
مدتی قبل که کریستیانو رونالدو در چهل سالگی خود موفق شد با تیم ملی فوتبال پرتغال قهرمان لیگ ملتهای اروپا شود طرفداران او از اینکه بزودی دوران حرفهای این بازیکن پر افتخار فوتبال به پایان خواهد رسید و دیگر نمیتوانند شاهد تماشای جادوی او در زمین فوتبال باشند غمگین شدند و شاید به غیر از جام جهانی آینده که آخرین امیدشان برای تماشای بازی اوست، به خبرهایی که از درخشش و ادامهی راه کریستیانو توسط پسرش؛ رونالدو جونیوردر دنیای فوتبال مطرح شده دل خوش کردند. در همین راستا در رسانهها عکسی از دوران نوجوانی کریستیانو در کنار عکس این روزهای پسرش منتشر شده بود که تیتر جالبی تحت این عنوان داشت: "چشمها دروغ نمیگویند؛ چشمهای آن کس که همه چیز میخواهد و چشمهای شخصی که همه چیز دارد." نمی توان این جمله را به طور کامل تائید کرد، اما سرواژهی قابل تاملی است و می توان به آن فکر کرد که شاید به همین دلیل است که اکثر فرزندان هنرمندان یا قهرمانان ورزشی نه تنها نمیتوانند درخشش پدران و مادران خود را تکرار کنند( که البته لزومی هم ندارد این طور باشد) بلکه اغلب حتی توانایی نزدیک شدن به سطح یا حداقل محبوبیت آنها را ندارند. از پائولو مالدینی سرشناس گرفته تا پیتر اشمایکل و حالا رونالدو و بسیاری مثالهای فوتبالی دیگر که میتوان نام برد. اگر از عالم فوتبال جدا شویم و به هنر سری بزنیم هم اوضاع همینطور است و مثلاً در عالم موسیقی و خوانندگی میتوان از فرزندان هنرمندانی همچون شهرام ناظری، کوروش یغمایی، ایرج خواجهامیری و بسیاری دیگر نام برد و شاید در میان آن هنرمندانی که بیشتر میشناسیم تنها همایون شجریان، فرزند خلف پدرش در عرضهی آواز بوده و توانسته به جایگاه محمدرضا شجریان تا حدودی نزدیک شود، البته فقط تا حدودی. در دنیای سینما هم میتوان مثالهای نه چندان موفقی مثل پولاد کیمیایی نام ببریم اما در عالم سینما من کشف تازهای انجام دادم و آن هم آشناییام با نام اکتای براهنی است، این آشنایی چند سال پیش با پوستری از فیلم "پل خواب" آغاز شد که هر چند هنوز آن فیلم را ندیدهام اما به یاد دارم آن روزها به خاطر جملهی: فیلمی بر پایهی رمان جنایت و مکافات فئودور داستایفسکی نام آن در خاطرم باقی ماند.
و اما "شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد..." پیش از اکتای پدرش رضا براهنی را میشناختم و جملهی فوق آغاز یکی از شعرهای مشهور اوست که اول بار با صدای خودش آن شنیدم و پس از آن تصمیم گرفتم بیشتر با او آشنا شوم .او شاعر، داستاننویس، منتقد ادبی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود، آثارش در میان علاقهمندان به ادبیات داستانی کشورمان بسیار مورد توجه قرار گرفته و رمانهای "روزگار دوزخی آقای ایاز"، "رازهای سرزمین من" و "آواز کشتگان" از مهمترین رمانهای او هستند، من چند سال پیش از او رمان کوتاه "چاه به چاه" را خواندم و تا آنجا که در خاطرم مانده و البته به گواه یادداشتی که دربارهی آن در همین وبلاگ نوشتهام حداقل میتوانم به یقین بگویم در زمان خواندنش و به دور از آن حواشی که بر علیه این نویسنده به دلیل گرایشهای سیاسیاش وجود دارد از آن کتاب راضی بودهام، خصوصا به این دلیل که پس از آن رمانی دیگر از او به کتابخانهام اضافه کردم. براهنی در زمینهی شعر کتاب مهمی تحت عنوان"خطاب به پروانه ها و من چرا دیگر شاعر نیمایی نیستم" دارد که آن را آغازگر شعر پست مدرن در ایران میدانند.
با این پیش زمینهی ذهنی از رضا براهنی و تصویر مانده در ذهنم با جملهی "پل خواب، فیلمی بر پایهی جنایت و مکافات داستایوسکی" خبری از جشنواره سینمایی فجر اخیر خواندم که فیلم "پیر پسر" ساختهی اکتای براهنی بعد از سه سال توقیف به نمایش در آمده و منتقدان و بینندگانی که در جشنواره این فیلم را دیدهاند آن را فیلمی درخشان و اتفاقی نو در سینمای چند سال اخیر ایران دانستند، فیلمی با اقتباس آزاد از آثار مشهوری همچون برادران کارامازوف و شاهنامه که با زمان طولانی 3 ساعت و 10 دقیقهای خود پیش از دیدناش این وعدهی اتفاقی نو را می داد و من بعد از دوبار دیدن آن در سالن سینما هم به عنوان یک بیننده همین نظر را دارم.
+ در یادداشت بعدی سعی میکنم درباره فیلم پیرپسر بنویسیم.

در میان لیستهای مختلفی که توسط منتقدان ارائه میگردد و در آنها به نام نویسندگان تاثیرگذار در تاریخ ادبیات داستانی ایران اشاره میشود اغلب نامی از اسماعیل فصیح به چشم نمیخورد، چرا که او را نه میتوان در دستهی نویسندگانی همچون گلشیری و هدایت قرار داد و نه در دستهی عامهپسندانی همچون ر-اعتمادی، فهیمه رحیمی و امثالهم. منتقدان او و آثارش را تقریباً نادیده گرفتهاند اما کتابهای او به خصوص در دههی شصت و هفتاد خورشیدی از پرفروشترین کتابهای آن سالها بوده و به گمانم او در تاریخ ادبیات داستانی کشورمان دارای جایگاه خوبیست، حتی اگر منتقدان این جایگاه را برایش قائل نباشند. او نویسندهای است که شاید همچون قاسم هاشمینژاد و رمان فیل در تاریکی اش این جسارت را داشته که داستانهای خود را ساده و روان و به دور از پیچیدگیهای به اصطلاح بوفکوری که در آن سالها رواج داشته بنویسد و از طرفی حرفی هم برای گفتن داشته باشد. شاید با توجه به اینکه او در آمریکا تحصیل نموده و مدتی نیز در آنجا زندگی کرده است داستانهایش بیش از هر نویسندهی ایرانی دیگری مدل قصهگویی آمریکایی دارد؛ داستانهایی پر از ماجرا و شخصیت و وجود قهرمانی که همچون یک کارآگاه جستجوگر است و ماجراجویی میکند. همهی این مولفهها شباهت بسیار به داستانهایی دارد که ریموند چندلر یا ارنست همینگوی نوشتهاند و این نوع نوشتن با آن فضای ذهنی نسبتا گوتیک و درونگرای کافکایی نویسندگان مطرح همدورهی فصیح متفاوت است. هر چند امروز نویسندگان بیشتری به این سمت رفتهاند و این گونه نوشتن در کنار رمانهای اصطلاحاً آپارتمانی رواج بیشتری پیدا کرده اما در آن زمان کمتر کسی اینگونه قلم میزد.
فصیح در سال 1347 و با انتشار رمان "شراب خام" پا به این عرصه گذاشت و تا 1386 که بیست و پنجمین و آخرین اثرش به نام "تلخکام" منتشر شد همواره در همین مسیر به نوشتن ادامه داد. "دل کور" دومین رمان او بود که اول بار در سال 1351 چاپ شده و همچون دیگر آثار او در دستهی رئالیسم شهری دستهبندی میگردد. داستانی با فضایی رئالیستی که رگههایی از داستانهای ناتوراالیستی را در خود جای داده و آن طبقات اجتماعی که طبقهی مورد هدف او در این داستان هستند زندگیشان به شدت تحت تاثیر محیط قرار گرفته و حتی سرنوشت زندگی آنها به این واسطه تغییر میکند. او غالباً داستانش را در بستر اتفاقات یا وقایع تاریخی مینویسد و ضمن اینکه این موضوع باعث همزاد پنداری خوانندگانی که با آن نسلها پیوندی داشتهاند میگردد، چنین آثاری برای نسلهای بعدی نیز جنبهای تاریخی و اجتماعی پیدا میکند و خواننده مثلا در همین رمان "دل کور" نه با خواندن یک کتاب تاریخی یا اجتماعی بلکه با خواندن رمانی روان و پرکشش در محلهی قدیمی درخونگاه به همراه راوی به کوچه و خیابان آن روزهای تهران میرود و با روابطی که بین اعضای خانواده و مردم آن روزگار در جریان بوده با شرایط و روابط اجتماعی کشور در آن سالها آشنا میگردد.
