نسخه صوتی هم همین ترجمه نشر صوتی آوانامه با صدای آرمان سلطان‌زاده در 4 ساعت و 20 دقیقه.