دنیا عوض شده آقا معلم

اون قدیما وقتی هنوز یه بچه دبستانی بودم، به واسطه‌ی علاقه داداشم به فوتبال، کم کم منم عاشق فوتبال شدم و به غیر از سه ماه تابستون که از لنگ ظهر تا بوق سگ توی کوچه‌های محله‌مون فوتبال بازی می‌کردم و شبا با دست و پای زخم و زیلی و زانوهای پاره‌پوره به خونه برمی گشتم، علاقه‌ی زیادی هم به تماشای مسابقات فوتبالی که از تلویزیون پخش میشد داشتم، به خصوص تماشای مسابقات جام جهانی که چندتایی از اونها در خاطرم مونده و اولین جامی که تنها صحنه‌های تقریباً محوی از اون در ذهنم باقی مونده، جام جهانی 1994 امریکاست، جامی که برزیل در آن قهرمان جهان شد. اما به غیر از این قهرمانی، یکی از مهمترین و برای طرفداران تیم ملی ایتالیا باید گفت؛ تلخ‌ترین اتفاق این جام در همان بازی فینال میان ایتالیا و برزیل رخ داد. مسابقه‌ای که در 17 ژوئیه 1994 در ورزشگاه شهر کالیفرنیا با رویارویی دو غول فوتبال آن روزهای جهان برگزار شد، دیداری که با وجود 120 دقیقه زورآزمایی این دو تیم گلی در بر نداشت و در نهایت، این ضربات پنالتی بود که می‌بایست قهرمان جهان را مشخص می‌کرد. فارغ از تک‌تک ضربات پنالتی که در آن بازی زده شد، مسئولیت زدن ضربه‌ی پنالتی آخر تیم  ایتالیا بر دوش روبرتو باجو قرار گرفت. بازیکنی که بی‌شک برترین ستاره‌ی تیم ملی ایتالیا بود و در گل کردن پنالتی به شخصی بهتر از او نمی‌شد اعتماد کرد. اما همانطور که احتمالا می‌دانید ضربه‌ی روبرتو باجو با فاصله‌ی زیاد از چارچوب دروازه‌ی برزیل به آسمان رفت و معروفترین پنالتی تاریخ جام جهانی را رقم زد. پنالتی ناموفقی که منجر به قهرمانی دنیا برای تیم حریف شد. 

داشتم میگفتم که آن روزها من یک بچه دبستانی بودم و عاشق فوتبال، ادعا هم زیاد داشتم، ادعایی که مثلا فوتبالیست خیلی خوبی هستم ( که در واقع نبودم). برام یک پیراهن ورزشی خریده بودند که در زنگ ورزش مدرسه آن را می پوشیدم و کلی پز می دادم که مثل فوتبالیست‌های حرفه‌ای پیراهن و شورت ورزشی و کفش و جوراب هم دارم، لباسی که مربوط به تیم ملی ایتالیا بود و نام روبرتو باجو بر روی آن چاپ شده بود. به یاد دارم هر وقت گل می‌زدم دور تا دور زمین را می دویدم و نام روبرتو باجو را به عنوان زننده‌ی گل فریاد می کشیدم. یکی از همان روزها و بعد از یکی از آن گل‌های مهم بود که معلم ورزشم به سراغم آمد و گفت: پسرجان این روبرتو باجویی که اسمش را فریاد می زنی و گلوی خودت را به خاطرش پاره می کنی اصلا نمی دونه ایران کجاست چه برسه به اینکه براش مهم باشه که تو نامش را فریاد بزنی. هر چند این پند آقا معلم خیلی کارساز نبود و آن فریادها ادامه پیدا کرد، با این تفاوت که شخصی که در فریادها صدا می زدم جایش را از روبرتو باجو به الساندرو دل پیرو و پس از اون به فرانچسکو توتی داد.

حالا در این روزهای سخت دوست داشتم آقا معلم رو دوباره می‌دیدم و با هم درباره‌ی این خاطره‌ی قدیمی و این عکس جدید صحبت می‌کردیم. بهش میگفتم آقا معلم دیدی چقدر دنیا عوض شده؟ دیدی حالا دیگه روبرتو باجو هم نه تنها مارو میشناسه و صدای فریاد مارو میشنوه، بلکه حتی  دیگه حالا خودش هم برای ما هم فریاد میزنه. ببین آقا معلم، این عکس روبرتو باجوئه که داره می گه: دونا، ویتا، لیبرتا...

مارک"و" پلو - منصور ضابطیان

(از نوشتن این یادداشت که امروز منتشر شد  بیش از 1 ماه  می‌گذرد، به این دلیل هیچ حال و هوایی از این روزهایمان در آن به چشم نمی‌خورد.)

"در نگاه تربیت شده‌ی ما ایرانیان همیشه سفر به یک کشور خارجی یک کار غیر ضروری، تجملاتی و از سر سیری بوده و هیچکس سعی نکرد ضرورت دیدن جهان و آشنایی با دیگر سرزمین و ملل را برای‌مان تشریح کند. سفر جدا از جنبه‌ی تفریحی و سرگرم کننده‌اش دارای یک سویه‌ی فرهنگی هم هست و آدم را به این نتیجه می‌رساند که همه‌ی دنیا همین چهار دیواری محصور اطرافش نیست. در سفر آدم میزان علاقه به سرزمینش را می‌فهمد و در بازگشت، وطنش، شهرش و محله‌اش را بیشتردوست دارد. اگر این مجموعه بتواندتابوی غیر ممکن بودن سفر را در ذهن خواننده‌ی ایرانی بشکند من موفقیت بزرگی به دست آورده‌ام."  آنچه خواندید بخشی از پیشگفتار این کتاب است که منصور ضابطیان در زمان انتشار کتاب به آن اشاره کرده است، البته هرچند شاید اگر امروز از خودش هم بپرسیم، نظرش این باشد که با این وضع اقتصادی و اختلاف ارزش پولی که امروز کشورمان با دیگر کشورهای دنیا دارد مجال سفر خارجی، آنچنان که او اشاره می‌کند هم ساده نیست. اما فارغ از این نکته که در زمان انتشار این کتاب تا حدودی اینگونه بوده، به نظرم منظور نویسنده همانطور که با سفرهایش به خواننده ثابت می‌کند، سفرهایی با کمترین امکانات و هزینه است، همچون یک جهانگرد کوله‌پشتی به دوش، شاید چنین سفری با کمی آشنایی قبلی و برنامه‌ریزی، برای شخصی که به سفر عشق می‌ورزد حتی امروز هم امکان پذیر است.

ضابطیان که بیشتر او را به خاطر ساخت و اجرای پنج ساله‌ی برنامه‌ی تلویزیونی رادیو هفت می‌شناسیم خودش حسابی اهل سفر است و تا امروز سفرنامه‌هایش را هم در ۹ جلد کتاب منتشر کرده است. او این راه را با کتاب (مارک "و"پلو) آغاز کرد که شامل مجموعه سفرنامه‌های کوتاهی است که در سفر به فرانسه، اسپانیا، لبنان، هندوستان، ایتالیا، ارمنستان، آمریکا  و کره جنوبی نوشته شده است. متن کتاب مانند سفرنامه‌هایی که اغلب می‌شناسیم نیست و در واقع ضابطیان تنها تلاش می‌کند تجربیات شخصی از سفرهایش را فقط "تعریف" کند و به همین دلیل یکی از نکات مثبت کتاب لحن نوشته‌هاست که نویسنده در آن بر خلاف جهانگردانی که اغلب با لحن رسمی و خشک به سفرنامه‌نویسی روی می‌آوردند در این کتاب با لحنی خودمانی از جزئیات سفرش سخن می‌گوید بطوری که خواننده گویی خود را با او در این سفر همراه می‌بیند. با توجه به سابقه‌ی خبرنگاری و برنامه‌سازی نویسنده، متن کتاب در کنار عکس‌های فراوانی که در لابه‌لای متن‌ها به چشم می‌خورد حسی شبیه به خواندن مجله یا امروز بهتر است بگویم حسی شبیه به گشتن در صفحات فضای مجازی (که این روزها از آن محرومیم) را به خواننده هدیه می‌دهد. تجربه‌های شیرین و گاه تلخی که از گشت و گذار در کشورهای مختلف دنیا و آشنا شدن با فرهنگ مردم آنها به دست می‌آید، تجربیاتی که شاید برای بسیاری از خوانندگان این کتاب تا آخر عمرشان نیز میسر نگردد، اما به واسطه‌ی این کتاب یا هر سفرنامه‌ی دیگری ممکن خواهد شد.

از دیگر نکات مثبت این کتاب برای افرادی که خیلی هم اهل کتاب خواندن نیستند اما سفر را دوست دارند حجم کم کتاب است که میتوان گفت حدوداً نیمی از آن هم به عکس‌‎های کنار متن‌ها اختصاص داده شده است. البته نقطه ضعف کتاب نیز عکس‌های نسبتاً با کیفیت پائین آن است که در سفرنامه‌های بعدی این نویسنده این ضعف برطرف شده است. با توجه به چاپ نخست این کتاب در سال 88 هم نمی‌توان خیلی انتظار داشت حال و هوای شرح داده شده از کشورها به امروز نزدیک باشد، هرچند برای یک سفرنامه‌خوان حرفه‌ای این نکته نه تنها نمی‌تواند ضعف به حساب بیاید بلکه حتی از زاویه‌ای می‌تواند نقطه قوتی برای ثبت و ارائه حال و هوای آن روزگار نیز به حساب بیاید.

+ در ادامه مطلب بخش‌هایی از متن کتاب که به نظرم جالب بود را به تفکیک  کشورها خواهم آورد.

++ مشخصات کتابی که من خواندم: نشر مثلث، چاپ هفدهم، بهار 1398، در 1650 نسخه، 176 صفحه 

ادامه مطلب ...