چاه به چاه _ رضا براهنی

نیـامد، شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیـامد...

این آغازِ شعری از رضا براهنی است. شعری که یک روز صبح آن را برای اولین بار از یک فایل صوتی و با صدای خودش شنیدم. صدا و خوانشی که از آن بسیار لذت بردم و دیگرهم رهایش نکردم. پیش از این نام و آوازه این نویسنده، منتقد ادبی و شاعر ایرانیِ مقیم کانادا را بسیار شنیده بودم و پس از آن روزی در حین گشت و گذار در کتابفروشی چشمم به این جلد جذاب که در عکس بالا می بینید افتاد و حجم کم کتاب هم به کمک آن نام و آوازه ی در ذهن آمد و آن روز کتاب چاه به چاه مهمان کتابخانه ام شد. می دانم او طرفداران بسیاری دارد، هرچند مخالفانش هم کم نیستند اما برای من که تا کنون شعر و داستانی از او نخوانده بودم همین تجربه ی شنیدن شعر "نیامد" آنقدر برایم جذاب بود که تا انتهای شبِ همان صبح یاد شده رهایم نکرد، حس می کردم با تمام وجود نیاز دارم که باز هم از او بخوانم، مطالب جسته گریخته ی فضای مجازی پاسخگوی این نیازم نبود. نیم نگاهی به عقربه های ساعت انداختم. نتیجه امیدوار کننده نبود، هر دو عقربه ی ساعت روی عدد 12 ایستاده بودند، با این حال به نیت نیم ساعت خواندن، چاه به چاه را از بین کتابهای ناخوانده یافتم و خواندش را آغاز کردم. بله، حکایت حکایت جنگ است، آغاز کردنش با خودمان است اما پایان دادنش خیر. تنها هنگامیکه پلک هایم بر سر بسته شدن با من شروع به جنگیدن کردند متوجه شدم که ساعت نزدیک به 3 صبح است و من بدون این که متوجه این موضوع بشوم بخش زیادی از کل کتاب را خوانده ام.

اما داستان کتاب از چه قرار است؟

داستان در سالهای ابتدایی دهه پنجاه می گذرد و جوانی به نام حمید، یکی از شخصیت های اصلی این کتابِ خلوت به حساب می آید. او که اهل یکی از روستاهای گیلان است پدر و مادری پیر دارد و عضو سپاه دانش است. پدرش روزی از دوستان و همراهان میرزا کوچک خان بوده است و ماجراهای دیگر،اما ما از اینجا وارد داستان نمی شویم. به آغاز کتاب توجه کنید: "وقتی که بیرون آمدیم، هوا قدری بارانی بود. کت دکتر تنم بود. کت بو گرفته بود و برایم کمی گشاد بود. باران چند لحظه روی شانه و سرم ریخت. احساس سرمای مطبوعی کردم بعد سوار ماشین شدیم. نفهمیدم ماشین آریاست یا شاهین. از درهای گنده و صندلی هایش معلوم بود که پیکان نیست. و آن یکی که صدای زیر و برهنه و چندش آوری داشت، نشست طرف چپم. راننده و یک نفر دیگر درصندلی جلو جاخوش کرده اند. از جیر جیر مطبوع صندلی در زیر سنگینی تن هاشان فهمیدم که دو نفر هستند و نشسته اند. بعد، یک نفر از بیرون گفت:"به سلامت!" و ماشین به راه افتاد"

بله، از همان صفحات آغازین کتاب مشخص می شود که ماموران سازمان امنیت که البته در آن سال ها فعالیت های بی حاصل زیادی هم داشته اند این آقا حمید داستان را گرفته اند و در حال انتقال او هستند. طبیعتاً مکان جدیدی که انتقالش می دهند هم یا زندان است یا بازداشتگاه و شکنجه گاه، به هر حال بخش های زیادی از کتاب در سلول های زندان و اتاق تمشیت و همچنین به شکنجه می گذرد. حمید یک هم سلولی هم دارد که از او در کتاب به نام دکتر یاد می شود. دکتر گویا شخصیت سیاسی معروفی است و در بخش های زیادی از کتاب، حمید در روایت اول شخصش از دکتر و حرفها و عقایدش سخن می گوید و به نظر می رسد با توجه به زمان نوشته شدن این کتاب هدف اصلی براهنی بیان همین حرف هایی است که از زبان دکتر بیان می شود.

 نگران لوث شدن داستان هم نباشید قضیه از این قرار است که حمید با توجه به وضع نابه سامان اقتصادی خانواده اش اقدام به فروش تپانچه ای قدیمی می کند. تپانچه ای که گویا میراث پدرش از دوران مبارزات جنگل بوده است. اما از بدشانسی او با این تپانچه تروری اتفاق می افتد و او گرفتار می شود. چاه به چاه یک داستان ساده و فاقد پیچیدگی های خاص است و خواندن آن شاید خیلی هم هیجان انگیز نباشد اما جدای حرفها و جملات زیبایی که در آن می توان یافت خوانش آن برای من در یک مدت زمان نسبتاً کوتاه تجربه ی جالبی بود.

......

رضا براهنی، نویسنده، شاعر و منتقد ادبی در سال 1314 در تبریز به دنیا آمد. کتابهای زیادی در زمینه شعر، نقد و داستان از او در دسترس علاقه مندان قرار دارد. در ویکیپدیا 11 عنوان از کتاب های شعر او نام برده شده که من زیاد با آن ها آشنا نیستم اما از آثار داستانی مشهور او می توان به کتابهای "رازهای سرزمین من" ، "آواز کشتگان" و "آزاده خانم و نویسنده اش" اشاره کرد. 

مشخصات کتابی که من خواندم : چاپ سوم(اول نشر نگاه) ۱۳۹۳، در ۱۱۱ صفحه

در ادامه مطلب بخش هایی از متن کتاب که به نظرم جالب آمده را آورده ام.

ادامه مطلب ...

2- فیلم سینمایی "راننده تاکسی"(1976) - مارتین اسکورسیزی

بعد از همشهری کین تصمیم گرفتم سی و پنج سالی به جلو بروم و فیلمی از مارتین اسکورسیزی ببینم، فیلمی که در نیمه های همان لیست صد و یک فیلم که قبلاً هم درباره اش با هم صحبت کرده ایم قرار دارد. راننده تاکسی در سال 1976 و بر اساس فیلمنامه ی پل شریدر ساخته شد. شخصیت اصلی فیلم جوانی به نام "تراویس بیکل" نام دارد که نقش آن را رابرت دنیرو بازی می کند، او یک تفنگدار دریایی و قهرمان جنگ ویتنام است و پس از بازگشت از جنگ و احتمالا تحث تاثیر آن جنگ کابوس وار خواب و آرام ندارد و برای فرار از این بی خوابی های آزار دهنده تصمیم گرفته شب ها روی تاکسی کار کند. البته ناگفته نماند که همه این مواردی که تا اینجا درباره اش با شما سخن گفتم در چند دقیقه آغازین فیلم مشخص می شود و پس از آن بیننده در نمایی از خیابان شاهد وضعیت شهر نیویورک خواهد بود، وضعیتی که شاید برای مخاطب امروز با توجه به این که از زمان ساخت فیلم بیش از چهل سال گذشته  وضعی غریب بیاید، شهری سرشار از فساد و اراذل و اوباش و زنانی بی مقدار، شهری که در آن توده های بخار طوری به آسمان می روند که انگار از خود دوزخ برخاسته اند و ما این تصاویر گویا را در ابتدای فیلم و از زاویه دید شخصیت اصلی آن می بینیم، دوربین از نگاه تراویس که همینطور پشت رل تاکسی اش نشسته و در حال رانندگی است این وضعیت شهر را نشان می دهد و تراویس شروع به حرف زدن با خودش و یا شاید با بیننده فیلم می کند و می گوید: "شبا هر جونوری بیرون میاد. خودفروش ها، گداهای بیچاره، عوضی های زنونه پوش، اوا خواهر ها، قاچاقچی ها و معتاد ها، تهوع آوره، بی شرف ها". پس از آن دوربین به بارش باران بر روی زمینِ خیس تاکید می کند و تراویس ادامه می دهد:"یک روز یک بارون واقعی میاد و همه این خیابون ها رو از کثافت پاک میکنه!"

بعد از این آغاز پر معنا، تراویس در بخش های مختلف فیلم با اعمال و رفتار خود در برابر همکاران و مسافران تاکسی اش بیننده را متوجه تنهایی ویرانگر خود می کند. اینکه شغل شخصیت اصلی فیلم یک راننده تاکسی انتخاب شده هم نکته هوشمندانه ای است، یک راننده تاکسی که در دل اجتماع است اما تنهاست. هر کدام از همکار های تراویس مسیر خاصی را برای  کار با تاکسی خودشان مشخص کرده اند و در آن مسیر کار می کنند اما تراویس در بین راننده ها تنها راننده ای است که مسیر خاصی برای خودش تعریف نکرده و در بیشترخیابان های نیویورک تا خود صبح می راند و از بین همه این خیابان ها حسی خاص دائماً او را به سمت میدان و خیابانی که در آن خلاف بیشتری وجود دارد می کشاند.

تراویس انسانی صادق و اصطلاحاً بی شیله پیله است و حتی هر از گاهی برای پدر و مادرش نامه های تقریباً عاشقانه می نویسد تا خیال آنها را از بابت خودش راحت کند. او از این که زن ها این صداقت و راستی او را نادیده می گیرند ناراحت است، در واقع بیشتر از این ناراحت است که چرا هیچ زنی او را جدی نمی گیرد و مثلا او را به یک قهوه دعوت نمی کند. از اینکه زن های زیادی در طول روز و شب می بیند که به جای این کار به او چشمک می زنند و یا با حرکاتی اغواکننده سری به نشان رضایت تکان می دهند متنفر است و بیش از آن از مردانی که هر شب در پی چنین زنانی در خیابان ها می چرخند. مردانی که شاید در طول روز انسان هایی متشخص و گاه سرشناسی باشند که از تمدن و حمایت از حقوق زنان و مردان سخن می گویند اما شب که فرا می رسد به چنین خیابان هایی سرازیر می شوند و متاسفانه شرایط هم چنان برای آنها فراهم است که صبح روز بعد گویی آب از آب تکان نخورده و آنها دوباره به سخن سرایی های خود ادامه می دهند. قطعاً تراویس برای نجات چنین جامعه ای جان خودش را در جنگ ویتنام به خطر نینداخته است. با این پیش زمینه و در همین گیر و دار تراویس ناگهان چشمش به زنی زیبا با موهای بلوند می افتد که به نظرش با همه زن هایی که تا کنون دیده متفاوت است. او در یک دفتر تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری امریکا کار می کند و تراویس مدت زیادی از روز را جلوی آن دفتر پارک کرده و از پشت شیشه ها به تماشای او می نشیند. به هر حال کار شبانه روی تاکسی هم نتوانسته مشکل بی خوابی و بیقراری روح تراویس را حل کند اما شاید عشق بتواند این کار را انجام دهد.  دوازده ساعت کار کردم و هنوز خوابم نمیاد... لعنتی... روزا همینطوری ادامه دارن... تموم نمیشن... همه عمرم می خواستم حس کنم یه جایی رو دارم که برم، یه نفر که دوستم داشته باشه، من عقیده ندارم که آدم باید مرض جلب توجه داشته باشه، برعکس به نظرم آدم باید مثل همه آدم ها باشه... دفعه اول اونو تو مقر مبارزات انتخاباتی پلنتاین در تقاطع برادوی و خیابان شصت و سوم دیدم... یه لباس سفید پوشیده بود... مثل یک فرشته ظاهر شد... اونم میون این همه کثافت،... اون مثل بقیه نبود،.. نه،.. امکان نداره،... اون مثل بقیه پست نیست،...،اون یه چیزیه... 

و سر انجام تراویس تصمیم می گیرد به دیدن او یعنی بتسی برود، این دیدار و مواردی که بعد از آن پیش می آید آغاز گر خط اصلی فیلم و عصیان درونی شخصیت اصلی آن خواهد بود. در واقع راننده تاکسی نمایش یک کودتا و انقلاب یک نفره است، انقلابی که رهبرش وجدان، کاتالیزورش جامعه و انجام دهنده اش غریزه است. 

افتخارات فیلم: راننده تاکسی در دوره بیست و نهم فستیوال کن، برنده ی جایزه ی نخل طلا گردید. همینطور فیلم در کنار رابرت دنیرو برای بهترین بازیگر مرد نقش اول و جودی فاستر برای بهترین بازیگر زن نقش دوم و برنارد هرمن برای بهترین موسیقی نامزد اسکار شدند اما هیچکدام آن را نبردند.

پی نوشت:

بیشتر یادداشت هایی که در فضای مجازی درباره فیلم ها منتشر می شوند، نقد هستند و در آن ها به موشکافی داستان و موارد تکنیکی فیلم پرداخته می شود و در این بین داستان فیلم هم به کلی نمایان می شود و لذت  کشف اولیه برای خواننده ای که هنوز فیلم را ندیده است از بین می رود. البته اگر با این دید به آن یادداشت ها نگاه کنیم که باید پس ازدیدن فیلم به سراغ آنها رفت مشکل حل می شود. به هر حال با توجه به این که من سواد سینمایی چندانی ندارم به هیچ وجه این نوشته ها را به سمت نقد نمی کشانم و صرفاً این یادداشت ها برداشت شخصی خودم از فیلم و نقدهایی است که درباره آن خوانده ام و در این مسیر همچون معرفی کتاب هایی که تا کنون در وبلاگ داشته ام تلاشم بر این است تا از افشای داستان فیلم ها نیز خودداری کنم تا خواننده ی این وبلاگ پیش از دیدن فیلم تقریباً با خیال راحت بتواند این یادداشت ها بخواند.