پیش از این هیچ کتابی از اریک امانوئل اشمیت فرانسوی نخوانده بودم و تنها آشناییام با او محدود به چند یادداشت معرفی کتاب و یا کتابهایی بود که همواره در قفسههای کتابفروشی به چشمم میخورد. کتابهایی مثل "خرده جنایت های زناشوهری" یا "زمانی که یک اثر هنری بودم". اما هیچوقت هیچکدام را نخواندم تا اینکه به واسطهی همخوانی با نویسندهی خوب وبلاگ میله بدون پرچم مدتی پیش به همراه چند دوست دیگر به سراغ خوانش کتاب"گل های معرفت" رفتیم. کتاب گلهای معرفت مجموعهای از سه داستان از این نویسنده میباشد که "میلارپا"، "ابراهیم آقا و گلهای قرآن"و " اسکار و بانوی گلیپوش" نام دارند. همانطور که از نام مجموعه و یا از نام داستان دوم میتوان حدس زد این داستانها ارتباطهایی با دین و مذهب دارند و در واقع خواننده در هر کدام از آنها در قالب داستان با یک رویکرد دینی برای رسیدن به هدف موردنظر روبرو خواهد شد.
داستان اول که مرا بیشتر به یاد داستانهای پائولو کوئیلو میانداخت، میلارپا نام داشت، این داستان به دین بودایی اشاره داشته و تا حدودی به دیدگاه و اعتقاد این مذهب به تناسخ اشاره دارد. در این داستان جوانی به نام سیمون که در پاریس زندگی میکند در مییابد که سالها پیش در صحرای تبت، در جسم مردی دیگر به نام سواستیکا میزیسته و در آن زندگی، دشمنی به نام میلارپا داشته است. او که هر شب این را بصورت یک کابوس میبیند طی ماجرایی متوجه میشود تنها چاره رهاییاش از این کابوس تعریف کردن داستان دشمنش میلارپا آن هم به تعداد صدهزار بار میباشد. پس یک بار از آن صدهزاربار را برای من و شمای خوانندهی کتاب تعریف می کند.
داستان دوم ابراهیم آقا و گلهای قرآن نام دارد و به رویکرد اسلام مربوط است. شخصیت اصلی این داستان موسی نام دارد، پسر نوجوان یهودی که زندگی سختی را چه از لحاظ مالی و چه از لحاظ عاطفی پشت سر گذاشته و با پیرمردی مسلمان به نام ابراهیم آقا آشنا میشود و این داستان حاصل گفتگوی این دو با یکدیگر است و راهکارهایی که این پیر به نوجوان می دهد.
اما داستان سوم که به نظر من نسبت به دو داستان دیگر داستان بهتری هم است به رویکرد مسیحیت می پردازد. در این قصه پیر داستان زنی به نام مامی رز است که داوطلبانه به کمک یا پرستاری از چنین بیمارانی میپردازد. شخصیت اصلی هم کودکی به نام اسکار است که در بیمارستان بستری است و گویا پزشکان امیدی به بهبود بیماری او نمیبینند و به پدر و مادرش اعلام میکنند چند روزی بیشتر زنده نخواهد ماند. اسکار که متوجه این موضوع میشود بیش از اینکه ناراحت باشد که زندگیاش پایان خواهد یافت از این عصبانی است که همه این موضوع را از او مخفی میکنند. اما مامیرز با همه فرق دارد و نه تنها این موضوع را از اسکار مخفی نمیکند بلکه با او دربارهاش صحبت میکند و به همین دلیل ارتباط خوبی با اسکار می گیرد. او برای اینکه بتواند به روزهای باقی ماندهی عمر اسکار معنا بخشد به او پیشنهادی میکند. پیشنهاد جالبی که مرا به یاد شعری از یک شاعر انگلیسی زبان انداخت. شعری که نام شاعرش را به خاطر ندارم و آن را از زبان جناب حسین الهی قمشهای در یکی از سخنرانیهایش شنیده بودم . مضمون شعر اینگونه بود که شاعر هر روز را به یک زندگی کامل تشبیه کرده بود که انسانها در آن با آغاز هر صبح متولد میشدند و در پایان شب عمرشان به پایان می رسید و روز بعد دوباره یک زندگی دیگر و عمری دیگر. وبا این نگاه این زندگی کوتاه چقدرطولانی خواهد بود. در این داستان هم طبق آنچه که پزشکان پیشبینی کردهاند اسکار کمتر از ده روز زنده خواهد بود و حالا مامی رز به اسکار پیشنهاد میدهد هر روزِ باقیمانده از زندگیاش را چند سال فرض کند و هر روز برای خدا نامهای بنویسد و از او هدیهای بخواهد. شرح این نامهها به همراه خاطرات و مکالمات جالب توجه مامی رز و اسکار این داستان زیبا و البته پر آب چشم را تشکیل می دهد.
مشخصات کتابی که من شنیدم : ترجمه سروش حبیبی، نشر صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطانزاده، در 4 ساعت و 44 دقیقه
اگر قصد داشتید یادداشت کامل تر و البته مفیدتری درباره این کتاب بخوانید از "اینجا" به یادداشت وبلاگ میله بدون پرچم سری بزنید.
پی نوشت: یکی از کتابهای دیگری که این موضوع داستان سوم یعنی امید به زندگی و معنا دادن به آن را به خوبی بیان میکند داستان دختر پرتغالی نوشتهی یوستین گردر است که از "اینجا" می توانید یادداشت مربوط به آن در کتابنامه را بخوانید.
جوانی بیست و شش هفت ساله بود، قامتی از میانه اندکی بلندتر و موی طلایی پرپشتی به رنگ کاه داشت و گونه هایش توافتاده و زنخ ریشش تُنُک و اندکی نوک تیز و تقریباً سفید بود. چشمانش درشت و کبود بود و نگاهی نافذ داشت و در این نگاه کیفیتی بود آرام و سنگین، حالتی عجیب که بعضی بینندگان به نخستین نگاه آن را به صرع حمل می کنند.
آنچه خواندید شرح ظاهری پرنس لیو نیکلایویچ میشکین است، شخصیت اصلی داستان کتاب ابـله، او که آخرین فرد از تباری کهن بود در خردسالی یتیم شده و تحت سرپرستی یکی از دوستان ثروتمند پدرش به نام پاولیشچف قرار گرفت و در روستا رشد کرد. او از همان کودکی دچار نوعی بیماری عصبی شبیه به صرع بود که با وخامت آن، برای درمان توسط آقای پاولیشچف به نزد پزشکی مشهور به نام اشنایدر در سوییس فرستاده شده و چهار سال را برای درمان در آنجا ماند. اگر پیش از خواندن این کتاب اطلاعاتی درباره زندگی داستایوسکی داشته باشید پس حتماً می دانید که او هم همچون شخصیت اصلی داستانش دچار بیماری صرع بود و همینطور می دانید که او هم چهار سالی را دور از وطن سپری کرده بود. البته موارد مشابه دیگری هم بین پرنس میشکین و خالقش وجود دارد که از مهمترین آنها میتوان به ماجرای واقعی اعدام نافرجام داستایوسکی اشاره کرد که شرح آن به نوعی از زبان پرنس میشکین در این کتاب آورده شده است و در ادامه به آن اشاره خواهم کرد.
شروع داستان ابله حوالی دهه شصت قرن نوزدهم میلادی است، زمانی که شخصیت اصلی داستان جناب پرنس میشکین چهار سالِ یاد شده درسوییس را برای درمان خود پشت سر گذاشته و با تمام داراییاش که تنها یک بقچهی کوچکِ وسایل شخصیست سوار برقطار در راه بازگشت به روسیه است. این در حالیست که مدتی پیش تنها پشتیبان او یعنی جناب پاولیشچف هم از دنیا رفته و او در واقع در وطن خود هیچ کس را ندارد و حتی هزینه سفرش با قطار را هم پزشک معالجش متقبل شده است. دلیل بازگشت پرنس به وطن به غیر از بهبود نسبی حال و احوالش، پیگیری ماجرای نامهای است که در سوئیس دریافت کرده است، نامهای که حامل خبرِ رسیدن میراثی از یکی از اقوام یا آشنایان دورپرنس به او بود. شخصی که پرنس او را نمی شناخت و برای سر در آوردن از ماجرا این گونه قدم به خاک وطن گذارد: اواخر نوامبر بود ولی هوا ملایم شده بود. حدود ساعت نه صبح قطار ورشو پترزبورگ تمام بخار به پترزبورگ نزدیک میشد. هوا به قدری مرطوب و مهآلود بود که نور خورشید به زور حریف تاریکی می شد. از پنجرههای راست یا چپ قطار مشکل می شد در ده قدمی چیزی تشخیص داد. بعضی مسافران هم از خارج میآمدند. اما از همه پُرتر واگنهای درجهی سوم بود و پر از کم بضاعتانی که به دنبال کسبوکار خود میرفتند و مال همان نزدیکیها بودند. همه بنا به معمول خسته بودند و بارِ خواب بر همهی پلکها سنگینی میکرد. همه یخ کرده بودند و چهره ها همه در نورِ از مه گذشته زرد و پریده رنگ بود. در یکی از واگنهای درجه سه، کنار پنجره، دو نفر از سحر روبه روی هم نشسته بودند. هر دو جوان بودند و هیچ یک باری همراه نداشت....
اگر امروز به انسانی بر بخورید که بسیار پاک و ساده باشد، همه را دوست داشته باشد، به همه محبت و لطف کند، به پول علاقه چندانی نداشته باشد و از هر مقدار بخشیدنِ دارایی خود ترسی نداشته باشد و تنها ترسش از این باشد که نکند باعث رنجش کسی شده یا کسی را بیهوده قضاوت کرده باشد، آنوقت شما چنین شخصی را در برابر جامعه چه می نامید؟ شاید مثل من خوشبین باشید، اصلا بگذارید قضاوتتان نکنم. اما به هر حال جامعه برای چنین فردی نامی ندارد جز: ابـله.
....
به قول جناب داستایوسکی در صفحه ۸۰ این کتاب: ..گفتنی بسیار است ولی ما تا همین جا هم بیش از اندازه پیش از وقت حرف زده ایم. در ادامه مطلب سعی خواهم کرد چند کلامی بیشتر درباره این کتاب بنویسم.
فیودور میخایلوویچ داستایوسکی (یا شاید داستایفسکی) متولد ۱۸۲۱ و درگذشتهی ۱۸۸۱ میلادی، نویسندهی شهیر روس است که نه تنها او را یکی از پایه های اصلی ادبیات روسیه بلکه به جرات میتوان او را یکی از پایههای مستحکم ادبیات جهان به شمار آورد. او حوالی سال۱۸۶۷ در سوئیس یعنی همانجایی که پرنس میشکینِ داستان ابله از آنجا می آید نوشتن طرح اولیه کتاب ابله را در شرایطی سخت آغاز کرد، اوضاعی مشابه با زمان نگارش کتاب قمارباز، شرایطی که در کنار جنونِ قمار و سیل بدهیها باید بیماری صرع آزارندهاش را هم اضافه نمود. همچنین از همه این موارد بدتر اینکه او در آن دوران دختر سه ماههاش راهم به علت بیماری از دست داد.
داستایفسکی ۱۶ رمان و تعداد زیادی داستان کوتاه از خود به جا گذاشته که هرکدام در جای خود آثار قابل تاملی به حساب می آیند. اما بیشتر او را با چهار شاهکارش می شناسند که ابله یکی از آن چهار شاهکارِ این جراح روح به حساب میآید. او "ابله" را پس از رمان "جنایت و مکافات" و پیش از "شیاطین" و "برادران کارامازوف" نوشته است.
+ من پیش از این، رمان کم حجم و خوب "قمارباز" و همینطور رمانهای "شبهای روشن" و "همیشه شوهر" را از این نویسنده خواندهام که البته جذابیت هیچکدام از این دو برای من در حد قمارباز نبوده است. ابله هم که دیگر جزء شاهکارها به حساب میآید و ماجرایش با بقیه متفاوت است. در لیست مشهور ۱۰۰۱ کتاب هم پنج اثر از این نویسنده حضور دارد که شامل همان چهار اثر یاد شده به همراه کتاب یادداشتهای زیرزمینی می باشد.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمهی سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ هفدهم، زمستان ۱۳۹۶، در ۲۰۰۰ نسخه، ۱۰۱۹ صفحه (البته ۴۸ صفحه پایانیِ کتاب را تحلیلی از داستان ابله تشکیل می دهد.)
ادامه مطلب ...از آنجا که خواندن و درک کردن آثار مطرح داستایفسکی (با توجه به عواملی همچون حجم بالای اغلب آنها و زمان محدود و البته تنبلی تنیده شده در وجود) دل شیر می خواست و من در حال حاضر در خودم چنین دلی نمی دیدم، به همین دلیل تنها کاری که برای چشیدن طعم آثار این نویسنده در این فرصت های اندک از دستم بر می آمد را انجام دادم،یعنی رفتن به سراغ کتابهای کم حجم او. البته امیدوارم بزودی فرصتی دست دهد تا آثار مطرح این نویسنده را هم بخوانم.
آثار کم حجم این نویسنده را با شبهای روشن آغاز کردم، کتابی که در مجموع می توان گفت کتاب بدی نبود اما اگر راستش را بخواهید خیلی هم با سلیقه من سازگار نبود و به دلم ننشست. حالا سراغ قمارباز رفتم، رمانی که شاید به اعتقاد منتقدان در مقایسه با برترین آثار داستایفسکی، شاهکار به حساب نیاید اما براستی کتاب خوبیست.
(یکی نیست بگه بابا تو با این سواد اندکت اینقدر حکم صادر نکن حرفتو بزن بچه).
خلاصه،عنوان فرعی کتاب "از یادداشت های یک جوان" نام دارد، جوانی که راوی و یکی از شخصیت های اصلی داستان بوده و نام او الکسی ایوانویچ است. در این کتاب با یک خانواده نسبتا ثروتمند روس طرف هستیم، خانواده ای که یک ژنرال روس آن را سرپرستی می کند. این ژنرال به خاطر نالایقی هایش کل ثروت خانواده را بر باد داده و حالا با کوله باری از بدهی دست به دامن یک مرد فرانسوی به نام مارکی دوگریو شده است. دوگریو که کل بدهی های ژنرال را پرداخته، گویا به نادختری ژنرال(پولینا) هم علاقه مند است. از طرفی ژنرالِ همسرفوت کرده در پنجاه سالگی با دو فرزند کوچک، عاشقِ زن جوان فرانسوی به نام بلانش شده است. زنی که به طمع سرمایه ی ژنرال حاضر به ازدواج با اوست. حال همه این افراد به همراه الکسی ایوانویچ که معلم سرخانه ی فرزندان کوچک ژنرال است در هتلی در یک شهر کوچک اروپایی اقامت دارند و منتظر رسیدن خبر مهمی از روسیه هستند. در واقع آن خبر قرار است تلگرافی حامل خبر مرگ مادربزرگ باشد. شخصی که مادربزرگ صدایش می کنند از بزرگان ثروتمند فامیل است که گویا جز ژنرال وارثی ندارد ومدت زیادیست که در بستر بیماری بوده و طبیعتا خبر مرگش می تواند مُسکِن بسیار قدرتمندی بر درد بزرگ این روزهای ژنرال یعنی بی پولی باشد.
از طرفی یک مرد انگلیسی ثروتمند به نام آقای آستلی هم در داستان حضور دارد که در کتاب از او با صفات آقامنشانه یاد شده است. آستلی هم گویا به پولینا علاقه مند است. امادر این میان عاشق واقعیِ پولینا،الکسی ایوانویچ است. او حاضر است هر درخواستی که پولینا داشته باشد انجام دهد، حتی اگر این درخواست پریدن از بلندی های قله شلانگنبرگ باشد، او حاضر است این حماقت را صرفا به این خاطر که فقط خواسته ی پولیناست انجام دهد. اما پولینا که دختری مغرور و تا حدودی خود شیفته است گویا خودش هم نمی داند که چه می خواهد واین طور به نظر می رسد که دائما درحال تحقیر الکسی است؛
(پولینا)با خشکی و گفتی به قصد رنجاندن من،گفت: برای من چه فایده داشت که شما را به ته دره بجهانم؟ این کار هیچ دردی از من دوا نمی کند.مردن شما برای من بی فایده است.
من فریاد زدم: به به، آفرین! این بی فایده ی فوق العاده تان را به عمد گفتید تا مرا زیر آن خرد کنید! من هرچه در دل تان می گذرد به روشنی میبینم. می گویید بی فایده؟ ولی لذت همیشه مفید است و قدرتِ مطلق و بی حد، ولو بر یک مگس،برای خود لذتی دارد. انسان طبعاً خودکامه است و از رنج دادنِ دیگری خوشش می آید. شما مخصوصاً خیلی دوست دارید رنج بدهید.
ژنرال برای نجات از شر دوگریو و همچنین تسریع ازدواجش با بلانش نیاز به پول دارد و امیدوار است هر چه زودتر آن خبر مرگ برسد و بخت یاری به سراغش بیاید. اما بعد از کلی انتظار به جای آن خبر،خودِ مادربزرگ صحیح و سالم به همراه خدمتکارانش با قطار از راه می رسد و ادامه ماجرا ...که من قصد ندارم از آن سخنی بگویم.
...........
از این کتاب تفسیر های فراوان وجود داردو یادداشت های خوبی هم درباره اش نوشته شده است. یکی از آنها مطلب حسین عزیز در وبلاگ میله بدون پرچم است، متنی که من را با این کتاب آشنا کردو شما هم می توانید آن را از >اینجا < بخوانید. اغلب نقد ها بر این موضوع که این رمان بر مدار پول می گردد اتفاق نظر داشتند، همین چند وقت پیش مقاله ای از حمیدرضا آتش برآب (که خودش هم نسخه ای از این کتاب را ترجمه کرده) خواندم که در آن قمارباز را نمونه مهمی ازیک رمان با قهرمان پروبلماتیک می دانست. پروبلماتیک کلمه ای بود که برای اولین بار آن را شنیدم. مقاله گویا بسیار تخصصی است اما اگر علاقه مند بودید می توانید نسخه pdf اش را از اینجا مطالعه بفرمائید.
بنظرم یکی از مسائلی که داستایفسکی در این کتاب مطرح کرده و من با تجربه ای که آن را در ادامه مطلب برای شما تعریف خواهم کرد درکش کردم این موضوع است که انسان ها تا چه اندازه به شخصیت انسانی یکدیگر فارغ از پول ودارایی و جایگاه اجتماعی و... اهمیت می دهند؟
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه سروش حبیبی ،نشر چشمه ،چاپ دوم ، 2000 نسخه ،تابستان 1393
ادامه مطلب ...
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
---------
شب کم نظیری بود،خواننده ی عزیز! از آن شب ها که فقط در شور شباب ممکن است.آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می کردی بی اختیار می پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این همه آدم های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟بله،خواننده ی عزیز،این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید.دردل های خیلی جوان.اما ای کاش خدا این پرسش را هر چه بیشتر در دل شما بیندازد!...
این چند خطِ آغازین داستان است.کتاب شش فصل دارد و عنوان چهار فصل آن "شب"(شب اول،دوم،سوم و چهارم) ،یک فصل "داستان ناستنکا" و یک فصل هم "صبح" است ودر تمام آنها به غیر از فصل پنجم به ملاقات های راوی جوان با ناستنکا و همکلامی اش با او پرداخته شده است.
شبهای روشن که از آثار منتشر شده درایام جوانی داستایفسکی است یک داستان ادبی به حساب می آید و راوی غالب آن اول شخص است،البته در بخشهایی از متن شاهد آن هستیم که نویسنده مستقیماً خواننده را مخاطب خود قرار داده و با او سخن می گوید(مثل بخش آورده شده از متن درابتدای این یادداشت).و یا در بخشهایی شخصیت اصلی داستان خودش را قهرمان داستان معرفی کرده و شروع به تعریف کردن قصه خودش می کند(مثل بخش آورده شده از متن اینباردرادامه مطلب*).راوی با شرح زیبایی های شب در سن پترزبورک داستان را آغاز می کند،زیبایی هایی که طبیعتاً اینطور به نظر می رسد که برای ما با توجه به موقعیت جغرافیایی محل زندگی مان خیلی هم نباید ملموس باشد اما این زیبایی ها توسط داستایفسکی به زیبایی به تصویر کشیده شده است،شب هایی در فصل تابستان که هیچ گاه تاریک نمی شوند و تا خود صبح روشن می مانند.در طول داستان نامی از راوی برده نمی شوداماهمانطور که از عنوان فرعی کتاب("رمانی احساسی از خاطرات یک خیال پرداز") پیداست با یک جوان طرف هستیم.مرد جوانی به شدت خیال پرداز و البته تنها.یا در تعبیری مثلا می توان گفت فردی به شدت احساسی اما آشفته حال و نیازمند اعتدال.
...در این بیغوله ها آدم های خیلی عجیبی زندگی می کنند.این ها خیال پردازند،بله،خیال پرداز.اگر این کلمه برایتان کافی نباشد و تعریف دقیق تری بخواهید می گویم که این ها آدم نیستند،بلکه موجوداتی هستند میان آدم و حیوان.این ها اغلب اوقات در جایی،در گوشه ای،کنج و کنارِپنهانی می خزند،انگاری می خواهند خود را از روشنایی روز پنهان کنند.وقتی به این کنج دنجشان رسیدند همان جا می چسبند،مثل یک حلزون.دست کم از این حیث شباهت زیادی دارند به جانور جالبی که هم جانور است هم لانه ی جانورو اسمش لاک پشت است.حالا شما خیال می کنید چرا این قدر به این لاکشان دل بسته اند؟
اززندگی او قبل از آمدن به پترزبورگ سخنی به میان نمی آید اما می دانیم از هشت سال پیش که به این شهر آمده درتمام این سالها تنها به همراه خدمتکار پیرش درانزوا زندگی کرده و با هیچکس ارتباط نزدیکی نداشته است.اندراحوالات اوهمین بس که چنان بی نوا و سر گشته و حیران روزگار گذرانده که با پیاده رَوی در خیابان هاو همکلامی با درو دیوار و پنجره ی خانه های شهر پیِ دوست و هم نفس می گردد.همچنین او در وجودش از نوعی شور وبی قراری رنج می برد که خودش هم نمی داند ناشی از چه چیزیست.
جوانِ داستان در یکی از همین پیاده روی های شبانه که آنها را هم بدون نظم خاصی انجام می داد بصورت اتفاقی در کنار رودخانه با دختری به نام ناستِنکا آشنا و با او هم کلام می گردد.پس از این آشنایی است که شور و هیجان وجودش را بیش از پیش فرا گرفته وخواب را از چشمانش می رباید.این آشنایی طی چند قرارملاقات و همکلامی با ناستنکا ادامه پیدا می کند وجوانِ قصه آن دوست وهمنفسی که مدت ها در انتظارش بوده را در وجود ناستنکا یافته و با تمام وجود شور و اشتیاق و عشقش را به پای او می ریزد.
... ناستنکا،هیچ می دانید کار من به کجا کشیده بود؟می دانید من مجبورم که سالگرد رویا های خود را جشن بگیرم،سالگرد آنچه را که زمانی برایم دلچسب بود،اما در واقع هرگز وجود نداشت،زیرا این جشن یادآور رویاپردازی های بی معنی وهم گونه ی گذشته است.رویاهای احمقانه ای که دیگر وجود ندارند،زیرا چیزی ندارم که جایگزین آن ها کنم،آخر رویا را باید تجدید کرد.باورتان می شودکه حالا دوست دارم در روزهای معین جاهایی را که در آن ها به طریقی خوش بوده ام زیارت کنم و یادشان را گرامی دارم؟دوست دارم که امروزِخود را در هماهنگی با دیروزِ بازنیامدنی نو بسازم و اغلب با دلی گرفته و غم زده در خیابان ها پرسه می زنم بی آنکه آن جاها کاری داشته باشم یا هدفی را دنبال کنم...
اما آنسوی داستان یعنی نزد ناستنکا قضیه متفاوت است.روزی که جوان اولین بار با ناستنکا ملاقات کرد روزی بود که ناستنکا بعد از یک شکست عشقی به کنار رودخانه پناه آورده و در حال گریستن بود.ناستنکا طی آشنایی بیشتر با جوان بیش از هر چیز از این خوشحال بود که می توانست بدون هیچ دردسری با چنین دوست مهربانی از عشق سخن بگوید،دوستی که خالصانه با شور فراوان به حرف ها و درددل های دختر گوش می داد. و این مرد جوان بود که در هرملاقات بیش از ملاقات قبل شیفته ی ناستنکا می شد.اما آیا اوضاع در دل ناستنکا هم همچون دل جوان می گذشت؟
...............................
در لیست ۱۰۰۱ کتابی که پیش ازمرگ باید خواندپنج اثر از این نویسنده بزرگ روس به چشم می خورد که در کنار ۴ شاهکاری که از آن نام برده شد نام "یادداشت های زیرزمینی"نیز دیده می شود.
پی نوشت ۱:بخش هایی از متن که با رنگ سبز مشخص شده اند از متن کتاب آورده شده است.
پی نوشت۲:ما که پولمون نمیرسه اینروزا با تیم ملی بریم روسیه،جالب شد که حداقل اتفاقی با ادبیات سری به روسیه زدیم.به امید روزهای خوب برای تیم ملی ایران.
مشخصات کتابی که من خواندم: شبهای روشن-ترجمه سروش حبیبی- نشر ماهی -چاپ بیست و سوم -زمستان۱۳۹۶_ ۱۵۰۰ نسخه-۱۰۹ صفحه درقطع جیبی
در ابتدای کتاب بخشی از انجیل آورده شده است که خط کل داستان را به دست خواننده می دهد، بخشی از آن را اینجا می آورم:
" لیکن من به شما می گویم...
...اگر چشم راستت تو را بلغزاندقطعش کن و از خود دور انداز ...
اگر دست راستت تو را بلغزاند قطعش کن و از خود دور انداز ،زیرا تو را مفید تر آن است که عضوی از اعضایت نابود شود از آن که کل جسدت در دوزخ افکنده شود . "
کتاب قصه زندگی جوانی ست به نام یوگنی ایرتینیِف ،جوانی که همه چیز از این حکایت می کرد که آینده درخشانی در انتظارش خواهد بود.پرورشی که در خانه دیده بود ،تحصیلات عالی و درخشانش در دانشکده ی حقوق پترزبورگ ،مناسبات نزدیک پدرش با بالاترین محافل و حتی آغاز خدمتش در یکی از وزارت خانه ها ،ثروتمند هم بود و حتی کلان ثروت ،گرچه استواری ثروتش جای تردید بود. تا اینکه پدرش از دنیا رفت و یوگنی به همراه برادر و مادرش به عنوان وٌراث وقتی تصمیم به تقسیم ارث گرفتند متوجه شدند که بدهی هایشان سر به جهنم می زند .به طوری که وکیلشان به آن ها توصیه می کند که از قبول میراث چشم بپوشندو به ملکی که از مادربزرگشان به آنها رسیده بود وصد هزار روبل قیمت داشت راضی باشند .
خلاصه قضیه از این قرارمی شود که یوگنی تصمیم می گیرد که به دِهِشان برود و باقی زمین ها و املاک را بفروشد ، بدهی ها و سهم برادرش را به تدریج پرداخت کند و با مادرش در همان روستا ماندگار شود .
هرچه تا اینجا گفتم صفحات ابتدایی کتاب بود و داستان از این به بعد با زندگی در روستا ادامه پیدا می کند و یوگنی شهر نشین ومحدودیت های روستا ودرگیری اش با عشق وبیش از آن با هوس وخویشتنداری اش در مقابل این میل و خیانت و عذاب وجدان و... همگی مضمون هایی هستند که داستان را در بر می گیرند.فکر میکنم تا همین جا کافی باشد . چرا که اشاره کردن بیش از این همه چیز را در داستان لو می دهد ،البته انتظار اتفاق خارق العاه ای در ادامه را نباید داشت ،کتاب در یک داستان خطی دانای کل ساده و تا حدودی با تِم پند گونه پِی گرفته می شود .شیطانِ تولستوی برخلاف شاهکارهایش شاید کتاب هیجان انگیز و یا خیلی قابل توصیه ای نباشد اما با توجه به حال و احوال آدما و شرایط گاهی خواندن همچین داستانهای ساده و کم حجمی نه تنها بد نیست ،بلکه حتی گاهی لذت بخش هم هست ،مخصوصا اگر کتاب در جایی خوانده شود که من خواندم.
جنگل باشد و خنکای صبح پائیزی و گرمای دلپذیر آتش هیزمی در حال گرم کردن چای ، صدای آواز پرندگان و گنجشک هایی که چند وقتی ست با آنها بیشتر آشنا شده ام ، و یک کتـاب ...
.....................................................
لِف نیکلایویچ تولستوی(تالستوی) متولد 9 سپتامبر 1828 تا نوامبر 1910 فعال سیاسی-اجتماعی و نویسنده نامی اهل روسیه بود و رمان های جنگ و صلح و آنا کارنینا از او جزء بهترین های ادبیات داستانی جهان به شمار می آید .نامش معمولا در زبان انگلیسی لئو تولستوی نوشته می شود که در ترجمه های پیشین فارسی آثار نویسنده هم همینگونه است اما در ترجمه های سروش حبیبی که از متن روسی انجام شده تالستوی نوشته شده است ،هرچند ما به تولستوی عادت کرده ایم اما گویی تالستوی به نظر صحیح تر می آید.
شیطان عنوان داستان کوتاهی ست برگرفته از کتاب 14 جلدی مجموعه آثار تالستوی به زبان روسی که سروش حبیبی چند داستان آن را ترجمه کرده و در قالب چند کتاب کم حجم در نشر چشمه منتشر شده است.
مشخصات کتاب من :
ترجمه سروش حبیبی، چاپ دوم بهار 90 ،نشر چشمه، 1500نسخه، 93صفحه