در آغاز راه وبلاگ وقتی مجموعه داستان سهتار جلال آل احمد را خوانده بودم، یادداشتی دربارهاش نوشتم که شامل روضهای درباره ضرورت خواندن داستانهای ایرانی بود و با ضرب المثل یک سوزن به خود و یک جوالدوز به دیگران زدن آغاز می شد، حالا مدت زیادی گذشته و من در این مدت خیلی هم به این حرف پایبند نبودهام و کتابهای وطنی زیادی نخواندهام. البته اخیراً شوری ایجاد شده و بیشتر میخوانم و قصد دارم ترتیب یکی در میان ایرانی و خارجی که برای خودم تعریف کردهام را ادامه دهم و این بار سراغ کتابی دیگر از جلال آل احمد رفتم. کتابی که اولین مجموعه داستان منتشر شده از او به حساب می آید.
دیدو بازدید در سال 1324 یعنی وقتی آل احمد 22 ساله بود منتشر شد،(اگر خواننده همین موضوع را از پیش بداند هم تا حد زیادی چشمهایش را بر کاستیهای موجود درداستانهای این مجموعه خواهد بست). این مجموعه شامل دوازده داستان کوتاه است که نویسنده در اغلب داستان هایش نوک پیکان قلم را به سمت رسم و رسومات قدیمی حاکم در بین مردم ایران که اغلب اوقات با خرافات نیز همراه است گرفته و برایش فرقی نمی کند که این موارد از ملیت ناشی میشود یا مذهب، او این حمله را از همان داستان اول آغاز می کند، داستانی که کتاب نامش را از آن وام گرفته و "دید و بازدید عید" نام دارد، در این داستان با جوانی روبرو هستیم که حیران در چند میهمانی دید و بازدید شرکت می کند و از خرافات و تجملات پوشالی راه پیدا کرده در این مراسم در برابر دنیای واقعیِ کوچه و خیابان متعجب شده و با ماجرای انتهای داستان و روبرو شدن با وقعیت جامعه حتی نا امید می شود. و یا در داستان دوم که گنج نام دارد از قبر یک سید سخن می گوید و اعتقاداتی که بعد از گذشت زمان به آن مزار بوجود آمده و روز به روز بیشتر هم میشود و در کنار این موضوع، انگار نویسنده با احوالاتی که درباره یکی از شخصیتهای داستان شرح داده میشود میخواهد به عقیده غلط دیگری در میان مردم بپردازد، عقیدهای که می گوید آدمِ بدبخت و بیچاره را هر گُلی به سرش بزنی بدبخت است.
در داستان سوم که "زیارت" نام دارد راوی برای ما از زیارتی که نصیبش شده سخن می گوید، زیارتی که آن هم برای خودش در بین این مردم باز رسم و رسومات خاص خودش را دارد. آل احمد دراین داستان دیگر هدفش از نوشتن این داستانها را مستقیم با خواننده در میان می گذارد و در میانه داستان از زبان یکی از شخصیتها می نویسد؛ آری، ایرانی است و این مراسم: سبزی پلو با ماهی شب عید نوروز، هفت سین، شله زرد و سمنو، رشته پلو، آش رشته ی پشت پا... و هزاران آداب دیگر که در نظر اول جز عادات ناچیز و خرافه های پا در هوایی به نظر نمیآید ولی در حقیقت همه تابع و مولود شرایط زندگی ایرانی است... ای ایرانی! .(البته خودمانیم همه اینها هم که بد نیست). یا در بخشی دیگر از همین داستان نیز می خوانیم: ... ماشین تند می رود، و از برکت وجود زائران و صلوات هایی که می فرستند حتی یک مرتبه هم پنچر نشده است. دیروز از عیال حاجی آقایی که بر صندلی پشت سر ما، پهلوی شوهرش نشسته است، شنیدم که در ضمن یک بحث طولانی به حاجی میگفت "خداوند رو چه دیدی؟ شاید این هوتول مبین هم به قدرتی خدا فهمیده که ما به پابوس چه بزرگواری می رویم." یا در جایی دیگر: میگفت: "در این چند سالهی جنگ جلوی چشم خودم بود که شاگرد تاجرها و دلالهای ته بازار هر کدام میلیونر شدند ولی من از آنجایی که خدا نخواسته بود هنوز همان آقا محمد حسین رزاز خیابان سیروسم و فقط توانستهام از دو سه من برنج و نخود لوبیایی که در روز میفروشم و به آذوقهی بندگان خدا کمک می کنم خرج زیارت راه بیندازم"
داستان چهارم "افطار بی موقع" نام دارد و مثل داستان "آفتاب لب بام" جلال آل احمد در مجموعه داستان سهتار که البته چند سال پس از این داستان نوشته شده به اعتقادات مردم و جهلهای آمیخته آن در ماه رمضان می پردازد. ...آمیز رضا اگر میتوانست در روز چهار لنگه شکر یا دو بار زردچوبه معامله کندراضی بود. بیش از این تلاش نمیکرد و عقیده داشت اگر بیش از این بدود فقط گیوه پاره کرده است. انگار میدانست که روزیش را در روز ازل خیلی کمتر از اینها نوشتهاند! و هر روز که بیشتر از این معاملهای به تورش می خورد و در عرض ماه میتوانست یکی دو تایی بلند کند؛ سر از پا نمیشناخت و_ اصلا نمیتوانست باور کند و حتم داشت که سربار روزی دیگران شده است؛ و برای اینکه مال مردم گلویش را نگیرد اگر زمستان بود سری به قم میزد و چند روزی زیارت میکرد و اگر مثل این ایام تابستان بود، دست زن و بچهاش را میگرفت و به هوای امامزاده داود چند روزی در فرحزاد و اوین لنگر می انداخت.
"گلدان چینی" نام داستان پنجم این کتاب است که باز هم به خرافات می پردازد، مردی که گلدان عتیقهای خریده و در اتوبوس نشسته است و گلدانش توسط یکی از مسافران میافتد و میشکند و ما شاهد برخوردهای مسافرین با این اتفاق هستیم که خلاصه اش میشود؛. ...هیچی آقا! خب، طوری نشد که! گلدان شکسته، فدای سرتان. خب، قضا و بلا بود!
داستان ششم هم که "تابوت" نام دارد شرح و احوالات یک مراسم تشییع جنازه فردی فقیر و بیچیز است: ...نه کسی آبی به روی قبرش خواهد ریخت و نه دلبندی گل به مزارش خواهد نهاد. تنها گورکن پیر که از دست این گونه مردههای بی بو و خاصیت به عذاب آمده، او را بفشار و شاید با لگد به میان دخمه تنگی خواهد چپاند؛ و سید تلقینگو، که با اکراه از یک سرخاک نان و حلوادار برخاسته و هنوز دستهای چرب و آلوده خود را پاک نکرده است، هول هول کلمات " یاعبدالله لا تخف و لا تحزن..." را چنان خواهد جوید که حتی نکیر و منکر هم، که به شنیدن این تلقین های دور و دراز عادت کردهاند؛ و شاید هم آن را از بر دارند، آن را نخواهند دریافت و شاید خود او هم همچنان سرگرم باشد که مذکر و مونت بودن مرده را فراموش کند و ضمیر فعل را اشتباهی بیاورد. ...چرا حتی اموات را هم از این شخصیت فروشی ها راحت نمی گذارند و چرا بی اجازه آنان که دیگر دست از زندگی شستهاند، زندگی آنجا، یعنی مرگ و نیستی کامل و یک نواختشان را آلوده و مکدر میکند؟...این کسانی که نتوانستهاند یک زندگی خالی از شخصیتها و برتریهای گوناگون داشته باشند، چرا نباید گذاشت به یک مرگ یکنواخت بمیرند؟ و چرا نباید گذاشت در آنجا هم- در آنجا که نیست می شوند- هماهنگ به اعماق نیستی فرو روند...؟
...................
داستانهای بعدی این مجموعه داستان "شمع قدی"، "تجهیز ملت"، "پستچی"، "معرکه"، "ای لامس، سبا" و "دو مرده" نام دارند که همگی در همین فضای خرافات و جهل فراوان مردم قدم میزنند که گویا دغدغه اصلی نویسنده در آن سالها و یا حداقل در این مجموعه داستان بوده است. جهل و خرافاتی که برخی از آنها با گذشت 75 سال از تاریخ انتشار این کتاب با نسخههای به روزرسانی شدهای با همین مردم هستند. همین مردمی که من هم عضوی ازآن هستم.
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر آدینه سبز، چاپ سوم ۱۳۹۰، در ۲۰۰۰ نسخه، در ۱۵۰ صفحه