ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده مرغی، صیاد رفته باشد. حزین لاهیجی
تقریباً نیمی از سالهای دههی هشتاد خورشیدی، برای من سالهای پیش از بیست سالگی بود، سالهایی که به واسطهی دانشجو و شاغل بودن برادرم در شهر لاهیجان، چند سفر به این شهر زیبا داشتم و هر بار بیش از نوبت قبل از این سفرها لذت بردم؛ زیباییهای شیطان کوه، تجربهی لذتبخش کبابهای خاص فوشازده، قدم زدنهای بی پایان دور استخر و تماشای شهر ازفراز بام سبز لاهیجان خاطرات شیرینی بود که این سفرها را برایم به یاد ماندنی کرد. از دیگر جذابیتهای این شهر چایخانههای آن بود، آن روزها رونق کافهها در میان مردم مثل امروز نبود و اگر کافهای هم بود اغلب مکانی لوکس به حساب میآمد و از طرفی قهوهخانهها و چایخانهها نیز تا جایی که من شناخت داشتم اغلب پاتوق اهل دود بود و خیلی فضای مثبتی نداشت، اما در شهر لاهیجان که به نام شهر چای ایران نیز معروف است اوضاع اینگونه نبود، قدم به قدم در خیابانهای شهر چایخانههای کوچک اما با صفایی به چشم میخورد که فضای مثبتی داشتند و به یاد دارم آن روزها وقتی صبح از خواب بیدار میشدیم تا به دنبال کار و زندگی یا تفریحمان برویم، بدون اینکه به فکر بر پا کردن بساط چای باشیم حاضر میشدیم و از خانه بیرون میزدیم و در مسیر به صورت اغلب اتفاقی نزدیکترین چایخانه را انتخاب میکردیم و چای اصیل لاهیجان و صبحانه را با چاشنی گفتگو با چند نفر در یکی از چایخانهها پشت سر میگذاشتیم و بعد با بیشترین انرژی و حال خوب دنبال کارمان می رفتیم. جالب اینجا بود که دایره دوستان برادرم در آن روزها آنقدر گسترده بود که در هر کدام از این چایخانهها که مینشستیم حداقل یکی دو نفری برای گپ و گفت پیدا میشد و من به یاد دارم آن روزها حین چشیدن خوشمزهترین چایهایی که در عمرم نوشیده بودم به گفتگوهای تازهی برادرم و دوستانش در چایخانه گوش میدادم و حس میکردم جرعه به جرعه در حال بزرگ شدن هستم. در میان آن دوستان و آشنایان از هر قشری آدم دیده میشد؛ از دانشجو و شاعر و معمار گرفته تا کارگر و استادکار فنی و امثالهم. اما در میان آنها یکی که دوستی نزدیکی هم با برادرم داشت با بقیه تفاوتهایی داشت. او شطرنج بازی میکرد و در میان حرفهایش از شاعران و نویسندگان بزرگ دنیا نیز سخن میگفت و مشخص بود اهل کتابخوانی است، بعدها متوجه شدم خودش هم شاعر است و عضو یک انجمن ادبی، نام حزین لاهیجی از نام آن انجمن در ذهنم باقی مانده بود و به همین دلیل این یادداشت را با بیتی از این شاعر آغاز کردم.
اما نکتهای که پس از همه ی این مقدمات قصد دارم به آن اشاره کنم نقشی است که این دوستِ شاعر شطرنجباز در کتابخوان کردن من داشته است. من آن روزها دوستان اندکی داشتم که هیچکدام از آنها بر خلاف من علاقهای به کتاب خواندن نداشتند، تلگرام و اینستاگرام هم که وجود نداشت و من با وبلاگها هم آن روزها چندان آشنا نبودم. اما در همین سفرهای لاهیجان بود که از این دوست یک تکه کاغذ تبلیغاتی زرد رنگ به اندازه یک کف دست که پشت آن اسامی چند کتاب نوشته شده بود به دستم رسید و همان لیست کوچک مرجع کتابخوانی من شد. معرفی کنندهی آن کتابها گفته بود این کتابها را که بخوانی پس از آن می توانی علاقهی واقعی خودت در کتابخوانی را تشخیص داده و بعد در مسیر مورد نظرت به خواندن ادامه دهی. و اینگونه بود که بعد از نگاهی به کتابهایی مثل مکتبهای ادبی، تاریخ جامع ادیان و چند کتاب دیگر، با خواندن کتاب دنیای سوفی پای در دنیای شیرین و بی انتهای رمان گذاشتم و بی شک آن دوست یاد شده، یعنی جناب "محمد محمدی" در این موضوع نقش مهمی داشته است.
از آخرین باری که ایشان را دیدهام شاید بیش از پانزده سال گذشته باشد، هر چند در این سال ها از طریق برادرم جویای احوالش بودم و میدانم که به یکی از علایق دیگر من هم رسیده و حالا چند سالی است که در شهر لاهیجان کافهای به نام تالاب افتتاح کرده و امسال هم با خبر شدم روانشناس شده و به تازگی دفترش را هم افتتاح کرده است. اما به هر حال دیگر فرصت دیدار در این سال ها برای من فراهم نشد و با توجه به چند برخورد کوتاه آن هم در آن سالهای دور ممکن است حتی امروز مرا دیگر به خاطر نداشته باشد. اما به صورت خیلی اتفاقی کتاب "از پشت شیشههای باران خورده، دنیا را دست می تکانم" به دستم رسید و امکان خواندن اشعاری از او را برایم فراهم شد، اشعاری که با اینکه در سال 1400 به چاپ رسیده مربوط به شعرهای سروده شده در دهه هشتاد است، یعنی همان دههای که من با ایشان آشنا شده بودم. راستش را بخواهید دربارهی قالبهای شعری و اشعار ارائه شده در این مجموعه اطلاعات چندانی ندارم و با توجه به پستهای اینستاگرامی که این روزها از او میبینم قطعا مطمئنم فضای فکریاش در زمان سرودن شعرها با امروز بسیار متفاوت بوده است به نظر امروز بسیار امیدوارتر از دیروز است. اما به هر حال من از خواندن برخی از اشعار این کتاب لذت بردم و بیش از آن از این بابت خوشحالم که این کتاب و خواندنش باعث شد من از محمد محمدی و نقشش در زندگی خودم تشکر کنم چون احتمالا تا پیش از این یادداشت، از این نقش هیچ گاه با خبر نبوده است.
+ در ادامه مطلب یکی از شعرهای این کتاب را خواهم آورد.
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر فرهنگ ایلیا، چاپ نخست، سال 1400، در 1000 نسخه، در 74 صفحه
ادامه مطلب ...در یادداشت هایی که به معرفی رمانهای تاریخی اختصاص داشت به ضرورت خواندن تاریخ اشاره داشتم و همچنان به نظرم رمان تاریخی گزینه مناسبی برای چشیدن شمهای از تاریخ است. گزینهی دیگری که برای پا گذاشتن در عرصه تاریخ می تواند مناسب باشد کتابهایی است که به صورت مختصر به موضوعی تاریخی پرداختهاند و مثل بیشتر کتابهای تاریخی که در ذهن داریم در قطعی حجیم و پوشش دهندهی کل تاریخ نیستند. یکی از این مجموعه کتابها چند سالیست توسط انتشارات ققنوس تحت عنوان "مجموعه تاریخ جهان" به چاپ میرسد و به صورت موردی با تمرکز بر روی برهههایی از تاریخ به صورت چکیده اما با جزئیات کافی برای آگاهی ابتدایی خواننده به شرح وقایع تاریخی می پردازد. حجم کتابها کم است و نوع پژوهش به صورت یادداشتهای خواندنی مجلات با تیترهای فراوان و پاراگرافهای کوتاه از هم جدا شده و به صورت پیوسته ارائه میگردد و این گونه متن خواندنی تر و جذاب تری به خواننده ارائه داده است. از وقتی با این کتابها آشنا شدم غالباً آنها را برای هدیه دادن به نوجوانان انتخاب میکردم تا اینکه در یکی از همین فرآیندهای خرید هدیه، عنوان کتابِ مسابقه فضایی برایم جالب بود و تصمیم گرفتم این بار آن را به نوجوانی خودم هدیه بدهم و از زاویهای دیگر به این موضوع نگاه کنم. گفتم زاویه ای دیگر، چرا که یک دوستی دارم که هر بار او را می بینم با دلایل و مثالهای فراوان قصد دارد به من ثابت کند که سیاره زمین تخت است و هر روز چندین و چند پست اینستاگرامی برای من ارسال میکند که سفر به ماه و کلیه سفرهای فضایی دروغی بیش نیستند. احتمالا تاثیر این تلاشهای دوست گرامی بر ضمیر ناخودآگاهم برای خرید و خواندن این کتاب بی تاثیر نبوده است. به هر حال با کنار گذاشتن کل این بحثها تصمیم گرفتم از خواندن کتاب در دستم لذت ببرم.
کتاب مسابقه فضایی که پنجاه و سومین جلد از مجموعه تاریخ جهان نشر ققنوس به حساب میآید در ابتدا از اولین خیالهای بشر برای سفر به کرهای دیگر سخن می گوید، از 1850 سال قبل که فردی یونانی به نام لوکیان از خیال چنین سفری سخن گفت و یا اشاره به اینکه سالها پیش از آن در قرن دوم پیش از میلاد چینیهایی که کشف کرده بودند با آتش زدن گرد سیاه (مخلوطی از ذغال چوب و گوگرد و شوره) میتوانند جسمی را با نیرویی عظیم در هوا پیش ببرند و موفق شدند تا قرن سیزدهم به چنان مهارتی در این زمینه دست پیدا کنند که در جشنها و مراسمات خود از آن استفاده کنند و حتی به عنوان سلاح نیز آن را به کار گیرند. خیال و آرزوی لوکیان یونانی و هنر و مهارت چینیها ایدهی سفر به ماه را به ذهن افراد زیادی انداخت که یکی از آنها نویسندهای به نام ژول ورن بود، هرچند پیش از او نیز افراد زیادی بودند که به این موضوع اشاره کرده بودند اما اولین نفری که داستانی علمی تخیلی با موضوع سفر به ماه آن هم با جزئیات علمی نوشت ژول ورن فرانسوی بود. او در داستانش به شرح سفر 3 نفر به ماه پرداخت و بعدها نویسندهی دیگری مثل جورج اچ جی ولز بریتانیایی کار او را ادامه داد و داستان واقعبینانهی دیگری تحت عنوان "اولین انسانها روی ماه" نوشت. بنابراین میتوان گفت این نویسندگان فرانسوی و بریتانیایی بودند که جرقهی کنجکاوی دربارهی این موضوع را در ذهن بسیاری از خوانندگان شعلهور ساختند و پس از آن افرادی از کشورهای شوروی و آمریکا به نامهای "تسیولکوفسکی" و "گادارد" به عنوان اولین پیشگامان این عرصه برخواستند که تلاشهای این دو را میتوان جرقههای آغازین مسابقهی فضایی دانست.
قطعاً برای رسیدن به آرزوی سفر به فضا همانطور که ژول ورن هم در کتابش اشاره کرده بود در ابتدا نیاز بود که به فناوری موشکی دست پیدا کرد و اتفاقا این دو پیشگامِ روس و آمریکایی به این امر واقف بودند اما هر چه تلاش میکردند موفق نمیشدند حکومتهای خود را به سرمایه گذاری بر روی این ایدهها قانع کنند تا اینکه در سال 1923 شخصی به نام هرمان اوبرت از کشور آلمان به همان نتیجهای رسید که دانشمندان روس و آمریکایی رسیده بودند، او با خرج خود کتابی علمی منتشر کرد و در آن ثابت کرد بسیاری از رویاهای نویسندگان داستانهای علمی و تخیلی مثل سفر به فضا و ایستگاههای فضایی چرخان در مدار، در تئوری امکان پذیر هستند. این کتاب اوبرت آلمانی باعث بیداری روسها شد و آنها متوجه شدند آنچه این روزها آلمانیها را در جهان بر سر زبان انداخته در یک دههی پیش توسط دانشمندی روس نیز مطرح شده بود.
در نتیجه هر سه کشور به این سمت حرکت کردند و هرچند دانشمندان آنها همگی با آرزوی سفر به فضا روی این ایدهها کار کرده بودند اما غالباً حکومتها اغلب به آرزوهای دانشمندان توجه نمیکنند و تنها اگر ایدهها در راستای اهداف خودشان باشد به آن فکر میکنند. به هرحال اولین کشوری که برای این ایده هزینه کرد آلمان بود. آنها که به خصوص پس از جنگ جهانی اول و به خاطر معاهدهی ورسای از تولید سلاحهای سنگین محروم شده بودند با توجه به اینکه در آن معاهده اشارهای به موضوعی به نام قدرت موشکی نشده بود بنابراین آلمانها تمام هم و غم خود را بر روی قدرت موشکی گذاشتند تا بلکه شاید به قول امرای ارتشی خود قدرت پیشین آلمان را بازگردانند و اینگونه بود که پیش از پیشگامان روس و آمریکاییِ مسابقه فضایی، این آلمانیها بودند که با نبوغ دانشمندی به نام ورنر فون براون به صنعت موشکی نظامی دست یافتند. البته آنها مدتی بعد و با شکست در جنگ جهانی بعدی، خیلی زود و پیش از اینکه وارد مسابقه فضایی گردند از دور رقابت خارج شدند و عرصهی این مسابقه را برای امریکاییها و روسها باقی گذاشتند. از میان این دو رقیب باقی مانده، امریکاییها بودند که در اولین گام با به خدمت گرفتن دانشمندان مطرح صنعت موشکی آلمان از جمله فون براون مسابقه را آغاز نمودند. این مسابقه با وجود عدم اعتماد اولیه آمریکاییها به فون براون آلمانی و وجود نابغهای به نام کورولوف در جبههی روسها موجب شد همهی نبردهای علمی اولیه را روسها پیروز شوند اما در نهایت این آمریکاییها بودند که خود را به عنوان پیروز نهایی این مسابقه معرفی کردند.
+ در مجموع کتاب جالبی بود واگر فرصتی دست دهد به دیگر کتابهای این مجموعه هم سری خواهم زد.
مشخصات کتابی که من خواندم: مسابقه فضایی - نوشتهی ناتان آسنگ، ترجمهی آرش عزیزی، چاپ چهارم در 600 نسخه، 127 صفحه
در چند سال اخیر نشرهای مختلف مثل نشر گمان و نشر نو مجموعه کتابهایی را در رابطه با فلسفه، خرد و حکمت زندگی به چاپ رساندند که به ادعای ناشر هدفشان نه اینکه ساده کردن فلسفه، خرد، حکمت و روانشناسی باشد بلکه هدف این بوده است که از ابهت هراسآور فلسفه و... بکاهند و در واقع این کتابها پیشنهادهایی هستند برای تفکر و دعوت به اندیشیدن در زندگی روزمره و تامل در مسائلی که هر روزه با آن مواجهیم. کتاب "مصائب زندگی صادقانه" که چند سال پیش هم با عنوان "پشت پرده ریاکاری"، در نشری دیگر منتشر شده بود یکی از همین کتابهاست، کتابی تحقیقی درباره مسئله صداقت و بیصداقتی و ریاکاری انسانها که توسط دن آریلی نوشته شده است. آریلی که دانشمند حوزه روانشناسی و اقتصاد رفتاری معرفی شده اهل امریکاست و در این کتاب تلاش کرده است با تعداد زیادی آزمایش رفتاری، به خوانندگان کتاب ثابت کند که علی رغم آنچه که اغلب ما انسانها فکر میکنیم چگونه هرکدام از ما به هر کس و به ویژه به خودمان دروغ میگوییم.
اغلب ما اینطور فکر میکنیم که تنها تعداد اندکی از انسانها هستند که رفتاری غیرصادقانه دارند، اما احتمالا هرخوانندهای بعد از خواندن این کتاب، وقتی متوجه بشود که ما انسانها در بخشهای مختلفی از زندگیمان متقلب بودهایم خیلی هم خوشحال نخواهد شد: فرضیه اصلی این است که رفتار ما تحت تاثیر دو انگیزهی متقابل قرار دارد. از یک سو دوست داریم خود را فردی صادق و شرافتمند تلقی کنیم و میخواهیم وقتی در آیینه به خودمان نگاه میکنیم حس خوبی داشته باشیم. از سویی دیگر، میخواهیم از تقلب و فریبکاری منفعتی ببریم و تا جای ممکن پولی در بیاوریم (این انگیزه مالی استاندارد است) واضح است که این دو انگیزه در تضاد با یکدیگر قرار دارند. احتمالا شما هم مثل من دوست دارید که نتایج ناامیدکنندهای از این تحقیقات نخوانید و پس از خواندن این کتاب به این نتیجه برسید که اکثر افرادی که میشناسید همچون شما در همه امور با صداقت باشند اما در واقع پس از خواندن این کتاب و تجربه آزمایشهای رفتاری که بر روی انسانهای مختلف انجام میشود و مقایسه آن با رفتارهایی که خودو اطرافیانتان در زندگی انجام میدهید متوجه خواهید شد که نه تنها دیگران بلکه تا حدودی درباره رفتار با صداقت خودتان نیز در اشتباه هستید. در واقع ورای مسائلی که در این کتاب اشاره میشود این موضوع صداقت و بی صداقتی و پی بردن به پشت پرده اعمالی که انجام میدهیم بسیار پیچیده است. به یاد دارم در کتاب تونل نوشته ارنستو ساباتو از زبان شخصیت اصلی داستان به همین صداقت داشتن یا عدم آن در رفتارهای ما اشارهای شده بود. هرچند به نظر میرسد خوآن پابلو کاستل تا حدودی تند رفته بود و میگفت: گاهی وقتها میشود که یک نفر احساس میکند یک اَبَر مرد است، و فقط بعدها پی میبرد که او هم پست و شریر و خیانتکاری بیش نیست. نیازی نمیبینم که درباره خودپسندی اظهارنظر کنم. تا آنجا که میدانم هیچ فرد بشری از این انگیزه پرشکوه پیشرفت انسانی بیبهره نیست. کاستل در مورد اشاره به خودپسندی در فروتنی به مثالی از خودش اشاره می کند و به این جهت ماجرایی را تعریف میکند: وقتی مادرم به سبب سرطان تحت عمل جراحی قرار گرفت. من برای اینکه سر وقت برسم ناچار بودم دو شبانه روز تمام را بیخواب در راه باشم. وقتی به کنار بسترش رسیدم، لبخند مهربانی چهرهاش را روشن کرد، و در این حال زیر لب کلمات مهرآمیزی را زمزمه کرد (فکرش را بکنید او برای من دلسوزی میکرد که این قدر خسته شدهام!) و در اعماق تاریک وجودم بیدار شدن غروری خودپسندانه را برای اینکه خودم را به موقع رسانده بودم احساس کردم. من به این راز به آن سبب اعتراف می کنم که ببینید وقتی می گویم بهتر از هیچ کس دیگر نیستم در حرفم صادق و صمیمی هستم."
