ابــله - فیودور داستایفسکی

جوانی بیست و شش هفت ساله بود، قامتی از میانه اندکی بلند‌تر و موی طلایی پرپشتی به رنگ کاه داشت و گونه هایش توافتاده و زنخ ریشش تُنُک و اندکی نوک تیز و تقریباً سفید بود. چشمانش درشت و کبود بود و نگاهی نافذ داشت و در این نگاه کیفیتی بود آرام و سنگین، حالتی عجیب که بعضی بینندگان به نخستین نگاه آن را به صرع حمل می کنند.

آنچه خواندید شرح ظاهری پرنس لیو نیکلایویچ میشکین است، شخصیت اصلی داستان کتاب ابـله، او که آخرین فرد از تباری کهن بود در خردسالی یتیم شده و تحت سرپرستی یکی از دوستان ثروتمند پدرش به نام پاولیشچف قرار گرفت و در روستا رشد کرد. او از همان کودکی دچار نوعی بیماری عصبی شبیه به صرع بود که با وخامت آن، برای درمان توسط آقای پاولیشچف به نزد پزشکی مشهور به نام اشنایدر در سوییس فرستاده شده و چهار سال را برای درمان در آنجا ماند. اگر پیش از خواندن این کتاب اطلاعاتی درباره زندگی داستایوسکی داشته باشید پس حتماً می دانید که او هم همچون شخصیت اصلی داستانش دچار بیماری صرع بود و همینطور می دانید که او هم چهار سالی را دور از وطن سپری کرده بود. البته موارد مشابه دیگری هم بین پرنس میشکین و خالقش وجود دارد که از مهم‌ترین آنها می‌توان به ماجرای واقعی اعدام نافرجام داستایوسکی اشاره کرد که شرح آن به نوعی از زبان پرنس میشکین در این کتاب آورده شده است و در ادامه به آن اشاره خواهم کرد. 

شروع داستان ابله حوالی دهه شصت قرن نوزدهم میلادی است، زمانی که شخصیت اصلی داستان جناب پرنس میشکین چهار سالِ یاد شده درسوییس را برای درمان خود پشت سر گذاشته و با تمام دارایی‌اش که تنها یک بقچه‌ی کوچکِ وسایل شخصی‌ست سوار برقطار در راه بازگشت به روسیه است. این در حالی‌ست که مدتی‌ پیش تنها پشتیبان او یعنی جناب پاولیشچف هم از دنیا رفته و او در واقع در وطن خود هیچ کس را ندارد و حتی هزینه سفرش با قطار را هم پزشک معالجش متقبل شده است. دلیل بازگشت پرنس به وطن به غیر از بهبود نسبی حال و احوالش، پیگیری ماجرای نامه‌‌ای است که در سوئیس دریافت کرده است، نامه‌ای که حامل خبرِ رسیدن میراثی از یکی از اقوام یا آشنایان دورپرنس به او بود. شخصی که پرنس او را نمی شناخت و برای سر در آوردن از ماجرا این گونه قدم به خاک وطن گذارد: اواخر نوامبر بود ولی هوا ملایم شده بود. حدود ساعت نه صبح قطار ورشو پترزبورگ تمام بخار به پترزبورگ نزدیک می‌شد. هوا به قدری مرطوب و مه‌آلود بود که نور خورشید به زور حریف تاریکی می شد. از پنجره‌های راست یا چپ قطار مشکل می شد در ده قدمی چیزی تشخیص داد. بعضی مسافران هم از خارج می‌آمدند. اما از همه پُرتر واگن‌های درجه‌ی سوم بود و پر از کم بضاعتانی که به دنبال کسب‌وکار خود می‌رفتند و مال همان نزدیکی‌ها بودند. همه بنا به معمول خسته بودند و بارِ خواب بر همه‌ی پلک‌ها سنگینی می‌کرد. همه یخ کرده بودند و چهره ها همه در نورِ از مه گذشته زرد و پریده رنگ بود. در یکی از واگن‌های درجه سه، کنار پنجره، دو نفر از سحر روبه روی هم نشسته بودند. هر دو جوان بودند و هیچ یک باری همراه نداشت....

اگر امروز به انسانی بر بخورید که بسیار پاک و ساده باشد، همه را دوست داشته باشد، به همه محبت و لطف کند، به پول علاقه چندانی نداشته باشد و از هر مقدار بخشیدنِ دارایی‌ خود ترسی نداشته باشد و تنها ترسش از این باشد که نکند باعث رنجش کسی شده یا کسی را بیهوده قضاوت کرده باشد، آنوقت شما چنین شخصی را در برابر جامعه چه می نامید؟  شاید مثل من خوشبین باشید، اصلا بگذارید قضاوت‌تان نکنم. اما به هر حال جامعه برای چنین فردی نامی ندارد جز: ابـله.

....

به قول جناب داستایوسکی در صفحه ۸۰ این کتاب: ..گفتنی بسیار است ولی ما تا همین جا هم بیش از اندازه پیش از وقت حرف زده ایم. در ادامه مطلب سعی خواهم کرد چند کلامی بیشتر درباره این کتاب بنویسم.


فیودور میخایلوویچ داستایوسکی (یا شاید داستایفسکی) متولد ۱۸۲۱ و درگذشته‌ی ۱۸۸۱ میلادی، نویسنده‌ی شهیر روس است که نه تنها او را یکی از پایه های اصلی ادبیات روسیه بلکه به جرات می‌توان او را یکی از پایه‌های مستحکم ادبیات جهان به شمار آورد. او حوالی سال۱۸۶۷ در سوئیس یعنی همان‌جایی که پرنس میشکینِ داستان ابله از آنجا می آید نوشتن طرح اولیه کتاب ابله را در شرایطی سخت آغاز کرد، اوضاعی مشابه با زمان نگارش کتاب قمارباز، شرایطی که در کنار جنونِ قمار و سیل بدهی‌ها باید بیماری صرع آزارنده‌اش را هم اضافه نمود. همچنین از همه این موارد بدتر اینکه او در آن دوران دختر سه ماهه‌اش راهم به علت بیماری از دست داد.

داستایفسکی ۱۶ رمان و تعداد زیادی داستان کوتاه از خود به جا گذاشته که هرکدام در جای خود آثار قابل تاملی به حساب می آیند. اما بیشتر او را با چهار شاهکارش می شناسند که ابله یکی از آن چهار شاهکارِ این جراح روح به حساب می‌آید. او "ابله" را پس از رمان "جنایت و مکافات" و پیش از "شیاطین" و "برادران کارامازوف" نوشته است.

+ من پیش از این، رمان کم حجم و خوب "قمارباز" و همینطور رمانهای "شبهای روشن" و "همیشه شوهر" را از این نویسنده خوانده‌ام که البته جذابیت هیچکدام از این دو برای من در حد قمارباز نبوده است. ابله هم که دیگر جزء شاهکارها به حساب می‌آید و ماجرایش با بقیه متفاوت است. در لیست مشهور ۱۰۰۱ کتاب هم پنج اثر از این نویسنده حضور دارد که شامل همان چهار اثر یاد شده به همراه کتاب یادداشت‌های زیرزمینی می باشد.

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه‌ی سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ هفدهم، زمستان ۱۳۹۶، در ۲۰۰۰ نسخه، ۱۰۱۹ صفحه (البته ۴۸ صفحه پایانیِ کتاب را تحلیلی از داستان ابله تشکیل می دهد.)

 

برداشت هایی جسته گریخته‌ و درهم ازکتاب ابله، آن هم از فیلتر محدود ذهن من یا شاید بیشتر:

- ابله از آن دسته رمانهای پرماجرایی به حساب می آید که اگر بخواهیم ماجرای خطی داستان آن را تعریف کنیم می توانیم در چند خط یا نهایتاً یک صفحه آن را خلاصه کنیم، اما در واقع با این کار به آن خیانت کرده ایم. رمان ابله سرشار از دیالوگ های طولانی است که در میهمانی های مرسوم آن روزگار در میان اشراف‌زادگان در جریان بود، دیالوگ‌هایی که برخی از آنها بی شباهت به یک سخنرانی طولانی نیستند. همانطور که می دانید داستایفسکی به استاد شخصیت پردازی مشهور است و در این کتاب هم از این هنرنمایی خود بهره برده اما با این تفاوت که راوی‌اش همواره از شخصیت پردازی قهرمان اصلی داستانش طفره می رود. او شاید در روایتش به جزئی‌ترین بخشهای وقایع روزمره یا به مشخصات دیگر شخصیت‌های داستان اشاره کند اما بر خلاف دیگر داستانهایی که از داستایوسکی می شناسیم در این کتاب همواره اطلاعات دقیق و درستی از شخصیت اصلی (در اینجا یعنی پرنس میشکین) به خواننده ارائه نمی گردد و ما همواره از طریق واکنش های او در برخورد با دیگر شخصیت‌های داستان است که با او آشنا می شویم و این در نوع خود جالب است.

- پرنس میشکین تقریباً  گذشته‌ی قبل از بیماری‌اش را در خاطر ندارد و چهار سالی که در سوئیسِ خوش آب و هوا زندگی کرده و دوران درمان را گذرانده بسیار مطالعه داشته است. او هر چند در نزد جامعه ابله به نظر می رسد اما درواقع باید گفت او با افکاری والا راهی روسیه می گردد. روسیه ای که مردم آن به اعتقاد داستایوسکی در آن روزگار ایمان را از یاد برده اند. داستایوسکی پرنس میشکین را همچون یک نجات دهنده راهیِ وطنش می کند تا یک تنه به جنگ پلیدی‌ها برود، جنگی که سلاحش ایمان به زیبایی است. در واقع پرنس میشکین قصد دارد دنیا یا به عبارتی وطنش را با زیبایی نجات دهد. (در یک میهمانی که در اوایل داستان پرنس به آن دعوت می‌شود با افرادی آشنا می‌گردیم که در جمع آنها از اشراف‌زاده گرفته تا ژنرال و کارمند و بازاری و رباخوار دیده می شود، و این جمع را می توان نمادی از مردم این کشور دانست.)

- تقریباً می توان گفت همه اتفاقات مهم داستان در میهمانی هایی که پرنس در آنها شرکت می کند رخ می دهد و در یکی از این میهمانی ها که پرنس برای اولین بار در آن حضور دارد، جمع حاضر به پیشنهاد یکی از شرکت کنندگان مشغول نوعی بازی می گردند که در آن هر کدام از میهمانان باید به بزرگترین گناهی که در طول زندگی شان مرتکب شده‌اند اعتراف کنند. اعترافاتی در خور توجه که گویا داستایوسکی آنها را برای آشنا کردن خواننده با چهره واقعی اشراف زادگان روزگارش آورده است. در یکی از همین میهمانی ها است که پرنس از دیدگاهش در برابر این دنیای تاریک و ظلمانی پرده بر می دارد، او همواره همه چیز را زیبا می بیند:

گوش کنید، آیا به راستی آدم ممکن است نگون بخت باشد؟ جایی که من قدرت شاد بودن داشته باشم اندوه یا شوربختی ام کجا به حساب می آید؟ می دانید، نمی فهمم چطور ممکن است که انسان از کنار درختی بگذرد و از دیدن آن شاد نشود. چطور می شود با آدمی حرف بزند و از دوست داشتنش دل‌شاد نباشد؟ وای، نمی دانم حرفم را به چه زبان بیان کنم...ولی خب، در هر قدم که بر می دارم چه بسیار چیزهای زیبا هست که حتی ناامیدترین و سیاه‌بین ترین اشخاص زیبا می‌یابند! به یک طفل، به خورشید خدا هنگام دمیدن، به یک شاخه علف که رشد می‌کند، به چشمانی که در چشمان شما دوخته شده است و برق عشق در آنست نگاه کنید...

- به عقیده بسیاری از منتقدان از جمله تحلیل کانستانتین ماچولسکی (از منتقدان بزرگ روسیه) که در انتهای کتاب آورده شده است داستان پرنس میشکین در واقع زندگینامه‌ی روحانی نویسنده است. طفولیتی تاریک و خالی از شادی، شبابی پر از رویا و خیال پردازی، عارضه‌ی عصبی جانکاه با حمله‌های صرع، چهار سال گذشتِ عمر بیرون از زندگی(چهارسالی که داستایفسکی در اومسک گذراند و چهار سال اقامت پرنس در آسایشگاه یوئئس قرینه‌ی آن است). این "دوران زندان" برای نویسنده و قهرمانش هر دو یک دوران مشقت شدید روحی و ذهنی است و آمادگی برای شناختن روسیه. بعد از آن، هر دو به میهن خود باز می‌گردند و "اعتقادات‌شان قوام دوباره می‌یابد" تجدید پیوند با مردم و رویارویی با مسیح روسی (واژه‌ای که پس از خواندن کتاب خواهید دید که بی شباهت به پرنس میشکین نیست). در یکی از مهمانی ها پرنس میشکین درباره اعتقادات مذهبی‌اش سخن به میان می‌آورد، او در این بخش به نظر می رسد تنها قصد دارد حسابی کاتولیک‌ها را بکوبد اما در واقع میشکین معتقد است مذهب یک احساس قوی شبیه احساس لذتی است که خدا بابت خلق مخلوقش دارد، همچون احساسی که یک مادر جوان هنگام مراقبت از فرزندش دارد. همچون این تصور که مذهب بیشتر یک احساس است تا یک مجموعه از قوانین که باید دنبال کرد. شخصیت مسیح‌گونه میشکین را هم می توان به یک احساس محدود کرد: احساس شدید برای محبت و عشق ورزیدن به دیگران.

- اما ماجرای اعدامِ داستایوسکی و ماجرای اعدام در کتاب ابله

داستایوسکی در دوران جوانی به جرم براندازی حکومت توسط پلیس مخفی دستگیر و به اعدام محکوم گردید، حکم اعدامی که داستایوسکی را تا پای چوبه‌ی دار کشاند و چند دقیقه پیش از اجرا به چهارسال زندان تخفیف یافت. چند دقیقه‌ای که داستایوسکی روی سکوی اعدام در انتظار اجرای حکم ماند، واقعه‌ای است که در زندگی روحانی او اهمیتی کوبنده داشته و شرح آن را بطور مستقیم در ابله بیان کرده است. البته او قهرمانش را به روی سکوی اعدام نبرده است. اما شرح مفصل این واقعه را بر زبان او می گذارد و او را وادار می‌کند که تمام جزئیات این مراسم سیاه را تجربه کند.

اگر دوست داشتید می توانید این بخش جالب توجه از کتاب را از >>اینجا<< بشنوید.

- یک بیماری گاهی می تواند یک امتیاز باشد

داستایوسکی محرمانه ترین و مقدس ترین حال خود را به قهرمان محبوبش بخشیده است و آن همین حالت خلسه و عارضه صرع است که گاه به او دست می داد. اما ارزش روحانی این "یک ثانیه‌ سعادتِ تاب ربا" چیست؟ آیا می شود بیماری را امتیازی دانست؟ پرنس میشکین به جای داستایوسکی به این پرسش ما پاسخ می دهد؛

"چه کار داریم که این تنش غیرعادی و معلول بیماری است؟ مهم آنست که نتیجه آن، احساس شیرینی که لحظه‌ای بیش نیست و بعد از حصول تندرستی در یاد می ماند و قابل بررسی است نهایت تعادل و زیبایی است و احساس تناسب و آشتی و کمالی را در دل بیدار می‌کند که بی سابقه و ناشناخته و تصورناپذیر است و والاترین پیوند با زندگی است که حاصل ستایش و نیاز است و خلسه‌ای وصف‌ناپذیر و ناب است.

همینطور پرنس در مسکو هم به راگوژین گفته بود: در این لحظه مثل اینست که مفهوم عبارت عجیب و نامفهوم (مکاشفه یوحنا) که می‌گوید "بعد از این زمانی نخواهد بود" برایم روشن می شود... چه بسا که در لحظه‌ای نظیر همین بوده است که از فرط کوتاهی، آب فرصت نیافته از کوزه واژگون محمد فرو ریزد اما همین لحظه‌ی کوتاه به قدری طولانی بوده است که  او توانسته است تمام عظمت و جلال مقام خدا را در نظر آورد.

- "ناستاسیا فیلیپوونا" و "آگلایا یپانچین"  و نقش مهم آن دو در داستان ابله (خطر افشای داستان)

شاید اگر تیتر این بخش را اینگونه می نوشتم جالب‌تر بود؛ "دو معشوقه‌ی پرنس میشکین و نقش مهم آن دو در داستان ابله". اما خب این تیتر برای شخصی که هنوز داستان را نخوانده باشد بخشی از داستان را لو خواهد داد، خب برسیم به مبحث عشق، در این رمان عشقی که ممکن است بین دو نفر شکل بگیرد با عشق مسیح مقایسه شده است، عشقی که مسیح به پیروانش تاکید می کرد تا نسبت به تمام انسانها در هر جایی از دنیا داشته باشند. از نظر بسیاری از شخصیت های رمان، عشق یک فرآیند واحد، شخصی، جنسی و رمانتیک است که ریشه در رفتار انسان دارد. تنها میشکین است که عشق را به شکل متفاوتی تجربه کرده و عشقش ریشه در محبت و مهربانی نسبت به بقیه دارد. تلاش او برای ترکیب کردن این دو عشق در یک رابطه است که به یک شکست قابل توجه منجر می شود.

داشتم عرض می‌کردم ناستاسیا فیلیپوونا در کنار آگلایا یپانچین دو شخصیت اصلی زن داستان و به تعبیری معشوقه های پرنس میشکین به حساب می‌آیند، با کمک از تحلیل پایان کتاب باید عرض کنم که ناستاسیا زن زیبای مغروری است که ستم دیده و تلخی تعدی چشیده و سخت دلشکسته است. در هفت سالگی یتیم شده و نزد ملاک ثروتمندی به نام "توتسکی" در روستا پناه جسته است.چون به هفده سالگی می رسد، ارباب از او کام می گیرد و معشوقه‌ی خویشش می‌سازد. چهار سال بعد سرِخود روستا را می گذارد و به پترزبورگ می رود و آنجا ماندنی می شود. دخترکِ افسرده‌ی کم رو، به زنی جوان که زیبایی اش خیره کننده است و بعد به زنی مغرور و از آتش انتقام و کینه و انزجار شعله‌ور مبدل می شود.

حال ناستاسیا خبردار می شود که توتسکی خیال دارد الکساندرا دختر بزرگ ژنرال یپانچین را بگیرد و معشوقه‌ی سابق خود(یعنی ناستاسیا)، را به گانیا ایولگین شوهر دهد. ناستاسیا همچنین پی می برد که گانیا آبروی خود را به هفتادو پنج هزار روبل فروخته است تا به ازدواج با او (که با ماجرایی که شرح داده شد زنی بدنام شمرده می شود) رضایت دهد. به این سبب با بیزاری او را از خود می راند. در این هنگام راگوژین و میشکین به زندگی اش وارد می شوند. اولی می خواهد عشق او را به صدهزار روبل بخرد و دومی می خواهد او را به زیر تاج ازدواج ببرد. ناستاسیا فیلیپوونا مثل جانور وحشی تارانده و به ستوه آمده‌ای از این به آن و از آن به این پناه می جوید. این گونه است که داستایوسکی با بوجود آوردن چنین شرایطی مسائلی همچون عشق، پول، شهوت، مهر، فداکاری، اعتماد به نفس و موارد بسیاری دیگر را زیر ذره بین می برد.

آگلایا اما یک دختر اشراف زاده بسیار جوان است. برخلاف ناستاسیا اطلاعات چندانی درباره گذشته‌ی او در دست نیست. اما خب به هر حال پدرش ژنرال یپانچین و مادرش پرنسس پراکفی یوونا است که نسبت دوری هم با پرنس میشکین دارد. آگلایا در کنار الکساندرا و آدلائیدا دختران خانواده یپانچین هستند که آگلایا از همه کوچکتر است. دختری بسیار زیبا که در ناز و نعمت در خانواده یپانچین بزرگ شده است. او دختری لجوج و مغرور است و حتی حاضر نیست از علاقه اش به پرنس چیزی بروز دهد و دائم او را تحقیر می کند.

زیبایی ناستاسیا در طول داستان با عنوان حیرت آور و زیبایی آگلایا به عنوان یک زیبایی بی نظیر ستایش  شده است. به قولی نیروی مرموز زیبایی در هر دو فعال است. نیرویی که پرنس قصد داشت به وسیله آن دنیا را نجات دهد.

نظرات 9 + ارسال نظر
zmb جمعه 27 تیر 1399 ساعت 22:51 http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
هزار سال است میخواهم ابله را بخوانم و نخواندم.
باید همان سالهایی که بند کرده بودم به ادبیات روس این کتاب را می خواندم.

سلام بر شما دوست عزیز
من هم هزار سالی هست که قصد دارم برادران کارامازوف را بخوانم. به گمانم باید در همین سالها به سراغش بروم تا به داستانی مشابه شما دچار نگردم
اما از شوخی گذشته ابله کتاب سخت خوانی نیست.با توجه به حجم زیادی که دارد می توان چند ماهی آن را به عنوان بخشی از آئین پیش از خواب قرار داد و با آن و ماجراهایش زندگی کرد. من چند سال پیش با جنگ و صلح چنین زیسته بودم.
اگر آن را خواندید باز هم سری به این پست بزنید.

پیرو یکشنبه 29 تیر 1399 ساعت 16:38

برادران کارامازوف واقعا خواندنی ست، با اینکه نا تمام است اما چیزی از ارزش هایش کم نمی شود. ابله را باید حتما بخوانم. مدتی ست گرفتار اغتشاش افکار هستم و باعث شده منطق Cause & e Effect را هم گم کنم. نمی دانم مغشوش هستم و کتاب نمی خوانم یا کتاب نخواندن هم جزو دلایلی ست که به این اغتشاش فکری کمک می کند.
نوشته شما باعث شد راغب تر شوم به خواندن کتاب. اگر موفق شدم حتما بر می گردم و صحبت خواهیم کرد.

سلام دوست عزیز
کارامازوف را حتما باید بخوانم اما حالاحالاها نمیتوانم بسراغش بروم چرا که با این کار عمو تولستوی عزیز حسابی از دستم دلگیر می شود. او مدتهاست که روی قول من درباره بازخوانی جنگ و صلح حساب کرده است
اگر حال و حوصله خواندن کتاب حجیم و کلاسیک داشتی ابله را بخوان که جزء خوبهای این دسته است.
اما حال و احوال. به هر من هم زیاد گرفتار این احوالی که گفتی می شوم، نمی دانم می توان علت و معلولش را مشخص کرد یا نه، اما می دانم کتاب می تواند در تنظیم یا حتی تسکین آن بسیار موثر باشد.
خوشحالم که این نوشته چنین نقشی برای شما داشته است. حتی اگر این اثر به قدر ارزن باشد. با آرزوی موفقیت همینجا منتظر خواهم ماند

راحله(راهیل) دوشنبه 30 تیر 1399 ساعت 04:53 http://www.rahilism.blogfa.com

با سلام
من این کتاب رو تابستون سال قبل خوندم‌ همین تی ماه و اواسط مرداد سال قبل...
اونقدر غرق کتاب و احوالات شخصیت ها شدم که تابستون امسال وقتی هوا گرم شد ناخودآگاه ابله درمان تداعی میشد...

سلام
چقدر خوب. احتمالا من هم در همه سالهای پیش رو با رسیدن بهار و البته با مشاهده‌ی فراوان شکستهای از جنس میشکین به یاد این کتاب خواهم افتاد. شکست هایی که طبیعتاً در جامعه ای که در این روزگار می شناسیم بیش از زمان داستایوسکی هم اتفاق خواهم افتاد.
ممنونم از حضور و توجه شما

در بازوان دوشنبه 30 تیر 1399 ساعت 08:46

سلام
الان به شدت تشویق شدم اول قمارباز و بعد ابله رو بخونم...
خیلی سال قبل برادران کارامازوف و خاطرات خانه مردگان و بیچارگان رو خوندم... نمیدونم چرا نرفتم سراغ قمارباز با اینکه دارمش.

ممنونم

سلام بر دوست همراه
چی بهتر از این که این یادداشت چنین کاربردی داشته باشه. از این بابت خوشحالم.
قمارباز انتخاب خیلی خوبی در بین آثار داستایوسکی است. هم کم حجم است و هم یک کتاب خوب. تفاوت قماباز با آثار کم حجم دیگری که از این نویسنده می شناسم اینه که مثل بیچارگان و شبهای روشن نیست که مختص سلیقه های خاص باشه.
امیدوارم بزودی قمارباز را بخوانید تا زمان خواندن ابله هم برسد.
پس از خواندن قمار باز در پستی که درباره قمارباز نوشته ام منتظر نظرتان خواهم ماند

میله بدون پرچم یکشنبه 5 مرداد 1399 ساعت 17:52

سلام بر مهرداد
واقعاً خسته نباشید گفتن داره توی این شرایط ...
من هم خودم را از جا ماندگان این کتاب قلمداد می کنم...
شاید این بیماری هم روزی به قول داستایوسکی یک امتیاز باشد

به به، سلام بر میله‌ی در محاصره‌ی کرونا
امیدوارم همچنان در کنار خانواده سلامت باشی
شما لطف داری، من همچنان روی همخوانی جنگ و صلح باتو حساب کردم.
.
شما و جاماندگی؟ شما با خوانده هایت آنقدر جلو هستی که اگر من کل اختلاف سنم را هم از کتاب پر کنم باز بهت نخواهم رسید.
.
شاید، البته بستگی داره که این امتیاز بودن رو چطور ببینیم.
در باب امتیازات کرونا دیروز متوجه شدم یکی از همکاران مبتلا به کرونا سرماخوردگی جزئی داشته اما به روی خودش نیاورده و بعد از بهبود یک هفته ای رو رفته مسافرت و تازه بعد از ۱۶ روز برگشته سر کار
بی شک منظور داستایوسکی این امتیازات نبوده

میله بدون پرچم سه‌شنبه 7 مرداد 1399 ساعت 09:31

دیروز شنیدم که جاهایی هست که تست مثبت بهت می‌دهند با 200 هزار تومان!!! بعد دو هفته هم تست منفی می‌دهند بهت با همون قیمت!! و شما هم دو هفته مرخصی و اینا! به عقل جن هم نمی‌رسید از آب کرونا چنین ماهی‌هایی بشود صید کرد حالا شاید در این مورد نوشتم

دیگه ما تهِ تهشیم. تمام عمرمون شده تاسف خوردن بخاطر اعمالی که ازمون سر میزنه اونوقت بازم همه چی رو میندازیم تقصیر همه چیز غیر از خودمون.

مدادسیاه چهارشنبه 15 مرداد 1399 ساعت 15:27

از بارزترین ویژگی های داستایفسکی شخصیت پردازی های بی نظیر است و میشکین به رغم سادگی ، پاکی و توانایی بخشش غیر قابل تصورش( یا شاید به جهت همین ویژگی ها)، یکی از جالب ترین شخصیت های آثار اوست.
ابله ضمنا برخی ویژگی های بارز سبکی داستایفسکی از جمله تراکم بسیار زیاد داستان در فضایی محدود را به کمال داراست.

سلام بر دوست بزرگوار ما
اتفاقاً یکی از عجایب این کتاب همینه که داستایفسکی بر خلاف مثلا اثری همچون قمارباز، به شخصیت پردازی قهرمان داستانش توسط راوی نمی پردازه و این شخصیت به مرور در طول خوانش داستان از طرق مختلف در دل خواننده می‌نشینه و به قول شما یکی از جالب ترین شخصیت های داستانی ادبیات رو از خودش بجا میگذاره که شاید حداقل رسالتش بی شباهت به رسالت خود داستایفسکی هم نیست.
من به این ویژگی سبکی که درباره این اثر بیان نمودید توجه نکرده بودم و حالا می بینم چقدر این حرف شما درباره این داستان درسته. درواقع ما تنها در چند مهمانی یک داستان حدوداً هزار صفحه ای رو میبینیم و نکته مهم اینه که نویسنده به نظرم هیچ جایی از کتاب هم به پر گویی های کسالت بار نپرداخته. واقعا این خیلی کار مهمیه که من در یادداشت بهش اشاره نکرده بودم و از شما بابت بیان این موضوع سپاسگزارم.
همینطور از حضور و توجه شما ممنونم

ماهور جمعه 7 شهریور 1399 ساعت 21:14

به اخرای کتاب ابله دارم نزدیک میشم
چه مطلب خوبی نوشتی و من واقعا لذت بردم
البته اون بخش اخرو که خطر اسپویل شدن داشت نخوندم
کتاب و شخصیتهاشو که همشونو با بخشهای پیچیدشون کاملا درک کردم، خیلی دوست داشتم تا اینجای کار
برمیگردم

احتمالا وقتی من این کامنت رو جواب میدم دیگه خوندن کتاب ابله رو به پایان رسوندی. امیدوارم از این خوانش لذت برده باشی. هرچند فاصله و وقفه زیادی افتاد اما این خوانش برای من یک همخوانی به حساب میومد و برام جالب بود و در حین خوندن دونستن این که دوستی هست که همزمان کتاب رو میخونه و میشه بعد از تموم شدنش درباره کتاب باهاش حرف زد خوندن رو برام شیرین تر کرده بود.
بابت خوب بودن یادداشت هم نظر لطفته
منتظر میمونم

ماهور یکشنبه 30 شهریور 1399 ساعت 15:58

سلام
چند روز بعد از کامنت قبلیم اومدم و نظر گذاشتم اما نیستش
اول اینکه اگه خواستی برادران کارامازوف رو بخونی خبر بده منم میخوام دوباره بخونمش فکر میکنم حدودا بیست سال پیش خوندمش
هم این هم جنگ و صلح اونو هم دوست دارم بخونمش دوباره

خیلی کنجکاوم بدونم چی باعث شده حکمش از اعدام به چهار سال زندان تغییر کنه

برم بخش صوتی رو هم گوش بدم
من خیلی طرفدار بخشهای صوتی تو وبلاگم

سادگی زیاد حتی اگه پر از چیزهای مثبت باشه رو دوست ندارم اگه دائما به خود شخص اسیب بزنه

پایان بندیه داستانو دوست داشتم هرچند غمگینم کرد

یه چیز بامزه هم بگم تو اینستا یه پیجی تو بیوش زده بود کتابهایی که میخونید معرف شخصیت شماست، منم داشتم اون تایم ابله رو میخوندم

ممنون از مطلب خوبی که نوشتی

سلام
راستش در این زمینه من بی تقصیرم چون هیچ کامنتی برای این پست نرسیده بود.
همخوانی برادران کارامازوف و جنگ و صلح؟ چه خبر خوبی حتماً چی از تجربه همخوانی با یک همخوان خوب مثل شما بهتر. البته فکر نمی کنم کارامازوف ها خیلی نزدیک باشه چون انتخاب بعدیم از داستایفسکی جنایت و مکافات خواهد بود. اما بازخوانی جنگ و صلح و جای خالیش در وبلاگ مدت طولانیه که داره قلقلکم میده و شاید تا چند ماه آینده بتونم بالاخره بسراغش برم.

چهار سال زندانی که در یادداشت نوشتم منظورم خود زندان نبود، منظورمیه چیز مثل اسیری بود که شامل دوری از وطن یا تبعید بوده اما چی شده که این حکم اعدام لغو شده رو نمیدونم.

بخش صوتی هم چندان تعریفی نداره و کمی عجولانه خوانده شده.هر چند دیالوگ هم در آن قسمت اینگونه بود
فکر میکنم سادگی پر از چیزهای مثبت هر چند چیز بسیار خوبیه اما تقریباً دربیشتر موارد منجر به آسیب به خود شخص میشه. بگمانم پایان بندی داستان هم همینو میگه.

اون موقع احتمالاً اینطور بوده . اما نگران نباش الان شاگرد قصابی
من ممنونم بخاطر وقت، توجه و لطفی که برای این یادداشت صرف شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد