آوسنه ی بابا سبحان - محمود دولت آبادی

چندی پیش به دنبال کتاب "هابیت" سری به کتابخانه شهر زدم و با توجه به اینکه کتاب مورد نظررا سر جای خودش در قفسه ها نیافتم به کمک کتابدار متوسل شدم و از آنجا که او تا کنون حتی نام کتاب ارباب حلقه ها هم به گوشش نرسیده  بود به اجبار خودم آستین ها را بالا زدم و تک تک کتابهای چند ردیف قفسه را در پی هابیت گشتم. این جستجوی اجباری پیش از یافتن کتاب مورد نظر آنقدر کتابِ خوب و جالب مهمان چشمانم کرد که شاید باورتان نشود اما باید اعتراف کنم آن گزینه های یافت شده درکنار یک تماس تلفنی بی موقع باعث شد آن روز به کلی هابیت را از یاد ببرم و تازه پس از بازگشتنم به خانه بود که به یاد آوردم اصلا برای چه کاری به کتابخانه رفته بودم. البته خدا را شکر هنوز آلزایمر نگرفتم و دلیل اصلی این اتفاق دیدن کتابهای کوچکی بود که مدت ها بود میشناختم و در حال حاضر هم گزینه های بسیار مناسبی برای جا دادن بین زمان های شوایک خوانی ام بودند.

یکی از آن کتاب های یافت شده ی آن روز، کتاب "آوسنه بابا سبحان" نوشته ی محمود دولت آبادی بود. آوسنه ی بابا سبحان یا همان افسانه ی بابا سبحان از آن دست داستان هایی است که در مجموعه ای به نام "کارنامه سپنج" قرار می گیرد که حاصل پانزده سالِ اولیه داستان نویسی محمود دولت آبادی است و چند سالی هم هست که انتشارات نگاه آنها را تحت یک مجموعه به چاپ رسانیده است. پیش از این از محمود دولت آبادی تنها یک کتاب خوانده بودم، کتاب کم حجمی به نام "روز و شب یوسف" که اینجا هم درباره اش نوشته ام، البته آن زمان نمی دانستم که آن کتاب هم جزئی از همین مجموعه " کارنامه سپنج" به حساب می آید. این مجموعه شامل 11 داستان بلند است که در یازده جلد مجزا در دوره های مختلف به چاپ رسیده است: "سفر، بیابانی و هجرت، از خم چنبر، گلدسته ها و سایه، ادبار و آیینه، آوسنه بابا سبحان، باشیبیرو، عقیل عقیل، دیدار با بلوچ، روز و شب یوسف، گاواربان" اسامی این کتاب ها می باشد. همه این داستان ها در دهه 40 و 50 نوشته شده و خود دولت آبادی درباره شان می گوید: 

این داستان ها در دوره ای از زندگی من نوشته شده اند که جا و مکانی برای نوشتن شان نداشتم و تقریباً همه آنها را در قهوه خانه های تهران و عمدتاً در قهوه خانه وطن، کنار ورودی سینما سعدی می نوشتم، از صبح تا ناهار بازار، که قهوه خانه شلوغ می شد. وقتی پول دیزی نداشتم پا می شدم می رفتم بیرون و با خلوت شدن قهوه خانه بر می گشتم آنجا و می نشستم پشت همان میز کوچک ته آن باریکه. زمستان ها هم پشت به دیوار گرم مطبخ می دادم تا بدنم جان بگیرد. یادم هست داستان "گاواربان" را در قهوه خانه خیابان کوشک به پایان رساندم.

اما برایتان از کتاب آوسنه بابا سبحان بگویم که خواندنش برای من جدا از داستان کتاب یک نکته جالب داشت، راستش ادبیات هم عالم عجیبی دارد و گاهی خودش درس هایش را به زیبایی به خواننده اش می دهد. همانطور که دوستان می دانند مدتی بود که مشغول خواندن کتاب دوست داشتنی شوایک بودم و دو کتابی که ما بین خوانش این کتاب و تقریبا پشت سر هم آنها را خواندم کتاب چاه به چاه رضا براهنی و آوسنه بابا سبحان محمود دولت آبادی بود، از احوالات خوانش چاه به چاه و شیوه خواندنش در پست کتابیِ قبلی از خوبی های قلم براهنی با شما دوستان سخن گفتم اما محمود دولت آبادی خیلی زود با این نثر درخشانِ کتاب کم حجمش، حسابی رضا براهنی ذهن من را کوبید و به من گفت: ای پسر این تویی که داستان درست و درمان کم خوانده ای، پس برو بیشتر بخوان و کمتر حرف بزن. بین خودمان بماند اما فکر می کنم یاروسلاو هاشک و تالکین هم قصد دارند چیزی به شبیه به همین را به من بگویند.

اما بعد از این همه درد و دل وقت آن رسیده که چند خطی هم درباره داستان این کتاب بگویم، فضای داستان برای دوستانی که محمود دولت آبادی را با شاهکارش یعنی "کلیدر" می شناسند آشناست، فضایی روستایی با حال و هوا و لهجه یا گویشی که مربوط به روستا های خراسان است. شخصیت اصلی داستان پیرمرد فقیری است که روزگاری کشاورز بوده و حالا که دیگر توان آنچنانی برای کار کردن ندارد با پسرش زندگی می کند، به آغاز داستان توجه کنید:   

" بابا سبحان به لب بام نگاه کرد. آفتاب رفته بود. برخاست، خاک هایی را که به خشتک تنبانش بود تکاند و به طرف گودال رفت. دو تا بوته ی خاری را که لب گودال افتاده بود برداشت روی پشته ی خار پراند و به طویله رفت. آخور را پاکیزه کرد، یک غربال کاه و یک بادیه ی جو توی آخور ریخت و از طویله بیرون آمد. به طرف چاه آب رفت، پشته ی کلخچ را از دهنه ی چاه برداشت، خاری را که به زیر ناخنش فرو رفت بیرون آورد و دلو را به چاه انداخت، یک دلو آب بالا کشید و باز پشته را سر چاه گذاشت. آب دلو را به آفتابه ریخت و آفتابه را آماده لب گودال گذاشت. کمرش را باد گرفت، به زحمت راست شد، خودش را از لب گودال پس کشید، به دیوار تکیه داد و خوش خوشک پای دیوار نشست. مرغها به لانه شان خزیدند و بابا سبحان فکر کرد وقتی که برخیزد خشت درِ لانه را بگذارد."

بابا سبحان چند سالی هست که همسرش را از دست داده، دو پسر دارد و یک عروس پابه ماه، همانطور که گفتم او  دیگر پیر شده و توان رفتن سرِ زمین را ندارد اما پسرانش صالح و مصیب سر زمین کار می کنند و نان آور خانواده هستند. البته تقریباً آنها خیلی هم صاحب زمین به حساب نمی آیند و 5 دنگ از زمینی که بر روی آن کار می کنند از آنِ بیوه زنی ثروتمند به نام عادله است و تنها 1 دنگ به نام شوکت همسر صالح می باشد.

خب این خانواده اوضاع مالی خوبی ندارد، بابا سبحان هم احتمالاً از این پیری و نا توانی و نرفتن سر زمین بعد از عمری کار خوشش نمی آید، شاید شوکت خانم از این که با وجود بارداری مجبور به رسیدگی به بابا سبحان و برادر شوهرش مصیب است به نظر برسد دل خوشی نداشته باشد. اما این طور نیست، کافیست با صالح و مصیب و شوکت و باباسبحان سر سفره ناهارشان پس از یک روز سخت کاری بنشینید و از صفا و صمیمیت و رضایت خاطر این خانواده در کنار همه این مشکلات لذت ببرید. بله، طبق معمول در بیشتر اوقات همه چیز بر وفق مراد بود تا اینکه به طور ناگهانی این عادله خانمِ صاحب زمین تصمیم می گیرد که زمینش را از صالح بگیرد و به مرد دیگری اجاره بدهد و حالا صالح و مصیب هستند که تصمیم می گیرند که در برابر این زن بایستند و از حق خودشان و زحمتی که سالها بر روی این زمین کشیده اند دفاع کنند و این می شود ماجرای کتاب آوسنه ی بابا سبحان. اگر به این فضا ها علاقه مند هستید این کتاب کم حجم را از دست ندهید.

 مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ مکرر(اول موسسه انتشارات نگاه) 1383، در 10000 نسخه

نظرات 3 + ارسال نظر
بندباز جمعه 11 بهمن 1398 ساعت 23:03 https://dbandbaz.blogsky.com/

درود بر مهرداد
رحم کن بر ما! پست هات رو در چند قسمت پست کن. آدم ترس برش می داره موقع دیدن که شاید عمرش کفاف نده همه ش رو بخونه!

سلام بر بندباز مهربانی که با وجود اینکه ما مدتهاست از او سراغی نگرفته ایم بر ما می بخشاید و همچنان به ما سر می زند.
درباره پست ها باید خدمت شما دوست بزرگوار عرض کنم که طولانی شدن نوشته ها خیلی هم دست خودم نیست هر چند من معتقدم مدت هاست یادداشت طولانی ننوشتم و این یادداشت و امثال این رو طولانی نمی دونم. بعدش خودمونیم بار نوشته ها اونقدری نیست که بشه در دو قسمت ارائه اش کرد.
حالا درباره شوایک نمی تونم قول بدم اما از بعدش چشم من سعی ام رو انجام می دم مختصر و مفید بنویسم

مهدخت دوشنبه 14 بهمن 1398 ساعت 18:27

اندربابِ شباهت در موقعیت!
من وقتی برای منابع کار کلاسی‌ام بین ردیف‌های کتابخونه‌ی دانشکده می‌چرخیدم آوسنه رو یافتم. و خب مشخصه دیگه! بخشی از کتاب رو ایستاده؛ همون‌جا بین ردیف‌ها خوندم و برای جلوگیری از درد زانو! کتاب رو امانت گرفتم و برگشتم خوابگاه! (کتابخونه‌ی دانشکده‌مون بیش‌تر به تالار عروسی، یا مزون شباهت داشت تا سالن مطالعه. از این جهت با خودم بردم خوابگاه) به‌حتم من هم وقتی برگشتم خوابگاه متوجه شدم اصلا برای رفرنس رفته بودم! اما پژوهش‌های کلاسی ماندنی نبودن، اون‌چه موند لذت خوندن آوسنه‌ی باباسبحان بود. هرچند من بعد از کلیدر و جای خالی سلوچ و سلوک و همین کارهای ریز، دیگه نتونستم آثار اخیر دولت‌آبادی رو حتا در حد ۳۰صفحه تحمل کنم. کلنل!!!، طریق بسمل شدن!!! به‌نظرم کاش دیگه چیزی ننویسه و بهتر این‌که حتا مصاحبه هم نکنه، حرفی نزنه. تا نویسنده‌ی کلیدر باقی بمونه؛ خالقِ کلمیشی، بلقیس، مارال، گل‌محمد، بیگ‌محمد....
بد داره از چشم‌ام می‌افته. افتاده احتمالا! نگو لطفا ادبیات به سیاست چه ربطی داره که هیچ پذیرفتنی نیست.

سلام مهرداد.

سلام بر مهدخت گرامی
پوزش بابت ابن همه تاخیری که در پاسخ دادن به این کامنت داشتم.
چه شباهت جالبی اونم در مورد یک کتاب. حالا من از تفاوت ها بگم و اونم اینه که بی شک اگر تو و چند نفر از دوستان در یادداشت روز و شب یوسف از آوسنه ی بابا سبحان و چند کتاب دیگرش سخن نمی گفتید من هم آن روز با دیدن آنها از کنارشان می گذشتم و اتفاقی نمی افتاد. پس کاشف اولیه خودت بودی و من از این بابت ازت متشکرم.
یاد خودمم افتادم که گاهی برای برخی پروژه های دانشگاه چقدر زحمت می کشیدم یاد ذهنیت آن روزهای خودم و هم کلاسی ها افتادم، هرچند هفت هشت سالی بیشتر نگذشته اما چقدر ذهنمون امیدواربود و چقدر آینده رو روشن می دیدیم.
درباره دولت آبادی و حواشی اخیرش باید بگم من سعی می کنم پیش از خوندن کتابی که برام مهمه زیاد از نویسنده اش نخونم و ندونم این خیلی برام لذت بخش تره حداقل تا پایان کتاب به این اصول پایبندم. درباره دولت آبادی هم فکر می کنم باید یک نکته ای رو بپذیریم،
به قول حسین الهی قمشه ای کتابها بهترین هدیه از بهترین لحظات نویسنده ها هستند. بی شک سعدی و حافظ و فردوسی و بسیاری از بزرگان ما هم در طول شبانه روز لحظات ناخوب زیادی داشته اند اما برای ما از بهترین لحظات خودشان هدیه هایی به جا گذاشته اند و باغی از بهشت در اختیارمان.
به گمانم بهتره ما هم از بهترین لحظات محمود دولت آبادی و آثاری چون کلیدرش لذت ببریم. مخصوصا من که هنوز آن را نخوانده ام.

میله بدون پرچم یکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت 10:13

سلام بر مهرداد اهل فیلم
کامنت بندباز مرا به فکر واداشت... آیا باید در این راستا تلاش کنیم!؟

سلام
راستش من فیلم باز نیستم، تنها ادای فیلم باز ها رو در میارم وگرنه فیلم باز واقعی یکی مثل دوستمون کامشینه که 99 تا از 100 فیلمی که تو برنامه داشتم که ببینم رو دیده بود خوشحال میشم که اگر تو هم این فیلم هایی که دربارشون نوشتم رو دیده ای نظرت رو هم با من درباره شون در میون بزاری.
در رابطه با کامنت بندباز به نظرم چون وبلاگ مثل اینستاگرام نیست که یادداشت ها در هر لحظه بیاد جلو چشمش و اگر متنش طولانی باشه حوصله نکنه که بخونش. کسی که میاد اینجا برای خوندن میادو احتمالا از یک مطلب با شرح و تفصیل و گره گشایی های بجا بیشتر هم خوشش میاد. البته به یادداشت های مثل این یادداشت که خیلی مسائل شخصی و شاید نا مربوط به کتاب در اون بیان شده میشه خرده گرفت اما یادداشت های طولانی تو تا اونجا که من دیدم همیشه بدرد بخور بوده.
یه چیز دیگه ای هم هست و اونم اینه که خواننده با چه دیدی به یادداشت های ما نگاه کنه. غالباً یادداشتهای طولانی ما برای اون دسته از افرادی که کتاب رو خونده باشن بیشتر به کار میاد.
و البته این که دید و هدف من و تو از نوشتن در وبلاگ چیه؟ . نظر تو چیه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد