یادآر ز شمع مرده یاد آر...
در بازگشتم به وبلاگنویسی یک رمان تاریخی را انتخاب کردم، اگربه خاطر داشته باشید پیش از این در یادداشتی که دربارهی کتاب خانوم اثر مسعود بهنود نوشته بودم دربارهی مزایای خواندن رمانهای تاریخی با هم گپ زدیم و اشاره شد که در دنیای پرمشغلهی امروز خواندن رمانهای تاریخی میتواند دریچهی خوب و جذابی برای آشنایی با وقایع مهم تاریخی باشد، چرا که متون تاریخی با زبان خشک و نسبتا سختخوان خود، چندان هم برای خوانندهی از متن گریزان امروزی جذاب نیستند و چاشنی داستان است که در صورت توانایی نویسندهی آن، کشش لازم را برای خواننده برای ادامهی خواندن کتاب ایجاد میکند. حرف از توانایی بیشتر نویسنده زدم چرا که به نظرم ایجاد کشش برای نویسندگان داستانهای تاریخی به مراتب کار دشوارتری نسبت به دیگر کتابهای داستانی است چون خواننده اغلب پیش از خواندن داستان با خط اصلی ماجرای تاریخی موردنظر تا حدودی آشناست و این موضوع کار نویسنده را سخت خواهد کرد.
رضا جولایی یکی از محدود نویسندگان در قید حیات وطنی به حساب میآید که برای نوشتن داستانهایش از ماجراهای تاریخی استفاده میکند و تا کنون در کار خود نیز موفق بوده است. به کارنامهی ادبی رضا جولایی که نگاهی بیندازیم میبینیم که او از سالهای اولیه دههی شصت خورشیدی شروع به چاپ آثار داستانی خود نموده است، اما اولین رمانی که باعث شناخته شدن او در بین کتابخوانان شد در دههی هفتاد منتشر شد و "سوء قصد به ذات همایونی" نام داشت، کتابی که جولایی در آن، ترور محمدعلی شاه قاجار در سال 1287 خورشیدی را موضوع رمان خود قرار داده و بر پایه آن داستان خود را نوشته است. حال اگر در همان دوره، از این ترور ناموفق که یکی از اتفاقات مهم تاریخ معاصر کشورمان بوده است بگذریم به یک واقعهی تاریخی مهم دیگر خواهیم رسید که اتفاقاٌ در پی این ترور اتفاق افتاد، واقعهای که به یوم التوپ معروف است و به روزی اشاره دارد که مجلس شورای ملی کشورمان که نماد مشروطیت در آن روزگار بود توسط قوای روس و با حمایت (یا به عبارتی با دستور) محمدعلی شاه قاجار به توپ بسته شد.
اما چرا محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست؟ دو سالی از تاریخی که فرمان مشروطه توسط مظفرالدین شاه قاجار صادر شد میگذشت و با زبان ساده میتوان اینگونه شرح داد که معنای فرمان مشروطه این بود که در عمل حکومتمان برای اولین بار دارای مجلس و پارلمان شده و دیگر قرار نبود فقط یک نفر دربارهی همه امور تصمیم بگیرد و اگر آن یک نفر(شاه) هم تصمیمی میگرفت می بایست مشروط به قانون باشد و قانون هم در مجلس تصویب میشد. اندکی پس از فرمان مشروطه، مظفرالدین شاه از دنیا رفت و پسرش محمدعلی شاه قاجار بر تخت شاهی نشست. او که روحیهای مستبد داشت، همواره از مشورت نیز گریزان بود و بعد از گذشت دو سال از حکومتش دیگر نتوانست مجلس را تحمل کند و با رابطهی خوبی که با روسها داشت طی دستوری به لیاخوف (فرمانده بریگاد قزاق) مجلس شورای ملی را به توپ بست تا مشت محکمی بر دهان مشروطه و مشروطهخواهان بکوبد و به همه ثابت کند از این پس حرف اول و آخر را فقط پادشاه خواهد زد. جملهی مشهوری از او بعد از به نتیجه رسیدن این ماجرا نقل شده است که به این شرح است: "شاه هنگام خوردن غذا بوده که خبر را به او میدهند و او با خوشحالی و قهقههزنان گفته است: دیگر لازم نیست برای هر کاری که میخواهیم انجام دهیم که در شان مقام سلطنت است از مشهدی باقر بقال وکیل اجازه بگیریم. (ماجرای این ادعایش هم به آنجا برمیگردد که درمجلس اول خیلی از نمایندگان از صنفهای مختلف و از دل مردم انتخاب میشدند).
محمدعلی شاه برای این که اصطلاحاٌ در نظر خودش میخ آخر را محکم بکوبد بعد از به توپ بستن مجلس در اقدامی عاجل به سراغ افراد تاثیرگذار مشروطه رفت. دو نفر ازمشهورترین آنها یکی واعظی به نام حاجی میرزا نصرالله بهشتی معروف به ملک المتکلمین بود و دیگری جهانگیرخان شیرازی معروف به جهانگیرخان صوراسرافیل که روزنامهنگار و مدیر روزنامهی صور اسرافیل بود، روزنامهای که در آن روزگار یکی از مهمترین رسانههای مشروطهخواهان به حساب میآمد و طبیعتا خار چشم شاه بود. روزنامهی معروفی که علی اکبر دهخدا نیز آن روزها ستون چرند پرندش را مینوشت. اگر بخواهیم با شخصیت جهانگیرخان تا حدودی آشنا شویم خواندن این روایت از آن دوره احتمالاٌ میتواند کمک کند:
"" به روایت ملکزاده از دهخدا، یکبار که در صور اسرافیل مقالهٔ تندی ضد روحانیون نوشته شده بود، «جمعی از آخوندهای مفسدهجو»، طباطبایی را ضد نویسندگان مقاله به خشم میآورند با این ادعا که «مندرجات مقاله صور اسرافیل برخلاف موازین شرع مبین و توهین به اسلام است». تا آنجا که طباطبایی خشمگین شده و به بهبهانی میگوید: «آقا شما مقاله صور اسرافیل را خواندهاید؟ بهبهانی با خونسردی جواب میدهد: بلی. طباطبایی با عصبانیت میگوید: نویسندگان این مقاله کافرند و به اسلام توهین کردهاند و واجبالقتلاند». محمدعلی شاه که از این ماجرا مطلع میشود، برای ایجاد نفاق بین مشروطهخواهان، عدهای سوار را به دفتر مجله میفرستد به بهانهٔ دفاع از نویسندگان. میرزا جهانگیرخان و دهخدا به آنها پاسخ میدهند که «ما مشروطهخواه و مطیع قانون هستیم و هر تصمیمی را که مجلس شورای ملی بگیرد و لو حکم به قتل ما باشد با کمال میل استقبال میکنیم» و به این ترتیب سواران شاه را مرخص میکنند. خبر که به طباطبایی میرسد «چنان متأسف میشود که مدتی گریه میکند» ""
اما با این مقدمات برسیم به کتاب شکوفههای عناب
بعد از به توپ بستن مجلس، شاه دستور به دستگیری جهانگیرخان و ملک المتکلمین داده و پس از انتقال آنها به باغشاه که محل اقامت شاه در آن روزها بود هر دو نفر را به دار آویخت. همانطور که احتمالا متوجه شدهاید ماجرای به توپ بستن مجلس و اعدام ملک المتکلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل موضوعیست که رضا جولایی آن را برای نوشتن کتاب شکوفههای عناب انتخاب کرده و با به کارگیری چهار راوی از چهار زاویه مختلف به این واقعه پرداخته است. اگر بخواهم بدون رعایت ترتیب حضور این چهار راوی در داستان به معرفی آنها بپردازم اولین راوی زرین تاج خانم همسر جهانگیرخان صوراسرافیل است که کتاب با حرفهای او یا به عبارتی با مویههای او برای همسر از دست رفتهاش آغاز میشود. راوی دوم یک قزاق مزدور به نام طیفورخان است که به عنوان یک شخصیت حاشیهای در یوم التوپ نقش داشته است، او را از لحاظ شخصیتی میتوان شخصی لات و لاابالی هم خطاب کرد که برای منافع خود هر کاری از دستش بر بیاید انجام میدهد. راوی سوم یا شخص دیگری که داستان از زبان او روایت میشود داوودخان نام دارد، او در روزنامه صوراسرافیل نه به عنوان روزنامه نگار بلکه به عنوان یک خدمتکار ساده مشغول به کار بوده است و همانطور که میدانید این شغل در ادارات و شرکتهای ایرانی شغل بسیار مهم و خطیری است و در همین راستا میتوان حدس زد که او نیز نقش مهمی در این داستان دارد. اما چهارمین و آخرین راوی بوریس نام دارد، ستوانی از بریگاد روس که در در ایران خدمت میکرده و بر خلاف شخصیت نظامی قبلی که نقشی حاشیهای در این واقعه داشت، لیاخوف از شخصیتهای اصلی به توپ بستن مجلس در داستان به شمار میآید.
در شکوفه های عناب، کلان روایت اصلی واقعهی باغشاه است و این راویان با رفت و برگشتهای زمانی و مکانی به تهران، روسیه و شیراز، خواننده را با خود به آن روزگار و دیار می برند. این رمان به اصطلاح اهالی سینما یک رمان قصهگو است و خواننده با خواندن آن و به واسطهی قصهها در کنار وقایع تاریخی در کوچه پسکوچههای تاریخ معاصر کشورمان قدم میزند و با فرهنگ ایران و حتی تا حدودی روسیه در آن دوران آشنا میشوند. البته در پایان به این نکته هم باید اشاره کرد که این رفت و برگشتهای زمانی و مکانی خوانش کتاب را تا حدودی سخت خواهد کرد.
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر چشمه، چاپ پنجم، زمستان 98، در 500 نسخه، 318 صفحه
+ "ای مرغ سحر" که بیشتر با نام"یاد آر ز شمع مرده یاد آر" شناخته میشود شعریست که توسط دهخدا و در رثای جهانگیرخان صور اسرفیل سروده شده است.
اگر متولد نیمهی دوم دهه پنجاه، دههی شصت و یا نیمهی اول دههی هفتاد خورشیدی باشید حتما با نام این نویسنده آشنا هستید، البته کمتر احتمال دارد که ایشان را به عنوان یک نویسنده بشناسید و شاید نام او را با یک پیشوند دکتر به عنوان یک سخنران و تحلیلگر انتخاباتی شنیده باشید که در بیست سی سال گذشته اغلب حضورش برای عموم مردم در چنین بازههای زمانی آشکار شده و با حرفهای غالباً چالشیاش جوانان مملکت از جمله خودم را تا حدودی به سمت خودش جلب کرده است. از فعل گذشته استفاده کردم چرا که به نظرم دیگر آن مدل حرف زدنهای ایشان و همنسلانش در چنین فضایی خریدار نخواهد داشت، هرچند پیش از این هم به نظرم برای اهل آگاهی میبایست اینگونه باشد و در نظر نسل تازه جوان امروز هم او تنها یک سوپاپ اطمینان برای دوستان واقعیاش به حساب میآید و نه بیشتر. بنابراین شاید خواندن کتابی آن هم با موضوع مهمی چون آنچه که در عنوان فرعی این کتاب با تیتر "ریشهیابی علل عقب ماندگی ایران" آمده، از چنین نویسندهای انتخاب مناسبی نباشد. اما گاهی به سراغ کتابی میرویم(میروم) تا به ما ثابت شود که آیا آن حرفهایی که بر علیه کتاب و نویسندهاش زده شده صحیح است یا آنچه که منتقدانش نوشتهاند. نویسنده در بخشی از همین کتاب در جایی که قصد دارد نظرش را درباره مورخین مختلف بیان کند میگوید: "حقیقت یکی است و تغییرناپذیر، اما برداشت و فهم ما از آن یکسان نیست، بنابراین از گذشته و سیر تحولات آن بیش از یک روایت وجود دارد." حال بماند که گاه همان حقیقت تغییرناپذیر چنان مدفون می گردد که راهی برای روایتی از آن باقی نخواهد ماند. به هر حال در این راستا یکی از روایتها هم روایت ایشان است حتی اگر در صداقتش شک کنیم.
کتاب ما چگونه ما شدیم که چاپ اول آن در سال 1374 منتشر شد تا به امروز به چاپ سی و چهارم رسیده است. در این کتاب تلاش گردیده علل عقب ماندگی ایران در قیاس با پیشرفت غرب مورد بررسی قرار گیرد. زیباکلام در ابتدا به باورهای رایج علل عقب ماندگی در نظر عموم که از جمله حمله اعراب، حمله مغول، استعمار و نظریه توطئه میباشد حمله میکند و اعتقاد دارد چنین پاسخهایی به پرسش علل عقب ماندگی ایران پاسخهایی سهل انگارانه و مسئولیتگریزانه است. او در ابتدای این کتاب با طرح این سوال که آیا ایران کشوری عقب مانده است یا خیر؟ و پاسخ مثبت به این پرسش، کتابش را آغاز میکند و پس از آن در شش فصل به بررسی علل این عقب ماندگی میپردازد. در مقدمه و فصل ابتدایی سعی میکند به خواننده بگوید که کشور ایران چگونه جایی است، در این فصل که گویا به همراه فصل پنجم کتاب از فصلهایی بوده که تاکید نویسنده بیش از بقیه بر آنها بوده سعی می کند از وضعیت آب و هوایی و جغرافیای کم آب ایران سخن بگوید و آن را با اروپای پر باران مقایسه کند، از طرفی شرح میدهد که مردم ایران از دیرباز به دلیل اقلیم خود و پراکندگی جمعیت و فاصله زیاد آبادیها از یکدیگر غالبا به صورت عشایری، صحرانشینی و قبیلهای زندگی میکردهاند و در مقابل آن اروپائیان با سکنی گزیدن در یک منطقه به دلیل خوش آب و هوا بودن و عدم نیاز به کوچ، به کشاورزی روی آوردند و با نزدیکی اجتماعات نیز رشد کردند. نویسنده همینطور از مارکس سخن به میان میآورد و وجود ساختار نظام فئودالی در غرب را یکی از دلایل اصلی پیشرفت غرب در برابر شرق یا ایران میداند. او معتقد است نظام فئودالی در غرب و تقسیم قدرت در میان کلیسا و پادشاه یکی از دلایل اصلی رشد غرب در برابر شرق بوده که بر خلاف آن کشورها همواره قدرت مطلق در دست پادشاه کشور بوده و اهرمهایی مشابه با فئودال در کشور وجود نداشته تا قدرت را کنترل کند و جلوی لجام گسیختگی آن را بگیرد. از طرفی گسترش مسیحیت و سفر به سرزمینهای ناشناخته به واسطه گسترش دریانوردی یکی دیگر از دلایل پیشرفت غرب در نظر اوست و در بخشهای دیگر به موضوعات دیگری از جمله حمله مغول و دیگر دلایل عقب ماندگی ما اشاره میکند، اما مهمترین بخش کتاب به نظر نویسنده بخش پنجم آن است که با عنوان خاموشی چراغ علم ارائه گردیده است، نویسنده در این بخش اشاره میکند که در دورهای از تاریخ، اسلام و ایران که بخش مهمی از سرزمین های اسلامی بوده در علم سرآمد بود و بسیار از غربیان پیشی گرفته بود. اما از یک جایی به بعد و پس از اینکه علم و فلسفه در نظر حکمای آن روزگار با اسلام در تضاد قرار گرفت به صورت تدریجی فتیلهاش رو به پائین رفت و با جو حاکم بر کشورها و فشار و آزار و اذیت اهل علم، مردم نیز دیگر علاقهای به کسب علم و دانش نشان ندادند و چراغ علم در سرزمینهای اسلامی به تدریج رو به خاموشی گرائید. تاسیس مدارس نظامیه در ایران توسط خواجه نظام الملک توسی و با آرای شخص مهمی همچون محمد غزالی در دوران سلجوقیان یکی از دلایل مهم این خاموشی بیان شده است. به نظر مولف هدف از تاسیس این مدارس تربیت نسلی از فقها و عالمان دینی بود که از طریق آموزشهایی که در طی این مدت تحصیلشان در این مدارس فرا می گرفتند قادر شوند تا افکار و عقاید دیگر از اسماعیلیه، شیعه و فاطمیه گرفته تا معتزله و عالمان و فیلسوفان دیگر به مبارزه بپردازند و در نتیجه فضای متشتج و متفرق آن عصر را مبدل به فضایی یکپارچه، آرام و متمرکز نمایند. (نکته جالب و در تناقض این کتاب هم همین است که نویسنده کتابش را در کنار ابراهیم همت و محمد خرازی به امام محمد غزالی تقدیم کرده است که در این به قول خودش خاموشی نقش مهمی داشته است. در این راستا دیگر تناقضی که در این کتاب به چشم میآید این نکته است که نویسنده در فصل خاموشی چراغ علم براین نکته که خلفای اسلامی تاثیر بسزایی در این خاموشی داشتند تاکید دارد اما باز هم در کلیت کتاب میتوان اینگونه دریافت که بر این اصرار دارد که این عقب ماندگی چندان ارتباطی با اسلام ندارد. البته اگر منظورش انحرافاتی باشد که در اسلام موردنظرش وارد شده، می توان به او حق داد).
من چاپ بیست و نهم کتاب را خواندم که در 480 صفحه به چاپ رسیده است، البته از صفحه 350 تا پایان کتاب یعنی 130 صفحه را چندین جلسه نقد و بررسی و پاسخ نویسنده به آنها تشکیل میدهد، یکی از تندترین نقدهایی که در انتهای کتاب آورده شده نقدی از احمد سیف به این کتاب است با عنوان "ریشه یابی یا ریشه تراشی" که توسط خود نویسنده در انتهای کتاب الحاق شده و در ادامه توسط نویسنده در مقاله ای به آن پاسخ داده شده است. در انتهای خوانش این کتاب و پیش از خواندن نقد یاد شده، دلایل نقدهای فراوانی که شخصا به این کتاب داشتم را عدم مطالعه مکفی در این زمینه میدانستم و همواره آن سوالها را به محض شکل گرفتن در ذهن ساکت می کردم اما بعد از خواندن این نقد متوجه شدم که خیلی از این تناقضهایی که در کتاب تشخیص داده بودم اشتباه نبوده و به عنوان یک خوانندهی معمولی خیلی هم بیراهه نرفتهام و نظرم در بسیاری از موارد اشاره شده به این منتقد نزدیک بوده است. همانطور که اشاره شد این نقد تند به صورات جسورانهای توسط خود نویسنده در انتهای کتاب آورده شده تا با پاسخ محکم زیباکلام به آن در انتهای کتاب به اصطلاح حجت را تمام کند. اما پاسخهای نویسنده حداقل برای من به هیچ وجه قانع کننده نبود و همچنان با همان منتقد هم نظرم و معتقدم این کتاب برای یک خواننده مثل من که مطالعات تاریخی و اجتماعی چندانی هم ندارد هم با تناقضاتی در میان فصلهای مختلف و گفتههای نویسنده روبروست چه برسد به شخصی که در این زمینه مطالعات بیشتری داشته باشد. با این حال ضمن دلایلی که در ابتدای این فرسته آوردم از خواندن این کتاب پشیمان نیستم و فکر میکنم باید برای رسیدن به یک پاسخ نسبتاً قانع کننده برای خود، می بایست از زاویههای مختلف تاریخ را خواند. ضمن اینکه در بخشی از پاسخ نویسنده به منتقد یاد شده، زیباکلام اشاره میکند که "یکی از اهداف اصلیاش در نوشتن این کتاب این بوده است که یکبار هم که شده به جای ذهنیت غالب که همواره غرب، حملهی مغول و اعراب و استعمار را به عنوان مقصرین عقب ماندگی می دانیم، به خود و ضعفهایمان بنگریم و برای آینده در صدد رفع آنها برآئیم."
به هرحال به نظرم میتوان خواندن این کتاب را به شخصی که قصد داشته باشد درباره این موضوع منابع دیگری را هم مطالعه کند پیشنهاد نمود. اما فقط به شرطی که خواننده آن قول بدهد تنها به این کتاب اکتفا نکند.
مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارت روزنه، چاپ بیست و نهم، سال 1396 در 5000 نسخه و 480 صفحه
اگر تا همین چند سال پیش دوستی خواندن یک رمان چینی را به من پیشنهاد میکرد، احتمالاً سعی میکردم پیشنهادش را رد کنم. همانطور که این حس را به خواندن یک رمان مثلا عربستانی داشتهام. اما خب اغلب خوانندگان پس از گذشتن چند سال از کتابخوانیشان، هرچه بیشتر در عالم ادبیات غوطهور میشوند، بیشتر از تعصبات کورکورانه دور شده و احتمالاً در نهایت به این نتیجه خواهند رسید که اثر خوب را در هر گوشهای از این دنیا میتوان یافت، حتی در آنجایی که فکرش را هم نمیتواند بکند. علاقهی کتابخوانی همهی ما طبیعتاً با توجه به فضایی که در آن زندگی میکنیم شکل میگیرد و در این دیار اگر مسائل سیاسی را کنار بگذاریم دیدگاه من به کتابهای چینی هم احتمالا تحت تاثیر دیدگاه جامعهی ایرانی به محصولات چینی شکل گرفته بود. شما امروز را نبینید که چینیها بخش زیادی از دریاهای ما را در اختیار دارند و خودروهای وارداتی لاکچری این روزهای کشورمان از محصولات آلمانی، ژاپنی و کرهای به خودروهای میلیاردی چینی تبدیل شده است، به یاد دارم که یک زمانی اگر میگفتند محصول چینی، بعد از کاسه و بشقاب احتمالا اولین چیزی که به ذهنمان خطور میکرد کالایی نظیر ماشینهای ریشتراش یک بار مصرف چینی بود.
به هر حال با همین پیشفرض ذهنی، تقریباً سه سال پیش بود که پیرو یک همخوانی با نویسندهی وبلاگ خوب میله بدون پرچم به فکر خواندن کتاب ذرت سرخ افتادم که نوشتهی نوبلیست چینی، مو یان بود. آن روزها هنوز همهگیری کرونا آغاز نشده بود تا کتابخانهها را تعطیل کند ( که خدارا شکر امروز تقریباً تمام شده)، من عادت داشتم پیش از خرید هر کتابی ابتدا در کتابخانه عمومی شهر به دنبال کتاب موردنظر بگردم و پس از آن به کتابفروشی مراجعه کنم، در همین راستا به کتابخانه رفتم تا نگاهی به رمان ذرت سرخ بیندازم و احتمالا با آن پیش فرض از خواندنش صرفنظر کنم که متوجه شدم کتاب را موجود نداشتند و تنها از این نویسنده یک مجموعه داستان در کتابخانه وجود داشت با عنوان جالب توجه : "دست از مسخره بازی بردار اوستا". کتاب یاد شده هر چند سخت زخمیِ تیغ سانسور گشته بود، به طوری که داستان اصلی کتاب که عنوان مجموعه هم از آن وام گرفته شده در ترجمه فارسی حذف شده بود. اما خواندن تنها یک داستان کوتاه و مقدمه و زندگینامهی مختصر نویسنده و همینطور متن سخنرانی ایراد شده ایشان در مراسم اهدای نوبل که ضمیمه کتاب گردیده بود دیدگاه من را به کلی نسبت به ادبیات چین و یا حداقل نسبت به مویان تغییر داد. به طوریکه در اولین فرصت به دست آمده (از لحاظ مالی) نسبت به تهیهی کتابی از این نویسنده اقدام کردم و طبیعتاً انتخابم کتابی بود که یکی از دوستان خوبم نقش ترجمه آن را بر عهده داشت. کتاب طاقت زندگی و مرگم نیست با ترجمه سحر قدیمی و مهدی غبرائی، رمانی حجیم با 785 صفحه که شاید حجم آن خوانندگان غالباً کم حوصلهی این روزگار را بترساند. اما اگر از تجربهی خوانش من که با دغدغههای شغلی این روزهایم همراه شده بود بگذریم، باید بگویم براستی این رمان بسیار خوشخوان است و در حالت عادی در حداکثر دو هفته می توان آن را خواند و از خواندنش لذت برد. شما فقط همین آغاز جالب توجه کتاب را بخوانید: داستانم از اول ژانویه 1950 شروع شد، از دو سال پیش شکنجههای بیرحمانهای به من دادهاند که هیچ بنی و بشری حتی تصورش را هم در اندرون دوزخ به خودش راه نمیدهد، هر بار که به دادگاه احضارم کردهاند با لحنی موقر و تکاندهنده، غمگین و رقت انگیز، ادعای بی گناهی کردهام، صدایم در هر درز و شکاف تالار استماعِ فرمانروا یاما، مالک دوزخ رخنه کرده و با پژواکی مواج برگشته است، هر چه بیرحمانه تر شکنجهام کردند حتی یک کلمه نگفتهام پشیمانم. شیمن نائو زمیندار اهل روستای شیمن در ولایت گائومی شمال شرقی در استان شاندوگ کشور چین حوالی سال 1947 کشته شده و مدتی بعد، در دنیای زیرزمین در محضر مالک دوزخ که گویا فرمانروا یاما نام دارد حاضر شده و حالا احتمالاً با من و شمای خواننده سخن میگوید که پس از متقاعد کردن فرمانروا یاما با کمک ملازمانش در دنیای زیرزمین که گاوسر و اسبچهر نام دارند به دنیای ما باز می گردد، اما چگونه؟ خودتان بخوانید: بعد از طی شدن مسیر موردنظر برای رسیدن به دنیای ما. ... گفتم: ممنون برادران، بابت مشکلاتی که در رساندنم به خانه با آن روبرو شدید. لبخند تلخی روی صورت آبیشان نشست اما پیش از آنکه معنای آن لبخندها را بفهمم بازوهایم را گرفتند و هلم دادند جلو. همه چیز تیره و تار بود؛ حالت غریقی را داشتم، یکهو گوشهایم پر از فریادهای شادی مردی از جایی شد که؛ بیرون آمد... . چشمهایم را وا کردم و دیدم تنم را مایع چسناکی پوشانده و زیر پاردم خری ماده افتادهام، خداوندا!!! کی فکرش را میکرد که شیمن نائو عضو با سواد و تربیت شدهی طبقه اشرافی، در قالب خر سم سفیدی با لبهای نرم و لطیف باز زاده شود.
این آغاز هیجان انگیز داستانی با چند راوی است که بیشترین سهم روایت آن بر دوش حیوانات است. حیواناتی که همگی همان شیمن نائو هستند که در تناسخهای پیدرپی ضمن ادامهی روایت، تاریخ 50 سالهی کشور چین را به کمک داستانی بسیار جالب بر دوش میکشند و از این جهت این کتاب به واقع کتاب خیلی خوبیست. ماجرای راویهای داستان هم خودش ماجرایی دارد که کشف آنها در حین خواندن داستان خودش از زیباییهای کتاب به حساب میآید. شاید مزرعه حیوانات معروفترین کتابی باشد که در آن با حیوانات سخنگو طرف هستیم، حیواناتی که با زندگی خود از یک حکومت و یا یک ایدئولوژی سخن میگفتند و غالباً به نقد آن میپرداختند. حالا با نسخهای به روز مواجه هستیم که نه تنها کار آنها را به خوبی و شاید بهتر از آنها انجام میدهد، بلکه با به کارگیری راویان مختلف، از جمله حضور خود نویسنده در جایجای داستان، جذابیت بسیار بیشتری را برای خواننده به ارمغان میآورد و همچون شاعری مثل حافظ چنان در پردهای از طنازی انتقادهای خودش را بیان میکند که خوانندهی کتاب حسابی از آن لذت میبرد. کتاب طاقت زندگی و مرگم نیست نه تنها میتواند یک کتاب مستند از تاریخ کشور چین در یک بازه زمانی پنجاه ساله، آنهم در آغاز قدرت گیری حزب کمونیست در این کشور باشد، بلکه برای هر خوانندهی دیگر در هر گوشهی جهان میتواند یادآور زندگی خودشان نیز باشد.
.....................................
+ کتاب یک دنیا حرف دارد که البته دوستان خوبم در وبلاگهای میله بدون پرچم(در اینجا) و مدادسیاه (در اینجا) به خوبی به بخشهای زیادی از این نکات مهم اشاره کردند، پس یادداشتهای خواندنی این دو عزیز را از دست ندهید.
مشخصات کتابی که من خواندم:ترجمهی سحر قدیمی و مهدی غبرایی در نشر ثالث، چاپ اول در سال 1398 و در 1100 نسخه
اولین باری که با اومبرتو اکو آشنا شدم به واسطه ی مطلب خوبی بود که دوست عزیزم در وبلاگ میله ی بدون پرچم درباره مشهورترین کتاب این نویسنده یعنی نام گل سرخ نوشته بود و مرا با دنیای شکفت انگیز این پیر ایتالیایی آشنا کرد. آن مطلب خواندنی با پرداختن به اهمیت تاریخ و سهم آن در آثار اکو آغاز شده بود و گویا من هم نمیتوانم باچیزی غیر از این یادداشتم را آغاز کنم.
به هر حال همه ما به اهمیت خواندنِ تاریخ واقف هستیم اما بی تعارف باید گفت تاریخ نمی خوانیم.البته نخواندن های ما به همین یک مورد ختم نمی شود،انگار این علاقه ی خواندن در ما مرده.در صدر خواندنی های پرطرفدار ما ایرانی ها یک سری پیام های تلگ.رامی وجود داشت که ثابت کرده بودیم حداقل آنها را خوب می خوانیم.اما متاسفانه آنها هم این روزها(آنطور که می گویند برای مصلحت خودمان)به دسته ی نخواندنی ها پیوستند.
بهتر است خارج از شوخی از نمی خوانیم ها بگذریم و به آن سهم اندکی بپردازیم که می خوانیم .حتی اگرتعدادآن هابه شماره انگشتان یک دست هم نرسد،اگر کتابهای درسی و روزنامه ها و مجله های رنگارنگ وجدول ها را کنار بگذاریم طبیعتاً بعد از آن به آثار هرودوت و یا ویل دورانت و یا هگل فکر نمی کنیم و نهایتش این است که یک کتاب رمانی در دست بگیریم و بخوانیم.خب این نگران کننده هست اما همین یک کتابِ رمانی که می توانیم(و می خواهیم) در دست بگیریم و بخوانیم جای بسی امیدواری دارد .چرا؟ شاید در ابتدا جواب قانع کننده ای نباشد اما به هر حال امروز پیشرفت ها در موارد مختلف به داد بشر رسیده و اگر بیخیال آن موارد مختلفش بشویم بدون حاشیه باید گفت پیشرفت ها می تواند به تاریخ خواندن ما هم کمک کند. حتما باز هم با خودتان می گویید چه ربطی داشت؟ شاید بتوانم ربطش را با این مثال به نظر بی ربطی که در ادامه می آورم شرح دهم:
مغز ما برای سلول سازی و هزار چیز دیگر که من از آنها سر در نمی آورم نیاز به اسید های چرب اُمگا 3 دارد که باید آنها را از طریق غذا تامین کند.هرچند آنها درمواد غذاییِ زیادی یافت نمی شوند اما خوشبختانه باز هم جای نگرانی نیست چون بیش از آن چه که بدن ما احتیاج دارد در ماهی و روغن آن امگا 3 وجود دارد.(اینو تا همین جا داشته باشید)
حتما شما هم مثل من بار ها جمله ی "تاریخ تکرار خواهد شد" را شنیده اید. شاید ملموس ترین مثال درباره این جمله آن مثال هیتلر و نیروهایش باشد: " اگر هیتلر هم تاریخِ شکست ناپلئون را می خواند در جنگ به همان شکل شکست نمی خورد".البته همانند این مثال هر روز در برابر چشمان همه اتفاق می افتد و تاریخ خوانان را به شگفتی می اندازد اما خُب تعداد تاریخ خوانان آنقدری کم هست که به چشم نیاید.
با این دو مثال فکر میکنم تا حدودی به فواید"امگا 3" و "تاریخ" و نیاز هر دو برای انسان پی بردیم.خُب حالا می توانیم با خیال راحت ماهی بخوریم و تاریخ بخوانیم. اما اینها چه ربطی به پیشرفت ها داشت؟ میگم.
من شاید بتوانم تا آنجا که جا دارم ماهی را با لذت بخورم و تاریخ را هم به سختی و هرطور شده بخوانم .اما ماهی خوردن و تاریخ خواندن برای همه آسان نیست. چرا که افرادی هم هستند که ماهی و غذا های دریایی که سرشار از امگا 3 هستند را اصلا دوست ندارندو البته افرادی بیشتر از ماهی نخورها وجود دارند که حوصله خواندن کتاب های قطور تاریخی و فلسفی را ندارند.اما باز هم باید این جمله ی جای نگرانی نیست را بگویم.چرا که امروز آنها می توانند به مدد پیشرفت ها با خیال راحت ماکارونی و لازانیاو محصولات غنی شده با امگا 3 بخورند وهم حالش راببرند هم امگا3 مورد نیاز بدنشان را تامین کنند.یا در مثال مشابه اش اگر از نوشته های سخت خوانِ مورخان و فیلسوفان(راستی فواید فلسفه رو نگفتم،کمتر از تاریخ نیست.حالا بماند) وحشت دارند می توانند تاریخ و فلسفه را با طعم جذاب تری در قالب رمان نوش جان بفرمایند و باز هم حالش را ببرند.مثال ها فراوانند مثل آثار یوستین گردر و یا از آن مهم تر آثاراومبرتو اکو و... .
----------------------------------------------
فکر نمی کنم تا اینجا این یادداشت را تحمل کرده باشید و به اینجا رسیده باشید اما اگر خواندید و برایتان سوال پیش آمد که چرا یادداشت را با نام امبرتو اکو آغاز کردم و عکس او را صدر این مطلب قراردادم باید اعتراف کنم که قرار بود این نوشته ها آغازی باشد برای یادداشتِ کتاب آخر این نویسنده یعنی"شماره صفرم".اما از آنجا که بعد از خواندن این کتاب در دور اول به چیزی بیش از این دست نیافتم و درنیمه های دور دوم هم عوامل بیرونی طوری رقم خورد که مرا از ادامه باز داشت و حتی موتور کتابخوانیم را تا مرز خاموشی کشاند .در حال حاضر طی مشورتی که با اومبرتوی عزیز داشتم تصمیم بر این شد دست نگه دارم و سراغ یک کتاب موتور راه انداز بروم و سرو سامانی به اوضاع بدهم و دوباره به نزد اومبرتو بازگردم.