امروز میتوان به جرات گفت که مارتین مکدونا یکی از مهمترین نمایشنامهنویسان و فیلمنامهنویسان روز دنیاست. در واقع او نمایشنامهنویسی ایرلندی است که علاوه بر نوشتن به کارگردانی هم روی آورده و چند اثر خود را نیز به فیلم تبدیل کرده است. مکدونا با کارگردانی فیلمهایی مثل "در بروژ" و "سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری" و چند فیلم دیگر نیز ثابت کرده است که در کنار نویسندهی خوب بودن، کارگردان خوبی هم هست. "بنشیهای اینیشرین" هم آخرین اثر اوست که خودش آن را نوشته و کارگردانی آن را نیز خود بر عهده گرفته است. این فیلم در سال 2022 اکران شد و چندی قبل هم در رشتههای مختلف در لیست نامزدهای اسکار 2023 قرار گرفت.
فیلم با تصاویر زیبایی از طبیعت و موسیقی با کلام آرامی که به نظر موسیقی بومیِ آن تصاویر به نمایش گذاشته شده میباشد آغاز میشود. همین شروع ساده نوید داستانی ساده را میدهد که با گذشت زمان اندکی از فیلم بیننده متوجه خواهد شد که به نظر با داستان چندان پیچیدهای روبرو نیست. درسال 1923 در یک روستای ایرلندی به نام اینیشرین (که البته گویا در دنیای واقعی چنین روستایی وجود ندارد) دو دوست به نامهای کالم و پادریک با هم رابطهی دوستانه و خوبی دارند و بیشتر ساعات روز خود را با هم میگذرانند. در واقع موضوع فیلم هم همین رابطهی این دو دوست است. بله، داستانی دیگر با محوریت رابطه، اگر یادتان باشد همین دو سه پست قبل بود که در تجربهی خوانش نمایشنامهی "هنر" نوشتهی یاسمینا رضا به این موضوع اشاره شد، رضا هم در آن نمایشنامه به موضوع رابطهی سهی دوست پرداخته بود، رابطهای بسیار صمیمی و شکنندگی این رابطه که بی شباهت به هدف نویسندهی این فیلم نیست، البته مک دونا با پرداختی متفاوت به این موضوع پرداخته و آن را ارائه داده است.
همانطور که درباره داستان فیلم اشاره شد دو مرد نسبتاً میانسال که سالها با یکدیگر دوست بودهاند شخصیتهای اصلی داستان هستند و در همان آغاز فیلم یکی از این دو دوست به یکباره تصمیم میگیرد که به این دوستی پایان دهد و این تصمیم غریب با تعجب دوست دیگر مواجه شده و باعث تلاش او برای یافتن علت این اتفاق و احیای دوستی میشود. در واقع به نظر میرسد این موضوع هدف اول یا اصطلاحاً لایه اول مورد نظر سازندهی فیلم است، یعنی این نکته که قطع یک رابطه آن هم به طور ناگهانی میتواند چه بلایی سر انسانها بیاورد؟ اما به نظر میرسد که لایهی بعدی که البته بخش مهمتری از فیلم است پس از دریافتن علت قطع رابطهی دوستی توسط کالم باشد. علت قطع ارتباط کالم با پاتریک و پایان دادنش به این دوستی این بوده که احساس میکرده عمرش با این پوچیهای سطح پایین دوستش در حال هدر رفتن است و لازم است که باقی عمرش را به کارهای مهمتری بگذراند و قبل از مردن هر طور شده اثری از خودش بر روی زمین باقی بگذارد. مثل نوشتن یا ساختن یک آهنگ. در واقع منظورم این است که این میلِ انسان به جاودانگی شاید لایهی بعدی مورد اشارهی سازنده این اثر باشد. (مسئلهی عمر انسان و معنای زندگی و تلاش برای جاودانگی شاید به هر قیمتی).
اما فارغ از دیدگاه کالم، (یعنی همان شخصیتی که قصد داشته به این رابطهی دوستی پایان دهد)، با دیدگاه و رویکرد دوست دیگر یعنی پادریک روبرو می شویم. دیدگاه او به دنیا و دوستی. اول به این نکته اشاره کنم که در یکی از صحنههای فیلم وقتی خواهر پادریک از او می پرسد احساس تنهایی نمی کنی میخندد و خواهرش را مسخره میکند و می گوید:"تنهایی؟ چه حرفهای مسخرهای". (در صورتی که در ادامه در برخورد پاتریک با دوستش، خواهرش و حتی کره الاغش متوجه میشویم که او به راستی از تنهایی رنج میبرد). فارغ از تنهایی، دیدگاه او به زندگی اینگونه است که مهربان باشد و به همه خوبی کند و دنیا را خیلی زیبا و صمیمی بیند و به عبارتی دنیا در نظرش بسیار ساده است(البته نگاهی ساده اما دقیق و با توجه). به طوری که مثلا در یکی از مکالمات میان دو دوست میشنویم که دوستش او را مورد تمسخر قرار میدهد و میگوید: "تو خیلی چرت و پرت میگی و فقط حرفهای پوچ میزنی، حتی یک روز برای من دو ساعت تمام درباره پِهِن کره الاغت حرف زدی." و نکته جالب هم اینجاست که پاتریک به او پاسخ میدهد: اون کره اسبم بود و معلومه که خوب به حرفهام گوش ندادی."
پس از پی بردن به این دو دیدگاه، فیلم ما را به عنوان بیننده در موقعیتی قرار میدهد تا به این فکر کنیم که آیا آنچه کالم می گوید یعنی جاودانه شدن (مثلا یکی مثل موتزارت شدن) شیوهی درست زندگی و معنای واقعی آن است؟ یا مهربان بودن و ساده بودن مثل رفیقش پادریک؟ در واقع این را هم می توان لایهی بعدی مورد نظر فیلمساز دانست. در کنار این دو شخصیت اصلی، دیگر شخصیتهای فیلم مثل"شوبان" خواهر پادریک، "دومنیک" پسرکی که مادرش را از دست داده و فرزند افسر پلیس دهکده است، خانم فروشندهی مغازهی دهکده و حتی میتوان گفت هر کدام از مردم جزیره بخصوص خانم کهنسالی که گویا بیش از هر کسی بیننده را به این نتیجه میرساند که او بنشی جزیره است، (بنشی در افسانه های ایرلندی به معنای پیام آور مرگ) هر کدام در واقع نماد یا بهتر بگویم دریچهای هستند به دنیایی از حرفهای بسیار و با هر دیالوگِ این افراد و با دیدن آنها بی شک موردی مشابه در زندگی بیننده به ذهن میرسد از تنهایی شوبان و عشق وفداکاری و حتی عدم فداکاریاش گرفته تا دومنیک و آنچه در وجود اوست، بر خلاف آنچه که تصور میشود .
همانطور که اشاره شد مهم ترین چالش این فیلم رابطه است. آدم هایی که به ظاهر زیاد حرف می زنند اما کمتر حرف همدیگر را می فهمند و همین پایه و اساس شکل گیری دنیای خاص این فیلم است یکی دیگر از نکات جالب توجه فیلم این است که به جز دو شخصیت اصلی فیلم باقی شخصیتها تا حدودی برای بیننده قابل درک هستند و به نظر میرسد این حس برای پادریک بیشتر عیان است و انگار هدف نویسنده همین خاص بودن و تا حدودی غیر قابل درک بودن پادریک از بعضی جهات بوده است.
نمیدانم چند ماه پیش که فیلم را دیدم این بریدههایی که در اداکه میآورم را در جایی خواندم و اینجا نوشتم یا خودم در هنگام دیدن فیلم به آنها رسیده بودم، اما حالا که با دوباره دیدن فیلم به فکر تکمیل و انتشار این یادداشت افتادم به نظرم نکات واقعا مربوطی آمدند و آنها در ادامه خواهم آورد: پرسشها و چالشهایی با دیدن این فیلم در ذهن بیننده ایجاد میشود مثل: _نسبت میان خوب بودن و کودن بودن؟ _عادی بودن و ابله بودن؟ _آرمانگرا بودن و واقعگرا بودن؟ _این که حد فاصل میان سادهدلی، سادهلوحی و حماقت کجا مشخص میشود؟ _این که تنهایی ناگزیر است یا یک انتخاب؟ اصلا مفید است یا مضر؟ _این که مرز میان افسردگی و درونگرایی، مرز میان جامعه گریزی و جامعه ستیزی کجا مشخص میشود؟هنر چه نسبتی با زندگی، معنای آن و جاودانگی دارد.
پی نوشت: دیدن این فیلم 114 دقیقهای بدون کوچکترین جلوههای ویژهای آن هم در فضای یک روستای اروپایی در قرن بیستم نیاز به صبر و حوصله بیشتری نسبت به دیگر فیلمها دارد که قطعاً فیلمبازها از آن برخوردارند. به قول یکی از دوستان، فضای روستایی فیلم، بینندهی ایرانی را یاد فیلمهای ایرانی که در دورهای در جشنوارههای خارجی می درخشیدند می اندازد.
اگر یادداشتهای این وبلاگ که غالباً درباره کتابها و فیلمها هستند را در چند سال اخیر دنبال کرده باشید حتما به خاطر خواهید آورد که در تمام زمانهایی که به واسطهی روزگار حال و روز خوشی نداشتهام در انتخاب کتابهایی که خواندهام یا فیلمهایی که دیدهام به خیال پناه بردهام. چه آن زمان که کشورمان را وحشت ویروسی به نام کرونا فرا گرفته بود و چه زمانهایی که با گرفتاریهای شغلی و امثال آنها دست و پنجه نرم میکردم. چندی پیش هم در آغاز این روزهای تلخ کشورمان نیز ناخودآگاه به سمت و سوی خیال کشانده شدم، هرچند بارها از خود پرسیدهام و قطعا خوانندگان این یادداشت نیز چه در زمان حال و چه در آینده خواهند پرسید که آیا در چنین روزهای تلخی نیز میبایست همچون دوران کرونا و امثالهم از اندیشیدن زجرآور به وقایع گریخت و به خیال پناه برد یا باید کاری کرد؟ اما چه کاری میتوان انجام داد؟ اصلا جراتش را دارم که کاری انجام بدهم؟ بگذارید حداقل در اینجا صادقانه بنویسم، راستش نسل ما دههی شصتیها همچون متولدین یک دهه پیش و پس از خود نسل سرخورده و شکست خوردهای است که همواره با ترسها و محدودیتها زندگی کرده و گویا همهی این ترسها چنان در وجود ما نهادینه شده که تا همین چند روز پیش هم خودمان این را نمیدانستیم یا حداقل نمیخواستیم به روی خودمان بیاوریم که میدانیم، این را امروز نسلی دیگر که همچون ما فکر نمیکرد و همچون ما فکر نخواهد کرد به یادمان آورد و در واقع آن را دوباره به ما درس داد. درس بزرگی که نسلهای من و امثال من نتوانسته بود آن را پاس کند.
اما قبل از این درسها در راستای پناه بردن به خیالی که از آن سخن گفته شد به سراغ فیلم سینمایی کینگ کونگ و خواندن آخرین جلد از مجموعه هریپاتر رفتم که در یادداشت بعدی درباره آن کتاب خواهم نوشت.
فیلم سینمایی کینگ کونگ که نام آن در لیست ۱۰۱ فیلم چهار ستاره سینما به چشم میخورد یک فیلم ماجراجویانهی درام است که در سال ۲۰۰۵ توسط پیتر جکسون ساخته شده است. جکسون را بیش از هر چیز به خاطر سهگانههای خاطرهانگیز ارباب حلقهها و هابیت میشناسیم، او در سال ۲۰۰۵ مابین ساختن این دو پروژه، به سراغ بازسازی فیلم کینگ کونگ رفت که فیلمی قدیمی به حساب میآمد و در سالهای۱۹۳۳ و ۱۹۶۷ نیز نسخههایی از آن ساخته شده بود و این یعنی در زمان اکران، تقریبا اغلب مخاطبانِ فیلم با داستان اصلی آن آشنا بودند، اما کارگردانیِ فوق العادهی پیتر جکسون ثابت میکند از یک ایده و داستان تکراری هم میتوان یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما را با چنین موضوعی ساخت.
داستان فیلم در دههی ۳۰ میلادی در آمریکا اتفاق میافتد و با نمایش زندگی کارگردانی آغاز میشود که با سری پر رویا به خاطر ایدههای آرمانگرایانهی خود تمام سرمایهگذاران پروژههای سینمایی را از خود ناامید کرده و اغلبِ آنها به خاطر سودآور نبودن پروژهها از ادامهی کار با او منصرف شدهاند، اما این کارگردان برای اینکه شانسش را بار دیگری امتحان کند پس از گشتن به دنبال یک بازیگر زن برای بازی در فیلم موردنظرش، به طور اتفاقی بازیگر جوانی را مییابد که او هم مثل خودش در مسیر هنری خود شکست خورده و بدنبال کار است. او به همراه این بازیگر بدون اطلاع تهیهکنندهی فیلم به همراه گروه فیلمبرداری با یک کشتی عازم سنگاپور میشود، تهیهکننده به محض اطلاع از سرپیچی کارگردان از فسخ قراردادِ ساخت فیلم، به دنبالش میرود و حتی طلبکاران هم حکم جلب او را میگیرند اما دیگر کار از کار گذشته و او به همراه گروه عازم شده است. اما نه به سنگاپور، فقط به گروه اینگونه اعلام کرده که قرار است برای فیلمبرداری راهی سنگاپور شوند اما در واقع او به دنبال رویای پرخطر خود تنها به واسطهی هماهنگی با ناخدای کشتی، راهی سفر به جزیرهی مرموزی به نام جمجمه میگردد تا در آنجا فیلمی هیجانانگیز بسازد و شهرت خود را بازیابد و از بدهیهایش خلاص شود. اما جزیره در کنار بومیان عجیب و غریبی که هیچکدام انتظار روبرو شدن با آنها را نداشتهاند با گوریل غول پیکری از آنها پذیرایی میکند که کل گروه را به وحشت میاندازد، اما این آقای کارگردان قصد دارد حتی از این فرصت هم استفاده کند و هرطور که شده در راستای هدفش از او فیلم بگیرد. ماجرای فیلم هم همین تلاش کارگردان برای فیلمبرداری و استفاده از کونگ و بومیان جزیره برای رسیدن به اهداف خودش آن هم به هر قیمتی است که در ادامه کم کم ماجرا به سمت خود کونگ میرود. نائومی واتس که نقش شخصیت اصلی زن فیلم را بازی می کند، با نقشآفرینی در این فیلم بخصوص با حرکات و زبان بدنش برای تفهیم حرفهایش به کونگ یکی از بهترین آثار کارنامه هنریاش را به جا گذاشته است. چرا که بخش زیادی از فیلم او را در کنار کونگ میبینیم، شخصیتی که در واقع اصلا در هنگام فیلمبرداری وجود ندارد. ماجرای همنشینی این دو هم این است که بومیهای جزیره پس از دزدیدنش او را به عنوان قربانی به پادشاه جزیره یا همون کینگ کونگ تقدیم میکنند اما کونگ به جای خوردن او عاشقاش می شود.
+ این فیلم در همان سال اکران جایزه اسکار بهترین صداگذاری و میکس و بهترین جلوههای ویژه را از آن خود کرد که در گزینهی آخر توانست جایزه بفتا را نیز کسب کند. مبلغ 207 میلیون دلاری که برای ساختن این فیلم هزینه شد نه تنها در سال 2005 بلکه در حال حاضر هم کم پولی نیست، هرچند ایتن فیلم بیش از دوبرابر هزینه ساختاش فروش کرد.
++ در دنیای سینما آثار زیادی با موضوع ورود یک موجود عجیب و غریب به دنیای انسانها ساخته شده و اغلب فیلمهایی که با این موضوع دیدهام تقریباً فیلمهایی سطحی بودهاند اما به نظرم کینگ کونگ فیلم سرگرم کنندهی خوبی است که بر خلاف بسیاری از فیلمهای مشابه به شعور بیننده توهین نمیکند. البته اگر به دنبال دیدن صحنههای اکشن این فیلم هستید باید حداقل ۷۰ دقیقهای صبر کنید اما فارغ از اهمیت همین زمان ابتدایی، به راحتی میتوان قول داد صحنههای پرهیجان 118 دقیقهی باقی ماندهی پس از آن هر شخص علاقهمند به چنین فیلمهایی را راضی نگه خواهد داشت.
بعد از چند ماه دوری از دنیای سینما بازهم به سراغ یکی از فیلمهای چهارستاره تاریخ سینما رفتم و این بار نوبت به فیلم سینمایی "شکارچی گوزن" رسید. فیلمی که در سال 1978 به کارگردانی مایکل چیمینو ساخته شد و در زمان اکران موفق شد پنج جایزه اسکار را از آن خود کند. گرچه موضوع محوری این فیلم جنگ است اما نمیتوان آن را در دستهی فیلمهای جنگی و یا حتی فیلمهای صرفاً ضد جنگ قرار داد، البته تاحدودی میشود گفت که شکارچی گوزن فیلمی در مذمت جنگ است. با این همه باید گفت شکارچی گوزن فیلمی متفاوت است که با توجه به زمان 3 ساعتهی آن، دیدناش نیازمند صبر و حوصله فراوان است. صبر و حوصلهای که البته شاید وقتی به جنگ میرسد بیننده را تا مرز جنون هم خواهد کشاند*.
صحنهی آغازین فیلم کارگران مشغول به کار در کارخانهی فولاد را نشان میدهد و پس از آن پایان شیفت کاری و جوانان خندانی که پس از کار طاقت فرسا میان آتشها، در مسیر خانه با هم بگو و بخند میکنند و آواز میخوانند. این فیلم امریکایی حول محور پنج نفر از همین جوانها میگردد، جوانانی که سه نفر از آنها به ارتش فراخوانده شده و قرار است چند روز دیگر راهی جنگ ویتنام شوند و طبیعتا طبق روال چنین فیلمهایی انتظار میرود بعد از اندکی مقدمه، فیلم به سمت جنگ کشانده شود، اما در این فیلم، مدت زمان زیادی طول میکشد تا بیننده به جنگ ویتنام برسد چرا که تقریبا یک ساعت از فیلم تنها به زندگی عادی جمع این دوستان (پیش از اعزام به جنگ) میپردازد و در این میان شاهد مراسم سنتی عروسی مفصل و پربار یکی از همین جوانان هستیم که قصد دارد قبل از رفتن به جنگ ازدواج کند و پس از آن همینطور حضور دسته جمعی این پنج نفر برای شکار گوزن و گفتگوهایی حین این شکار و عروسی که اتفاقاً نقش مهمی در ادامهی فیلم دارد. این روش متفاوت کارگردان و زمان اختصاص داده شدهی طولانی پیش از وارد شدن به ویتنام باعث میشود که بیننده ضمن آشنایی با شخصیتهای داستان با آنها و زندگیشان خو بگیرد و به نظرم در نهایت، مجموعهی فیلم به هدف اصلی کارگردان میرسد و نشان میدهد که "جنگ" چگونه زندگی عادی انسانها را متحول میکند.
فیلم صحنههای جنگی چندانی ندارد، و بیننده نباید انتظار داشته باشد فیلمی در حد جوخه و یا حتی نجات سرباز رایان ببیند، در واقع همانطور که اشاره شد فیلم مثل فیلمهای مشابهی که به جنگ ویتنام میپردازند به این مسئله نگاه نمیکند و درواقع هدف اصلیاش این است که سوالی را مطرح کند؟ آن هم این سوال که چرا جوانانی که با شغل، شکار، عروسی و به هر شکل دیگری مشغول زندگی خودشان هستند باید عازم جنگی شوند که نه تنها به آنها هیچ ارتباطی ندارد بلکه زندگی آنها و جمعشان را برای همیشه متحول میکند؟
* این فیلم به نام رولت روسی هم شناخته میشود، چرا که مهمترین صحنههای فیلم مربوط به اسیران جنگی است که مجبورند برای سرگرمی ویت کنگها به رولت روسی بپردازد.
پ.ن: در مراسم اسکار سال 1978 جوایز اهدا شده در رشتههای بهترین فیلم، بهترین بازیگرنقش مکمل مرد، بهترین کارگردانی و بهترین تدوین و صدابرداری، به این فیلم اختصاص داده شد. از ستارگان فیلم میتوان به "رابرت دنیرو" ، "مریل استریپ" و "جان کازال" اشاره کرد که اتفاقا دو بازیکر اول پس از این فیلم هم نقشهای به یاد ماندنی فراوانی از خود به جا گذاشتند اما شکارچی گوزن برای کازال آخرین فیلم زندگیاش بود.
اگر فیلم سینمایی همشهری کین را ندیده باشید، به احتمال زیاد دیدن فیلم "منک" نه تنها لطف چندانی برای شما نخواهد داشت بلکه حوصله شما را هم حسابی سر خواهد برد. همشهری کین یکی از مشهورترین فیلمهای تاریخ سینما است و در لیستهایی که همواره از فیلمهای برتر تاریخ منتشر میگردد همواره رتبهی اول یا دوم را به خود اختصاص داده است. با این حال واکنش بسیاری از بینندگان این فیلم پس از دیدن آن جملهای است مشابه با: خب، که چی؟ البته در نگاه اول باید گفت بیشتر این بینندگان حق دارند (خودم هم در مرتبهی اولی که فیلم را تماشا کردم جزئی از همین بینندگان بودهام)، حق دارند چون فیلم همشهری کین فیلمی نیست که مخاطبپسند باشد و اگر این همه معتبر است تا حدودی به زمانی که ساخته شده برمیگردد و بیشک استفاده از موارد تکنیکی بینظیری که در آن زمان برای اولین بار در سینما به کار برده شده بود در این مهم نقش اساسی داشته است. دلیل دیگر را هم ساختارشکنی این فیلم در قیاس با فیلمهای محبوب آن روزها مثل بربادرفته میدانند، و البته نکتههای فنی دیگری که آنها را در نقدهای فراوانی که بر این فیلم نوشته شده میتوان یافت، مواردی که در کنار آنچه ذکر گردید باعث شدهاند تا این فیلم بعد از گذشت حدود ۸۰ سال از زمان اکرانش هنوز جایگاه خود را از دست نداده باشد، به طوری که در سال 2020 کارگردان سرشناسی مثل دیوید فینچر به سراغ ساخت فیلمی با محوریت این اثر رفته است. با این پیشزمینه و همانطور که پیش از این هم در یادداشت فیلم همشهری کین اشاره کرده بودم اثر اورسون ولز بیشتر به مذاق عشاق سینما و منتقدان خوش میآید. فیلم "منک" هم چنین فیلمی است و شاید حتی دیدن آن بیش از اثر ولز حوصله میخواهد؛ (البته به قول یکی از دوستان تا قبل از اینکه از سینما و تاریخش بدانیم)
"هرمن جی منکویتس" یا همان منک، فیلمنامهنویس و نویسندهی اهل امریکا بود که بین سالهای ۱۹۲۶ تا ۱۹۵۲ فعالیت میکرد. او که یک شخصیت واقعی درتاریخ سینمای امریکا است در زمان فعالیت خود بین استودیوهای هالیوود میگشت و به عنوان نویسندهای پشت پرده، کار نویسندگان و کارگردانان دیگر را راه میانداخت. آثار او نسبتاٌ میدرخشیدند اما هیچ جا نامی از او دیده نمیشد. هرچند شاید او سهماش را همواره دریافت میکرد اما همانطور که میدانید در چنین عرصهای همیشه همه چیز پول نیست و میل به شهرت و دیده شدن هم مطرح است. در دورهای از زندگی منک که او غرق در الکل شده و دیگر جایگاه خود در همان پشت پرده سینما را هم از دست داده بود سرو کلهی جوانی پیدا میشود که اخیرا در رادیو و تلویزیون درخشیده و برای ساخت فیلم سینمایی جدید خود از یک شرکت سینمایی معتبر اختیار تام و بدون محدودیت گرفته است. این کارگردان جوان که اورسون ولز نام داشت به واسطهی وکیلش به سراغ منک که آن روزها در دوران نقاهت تصادف شدید رانندگی به سر میبرد و حال و روز خوشی نداشت میرود و از او می خواهد ظرف ۶۰ روز برایش فیلمنامهای بنویسد که با آن دنیای هالیوود را متحول کند. طبق معمول هم قرار است بعد از ساخت فیلم، نامی از هرمن منکویتس وجود نداشته باشد و همه چیز به نام ولز تمام شود. قرارداد بسته میشود و همانطور که احتمالا تا الان متوجه شدهاید و اتفاقا باید قبل از دیدن فیلم به آن آگاه باشید اثری که منک در این مدت معین می نویسد فیلمنامهی همان فیلم مشهور همشهری کین است. فیلم سینمایی منک را میتوان زندگینامهی منکویتس در روزهایی که همشهری کین را نوشت به حساب آورد.
اما این فیلم فینچر یک فیلم زندگینامهای عادی نیست. ببینید قضیه از این قرار است؛ کاری که اورسون ولز از منک میخواهد شاید کار خیلی سختی برای منک نباشد، در واقع او حرفهای این کار است و بارها به عنوان نویسندهی پشت پرده آثار نسبتا خوبی نوشته است. حتی حالا که از لحاظ جسمی فرسوده به نظر میآید و جفت پایش شکسته است هم ذهنش همان ذهن خلاق هرمن منکویتس است و اورسون ولز هم این را خوب می داند که به سراغ او آمده است. اما نکاه اصلی فیلم در اینجاست که منک این بار قصد ندارد به راه قبل ادامه دهد و برای یک بار هم که شده قصد دارد خود واقعی اش را به اثبات برساند. به همین جهت برای نوشتن داستان این فیلمنامه به سراغ زندگی پر فراز و نشیب خودش در هالیوود میرود، زندگی پر فراز و نشیبی که در دل خود به افشای نبایدهای فراوان آن روزگار میپردازد. در واقع فیلم سینمایی منک با نمایش حال و گذشتهی این نویسنده به من و شمای بیننده نشان میدهد که چگونه فیلم همشهری کین شکل گرفته است، تلاشی که او برای نوشتن این فیلم انجام داده بی شباهت با یک انتقام شخصی از هالیوود نیست.
در واقع داستان منک داستان زندگی است. البته روی نسبتا متفاوتی از زندگی، آن بخش از زندگی که ما برای تغییرش تمام تلاشمان را انجام میدهیم، اما خب گاهی قرار نیست علیرغم همهی تلاشهایمان چیزی تغییر کند و ما ناچار به پذیرش آن هستیم.
+ این فیلم که دیوید فینچر آن را در سال 2020 با فیلمنامهای نوشتهی پدر خودش بر روی پرده سینما برد بر خلاف آنچه انتظار می رود نه تنها فیلمی در تایید یا تقدیس فیلم همشهری کین، تاریخ سینما و هالیوودبه حساب نمیآید بلکه حتی شاید بتوان این فیلم را هجونامهای برهمه آنها دانست.
++ منک به سبک فیلم های آن روزگار سیاه و سفید ساخته شده است.
در میان همکلاسیهای دوران دانشگاهم یک پسر اصطلاحاً ریزهمیزهای حضور داشت که اهل شهرستانی دیگر بود. او محمدرضا نام داشت و به راحتی میتوانستیم او را یک فیلمباز حرفهای بنامیم. آن سالهای نه چندان دور، یعنی سالهای دههی هشتاد خورشیدی، سالهایی بود که گوشیهای تلفن همراه هنوز چندان هوشمند نشده بودند و حداقل به این حد از سرگرم کنندگی امروز نرسیده بودند. به همین دلیل غالباً نمیتوانستند به تنهایی تمام اوقات مالکانشان را از آن خود کنند. دنیای اینترنت هم(حداقل برای اکثر مردم) دنیای چندان پرسرعتی نبود و دسترسی به فیلمهای سینمایی روز، اغلب از طریق دستبهدست شدن دیویدیها و فلشمموریهایی که آن روزها کالایی لوکس و نسبتا شگفت انگیز به حساب میآمدند، میسر میگردید. آن زمان برنامههای تلویزیونی مورد علاقهی من اندک برنامههای با موضوع سینما بودند که از تلویزیون پخش میشد، برنامههایی مثل سینما چهار که هر هفته با نمایش و تحلیل فیلم نیز همراه بود. همچنین از سالهای مدرسه یکی از جذابیتهای تلویزیون در عید نوروز برای من همین پخش شدن تعداد زیادی فیلم سینمایی جدید بود که غالباً از شبکههای مختلف تلویزیون پخش میشد. به یاد دارم اولین نوروز بعد از آشنایی با محمدرضا وقتی مثل همیشه با کلی ذوق و شوق پای پیشپرده فیلمهای نوروز نشستم متوجه شدم برای اولین بار اغلب فیلمها را به توصیه و لطف محمدرضا دیدهام و تقریبا فیلم خوب جدیدی در میان فیلمها وجود نداشت که ندیده باشم. محمدرضا میگفت: چه حس خوبیه که متوجه بشی کلی از کشور خودت جلوتری؟. "محمدرضا جان نمیدانم الان کجایی و در چه حالی هستی و اینکه آیا روزی این یادداشت را خواهی خواند یا نه، اما خودمانیم ما هم چه دنیایی داشتیم، چه چیزهایی را مبنای جلو بودن خودمان میدانستیم." خب از خاطره بگذریم و برویم سراغ بحث خودمان درباره این فیلم:
بله بازهم فیلمی از مارتین اسکورسیزی، هنرمندی که برای من از آن دسته کارگردانهایی به حساب میآید که علاقهمندم همهی فیلمهایی که ساخته را ببینم و در این راستا پیش از این از او راننده تاکسی و رفقای خوب را دیدهام و با اینکه از هر دو راضی بودم اما به نظرم این فیلم برای من یک چیز دیگر است. شاید لازم باشد این را هم بگویم که این فیلمها (حالا با درصدی کمتر یا بیشتر) همگی فیلمهایی اصطلاحاً گانگستری به حساب میآیند. نام اصلی فیلم The Departed است که در زبان فارسی به نامهای"رفتگان"، "از دست رفته" یا "جدامانده" نیز ترجمه شده، این فیلم در سال 2006 با اقتباسی از یک فیلم هنککنگی ساخته و به هالیوود راه پیدا کرد و به تنهایی چهار جایزه اسکار و یک جایزه گلدن گلوب را نصیب خود کرده و فروش بسیار خوبی هم در گیشه داشت. آغاز فیلم مرا به یاد فیلم رفقای خوب میاندازد، آنجا که نوجوانی در ابتدای فیلم شیفتهی مردان شیکپوش و قوی هیکلی میگردد که عالم و آدم از آنها حساب میبرند و در نهایت خودش هم یکی از آنها میشود، اینجا هم با یک کودک طرف هستیم که در یک کافهی کارگری ایرلندی مشتی اسکناس از یک مرد (در همان قواره هایی که یاد شد) می گیرد و ترغیب میشود تا مثل او باشد. چند سال بعد آن مرد که کاستلو نام داشت سردستهی یکی از مشهورترین گروههای مافیای ایرلندی شده و جوانِ یاد شده که کارلین سالیوان نام داشت به یک پلیس جوان در ایالت ماساچوست تبدیل شده است. یک نیروی جوان که در واقع از طرف کاستلو برای همین تربیت شده تا در نیروی پلیس نفوذ کند و خیال کاستلو و دار و دستهاش را در جادهصافکنی باند خود راحت کند. آن سمت داستان هم پلیس است که به سردستگی سروان کویینان به همراه دستیارش گروهبان دیگنام که مدتهاست به دنبال یافتن ردی از خلافهای کاستلو هستند تصمیم میگیرند برای به تله انداختن او با رعایت همهی تمهیدات لازم فردی را از نیروهای خودی انتخاب کنند تا به نزدیک ترین لایههای دار و دستهی کاستلو نفوذ کند. انتخاب آنها بیلی کاستیگان است، پلیس جوانی که در زندگی شخصیاش روزهای ناموفقی را پشت سر گذاشته است و برای طبیعی جلوه دادن ماجرای یاد شده هم مدتی به زندان می افتد و پس از آن وارد این هزارتوی پر پیچ و خم میشود.
در این فیلم سالیوان(مت دیمون) و کاستیگان (لئوناردو دیکاپریو) جوانهای بسیار باهوشی هستند که هرچند همدیگر را نمیشناسند اما به عنوان نمایندگان دو گروه پلیس و تبهکار، یکی برای پیروزی خیر و دیگری برای برتری شر با تلاش جان فرسا و پردلهرهی خود در دو ساعت و سی دقیقه، فیلمی پرهیجان و پر کشش را به همهی بینندگان این فیلم هدیه میکنند.
+ از نکتههای جالب توجه این فیلم که در یکی از یادداشتها آن را خواندهام این بود که فیلم رفتگان در طول دو ساعت و سی دقیقه، حتی یک تعقیب و گریز پلیسیِ آنچنانی مشابه فیلمهای هالیوودی وجود ندارد اما با این حال به خوبی و بسیار بهتر از برخی از آن فیلمها باعث کشش و جذب بیننده تا پایان فیلم میگردد.
++ نمیدانم چرا به یاد محمدرضا افتادم و از او نوشتم، چون دیدن این فیلم را مرهون همکلاسی دیگری به نام مرتضی هستم. آن هم یکی دو سال پیش از محمدرضا، دقیقا در سالی که این فیلم اکران شد. حالا شاید روزی درباره مرتضی هم نوشتم.