روز و شبِ یوسف - محمود دولت آبادی

نام محمود دولت آبادی به تنهایی وزنه سنگینی در ادبیات داستانی معاصر کشورمان به حساب می آید و با شنیدن نام او در ذهن بسیاری از کتابدوستان اثر مشهورش "کلیدر" نقش می بندد، حتی اگر آن کتابدوست همچون من تنبل باشد و هنوز آن کتاب عظیم و البته حجیم را نخوانده باشد. اما خوشبختانه جناب دولت آبادی برای تنبل ها هم چندین رمان و داستان کوتاه کنار گذاشته که رمان کوتاهِ روز شب یوسفِ ۸۰ صفحه ای یکی از آنهاست. رمانی که در سال  ۱۳۵۲ نوشته شد و دست نوشته اش بعد از سی سال ناپیدایی در سال ۱۳۸۳ منتشر شد.

کتاب، داستان یک شبانه روز از زندگی یوسف است. نوجوانی که در دل خانواده ای فقیر در محله ای فقیر نشین در تهرانِ آن سالها بزرگ شده است و حالا در سن و سال بلوغ قرار دارد. خانواده ای که در آن پدر خانواده شب هایش را به عنوان کارگر شیفت شب در کارخانه و روزهایش را هم به خواب در خانه می گذراند و مادر خانواده هم بیشتر وقت خود را با رخت شویی در خانه مردم کمک خرج خانواده است.

"سایه ای دنبالش بود. همان سایه همیشه. سایه، خودش را در سایه دیوار گم می کرد و باز پیدایش می شد. گنده بود، به نظر یوسف گنده می آمد، یا این که شب و سایه-روشن کوچه ها او را گنده، گنده تر می نمود؟ هرچه بود، این سایه ذهن یوسف را پر کرده بود. چیزی مثل بختک بود. هیکلش به اندازه دو تا آدم معمولی به نظر می رسید. یوسف حس می کرد خیلی باید درشت استخوان و گوشتالو باشد. مثل یک گاو باد کرده. گاوی  که پوستش را با کاه پر کنند. شکمش لابد خیلی جلو آمده است. مثل شکم گاو. حتماً_پیراهنش، آن جا که روی شیب شکمش را می پوشاند، چرک و کثیف باید باشد. مثل چرم. تسمه کمرش باریک باید باشد. کهنه باید باشد. تسمه باریک و کهنه باید روی نافش نشست کرده و شکم ورم کرده اش را دو نیم کرده باشد. یک نیم تنه ی گشاد باید تنش باشد. نیم تنه ای که آستین هایش از دست ها بلند ترند. دست های چاق، با انگشت های کوتاه. دست هایی مثل گوشت مانده گاو کبود، باید باشند. رگ های دست ها توی گوشت ها گم باید باشند. پشت دست ها، روی ساق، بازو، سینه و سردوشهایش باید خالکوبی باشد. ..."

این آغاز داستان است، داستانی که به ترس می پردازد، ترسی که گریبان یوسف را در نوجوانی و سال های بلوغ همچون سایه ای که دائما تعقیبش می کند گرفته و دست از سرش بر نمی دارد. یوسف تا پایان داستان با این سایه همراه است و هر چه بیشتر از داستان  می گذرد بر قدرت و رعب آوری این سایه در ذهن یوسف افزوده می شود.

"روز و شب، شب و روز. در باطن و در ظاهر. یوسف می گریخت، سایه می آمد. نگاهش نمی کرد. نمی خواست سایه ای را که دنبالش بود، ببیند. دلش را نداشت. چندشش هم می شد. مثل چیزی که چشمش به مردار بیفتد. نمی خواست ببیندش. نمی خواست حسش کند. اما حسش می کرد. همیشه حسش می کرد. همه وقت. گاه و بی گاه. همیشه با او بود. دنبالش بود. مثل سایه خود. مثل خودش. سایه به سایه اش. گاه حس می کرد سایه او با سایه خودش قاطی شده است. یکی شده است."

