دید و بازدید - جلال آل احمد

در آغاز راه وبلاگ وقتی مجموعه داستان سه‌تار جلال آل احمد را خوانده بودم، یادداشتی درباره‌اش نوشتم که شامل روضه‌ای درباره ضرورت خواندن داستانهای ایرانی بود و با ضرب المثل یک سوزن به خود و یک جوالدوز به دیگران زدن آغاز می شد، حالا مدت زیادی گذشته و من در این مدت خیلی هم به این حرف پایبند نبوده‌ام و کتابهای وطنی زیادی نخوانده‌ام. البته اخیراً شوری ایجاد شده و بیشتر می‌خوانم و قصد دارم ترتیب یکی در میان ایرانی و خارجی که برای خودم تعریف کرده‌ام را ادامه دهم و این بار سراغ کتابی دیگر از جلال آل احمد رفتم. کتابی که اولین مجموعه داستان منتشر شده از او به حساب می آید. 

دیدو بازدید در سال 1324 یعنی وقتی آل احمد 22 ساله بود منتشر شد،(اگر خواننده همین موضوع را از پیش بداند هم تا حد زیادی چشمهایش را بر کاستی‌های موجود درداستان‌های این مجموعه خواهد بست). این مجموعه شامل دوازده داستان کوتاه است که نویسنده در اغلب داستان هایش نوک پیکان قلم را به سمت رسم و رسومات قدیمی حاکم در بین مردم ایران که اغلب اوقات با خرافات نیز همراه است گرفته و برایش فرقی نمی کند که این موارد از ملیت ناشی می‌شود یا مذهب، او این حمله را از همان داستان اول آغاز می کند، داستانی که کتاب نامش را از آن وام گرفته و "دید و بازدید عید" نام دارد، در این داستان با جوانی روبرو هستیم که حیران در چند میهمانی دید و بازدید شرکت می کند و از خرافات و تجملات پوشالی راه پیدا کرده در این مراسم در برابر دنیای واقعیِ کوچه و خیابان متعجب شده و با ماجرای انتهای داستان و روبرو شدن با وقعیت جامعه حتی نا امید می شود. و یا در داستان دوم که گنج نام دارد از قبر یک سید سخن می گوید و اعتقاداتی که بعد از گذشت زمان به آن  مزار بوجود آمده و روز به روز بیشتر هم می‌شود و در کنار این موضوع، انگار نویسنده با احوالاتی که درباره یکی از شخصیت‌های داستان شرح داده می‌شود می‌خواهد به عقیده غلط دیگری در میان مردم بپردازد، عقیده‌ای که می گوید آدمِ بدبخت و بیچاره را هر گُلی به سرش بزنی بدبخت است.

در داستان سوم که "زیارت" نام دارد راوی برای ما از زیارتی که نصیبش شده سخن می گوید، زیارتی که آن هم برای خودش در بین این مردم باز رسم و رسومات خاص خودش را دارد. آل احمد دراین داستان دیگر هدفش از نوشتن این داستانها را مستقیم با خواننده در میان می گذارد و در میانه داستان از زبان یکی از شخصیت‌ها می نویسد؛ آری، ایرانی است و این مراسم: سبزی پلو با ماهی شب عید نوروز، هفت سین، شله زرد و سمنو، رشته پلو، آش رشته ی پشت پا... و هزاران آداب دیگر که در نظر اول جز عادات ناچیز و خرافه های پا در هوایی به نظر نمی‌آید ولی در حقیقت همه تابع و مولود شرایط زندگی ایرانی است... ای ایرانی! .(البته خودمانیم همه اینها هم که بد نیست). یا در بخشی دیگر از همین داستان نیز می خوانیم: ... ماشین تند می رود، و از برکت وجود زائران و صلوات هایی که می فرستند حتی یک مرتبه هم پنچر نشده است. دیروز از عیال حاجی آقایی که بر صندلی پشت سر ما، پهلوی شوهرش نشسته است، شنیدم که در ضمن یک بحث طولانی به حاجی می‌گفت "خداوند رو چه دیدی؟ شاید این هوتول مبین هم به قدرتی خدا فهمیده که ما به پابوس چه بزرگواری می رویم." یا در جایی دیگر: می‌گفت: "در این چند ساله‌ی جنگ جلوی چشم خودم بود که شاگرد تاجرها و دلال‌های ته بازار هر کدام میلیونر شدند ولی من از آنجایی که خدا نخواسته بود هنوز همان آقا محمد حسین رزاز خیابان سیروسم و فقط توانسته‌ام از دو سه من برنج و نخود لوبیایی که در روز می‌فروشم و به آذوقه‌ی بندگان خدا کمک می کنم خرج زیارت راه بیندازم"

داستان چهارم "افطار بی موقع" نام دارد و مثل داستان "آفتاب لب بام" جلال آل احمد در مجموعه داستان سه‌تار که البته چند سال پس از این داستان نوشته شده به اعتقادات مردم و جهل‌های آمیخته آن در ماه رمضان می پردازد. ...آمیز رضا اگر می‌توانست در روز چهار لنگه شکر یا دو بار  زردچوبه معامله کندراضی بود. بیش از این تلاش نمی‌کرد و عقیده داشت اگر بیش از این بدود فقط گیوه پاره کرده است. انگار می‌دانست که روزیش را در روز ازل خیلی کمتر از این‌ها نوشته‌اند! و هر روز که بیشتر از این معامله‌ای به تورش می خورد و در عرض ماه می‌توانست یکی دو تایی بلند کند؛ سر از پا نمی‌شناخت و_ اصلا نمی‌توانست باور کند و حتم داشت که سربار روزی دیگران شده است؛ و برای اینکه مال مردم گلویش را نگیرد اگر زمستان بود سری به قم می‌زد و چند روزی زیارت می‌کرد و اگر مثل این ایام تابستان بود، دست زن و بچه‌اش را می‌گرفت و به هوای امامزاده داود چند روزی در فرح‌زاد و اوین لنگر می انداخت.

"گلدان چینی" نام داستان پنجم این کتاب است که باز هم به خرافات می پردازد، مردی که گلدان عتیقه‌ای خریده و در اتوبوس نشسته است و گلدانش توسط یکی از مسافران می‌افتد و می‌شکند و ما شاهد برخوردهای مسافرین با این اتفاق هستیم که خلاصه اش می‌شود؛. ...هیچی آقا! خب، طوری نشد که! گلدان شکسته، فدای سرتان. خب، قضا و بلا بود!

داستان ششم هم که "تابوت" نام دارد شرح و احوالات یک مراسم تشییع جنازه فردی فقیر و بی‌چیز است: ...نه کسی آبی به روی قبرش خواهد ریخت و نه دلبندی گل به مزارش خواهد نهاد. تنها گورکن پیر که از دست این گونه مرده‌های بی بو و خاصیت به عذاب آمده، او را بفشار و شاید با لگد به میان دخمه تنگی خواهد چپاند؛ و سید تلقین‌گو، که با اکراه از یک سرخاک نان و حلوادار برخاسته و هنوز دست‌های چرب و آلوده خود را پاک نکرده است، هول هول کلمات " یاعبدالله لا تخف و لا تحزن..." را چنان خواهد جوید که حتی نکیر و منکر هم، که به شنیدن این تلقین های دور و دراز عادت کرده‌اند؛ و شاید هم آن را از بر دارند، آن را نخواهند دریافت و شاید خود او هم همچنان سرگرم باشد که مذکر و مونت بودن مرده را فراموش کند و ضمیر فعل را اشتباهی بیاورد.  ...چرا حتی اموات را هم از این شخصیت فروشی ها راحت نمی گذارند و چرا بی اجازه آنان که دیگر دست از زندگی شسته‌اند، زندگی آنجا، یعنی مرگ و نیستی کامل و یک نواختشان را آلوده و مکدر می‌کند؟...این کسانی که نتوانسته‌اند یک زندگی خالی از شخصیت‌ها و برتری‌های گوناگون داشته باشند، چرا نباید گذاشت به یک مرگ یکنواخت بمیرند؟ و چرا نباید گذاشت در آنجا هم- در آنجا که نیست می شوند- هماهنگ به اعماق نیستی فرو روند...؟

...................

داستان‌های بعدی این مجموعه داستان "شمع قدی"، "تجهیز ملت"، "پستچی"، "معرکه"، "ای لامس، سبا" و "دو مرده" نام دارند که همگی در همین فضای خرافات و جهل فراوان مردم قدم می‌زنند که گویا دغدغه اصلی نویسنده در آن سال‌ها و یا حداقل در این مجموعه داستان بوده است. جهل و خرافاتی که برخی از آنها با گذشت 75 سال از تاریخ انتشار این کتاب با نسخه‌های به روزرسانی شده‌ای با همین مردم هستند. همین مردمی که من هم عضوی ازآن هستم.

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر آدینه سبز، چاپ سوم ۱۳۹۰، در ۲۰۰۰ نسخه، در ۱۵۰ صفحه

12-فیلم سینمایی "نجات سرباز رایان" - استیون اسپیلبرگ (1998)

جام جهانی فوتبال 2018 در روسیه برگزار شد و تیم ملی ایران که در آن جام با مربیگری کارلوس کی‌روش در بهترین شرایط آمادگی خود قرارداشت از شانس بدش در گروه مرگ قرار گرفته بود. گروهی که در آن تیم‌های فوتبال اسپانیا، پرتغال و مراکش به ترتیب با عنوان‌های؛ قهرمان جهان، قهرمان اروپا و قهرمان افریقا به انتظار ضعیف ترین تیم گروه یعنی ایران نشسته بودند، تیمی که برخلاف رقبایش سالها بوددستش از قهرمانی در قاره‌اش کوتاه مانده بود. یوزهای ایرانی که لقب آن روزهای تیم ملی فوتبال ایران بود پس از بازی اول که در دیداری سراسر هیجان و اضطراب تیم مراکش را شکست دادند به مصاف تیم اسپانیایی رفتند که بازیکنانش قصد داشتند آقای گلی جام را از دیدار با ایران هدیه بگیرند، اما ایران با وجود شکست یک بر صفر مقابل این تیم، بازی درخور و درخشانی به نمایش گذاشت. بازیکنان ایران در این بازی به گونه‌ای ظاهر شدند که تو گویی با جان خود از مرزهای دروازه تیم ملی محافظت می کردند. این روحیه‌‌ی جنگندگی در دفاع و حتی در حمله‌های پی‌در‌پی در نیمه‌ی دوم مسابقه ستودنی بود. (در انتهای این یادداشت یکی از معروفترین عکس‌های این جانفشانی در زمین فوتبال را خواهم گذاشت). بعد از همین مسابقه بود که در خبرها خواندم بدستورکارلوس کی‌روش در شب بازی با اسپانیا بازیکنان دسته جمعی به تماشای فیلمی به نام "نجات سرباز رایان" نشسته‌اند. فیلمی خوش ساخت و تاثیر گذار که من دوسال بعد از آن جام جهانیِ خاطره انگیز به تماشایش نشستم و راز این همه انگیزه و جنگندگی را دانستم و از این پس بیش از پیش برای این مربی خوش فکر پرتغالی احترام قائل خواهم بود.

