سوءظن - فریدریش دورنمات

 در کتاب هایی که تا به حال خوانده ام ادبیات پلیسی جنایی سهم چندانی را به خود اختصاص نداده و اگر بگویم تا به حال یک رمان پلیسی به معنای واقعی کلمه نخوانده ام بیراه نگفته ام. شاید اولین اقدامم در نزدیک شدن به این ژانر آثار پل استر بود که آنها هم گویا رمان پلیسی تمام عیار به حساب نمی آیند و در واقع استر تنها با استفاده از بن مایه های ژانر پلیسی مسائل مورد علاقه خودش را مطرح و رمان های منحصر به فردش را می نویسد. پس از استر با رمان دکتر جکیل و آقای هاید به این ژانر نزدیکتر شدم و حالا به سراغ فردریش دورنمات رفتم، هرچند آثار او هم تفاوت هایی با همدسته هایش در این ژانر دارد، اما با توجه به تک کتابی که از او خوانده ام آن را حداقل از رمانهای استر به این ژانر نزدیکتر می بینم، با این تفاوت که خواندنش بر خلاف کتابهای استر نیاز به فسفر سوزی چندانی هم ندارد.

علاوه بر نمایشنامه هایی که از دورنمات به جا مانده کتابدوستان بیشتر او را با رمان "قاضی و جلادش" می شناسند، محمود حسینی زاد سه رمان از آثار پلیسی دورنمات یعنی "قاضی و جلادش" ، "سوءظن" و "قول" را که در واقع تا حدودی با یکدیگر مرتبط هم هستند  ترجمه کرده و توسط نشر ماهی منتشر شده است. 

دو کتاب دیگر را نخوانده ام اما گویا آنهایی که کتاب قاضی و جلادش را خوانده اند با کارگاه پیری به نام "برلاخ" آشنا شده اند که با بیماری دست و پنجه نرم می کرد و تنها یک سال از زندگی اش باقی مانده بود، او در فرصت کمی که در اختیار داشت باید معمای قتل یکی از زیردستانش را حل می کرد.

اما در رمان سوءظن، جرم شناس معروف سوییسی یعنی همان جناب بازرس برلاخ به علت همان بیماری، در حال گذراندن روزهای پایانی عمرش روی تخت بیمارستان است. او پیش از معاینه روزانه پزشکش مشغول ورق زدن مجله ای امریکایی تحت عنوان لایف (مربوط به سال ۱۹۴۵) بود که عکسی در مجله توجه اش را جلب کرد. عکس مربوط به اردوگاه نازی ها به نام اشتوت هوف بود و در آن عکس  پزشکی دیده می شد که در حین عمل جراحی بدون بیهوشی شکمِ یک زندانی با افتخار ایستاده و عکس گرفته است.

برلاخ عکس را به پزشک(هونگرتوبل) که دوستش هم بوده نشان می  دهد و در حین گفت و گو با او دچار سوءظنی می شود و بی آنکه ماموریتی داشته باشد از آنجا که حدس می زند بی عدالتی بزرگی اتفاق افتاده پی ماجرا را می گیرد و حتی جانش را هم در این راه به خطر می اندازد و این کتاب شرح همین ماجراهاست.

..........

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه س. محمود حسینی زاد، نشر ماهی، چاپ ششم، ۱۵۰۰ نسخه، زمستان ۱۳۹۶

در ادامه این یادداشت بخش هایی از متن کتاب که به نظرم جالب بود را آورده ام.

 

 

......

بخشهایی از متن کتاب:


همه می گویند آدم باید گذشته را فراموش کند، نه فقط در آلمان. می گویند الان در روسیه هم اعمال خشونت می شود. همه جا آدم های سادیست وجود دارند؛ ولی من نمی خواهم چیزی را فراموش کنم_آن هم نه به این دلیل که یهودی ام و آلمانی ها شش میلیون نفر از نژاد مرا کشته اند، شش میلیون! نمی خواهم فراموش کنم، چون هنوز هم یک انسانم، اگر چه در زیر زمین ها با موش ها زندگی می کنم! من نمی خواهم بین ملت ها فرق بگذارم؛توی گوشت تنم حک کرده اند که باید بین آدم ها فرق بگذارم. همان اولین ضربه ی کارد تیزی که به گوشت بدنم نشست، یادم داد که بین شکنجه گر و شکنجه دیدن فرق بگذارم. ص ۵۳


...خلاصه ی کلام، قومش را به کام مرگ می فرستادند، به اتاق گاز می فرستاند، تیرباران می کردند. تمامش هم بستگی به حال افراد اس اس داشت و اوضاع جوی: اگر باد از سمت شرق می آمد، اعدام می کردند، اگر از سمت جنوب می آمد، سگ ها را می انداختند به جان زندانی ها... ص ۵۴

.

پیرمرد جواب داد: وظیفه ی جرم شناسی تردید در واقعیت هاست. کاریش هم نمی شود کرد. ما(جرم شناس ها) در این مورد باید دقیقاً روش فیلسوف ها را داشته باشیم. می گویند قبل از این که نظریه های خاص خودشان را بسازند و شروع کنند به بیان حدس و گمان های زیبایشان درمورد هنر مرگ و زندگی پس از مرگ ، اول به همه چیز شک می کنند. حالا شاید ما جرم شناس ها کمتر از آنها به درد بخوریم.  ص ۶۵


من فقط احتمال نظریه ی خودم را برایت ثابت کردم. اما احتمال که واقعیت نیست. اگر بگویم فردا احتمالاً باران می بارد، که نباید حتماً باران ببارد. در دنیای ما، تفکر و حقیقت دو مقوله ی جداگانه است. وگرنه خیلی چیزها ساده تر بود، ساموئل. همیشه بین واقعیت و فکر، ماجرایی در جریان است به نام هستی، و خدا خودش می داند که تمام تلاش ما موفق شدن در مقوله ی آخری است. ص۷۲


تو را مجبور کردند برای آن آزادی و عدالت و مزخرفاتی از این دست بجنگی که در بازارِ سرزمینِ پدری چوب حراج به شان می زنند. مجبورت کردند از جامعه ای دفاع کنی که تو را که می خواهی دنبال معنویات باشی نه مادیات، به گدایی می اندازد. همه می خواهند از زندگی لذت ببرند، اما حاضر نیستند یک سر سوزن از خوشی هایشان را با دیگران تقسیم کنند،یک لقمه نان، یک پاپاسی؛ وضع اینجا هم  شده مثل وضع آن رایش هزارساله: آنجا تا اسم فرهنگ می آمد همه ضامن اسلحه ها را آزاد می کردند، اینجا  فوراً ضامن کیف های پولشان را می کشند. ص ۷۸


در این مورد که وضع این مملکت  تا چه اندازه و چقدر خراب است، می توانم داستان ها برایتان بگویم _ به هر حال عمری را در این راه از دست داده ام؛ اما راهش این نیست که بیاییم و همه چیز را به آتش بکشیم. انگار که داریم در سودوم و گومور زندگی می کنیم؛ منطقی هم نیست. شما طوری رفتار می کنید که انگار خجالت می کشید هنوز این کشور را دوست دارید. زیاد خوشم نمی آید، فورچیگ. نباید ازعشق  خجالت کشید و عشق به وطن هنوز هم یکی از بهترین عشق هاست. فقط باید عشقی باشد با قاعده و انتقادی ، وگرنه تبدیل به یک عشق خرکی می شود. بنابراین باید هر وقت به کثافتی یا لکه ای برمی خوریم برویم سراغ آب و جارو‌‌‌...

ولی اینکه تمام خانه را نیست و نابود کنیم، نه معنی دارد و نه عاقلانه است.

خیلی مشکل است در این دنیای از پای بست ویران، خانه ی تازه ای بنا کرد. یک نسل بیش تر طول می کشد و تازه وقتی هم ساخته شد، چیزی بهتر از اولی نیست.

مهم این است که آدم حقیقت را بگوید و برایش مبارزه کند، نه این که حقیقت را به مسخره بکشد.   ص ۷۹


...حالا دیگر می دانم که آدم چه موجودی است. موجودی است که همه کار می شود باهاش کرد. هرکاری که یک قدرتمند، یا یک امن برگر برای تفریح و به خاطر اثبات نظریه هاش به فکرش می رسد؛ که می شود هر اعترافی که بخواهی از دهن آدم بیرون بکشی، چون خواست و اراده ی آدم حد و مرز دارد، اما تعداد شکنجه گر ها ندارد. ص ۱۱۵


مسخره اس اگر بخواهیم به انسان پایداری بدهیم، چون این پایداری همیشه تصور پایداری است، سعی در تسخیر نظام های قدرت است برای چند سال حکومت بیشتر در راس دولتی یا کلیسایی. در دنیایی که ساختار آن بر اساس قرعه و قرعه کشی بنا شده است، کار عبث یعنی این که سعی کنیم سعادت انسان ها را به آنها بدهیم، درست مثل این که کاری کنیم تا در هر قرعه کشی هر کسی یک پاپاسی برنده بشود و نه این که اکثراً هیچی. ص ۱۴۸

نظرات 5 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 21 فروردین 1398 ساعت 00:48 http://gol5050.blogfa.com

درود برشما. ممنون بابت معرفی. کتاب پلیسی خارجی نخوندم . از رمانهای ایرانی، خیلی کوچیک که بودم سحرگاه خونین رو خوندم به نظرم از جناب عشیری باشه. فعلا زر حال رمان بلند کلیدر محمود دولت آبادی هستم. فکر کنم یه ده جلدی میشه. لذت می برم از خوندن رمانهای ایرانی. چون با تمام وجود درکشون میکنم. الان گویا من مهمان عمه بلقیس کلیدر هستم. سوار اسب با مارال به کوه و دشت می زنم و ...
موفق باشید و سلامت.

سلام ، بابت این تاخیر پوزش می خوام.
ممنون از شما که وقت میذارید و این یادداشت ها رو می خونید و همچنین نظرات و تجربیاتتون رو از خوانده ها در میون میگذارید.
من هم زیاد کتاب پلیسی نخوندم اما تو برنامه دارم که بخونم، گویا کتابهای سرگرم کننده ای هستند که حرفهای زیادی هم دارن که البته این حرفهای مهم بیشتر اوقات پشت این سرگرم کنندگیه دیده نمیشن.
چه خوب که کلیدر رو می خونید. خوندن یه کتاب 10 جلدی توی این دور و زمون پر مشغله همت می خواد که من هنوز متاسفانه اون همت رو پیدا نکردم . البته باید امسال کمر همت و ببندم و برم سراغش. اما دوستانی که اون رو خوندن همه ازش راضی بودند و احتمالا شما هم ازش لذت خواهید برد.
شما هم موفق و سلامت باشید

مریم یکشنبه 25 فروردین 1398 ساعت 15:11 http://gol5050.blogfa.com

سلام. خواهش میکنم. مشکلی نیست گفتم نکنه در سیل خدای نکرده مانده و سیل زده شده باشین.
دلم به این همت می سوزه، گم که میشه، ...ان شالله پیداش کنین. کلیدر واقعا جالبه. من جرات نکردم بپرسم چند جلده چون شهامتشو ندارم. تصمیم گرفتم به هر کسی هم معرفی کنم نگم، چون این همت دوباره فراری میشه.

سلام مجدد
نه، سیل به ما آسیب جدی نرسوند، امیدوارم آسیب دیگان هم هر چه سریعتر به روال عادی زندگیشون برگردند.
راستش این همت خیلی بازیگوشه، تا حواسمون پرت اینور و اونور میشه بازیگوشی می کنه و میره و ما گمش می کنیم . امیدوارم همه گمشده های وجودمون پیدا بشن.
متشکر از حضورو البته نگرانی شما از کلیدر حسابی لذت ببرید.

میله بدون پرچم چهارشنبه 28 فروردین 1398 ساعت 13:49

سلام مهرداد
یعنی از آگاتا کریستی چیزی نخواندی؟
یا مثلاً از کانن‌دویل؟
به نظرم کتاب «ده سیاه کوچولو» که با نام‌های دیگری هم ممکن است چاپ شده باشد را بخوان... از آگاتا کریستی...
در آنجا مشخص می‌شود داستان جنایی یعنی دقیقاً چی!

سلام بر میله بدون پرچم استوار
اگه بین خودمون میمونه باید بگم نه، ازش چیزی نخوندم، هرچند نصف قسمت های سریال پوآرو رو حفظم و اینم نوعی خوندنش به خساب میاد اما کتابی ازش نخوندم. کانن دویل هم که خدمت جناب شرلوک ارادت داریم اما کتابهای دویل را هم نخوانده ام کلاً در این زمینه نادانی هستم برای خودم
اتفاقاً درباره این کتاب آگاتا کریستی قبلاً هم ازت شنیده بودم و یادم بود و فکر کنم برات جالب باشه که بهت بگم دقیقاً دو هته قبل همین کتاب یعنی " ده بچه زنگی" رو از کتابخونه امانت گرفتم ولی شرایطی پیش اومده که نذاشته هنوز بخوندمش. گویا فردا باید تمدیدش کنم و در 14 روز پیش رو برم سراغش.

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 11:27

سلام
حتماً بخوان... منتظر می‌مونم ببینم چه حسی داشتی
البته من توی نوجوانی خوندم و حسابی کُپ کرده بودم

سلام مجدد
فعلا که نشده بخونمش، اما حتماً میرم توکارش و اگه شد درباره اش می نویسم. ممنون

مدادسیاه سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 15:42

متاسفانه ژانر پلیسی چنگی به دلم نمی زند. کل داستانهای پلیسی که تا کنون خواندم به تعداد انگشت های یک دست هم نمی رسد. دو تای آنها که یادم است قول و قاضی و جلادش بوده که از آنها اسم برده ای.

این دو رمانی که شما از آنها نام بردی و این رمانی که من خواندم که البته در کشورمون به صورت سه گانه ای ترجمه و چاپ شده طبق نظر پلیسی خوانان قهار یک رمان پلیسی تمام عیار به حساب نمیان.
چند وقت پیش یکی از آثار آگاتا کریستی رو بدست گرفتم بخونم که شرایط شغلی اجازه تمرکز و خوندنو ازم گرفت.فکر می کنم اگر در نوجوانی به دنبال این ژانر میرفتم نتیجه بهتری داشت. الان شاید چون زمان هایی که برای کتاب اختصاص میدیم زمانهاییه برای رهایی از این دنیای شلوغ، توی اون زمان های محدود هم دنبال چیزای دیگه ای از قبیل آرامش می گردیم تا اون مدل هیجان.
حداقل برای روح خسته ی من در این روز ها که اینطوره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد