چاه به چاه _ رضا براهنی

نیـامد، شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیـامد...

این آغازِ شعری از رضا براهنی است. شعری که یک روز صبح آن را برای اولین بار از یک فایل صوتی و با صدای خودش شنیدم. صدا و خوانشی که از آن بسیار لذت بردم و دیگرهم رهایش نکردم. پیش از این نام و آوازه این نویسنده، منتقد ادبی و شاعر ایرانیِ مقیم کانادا را بسیار شنیده بودم و پس از آن روزی در حین گشت و گذار در کتابفروشی چشمم به این جلد جذاب که در عکس بالا می بینید افتاد و حجم کم کتاب هم به کمک آن نام و آوازه ی در ذهن آمد و آن روز کتاب چاه به چاه مهمان کتابخانه ام شد. می دانم او طرفداران بسیاری دارد، هرچند مخالفانش هم کم نیستند اما برای من که تا کنون شعر و داستانی از او نخوانده بودم همین تجربه ی شنیدن شعر "نیامد" آنقدر برایم جذاب بود که تا انتهای شبِ همان صبح یاد شده رهایم نکرد، حس می کردم با تمام وجود نیاز دارم که باز هم از او بخوانم، مطالب جسته گریخته ی فضای مجازی پاسخگوی این نیازم نبود. نیم نگاهی به عقربه های ساعت انداختم. نتیجه امیدوار کننده نبود، هر دو عقربه ی ساعت روی عدد 12 ایستاده بودند، با این حال به نیت نیم ساعت خواندن، چاه به چاه را از بین کتابهای ناخوانده یافتم و خواندش را آغاز کردم. بله، حکایت حکایت جنگ است، آغاز کردنش با خودمان است اما پایان دادنش خیر. تنها هنگامیکه پلک هایم بر سر بسته شدن با من شروع به جنگیدن کردند متوجه شدم که ساعت نزدیک به 3 صبح است و من بدون این که متوجه این موضوع بشوم بخش زیادی از کل کتاب را خوانده ام.

اما داستان کتاب از چه قرار است؟

داستان در سالهای ابتدایی دهه پنجاه می گذرد و جوانی به نام حمید، یکی از شخصیت های اصلی این کتابِ خلوت به حساب می آید. او که اهل یکی از روستاهای گیلان است پدر و مادری پیر دارد و عضو سپاه دانش است. پدرش روزی از دوستان و همراهان میرزا کوچک خان بوده است و ماجراهای دیگر،اما ما از اینجا وارد داستان نمی شویم. به آغاز کتاب توجه کنید: "وقتی که بیرون آمدیم، هوا قدری بارانی بود. کت دکتر تنم بود. کت بو گرفته بود و برایم کمی گشاد بود. باران چند لحظه روی شانه و سرم ریخت. احساس سرمای مطبوعی کردم بعد سوار ماشین شدیم. نفهمیدم ماشین آریاست یا شاهین. از درهای گنده و صندلی هایش معلوم بود که پیکان نیست. و آن یکی که صدای زیر و برهنه و چندش آوری داشت، نشست طرف چپم. راننده و یک نفر دیگر درصندلی جلو جاخوش کرده اند. از جیر جیر مطبوع صندلی در زیر سنگینی تن هاشان فهمیدم که دو نفر هستند و نشسته اند. بعد، یک نفر از بیرون گفت:"به سلامت!" و ماشین به راه افتاد"

بله، از همان صفحات آغازین کتاب مشخص می شود که ماموران سازمان امنیت که البته در آن سال ها فعالیت های بی حاصل زیادی هم داشته اند این آقا حمید داستان را گرفته اند و در حال انتقال او هستند. طبیعتاً مکان جدیدی که انتقالش می دهند هم یا زندان است یا بازداشتگاه و شکنجه گاه، به هر حال بخش های زیادی از کتاب در سلول های زندان و اتاق تمشیت و همچنین به شکنجه می گذرد. حمید یک هم سلولی هم دارد که از او در کتاب به نام دکتر یاد می شود. دکتر گویا شخصیت سیاسی معروفی است و در بخش های زیادی از کتاب، حمید در روایت اول شخصش از دکتر و حرفها و عقایدش سخن می گوید و به نظر می رسد با توجه به زمان نوشته شدن این کتاب هدف اصلی براهنی بیان همین حرف هایی است که از زبان دکتر بیان می شود.

 نگران لوث شدن داستان هم نباشید قضیه از این قرار است که حمید با توجه به وضع نابه سامان اقتصادی خانواده اش اقدام به فروش تپانچه ای قدیمی می کند. تپانچه ای که گویا میراث پدرش از دوران مبارزات جنگل بوده است. اما از بدشانسی او با این تپانچه تروری اتفاق می افتد و او گرفتار می شود. چاه به چاه یک داستان ساده و فاقد پیچیدگی های خاص است و خواندن آن شاید خیلی هم هیجان انگیز نباشد اما جدای حرفها و جملات زیبایی که در آن می توان یافت خوانش آن برای من در یک مدت زمان نسبتاً کوتاه تجربه ی جالبی بود.

......

رضا براهنی، نویسنده، شاعر و منتقد ادبی در سال 1314 در تبریز به دنیا آمد. کتابهای زیادی در زمینه شعر، نقد و داستان از او در دسترس علاقه مندان قرار دارد. در ویکیپدیا 11 عنوان از کتاب های شعر او نام برده شده که من زیاد با آن ها آشنا نیستم اما از آثار داستانی مشهور او می توان به کتابهای "رازهای سرزمین من" ، "آواز کشتگان" و "آزاده خانم و نویسنده اش" اشاره کرد. 

مشخصات کتابی که من خواندم : چاپ سوم(اول نشر نگاه) ۱۳۹۳، در ۱۱۱ صفحه

در ادامه مطلب بخش هایی از متن کتاب که به نظرم جالب آمده را آورده ام.

 

...آسفالت خیابان لیز و خیس بود. آفتابی ضعیف، مثل یک ته رنگ مشرف به موت، بالای دیوارها جان می داد. تهران با تمام بناهای کوچک و بزرگش، با آسفالت و ماشینها و آدمهایش، مثل حیوان کریه و ابلهی در زیر پای البرز به زمین کوبیده شده بود. درختهای خیابان ها، با شاخه های نیمه خیسشان، انگار نه به وسیله ی باران، بلکه به وسیله ی نوعی روغن مذاب، جسته گریخته، مرطوب شده بودند. باران بعد ازظهر نتوانسته بود غبار تن درختان را بشوید و تمیز کند. شاخه ها مثل پنجه های ارواح بی دردسر از تن درختها بیرون زده بود. ص15


توی شهرستان مثل تهران نیست. توی شهرستان آدم کتاب می خواند. چون باید یا تریاک بکشد یا باید عرق بخورد یا باید قماربازی بکند یا باید بیفتد دنبال زنها. و همه ی اینها پول میخواهد. می ماند فقط کتاب خواندن. من هم کتاب می خواندم... ص 23


بعضی ها بعد از خوردن شلاق عوض می شوند. یعنی یک تیپ خاص هست که هم  شلاق می خورد و هم عوض می شود. و کسی که عوض شد، اگر دوباره فوراً عوض نشود و به موضع قبلی بر نگردد، ممکن است تا آخر به همان صورت عوض شده باقی بماند. آن وقت وحشتناک ترین موجود دنیا در زندان خلق می شود. ص24


هر زندانی، در صورتی که در شمار قهرمانان بی نظیر و شکست ناپذیر نبود، در زیر شکنجه یک نفر را لو می داد. او هم در زیر شکنجه نفر بعدی را لو می داد. و بدین ترتیب یک نفر مظنون تبدیل به یک متهم می شد، یک متهم تبدیل به یک گروه بیست، سی، چهل یا پنجاه نفری از متهمان می شد، و بعد از این گروه در کنار گروه دیگری قرار می گرفت، و آن گروه در کنار گروههای دیگر، و یک ماشین عظیم خستگی ناپذیر به راه می افتاد، همه را محکوم می کرد و زندانها را می انباشت. ( دکتر می گفت، مسخره است! واقعاً مسخره است! بیرون زندان با داخل زندان چندان فرقی ندارد. اینجا فقط انضباطش یک قدری سفت تر و کشیده تر است. می گفت، کش را دیدی؟ از دو طرف که بگیریش، طول معمولی خودش را دارد. اگر از دو طرف بکشیش، کشیده تر و درازتر می شود. اگر بیش از حد لازم بکشی، یا یک طرفش از دستت در می رود و یا از وسط پاره می شود. بیرون، طول معمولی کش است، و زندان، همان طول کش است، منتها کشیده تر شده اش. کش موقعی پاره می شود که تیربارانت می کنند، یا سرت را محکم می زنی به دیوار و یا برایت یک خودکشی ترتیب می دهند... ص 34 و 35