فیلم سینمایی نجات سرباز رایان ساخته کارگردان شهیر امریکایی استیون اسپلیلبرگ است. کارگردانی که در کارنامه خود فیلمهای درخشانی در ژانر های مختلف دارد، از فیلم های خشنونت بار "آرواره‌ها"، "پارک ژوراسیک" و فیلم‌های رازآمیز "ایندیانا جونر" گرفته تا فیلم های لطیفی همچون "ماجراهای تن‌تن" و "غول بزرگ مهربان" و بسیاری فیلمهای درخشان دیگر که هر کدام در جایگاه خود فیلمهای محبوب و قابل ستایشی هستند. اما نجات سرباز رایان که قصه اش مربوط به جنگ جهانی است در بین آثار اسپیلبرگ اثری شاخص به حساب می آید. اثری که بر خلاف فیلمهای هم رده خود که مربوط به جنگ‌های امریکا با کشور های دیگر هستند قصد قهرمان سازی امریکایی‌‎ها را ندارد و (تا حدی که به داستان فیلم ضربه نخورد) گویا مستندوار به این وقایع نگاه می کند. فیلم با قدم زدن مردی کهنسال در گورستانی آباد آغاز می شود (اولین بار این عبارت را از کسی شنیدم که بعدها خودش در این آبادانی کمک شایانی کرد) بگذریم، آنطور که مشخص می شود این قبرها مربوط به سربازانی است که در جنگ جهانی دوم جانشان را از دست داده اند. این مرد با حالی خراب و روحیه ای اصطلاحاً داغون به همراه همسرش در میان قبرها قدم می زند تا به قبری می‌رسد و بر سر آنمی نشیند و زار می گرید. بعد از آنکه دوربین در چند صحنه پشت سرهم ردیف‌های به نظر بی‌پایان صلیب‌های کوبیده شده بر گور سربازان  را نشان می‌دهد بر روی چشمان گریان مرد که خانواده و همراهانش دوره‌اش کرده اند زوم می‌کند و کارگردان من و شمای بیننده را مستقیم و بدون هیچ توضیح خاصی از این آرامش گورستان وارد میدانی با خشونت تمام عیار و خون بار در نبردی از نبردهای جنگ دوم جهانی می کند. نبردی که در سواحل نرماندی درسال 1944 رخ داد. از اینجا فیلم تا حدوداً بیست و پنج دقیقه بعد چنان بیننده را درگیر خود می کند که گویا در میان سربازان مستاصل در میدان جنگ است. اتفاقات و بارش آتش به گونه‌ای است که هیچ جایی برای فکر کردن و تصمیم گیری برای هیچکس باقی نمی گذارد به تعبیر بهتر باید گفت بیننده هم به همراه سربازان یک آن خود را در جهنمی می بیند که هیچ گریزی از آن نیست. این میدان جنگ همان نبرد معروف ورود نیروهای متفقین به ساحل نورماندی در فرانسه اشغالی است.

بعد از این ماجرای هولناک است که به نام و موضوع اصلی فیلم نجات سرباز رایان می رسیم:

ماجرا از ‌این ‎‌ق‍رار است که در جنگ جهانی دوم، سه پسر از یک خانواده امریکایی ظرف مدت یک هفته در جنگ کشته می‌شوند؛ دو برادر در هجوم متحدین به نورماندی جانشان را از دست می دهند و یکی از آنها هم در جنگ با ژاپنی‌ها در گینه‌ی نو. پس از آنکه فرماندهان مربوطه از این ماجرا با خبر می شوند با توجه به اینکه چهارمین فرزند این خانواده هم در فرانسه و در پشت خطوط دشمن در حال جنگ است و هر لحظه امکان دارد جانش را از دست بدهد،برای اینکه بیش از این داغی بر دل پدر و مادر این خانواده نگذارند تصمیم می‌گیرند با تشکیل یک گروه نجات برای پیدا کردن و بازگردان آن سرباز به خانه اقدام کنند. سربازی که رایان نام دارد و نقش آن را "مت دیمون" بازی می کند. کاپیتان جان اچ میلر هم که "تام هنکس" نقش آن را بازی می کند فردی آزموده و با تجربه است که  رهبری این گروه نجات را به عهده دارد، گروهی که پس از تشکیل آن تا پایان فیلم با بیننده همراه خواهد بود.

ادامه مطلب ...

#2 هری پاتر و حفره اسرارآمیز _ جی.کی.رولینگ

همزمان با قرمز شدن مجدد وضعیت شهر و در راستای خواندن کتابهایی که باید در نوجوانی خوانده می‌شدو نشد و همینطور همزمان با انتشار نسخه صوتی جلد دوم از مجموعه داستان‌های خیال‌پردازانه‌ی هری پاتر به سراغ این کتاب رفتم. احتمالاً می‌دانید که کتابهای هری پاتر که به ۷۰ زبان ترجمه شده‌اند و تاکنون بیش از ۵۰۰ میلیون نسخه از آنها منتشر شده، از پرفروش‌ترین کتاب‌های تاریخ بشر شناخته می‌شوند. پس با وجودامکان ابتلای لحظه‌ای هر کدام از ما به بیماری قرن احساس کردم لازم است این جای خالی نوجوانی را قبل از اینکه دیر شود تا حدودی پر کنم. البته حس خوب شنیدن جلد اول، یکی از دلیل اصلی‌ رفتنم به سراغ این کتاب بود. "هری پاتر و تالار اسرار" که در کشور ما به نام "هری پاتر و حفره اسرار‌آمیز" ترجمه شده دومین کتاب از این مجموعه است که ماجراهایش در ادامه‌ی جلد اول اتفاق می‌افتد. جلد اول که "هری پاتر و سنگ جادو" نام داشت مربوط به ماجرای حمله‌ی لرد سیاه به هری در نوزادی و سرانجام ورود هری در یازده سالگی به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز بود. بخش اعظم کتابِ اول مربوط به ماجراهای حین تحصیل هری به همراه دوستانش در سال اول تحصیلی‌ در آن مدرسه می‌پرداخت و پایان ماجرای اصلی با پایان سال اول و رفتن دانش آموزان به تعطیلات همراه بود. کتاب هری پاتر و حفره اسرارآمیز با آغاز سال دوم تحصیلیِ هریِ دوازده ساله در مدرسه آغاز می شود. طبیعتاً در این کتاب هم در کنار هری پاتر شخصیت‌های اصلی داستان همچنان دو دوستِ صمیمی‌ او یعنی "رون ویزلی" و "هرمیون گرنجر" هستند و ماجرای اصلی کتاب هم مربوط به باز شدن حفره‌ای باستانی در مدرسه هاگوارتز است. حفره‌ای که هیولایی عجیب را در خود جای داده که پس از سالها در اقدامی نژادپرستانه شروع به قلع و قمع مشنگ زاده ها یعنی دانش آموزانی که پدر یا مادرشان جادوگر نبوده‌اند کرده است. حال خواننده است و مواجهه‌ی هری و دوستانش با این حفره و موجود وحشتناک درون آن، و البته ماجراهای حاشیه ای دیگری که در طول این سال تحصیلی می‌گذرد.

پی‌نوشت: خواندن این کتاب که جلد دوم از این مجموعه به حساب می آید هم بی شک مثل جلد اول برای نوجوانان بسیار جذاب خواهد بود، اما برای من جلد اول این کتاب با اینکه شاید نوجوانانه‌تر هم به نظر می رسید جذابیت بیشتری نسبت به این کتاب داشت. البته شاید این حس بخاطر بکر بودن موضوع در مواجهه اول برای من باشد. با این همه مطمئنم اگر نسخه‌های صوتی جلدهای بعدی این مجموعه هم منتشر شود باز هم آنها را دنبال خواهم کرد.

مشخصات کتابی که من شنیدم: نشر کتاب سرای تندیس، ناشر صوتی: آوانامه، ترجمه ویدا اسلامیه، نسخه چاپی 380 صفحه و نسخه صوتی با صدای آرمان سلطان زاده 11 ساعت و 45 دقیقه

روزی روزگـاری فوتـبال - حمیدرضـا صـدر

چند روز پیش در یک برنامه تلویزیونی شنیدم که یکی ازنویسندگان ادبیات داستانی خودمان از نبود ریویو نویس خوب در کشور گله می‌کرد و می‌گفت نقدنویسی در کشور ما به خوبی جاافتاده و منتقدین خوبی هم در حوزه کتاب داریم اما ریویونویس شناخته شده‌ای خصوصاً در زمینه ادبیات داستانی وجود ندارد. ریویو نویس به این معنا که شخص فارغ از مسائل تخصصی، درباره کتابی که خوانده بنویسد و در یادداشتش با اشاره به مضمون یا خطی از داستان (بدون برملا ساختن آنچه که نباید از کتاب فاش شود) در این حجم زیاد کتاب منتشر شده یادداشتی ارائه دهد که بتواند حکم یک راهنما برای خوانندگانی باشد که قصد دارند کتاب را بخوانند یا حتی خوانندگانی که کتاب را خوانده‌اند و دوست دارند آن را از نگاه خواننده‌ای دیگر ببینند و درباره آن حتی با کسی سخن بگویند. البته من و شمایی که در دنیای وبلاگ‌ها گشت و گذاری داریم می دانیم که افراد زیادی دانسته و ندانسته این کار ریویو نویسی را، آن هم به خوبی انجام می‌دهند، اما خب احتمالاً منظور اصلی این آقای نویسنده شناخته نشدن این افراد و جدی گرفته نشدن نقش مهم آنها در دنیای کتاب و کتابخوانی بوده است.

در تفاوت منتقد و ریویو نویس جا دارد به این نکته هم اشاره شود که غالباً منتقدین در جبهه‌ی مقابل نویسندگان و خالقان اثر یا در مواردی همچون مور د خاص مسعود فراستی حتی در جبهه‌ای مقابل مخاطب قرار دارند، اما ریویو نویسان درواقع در هیچ جبهه‌ای قرار نمی‌گیرند و بیشتر در کنار مخاطبان هستند. آنها در واقع یک خواننده‌ی خوبِ کتاب هستند که مخاطبانشان می توانند روی آنها به عنوان یک دوست حساب کرده و نظرات او را درباره کتابهایی که خوانده بپرسند و غالباً این کار را با خواندن ریویو هایی که او نوشته است انجام می دهند. به هرحال امیدوارم مردم ما بیشتر کتاب بخوانند و ریویو نویسانِ ما هم بیشتر دیده شوند و از آنجا که آرزو بر جوانان عیب نیست امیدوارم یکی از آنها هم من باشم. اما غرض از بیان موضوع ریویونویسی این بود که بگویم اگر ما در دنیای ادبیات داستانی یک ریویو نویس شناخته شده نداشته باشیم اما در دنیای فوتبال یک نمونه بسیار خوبش را داریم و آن کسی نیست جز جناب "حمیدرضا صدر" بزرگوار.

درست است که او دارای مدرک کارشناسی اقتصاد و کارشناسی ارشد شهرسازی از دانشگاه تهران و دکترای برنامه‌ریزی شهری از دانشگاه لیدز بریتانیا است. اما عاشقان سینما از گذشته‌ها او را با یادداشت‌هایش در مجلات سینمایی و نقدهایی که درباره فیلم‌های روز سینما در ستون‌های ثابتش می نوشت می‌شناسند. اما من اول بار او را با کارشناسی‌های شیرین و پر هیجان فوتبالی‌اش در تلویزیون شناختم، اگر اشتباه نکنم سال ‌۱۳۹۰ بود که برنامه ای تحت عنوان "آنسوی نیمکت" از شبکه ورزش تلویزیون پخش می شد و جناب صدر کارشناس ثابت آن برنامه بود. سخنان او درباره بازیکنان و تیم‌های فوتبال شبیه تعریف کردن یک قصه و یا یک فیلم سینمایی بود، درآن برنامه بارها شاهد بودم که جناب صدر در میان صحبت هایش بسته به موضوع از اتفاقاتی در دقایق خاصی از مسابقه فوتبالی حرف می‌زد که چهل سال پیش برگزار شده بود و سخن‌هایش چنان بود که گویی آن مسابقه را شب قبل به تماشا نشسته است. به گمانم این مرد لحظه به لحظه‌ی تاریخ فوتبال را از حفظ است. از تماشای بی وقفه آن برنامه و پس از آن با کارشناسی‌ بازی‌های جام‌جهانی فوتبال و لیگ قهرمانان اروپا بود که او را به عنوان یک عاشق واقعی فوتبال شناختم. جناب صدر دو سال پیش گویا برای یک سری چکاپ‌های پزشکی و همینطور به منظور دیدن دخترش به امریکا سفر کرد و تا امروز به وطن بازنگشته است.

در بین کتابهایی که تا کنون از حمیدرضا صدر به چاپ رسیده سه موضوع"سینما"، "فوتبال" و "داستان در بستر تاریخ معاصر" به چشم می خورد. همچنین دو ترجمه رمان هم از ایشان به چاپ رسیده است. درباره کتابها و مقاله های سینمایی حمیدرضا صدر که کم هم نیستند اطلاعات چندانی ندارم اما کتابهایی که با موضوع فوتبال تا کنون از ایشان به چاپ رسیده  "نیمکت داغ" ، "پسری روی سکوها" ، "روزی روزگاری فوتبال" و "پیراهن های همیشه" نام دارند و دو کتاب هم در حوزه ادبیات داستانی با موضوع تاریخ معاصر به نام های" تو در قاهره خواهی مرد" و  "سیصد و بیست و پنج" از ایشان منتشر گردیده است. ترجمه های ایشان هم "یونایتد نفرین شده" نوشته دیوید پیس و "یه چیزی بگو" نوشته لاوری هانس اندرسون هستند. اما کتاب روزی روزگاری فوتبال:

کتاب روزی روزگاری فوتبال نگاهی گذرا و تا حدودی جامعه شناسانه به تاریخ فوتبال در کشورهای مختلف دارد. کتاب بعد از مقدمه هفت پرده‌ای خود شانزده فصل  دارد که چهارده فصل آن به نام کشورهای جهان است و در هر کدام به چگونگی پیدایش فوتبال در آن کشور و رشد و جایگاه کنونی‌اش و البته مهم‌تر از همه مواجهه جامعه با آن می پردازد. روایاتی که گرچه با توجه به نوع کتاب بیشتر آماری هستند اما برای عاشقان فوتبال بسیار نوستالژیک و برای کسانی که عشق آتشینی به فوتبال ندارد نیز از لحاظ جامعه شناسی جالب توجه خواهد بود. مفصل ترین فصل این کتاب فصل ایران است که درآن از چگونگی ورود فوتبال به ایران و شکل گیری آن از آغاز سخن گفته و به لیگ و تیم ملی ایران و به هر چه که اندک از فوتبال ایران می‌دانیم و بسیار نمی‌دانیم می پردازد. با توجه به این که من نسخه صوتی این کتاب را شنیدم نمی دانم این فصل چند صفحه دارد اما در نسخه صوتی، این فصل سه ساعت و بیست و سه دقیقه است؛ ...ورزش ایران به زورخانه هایش می بالید، به پهلوانان کشتی‌اش که می خواستند با سنت کهن گره بخورند، به تیر اندازی و سوارکاری که بیشتر در ادبیات ایرانیان به آنها اشاره شده بود. در میان ورزش‌هایی که در آنها نامی از توپ برده می شد چوگان جلب نظر می کرد، ولی توپ چندان جایی در تفریحات کودکان نداشت و از ورزشی که در آن با پا به توپ ضربه می زدند نشانی نبود. فوتبال از آن سوی مرزها آمد و به فرنگی ها تعلق داشت، به انگلیسی ها. ایرانیان که برابر هر پدیده جدیدی مقاومت می کردند نتوانستند برابر فوتبال تاب آورند، سادگی و جاذبه فوتبال، کُشتی را به سرعت در سایه خودش قرار می داد، آن ورزش نو از دل مراودات سیاسی ظهور کرد. از حضور بیگانگانی که توشه های متفاوتی از قبیل چند توپ به همراه آورده بودند.... مابقی فصل‌ها حجم‌ کمتری دارند که هرکدام در نسخه صوتی خواندنشان سی تا چهل دقیقه طول کشیده است.

پی نوشت: تماشای فوتبال را دوست دارم اما از آنجایی که برای بازی‌های لیگ داخلی کشورمان (حتی اگر دربی باشد)تره‌ای هم خرد نمی‌کنم باید گفت طبق تعریف استانداردش در دسته عاشقان فوتبال قرار نمی گیرم. اما همواره مسابقات ملی و فوتبال باشگاهی اروپا برایم جذاب بوده و خواهد بود. با این همه خواندن این کتاب برایم  تجربه شیرینی بود و حتما در آینده کتابی دیگر از حمیدرضا صدر خواهم خواند.

مشخصات کتابی که من خواندم یا بهتر است بگویم شنیدم: موسسه نوار با همکاری نشر چشمه، تاریخ انتشار نسخه صوتی ۱۳۹۷ در ۱۲ سیاعت و ۳۷ دقیقه، راوی: حمید محمدی