سی و شش سال پیش از امروز، در سال ۱۹۸۵، یعنی درست سی و شش سال پس از اینکه جورج اورول رمان پادآرمانشهری "نوزدههشتادو چهار" را نوشت، رمان دیگری در همین سبک منتشر شد که "سرگذشت ندیمه" نام داشت. این رمان کانادایی هر چند در زمان انتشاراش با وجود انتقادات فراون، بسیار مورد توجه قرار گرفت و جایزه بهترین رمان انگلیسی زبان را هم از آن خود کردو همینطور نامش در لیستهای مشهوری همچون "1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند" قرار گرفت، اما شهرت اصلی این داستان از زمانی آغاز شد که پای در عرصه تصویر گذاشت، منظورم آن فیلم سینمایی ساخته شده بر اساس این رمان که در سال ۱۹۹۰ اکران شد و در گیشه شکست خورد نیست بلکه به سریالی اشاره دارم که در سال 2017 میلادی بر اساس این رمان ساخته شد و بسیار مورد توجه قرار گرفت و حتی توانست جوایز متعددی از جمله گلدن گلوب را نیز از آن خود کند.
در دستهبندی ژانرها این رمان را در دستهی رمانهای علمی تخیلی قرار میدهند، حتی یکی از معتبرترین جایزههایی که به کتابهای نوشته شده در این ژانر اهدا میگردد (یعنی جایزه آرتور سی کلارک) به این رمان تعلق گرفته است، اما مارگارت اتوود چنین نظری درباره کتابش ندارد و شاید من و شمایی که امروز در چنین روزگار مشابهی زندگی میکنیم، باخواندن این کتاب به اتوود با ذهن آیندهنگرش حق بدهیم که اثرش را در دستهی کتابهای علمی تخیلی قرار ندهد.
اگر کتاب 1984 را خوانده باشید میدانید که آن کتاب یک رمان پادآرمانشهری یا همان ویرانشهری بود و سرگذشت ندیمه هم با اندک تفاوتهایی چنین رمانی است. حکومتی دیکتاتور که در جامعهاش به دلایلی با معضلاتی مثل عقیم شدن اغلب انسانها دست و پنجه نرم میکند و به این جهت شاید نسل بشر رو به انقراض است و این حکومت تنها راه چاره را از دید مدینهی فاسدهی خود سرکوب و استفادهی برده گون از زنانی که قابلیت باروری دارند میداند. به این جهت مردم این جامعه یک زندگی شدیداً امنیتی و در خفقان را تجربه میکنند. ...اگر به یک بوسه فکر کنند، باید فیالفور به نورافکن هایی که روشن میشوند و تفنگهایی که شلیک میشوند نیز فکر کنند... شاید قبل از شرح این موارد باید به این اشاره میکردم که این حکومت و همهی این اتفاقات از پس یک انقلاب ظهور کرده است،؛ ...بعد از آن فاجعه بود، همان موقع که رئیس جمهور را ترور کردند و کنگره را به گلوله بستند و ارتش حالت اضطراری اعلام کرد. تقصیر را به دروغ گردن مسلمانان انداختند. مدام در تلویزیون مردم را به آرامش دعوت میکردند. میگفتند همه چیز تحت کنترل است. این همان زمانی بود که قانون اساسی را لغو کردند. گفتند این کار موقتی است... . اتفاقاتی افتاده بود، اما چند هفته بود که بلاتکلیف مانده بودیم. روزنامهها سانسور میشدند. بعضیهایشان بسته شدند. میگفتند به دلایل امنیتی است. پستهای ایست و بازرسی دایر شدند، و کارتهای شناسایی. همه با این وضع موافق بودند، چون معلوم بود که نمیتوان با اتکای به خود به اندازه کافی محتاط بود. میگفتند انتخابات جدیدی برگزارخواهد شد، اما تدارک و تمهید این کار به مدتی وقت نیاز دارد... انقلاب ساخته شده توسط ذهن این نویسنده در شهر کمبریج ایالت ماساچوست امریکا پس از آن ترور (که در واقع پیش از آغاز داستان بوده است) رخ میدهد و منجر به تشکیل حکومتی میگردد که سردستههای آن تندروهای مسیحی هستند و نامش را به قول مترجم فارسی کتاب "جلید" یا همان "گیلیاد" میگذارند. این حکومتِ تشکیل شده، حکومتی ضد زنان است و شخصیت زنان دراین حکومت از کمترین درجهی اهمیت برخوردار است، اغلب آنها تنها بر اساس توانایی تولیدمثل ارزشگذاری میگردند و همانطور که در کتاب 1984 همهی امور تحت نظارت ناظرکبیر بوده است اینجا هم همه کارهای مردم تحت نظر حاکمیت است و همگی مجبور به پذیرش تصمیمهایی هستند که برای آنها گرفته میشود و طبعاً هیچکدام حق اعتراضی هم به ظلم و ستم و تبعیضهای مختلف از جمله جنسیتی نخواهند داشت.
+ خوانندهی این کتاب، داستان را از دید یک زن که شخصیت اصلی کتاب است میخواند و من سعی میکنم در ادامهی مطلب کمی بیشتر درباره این داستان بنویسم.