خفقان و شکنجه مربوط به خود آدمهاست، ما قبول کرده ایم که خفقان داشته باشیم، قبول کرده ایم که شکنجه مان بکنند، به همین دلیل خفقان و شکنجه داریم. این دیگران نیستند که ما را شکنجه می کنند. همین که پذیرفتیم که کابل بزنند، کابل را زده اند. ما خود شکنجه گران خود هستیم. من نمی فهمیدم دکتر این ها را می گفت. ص 35


کلیه بدنها در مقابل شکنجه وا می دهند، یا تکه تکه می شوند و از بین می روند، که نوعی وادادن بدن است، و یا اعتراف می کنند به جرم های خودشان و به جرمهای دیگران، که وادادن از نوع دیگر است. ص54


افسرنگهبان می گفت:

ما مردم را می پاییم، یک عده هم ما را می پایند، و بعد یک عده ی دیگر آنها را می پایند. در واقع می توان گفت که ارتش و پلیس مردم را می پایند، سازمان امنیت ما را می پاید، یک عده از سازمان امنیتی ها خود سازمان امنیت را می پایند، و آمریکاییها هم آنها را می پایند، و آمریکاییها را هم یک عده از خود آمریکاییها می پایند. در این دستگاه اگر کسی وظیفه اش را انجام دهد از سر وظیفه شناسی نیست، به علت ترس است، بعلت این است که چند نفر دیگر، چهار چشمی آنها را می پایند. دیکتاتوری کنترل متقابل. یک عده مردم هستند که از ترس، اعمال نزدیکترین افراد خانواده خود را گزارش می دهند... ص75


(دکتر می گفت اینها گاهی از عواطف آدم سوء استفاده می کنند، گاهی از عواطف اعضای خانواده اش، و گاهی از عواطف همسایه هایش، گاهی تهدید به اعدام می کنند، گاهی از ثواب آخرت حرف می زنند، قَسمت می دهند، فحشت می دهند، شکنجه ات می کنند، می بوسندت، بهت سیگار، پپسی، ناهار، شام تعارف می کنند، و بعد ناگهان بلند می شوند و محکم می زنند تو گوش ات. یا اینکه پاهاشان را می گذارند روی جای ناخن های کشیده، و آنقدر فشار می دهند که آدم کنار زانوهایش مچاله می شود. بعد می گویند: لطف کن، مثل یک برادر باهات حرف می زنم، بیا مثل یک دوست برای یک دوست دیگر اعتراف کن! فردا آزاد می شوی! در حالی که جریان اصلی تازه بعد از اعتراف شروع می شود. دکتر می گفت.) ص94

نظرات 8 + ارسال نظر
شیرین پنج‌شنبه 26 دی 1398 ساعت 00:39 http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام مهرداد،چه پاراگراف های نفس گیری انتخاب کردی از کتاب! باید خواندنی باشه. روی من به دیوار که اصلا از نویسنده های ایرانی نمی خوانم. دکتر رضا براهنی توی ذهن من تصویری دارد در مایه های "دوست بابا". او را از خلال حرف های پدرم و آنچه که در کلاس های درسش در ارتش شاهنشاهی اتفاق می افتاد می شناسم.

سلام بر شیرین
راستش منم در آندسته افرادی قرار می گیرم که ایرانی خوانی کمی دارند. یه زمانی که هنوز خام تر بودم به این افتخار می کردم اما الان ازش ناراحتم و در برنامه همیشگیم دارم که بیشتر از خودمون بخونم و حتی مدتیه دارم داستان های شاهنامه رو هم می خونم. دلایلشم مختلفه و حتما هم خودت می دونی که بیشترینش درک بهتر فضاهای آشنا و لذت بردن بیشتر از داستان هاست.
پاراگراف های این چنین نفس گیر در این کتاب دوست بابا زیاده و به نظر منم چاه به چاه کتاب نسبتاً خوبیه . اما یه نکته هست و اونم به همون کم ایرانی خوندن من بر می کرده که به محض خوندن یک کتاب با فضای خودمونی، احساسات خیلی از معیار های تشخیص خوب و بد ذهنیمو از کار میندازه. چرا که بعد از این کتاب به سراغ کتابی از محمود دولت آبادی رفتم تحت عنوان "آوسنه ی بابا سبحان" که در مقایسه با این کتاب باید بگم تازه فهمیدم متن داستانی فارسی استخون دار یعنی چی. اما "رازهای سرزمین من"یا "آوای کشتگان" براهنی هر کدوم به دستم برسه حتماً می خونم.
پدر پر ابهت هم سلامت باشند انشالله.

شیرین جمعه 27 دی 1398 ساعت 23:36 http://www.ladolcevia.blogsky.com

مرسی برای اون خط آخر قشنگ. با اینکه بنظر نمیاد ولی وابستگی زیادی به خانواده ام دارم
بابت اون موارد سالهای قبل هم ناراحت نباش به قول یکی از رفقا در "دوران جهالت جوانی" همه مون از این گاف ها زیاد داشته ایم! این سری ایران بیام باید حسابی کتاب بخونم. معمولا کتابخونه خواهرم هدف حمله های ناجوانمردانه من قرار می گیره

شک نداشتم. اصلا درختی که به ریشه اش وابسته نباشه که دیگه درخت نیست. اونم چنین درخت پر ثمری. سلامت باشند این ریشه ها و همچنان پر شاخ و برگ.
از درخت که گفتم یاد کتابی از آن دیار افتادم و خواستم بگم که "بارون درخت نشینِ" ایتالو کالوینو برای من یکی از محبوب ترین کتابهاییه که تا به حال خوندم.
تا باشه از این حمله ها و تا باشه از این خواهرها، وگرنه ما که نه تنها دور اطرافمون بلکه در هفت جد و آبادمون تقریبا رمان خون پیدا نمیشد و هنوز هم نمیشه.

ماهور شنبه 28 دی 1398 ساعت 19:29

سلام
من هیچی تاحالا ازین نویسنده نخوانده ام چرا؟؟؟؟
و اینکه تا کتاب رو نخونم مطلب رو نمیخونم هر چقدرم بگی با خیال راحت بخون!!!
داشتم همینجوری دید کلی میزدم که دیدم گفتی قضیه از این قرار است که... منم کلا مطلبو بستم و گذاشتم بعد خواندنش
راستی هابیت را خواندی؟یا فقط ما رو بهش تشویق کردی

سلام بر دوست همراه
خب من هم تا پیش از این کتاب از رضا براهنی اثری نخوانده بودم و چرایش را هم مثل خودت نمی دانم.
حق داری، اینکه قرار است بزودی کتاب را بخوانی و دوباره برگردی همان بهتر که یادداشت را نخوانی و با نگاه خودت کتاب رو بخونی. اون خیال راحت برای اون دسته از خوانندگانیه که قصد ندارن کتاب رو بزودی بخونن.
و اما هابیت ، تا انتهای خوانش شوایک حدود 150 صفحه ای باقی مونده و من حین خواندن شوایک یک فصلی از هابیت رو خوندم اما نتونستم موازی ادامه اش بدم. پس تا انتهای شوایک منتظرم خواهد ماند.اگه سر قولی که دادم هم باشه حتما می خونمش. امیدوارم میله هم خیلی زود هابیت رو بخونه.

ماهور شنبه 28 دی 1398 ساعت 19:34

چرا نصف پیامم پرید؟؟
گفته بودم که من بعد کتابی که الان دستمه حتما میخونمش
و اینکه کتابخانه های تا شعاع سه شهر اطراف من این کتابو امانت داده اند!!!!
بزودی شروعش خواهم کرد شاید تجربه ی متفاوت خوبی باشد

فکر می کنم شما همچنان به همراه میله در حال متر کردن دنیا باشی. حیف که من متر گیر نیاوردم. مدتهاست قصد دارم کتابی رو با میله همخوانی کنم و متاسفانه از گور به گور فاکنر به بعد هنوز موفق به این کار نشدم.
چاه به چاه کتاب خوبی برای من بود اما فکر می کنم این کتاب، کتاب درخشانی از این نویسنده نباشه و کتابهای دیگر او هستند که مشهورترند.مثل رازهای سرزمین من و آواز کشتگان، البته این نظرِ دوستداران براهنیه که برای منم وقتی پشت سر این کتاب، "آوسنه بابا سبحانِ" محمود دولت آبادی رو خوندم تا حدودی پر رنگ شد. شاید کتاب دولت آبادی خیلی خوب بوده که این احساسو در من ایجاد کرده.
اما هر دو تاش کوتاهه و هر دو ارزش امتحان کردن شیوه نوشتن نویسنده هاشونو حتما داره.

قصد دارم بیشتر کتاب های ایرانی بخوانم . تو کتابخونه شهر به طور اتفاقی به کتاب عشق و چیزهای دیگر نوشته مصطفی مستور برخوردم و اگه بشه قصد دارم در کنار هابیت اون رو هم بخونم. از این نویسنده هم هنوز هیچ اثری نخوندم.
با این آمار شما امیدوار شدم، فکر کنم یادداشت من حداقل تا شعاع سه شهر رو طی کرده و همه رو مشتاق به خوندن این کتاب کرده

ماهور یکشنبه 29 دی 1398 ساعت 11:10

سلام مجدد
من اول یه متر دیگه خوندم خیلی ترجمه بدی بود
بعد گشتم ترجمه ی بهترش رو فقط شهر کتاب مرکزی داشت و خریدمش
کتاب خوبی بود
دوست داشتی برات بفرستمش
همخوانی برای خودم شوق بیشتری میاره
حالا ایشالله هابیت خواندنمان تو یه زمان میفته
دولت آبادی را واقعا دوست دارم
کلیدر رو نخونده ام و جزو حسرتهای زندگیمه
جای خالی سلوچ منو دیوانه کرد بس که خوب بود
من هم عاشق کتابهای خوب ایرانی ام
و خودمو مجبور کرده ام هر بار که کتاب فروشی میروم یک ایرانی حتما بخرم
و بعضیهاشان هم خداییش خوب بودند
دقیقا به دلیل درک بهتر محیط و زمان و حتا تیکه ها و متلکهای داخل کتاب میفهمم چی میگی نظر منم همینه
اما مستور... سلیقه ی من به همون اندازه ی شعاع سه شهر با این نویسنده فاصله داره

سلامی با تاخیر
پس با این اوصاف شما الان 2 متر خوندی، این خیلی مهمه. چون خیلی ها مثل من حتی نیم مترش رو هم نخوندن.
ممنون بابت این پیشنهاد، نظر لطفه. فعلا که کتاب نخونده ی در ذهن و دست بسیاره.
بله حسن همخوانی همینه که گره های زیادی از کتاب ها رو باز میکنه. هابیت رو احتمالا از هفته آینده بتونم شروع کنم به خوندن.
از دولت آبادی من هم 2 کتاب کوچک بیشتر نخوندم که فعلا فقط درباره یکیش اینجا نوشتم. کلیدر رو هم با یکی از دوستان مدت هاست که با هم قصد داریم بخونیمش اگه قسمت شد خوشحال میشم که شما هم در آن همخوانی همراه ما باشی اما احتمالا امسال نشه.
متاسفانه جای خالی سلوچ رو هم هنوز نخوندم.شاید هم خوشبختانه چون میتونم بخونمش.
این درکی که بهش اشاره کردی خیلی مهمه. به هر حال وقتی شخصیت اصلی یک کتاب خارجی میشینه سر میزش و به یه قلپ مشروب لب میزنه با اون شخصیت اصلی کتاب سیمین دانشور که میره سر یخچال و یه برش کوکو سبزی برمیداره میزاره دهنش خیلی توفیر داره.
باید مستور رو یک بار امتحان کنم.

