در میان همکلاسیهای دوران دانشگاهم یک پسر اصطلاحاً ریزهمیزهای حضور داشت که اهل شهرستانی دیگر بود. او محمدرضا نام داشت و به راحتی میتوانستیم او را یک فیلمباز حرفهای بنامیم. آن سالهای نه چندان دور، یعنی سالهای دههی هشتاد خورشیدی، سالهایی بود که گوشیهای تلفن همراه هنوز چندان هوشمند نشده بودند و حداقل به این حد از سرگرم کنندگی امروز نرسیده بودند. به همین دلیل غالباً نمیتوانستند به تنهایی تمام اوقات مالکانشان را از آن خود کنند. دنیای اینترنت هم(حداقل برای اکثر مردم) دنیای چندان پرسرعتی نبود و دسترسی به فیلمهای سینمایی روز، اغلب از طریق دستبهدست شدن دیویدیها و فلشمموریهایی که آن روزها کالایی لوکس و نسبتا شگفت انگیز به حساب میآمدند، میسر میگردید. آن زمان برنامههای تلویزیونی مورد علاقهی من اندک برنامههای با موضوع سینما بودند که از تلویزیون پخش میشد، برنامههایی مثل سینما چهار که هر هفته با نمایش و تحلیل فیلم نیز همراه بود. همچنین از سالهای مدرسه یکی از جذابیتهای تلویزیون در عید نوروز برای من همین پخش شدن تعداد زیادی فیلم سینمایی جدید بود که غالباً از شبکههای مختلف تلویزیون پخش میشد. به یاد دارم اولین نوروز بعد از آشنایی با محمدرضا وقتی مثل همیشه با کلی ذوق و شوق پای پیشپرده فیلمهای نوروز نشستم متوجه شدم برای اولین بار اغلب فیلمها را به توصیه و لطف محمدرضا دیدهام و تقریبا فیلم خوب جدیدی در میان فیلمها وجود نداشت که ندیده باشم. محمدرضا میگفت: چه حس خوبیه که متوجه بشی کلی از کشور خودت جلوتری؟. "محمدرضا جان نمیدانم الان کجایی و در چه حالی هستی و اینکه آیا روزی این یادداشت را خواهی خواند یا نه، اما خودمانیم ما هم چه دنیایی داشتیم، چه چیزهایی را مبنای جلو بودن خودمان میدانستیم." خب از خاطره بگذریم و برویم سراغ بحث خودمان درباره این فیلم:
بله بازهم فیلمی از مارتین اسکورسیزی، هنرمندی که برای من از آن دسته کارگردانهایی به حساب میآید که علاقهمندم همهی فیلمهایی که ساخته را ببینم و در این راستا پیش از این از او راننده تاکسی و رفقای خوب را دیدهام و با اینکه از هر دو راضی بودم اما به نظرم این فیلم برای من یک چیز دیگر است. شاید لازم باشد این را هم بگویم که این فیلمها (حالا با درصدی کمتر یا بیشتر) همگی فیلمهایی اصطلاحاً گانگستری به حساب میآیند. نام اصلی فیلم The Departed است که در زبان فارسی به نامهای"رفتگان"، "از دست رفته" یا "جدامانده" نیز ترجمه شده، این فیلم در سال 2006 با اقتباسی از یک فیلم هنککنگی ساخته و به هالیوود راه پیدا کرد و به تنهایی چهار جایزه اسکار و یک جایزه گلدن گلوب را نصیب خود کرده و فروش بسیار خوبی هم در گیشه داشت. آغاز فیلم مرا به یاد فیلم رفقای خوب میاندازد، آنجا که نوجوانی در ابتدای فیلم شیفتهی مردان شیکپوش و قوی هیکلی میگردد که عالم و آدم از آنها حساب میبرند و در نهایت خودش هم یکی از آنها میشود، اینجا هم با یک کودک طرف هستیم که در یک کافهی کارگری ایرلندی مشتی اسکناس از یک مرد (در همان قواره هایی که یاد شد) می گیرد و ترغیب میشود تا مثل او باشد. چند سال بعد آن مرد که کاستلو نام داشت سردستهی یکی از مشهورترین گروههای مافیای ایرلندی شده و جوانِ یاد شده که کارلین سالیوان نام داشت به یک پلیس جوان در ایالت ماساچوست تبدیل شده است. یک نیروی جوان که در واقع از طرف کاستلو برای همین تربیت شده تا در نیروی پلیس نفوذ کند و خیال کاستلو و دار و دستهاش را در جادهصافکنی باند خود راحت کند. آن سمت داستان هم پلیس است که به سردستگی سروان کویینان به همراه دستیارش گروهبان دیگنام که مدتهاست به دنبال یافتن ردی از خلافهای کاستلو هستند تصمیم میگیرند برای به تله انداختن او با رعایت همهی تمهیدات لازم فردی را از نیروهای خودی انتخاب کنند تا به نزدیک ترین لایههای دار و دستهی کاستلو نفوذ کند. انتخاب آنها بیلی کاستیگان است، پلیس جوانی که در زندگی شخصیاش روزهای ناموفقی را پشت سر گذاشته است و برای طبیعی جلوه دادن ماجرای یاد شده هم مدتی به زندان می افتد و پس از آن وارد این هزارتوی پر پیچ و خم میشود.
در این فیلم سالیوان(مت دیمون) و کاستیگان (لئوناردو دیکاپریو) جوانهای بسیار باهوشی هستند که هرچند همدیگر را نمیشناسند اما به عنوان نمایندگان دو گروه پلیس و تبهکار، یکی برای پیروزی خیر و دیگری برای برتری شر با تلاش جان فرسا و پردلهرهی خود در دو ساعت و سی دقیقه، فیلمی پرهیجان و پر کشش را به همهی بینندگان این فیلم هدیه میکنند.
+ از نکتههای جالب توجه این فیلم که در یکی از یادداشتها آن را خواندهام این بود که فیلم رفتگان در طول دو ساعت و سی دقیقه، حتی یک تعقیب و گریز پلیسیِ آنچنانی مشابه فیلمهای هالیوودی وجود ندارد اما با این حال به خوبی و بسیار بهتر از برخی از آن فیلمها باعث کشش و جذب بیننده تا پایان فیلم میگردد.
++ نمیدانم چرا به یاد محمدرضا افتادم و از او نوشتم، چون دیدن این فیلم را مرهون همکلاسی دیگری به نام مرتضی هستم. آن هم یکی دو سال پیش از محمدرضا، دقیقا در سالی که این فیلم اکران شد. حالا شاید روزی درباره مرتضی هم نوشتم
.
بعد از دیدن دو فیلم ساخته شده در سال 2000 باز هم به سراغ فیلمی کلاسیک رفتم و این بار در سال 1959 فیلمی را انتخاب کردم که با این نام عجیب و تا حدودی جالب توجه، عنوان برترین فیلم کمدی تاریخ را به خود اختصاص داده است. فیلم "بعضیها داغشو دوست دارن" که نویسنده، تهیه کننده و کارگردان آن بیلی وایلدر است با صحنهای از یک تعقیب و گریز آغاز میگردد، باندی خلافکار که به وسیله اتومبیل حمل جنازه با تابوتی پر از مشروبات احتمالا غیرمجاز در حال فرار از دست پلیس هستند و به نظر موفق هم میشوند، پس از آن من و شمای بیننده به همراه مامور پلیسی که با لباس شخصی به دنبال ردی از این افراد است وارد یک کافهرستوران میشویم، کافهای که در آن دو مرد به عنوان نوازندههای ویولنسل و ساکسیفون در حال نوازندگی هستند و زنانی هم در حال رقصیدن و مردم حاضر در این کافه هم حین خوردن و نوشیدن نظارهگر آنانند. در این میان با شناسایی افرادموردنظر توسط مامور یاد شده و با علامت او، پلیس برای دستگیری آنها به داخل کافه هجوم میآورد و اصطلاحاً همهی کاسه و کوزهها را به هم میریزد. اما خب آقای کارگردان کاری به این دو گروه پلیس و خلافکار ندارد و تمرکزش را بر روی آن دو نوازندهی گروه موسیقی میگذارد که در این آشفته بازار به هرشکلی که شده از معرکه میگریزند. این دو که "جو" و "جری" نام دارند دو نوازندهی آس و پاس هستند که برای تامین زندگی روزمرهشان در شرکتهای خدماتی مختلف دربهدر به دنبال کافهرستوران یا مراسمی می گردند تا بتوانند در آنجا بنوازند و با عایدی آن زندگی بگذرانند. آنها بعد از اینکه شغل اخیر خود را به دلیل ماجرایی که شرح داده شد از دست میدهند به تک تک شرکتهای کاریابی سر میزنند اما تقریباً هیچ شغلی برایشان وجود ندارد و یکی از آن شرکتها به آنها اعلام میکند فقط به دو نوازندهی زن برای شرکت در یک تور در شهر میامی با شرایط مالی بسیار خوب و به دو نوازنده مرد برای فقط یک شب اجرا با درآمدی ناچیز در چند صد کیلومتر دورتر از جایی که از محل زندگی آنها نیازمندند.
به هر حال این دو ناچار میشوند که حداقل برای آزاد کردن پالتوهایشان از گرو هم که شده، همین کارِ راه دور را بپذیرند و به این جهت از یکی از دوستانشان اتومبیلش را قرض میگیرند و راهی پارکینگ میشوند تا در این هوای برفی عازم شوند. اما نقطه عطف فیلم در همین پارکینگ است. جایی که سرنوشت این دو نوازنده با همان گروه خلافکاران سازمان یافته که در ابتدای فیلم دیدیم تلاقی پیدا میکند. در واقع جری و جو در پارکینگ عمومی بعد از شنیدن صدای گلوله پشت یکی از اتومبیل ها پنهان شده بودند که با صحنه قتل عام گانگسترها که گویا رقیب یکدیگر بودند مواجه می شوند و از قضا با سرو صدای ناشیانهای هم که از خود در می آورند قاتلین را متوجه می کنند و مورد حمله آنها قرار میگیرند که البته این بار هم مثل ماجرای کافهرستوران از مهلکه می گریزند.
اما این دو جوان آس و پاس که حتی پالتویی هم برای گرم نگه داشتن خود در این زمستان برفی ندارند چگونه میتوانند از چنگ یک گروه تبهکار که کل کوچه و خیابان شهر را زیر مشت خود دارند بگریزند. اینجاست که این دو نوازنده برای گریز راهی در برابر خود نمی بینند جز فکر کردن به گزینه اولی که آن موسسه خدماتی به دنبالش بود، یعنی نیاز به دو نوازندهی خانم در شهر میامی برای پیوستن به گروه کنسرتی که قصد اجرای چند برنامه مهم دارد و رهبر ارکستر آن تاکید دارد که در گروهش جایی برای مردان نیست. در واقع بخش اصلی فیلم از اینجای داستان به بعد آغاز میگردد و از این پس وارد ماجرای جالب و شیرین این دو نوازنده و تلاششان برای پیوستن به این گروه بانوان و ماجراهای مربوط به آن هستیم.
+ اگر احیاناً علاقهمند بودید که نظر من را درباره این فیلم بدانید، پس از نیمچه انقلابی که در رابطه با شغلم داشتم و به واسطه آن بعد از مدتها دوباره جمعههایم را به دست آوردم، 122 دقیقه از اولین جمعهی آزادم را به تماشای این فیلم که از زمان اکرانش بیش از شش دهه گذشته نشستم و از این بابت بسیار راضیام.
حالا که به واسطه صحبت درباره فیلم دورافتاده در سال 2000 هستیم بد نیست به یکی از شاهکارهای خلق شدهی تاریخ سینما در این سال سری بزنیم و با داستان فیلم گلادیاتور به سال 180 میلادی و در قلب امپراتوری روم سفر کنیم. فیلم گلادیاتور ساختهی ریدلی اسکات، کارگردان سرشناس امریکایی در سال 2000 میلادی بعد از مدتها غیبتِ چنین ژانری در دنیای سینما با هزینه بسیار بالای 103 میلیون دلاری خود تا حدودی با ریسک بر روی پرده سینما رفت، اما با درخشش خود "راسل کرو"ی گلادیاتور را تا ابد در ذهن علاقه مندان به سینما ماندگار کرد.
" امپراتوری روم در هنگامه اوج قدرت خود از مرزهای شمالی انگلستان تا صحراهای آفریقای شمالی گسترده بود. بیش از یک چهارم جمعیت جهان آن روزگاران تحت فرمان سزارها زندگی می کردند. در زمستان سال 180 پس از میلاد مسیح، نبرد دوازده سالهی امپراتور مارکوس اورلیوس با قبیلهی بربرها سرانجام به پایان خود نزدیک میگشت، تنها یک سنگر مستحکم بر سر راه پیروزی روم و تامین امنیت در سراسر امپراتوری باقی مانده بود که پایداری می کرد..."
فیلم با یادداشت توضیحی فوق آغاز می شود و پس از آن شاهد یکی از ماندگارترین سکانسهای تاریخ سینما هستیم، سکانس کوتاهی که در آن با شنیدن یک موسیقی بسیار زیبا از هانس زیمر، نمای بسته دست شخصی را می بینیم که در یک گندمزار قدم میزند و خوشههای گندم را نوازش میکند، پس از این آرامش پر معنای پیش از طوفان وارد صحنهی نبرد سربازان می شویم، نبردی که در آغاز فیلم و همین یادداشت دربارهاش توضیح مختصری داده شد. نبردی خشن و خونبار که شاید مثل فیلم نجات سرباز رایان در همان ابتدا بیننده را دچار نوعی شوک می کند تا او را با واقعیت جنگ آشنا کند. به هر حال نبرد یاد شده در همان ده یا پانزده دقیقهی ابتدایی فیلم با پیروزی رومیان به پایان می رسد، نگران لوث شدن داستان فیلم نباشید دانستن این موارد قبل از دیدن فیلم چندان هم اهمیتی ندارد و به داستان اصلی فیلم ضربه نمیزند، چرا که این نبرد موضوع اصلی فیلم نیست و در واقع چالشهای بعد از این پیروزی است که هدف ریدلی اسکات برای ساختن فیلمش بوده است.
هر چند داستان فیلم گلادیاتور واقعی نیست اما به چالشی اشاره میکند که در بیشتر امپراتوریها همیشه وجود داشته و حالا هم که بساط امپراتوریهای بزرگ درجهان برچیده شده برای حاکمان اغلب دیکتاتور این روزگارهمچنان برقرار است. چالش جانشینی امپراتور و حسد اطرافیان و در نهایت تبعات آن.
شخصیت اصلی این فیلم که نقش آن را راسل کرو بازی میکند ژنرال ماکسیموس نام دارد که فرماندهی ارتش روم به عهده اوست. او رهبری کارکشته و بسیار کاردان است که توانسته بخش زیادی از جهان را تحت سلطه امپراتوری روم درآورد. امپراتور روم یعنی مارکوس اورلیوس هم به این امر واقف است و در بستر مرگ با نادیده گرفتن پسرش کومودوس، ژنرال ماکسیموس را جانشین خود اعلام می کند و این گونه تخم حسد را در قلب پسر میکارد. پس از مرگ امپراتور که اتفاقا مرگی طبیعی نبوده و قتلی با عاملیت پسر خودش کومودوس بوده است، پسر جایگاه پدر را تصاحب می کند و پس از آن، فرمان قتل ژنرال ماکسیموس را نیز صادر می کند، ماکسیموس هم که از تصمیم امپراتور برای جانشینی خودش بی خبر است در ابتدا با کومودوس درگیر و پس از آن مجبور به فرار میشود و در نهایت این فرماندهی ارتش سر از بازار فروش بردگان در میآورد، بردگانی که خریداری و تربیت میشدند تا برای گلادیاتورشدن و مبارزه با یکدیگر در برابر مردم به نمایش در بیایند. بینندهی فیلم گلادیاتور در طول این 171 دقیقه؛ شاهد تلاش فرماندهای شریف است که روزی قرار بوده در راس بزرگترین امپراتوری دنیا بنشیند، اما حالا در نقش یک برده و در نقش یک گلادیاتور برای زندگی و شرافتش میجنگد.
گلادیاتور فیلمی دیدنیست که به غیر از توجه تماشاگران، نظرمنتقدان و داوران جشنوارههای معتبر سینمایی را نیز به خود جلب کرد و موفق شد به تنهایی در 30 رشته در جشنوارههای اسکار، بفتا و گولدن گلوب نامزد گردد و از بین آنها 5 جایزه اسکار، 4 جایزه بفتا و 1 جایزه گلدن گلوب را از آن خود کند.
من عادت دارم وقتی یک نفر را پیدا میکنم که دوستش دارم دیگر بیخیال آن شخص نمیشوم و آنقدر این گیر دادن ادامه پیدا میکند که اغلب آن شخص خودش من را ول می کند و می رود پی کارش. حالا به این موضوع در قالب همان دنیای کتاب و وبلاگ بپردازیم بهتر است، اگر یادتان باشد یک دورهای آن شخص، جناب پل استر بود و چندتایی از آثار ایشان را خواندم. کتابهای هری پاتر را هم که در جریانید، الان هم چند ماهی هست که بر روی آثار جناب داستایوسکی و فیلمهای تام هنکس تمرکز کردهام و بیخیال این دو عزیز هم نخواهم شد.
بعد از فیلمهای فارست گامپ و مسیرسبز که از فیلمهای شاخص با بازی تام هنکس به حساب میآیند این بار به سراغ فیلمی کمافتخارتر اما شاید بسیار دیدهشدهتر با بازی او، یعنی فیلم "دورافتاده" رفتم. فیلمی که بسیاری از ما آن را با توپ معروف ویلسون که ردی از یک دست بر روی آن نقش بسته بود میشناسیم. این فیلم اثر دیگری از رابرت زمیکس است که پیش از این با فیلم فارست گامپ جایزهی اسکار بهترین کارگردانی را از آن خود کرده بود و با این فیلم یک گام تجاری خوب برداشته و فیلمی خاطره انگیز از خود بر جای گذاشت.
داستان این فیلم در مورد یک مامور پستی به نام چاک نولاند است که در شرکت مشهور فدکس کار میکند و بنا به مسئولیت شغلیاش به نقاط مختلف جهان سفر میکند تا عملکرد شرکت را بررسی کند. او در یکی از آخرین سفرهای کاریاش که مقارن با روزهای عید کریسمس است در همان صحنههای تقریباً آغازین فیلم در فرودگاه با نامزدش خداحافظی میکند و راهی سفر میشود اما هنوز ساعتی از پروازش نگذشته که هواپیمای حامل او دچار حادثه میگردد و به قلب اقیانوس سقوط میکند و جز چاک و تعدادی بستهی پستی هیچ بازماندهی دیگر از خود به جا نمی گذارد. چاک به زحمت خود را به یک خشکی میرساند که جزیرهای ناشناخته و خالی از سکنه است. فیلم ماجرای تلاش چاک در ابتدا برای نشان دادن اثری از زنده ماندن خود به هواپیماهای امداد و نجات، و پس از آن تلاش برای نجات از این جزیره است. این کوشش از روشن کردن آتش و سعی در شکار گرفته تا در نهایت تلاش برای زنده ماندن، لحظه به لحظهاش دیدنیست و بازی خوب تام هنکس هم در واقعی جلوه دادن آن تحسین برانگیزبوده است.
....................
از نکات جالب این فیلم همان ماجرای توپ والیبال است. این توپ که چاک آن را در میان بستههای پستی سالم مانده از آن سقوط می یابد، بعد از گذراندن روزهای طولانی تنهایی چاک، تنها همدم و یار او و حتی شاید تنها دلیل زنده ماندن او در جزیره است.
اولین بار با کتاب امریکایی آرام با جناب گراهام گرین آشنا شدم، تجربهی یک آشنایی عالی با کتابی بسیار خوشخوان. اما خب احتمالا شما هم مثل بسیاری از کتابخوانها و همینطور بسیاری از علاقهمندان به سینما، گراهام گرین را بیشتر به خاطر کتاب و فیلم "مردسوم" میشناسید.
فیلم سینمایی مردسوم که بر روی پوستر تبلیغاتی خود نام بازیگر و کارگردان سرشناسی همچون اورسون ولز را به عنوان یکی از بازیگران اصلی فیلم به نمایش گذاشته است در سال 1949 توسط کارول رید و بر اساس فیلمنامهای از گراهام گرین ساخته شد، فیلمنامهای که آنقدر خوب بود که بعدها نویسندهاش را به این صرافت انداخت که آن را تبدیل به رمانی کرده و منتشر کند.
مسیر سبز یکی از اولین فیلمهایی به حساب میآید که سالها پیش دیدگاه من به فیلم و سینما را تغییر داد و به طور جدی مرا با این نوع مطالعه آشنا کرد. فیلمی که در نوع خود یکی از محبوبترین فیلمهای تاریخ سینما به حساب میآید و ساخته فرانک دارابونت است. درست است که این کارگردان در چند سال گذشته در زمینه سریال سازی فعالیت داشته و با ساختن سریال مردگان متحرک (Walking Dead) طرفداران فراوانی در ژانر درام و وحشت برای خود دست و پا کرده است اما در دنیای سینما بیشتر دارابونت را به خاطر فیلم سینمایی رستگاری از شائوشنگ شناخته و تحسین میشود، فیلمی که سالهاست در صدر لیستهای معتبری همچون imdb جا خوش کرده و در دنیا فیلم بسیار شناخته شدهایست. از آنجا که قرار نیست درباره آن فیلم که اتفاقاً اولین فیلم این کارگردان امریکایی هم بوده و بسیار هم درخشیده الان با هم صحبت کنیم از زمان ساختش پنج سالی به جلو می رویم و به سال 1999 میرسیم، دارابونت 5 سال بعد از آن درخشش اثر اول، برای ساختن فیلم بعدی خود باز هم به سراغ داستانی از استیون کینگ، رماننویس مشهور امریکایی رفت و فیلم سینمایی مسیر سبز را همچون فیلم اول بر اساس رمانی از این نویسنده به روی پرده برد. با وجود اینکه امروز مسیرسبز یکی از محبوبترین فیلمهای تاریخ سینما در نزد علاقهمندان دنیای تصویر به حساب میآیدو حتی بسیاری از منتقدان و سینماگران هم امروز چنین نظری دارند، اما در سال 2000 اوضاع چنین نبود و حداقل درنظر هیچکدام از داوران آکادمی اسکار برای این فیلم چنین اقبالی وجود نداشت و مسیرسبزدر هر چهار رشتهای که در آن سال نامزد شده بود جایزهها را به رقیب خود یعنی فیلم زیبای امریکایی که به نظر شخصی من در مقایسه با مسیر سبز اصلا هم فیلم خوبی نبود واگذار کرد.
اما بعد از این همه مقدمه کم کم برسیم به داستان فیلم؛ حتماً شما هم با من هم عقیده هستید که "مسیرسبز" نام زیبایی است و حس خوبی را هم القا میکند، آنقدر خوب که آن روزها که هنوز پای این ویروس منحوس کرونا به زندگیمان باز نشده بود، من به همراه چند تن از دوستان این نام را بر روی باشگاه کتابمان گذاشته بودیم. باشگاهی که به واسطه آن هفتهای یک بار دورهم جمع میشدیم و با هم از کتابها و فیلمها حرف میزدیم. اما داستانِ نام مسیر سبز در فیلم فرانک دارابونت ربطی به این حال خوش و این حرفها ندارد و موضوعش بسیار متفاوت است. در واقع مسیرسبز در این فیلم نام بندی از یک زندان در امریکاست که در آنجا از مجرمینی نگهداری میکنند که در انتظار حکم اعدام خود هستند، آنهم یک اعدام وحشتناک به نام اعدام با صندلی الکتریکی. هرچند فکر نمیکنم اعدام غیر وحشتناکی هم وجود داشته باشد.
فیلم با نشان دادن مردی کهنسال که بر روی تخت خود در خانه سالمندان از خواب می پرد آغاز می شود. پیرمردی که پل اجکام نام دارد، او در جوانی خود حوالی دهه سی میلادی مسئول و سرنگهبان بخشی از یک زندان (همان بخش مسیرسبز) در امریکا بوده است. بعد از نمایش اندکی از چگونگی زندگی او در خانهی سالمندان بیننده شاهد خواهد بود که این پیرمرد برای یکی از دوستانش شروع به تعریف کردن یک خاطره میکند. خاطرهای که مربوط به دوران خدمتش در زندان بوده و تمامِ زندگیِ او را تحت تاثیر قرار داده است. شرح این خاطره و سفر بیننده به آن سال ها بخش اصلی این فیلم 188 دقیقهای را تشکیل میدهد. در این خاطره با زندانی سیاه پوست و بسیار تنومندی آشنا میشویم که به تازگی به این زندان انتقال داده شده است. جرم او تجاوز و قتل دو کودک خردسال است. جرمی که طبیعتاً می بایست در همان دقایق آغازین تکلیف بیننده را با این شخصیت داستان مشخص کند. اما خیلی طول نمی کشد تا با اولین جملهای که از این زندانی میشنویم اوضاع متفاوت شود. آنهم وقتی است که آقای جان کافیِ درشت هیکل توسط پل به سلولش هدایت می شود و هنگام خروج مسئول زندان از سلول از او می پرسد: "رئیس، شبها چراغها را خاموش می کنید؟ آخه من از تاریکی می ترسم." همین جملهی آغازین نشان میدهد که یک چیزی انگار جور در نمیآید، قاتل و متجاوز کودکان آن هم با آن ظاهر و هیکل تنومند آن وقت ترس از تاریکی؟ آنهم به شکلی کودکانه؟
فیلم یک روایت طولانی بدون اتفاقات هیجان انگیز خاصی است که اغلب محبوب بینندگان امروزیست، اما فیلم بسیار خوبیست و هربار که آن را دیدهام برای من بسیار تاثیرگذار بوده است.
..............
+ از دوستانی که یادداشتهای این وبلاگ را دنبال میکنند به خاطر نبودنم در این مدت پوزش میخواهم. دلیل این روزهای غیبت حال ناخوشم بود که به خاطر از دست دادن عزیزی از اقوام اتفاق افتاد و تازه باورم شده که دیگر نیست و نخواهد بود.
++ بیش از یک ماه است هیچ کتابی نخواندهام اما اگر چیزی از آخرین خواندهها در خاطرم مانده باشد بزودی سعی خواهم کرد یادداشتهای نیمه کارهای که باقی مانده را تکمیل و منتشر کنم.
+++ سلامت باشید و شاد.