ترسی که نویسنده در این کتاب از آن سخن می گوید ترسی است که برای خواننده ای که کتاب را می خواند غریبه نیست. ترسی که فرد مبتلا به آن تا وقتی که با هراس از دستش فرار کند نه تنها گریزی از آن نخواهد  داشت بلکه این ترس روز به روز برایش بزرگ و بزرگ تر میشود، مگر اینکه با آن روبرو شود، همچون یوسف.

......

پی نوشت: اگر به دنبال یادداشتی خوب درباره این کتاب هستید پیشنهاد میکنم یادداشت دوست خوبم در وبلاگ "میله بدون پرچم" درباره این کتاب را از >اینجا< بخوانید.

مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ اول ۱۳۸۳، موسسه انتشارات نگاه، در ۵۰۰۰۰ نسخه(درست خواندید، پنجاه هزار)

نظرات 6 + ارسال نظر
مریم شنبه 18 خرداد 1398 ساعت 17:59 http://gol5050.blogfa.com

درود برشما. ممنونم که این کتاب رو معرفی کردین. برام خیلی جالب بود چون دوست داشتم از آثار جناب دولت آبادی این کتاب رو بخونم. به خصوص که بعد از اون مجموعه ی عظیم دنبال کتاب کم حجم تری هستم.

سلام
ممنون از لطف و حضور شما . خوشحالم این یادداشت به کارتون اومده.
به هر حال جناب دولت آبادی رمان هایی این چنین کم حجم رو برای تنبل هایی چون من و رمانهای حجیمی چون کلیدر رو برای شما ادبیات دوستان پیگیر نوشته اند دیگر.
البته امیدوارم من هم بزودی کمر همت رو ببندم و به جرگه خوانندگان کلیدر بپیوندم.

مریم چهارشنبه 22 خرداد 1398 ساعت 23:37 http://gol5050.blogfa.com

سلام و ایام به کام.
کتاب رو خوندم. این هم نگاهی دیگر به یکی از دغدغه های آدمیزاد بود در دوره ای خاص از زندگی. قلم آشنا بود برام. همون توصیفهای کوتاه و کشدار و دنباله دار. به نظرم شاید نوشتن این کتاب زنگ تفریحی برای نویسنده اش بوده در مقایسه با رمانهای قطوری که از ایشون سراغ داریم. پایانش کمی برام ابهام داشت..

سلام .
ممنون. ایام شما هم به کام و شادی.
به به پس کتاب رو خوندید، چه عالی. اگر اشتباه نکنم شما اولین نفری هستید که کتابی رو تقریباً همزمان با زمانی که من در وبلاگ درباره اش نوشتم خوندید.
برای شما که در حال خوندن کلیدر هستید طبیعتاً قلم آشناست. خود نویسنده هم در مقدمه کتاب گفته که در حین نوشتن کلیدر موضوع هایی به ذهنش میومده که حاصل یکیش شده این کتابه.
پایان کتاب طبق برداشت شخصی ای که من داشتم همون بود که در یادداشتم هم نوشتم، روبرو شدن با ترس و از بین رفتن اون تنها به همین روش.
حالا که کتاب رو خوندید پیشنهاد میکنم یادداشت نویسنده ی خوب میله بدون پرچم درباره این کتاب رو از طریق همون لینکی که انتهای یادداشت گذاشتم هم مطالعه کنید.
متشکر از حضور و همراهی شما

نسرین سه‌شنبه 28 خرداد 1398 ساعت 02:37 http://yakroozeno.blogsky.com/

با سلام، از وبلاگ شیرین جان به اینجا رسیدم و چه وبلاگ پرباری. تبریک میگم.
در مورد کلیدر اگر پنجاه صفحه شو بخونید مطمئن باشید دلتون نمی خواد داستان تمامی داشته باشه. بسیار پر کشش نوشته شده.

سلام
خوش آمدید. وبلاگ نظر لطف شماست، متشکرم
درباره کلیدر هم با شما موافقم. در واقع بستگی به این داره که خواننده با چه رویکردی سراغ یک کتاب میره. بارها از افرادی که به خواندن رمان های حجیم بودن شنیدم که از همین به راحتی تمام نشدن کتاب ها و مدت زیادی با اون همنشین بودنه که لذت می برن . در واقع اون کتاب در زندگی خواننده جاری میشه و نه یک بخش کوچکی از اون. بر عکس همه کارهای امروز که سرشار از سرعت هستند و علاقه مند به ته رسیدن هر چه سریعتر چیزی.
انشالله امسال سراغ کلیدر هم خواهم رفت.
ممنون از حضور شما

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 30 خرداد 1398 ساعت 15:02

سلام مهرداد جان
دوران بلوغ دوران عجیبی است.
ممنون از لطفت...
عجب عکس قشنگی کار کردی. آورین

سلام و ارادت
راستش این دوران بلوغ در کنار عجیب بودن گاهی وحشتناک هم هست.خودِ راه رفتن روی مرز کودکی و بزرگسالی و تمایل به هر دو طرف، فشار جامعه، سرکوب کودکی باقی مانده در وجود ، اصلا یه داستانیه.
آرا عکس خیلی خوب و مرتبطیه. اما راستشو بخوای این اولین عکس از یه کتاب ایرانی بود که خودم نگرفتم و از اینترنت پیداش کردم و جالبه که مورد توجه دوستان هم قرار گرفت. این نشون دهنده اینه که عکس هایی که خودم میگیرم تعریفی نداره

دریا پنج‌شنبه 30 خرداد 1398 ساعت 18:39 http://jaiibarayeman.blogfa.com/

متاسفانه یکی دوتا فقط ازش کتاب خوندم اما همین ها کافی بود که بهش ارادت پیدا کنم. وقتی مقایسه میکنم این بزرگان رو با نویسنده های جدید واقعا میترسم. ادبیات فارسی بسرعت داره رو به قهقرا میره. کاش بازم بنویسن. کاش شاگردای خوب پرورش بدن که ادبیات رو حفظ کنن

تصویر زیبایی بود از کتاب

سلام بر دوست جامعه شناس ما
بله، این نسل، نسل دود چراغ خورده ها هستن، نسل شجریان ها، نسل نصیریان و رشیدی و انتظامی ها، نسل محمدضا لطفی ها، نسلی که برای رسیدن به جایگاهش زحمت کشید و جون کند و نتیجه اش شد اینی که ما می بینیم . اما نسل جدید نویسنده ها داستانشون فرق می کنه . هر چند اگر مقایسه با این بزرگان رو کنار بزاریم بین این جدید ها هم نویسنده های خوب زیاد هست .منتها حیف که زود از مسیر خارج میشن و تحت تاثیر جو مسموم قرار می گیرن.
البته اگر تعصب بر روی بزرگان رو هم کنار بزاریم باید بگیم تا حدودی نسل قدیم هم مقصر هستند، مصاحبه ای از محمد حسن شهسواری می خوندم که با احترام ازنویسندگان بزرگی مثل سیمین دانشور، محمود دولت آبادی و چند نفر دیگه نام برده بود و کفته بود اینا خیلی هم شاگرد پرور نبودن و به جز موارد محدود یه جورایی انگار علاقه نداشتن چیزایی که بلدن رو به نسل بعد یاد بدن.

بابت تصویر هم تنها انتخابش با من بود و عکس را از اینترنت گرفتم

مدادسیاه شنبه 1 تیر 1398 ساعت 11:54

داشتم فکر می کردم پیش از این کجا در باره ی این داستان خوانده یا شنیده ام. دیدم آخرش به یادداشت میله اشاره کرده ای. یادم آمد.
این هم یکی دیگر از کارهای دولت آبادی است که باید بخوانم.

سلام بر دوست بزرگوار ما
قصد داشتم همزمان با میله این کتاب را بخوانم که دست روزگار اجازه اش را نداد و نوبتش در این زمان رسید.
با این حجم برای شما که حکم آب خوردن را دارد.
ممنون از حضورتان. ارادت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد