من عادت دارم وقتی یک نفر را پیدا میکنم که دوستش دارم دیگر بیخیال آن شخص نمیشوم و آنقدر این گیر دادن ادامه پیدا میکند که اغلب آن شخص خودش من را ول می کند و می رود پی کارش. حالا به این موضوع در قالب همان دنیای کتاب و وبلاگ بپردازیم بهتر است، اگر یادتان باشد یک دورهای آن شخص، جناب پل استر بود و چندتایی از آثار ایشان را خواندم. کتابهای هری پاتر را هم که در جریانید، الان هم چند ماهی هست که بر روی آثار جناب داستایوسکی و فیلمهای تام هنکس تمرکز کردهام و بیخیال این دو عزیز هم نخواهم شد.
بعد از فیلمهای فارست گامپ و مسیرسبز که از فیلمهای شاخص با بازی تام هنکس به حساب میآیند این بار به سراغ فیلمی کمافتخارتر اما شاید بسیار دیدهشدهتر با بازی او، یعنی فیلم "دورافتاده" رفتم. فیلمی که بسیاری از ما آن را با توپ معروف ویلسون که ردی از یک دست بر روی آن نقش بسته بود میشناسیم. این فیلم اثر دیگری از رابرت زمیکس است که پیش از این با فیلم فارست گامپ جایزهی اسکار بهترین کارگردانی را از آن خود کرده بود و با این فیلم یک گام تجاری خوب برداشته و فیلمی خاطره انگیز از خود بر جای گذاشت.
داستان این فیلم در مورد یک مامور پستی به نام چاک نولاند است که در شرکت مشهور فدکس کار میکند و بنا به مسئولیت شغلیاش به نقاط مختلف جهان سفر میکند تا عملکرد شرکت را بررسی کند. او در یکی از آخرین سفرهای کاریاش که مقارن با روزهای عید کریسمس است در همان صحنههای تقریباً آغازین فیلم در فرودگاه با نامزدش خداحافظی میکند و راهی سفر میشود اما هنوز ساعتی از پروازش نگذشته که هواپیمای حامل او دچار حادثه میگردد و به قلب اقیانوس سقوط میکند و جز چاک و تعدادی بستهی پستی هیچ بازماندهی دیگر از خود به جا نمی گذارد. چاک به زحمت خود را به یک خشکی میرساند که جزیرهای ناشناخته و خالی از سکنه است. فیلم ماجرای تلاش چاک در ابتدا برای نشان دادن اثری از زنده ماندن خود به هواپیماهای امداد و نجات، و پس از آن تلاش برای نجات از این جزیره است. این کوشش از روشن کردن آتش و سعی در شکار گرفته تا در نهایت تلاش برای زنده ماندن، لحظه به لحظهاش دیدنیست و بازی خوب تام هنکس هم در واقعی جلوه دادن آن تحسین برانگیزبوده است.
....................
از نکات جالب این فیلم همان ماجرای توپ والیبال است. این توپ که چاک آن را در میان بستههای پستی سالم مانده از آن سقوط می یابد، بعد از گذراندن روزهای طولانی تنهایی چاک، تنها همدم و یار او و حتی شاید تنها دلیل زنده ماندن او در جزیره است.
تاریخ نخواندهام، جامعهشناس هم نیستم و حتی متاسفانه مطالعه چندانی هم در این زمینه نداشتهام اما سالهاست با توجه به آنچه که در اطرافم میبینم احساس میکنم انگار امروز انسانها بیش از هر زمان دیگری نیاز به انگیزه دارند. حال این انگیزه برای انجام دادن هر کار مهم و موفقیتی در زندگی باشد یا حتی اگر تنها انگیزهای باشد برای زندگی کردن. نمی دانم در گذشته، منظور در آن گذشتهای که هنوز من در آن زندگی نمیکردم هم اوضاع به همین منوال بوده یا خیر، اما به گمانم به این شدت نبوده است، احتمالاً با این چند خط موفق نشدهام منظورم را برسانم. بگذارید بیشتر سعی کنم. از انگیزه و کمبود آن در این روزگار سخن میگویم. شاید با گذشت سالها، با تکرار شکستها و با زایش سختیهای مزمن و بی وقفهی پنهان شده در پشت کلمهی پیشرفت بوده است که اندوختهی انگیزه در وجود انسانها نسل به نسل کمتر شده تا به امروز که دیگر انگیزه برای انسانهای پردرد امروزی یک کالای کمیاب و گرانقیمت به حساب میآید و حتی کاسبی آن هم به یکی از داغترین کاسبیهای این روزگار بدل گردیده است بطوریکه فارغ از دوران کرونا به جرات میتوان گفت امروزه پرشورترین و پرطرفدارترین سخنرانیها نه با حضور فیلسوفان و سخنوران ادبیات و عرفان بلکه با حضور سخنرانان انگیزشی برگزار میگردد و بی تعارف و بدون هیچ خط کشی مثبت و منفی باید گفت امروز کتابهای روانشناسی، خودیاری و انگیزشی پرطرفدارترین کتابها(حداقل در این دیار) به حساب میآیند. انگار همهی ما در این روزگار، تشنهی انگیزه هستیم،
دنیای تصویر هم گزینههای متنوعی برای این موضوع دارد، از فیلم بسیار خوب نجات سرباز رایان که انگیزهی جنگیدن برای رسیدن به موفقیت را با خشنترین شیوهی ممکن به تماشاگر مینمایاند گرفته تا فارست گامپ که این کار را به سادهترین و صمیمیترین روش آن انجام میدهد. خب برسیم به فیلم؛
در ادامه گشت و گذار در میان 101 فیلم چهار ستاره تاریخ سینما این بار هم به هالیوود سفر کردم و در سال 1994 لحظات عجیب و البته بسیار خوشی را با جناب فارست گامپ گذراندم. فارست گامپ نام شخصیت اصلی رمانی امریکایی با همین نام است که وینستون گروم آن را درسال 1986 منتشر کرده و رابرت زمیکس بر اساس آن در سال ۱۹۹۴ فیلمی سینمایی ساخته است. این فیلم با کسب عنوان پرفروش ترین فیلم سال و همینطور با برنده شدن 6 جایزه اسکار، سبب شهرت این کتاب شده و امروز با وجود اینکه 27 سال از زمان ساخته شدن این فیلم میگذرد هنوز هم از آن به عنوان یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما یاد میگردد. البته اگر همه این دلایل یاد شده هم وجود نداشت من به خاطر"تام هنکس" که نقش اصلی این فیلم را بازی میکند به سراغش میرفتم. چرا که طبق قانون نانوشتهای به نظرم هر فیلمی که تام هنکس در آن بازی کرده باشد حتماً ارزش دیدنش را دارد، هرچند در فیلم فارست گامپ در ابتدا به تام هنکس جوانی که با آن کت و شلوار و کفش غیرمتعارفش در صحنه آغازین فیلم ظاهر میشود خیلی هم عادت نداشتم و حتی آن را نپسندیدم. اما این جوان ساده دل و خوشقلب در ادامهی فیلم آنقدر خوب ظاهر شد که خیلی زود نظر من راجع به خودش را عوض کرد و در ذهنم ماندگار شد.
یادداشتهای فراوانی درباره کتاب و فیلم فارست گامپ در فضای مجازی موجود است و با یک جستجوی ساده میتوان به بسیاری از آنها که اغلب شباهت زیادی هم به یکدیگر دارند دسترسی داشت و از طرفی به نظرم صرفاً نوشتن درباره داستان فیلم در اینجا چندان لزومی ندارد. پس سعی میکنم از برداشت حسی خودم به عنوان یک بیننده و از مواردی که جرقهی فکر کردن به آنها با دیدن این فیلم آغاز گردید سخن بگویم. حتی اگر بیان آنها مثل آغاز این یادداشت آش دهان سوزی نباشد.
اغلبِ نویسندگانِ نقدها و یادداشتهای موجود درباره این فیلم، فارست گامپ را جوانی کم هوش و یا تا حدودی عقب افتاده معرفی کردهاند که در ابتدای فیلم بر روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته و داستان زندگیاش را برای مسافرانی که در کنارش مینشینند تعریف میکند. او با مرور خاطرات زندگی خودش از کودکی تا به امروز مخاطب را وارد داستان زندگی خودش میکند، یک زندگی پر فراز و نشیب که شخصیت اصلی آن همچون شخصیتهای رمانهای تاریخی در مهمترین اتفاقات تاریخی کشورش (البته با نگاهی منتقدانه) حضور داشته است. در واقع خالق این اثر به این صورت مخاطب خود را با برگهایی از تاریخ معاصر امریکا از زمان جنگ ویتنام تا زمان حال آشنا میکند.
اگر در خاطرتان باشد در یادداشتی که درباره کتاب ابله نوشته بودم نظرم را راجع به ابله و احتمال دلیل نام گذاری آن کتاب بیان کردم. هر چند موضوع تا حدودی از لحاظ عمق و منظور نویسنده متفاوت است اما خب برای بسط دادن بحث میخواهم از آن یادداشت وام بگیرم؛ در آنجا اشاره داشتم که در این روزگار ناهموار اگر با انسانی روبرو شوید که بسیار پاک و ساده دل باشد، همه را دوست داشته باشد، به همه محبت کند و مخلص کلام، تمام هم و غم خود را این بداند که تنها به وظیفه خود که انجام دادن کار خوب و درست است عمل کند، شما او را چه می نامید؟؟ شاید شما هم مثل من خوشبین باشید اما بیشک جامعه چنین فردی را ابله میداند. حالا اگر آن فرد در کنار این خصوصیات اخلاقی دچار نقصهایی هم در جسم و ذهن خود باشد که دیگر حجت را برای خل تلقی کردن خود توسط اطرافیانش تمام میکند. در واقع فارست گامپ هم نمونهای از یک ابله خوش قلب است. از آن ابلهانی که من به همراه شاید بسیاری از خوانندگان این یادداشت دوستش داریم و با این دوست داشتن به احتمال زیاد در نظر بسیاری از مردم، ابله خطاب خواهیم شد. یکی از نکات مهم این فیلم که توجه من را به خودش جلب کرد این بود که فارست در مسیر زندگی خود با سختیهای بسیاری مواجه شد اما همواره موفق و شاد بود. این جالب است که او صاحب موفقیتهای فراوان و شادیست اما هیچوقت به دنبال هیچکدام از آنها ندویده است و همواره با اعتقاد به این که تنها به وظیفه خود درست عمل کند اهمیت می دهد و همین تفکر است که در جای جای زندگیاش نه تنها باعث نجات جانش شده بلکه همواره باعث جاری شدن شادی و موفقیت در زندگیاش گردیده است، آن هم از جاهایی که حتی فکرش را هم نمیشد کرد.
این موضوع مرا به یاد شعری از یک شاعر بریتانیایی به نام "کتلین رین" می اندازد، شعری که "شکار شادی" نام دارد و اتفاقاً همین چند روز پیش هم ترجمه آن را برای دوست عزیزی خواندم. اگر شما هم دوست داشتید میتوانید فایل صوتی این شعر کوتاه را از اینجا بشنوید.