یکی از کارهای جذابی که فصیح در آثارش انجام داده خلق یک شخصیت و تکرار آن در بیشتر کتابهایش است. او در کتاب اولش شراب خام، شخصیتی جذاب به نام جلال آریان خلق کرده و این شخصیت در بسیاری از داستانهای دیگر او یا حضور داشته یا ردپایی از او به چشم میخورد. در همین دل کور هم هرچند جلال آریان حضور ندارد اما داستان به هر حال دربارهی خانوادهی آریان است. خانوادهای که در محلهی قدیمی درخونگاه زندگی میکنند و پدر خانواده که حسن آریان نام دارد از مغازهداران بزرگ و خوش نام محل است، ارباب حسن طبق روال آن سالها خانوادهای پر جمعیت دارد و داستان با راوی سوم شخص و با تمرکز بر پسر کوچک خانواده که صادق نام دارد روایت میشود و کتاب با خوابی از صادق که دکتری تازه از فرنگ برگشته و جوان است آغاز میشود، در واقع او خواب میبیند که محلهی کودکیاش غرق در خون است و با صدای تلفن از خواب میپرد، زن برادرش پشت خط حامل خبر مرگ برادر بزرگترش مختار است. خبری که صادق را دچار احساسات گنگی میکند، در واقع او با شنیدن این خبر دچار تلفیقی از حسهای غم، ناراحتی، شادی، عذاب وجدان و تنفر میشود. اما چرا؟؟؟ حال به کودکی صادق در دل خانوادهی آریان میرویم و داستان در دو بخش کلی که یکی دوران کودکی صادق و خانواده و دیگری زمان حال که جوانی اوست روایت میشود و خواننده به همراه صادق با تک تک اعضای خانواده و آنچه بر آنها گذشته و ارتباطش با آنچه در داستان رخ میدهد آشنا شده وبه کشف گرههای داستان میپردازد، از پدر و مادرش ارباب حسن و کوکب خانم گرفته تا دیگر شخصیتهای داستان که کم هم نیستند. در آغاز هر فصل به زمان حال (دکتر صادق آریان جوان) میرویم اما پیشبرد اصلی داستان و کشفها در همان بخشی که خاطرات بازگو میشود روایت میشود. کل داستان در یک شب تا صبح اتفاق میافتد اما ماجراهایی که در ذهن صادق میگذرد چندین دهه به طول میانجامد و با تعلیقات لازمی که به خوبی مخاطب را دنبال خود میکشاند در پایان به زمان حال میرسد.
مشخصات کتابی که من خواندم : کتاب صوتی دل کور، انتشارات ماهآوا، با صدای رضا عمرانی در 12 ساعت و 49 دقیقه.

از دوران کودکیام که پخشکنندههای ویدئو با فیلمهای VHS رواج داشتند تا نوجوانی و آغاز جوانی که دوران اوج DVD بود همواره نکتهای که آن روزها برایم اهمیت داشت زودترین زمان ممکن دیدن فیلمها پس از انتشارشان بود و من در دوران اوج فیلمباز بودن خودم که میتوان برای آن بازهی زمانی بین سالهای 2004 تا 2020 میلادی را در نظر گرفت، برای خودم چنین مدعی بودم که هیچ فیلمی وجود ندارد که منتشر شود و از زیر نگاه من جا بماند
اما فارغ از اغراق این ادعا به هر حال درس و دانشگاه و دوران سربازی که البته همگی تنها در همان دوران که به آنها مشغول بودم به نظر دوران پرمشغله و سختی میرسیدندو بعدها به دوران بسیار شیرین تبدیل شدند، همگی در کند شدن این ادعای یاد شده تا حد زیادی نقش داشتند اما پس از آنها مسیر پر فراز و نشیب شغل که با تعویض چندین و چند موقعیت شغلی همراه بود چنان ترمز دستی را کشید که دیگر جرات ادعا کردن اینکه من تماشاگر حرفهای فیلمهای سینمایی هستم به سرم نمیزند و حالا فقط هر از چند گاهی فیلمی میبینم و به یاد گذشته از تماشای آن لذت می برم و چند خطی از تجربهی دیدنم مینویسم. حالا هم به همین منوال و البته برحسب اتفاق و به واسطهی فیلم هفتهی باشگاه کتاب مسیرسبز شرایطی فراهم شد و من در زودترین زمان ممکن حتی زودتر از رکوردهای پیشین خودم یعنی تقریبا یک هفته پس از زمان انتشار فیلم سینمایی استیو، به تماشایش نشستم. اما قبل از استیو بهتر است به بازیگر اصلی آن که کیلین مورفی نام دارد اشاره کنم، در واقع قبل از فیلم استیو و از زمانی که کریستوفر نولان سرشناس برای فیلم اوپنهایمر نام مورفی را به عنوان بازیگر اصلی فیلم خود معرفی کرد تا سال 2024 که اوپنهایمر اکران شد و جایزه بهترین بازیگر مرد را در اسکار و گلدن گلوب برای مورفی به ارمغان آورد همهی نگاهها به سمت این بازیگر با استعداد ایرلندی رفت. بازیگری که البته چندان هم ناشناس نبود و پیش از این با بازی در نقش تام شلبی در سریال پیکی بلایندرز در میان مخاطبان سریالها محبوب شده بود اما پس از دریافت اسکار در اوپنهایمر بود که انتظار مخاطبان را از خود بسیار بالا برده و مخاطبان چشم انتظار فیلم جدیدش بودند. اگر از فیلم "چیزهای کوچک این چنینی" که با بازی مورفی و بعد از اوپنهایمر منتشر شد بگذریم، حالا یعنی در واقع چند روز پیش از اینکه من به سراغ استیو بروم فیلم جدیدی با بازی او اکران شده است که در همین مدت کم و حالا که دو ماهی از انتشار فیلم میگذرد مخاطب را غافلگیر کرده و این غافلگیری چندان مثبت نیست و از این نظر است که در واقع فیلم استیو اثر درخشانی که مخاطب با بازی او انتظار آن را میکشید نبوده است.
این فیلم که به کارگردانی تیم میلانتس ساخته شده و بعد از سریال "پیکی بلایندرز" و فیلم سینمایی "چیزهای کوچک این چنینی"سومین همکاری مشترک این کارگردان بلژیکی با ستارهی ایرلندی این روزهای سینما به حساب میآید بر اساس رمان کوتاهی به نام شای Shy نوشتهی مکس پورترساخته شده است. رمانی که در سال 2023 منتشرشده و داستان آن دربارهی نوجوانی به نام شای است که در زندگی 16 سالهی خود تا به امروز رزومهی درخشانی از تخلفات مختلف ثبت نموده است، شخصی که در مدرسههایی که در آنها مشغول به تحصیل بوده بی نظمی کرده، فحش داده، سیگار کشیده، دزدی کرده، فرار کرده و خلاصه مخل آسایش بوده و از دو مدرسه اخراج شده و این دردسرسازی او به مدرسهها ختم نمیشده و خانه و مغازهای را هم به هم ریخته، بینیاش را شکسته و انگشت ناپدریاش را هم با چاقو زخمی نموده است و حالا در مدرسهای شبانهروزی که مشابه یک دارالتادیب است و در کتاب به عنوان مدرسهی آخرین فرصت از آن نام برده شده حضور دارد، مدرسهای که دیگر شاگردانش دست کمی از او ندارند اما همگی با روشهای تربیتی درست در حال کنترل یا به تعبیری درمان هستند. اما برسیم به فیلم درام استیو که متاسفانه این مقدمهی فوق را به ما نمیدهد و با اینکه فیلمی مستند نیست در ابتدا حالتی مستندگونه دارد و گروهی مستند ساز را به ما نشان میدهد که برای ساختن مستندی به این مدرسه میآیند و بیننده حین تماشای مصاحبههای مختلف برای ساختن مستند با داستان فیلم نیز همراه میشود، البته فیلم بر خلاف کتاب تنها دربارهی شای نیست و همانطور که از نام آن مشخص است بیشتر بر روی استیو تمرکز دارد، فردی که مدیر و معلم فداکار این مدرسه است و فیلم بیشتر تصویری از او و فشارهای روانی و مسئولیت اجتماعی که او و دیگر همکارانش برای زندگی و کار با این شاگردان تحمل میکنند را به تصویر میکشد. خصوصاً وقتی با خبر میشوند که مالک این مدرسه بدون هیچ پیش زمینه و اطلاع قبلی اقدام به فروش ساختمان مدرسه و انحلال آن نموده است، آن هم بدون این که به سرنوشت این بچه ها و آینده و سرگردانی و رنج آنها فکر کند.
فیلم در مدت زمان یک روز از زندگی در دههی 90 در این مدرسه میگذرد، روزی که شاید مثل بسیاری از روزهای دیگر این مدرسه، سراسر بحران و استرس است. این بحرانها و فشارها بر روان خود استیو هم تاثیر گذاشته و تا مرز فروپاشی او را برده است، او خسته است، خسته از همهی ناهنجاریهای بچه ها و بیش از آن خسته از درک نشدنش توسط مالکان مدرسه و مسئولینی که حتی برای قهرمان سازی خود به مدرسه سر میزنند اما زحمات او و همکارانش برایشان پشیزی ارزش ندارد. شاید خیلی از ما در این جامعه و در موقعیتهای شغلی خودمان هم این شرایط را تجربه کرده باشیم، من که در شغل حسابداری به وفور این فشارهای روانی را تجربه میکنم. در واقع سازندهی این فیلم در کنار تمرکز بر روی استیو و تلاشهایش برای این مدرسه، به کتاب هم وفادار بوده و بر روی شخصیت شای هم تمرکز دارد و به همین جهت در واقع تلاشهای استیو برای نجات شای بیش از دیگر دانش آموزان در فیلم به نمایش در میآید.
اما بازخوردهای فیلم
همانطور که اشاره کردم به دلیل انتظاری که کارنامه مورفی برای مخاطب ایجاد نموده، فیلم بیشتر از طرف بینندگانش و منتقدان بازخورد منفی گرفته است اما مورفی کار خودش را به خوبی انجام داده و بازی درخشان او در این فیلم شاید مهم ترین نقاط قوت فیلم به حساب بیابد، در واقع او موفق شده به خوبی فرسودگی شغلی و فشارها و فروپاشی روانی را به تصویر بکشد و در واقع فیلم این نکته که چگونه یک سیستم غلط میتواند فداکاری های یک انسان که از همه چیزش مایه میگذارد را نابود کند و از طرفی با نمایش یک فضای واقعی و به دور از سیاه نمایی و سفید نمایی به بیننده این اجازه میدهد که در کنار ناامیدی، لحظات کوچک و همدلی را درک کند.
از طرفی یکی از اصلیترین انتقادها عدم انسجام داستان و شخصیت پردازی نسبتاً ضعیف کاراکترهای فرعی است. فیلمنامه انسجام لازم را برای جذب مخاطب برای ادامه دادن ندارد و به قول منتقدان فیلم شلخته است و نتوانسته ایده خود را به خوبی بیان کند و با تلاش برای فرار از روایت خطی کاری کرده که بیننده نمیداند دقیقا باید درگیر داستان شای شود یا استیو و مدرسسه و چون چندان به شخصیتپردازی کاراکترهای فرعی پرداخته نشده و در واقع آنها نقشی در روند داستان ایجاد نمیکنند و این باعث میشود حس عاطفی لازم برای مخاطب نسبت به سرنوشت مدرسه و دانش آموزان را هم چندان ایجاد نمیکند.