با مواردی همچون این بخش آورده شده از کتاب تونل در کتاب مصائب زندگی صادقانه روبرو هستیم، مواردی که در واقع نوعی دروغ گفتن به خودمان است، اما خب به هر حال این کتاب قرار نیست ما را تنها ناامید کند بلکه در واقع تا حدودی قصد دارد بگوید این موضوع یکی از بخشهای اجتناب ناپذیر جامعه است و ما (شخص خواننده) به عنوان صادقترین انسانهای بر روی کره زمین هم در طول زندگی و حتی در طول روزهایمان نیز بارها به طرق مختلف حقیقت را مخدوش میکنیم. حتما الان با خودتان میگوئید: مخدوش میکنیم، خب، اصلا که چی؟ یعنی قرار است این کتاب فقط به ما بگوید که تا چه درجهای صادق هستیم و چقدر دروغگو؟ این چه کمکی به ما خواهد کرد؟
بیشک خواندن این کتاب نکات فراوانی دارد اما شاید یکی از نکات مثبتی که من در برداشتم از خواندن این کتاب به آن رسیدهام این موضوع است که در کتاب حاضر به مثالها و آزمایشهای فراوانی اشاره میشود تا این نکته را به خواننده گوشزد کند که نتایج همین رفتارهای غیر اخلاقیِ هرچندکوچک، که گاهی به آنها توجهی نمیکنیم چگونه در ابعاد کلان، یعنی در رفتار انسانهایی که در جامعه نقش مهمی دارند مثل سیاستمداران و... منجر به اتفاقات و گاه فاجعههای بزرگ میگردد. از دیگر نکات جالب توجهی که در کتاب اثبات میگردد این نکته است که هر چه فاصله با عمل دروغ یا تقلب بیشتر میشود و یا با قرار گرفتن یک یا چند واسطه، انسانها همیشه راحتتر تقلب میکنند و این بیشتر تقلب کردنی که اشاره میشوددر واقع به شکلی خواهد بود که یا گاهی شخص خود متوجه آن نیست و یا به هرحال دروغ و تقلبی است که دیگر در زیر توجیههای فراوان در نزد خودمان نیز پنهان شده است. نویسنده برای مثالِ این موضوع، به قول خودش به آن جوک مشهور اشاره میکند که وقتی مدیران مدرسه پدر یک بچه مدرسهای را به مدرسه فرا میخوانند تا به او بگویند فرزند او از کیف همکلاسی اش مدادی را برداشته است. پدر که از دزدی فرزندش خشمگین شده پس از برگشت به خانه پسرش را دعوا میکند و در پایان دعوا به فرزندش میگوید: اگر تو واقعا مداد میخواستی چرا این را به من نگفتی تا هرچقدر که دلت میخواهد از شرکت محل کارم برایت مداد بیاورم!!! . به هرحال همه ما با مواردی مشابه با این مورد، آن هم با توجیهات فراوان مواجه شدهایم، مواردی مانند استفاده از دستگاه فتوکپی و کاغذ و خودکار محل کار و حتی استفادهی خارج از عرف دستمال کاغذی و مایع دستشویی و یا حتی خودزنیهایی مانند خوردن بیش از نیاز شیرینی و نوشابه و غذاهای پرضرر در اداره یا میهمانی. همه اینها به نوعی بیصداقتی خودمان با خودمان است و از جنبهای دیگر آغازی برای ریشه دواندن و تبدیل شدنمان به هیولایی که همهی ما از آن میترسیم و در گفتگوهای داغ خودمان از آن شکایت میکنیم.
دیگر موضوع مهمی که در این کتاب مورد بررسی قرار می گیرد موضوع هزینه-فایده است، اغلب اینطور به نظر میرسد که ما همواره تحت تاثیر هزینه-فایده هستیم و با سبک و سنگین کردن هزینه و فایده اعمال نمی توانیم اخلاقی تصمیم بگیریم. هر چند این نظریه خیلی هم بی راه نیست اما خب آریلی در این کتاب با اینکه بسیار از دروغگو و متقلب بودن ما انسانها در موارد مختلف سخن می گوید اما در مجموع با نتایج برخی از آزمایشهایش این نوید را به خواننده میدهد تا باور داشته باشد که هنوز همه چیز هم از دست نرفته و میتوان امیدوار بود که با تلاش خودمان انسانی با صداقت تر باشیم و یک زندگی اخلاقی داشته باشیم.
امیدوارم.
مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات گمان، چاپ اول، بهار 1401، در 2000 نسخه و در 264 صفحه.
اگر متولد نیمهی دوم دهه پنجاه، دههی شصت و یا نیمهی اول دههی هفتاد خورشیدی باشید حتما با نام این نویسنده آشنا هستید، البته کمتر احتمال دارد که ایشان را به عنوان یک نویسنده بشناسید و شاید نام او را با یک پیشوند دکتر به عنوان یک سخنران و تحلیلگر انتخاباتی شنیده باشید که در بیست سی سال گذشته اغلب حضورش برای عموم مردم در چنین بازههای زمانی آشکار شده و با حرفهای غالباً چالشیاش جوانان مملکت از جمله خودم را تا حدودی به سمت خودش جلب کرده است. از فعل گذشته استفاده کردم چرا که به نظرم دیگر آن مدل حرف زدنهای ایشان و همنسلانش در چنین فضایی خریدار نخواهد داشت، هرچند پیش از این هم به نظرم برای اهل آگاهی میبایست اینگونه باشد و در نظر نسل تازه جوان امروز هم او تنها یک سوپاپ اطمینان برای دوستان واقعیاش به حساب میآید و نه بیشتر. بنابراین شاید خواندن کتابی آن هم با موضوع مهمی چون آنچه که در عنوان فرعی این کتاب با تیتر "ریشهیابی علل عقب ماندگی ایران" آمده، از چنین نویسندهای انتخاب مناسبی نباشد. اما گاهی به سراغ کتابی میرویم(میروم) تا به ما ثابت شود که آیا آن حرفهایی که بر علیه کتاب و نویسندهاش زده شده صحیح است یا آنچه که منتقدانش نوشتهاند. نویسنده در بخشی از همین کتاب در جایی که قصد دارد نظرش را درباره مورخین مختلف بیان کند میگوید: "حقیقت یکی است و تغییرناپذیر، اما برداشت و فهم ما از آن یکسان نیست، بنابراین از گذشته و سیر تحولات آن بیش از یک روایت وجود دارد." حال بماند که گاه همان حقیقت تغییرناپذیر چنان مدفون می گردد که راهی برای روایتی از آن باقی نخواهد ماند. به هر حال در این راستا یکی از روایتها هم روایت ایشان است حتی اگر در صداقتش شک کنیم.
