اورهان پاموک

اورهان پاموک در 7 ژوئن سال 1952 میلادی در محله نیشانتاشی شهر استانبول ترکیه در خانواده ای اصیل، ثروتمند و البته پر جمعیت به دنیا آمد. او تحصیلات متوسطه اش را در کالج امریکایی رابرت در استانبول گذراند و پس از پایان تحصیلات به اصرار خانواده در رشته معماری در دانشکده فنی استانبول مشغول به تحصیل شد اما پس از مدتی این رشته را نیمه تمام رها کرد و در همان دانشگاه در رشته روزنامه نگاری فارغ التحصیل گردید.  هر چند هیچ گاه کار روزنامه نگاری نکرد.

او رمان نویس، فیلم نامه نویس و استاد ادبیات تطبیقی (دانشگاه کلمبیا) است. اونخستین (و تا به امروز آخرین) نویسنده ی اهل کشور ترکیه به حساب می آید که برنده جایزه نوبل ادبیات شده است. پاموک این جایزه را در سال 2006 از آن خود کرد و پس از آن به شهرت جهانی دست یافت، البته از این نکته هم نباید غافل بود که او پیش از دریافت نوبل هم نویسنده شناخته شده ای در جهان به حساب می آمد، بطوریکه آثارش به 46 زبان دنیا ترجمه شده بود که پس از دریافت نوبل به بیش از 60 زبان رسید.

در خصوص سبک نوشتاری اورهان پاموک باید گفت او تقریباً نویسنده ای پست مدرن به حساب می آید و به عقیده بسیاری از کارشناسان او این توانایی را دارد که با نثر ساده اما پر قدرت شخصیت های داستانهایش را شرح دهد، او قصه گوی خوبی است و در کتابهایش داستان را به شکلی روایت می کند که علاوه بر این که داستان به شدت ملموس و آشناست اما در لحظه بسیار غیر ممکن و نا متعارف و متفاوت نیز به نظر می رسد و یا بالعکس.

پاموک  تا کنون دو بار هم به ایران سفر کرده و در بسیاری از کتابهایش به آثار ادبی ایرانی اشاره شده است، او  بر خلاف نویسندگانی مثل ناباکوف که تاثیر پذیری از دیگر نویسندگان را انکار می کردند در گفتگو هایش اشاره کرده که آثار نویسندگانی مثل بورخس و کالوینو همیشه برایش بسیار آموختنی بوده و با خواندن آنها همواره صدای خود را یافته است. او همچنین معروف ترین اثر خود یعنی "نام گل سرخ" را تحت تاثیر رمان "آنک نام گل" نوشته ی اومبرتو اکو نوشته است. او در بخشی از سخنرانی اش در هنگام دریافت جایزه نوبل گفت: " تنها با نوشتن کتاب هایم بود که توانستم جهان اطرافم را بهتر و بیشتر بشناسم. نام من سرخ و کتاب سیاه دید مرا به اصالت گسترده تر کردند و کتاب استانبول و برف سختی های زندگی برون مرزی را برایم معنی کرده اند."

اورهان پاموک در کارنامه ادبی خود تا به امروز 17 رمان و  چند اثر غیر داستانی دارد که از معروفترین رمان های او می توان به جودت بیک و پسران، قلعه سفید، کتاب سیاه،  زندگی نو، موزه معصومیت، استانبول و نام من سرخ اشاره کرد. او هم اکنون به همراه خانواده اش در شهر استانبول زندگی می کند و آخرین رمان منتشر شده از او کتاب "زنی با موهای قرمز" است که در سال 2016 به چاپ رسید.

به نقل از ویکیپدیا اورهان پاموک یکی از اولین نویسندگانی بود که درباره نسل کشی ارامنه درسال های ابتدایی جنگ جهانی اول در ترکیه سخن به زبان آورده است. او در این باره گفته است:"سی هزار کرد و یک میلیون ارمنی در این کشور کشته شده اند. تقریباً هیچ کس جرات نمی کند اسمی از آن ببرد. اما من این کار را می کنم" . این حرفها خیلی هم برایش ارزان تمام نشد و در کشورش توسط گروه هایی تهدید به قتل شد و همچنین تحت فشار حاکمیت قرار گرفت و حتی قرار بر این بود سه سال هم به زندان برود اما محاکمه اش بخاطر شهرت جهانی و مسائل حاشیه ای مربوط به اتحادیه اروپا نیمه کاره رها شد و شاید این را هم بتوان نشانی از قدرت ادبیات دانست.

این نویسنده همچنین در طول زندگی اش دو بار به ایران سفر کرده و در کتاب هایش از عناصر فرهنگی ایران مانند اشعار سعدی، عطار و شاهنامه استفاده کرده است. جالب است که بدانید او در رمان "نام من سرخ" از نگار گری ایرانی و میراث هنری شهرهای مهم ایران، در رمان "کتاب سیاه" از منطق الطیر عطار، در کتاب "زنی با موهای قرمز" از افسانه نبرد رستم و سهراب در شاهنامه فردوسی و به قول خودش در تنها رمان سیاسی اش "برف" از دیدگاه های انقلابی دکتر علی شریعتی بهره برده است. در واقع گویا این نویسنده ترکیه‌ای طبق معمول پیش از خودمان به بسیاری از کارهای خوبی که با ظرفیت فرهنگی کشورمان قابل اجرا بوده را درک کرده و از آن ها بهره برده است. البته من این بار بر خلاف گذشته قصد دارم گلو پاره نکنم و از آنجا که او هم خودش را از دوستداران فرهنگ ایرانی معرفی می کند بجای ناراحت بودن ترجیح می‌دهم به خاطر خلق چندین اثر هنری مدرن از خوبی های این فرهنگ، خوشحال باشم.

.......

یادداشت بعدی وبلاگ درباره اولین رمان منتشر شده اورهان پاموک خواهد بود، کتابی که تا حدودی با همه این مسائلی که تا اینجا درباره نویسنده و سبک نوشتنش عنوان شد متفاوت است، کتاب "جودت بیک و پسران".

4- فیلم سینمایی "در بارانداز" (1954) - الیا کازان

این بار هم بعد از شمال از شمال غربی پنج سالی به عقب بر گشتم و در سال 1954 به سراغ فیلمی از یک اسطوره ی دیگرسینمای کلاسیک یعنی الیا کازان رفتم، از این کارگردان پیش از این تنها فیلم زیبا و قهرمان محور"زنده باد زاپاتا" را دیده بودم که بر اساس فیلمنامه ای از نویسنده سرشناش امریکایی، جان اشتاین بک ساخته شده است. در ابتدا فکر کردم پیش از پرداختن به فیلم "در بار انداز" بد نیست کمی درباره زندگی کارگردان و حواشی آن که منجر به ساختن چنین فیلمی شد بپردازم که دیدم یادداشت بسیار طولانی شد و به اجبار بیشتر این بخش ها را  به ادامه مطلب منتقل کردم. 

الیا کازان کارگردان سینما و تئاتر، نویسنده و تهیه کننده عثمانی تبار بود که در سال 1909 در شهر استانبول امروزی و از پدر و مادری یونانی به دنیا آمد، پدر او تاجر فرش بود و وقتی  الیا 4 ساله بود به همراه خانواده اش به امریکا مهاجرت کرد. الیا کازان فارغ التحصیل دانشگاه ییل در رشته درام نویسی بود و کار در تئاتر را با یک گروه در سال 1930 آغاز کرد و نخستین نمایشنامه اش را در سال 1935 روی صحنه برد و در دهه 40 به عنوان یکی از با استعداد ترین کارگردانان برادوی شناخته شد. او در سال 1948 اکتورز استودیو را تاسیس نمود و با آموزش روشهایی نظیر متد اکتینگ آن را به نهاد مهمی برای بازیگران سینما تبدیل کرد. کازان یکی از پر افتخار ترین کارگردان های تاریخ سینما و تئاتر است به طوری که 3 بار جایزه اسکار، 4 بار گلدن گلوب و 5 بار جایزه تونی را تصاحب کرده و همچنین بار ها نامزد جایزه های مختلف جشنواره های مهم سینمایی نظیر کن و ونیز شده است اما با این همه افتخارات همواره در بین بیشتر اهالی سینما شخصیتی محبوب نبوده و برخی از مشهور ترین سینماگران جهان هنوز او را خائن می دانند. قضیه به مک کارتیسم بر می گردد که باز هم شما خواننده گرامی در این باره را به ادامه مطلب ارجاع می دهم.

اما داستان فیلم: اتحادیه کارگران باراندازهای نیویورک توسط شخصی به نام جانی فرندلی اداره می شود. این آقای فرندلی مدتهاست در اداره این باراندازها باندی تقریباً مافیایی راه انداخته و به عبارتی به استثمار کارگران بارانداز می پردازد. کارگران هم هیچگونه حق اعتراض ندارند و اگر اصطلاحاً جیک شان در بیاید با دار و دسته جانی فرندلی طرفند که رحم سرشان نمی شود. دست راست جانی، وکیلی است به نام چارلی مالوی که وظیفه اصطلاحاً ماست مالی کردن حساب کتاب های بارانداز و قانونی جلوه دادن همه خلاف های جانی را به عهده دارد. چارلی برادری به نام تری دارد که به تازگی در این دار و دسته مشغول به کار شده است. او پیش از این یک بوکسور بوده و در یکی از مسابقات مهم زندگی اش که مطمئن بوده براحتی از پس حریف بر می آید بخاطر شرط بندی چارلی و اربابش روی حریفش مجبور به شکست می شود. پس از آن تریِ سرشکسته و افسرده بوکس را رها می کند و با گرفتن جایگاهی نسبتاً بهتر از قبل در بارانداز زیر دست جانی و برادرش چارلی مشغول به کار می شود.

همه مواردی که تا اینجا بیان شد در چند دقیقه ابتدایی فیلم دستگیر خواننده می شود. در واقع فیلم از آنجایی شروع می شود که تری نا خواسته یکی از عوامل جانی فرندلی می شود تا یک نفر دیگر از کارگران بارانداز را به تله بیندازد. تله ای که منجر به قتل آن کارگر که جویی دویل نام دارد می گردد. دویل یکی از همان کارگران بار انداز است که قانون نانوشته ی بارانداز یعنی سکوت دربرابر ظلم هایی که به کارگران می شود را زیر پا گذاشته و به قولی قناری شده است. این واسطه ی تله گشتنِ تری و همچنین مرگ جویی دویل همواره ذهن تری را می آزارد و با دیدن پدر جویی  و معاشرت با خواهرش که از هم محلی ها و همبازی های دوران کودکی تری به حساب می آید احساس عذاب وجدان می کند و همین عذاب وجدان است که ریشه هایی از عدالت و عدل خواهی را در وجود تریِ افسرده می دواند.

....

بازیگران مطرح فیلم: مارلون براندو، کارل مالدن، لی جی کاب، راد استایگر، اوا ماری سنت 

این فیلم در سال 1954 همه جوایز اسکار را درو کرد : برنده اسکار بهترین فیلم، بهترین بازیگر مرد: مارلون براندو، بهترین بازیگر زن نقش دوم: اوا ماری سنت، بهترین کارگردان: الیا کازان، بهترین فیلنامه اقتباسی باد شولبرگ (بر اساس جنایت در بارانداز، سلسله مقالاتی نوشته مالکوم جانسون برنده جایزه پولیتزر)، بهترین تدوین: جین میلفورد. بهترین فیلمبرداری سیاه و سفید: بوریس کافمن و بهترین طراحی صحنه: ریچارد دی. 

پی نوشت: فیلم بعدی که به امید خدا با هم درباره آن گپی خواهیم زد فیلم "بوچ کسیدی و ساندنس کید" ساخته جورج روی هیل خواهد بود.  

ادامه مطلب ...

آوسنه ی بابا سبحان - محمود دولت آبادی

چندی پیش به دنبال کتاب "هابیت" سری به کتابخانه شهر زدم و با توجه به اینکه کتاب مورد نظررا سر جای خودش در قفسه ها نیافتم به کمک کتابدار متوسل شدم و از آنجا که او تا کنون حتی نام کتاب ارباب حلقه ها هم به گوشش نرسیده  بود به اجبار خودم آستین ها را بالا زدم و تک تک کتابهای چند ردیف قفسه را در پی هابیت گشتم. این جستجوی اجباری پیش از یافتن کتاب مورد نظر آنقدر کتابِ خوب و جالب مهمان چشمانم کرد که شاید باورتان نشود اما باید اعتراف کنم آن گزینه های یافت شده درکنار یک تماس تلفنی بی موقع باعث شد آن روز به کلی هابیت را از یاد ببرم و تازه پس از بازگشتنم به خانه بود که به یاد آوردم اصلا برای چه کاری به کتابخانه رفته بودم. البته خدا را شکر هنوز آلزایمر نگرفتم و دلیل اصلی این اتفاق دیدن کتابهای کوچکی بود که مدت ها بود میشناختم و در حال حاضر هم گزینه های بسیار مناسبی برای جا دادن بین زمان های شوایک خوانی ام بودند.

یکی از آن کتاب های یافت شده ی آن روز، کتاب "آوسنه بابا سبحان" نوشته ی محمود دولت آبادی بود. آوسنه ی بابا سبحان یا همان افسانه ی بابا سبحان از آن دست داستان هایی است که در مجموعه ای به نام "کارنامه سپنج" قرار می گیرد که حاصل پانزده سالِ اولیه داستان نویسی محمود دولت آبادی است و چند سالی هم هست که انتشارات نگاه آنها را تحت یک مجموعه به چاپ رسانیده است. پیش از این از محمود دولت آبادی تنها یک کتاب خوانده بودم، کتاب کم حجمی به نام "روز و شب یوسف" که اینجا هم درباره اش نوشته ام، البته آن زمان نمی دانستم که آن کتاب هم جزئی از همین مجموعه " کارنامه سپنج" به حساب می آید. این مجموعه شامل 11 داستان بلند است که در یازده جلد مجزا در دوره های مختلف به چاپ رسیده است: "سفر، بیابانی و هجرت، از خم چنبر، گلدسته ها و سایه، ادبار و آیینه، آوسنه بابا سبحان، باشیبیرو، عقیل عقیل، دیدار با بلوچ، روز و شب یوسف، گاواربان" اسامی این کتاب ها می باشد. همه این داستان ها در دهه 40 و 50 نوشته شده و خود دولت آبادی درباره شان می گوید: 

این داستان ها در دوره ای از زندگی من نوشته شده اند که جا و مکانی برای نوشتن شان نداشتم و تقریباً همه آنها را در قهوه خانه های تهران و عمدتاً در قهوه خانه وطن، کنار ورودی سینما سعدی می نوشتم، از صبح تا ناهار بازار، که قهوه خانه شلوغ می شد. وقتی پول دیزی نداشتم پا می شدم می رفتم بیرون و با خلوت شدن قهوه خانه بر می گشتم آنجا و می نشستم پشت همان میز کوچک ته آن باریکه. زمستان ها هم پشت به دیوار گرم مطبخ می دادم تا بدنم جان بگیرد. یادم هست داستان "گاواربان" را در قهوه خانه خیابان کوشک به پایان رساندم.

اما برایتان از کتاب آوسنه بابا سبحان بگویم که خواندنش برای من جدا از داستان کتاب یک نکته جالب داشت، راستش ادبیات هم عالم عجیبی دارد و گاهی خودش درس هایش را به زیبایی به خواننده اش می دهد. همانطور که دوستان می دانند مدتی بود که مشغول خواندن کتاب دوست داشتنی شوایک بودم و دو کتابی که ما بین خوانش این کتاب و تقریبا پشت سر هم آنها را خواندم کتاب چاه به چاه رضا براهنی و آوسنه بابا سبحان محمود دولت آبادی بود، از احوالات خوانش چاه به چاه و شیوه خواندنش در پست کتابیِ قبلی از خوبی های قلم براهنی با شما دوستان سخن گفتم اما محمود دولت آبادی خیلی زود با این نثر درخشانِ کتاب کم حجمش، حسابی رضا براهنی ذهن من را کوبید و به من گفت: ای پسر این تویی که داستان درست و درمان کم خوانده ای، پس برو بیشتر بخوان و کمتر حرف بزن. بین خودمان بماند اما فکر می کنم یاروسلاو هاشک و تالکین هم قصد دارند چیزی به شبیه به همین را به من بگویند.

اما بعد از این همه درد و دل وقت آن رسیده که چند خطی هم درباره داستان این کتاب بگویم، فضای داستان برای دوستانی که محمود دولت آبادی را با شاهکارش یعنی "کلیدر" می شناسند آشناست، فضایی روستایی با حال و هوا و لهجه یا گویشی که مربوط به روستا های خراسان است. شخصیت اصلی داستان پیرمرد فقیری است که روزگاری کشاورز بوده و حالا که دیگر توان آنچنانی برای کار کردن ندارد با پسرش زندگی می کند، به آغاز داستان توجه کنید:   

" بابا سبحان به لب بام نگاه کرد. آفتاب رفته بود. برخاست، خاک هایی را که به خشتک تنبانش بود تکاند و به طرف گودال رفت. دو تا بوته ی خاری را که لب گودال افتاده بود برداشت روی پشته ی خار پراند و به طویله رفت. آخور را پاکیزه کرد، یک غربال کاه و یک بادیه ی جو توی آخور ریخت و از طویله بیرون آمد. به طرف چاه آب رفت، پشته ی کلخچ را از دهنه ی چاه برداشت، خاری را که به زیر ناخنش فرو رفت بیرون آورد و دلو را به چاه انداخت، یک دلو آب بالا کشید و باز پشته را سر چاه گذاشت. آب دلو را به آفتابه ریخت و آفتابه را آماده لب گودال گذاشت. کمرش را باد گرفت، به زحمت راست شد، خودش را از لب گودال پس کشید، به دیوار تکیه داد و خوش خوشک پای دیوار نشست. مرغها به لانه شان خزیدند و بابا سبحان فکر کرد وقتی که برخیزد خشت درِ لانه را بگذارد."

بابا سبحان چند سالی هست که همسرش را از دست داده، دو پسر دارد و یک عروس پابه ماه، همانطور که گفتم او  دیگر پیر شده و توان رفتن سرِ زمین را ندارد اما پسرانش صالح و مصیب سر زمین کار می کنند و نان آور خانواده هستند. البته تقریباً آنها خیلی هم صاحب زمین به حساب نمی آیند و 5 دنگ از زمینی که بر روی آن کار می کنند از آنِ بیوه زنی ثروتمند به نام عادله است و تنها 1 دنگ به نام شوکت همسر صالح می باشد.

خب این خانواده اوضاع مالی خوبی ندارد، بابا سبحان هم احتمالاً از این پیری و نا توانی و نرفتن سر زمین بعد از عمری کار خوشش نمی آید، شاید شوکت خانم از این که با وجود بارداری مجبور به رسیدگی به بابا سبحان و برادر شوهرش مصیب است به نظر برسد دل خوشی نداشته باشد. اما این طور نیست، کافیست با صالح و مصیب و شوکت و باباسبحان سر سفره ناهارشان پس از یک روز سخت کاری بنشینید و از صفا و صمیمیت و رضایت خاطر این خانواده در کنار همه این مشکلات لذت ببرید. بله، طبق معمول در بیشتر اوقات همه چیز بر وفق مراد بود تا اینکه به طور ناگهانی این عادله خانمِ صاحب زمین تصمیم می گیرد که زمینش را از صالح بگیرد و به مرد دیگری اجاره بدهد و حالا صالح و مصیب هستند که تصمیم می گیرند که در برابر این زن بایستند و از حق خودشان و زحمتی که سالها بر روی این زمین کشیده اند دفاع کنند و این می شود ماجرای کتاب آوسنه ی بابا سبحان. اگر به این فضا ها علاقه مند هستید این کتاب کم حجم را از دست ندهید.

 مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ مکرر(اول موسسه انتشارات نگاه) 1383، در 10000 نسخه

۳_ فیلم سینمایی "شمال از شمال غربی" (۱۹۵۹) - آلفرد هیچکاک

پس از فیلم "راننده تاکسی" حالا دوباره هفده سالی به عقب برگشتم و این بار تصمیم گرفتم فیلمی از آقای خاص سینمای کلاسیک جهان یعنی آلفرد هیچکاک ببینم. فیلمی که در سال ۱۹۵۹ ساخته شد و اگر بخواهم این فیلم را با تنها فیلم کلاسیکی که اینجا درباره اش با هم سخن گفتیم یعنی همشهری کین مقایسه کنم باید بگویم که از لحاظ جذابیت اوضاع به شکل محسوسی تغییر کرده و از این لحاظ با فیلم بسیار جذاب تری طرف هستیم. شمال از شمال غربی را یک حکایت هیچکاکی خالص می دانند، فیلمی که با همان موسیقی هیجان انگیز و تا حدودی اضطراب آورِ تیتراژش هم خبر از یک تریلر هیچکاکی می دهد. (که البته من تا پیش از این نمی دانستم این مدل هیچکاکی بودن اصلاً به چه معنا هست). 

شروع فیلم در کنار تیتراژ ذکر شده با تصاویر برج های بلند شیشه ای همراه است و رفت و آمد مردم در خیابان ها را به بیننده نشان می دهد و در ادامه یک اتوبوسِ شهری را می بینیم  که در حال سوار کردن مسافران در ایستگاه است و مسافری که پس از حرکت اتوبوس از آن جا می ماند کسی نیست جز شخص آلفرد هیچکاک. البته این اولین و آخرین حضور آقای کارگردان در این فیلم هم هست. پس از آن شاهد جمعیت نسبتاً زیادی در حال تردد در یک اداره یا یک شرکت هستیم که در میان آنها مردی به نام "راجر تورنهیل" که نقش آن را "کری گرانت" بازی می کند در حال مکالمه با منشی اش حین قدم زدن بوده و همینطور با او سوار تاکسی می شود و این گفتگوی دو نفره تا درون تاکسی هم میهمان بیننده خواهد بود و خیلی زود بیننده را از جایگاه و شغل مرد آگاه می کند. او که مدیر یک شرکت تبلیغاتی است مدتیست با مادرش زندگی می کند و برای خودش هم وجهه اجتماعی قابل توجهی دارد. پس از پایان مکالمه او منشی اش را ترک می کند و به سر قراری با دو نفر از دوستانش به یک کافه می رود و  پس از آن است که به صورت خیلی اتفاقی سرنوشت زندگی اش عوض می شود.

قضیه از این قرار است که عده ای جاسوس خارجی به رهبری شخصی به نام فیلیپ وندم، او را به جای یک مامور اف بی ای که آنها را تحت نظر دارد اشتباه می گیرند و تصمیم می گیرند او را بکشند، پس او را می ربایند اما راجر به شکل معجزه آسایی از مرگ نجات پیدا می کند و می گریزد. همان شبِ در حال گریز، پلیس او را به دلیل مصرف بیش از حد مشروبات الکلی که بزور به او خورانده شده و این  از مقدمات کشتن او نیز بوده دستگیر می کند، او هم پس از هوشیاری کل ماجرا را تعریف می کند و حتی پلیس را هم به محل حادثه می برد، اما هیچکس حتی مادر او هم حرفهای او را باور نمی کند. به هر حال آنها رد پاها را به طور حرفه ای پاک کرده بودند و همه چیز حساب شده بود. شاید به تعبیری بتوان گفت فیلم پس از این حوادث است که آغاز می گردد و جناب آقای تورنهیل که تا هفته گذشته تنها یک مدیر تبلیغاتی بوده حالا در تلاش برای اثبات خود و همینطور برای نجات جان خودش درگیر ماجراهایی پیچیده می شود که برای بیننده جذابیت های خاص خودش را دارد.

....

پیش از دیدن این فیلم و با توجه به اطلاعات محدودی که از هیچکاک داشتم و همینطور بخشهای کوتاهی از فیلم هایی ‌که از او دیده بودم برداشت شخصی ام این بود که فیلم های این کارگردان نمی تواند خیلی هم باب میلم باشد. اما شمال از شمال غربی، فیلم هیجان انگیز و تریلر جالبی بود.

احتمال می دهم که این یادداشت، دوستانی را که منتظر نقدی از این فیلم بوده اند را ناامید کرده باشد، اما نقدهای خوب زیادی درباره این فیلم در اینترنت وجود دارد که بعد از دیدن فیلم، خواندن آن ها خالی از لطف نیست، این یادداشت صرفا برداشتی شخصی از تجربه من از دیدن اولین فیلمی بود که از آلفرد هیچکاک دیده ام.

ستارگان فیلم: کری گرانت، اوا ماری سنت، جیمز میسون  - فیلمنامه : ارنست لمن - موسیقی: برنارد هرمن 

افتخارات: این فیلم نامزد اسکار بهترین فیلمنامه، بهترین تدوین و بهترین طراحی صحنه در اسکار 1959 بود که البته هیچکدام را نصیب خود نکرد و در آن سال بیشتر جوایز نصیب فیلم بن هور گردید.