مارگارت النور اتوود در سال 1939 در کانادا به دنیا آمد. پدرش حشرهشناس بود و مارگارت به واسطه همراهی با پدر کودکیاش را با گشت و گذار در جنگلهای کانادا گذراند. او از همان شش سالگی با نوشتن شعر و نمایشنامه استعداد خود را به نمایش گذاشت و در جوانی در رشته ادبیات لیسانس گرفت. از این شاعر و نویسندهی هشتاد و دو ساله تا به امروز بیش از40 رمان، داستان کوتاه و داستان کودک به چاپ رسیده است. که از معروف ترین آنها که به فارسی نیز ترجمه شدهاند بعد از سرگذشت ندیمه میتوان به عروس فریبکار، آدمکش کور، چشم گربه و وصیتها اشاره کرد. اتوود تا به امروز موفق به دریافت جوایز ارزندهای شده است که شاید مشهورترین آن دو جایزه منبوکر برای کتابهای سرگذشت ندیمه و وصیت ها باشد.
++ کتاب "وصیتها" که در ترجمههای متفاوت به نامهای شهود و وصایا نیز ترجمه شده است ادامهی داستان سرگذشت ندیمه است که سی و چهار سال بعد از آن کتاب و در سال 2019 منتشر شد.
+++ مشخصات کتابی که من شنیدم و خواندم: ترجمهی سهیل سمی، انتشارات ققنوس، در 463 صفحه و نشر صوتی آوانامه، با صدای مینو طوسی، در 13 ساعت و 56 دقیقه
ادامه مطلب ...همهی ما کتابخوانها در بین آثاری که میخوانیم کتابها و نویسندگان مورد علاقهای داریم و اغلب هم بعد از پیدا کردن سلیقهمان سعی میکنیم بیشتر کتابهای آن نویسندهی محبوب یا ادبیات خاص را دنبال کنیم. در این میان کشف یک نویسندهی مورد علاقهی تازه، اتفاقی هیجان انگیز است و این برای من بعد از آشنایی با جناب ونه گات رخ داد. خواندن کتاب سلاخ خانه شماره پنج را با این پیش زمینهی فکری آغاز کرده بودم که داستانی حوالی موضوع جنگهای جهانی بخوانم، اما براستی این داستانِ درآمیخته با واقعیت بسیار هیجان انگیزتر از آن بود که مثل آثار مشابه صرفاً به قصهای مثلاً عاشقانه درخلال جنگ بپردازد. البته درست است که ماجرا به جنگ جهانی مربوط هست و موضوع محوری هم بمباران شهر درسدن آلمان است که از طرف متفقین توسط جنگندههای بریتانیایی و امریکایی انجام پذیرفت و دهها هزار و یا طبق منابعی دیگر بیش از صد هزار کشته برجای گذاشت. ونه گات که خود تجربه حضور در جنگ جهانی را داشت رمان "سلاخ خانه شماره پنج" را که نام فرعی آن "جنگ صلیبی کودکان" است در سال 1969 نوشت. به آغاز کتاب توجه کنید:
تمام این داستان کمابیش اتفاق افتاده است. به هر حال بخشهای مربوط به جنگ کاملا واقعی میباشد. شخصی را در درسدن میشناسم که به خاطر برداشتن قوری چای که متعلق به خودش نبود با ضرب گلوله کشته شد یا شخص دیگری که در پی خصومتهای شخصی آدمکشهایی را پس از جنگ استخدام کرده بود تا افراد زیادی را به کام مرگ بکشاند. با این حال تمامی نامها را تغییر دادم. من در سال 1967 با پول خیریه گوکنهایم که مورد لطف خداوند باشد به درسدن برگشتم. درسدن بسیار شبیه یکی از ایالتهای اوهایو دیتون است، ایالتی که دارای سرزمینهای پهناور بسیاریست. به راستی که خاک این سرزمین پهناور با گوشت و استخوان انسانهای بسیاری در هم آمیخته است...
کتاب که در واقع آن را میتوان برگی از زندگی خود نویسنده دانست با دو راوی روایت میگردد. بطوریکه در بخشهایی که قهرمان داستان کتاب را روایت میکند همچون زندگینامه یا خاطرات و در بخشهایی که دانای کل کتاب را روایت می کند حرف از موضوعی فراتر از موضوع ظاهری کتاب یعنی بمباران درسدن درمیان است و در آنجا سخنهای مهمتری نیز زده میشود. درواقع ونه گات قصد دارد به کمک این کتاب حقایق تلخ جنگ را به نمایش بگذارد، او این کار را بسیار هوشمندانه انجام میدهد بطوریکه خواننده به هیچ وجه با یک کتاب تلخ و حوصله سربر مواجه نیست. او با بهانهی جنگ و بمباران درسدن، دریچه ای را بر روی دید خواننده میگشاید تا او را با انسان و خشونتش و آنچه که در این زمینه از او بر میآید آشنا کند.
شخصیت اصلی این کتاب بیلی پیلگیریم نام دارد، شاید فقط جوانی که در زمان خدمت خود در ارتش امریکا و در خلال جنگ جهانی دوم راهی شهر درسدن امریکا میشود و در آنجا شاهد بمباران یاد شده است. اما در واقع او شخصی است که دائم در زمانهای مختلف در گذر است و از وقتی که توسط تعدادی موجود فضایی دزدیده شده و به سیاره دیگری به نام ترالمافادور رفته و در آنجا توسط فضاییها در باغ وحشی انسانی به نمایش گذاشته شده است با تعریف دیگری از زمان مواجه شده و به زندگی خود به طور همزمان در زمین و ترالفامادور ادامه میدهد. ترالمافادور و موجوداتی که در آن زندگی میکنند که همگی ساختهی ذهن خلاق این نویسنده خوش ذوق هستند دیدگاه جالبی درباره مرگ و زندگی دارند؛ آنها قادر به دیدن چهاربعد هستند و اعتقاد دارند همه ما ساسهایی هستیم گرفتار در کهربا، آنها میگویند مردن معنایی ندارد و همهی موجوداتی که میمیرند فقط در آن لحظهی خاص در وضعیت بدی قرار گرفتهاند، وگرنه در زمان قبل از آن لحظه، همچنان حضور دارند و زندگی میکنند. بیلی هم که در هر لحظه از گذشته و حال و آینده زندگی می کند از هر سه با خبر است و حتی از زمان و چگونگی مرگ خود نیز آگاه است. البته نه به آن شکل که بتواند تغییرش دهد. او مسافر بی ارادهی زمان است.
این کتابِ سرشار از نماد و استعاره را هرطور که بخوانیم جذاب است، اما خب خواندن یا شنیدنش نیاز به کمی توجه و تمرکز دارد. یکی از بخشهای متن کتاب که برایم بسیار قابل توجه بود را در انتهای این یادداشت در بخش ادامه مطلب خواهم آورد.
.............................................................
کورت(کِرت) ونه گات(وانه گات) Kurt Vonnegut زادهی 1922 و در گذشتهی 2009 میلادی، نویسندهی خوش ذوق امریکایی بود که چهارده رمان و نه مجموعه داستان و یک نمایشنامه از خود بجا گذاشت. او فارغ التحصیل رشته بیوشیمی بود که در ارتش نام نویسی کرد و عازم جبهه های نبرد در جنگ جهانی دوم شد و در شهر درسدن توسط نیروهای آلمانی به اسارت گرفته شد، وقتی آن بمباران وحشتناک در این شهر اتفاق افتاد او در زیرزمین مخصوص نگهداری گوشتهای یخ زده در این شهر اسیر بود و به همین دلیل نامش در کنار هزاران کشتهی این بمباران قرار نگرفت و جان سالم به در برد. او پس از جنگ به تحصیلات در رشته مردم شناسی مشغول شد اما پایاننامهاش مورد قبول دانشگاه شیگاگو قرار نگرفت، هرچند خودش آن پایان نامه را بزرگترین دستاورد زندگیاش می دانست. پس از آن و بعد از مشغول شدن با شغل های دیگر، به طور جدی به نویسندگی روی آورد، سلاخ خانه شماره پنج در کنار گهواره گربه، صبحانه قهرمانان و شب مادر از شناختهشدهترین آثار اوست.
مشخصات کتابی که من خواندم (یا شنیدم): ترجمه طاهره عباسی (ترجمه معروف تر این کتاب ترجمه علی اصغر بهرامی است)، ناشر نسخه صوتی: آوانامه، با صدای علی دنیوی ساروی در 7 ساعت و 17 دقیقه
ادامه مطلب ...
پیش از این هیچ کتابی از جناب گراهام گرین نخوانده بودم و در اولین تجربه، با امریکایی آرام سفری به ویتنام در سال 1955 داشتم که بر خلاف تصور اولیه ام تجربهی دلنشینی بود. شخصیت اصلی این رمان که داستانش در ویتنام می گذرد خبرنگاری بریتانیایی به نام تامس فاولر است و زمانه زمان آشوبهای داخلی و خارجی در هندوچین است. دورانی که درگیریهای بومیان استقلالطلب با استعمارگران فرانسوی به اوج خود رسیده بود. در این سالها که فاولر در این منطقه مُخبری و زندگی می کرد همواره در این تلاش بود که بی طرفی خود را حفظ کند؛ " گفتم: در هر حال دور مرا خط بکشید. من درگیر نیستم. اصلا درگیر نیستم، این از اول شعار من بود. با توجه به وضع بشر، بگذار جنگ کنند، عاشق شوند، بکشند- من نمی خواهم درگیر شوم. همکاران روزنامه نویسم علاقه داشتند بگویند گزارشگر هستند؛ من همان عنوان مخبر را ترجیح می دادم. هر چه می دیدیم، می نوشتم. کار من اقدام نبود. حتی اظهار عقیده هم خودش نوعی اقدام است. ص39 . فاولر فردی میانسال بود، با چشمان اندکی قرمز و آشفته، متمایل به چاقی و فاقد ظرافت در عشقبازی ص 59 او بر خلاف همکارانش علاقه چندانی به سیاست نداشت و تنها از بودن با معشوقه هجده ساله آسیایی خود که فوئونگ نام داشت لذت می برد. دیگر شخصیت کلیدی کتاب آلدن پایل نام داشت. جوانی امریکایی که از طرف سازمانی به نام هیئت همکاریهای اقتصادی امریکا به قول خودش برای نیتهای خیرخواهانه وارد هندوچین شده بود."پایل گفت: یورک نوشته که شرق به یک نیروی سوم نیاز دارد.ص 35 او معتقد بود راه چاره نجات کشورهای این منطقه به جهت پایان دادن آشوب میان دو طرفِ درگیری ورود نیروی سومی به منطقه است که همانطور که می توان حدس زد منظورهمان امریکاست. ( جالب اینجاست که در واقع گرین در این کتاب که پیش از جنگ امریکا با ویتنام منتشر شده این جنگ و اهداف امریکا در منطقه را پیش بینی کرده بود.)
در این میان جناب پایل در کنار رسیدگی به اهدافش در منطقه، عاشق فوئونگ می شود و با علم به این که این دختر معشوقهی فاولر بوده و با او زندگی می کند سعی دارد او را از این زندگی به نظر خودش جهنمی در این گوشه از دنیا، نجات داده و به سرزمین آرزوها، یعنی آمریکا ببرد. نزاع این دو برای به چنگ آوردن فوئونگ که از طرف پایل بیشتر شبیه رفاقت با فاولر است تا رقابت، در کنار بحثهای سیاسی شکل گرفته در این داستان که بر خلاف کتابهای مشابه اصلا هم خسته کننده و طولانی نیست، کتاب خوشخوان "امریکایی آرام" را تشکیل می دهد.
شخصیتهای داستان را از چند وجه می توان مورد بررسی قرار داد مثلا فاولر را می توان نماد کشورهای استعمارگری مثل انگلیس و فرانسه دانست و فوئونگ در اینجا کشور ویتنام و پایل هم استعمارگر نوینی به نام آمریکا. ازنگاهی دیگر هم فاولر انسانی منزوی و واقع گرا و پایل را هم می توان نماد انسانهای آرمان گرا دانست که در اطراف خودمان هم بسیار وجود دارند. از آن جنس انسانهایی که علاقهمند هستند همه چیز را عوض کنند یا به تعبیر بهتر همه چیز را آنگونه کنند که خودشان میخواهند. با خواندن مجدد پیشگفتار خوب مترجم کتاب آنهم بعد از پایان یافتن کتاب خواهیم یافت که در کنار موارد یاد شده که پرداختن به مسائل تاریخی، جنگ و استعمار از مهمترین آنهاست، شخصیت اصلی کتاب هم سخت درگیر سائقهای مرگ، ترس، تنهایی و عشق است. و این نشان دهنده نگاه اگزیستانسیالیستی گرین حداقل در این تنها داستانیست که تا این لحظه از او خواندهام.
"بعد از شام، در اتاقم مشرف به خیابان کاتینا به انتظار پایل نشستم. گفته بود: "حداکثر تا ساعت ده خواهم آمد" و وقتی ساعت زنگ نیمشب را نواخت، دیگر نمی توانستم آرام بگیرم و رفتم پائین به خیابان. عده ای پیرزن با شلوارهای سیاه روی پاگرد چمباتمه نشسته بودند. ماه فوریه بود، گمان می کنم گرمشان شده بود. راننده سه چرخهای پائی آهسته پا میزد و به سوی رودخانه میرفت. چراغهای محلی که هواپیماهای امریکایی را در آن تخلیه می کردند روشن بود، اما هیچ جا در آن خیابان دراز اثری از پایل بچشم نمی خورد." بعد از این پاراگراف آغازین، داستان با انتظار فاولر و یافتن جسد پایل توسط پلیس محلی آغاز می شود و در ادامه با پرش های زمانی به پس و پیش با برهم زدن روایت خطی ادامه پیدا می کند و پازل داستان را کامل می کند.
برای بیشتر و البته بهتر خواندن درباره این کتاب، خوب است که از "ایـنـجـا" سری به یادداشت خوب وبلاگ میله بدون پرچم زد.
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر خوارزمی - ترجمه عزتالله فولادوند - چاپ سوم 1397 - در 2200نسخه و 259 صفحه
کتابهای قاضی و جلادش، سوءظن و قول سه رمان پلیسی فردریش دورنمات هستند که توسط محمود حسینیزاد به فارسی ترجمه شده و با شکل شمایلی مشابه در نشر ماهی بصورت جیبی منتشر شدهاند. ترتیب انتشار این آثار همانطور است که در ابتدای این یادداشت نوشته شد اما اولین آشنایی من با دورنمات سال گذشته و پس از خواندن کتاب سوءظن بود. کتابی که شخصیت اصلیاش با کتاب قاضی و جلادش مشترک است و ماجرایش گویا چند سال بعد از آن رخ می دهد.
کتاب قاضی و جلادش این گونه آغاز می شود: آلفونس کلنن، پلیس دهکدهی تهوان، صبح روز سوم نوامبر هزار و نهصد و چهل و هشت در محل خروجی جادهی لامبوینگ (یکی از دهکدههای تسنبرگ) از جنگل تنگهی ته وان، مرسدس آبیرنگی را دید که کنار جاده توقف کرده بود. هوا مثل اغلب روزهای اواخر این پائیز مهآلود بود و کلنن تقریبا از کنار آن اتومبیل رد شده بود که دوباره برگشت. از شیشههای تیرهی اتومبیل نگاهی سرسری به درون آن انداخته بود و دیده بود که انگار راننده روی فرمان افتاده است. فکر کرده بود لابد راننده مست است؛ کلنن مرد قانون بود و اولین فکرش هم می توانست همین باشد.به همین دلیل هم تصمیم گرفت تا با این غریبه برخوردی انسانی داشته باشد، نه رسمی. ... کلنن درِ اتومبیل را باز کرد و پدرانه دست روی شانهای مرد غریبه گذاشت. اما در همان لحظه بود که فهمید مرد مرده است. شقیقهها را گلولهای سوراخ کرده بود.
البته تا اینجا خبری از شخصیت اصلی کتاب نیست و در ادامه، خواننده کمکم با شخصیت اصلی که بازرس برلاخ نام دارد آشنا می شود. درباره داستانهای پلیسی آثار دورنمات همانطور که مترجم این اثر هم اشاره کرده است باید این نکته را یادآور شد که کارآگاه های داستانهای پلیسی دورنمات هیچ شباهتی به قهرمانهای خوش قیافه و تر و فرز رمانهای پلیسیِ امریکایی و یا قهرمانهای زیرک و تر و تمیز رمانهای پلیسی اروپایی ندارند. برای نمونه کارگاه برلاخ یک پیرمرد خونسرد و بیمار روبه موت و درب و داغون است و همواره همچون گربهای در انتظار موش نشسته، اما در کارش بسیار کارکشته است.
خب برگردیم به داستان؛ همانطور که در بخش آغازین کتاب خواندید شخصی کشته شده است. این شخص، افسری به نام اشمید است که قبل از کشته شدن از نیروهای زبده بازرس برلاخ بوده است. به نظر می رسد که ماجرای اصلی کتاب همین یافتن قاتل اشمید باشد اما قضیه کمی پیچیدهتر بوده و مربوط به پروندهای است که اشمید به دستور برلاخ پیگیر آن بوده است. قصد ندارم داستان کتاب را فاش کنم (قبلاً می گفتم نمی خواهم لو بدهم:) ) اما این بخش از کتاب را بخوانید: ... تو میگفتی که عدم کمال انسانی، این واقعیت که ما هیچوقت نمی توانیم شیوهیِ عملِ فردِ دیگر را با اطمینان پیشبینی کنیم، و این که ما هیچوقت نمی خواهیم در برنامهریزیهایمان عنصر اتفاق را که همه جا نقش دارد دخالت بدهیم، باعث می شود بیشتر جنایتکارها به ناچار دستشان رو بشود. می گفتی جنایت، حماقت است، چون غیرممکن است بشود با انسانها مثل مهره های شطرنج رفتار کرد. من، برخلاف تو، کمتر از سرِ اعتقاد و بیشتر برای مخالفت با تو، با اطمینان میگفتم که درست همین بی نظمیِ روابط انسانی، جنایت را ممکن می کند. و باز به همین دلیل، تعداد بیشماری جنایت نه فقط کیفر نشده اند، بلکه بدون انعکاس هم مانده اند؛ انگار که نه فقط در ناخودآگاه اتفاق افتاده باشند... من شرط جسورانه ای بستم که در حضور تو جنایتی انجام بدهم، بدون این که قادر باشی جنایتم را ثابت کنی.
حال سالها از آن شرط بندی جسورانه گذشته است و برلاخ همچنان در پی اثبات جنایتهایی است که از طرف مقابل شرطبندیاش سر میزند. اگر تا اینجای یادداشت را خواندهاید و بعد از پی بردن به همه این موارد باز هم فکر می کنید دورنمات همه چیز را برای شما رو کرده و هیچ غافلگیری دیگری برای شما ندارد سخت در اشتباهید.
پی نوشت: از بین دو کتابی که از این نویسنده خوانده ام با وجود اینکه کتاب قاضی و جلادش اثر بسیار مشهورتری است و در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند هم حضور دارد اما من کتاب سوءظن را بیشتر دوست داشتم. جالب اینجاست دوستانی که هر سه اثر را خواندهاند شنیده ام کتاب "قول" از هردو کتابی که من خواندهام جذاب تر و خواندنیتر است. امیدوارم فرصتی دست دهد و بزودی بتوانم سراغ کتاب قول هم بروم.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه محمود حسینی زاد، نشر ماهی، چاپ هفتم، 1500 نسخه، زمستان 1396، در 157 صفحه جیبی
آخرین باری که در دنیای کتابها با یک روزنامهنگار همراه شدم در شهر میلان ایتالیا بود و این رویارویی درکتاب "شماره صفرم" نوشتهی اومبرتو اکو واقع شد، یک همراهی جذاب و البته پراضطراب و همینطور تجربهای تلخ از این جهت که چشمان خواننده را بیپرده برجنایت های واقع شده در جنگجهانی باز می کرد. بعد از آن تجربهی نسبتا پیچیده که دوسالی هم از آن میگذرد جالب است که تجربه بعدیام از همنشینی با یک خبرنگار، بازهم با یک کتاب ایتالیایی است، اما این بار نه درشهر میلان ایتالیا بلکه در شهر لیسبون پرتغال و در اواخر دههی سیِ قرن بیستم میلادی، زمانی که حکومتی مستبد در این کشور حکمرانی میکرد و سردمدارانش در توهمات گذشتهی استعمارگر خود که به نظرشان گذشتهی درخشانی هم بوده، برای جنگ ویرانگرِ پیش رو، هیزم کنار هم می چیدند.
این رمان ایتالیایی که از طریق یک راوی سوم شخص ناشناس روایت می شود، شرح ماجراهایی است که در یک تابستان گرمِ لیسبون در سال ۱۹۳۸ برشخصی به نام دکتر پریرا گذشته است. شیوهی روایت، خاصِ این کتاب است، به طوری که از همان ابتدای متن، خواننده با عنوان کتاب، یعنی (پریرا می گوید) مواجه می گردد و این عنوان تا انتهای کتاب برای روایت داستان بکار رفته و هراتفاق یا ماجرایی که برای پریرا رخ می دهد خواننده پیش از شرح آن، شاهد جملهی "پریرا می گوید" خواهد بود، این به آن معناست که راوی موردنظر همه چیز را هم نمی داند و از ماجراهایی که شرح داده میشود فقط به آنهایی اشاره می کند که پریرا دوست داشته بگوید. مثلا در بخشهایی از کتاب پریرا یاد خاطرهای از همسرش می افتد یا خوابی می بیند که در آن قسمت از داستان، دانستن آن می تواند برای خواننده جالب باشد اما همین که خواندن سطرها را دنبال می کنیم تا به مثلا تعریف خواب موردنظر برسیم با چنین جملهای مواجه میگردیم: "پریرا میگوید علاقهای ندارد یا نمیخواهد خوابش را تعریف کند چون خوابش هیچ ربطی به این داستان ندارد، یا می گوید خوابها و خاطرهها شخصی هستند و او قصد ندارد آنها را تعریف کند. این موضوعِ رو نبودن همهی اتفاقاتی که در یک شرح خطی از روایت می تواند اتفاق بیفتد ابهامی به روایت کتاب وارد می کند که آن را می توان از نکات مثبت کتاب و همینطور یکی از دلایل کشش داستان دانست. اما از همه اینها گذشته این جناب پریرا کیست؟
پریرا مرد چاقی است که در سال ۱۹۳۸ یعنی سالی که من و شمای خواننده در این کتاب به آن زمان سفر کرده و با او آشنا می شویم در میانسالی بهسر می برد و مدتیست همسرش را بر اثر ابتلا به بیماری سل ازدست داده است. او که سی سال از عمرش را خبرنگار بخش حوادث روزنامههای مختلفی بوده در آغاز این داستان در روزنامهی کوچکی به نام لیزبوا کار می کند که عصرها درشهر لیسبون منتشر میشود. سردبیر این روزنامهی مستقل که به تازگی قصد دارد در میان صفحات روزنامهاش یک بخش فرهنگی داشته باشد دکتر پریرا را مسئول بخش فرهنگی این روزنامه کرده و به او درانتشار این صفحه، نسبتاً اختیار تام میدهد و داستان با تلاش دکتر پریرا برای آماده کردن مطلب برای این بخش از روزنامه آغاز می گردد. تلاشی که به تحول عظیمی در زندگی پریرا می انجامد.
در ادامه مطلب با آوردن بخشهایی از متن، سعی کرده ام بیشتر به داستان کتاب بپردازم.(بخشهای نارنجی رنگ از متن کتاب آورده شده است)
آنتونیو تابوکی درسال ۱۹۴۳ در شهر"پیزا"ی ایتالیا به دنیا آمد و درسال ۲۰۱۲ درشهر"لیسبون" پرتغال ما را ترک گفت (از اینجا میتوانید یادداشت نویسنده وبلاگ خوب مدادسیاه در اینباره را بخوانید). از این نویسنده ایتالیایی که استاد زبان و ادبیات پرتغالی بود آثار زیادی به زبان فارسی ترجمه شده است، آثاری که برخی از آنها هم بسیار مورد استقبال واقع شدهاند، کتاب "میدان ایتالیا"ی او که به ترجمه سروش حبیبی درآمده از محبوبترین کتابهای تابوکی در کشور ماست، اما خارج از این مرزها، معروف ترین کتاب این نویسنده که تنها نمایندهی او در لیست "۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خواند" هم به حساب می آید کتاب "پریرا چنین می گوید" می باشد که جایزه های ادبی بسیاری را هم نصیب نویسندهاش کرده است.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمهی شقایق شرفی، انتشارت کتاب خورشید، چاپ اول، مرداد ۱۳۹۳، در ۵۰۰ نسخه و در ۱۹۰ صفحه
پی نوشت: یادداشت حسین خان گرامی دربارهی این کتاب در وبلاگ میله بدون پرچم را هم می توانید از "اینجا" مطالعه بفرمائید.
ادامه مطلب ...در یکی از روزهای تابستانی دهه ی دوم از قرن نوزدهم میلادی، وقتی جان رونالد روئل تالکین مشغول تصحیح اوراق امتحانی دانش آموزان بود روی برگ سفیدی با خط بد نوشت: "در سوراخی، در زمین، هابیتی زندگی می کرد...". به قول خودش نمی دانست چرا، اما آن را نوشت و از آن روز بود که واژه ی "هابیت" به وجود آمد. واژه ای که آغازگر خلق دنیایی جدید بود و در پی خود یک داستان گیرا به همین نام و پس از آن داستان های جذاب تری به نام های ارباب حلقه ها و سیلماریون به همراه داشت و اینگونه نام نویسنده اش را در دنیا تا ابد ماندگار کرد. درباره راز ماندگاری این آثار قصد داشتم چند کلامی با جناب تالکین سخن بگویم و از آنجایی که ایشان علاقه ای به استفاده از راه های ارتباطی مدرن نداشتند و در این اوضاع اضطراری هم مجال نامه نویسی وجود نداشت برای گفتگو راهی جز دیدارحضوری باقی نمی ماند که البته راه خیلی آسانی هم نبود، مخصوصاً در این روزهای پُرویروسی که علما همگی متفق القول حکم بر عدم خروج از خانه ها را داده اند و از طرفی هم با خبر شدم که جناب تالکین بعد از اینکه سرو کله ویروس کرونا پیدا شد به جهت دور ماندن از اجتماعات به سرزمین "اِره بور" نقل مکان کرده است. (به گمانم تعطیلات کرونایی هم در این تصمیم ایشان بی تاثیر نباشد، هرچند از چنان فرهنگی چنین برخوردی بعید به نظر می رسد. حالا بماند) سرتان را درد نیاورم به هر حال قدم درراه سفری پرخطر گذاشتم که با استفاده از تجربه پیاده روی آئینی اخیرم خیلی هم بهم سخت نگذشت و بالاخره هفته گذشته بی دردسر به "تنهاکوه" رسیدم اما با وجود اینکه برای ملاقات با جناب تالکین وقت قبلی هم گرفته بودم به محض ورود توسط جناب تورینِ سپر بلوط دستگیر شده و مستقیماً به قرنطینه ی اجباری فرستاده شدم. جایی که در آن همه جور موجود از جمله دورف، هابیت، اِلف و کمتر انسان پیدا می شد، بین خودمان بماند در ابتدا وحشت تمام وجودم را گرفته بود اما طبق معمول همیشه کم کم به شرایط عادت کردم و انصافاً هم باید بگویم برخورد عوامل قرنطینه گر با من بسیار مناسب بود و خدارا شکر درآنجا خبری از روغن بنفشه و امثال آن نبود و بعد از گذراندن دوره ی لازم، وقتی از غیرکرونایی بودنم اطمینان حاصل شد مرا نزد جناب تالکین بردند که در بستر در حال استراحت بودند. بله، متاسفانه ایشان هم چند روزی بود که در تب می سوختند و همین ناخوش احوالی مانع از گفت و گوی طولانی مدتم در رابطه با راز ماندگاری آثار ایشان گردید و به این جهت تنها به چند پرسش مختصر درباره کتاب هابیت بسنده کردم که ایشان هم با وجود حال نامساعد با روی خوش و مهربانی پاسخگو بودند. شما خوانندگان عزیز این وبلاگ هم می توانید بخش هایی از مصاحبه ی یاد شده را در ادامه این یادداشت بخوانید:
+ سلام جناب تالکینِ عزیز، قرار بر این شد که زیاد مزاحم اوقات شما نشوم، پس فقط خواهش میکنم کمی از کتاب هابیت برایمان بگوئید، از کجا شروع شد؟
- سلام، خواهش می کنم، بسیار خوب در خدمتم، اما فکر نمی کنم نیاز به توضیح خاصی باشد، کافیست برایتان بگویم که روزی روزگاری یک هابیت در سوراخی توی زمین زندگی می کرد. نه از آن سوراخ های کثیف و نمور که پر از دُم کِرم است و بوی لجن می دهد، و باز نه از آن سوراخ های خشک و خالی و شنی که تویش جایی برای نشستن و چیزی برای خوردن پیدا نمی شود، سوراخ، از آن سوراخ های هابیتی بود، و این یعنی آسایش.
+ چه پاسخ عجیبی، پس در همین ابتدا ما متوجه می شویم که گویا این هابیت ها از لحاظ خلق و خوی، خیلی هم به ما انسان های راحت طلب این روزگار بی شباهت نبودند، درست می گویم؟ حالا این هابیت شما چه جور هابیتی هست؟ اصلا داستان از چه قرار است؟
- دوست عزیز هرچند فکر می کنم شما کتاب را خوب نخوانده ای اما اشکالی ندارد شما اولی اش نیستی، برایت می گویم، هابیت ما هابیتی بود که خیلی دستش به دهانش می رسید و اسمش بَگینز بود. بَگینزها از عهد بوق توی محله ی تپه زندگی می کردند و مردم خیلی حرمت و احترامشان را داشتند، نه فقط به خاطر آن که ثروتمند بودند، بلکه برای این که ماجراجو نبودند یا کارهای غیرمنتظره ازشان سر نمی زد: می توانستی بی آن که زحمت پرسیدن به خودت بدهی، حدس بزنی که یک بگینز به سوالت چه جوابی می دهد. این داستان، داستان بگینزی است که دست به ماجراجویی زد و یک دفعه دید کارهایی از او سر می زند و چیزهایی می گوید که پاک غیرمنتظره است. درست است که شاید احترامش را پیش در و همسایه از دست داد، اما در عوض، خب، حالا کتاب را که بهترخواندی بعدش خواهی دید که آخر سر در عوض چیزی نصیب اش شد یا نشد.
- بله حق با شماست باید کتاب را خوب خواند تا متوجه این موضوع شد. البته نا گفته نماند که من این توانایی را دارم که درباره کتابهایی که نخوانده ام هم حرف بزنم، اما جدی جدی هابیت را خوانده ام و باید این نکته را هم در نظر داشت که این مصاحبه را افرادی که کتاب را نخوانده اند هم خواهند خواند، افرادی که شاید پیش از خواندن کتاب دوست داشته باشند کمی درباره آن بدانند، پس با اجازه شما ادامه می دهم، موافقید؟
+ از دست شما خبرنگار ها، خیلی خب، بفرمائید.
- متشکرم، نام کتاب شما هابیت است و فرمودید این جناب بیلبو بگینز که شخصیت اصلی داستان شماست هم یک هابیت می باشد، امکان دارد بفرمائید اصلا هابیت یعنی چه؟
+ بله حق داریدکه حالا می پرسید هابیت یعنی چه؟ خیال می کنم امروزه روز اول لازم باشد که کمی وصف هابیت ها را بگوییم، چون آنها خیلی کمیاب و به قول خودشان از مردمِ بزرگ که ما باشیم، گریزان شده اند. هابیت ها مردم کوچکی هستند (یا بودند)، تقریباً نصف قد ما، و کوچک تر از دورف های ریشو. هابیت ها ریش ندارند. چیزهای خارق العاده و جادویی در آنها کم است، یا نیست، مگر آن چیزهای کوچک پیش پا افتاده و روزمره، که وقتی مردم بزرگ و ابلهی مثل من و شمای دست و پا چلفتی از راه می رسیم و مثل فیل سر و صدا راه می اندازیم، طوری که آن ها از یک فرسخی می شنوند و این به آنها کمک می کند که بی سر و صدا و فوری غیب شان بزند. اگر اوضاع مساعد باشد شکم شان خیلی چربی می آورد، لباس هایی به رنگ روشن می پوشند( عمدتاً سبز و زرد)، کفش پا نمی کنند، چون پاشان به طور طبیعی کف چرم مانندی دارد و روی آن موهای انبوه و گرم و قهوه ای رنگی می روید که خیلی شبیه به موهای سرشان است ( که جعد دارد) ، انگشتان بلند و چالاک و سبزه، و صورت مهربان دارند، و موقع خنده، خنده شان از ته دل است (مخصوصاً بعد از شام که هر وقت گیرشان بیاید دو بار در شب نوش جان می کنند.) خب، حالا اینقدر می دانید که با خیال راحت بروید و داستان را ادامه بدهید.
-از توضیح جامع تان درباره این موجودات متشکرم، جناب تالکین این درست است که می گویند شما کتاب هابیت را برای نوجوانان نوشته اید؟
+ تا شما نوجوانی و بزرگسالی را چه سنینی بدانید. دوست عزیز با نهایت احترامی که برای شما و خوانندگان قائل هستم باید بگویم که متاسفانه تمام روز را برای مصاحبه با شما وقت ندارم و با توجه به این که امروز صبح کمی برایم نفس کشیدن مشکل شده باید هر چه سریع تر به پزشکم مراجعه کنم، خدانگهدارتان.
-اما آخر... باشد، از لطفتان سپاسگزارم. بعد از خواندن سه گانه ارباب حلقه ها باز هم مزاحمتان خواهم شد. برایتان آرزوی سلامتی دارم. خدانگهدار.
آنچه تا اینجا خواندید بخشی از مصاحبه من با جناب تالکین بود که قسمت هایی از آن (خصوصاً بخش هایی که با قلم نارنجی رنگ به رشته تحریر درآمده) هم در کتاب هابیت به چاپ رسیده است. در واقع کتاب هابیت بدون بخش هایی از این مصاحبه گنگ می نمود و به همین جهت با رضایت اینجانب این مصاحبه روشنگر نیز در کتاب جای داده شد. در ادامه مطلب سعی کردم چند کلامی درباره داستان کتاب هم بنویسم.
جی آر آر تالکین نویسنده، شاعر، زبان شناس و استاد دانشگاه بریتانیایی بود که در سوم ژانویه 1892 در آفریقای جنوبی متولد شد. پدرش آرتور روئل تالکین و مادرش مابل سوفیلد انگلیسی بودند و یک سال پیش از تولدِ جان به آفریقای جنوبی مهاجرت کردند، در سال 1896 تالکین پدرش را از دست داد و مادرش او و برادرش را به انگلستان بازگرداند اما از بخت بد این دو کودک مادر هم در سال 1904 بر اثر بیماری دیابت که در آن سال ها درمان پذیر نبود جانش را از دست داد و تالکین توسط کشیشی به نام پدر فرانسس مورگان تربیت شد. معروف ترین کتابهای او هابیت، ارباب حلقه ها و سیلماریلیون می باشد که از پر خواننده ترین کتاب های ادبیات داستانی جهان به حساب می آید و به نقل از ویکیپدیا همین کتاب هابیت تا کنون بیش از 140 میلیون نسخه درکشور های مختلف به فروش رفته است و تعداد خوانندگانی که در سایت گودریدز بعد از خواندنش به آن رای داده اند تا این لحظه به 2709848 نفر رسیده که با این تعداد و نمره 4.27 در نوع خود یک رکورد به حساب می آید.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه رضا علیزاده، انتشارات روزنه ، چاپ ششم ، در 1500 صفحه و 432 صفحه