کتاب ما چگونه ما شدیم که چاپ اول آن در سال 1374 منتشر شد تا به امروز به چاپ سی و چهارم رسیده است. در این کتاب تلاش گردیده علل عقب ماندگی ایران در قیاس با پیشرفت غرب مورد بررسی قرار گیرد. زیباکلام در ابتدا به باورهای رایج علل عقب ماندگی در نظر عموم که از جمله حمله اعراب، حمله مغول، استعمار و نظریه توطئه میباشد حمله میکند و اعتقاد دارد چنین پاسخهایی به پرسش علل عقب ماندگی ایران پاسخهایی سهل انگارانه و مسئولیتگریزانه است. او در ابتدای این کتاب با طرح این سوال که آیا ایران کشوری عقب مانده است یا خیر؟ و پاسخ مثبت به این پرسش، کتابش را آغاز میکند و پس از آن در شش فصل به بررسی علل این عقب ماندگی میپردازد. در مقدمه و فصل ابتدایی سعی میکند به خواننده بگوید که کشور ایران چگونه جایی است، در این فصل که گویا به همراه فصل پنجم کتاب از فصلهایی بوده که تاکید نویسنده بیش از بقیه بر آنها بوده سعی می کند از وضعیت آب و هوایی و جغرافیای کم آب ایران سخن بگوید و آن را با اروپای پر باران مقایسه کند، از طرفی شرح میدهد که مردم ایران از دیرباز به دلیل اقلیم خود و پراکندگی جمعیت و فاصله زیاد آبادیها از یکدیگر غالبا به صورت عشایری، صحرانشینی و قبیلهای زندگی میکردهاند و در مقابل آن اروپائیان با سکنی گزیدن در یک منطقه به دلیل خوش آب و هوا بودن و عدم نیاز به کوچ، به کشاورزی روی آوردند و با نزدیکی اجتماعات نیز رشد کردند. نویسنده همینطور از مارکس سخن به میان میآورد و وجود ساختار نظام فئودالی در غرب را یکی از دلایل اصلی پیشرفت غرب در برابر شرق یا ایران میداند. او معتقد است نظام فئودالی در غرب و تقسیم قدرت در میان کلیسا و پادشاه یکی از دلایل اصلی رشد غرب در برابر شرق بوده که بر خلاف آن کشورها همواره قدرت مطلق در دست پادشاه کشور بوده و اهرمهایی مشابه با فئودال در کشور وجود نداشته تا قدرت را کنترل کند و جلوی لجام گسیختگی آن را بگیرد. از طرفی گسترش مسیحیت و سفر به سرزمینهای ناشناخته به واسطه گسترش دریانوردی یکی دیگر از دلایل پیشرفت غرب در نظر اوست و در بخشهای دیگر به موضوعات دیگری از جمله حمله مغول و دیگر دلایل عقب ماندگی ما اشاره میکند، اما مهمترین بخش کتاب به نظر نویسنده بخش پنجم آن است که با عنوان خاموشی چراغ علم ارائه گردیده است، نویسنده در این بخش اشاره میکند که در دورهای از تاریخ، اسلام و ایران که بخش مهمی از سرزمین های اسلامی بوده در علم سرآمد بود و بسیار از غربیان پیشی گرفته بود. اما از یک جایی به بعد و پس از اینکه علم و فلسفه در نظر حکمای آن روزگار با اسلام در تضاد قرار گرفت به صورت تدریجی فتیلهاش رو به پائین رفت و با جو حاکم بر کشورها و فشار و آزار و اذیت اهل علم، مردم نیز دیگر علاقهای به کسب علم و دانش نشان ندادند و چراغ علم در سرزمینهای اسلامی به تدریج رو به خاموشی گرائید. تاسیس مدارس نظامیه در ایران توسط خواجه نظام الملک توسی و با آرای شخص مهمی همچون محمد غزالی در دوران سلجوقیان یکی از دلایل مهم این خاموشی بیان شده است. به نظر مولف هدف از تاسیس این مدارس تربیت نسلی از فقها و عالمان دینی بود که از طریق آموزشهایی که در طی این مدت تحصیلشان در این مدارس فرا می گرفتند قادر شوند تا افکار و عقاید دیگر از اسماعیلیه، شیعه و فاطمیه گرفته تا معتزله و عالمان و فیلسوفان دیگر به مبارزه بپردازند و در نتیجه فضای متشتج و متفرق آن عصر را مبدل به فضایی یکپارچه، آرام و متمرکز نمایند. (نکته جالب و در تناقض این کتاب هم همین است که نویسنده کتابش را در کنار ابراهیم همت و محمد خرازی به امام محمد غزالی تقدیم کرده است که در این به قول خودش خاموشی نقش مهمی داشته است. در این راستا دیگر تناقضی که در این کتاب به چشم میآید این نکته است که نویسنده در فصل خاموشی چراغ علم براین نکته که خلفای اسلامی تاثیر بسزایی در این خاموشی داشتند تاکید دارد اما باز هم در کلیت کتاب میتوان اینگونه دریافت که بر این اصرار دارد که این عقب ماندگی چندان ارتباطی با اسلام ندارد. البته اگر منظورش انحرافاتی باشد که در اسلام موردنظرش وارد شده، می توان به او حق داد).
من چاپ بیست و نهم کتاب را خواندم که در 480 صفحه به چاپ رسیده است، البته از صفحه 350 تا پایان کتاب یعنی 130 صفحه را چندین جلسه نقد و بررسی و پاسخ نویسنده به آنها تشکیل میدهد، یکی از تندترین نقدهایی که در انتهای کتاب آورده شده نقدی از احمد سیف به این کتاب است با عنوان "ریشه یابی یا ریشه تراشی" که توسط خود نویسنده در انتهای کتاب الحاق شده و در ادامه توسط نویسنده در مقاله ای به آن پاسخ داده شده است. در انتهای خوانش این کتاب و پیش از خواندن نقد یاد شده، دلایل نقدهای فراوانی که شخصا به این کتاب داشتم را عدم مطالعه مکفی در این زمینه میدانستم و همواره آن سوالها را به محض شکل گرفتن در ذهن ساکت می کردم اما بعد از خواندن این نقد متوجه شدم که خیلی از این تناقضهایی که در کتاب تشخیص داده بودم اشتباه نبوده و به عنوان یک خوانندهی معمولی خیلی هم بیراهه نرفتهام و نظرم در بسیاری از موارد اشاره شده به این منتقد نزدیک بوده است. همانطور که اشاره شد این نقد تند به صورات جسورانهای توسط خود نویسنده در انتهای کتاب آورده شده تا با پاسخ محکم زیباکلام به آن در انتهای کتاب به اصطلاح حجت را تمام کند. اما پاسخهای نویسنده حداقل برای من به هیچ وجه قانع کننده نبود و همچنان با همان منتقد هم نظرم و معتقدم این کتاب برای یک خواننده مثل من که مطالعات تاریخی و اجتماعی چندانی هم ندارد هم با تناقضاتی در میان فصلهای مختلف و گفتههای نویسنده روبروست چه برسد به شخصی که در این زمینه مطالعات بیشتری داشته باشد. با این حال ضمن دلایلی که در ابتدای این فرسته آوردم از خواندن این کتاب پشیمان نیستم و فکر میکنم باید برای رسیدن به یک پاسخ نسبتاً قانع کننده برای خود، می بایست از زاویههای مختلف تاریخ را خواند. ضمن اینکه در بخشی از پاسخ نویسنده به منتقد یاد شده، زیباکلام اشاره میکند که "یکی از اهداف اصلیاش در نوشتن این کتاب این بوده است که یکبار هم که شده به جای ذهنیت غالب که همواره غرب، حملهی مغول و اعراب و استعمار را به عنوان مقصرین عقب ماندگی می دانیم، به خود و ضعفهایمان بنگریم و برای آینده در صدد رفع آنها برآئیم."
به هرحال به نظرم میتوان خواندن این کتاب را به شخصی که قصد داشته باشد درباره این موضوع منابع دیگری را هم مطالعه کند پیشنهاد نمود. اما فقط به شرطی که خواننده آن قول بدهد تنها به این کتاب اکتفا نکند.
مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارت روزنه، چاپ بیست و نهم، سال 1396 در 5000 نسخه و 480 صفحه
"نمی دانم چرا اینقدر ایتالیا را دوست دارم. دوست داشتنی که مال این سالها نیست و از وقتی یادم میآید همراهم بوده. در کودکی وقتی میفهمیدم چیزی ساخت ایتالیاست به نظرم محصولی بینظیر میآمد. در نوجوانی عاشق فیلمهای نئورئالیستی ایتالیا شدم. کتاب "دزد دوچرخه"ی لوئیجی بارتولینی را سه بار خواندم و فیلم "دزد دوچرخه"ی دسیکا را بارها و بارها دیدم. عاشق روکو و برادرانش بودم و شرط میبندم اگر بیست سال قبلتر به دنیا آمده بودم حتماً دلباختهی سوفیا لورن میشدم."
آنچه که خواندید هرچند حرفهای من نیست و پاراگراف اول کتاب سه رنگ است، اما بخشهای زیادی از آن با حسی که من همواره از کودکی نسبت به ایتالیا داشتهام بسیار مشابه است، البته داستان من و ایتالیا بیشتر با فوتبال ملی و باشگاهی این کشور گره خورده است. به هر حال از من بگذریم و برسیم به این کتاب، اما برای سخن گفتن از این سفرنامه دوست دارم ابتدا از آشنایی اولیهام با نویسنده آن، منصور ضابطیان چند کلامی بگویم. چرا که به این خاطر بود که علاقه مند شدم این کتاب را امتحان کنم.
در سال 1389 در شبکه 7 یا همان شبکه آموزش تلویزیون که غالباً برنامههای جالبی هم به نمایش نمیگذاشت با برنامهای شبانه روبرو شدم که جنساش با برنامههای شبانه آن روزگار بسیار متفاوت بود. برنامهای زنده که رادیو 7 نام داشت و با مضمونی رادیویی اما سراسر رنگ و زیبایی هر شب ساعت 23 از این شبکهی تلویزیون پخش می شد. این برنامهی ادبی هنری و موسیقی محور، که با هدف اصلیِ آرامش بخشی به مخاطبینش ساخته میشد در آن سالها رسیدن به این هدف (حداقل برای من) بسیار موفق بود. شیوهی انتخاب مجری این برنامه به این شکل بود که هر شب را به یک مجری اختصاص داده بودند و به جز چند نفر از این مجریها که غالباً هم از بین هنرمندان حوزه های مختلف انتخاب می شدند همگی انتخابهای به جا و خوبی بودند. رادیو 7 اولین برنامهای بود که هر سال در کنار تحویل سالِ نو، برنامهای ویژه تحویل پائیز داشت و اینگونه این فصل زیبا و خوشرنگ را در کنار دیگر فصلها گرامی میداشت.آن سالها برنامه های تلویزیونی و تیتراژ های سریال ها توسط چند خواننده قبضه شده بود اما رادیو7 در انتخاب موسیقیهای بیکلام و بخصوص موسیقی های باکلام مورد استفاده دربرنامه از خوانندههای دیده نشده یا کمتر دیدهشده و همینطورخوانندگان قدیمیِ از یاد رفته دعوت می کرد که این جای تقدیر داشت. از آنجایی که همواره اجرای یکی از شبهای هفته این برنامه را هم منصور ضابطیان که از تهیه کنندگان اصلی این برنامه بود انجام می داد برای اولین بار آنجا با او آشنا شدم و تا سال 1397 که برنامه رادیو هفت طی چند کوچ به شبکههای چهار و شما، و با دو تغییر نام به "100 برگ" و "رادیو شب" ادامه داشت، همواره مشتری همیشگیاش بودم تا اینکه بعد از خداحافظی و قول بازگشتِ پس از نوروز در آخرین قسمت این برنامه که در تاریخ 28 اسفند 1397 اجرا شد به سرنوشتی شاید مشابه با برنامه 90 دچار شد و دیگر خبری از بازگشت نشد.(حداقل تا امروز). به هر حال اینها را گفتم چون نسبت به این برنامه و حس و حال خوشی که بارها به من هدیه داده بود احساس ادای دین داشتم، اما برسم به کتابی که قصد داشتم دربارهاش حرف بزنم؛
منصور ضابطیان که گویا بسیار اهل سفر است چند سالی است که اقدام به نوشتن سفرنامههایش کرده و آنها را به همراه عکسهایی که خودش در آن سفرها گرفته در چند کتاب منتشر نموده است. کتاب "سه رنگ" با نام فرعی "غذانوشت های سفر ایتالیا" آخرین کتاب از این سری کتابهای ضابطیان است. شاید برای کسی که با این مقدمهچینیهای من آشنا نباشد با تورق این کتاب و دیدن عکس های سیاه و سفید فراوانش به همراه تیتر های یک صفحه ای فصلهای بسیار زیاد اما کوتاه آن، فکر می کند با یک مشت یادداشت اینستاگرامی که تبدیل به کتاب شده و یا اصطلاحاً با یک کتاب سازی طرف است. اما بعد از پایان کتاب برای شخصی چون من که در کنار علاقهمندیام به ایتالیا تا حدودی به آشپزی هم علاقهمند است نتیجه جدای چند بخش از کتاب، نتیجهی رضایت بخشی است. از زاویهای دیگر هم می توان اینطور به این کتاب نگاه کرد که در این روزگار کرونا زده که امکان سفر (حداقل برای من و شمایی که این موضوع را درک می کنیم) وجود ندارد، سفر با سفرنامهها فکر بسیار خوب و بی خطریست. هر چند بین خودمان بماند، اگر کرونا نبود هم زور یکی مثل من به سفر ایتالیا نمی رسید.
این کتاب متشکل از بیست و نه فصل کوتاه است که حاصل سفر یک ماهه نویسنده و تجربه های مختلف او در روبرو شدن با تجربه های غذایی مختلفش در کشور ایتالیا است. در این کتاب از پیتزا، اسپاگتی، راز پنیر پارمزان و حتی خوراک طوطی و لکلک گرفته تا مافیای ایتالیا و چگونگی اختراع نوتلا و و دانشگاه بستنی و مواردی از این دست سخن گفته میشود. نباید فراموش کرد که این یک سفرنامه است نه کتاب آشپزی و تقریباً می توان گفت هیچ دستور غذای ایتالیایی در آن پیدا نخواهید کرد و همه و همه مواجههی یک ایرانی با کشوری اروپایی است، همانطور که میتوانست برای من و شما باشد. در میان شلوغی های این روزگاردر مجموع کتاب سرگرم کننده و جالبی بود و حتماً بزودی جلدی دیگر را هم امتحان خواهم کرد.
پی نوشت: مارک و پلو، مارک دو پلو، برگ اضافی، سباستین، چای نعنا، موآ و بی زمستان در کنار سه رنگ هشت سفرنامه مصور به چاپ رسیده از منصور ضابطیان هستند.
مشخصات کتابی که من خواندم: سه رنگ، نشر مثلث، چاپ دوم، شهریور 1399 در 2200 صفحه، 192 صفحه
چند روز پیش در یک برنامه تلویزیونی شنیدم که یکی ازنویسندگان ادبیات داستانی خودمان از نبود ریویو نویس خوب در کشور گله میکرد و میگفت نقدنویسی در کشور ما به خوبی جاافتاده و منتقدین خوبی هم در حوزه کتاب داریم اما ریویونویس شناخته شدهای خصوصاً در زمینه ادبیات داستانی وجود ندارد. ریویو نویس به این معنا که شخص فارغ از مسائل تخصصی، درباره کتابی که خوانده بنویسد و در یادداشتش با اشاره به مضمون یا خطی از داستان (بدون برملا ساختن آنچه که نباید از کتاب فاش شود) در این حجم زیاد کتاب منتشر شده یادداشتی ارائه دهد که بتواند حکم یک راهنما برای خوانندگانی باشد که قصد دارند کتاب را بخوانند یا حتی خوانندگانی که کتاب را خواندهاند و دوست دارند آن را از نگاه خوانندهای دیگر ببینند و درباره آن حتی با کسی سخن بگویند. البته من و شمایی که در دنیای وبلاگها گشت و گذاری داریم می دانیم که افراد زیادی دانسته و ندانسته این کار ریویو نویسی را، آن هم به خوبی انجام میدهند، اما خب احتمالاً منظور اصلی این آقای نویسنده شناخته نشدن این افراد و جدی گرفته نشدن نقش مهم آنها در دنیای کتاب و کتابخوانی بوده است.
در تفاوت منتقد و ریویو نویس جا دارد به این نکته هم اشاره شود که غالباً منتقدین در جبههی مقابل نویسندگان و خالقان اثر یا در مواردی همچون مور د خاص مسعود فراستی حتی در جبههای مقابل مخاطب قرار دارند، اما ریویو نویسان درواقع در هیچ جبههای قرار نمیگیرند و بیشتر در کنار مخاطبان هستند. آنها در واقع یک خوانندهی خوبِ کتاب هستند که مخاطبانشان می توانند روی آنها به عنوان یک دوست حساب کرده و نظرات او را درباره کتابهایی که خوانده بپرسند و غالباً این کار را با خواندن ریویو هایی که او نوشته است انجام می دهند. به هرحال امیدوارم مردم ما بیشتر کتاب بخوانند و ریویو نویسانِ ما هم بیشتر دیده شوند و از آنجا که آرزو بر جوانان عیب نیست امیدوارم یکی از آنها هم من باشم. اما غرض از بیان موضوع ریویونویسی این بود که بگویم اگر ما در دنیای ادبیات داستانی یک ریویو نویس شناخته شده نداشته باشیم اما در دنیای فوتبال یک نمونه بسیار خوبش را داریم و آن کسی نیست جز جناب "حمیدرضا صدر" بزرگوار.
درست است که او دارای مدرک کارشناسی اقتصاد و کارشناسی ارشد شهرسازی از دانشگاه تهران و دکترای برنامهریزی شهری از دانشگاه لیدز بریتانیا است. اما عاشقان سینما از گذشتهها او را با یادداشتهایش در مجلات سینمایی و نقدهایی که درباره فیلمهای روز سینما در ستونهای ثابتش می نوشت میشناسند. اما من اول بار او را با کارشناسیهای شیرین و پر هیجان فوتبالیاش در تلویزیون شناختم، اگر اشتباه نکنم سال ۱۳۹۰ بود که برنامه ای تحت عنوان "آنسوی نیمکت" از شبکه ورزش تلویزیون پخش می شد و جناب صدر کارشناس ثابت آن برنامه بود. سخنان او درباره بازیکنان و تیمهای فوتبال شبیه تعریف کردن یک قصه و یا یک فیلم سینمایی بود، درآن برنامه بارها شاهد بودم که جناب صدر در میان صحبت هایش بسته به موضوع از اتفاقاتی در دقایق خاصی از مسابقه فوتبالی حرف میزد که چهل سال پیش برگزار شده بود و سخنهایش چنان بود که گویی آن مسابقه را شب قبل به تماشا نشسته است. به گمانم این مرد لحظه به لحظهی تاریخ فوتبال را از حفظ است. از تماشای بی وقفه آن برنامه و پس از آن با کارشناسی بازیهای جامجهانی فوتبال و لیگ قهرمانان اروپا بود که او را به عنوان یک عاشق واقعی فوتبال شناختم. جناب صدر دو سال پیش گویا برای یک سری چکاپهای پزشکی و همینطور به منظور دیدن دخترش به امریکا سفر کرد و تا امروز به وطن بازنگشته است.
در بین کتابهایی که تا کنون از حمیدرضا صدر به چاپ رسیده سه موضوع"سینما"، "فوتبال" و "داستان در بستر تاریخ معاصر" به چشم می خورد. همچنین دو ترجمه رمان هم از ایشان به چاپ رسیده است. درباره کتابها و مقاله های سینمایی حمیدرضا صدر که کم هم نیستند اطلاعات چندانی ندارم اما کتابهایی که با موضوع فوتبال تا کنون از ایشان به چاپ رسیده "نیمکت داغ" ، "پسری روی سکوها" ، "روزی روزگاری فوتبال" و "پیراهن های همیشه" نام دارند و دو کتاب هم در حوزه ادبیات داستانی با موضوع تاریخ معاصر به نام های" تو در قاهره خواهی مرد" و "سیصد و بیست و پنج" از ایشان منتشر گردیده است. ترجمه های ایشان هم "یونایتد نفرین شده" نوشته دیوید پیس و "یه چیزی بگو" نوشته لاوری هانس اندرسون هستند. اما کتاب روزی روزگاری فوتبال:
کتاب روزی روزگاری فوتبال نگاهی گذرا و تا حدودی جامعه شناسانه به تاریخ فوتبال در کشورهای مختلف دارد. کتاب بعد از مقدمه هفت پردهای خود شانزده فصل دارد که چهارده فصل آن به نام کشورهای جهان است و در هر کدام به چگونگی پیدایش فوتبال در آن کشور و رشد و جایگاه کنونیاش و البته مهمتر از همه مواجهه جامعه با آن می پردازد. روایاتی که گرچه با توجه به نوع کتاب بیشتر آماری هستند اما برای عاشقان فوتبال بسیار نوستالژیک و برای کسانی که عشق آتشینی به فوتبال ندارد نیز از لحاظ جامعه شناسی جالب توجه خواهد بود. مفصل ترین فصل این کتاب فصل ایران است که درآن از چگونگی ورود فوتبال به ایران و شکل گیری آن از آغاز سخن گفته و به لیگ و تیم ملی ایران و به هر چه که اندک از فوتبال ایران میدانیم و بسیار نمیدانیم می پردازد. با توجه به این که من نسخه صوتی این کتاب را شنیدم نمی دانم این فصل چند صفحه دارد اما در نسخه صوتی، این فصل سه ساعت و بیست و سه دقیقه است؛ ...ورزش ایران به زورخانه هایش می بالید، به پهلوانان کشتیاش که می خواستند با سنت کهن گره بخورند، به تیر اندازی و سوارکاری که بیشتر در ادبیات ایرانیان به آنها اشاره شده بود. در میان ورزشهایی که در آنها نامی از توپ برده می شد چوگان جلب نظر می کرد، ولی توپ چندان جایی در تفریحات کودکان نداشت و از ورزشی که در آن با پا به توپ ضربه می زدند نشانی نبود. فوتبال از آن سوی مرزها آمد و به فرنگی ها تعلق داشت، به انگلیسی ها. ایرانیان که برابر هر پدیده جدیدی مقاومت می کردند نتوانستند برابر فوتبال تاب آورند، سادگی و جاذبه فوتبال، کُشتی را به سرعت در سایه خودش قرار می داد، آن ورزش نو از دل مراودات سیاسی ظهور کرد. از حضور بیگانگانی که توشه های متفاوتی از قبیل چند توپ به همراه آورده بودند.... مابقی فصلها حجم کمتری دارند که هرکدام در نسخه صوتی خواندنشان سی تا چهل دقیقه طول کشیده است.
پی نوشت: تماشای فوتبال را دوست دارم اما از آنجایی که برای بازیهای لیگ داخلی کشورمان (حتی اگر دربی باشد)ترهای هم خرد نمیکنم باید گفت طبق تعریف استانداردش در دسته عاشقان فوتبال قرار نمی گیرم. اما همواره مسابقات ملی و فوتبال باشگاهی اروپا برایم جذاب بوده و خواهد بود. با این همه خواندن این کتاب برایم تجربه شیرینی بود و حتما در آینده کتابی دیگر از حمیدرضا صدر خواهم خواند.
مشخصات کتابی که من خواندم یا بهتر است بگویم شنیدم: موسسه نوار با همکاری نشر چشمه، تاریخ انتشار نسخه صوتی ۱۳۹۷ در ۱۲ سیاعت و ۳۷ دقیقه، راوی: حمید محمدی