چندی پیش به دعوت استادم به همراه چند علاقهمند دیگر در یک فضای هنری به تماشای فیلم سینمایی کریمر علیه کریمر نشستیم. تا پیش از اینکه فیلم را ببینم گمان میکردم تنها فیلم درخشان موجود در دنیای سینما که به موضوع جدایی آن هم از نوع طلاق پرداخته فیلم سینمایی "جدایی نادر از سیمین" است بخصوص بعد از آنکه در سالهای اکرانش شهرت جهانی پیدا کرد. اما پس از آشنایی با این فیلم متوجه شدم 32 سال پیش از اصغر فرهادی، رابرت بنتون فیلمی با این موضوع ساخته که اتفاقاً آن فیلم هم بسیار موفق بوده و پس از نامزدی در 9 بخش در آکادمی اسکار، موفق شد 5 اسکار از جمله جایزه بهترین فیلم را از آن خود کند، این فیلم که نقش اصلی آن را "داستین هافمن" بازی میکند یکی از معروفترین فیلمهای این بازیگر سرشناس هالیوود است و از طرفی یک سکوی پرش برای نقش مقابلش در فیلم که نقش آفرینی آن را "مریل استریپ" بر عهده داشت به حساب میآمد، استریپ که پیش از این در فیلم شکارچی گوزن بازی کرده و در آنجا نیز نامزد جایزه بهترین نقش مکمل زن شده و موفق به کسب آن نشده بود برای فیلم کریمر علیه کریمر برندهی این جایزه شد و در واقع پس از این فیلم بود که بسیار شناخته شده و بعدها به عنوان بهترین بازیگر نسل خود لقب گرفت.
اما برای پرداختن به فیلم بگذارید از یک مثال استفاده کنم. اگر اهل فوتبال باشید یا اگر حداقل مثل من به یاد دوران قدیم هر از گاهی نگاهی به برخی مسابقات فوتبال بیندازید و خبرهای مربوط به آن را دنبال کنید قطعاً نام آقای پپ گواردیولا به گوشتان خورده است، بازیکن فوتبال نسبتاً خوب دهههای گذشته فوتبال اسپانیا و مهمتر از آن بهترین و پرافتخارترین مربی نسل خودش، او علاوه بر اینکه در همه تیمهایی که به عنوان سرمربی حضور داشت همواره موفق بود، بلکه تاثیر گذاری او بر کل فوتبال به حدی بود که بسیاری از باشگاههای دیگر از سیستمها و نوع بازی تیمهایش کپیبرداری میکردند و حتی این تاثیرگذاری به تیمهای ملی کشورهایی مثل آلمان هم رسیده بود. او بعد از سالها موفقیت که آخرین آن هم همین فصل گذشتهی لیگ قهرمانان اروپا بود که با تیم منچسترسیتی قهرمان آن شد، در فصل جاری لیگ برتر تیماش که شکست ناپذیر مینمود به شکل عجیبی دچار افت شده و در مسابقات پیاپی با نتیجههای مفتضحانهای شکست خورد. پپ که مشخص بود در کنار زمین کنترل اوضاع از دستش خارج شده پس از چندین و چند تندخویی با برخی خبرنگاران و هواداران در خلال برخی از مسابقات، در کنار زمین هم اقدام به خودزنی کرده و در یکی از مسابقات از عصبانیت به طور واضح سر و صورت خودش را چنگ زده بود. با این وجود منچسترسیتی قهرمان با وجود ستارههای میلون دلاری خود همچنان شکست میخورد و طرفداران همیشگی تیم هم دست از وفاداری برداشته و با شعارهای خود به او حمله میکردند. در همین روزها بود که چنین خبری منتشر شد: "پایان عشق 30 ساله در تلخ ترین سال مربیگری، گواردیولا پس از سی سال زندگی مشترک از همسرش جدا شد." پس از آن بود که در میان رسانهها و هواداران این بحث سر گرفت که آیا مشکلات خانوادگی پپ بود که باعث ناکامیاش در این فصل گردید؟ یا برعکس این وضع بحرانی تیم بود که بر روی زندگی شخصی گواردیولا اثر گذاشت؟ پاسخ قطعی را نمیدانیم، اما میتوان از چند زاویه به این قضیه نگاه کرد، من پیشنهاد میکنم برای دیدن از یکی از این زوایا سفری 105 دقیقهای به 46 سال قبل داشته و به تماشای فیلم کریمر علیه کریمر بنشینید.
این فیلم که در کشور ما با نام کریمر در برابر کریمر نیز شناخته شده است بر اساس کتابی به نام "جدایی" نوشتهی آوری کورمن ساخته شده و داستان زندگی آقای تد کریمر است، مردی که او هم مانند گواردیولا در زندگی شغلی خود بسیارموفق بوده و در واقع چنان غرق در کار خود شده است که قافیه زندگی خانوادگیاش را به طور کامل باخته است. البته فراموش نکنید قرار بود این فقط یکی از زوایا باشد و قرار نیست با نگاه سنتی به این قضیه همهی کاسه و کوزهها را بر سر تد خراب کنیم و او را مقصر همه چیز بدانیم. نه، اینگونه نیست، این را بعد از دیدن فیلم بهتر درک خواهیم کرد، در واقع موضوع اصلی فیلم بحث حضانت است. در ابتدای فیلم میبینیم که جوانا(مریل استریپ)، همسرش تد(داستین هافمن) و پسر خردسالشان را احتمالا به همین دلیلی که شرح داده شد ترک میکند و تد میماند و فرزندی که حالا علاوه بر وظیفهی پدری که چندان هم با آن آشنا نبوده باید وظیفهی مادری فرزندش را نیز در خانه بر عهده بگیرد و تلاشهای او برای پذیرش این موضوع صحنههای احساسی جذابی برای بینندگان فیلم به جا گذاشته است. حال این را هم در نظر بگیرید که او پیش از این، یعنی زمانی که بار نگهداری از فرزندش تقریباً به طور کامل بر روی دوش همسرش بود هم با وجود شغل پر مشغلهاش یک پای زندگیاش میلنگید، حالا وظیفهی سخت برقراری تعادل میان زندگی شخصی و شغلی بر عهده او قرار گرفته است و او وقتی با هزار مشقت موفق میشود این تعادل نسبی را برقرار کند و اوضاع را به آرامش برساند جوانا باز میگردد و تقاضای حضانت فرزندش را ارائه میدهد و ادامهی فیلم که در واقع بخش اصلی فیلم به حساب میآید تلاش این پدر و مادر برای حضانت فرزند و ادامهی زندگی است.
یکی از نکاتی که بعد از دیدن فیلم احتمالاً تا مدتها در خاطرتان خواهد ماند بازیهای بسیار خوب و طبیعی و تاثیرگذار این دو بازیگر است. از دیگر نقاط قوت فیلم که حس خوبی به بیننده القا میکند عدم جانبداری از هیچکدام از دو سمت ماجراست و این که بیننده به خوبی حس میکند که هیچکدام از دو طرف نه خیر مطلق هستند و نه شر مطلق و این یعنی همان انسانهایی که ما هستیم و یا در اطرافمان میبینیم. نکته دیگر این که وقتی صحبت از تاثیرگذاری شد محدود به تاثیر بر بخش محدودی از مخاطبان سینما نبوده و صحبت از تاثیر بسزایی است که این فیلم در نگرش عمومی داشته است چرا که تا پیش از این فیلم دیگاه غالباً به این شکل بوده که بدون توجه به مسائل مورد اشاره در این فیلم به صورت سنتی حضانت فرزند را به مادر میسپردند اما این فیلم بحثهایی تشکیل داد تا دیدگاه تازهای به این موضوع ایجاد گردد تا رویکردی عادلانهتر به این موضوع داشته باشند.
در یادداشت هایی که به معرفی رمانهای تاریخی اختصاص داشت به ضرورت خواندن تاریخ اشاره داشتم و همچنان به نظرم رمان تاریخی گزینه مناسبی برای چشیدن شمهای از تاریخ است. گزینهی دیگری که برای پا گذاشتن در عرصه تاریخ می تواند مناسب باشد کتابهایی است که به صورت مختصر به موضوعی تاریخی پرداختهاند و مثل بیشتر کتابهای تاریخی که در ذهن داریم در قطعی حجیم و پوشش دهندهی کل تاریخ نیستند. یکی از این مجموعه کتابها چند سالیست توسط انتشارات ققنوس تحت عنوان "مجموعه تاریخ جهان" به چاپ میرسد و به صورت موردی با تمرکز بر روی برهههایی از تاریخ به صورت چکیده اما با جزئیات کافی برای آگاهی ابتدایی خواننده به شرح وقایع تاریخی می پردازد. حجم کتابها کم است و نوع پژوهش به صورت یادداشتهای خواندنی مجلات با تیترهای فراوان و پاراگرافهای کوتاه از هم جدا شده و به صورت پیوسته ارائه میگردد و این گونه متن خواندنی تر و جذاب تری به خواننده ارائه داده است. از وقتی با این کتابها آشنا شدم غالباً آنها را برای هدیه دادن به نوجوانان انتخاب میکردم تا اینکه در یکی از همین فرآیندهای خرید هدیه، عنوان کتابِ مسابقه فضایی برایم جالب بود و تصمیم گرفتم این بار آن را به نوجوانی خودم هدیه بدهم و از زاویهای دیگر به این موضوع نگاه کنم. گفتم زاویه ای دیگر، چرا که یک دوستی دارم که هر بار او را می بینم با دلایل و مثالهای فراوان قصد دارد به من ثابت کند که سیاره زمین تخت است و هر روز چندین و چند پست اینستاگرامی برای من ارسال میکند که سفر به ماه و کلیه سفرهای فضایی دروغی بیش نیستند. احتمالا تاثیر این تلاشهای دوست گرامی بر ضمیر ناخودآگاهم برای خرید و خواندن این کتاب بی تاثیر نبوده است. به هر حال با کنار گذاشتن کل این بحثها تصمیم گرفتم از خواندن کتاب در دستم لذت ببرم.
کتاب مسابقه فضایی که پنجاه و سومین جلد از مجموعه تاریخ جهان نشر ققنوس به حساب میآید در ابتدا از اولین خیالهای بشر برای سفر به کرهای دیگر سخن می گوید، از 1850 سال قبل که فردی یونانی به نام لوکیان از خیال چنین سفری سخن گفت و یا اشاره به اینکه سالها پیش از آن در قرن دوم پیش از میلاد چینیهایی که کشف کرده بودند با آتش زدن گرد سیاه (مخلوطی از ذغال چوب و گوگرد و شوره) میتوانند جسمی را با نیرویی عظیم در هوا پیش ببرند و موفق شدند تا قرن سیزدهم به چنان مهارتی در این زمینه دست پیدا کنند که در جشنها و مراسمات خود از آن استفاده کنند و حتی به عنوان سلاح نیز آن را به کار گیرند. خیال و آرزوی لوکیان یونانی و هنر و مهارت چینیها ایدهی سفر به ماه را به ذهن افراد زیادی انداخت که یکی از آنها نویسندهای به نام ژول ورن بود، هرچند پیش از او نیز افراد زیادی بودند که به این موضوع اشاره کرده بودند اما اولین نفری که داستانی علمی تخیلی با موضوع سفر به ماه آن هم با جزئیات علمی نوشت ژول ورن فرانسوی بود. او در داستانش به شرح سفر 3 نفر به ماه پرداخت و بعدها نویسندهی دیگری مثل جورج اچ جی ولز بریتانیایی کار او را ادامه داد و داستان واقعبینانهی دیگری تحت عنوان "اولین انسانها روی ماه" نوشت. بنابراین میتوان گفت این نویسندگان فرانسوی و بریتانیایی بودند که جرقهی کنجکاوی دربارهی این موضوع را در ذهن بسیاری از خوانندگان شعلهور ساختند و پس از آن افرادی از کشورهای شوروی و آمریکا به نامهای "تسیولکوفسکی" و "گادارد" به عنوان اولین پیشگامان این عرصه برخواستند که تلاشهای این دو را میتوان جرقههای آغازین مسابقهی فضایی دانست.
قطعاً برای رسیدن به آرزوی سفر به فضا همانطور که ژول ورن هم در کتابش اشاره کرده بود در ابتدا نیاز بود که به فناوری موشکی دست پیدا کرد و اتفاقا این دو پیشگامِ روس و آمریکایی به این امر واقف بودند اما هر چه تلاش میکردند موفق نمیشدند حکومتهای خود را به سرمایه گذاری بر روی این ایدهها قانع کنند تا اینکه در سال 1923 شخصی به نام هرمان اوبرت از کشور آلمان به همان نتیجهای رسید که دانشمندان روس و آمریکایی رسیده بودند، او با خرج خود کتابی علمی منتشر کرد و در آن ثابت کرد بسیاری از رویاهای نویسندگان داستانهای علمی و تخیلی مثل سفر به فضا و ایستگاههای فضایی چرخان در مدار، در تئوری امکان پذیر هستند. این کتاب اوبرت آلمانی باعث بیداری روسها شد و آنها متوجه شدند آنچه این روزها آلمانیها را در جهان بر سر زبان انداخته در یک دههی پیش توسط دانشمندی روس نیز مطرح شده بود.
در نتیجه هر سه کشور به این سمت حرکت کردند و هرچند دانشمندان آنها همگی با آرزوی سفر به فضا روی این ایدهها کار کرده بودند اما غالباً حکومتها اغلب به آرزوهای دانشمندان توجه نمیکنند و تنها اگر ایدهها در راستای اهداف خودشان باشد به آن فکر میکنند. به هرحال اولین کشوری که برای این ایده هزینه کرد آلمان بود. آنها که به خصوص پس از جنگ جهانی اول و به خاطر معاهدهی ورسای از تولید سلاحهای سنگین محروم شده بودند با توجه به اینکه در آن معاهده اشارهای به موضوعی به نام قدرت موشکی نشده بود بنابراین آلمانها تمام هم و غم خود را بر روی قدرت موشکی گذاشتند تا بلکه شاید به قول امرای ارتشی خود قدرت پیشین آلمان را بازگردانند و اینگونه بود که پیش از پیشگامان روس و آمریکاییِ مسابقه فضایی، این آلمانیها بودند که با نبوغ دانشمندی به نام ورنر فون براون به صنعت موشکی نظامی دست یافتند. البته آنها مدتی بعد و با شکست در جنگ جهانی بعدی، خیلی زود و پیش از اینکه وارد مسابقه فضایی گردند از دور رقابت خارج شدند و عرصهی این مسابقه را برای امریکاییها و روسها باقی گذاشتند. از میان این دو رقیب باقی مانده، امریکاییها بودند که در اولین گام با به خدمت گرفتن دانشمندان مطرح صنعت موشکی آلمان از جمله فون براون مسابقه را آغاز نمودند. این مسابقه با وجود عدم اعتماد اولیه آمریکاییها به فون براون آلمانی و وجود نابغهای به نام کورولوف در جبههی روسها موجب شد همهی نبردهای علمی اولیه را روسها پیروز شوند اما در نهایت این آمریکاییها بودند که خود را به عنوان پیروز نهایی این مسابقه معرفی کردند.
+ در مجموع کتاب جالبی بود واگر فرصتی دست دهد به دیگر کتابهای این مجموعه هم سری خواهم زد.
مشخصات کتابی که من خواندم: مسابقه فضایی - نوشتهی ناتان آسنگ، ترجمهی آرش عزیزی، چاپ چهارم در 600 نسخه، 127 صفحه
درست است که تقریبا یک سالی میشود که چراغ این وبلاگ کمسو شده و هر از گاهی رو به خاموشی رفته است اما خوشحالم حالا که بازگشتهام بیشتر دوستانی که مینوشتند هنوز مینویسند و همینطور خوشحال از اینکه هنوز هم هر از گاهی به اینجا سر میزنند. اما در روزهای فعال نبودنم در وبلاگ، نویسندهی سرشناس امریکایی، پل استر از دنیا رفت. در واقع او به گردن کتابنامه حق زیادی داشت و حس کردم لازم است از ایشان یادی کنم. روزهای آغازینی که نوشتن درباره کتابها را در وبلاگ آغاز نمودم یکی از نویسندگانی که با خواندن آثارش به معنای واقعی به وجد میآمدم پل اُستِر بود. با توجه به اینکه آن روزها مثلا قصد داشتم ژست این را به خودم بگیرم که متفاوت هستم و مثل دیگر کتابخوانها از نویسندههایی که نام آنها در همهی محافل تکرار میشود نخواهم خواند، پل استر، نویسندهی معاصر نسبتاً کمتر شناخته شده و پست مدرن امریکایی گزینهی خوبی به نظر میرسید. چه کنیم دیگر جوانی است و هزار شور در سر.
از شوخی که بگذریم ماجرای آشنایی من با آثار استر با ترتیبی که در دورهی وبلاگ نویسی از ایشان پیش رفتم کمی متفاوت است چرا که اغلب پس از بازخوانی بوده که به اینجا معرفی آنها پرداختم. اما بگذارید ماجرایی آشنایی را تعریف کنم؛ داستان از ابراز علاقهی من به کتابخوانی آغاز شد. هر شخص کتابخوانی وقتی لذت شیرین خواندن رمان را به دست میآورد چنان ذوق زده میشود که دوست دارد آن لذت و شوق اولیه را با هر کسی که میبیند در میان بگذارد، البته شاید این به همه تعمیم دادن من هم درست نباشد اما به هر حال حداقل من اینگونه بودم و به یاد دارم که وقتی مثلا در اواخر سالهای آغاز جوانی چند کتاب خوب خواندم، همواره علاقهمند بودم که این شوق را به همهی اطرافیانم حتی آنهایی که علاقهای به کتاب خواندن نداشتند نیز انتقال دهم. به همین دلیل برادرم که این همچون اسفند بر روی آتش پریدنهای من را دیده بود روزی با کتابی به نام هیولا از جناب اُستر به خانه آمد، او هم مثل من پل استر را نمیشناخت و به من گفت: "مشغول پیاده روی بودم که در بساط یک کتابفروش عنوان و جلد این کتاب توجهام را جلب کردو گفتم بدهم بخوانی تا شاید هیولای وجودت آرام بگیرد و دست از سر ما برداری." و این گونه بود که من با جناب استر به صورت جدی آشنا شدم. به یاد دارم طرح جلد عجیب و غریب کتاب و همینطور عنوانش با آن آغاز هیجان انگیز باعث شد بی درنگ خواندن را شروع کنم.
"شش روز پیش در کنار یکی از جادههای شمال ویسکونزین مردی خود را منفجر کرد. شاهدی در آنجا نبود، ولی ظاهراً مرد در کنار اتومبیلش که نزدیک چمنها پارک شده بود، نشسته بود و بمبی که در حال ساختن آن بود، تصادفاً منفجر شد." هیولا که در "اینجا" دربارهی آن نوشته بودم رمانی است که نویسنده در آن برای ارائهی داستانش از ژانر ادبیات جنایی استفاده کرده و در خلال این ژانر حرفهای خودش را هم ارائه داده است. حرفهایی که اغلب در آن ژانر جنایی مرسومی که میشنایم پیدا نمیشوند. تا جایی که به یاد دارم هیولا کتاب جذابی بود و برای من در میان آثار استر کتاب خاصی شد، انگار رازی بین من و پل استر، چرا که در تمام این سالها هر وقت با کسی از این کتاب صحبت کردم پیش نیامده کسی اسمش را شنیده باشد و حتی طرفداران استر هم اغلب آن را نمی شناسند یا اگر نامش را شنیده باشد پیش نیامده که آن را خوانده باشند، چرا که پس از چاپ این کتاب توسط نشر افق چند باری هم همان سالها تجدید چاپ شد اما نمی دانم چرا دیگر سالهاست خبری از چاپ جدیدش نیست، شاید چون دیگر نمیفروخت یا شاید چون دربارهی طغیان در برابر عدم آزادی بوده دیگر چاپ نشده است که البته گمان نمیکنم به خاطر مورد دوم باشد. چرا که آنهایی که جلوی چاپ کتاب را میگیرند حوصلهی خواندن این کتاب را ندارند تا بخواهند متوجه این موضوع شوند و مثلاً اگر اسم اثری به نام هیولا را بشنوند نهایتاً به یاد سریالی از مهران مدیری میافتند. میتوان گفت تقریباً این کتاب دیگر به فراموشی سپرده شده است، اصلاً شاید به قول یکی از شخصیتهای همین کتاب لازم بود که فراموش شود یا به تعبیر او به مرگ طبیعی بمیرد؛ "یک بار به من گفت بهتر است بگذاریم این مقالات به مرگ طبیعی بمیرند. بگذار مردم آنها را یک بار بخوانند و فراموششان کنند، لازم نیست برایشان مقبره درست کنیم."
- اما هر چه هیولا در کشور ما دیده نشد "سهگانه نیویورک" دیده شد. کتابی که مطرحترین اثر استر به حساب میآید و به خاطر آن در امریکا و پس از آن در دنیا مشهور شد. این اصطلاحاً تریلوژِی، سه کتاب؛ "شهر شیشهای"،" ارواح" و "اتاق در بسته" را شامل میشود. کتابهایی که ایدههای جذابی دارند و نویسنده همانند کتاب هیولا با استفاده از ژانر جنایی حرفهای گاه فلسفی و روانشناسانهی خود را به مخاطب بیان میکند ولی این بار بسیار پخته تر و همینطور پیچیدهتر. البته از این نکته هم نباید غافل شد که این کار تا حدودی از جذابیت کتابها کم کرده و این برای مخاطبی که اولین بار با چنین متنی روبرو میشود تا حدودی گیج کننده است و یکی از دلایل میتواند این باشد که به دلیل استفاده از موتیفهای ژانر جنایی، خواننده انتظار دارد سیر وقایع به شکلی ادامه پیدا کند که به باز شدن گره مورد نظر بینجامد اما استر تضمینی نمیدهد که دست خواننده را همچون نویسندگانی مثل آگاتا کریستی بگیرد و به سمت راهی برای باز شدن گره مورد نظر ببرد. استر در این سه گانه تمرکزش بر روی آن موضوعی است که همواره در آثارش به چشم میخورد و آن چیزی نیست جز؛ شانس یا تصادف. شهر شیشه ای اولین کتاب سه گانه است که "اینجا" درباره اش نوشتهام، داستانی که با یک تماس تصادفی آغاز میشود: " قضیه از یک شماره تلفن اشتباه شروع شد. نیمه شب بود که تلفن سه بار زنگ زد و صدای آن طرف خط کسی را خواست که او نبود. بعدها که هوش و حواسش سرجایش آمد و توانست به چیزهایی که سرش آمده فکر کند، فهمید که هیچ چیز واقعی تر از شانس نیست. هر چند این هم مدت ها بعد معلوم شد. اوایل فقط این رخداد و عواقب آن در کار بود. مهم نیست که ممکن بود طور دیگری هم باشد یا همه چیز با اولین کلماتی که از دهان آن غریبه بیرون میآمد از قبل مشخص شده بود. اصل خود داستان است و اینکه معنی در کار باشد یا نباشد، اصلا ربطی به آن روایت ندارد". کتاب ارواح که "اینجا"دربارهی آن نوشته بودم دومین کتاب این مجموعه است که هرچند داستانی مجزا از جلد اول دارد اما گویا با همان جملات اولیه میخواهد به خواننده هشدار دهد ادامه دادن این سه گانه نیاز به تمرکز بیشتری دارد؛ "پیش از همه آبی بود بعد سفید آمد و بعدها سیاه و قبل از آغاز قهوهای بود. قهوهای او را نزد خود آورد، قهوهای به او راه و چاه را نشان داد و وقتی قهوهای پیر شد، آبی جایش را گرفت. چنین بود که همه چیز آغاز شد.". امید که بزودی سومین کتاب که اتاق در بسته نام دارد را نیز بازخوانی کنم و با یادداشتی دربارهی آن بازگردم.
اما برای من تا کنون محبوبترین کتاب استر تیمبوکتو بوده است، کتابی که "اینجا"دربارهی آن نوشتهام و از زبان یک سگ به نام مستر بونز روایت میشود؛ "آدمها بعد از مرگشان به آنجا میرفتند، وقتی روح آدم از بدنش جدا میشود، جسمش را خاک میکنند و روحش به آن دنیا میرود، هفتههای گذشته ویلی مدام از این موضوع حرف میزد و حالا دیگر شک نداشت که سرای باقی وجود دارد. اسمش تیمبوکتو بود. ...جایی که دنیا تمام میشود تیمبوکتو شروع میشود". تیمبوکتوی شما مبارک جناب استر، دلمان برایتان تنگ میشود.
پینوشت: همانطور که احتمالا میدانید طبق روال قبل بخشهای رنگی متن همگی از متن کتابهای یاد شده آورده شدهاند.