مهدخت یکشنبه 29 دی 1398 ساعت 21:37

از براهنی آواز کشتگان رو به‌شدت دوست دارم.
شعرهاش هم از نظر من رستاخیز واژه‌ها ست و شنیدن‌اش هم به‌طبع همون‌قدر رستاخیزانگیز :) مثلا شعر تمرکز نشئه‌اش رو با صدای خودش بشنو! دچارِ رستاخیز می‌شی.
از مستور خواستی بخونی، کتاب‌های بهتر از عشق و چیزهای دیگر هم داره. خواستی یک‌جا بخونی‌اش می‌تونی زیر نور کم رو یه نگاه بندازی که مجموعه داستان‌های کوتاهشه.
سلوکِ دولت‌آبادی رو خوندی؟
از شهسواری چی، خوندی؟
سلام مهرداد!

به به ، سلام برمهدخت ، یار دیرین دیار بلاگستان. خوش آمدی
شک نداشتم اگر مثل گذشته خواننده این وبلاگ باشی با آوردن نام آوسنه بابا سبحان خودی نشان خواهی داد و ما را خوشحال خواهی کرد. چون اولین بار نام این کتاب را از خودت شنیده بودم. پیشنهاد خوبی بود ممنون. امیدوارم خودت هم خوب و سلامت باشی دوست قدیمی.
اگر آواز کشتگان در دسترسم بود شاید گزینه بهتری بود برای کتاب بعدی که قصد دارم از براهنی بخوانم اما کتابخانه شهر تنها رازهای سرزمین من رو داره و این روزها هم که با این قیمت ها برای کتاب های حجیم به کتابفروشی هم نمیشه نزدیک شد.
مستور رو هم از قطع و حجم و تیپ و قیافه همین کتاب خوشم اومد و از کتابخونه امانت گرفتمش تا ببینم میشه تا پایان وقت امانت بخونمش یا نه.
از دولت آبادی همین آوسنه بابا سبحان و روز و شب یوسف رو خوندم اما پیش میرم و به سلوک و جای خالی سلوچ و کلیدر هم حتما خواهم رسید.
از شهسواری فقط یک مجموعه داستان کوتاه به نام " کلمه ها و ترکیب های کهنه" رو خوندم . اما ایشون هم در برنامه خوانشم قرار داره و کتاب پاگرد رو ازش دارم. گویا دو تا تریلر تعریفی هم داره که مرداد دیوانه اولیش بوده و یکی دیگه که داغه داغه و گویا چند روزه منتشر شده شهریور شعله ور. فکر کنم بد نباشه مرداد دیوانه رو هم امتحان کنم.
باز هم ممنون

میله بدون پرچم چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت 16:03

سلام بر مهرداد
من یک مجموعه شعر از ایشان دارم به نام ظل‌الله... مال ایام انقلاب است... مطلب را که خواندم خیلی یاد شعرهای آن مجموعه افتادم یا بهتر است بگویم همان حسی که آن زمان (زمان خواندن آن مجموعه) داشتم دوباره به سراغم آمد. به هر حال هر دو از منبعی واحد و تجربه‌ای مشترک بیرون آمده است.

سلام بر میله بدون پرچم
بله، از آن اشعار هم شنیده ام،
از ایجاد حسی مشابه در زمان خواندن این کتاب و آن اشعار گفتی اما نگفتی این حس چه حسی بود ، حس خوبی بود ، یا بد. یا به تعبیری می توانست حس خوب یا بد زمانداری هم باشد. ممنون می شوم از آن حس برایم بگویی.
من شاید به دلایل مختلفی که این روز ها هم جامعه ما درگیرش است علاقه ای به خواندنش حداقل در حال حاضر ندارم. اما دوست دارم کتاب شعر "خطاب به پروانه ها و من شاعر نیمایی نیستم" او را بخوانم تا با شعر و روش شاعری او تا حدودی آشنا بشوم و البته در آینده احتمالا یک رمان هم از او خواهم خواند.
بابت یادآوری آن یکی دو اشکال مطلب هم سپاسگزارم رفیق.

میله بدون پرچم شنبه 5 بهمن 1398 ساعت 18:05

البته حسی تلخ و سیاه... و پس از آن تکرار تلخی‌ها و سیاهی‌ها... و احتمالاً تکرار آن در آینده... در واقع این حس ترکیبی از درون کتاب و فضای بیرونی است.
شعرهای آن مجموعه بنا بر سلیقه من چندان پر قدرت نبودند.

کاش بتونیم امیدوار باشیم که حداقل در آینده تکرار نشه . اما متاسفانه تکرار خواهد شد.
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد