یادداشتی به بهانه‌ی؛ قصه‌های مجید - هوشنگ مرادی کرمانی

در این آخرین روز پائیز قرن و در انتظار شب یلدا، یک روز تابستانی را به یاد می‌آورم که با خریدن چند بسته پفک و خالی کردن همه آنها در ظرفی بزرگ و کوبیدنشان در هاون، دست به ابداع یک خوراکی جدید برای پذیرایی از خانواده زده بودم. این دست بردن در ترکیب اصلی خوراکی‌ها و مخلوط کردن غذاها با یکدیگر برای خلق غذاهای جدید عادتم بود، عادتی که خیلی هم بهش می‌نازیدم و شما که غریبه نیستید بخاطرش حتی گاهی کتک هم خورده‌ام. یکی از مهمترین اختراعاتم "دوغ با طعم گلپر" بود، به یاد دارم که مدت‌ها به خاطر مخلوط کردن گلپر و نمک با ماست یا دوغم مورد تمسخر قرار می‌گرفتم تا اینکه حق ثبت اختراع از دستم در رفت و همین چند سال پیش یکی از شرکت‌های لبنی دوغ گلپری را به بازار عرضه نمود. از آن روز به بعد این اختراعم در خانواده به رسمیت شناخته شد هرچند دیگر نوشدارویی پس از مرگ سهراب بود. (شنیدن ماجرای کشف این دوغ گلپری هم خالی از لطف نیست و در انتهای این یادداشت آن را تعریف خواهم کرد). اما داشتم از آن بعدازظهر تابستانی می‌گفتم، روزی که خیلی سال قبل‌تر از ماجرای دوغ گلپری بود اما هنوز آن روز زیبا را درخاطر دارم. آن روز مادر را که از پفک کوبیدن من حسابی عصبانی شده بود راضی کردم که چند کاسه‌‌ی کوچک چینی به من قرض بدهد، بعد از موفقیتم همه کاسه ها را با دقت خاصی پر از پفک کوبیده کردم، شب قبلش هم از او یک کاسه‌ی بزرگ پر از چایی شیرین گرفته بودم و همه را در لیوان‌های کوچک فلزی و پلاستیکی ریخته و گذاشته بودم در جایخی یخچال تا آلاسکا درست کنم. آلاسکاهایی که بچه‌های امروز آنها به اسم بستنی یخی می‌شناسند، بستنی‌های به‌روزی که همگی میوه‌ای هستند و عمراً بتوانند طعم آلاسکای چایی را که ما آن سالها تجربه می‌کردیم زنده کنند. تازه از مامان قول هم گرفته بودم برامون کاکا (یه جور شیرینی محلی شمال) درست کند و خلاصه بساط سوروسات به کلی مهیا شد تا یک جمعه‌ی خاطره انگیز و به یاد ماندنی در ذهنم ثبت شود که شد. جمعه‌ای که ما با قاشق پفک ‌خوردیم و به تماشای یکی از فیلمهای "قصه‌های مجید" ‌نشستیم و کلی کیف کردیم. یادش بخیر.

احتمالا بسیاری از هم نسل‌های من با مجید و بی بی آشنا هستند و خیلی از آنها هم همچون من دوست‌شان دارند و البته برخی هم نه، اما شک ندارم اغلب نوجوانان هم نسل من با آن برنامه‌ها و فیلم‌های محدود آن روزگار عاشق این فیلم‌ها بوده‌اند. منظورم همان چند فیلمی‌ست که با همین نام توسط کیومرث پوراحمد ساخته شد و من آن روزها نمی‌دانستم که این فیلم‌ها بر اساس داستانهایی از هوشنگ مرادی کرمانی ساخته شده است. حتی مدت‌ها بعد بود که فهمیدم شخصیت مجیدِ در کتاب یک نوجوان کرمانی بوده که در فیلم تبدیل به یک نوجوان اصفهانی شده است. 

کتاب قصه های مجید که اول بار در سال 1353 توسط هوشنگ مرادی کرمانی برای اجرای هفتگی در رادیو نوشته و اجرا شد، بعدها در 5 جلد و در نهایت امروز در یک جلد در بازار کتاب ایران و حتی چند کشور دیگر نیز موجود است. در دسته بندی کتاب‌ها شاید بتوان این کتاب را مشابه یک مجموعه داستان دانست که شامل 39 داستان و یا در واقع قصه می‌باشد که شخصیت اصلی همه‌ی قصه‌ها نوجوانی به نام "مجید" است که به همراه مادربزرگش، "بی‌بی" زندگی می‌کند. قصه‌هایی شیرین و خواندنی برای نوجوانان آن روزگار و شاید هم نوجوانان و بزرگسالان امروز.

این کتاب با نظارت نویسنده و با اجرایی خوب به روایت مهدی پاکدل(که به قول خودش عاشق این کتاب است) در سه جلد توسط موسسه "نوین کتاب گویا" تبدیل به کتاب صوتی شده که به نظرم همه داستانها جالب و شنیدنی هستند.

+ حال اگر علاقه‌مند بودید که ماجرای آن ماست و دوغ گلپری را بخوانید لطفاً سری به ادامه مطلب بزنید. 

ادامه مطلب ...

14- فیلم سینمایی "رفقای خوب" (1990) - مارتین اسکورسیزی

بعد از گذراندن یک روز در ایتالیای دهه چهل میلادی و همراه شدن با غصه‌های جانکاه روبرتو (شخصیت اصلی فیلم "دزد دوچرخه") و همینطور پس از ماجرای نجات سرباز رایان با لحظات پرالتهاب گلوله باران در سواحل نورماندی، بازهم سری به امریکا زدم و این باردر سال ۱۹۹۰ به سراغ فیلمی از جناب مارتین اسکورسیزی بزرگ رفتم. اگر یادتان باشد پیش از این درباره فیلم دیگری از این کارگردان به نام راننده تاکسی با هم صحبت کرده بودیم، فیلمی متفاوت و شاید نه چندان تماشاگرپسند اما بسیار تاثیرگذار در سال ساخت آن،  ۱۹۷۶ و حتی امروز.

چهارده سال پس از آن فیلم، مارتین اسکورسیزی که دیگر کارگردان با تجربه‎‌ای شده بود در ادامه همکاری‌اش با رابرت دنیرو، فیلم رفقای خوب را ساخت که به عقیده بسیاری از کارشناسان بهترین فیلم در کارنامه‌ی هنری این کارگردان خوشنام به حساب می‌آید. رفقای خوب که فیلمی مشابه سری فیلم‌های پدرخوانده است داستانش مانند آنها در دنیای مافیا می‌گذرد. البته این فیلم گَنگستریِ اسکورسیزی تفاوت‌های مهمی با پدرخوانده‌ی کاپولا دارد که در ادامه در حد توان به برخی از آن نکات اشاره خواهم کرد.

رفقای خوب بر اساس ماجرایی واقعی ساخته شده است، این فیلم ظهور، صعود و سقوط جوانی به نام هنری هیل را به نمایش می‌گذارد که از کودکی عاشق زندگیِ پر زرق و برق و اتومبیل‌های شیک بود و از همه بیشتر شیفته‌ی نفوذ و احترام و ترسی بود که در نظرش تنها به واسطه گانگستر بودن نصیب انسان‌ها می‌شد. با دیدن سکانس‌های اولیه فیلم شایدبتوان گفت به هر حال کودکی که در شرایط تقریباً ناآرام یک خانواده زندگی می‌کند حق دارد که در بیرون از خانواده‌اش به دنبال قهرمان بگردد. این کودک در محله و شهر خود افراد خوش لباسی را می‌دید که ماشین های مدل بالا سوار می‌شوند و با آن ژست خاص خودشان اغلب سیگار برگی گوشه لب و همواره یک اسلحه به کمر دارند و عملاً هر کاری که دلشان بخواهد انجام می‌دهند و حتی پلیس ها هم به آنها احترام می گذارند و در واقع از آنها می ترسند. طبیعتاً چنین افرادی گزینه مناسبی برای الگوبرداری توسط هرکودک ماجراجویی با شرایط یاد شده هستند، شرایطی که کودک را مجاب به این کرده بود که گانگستر بودن از رئیس جمهور بودن بهتر است. همانطور که می‌توان حدس زد، این کودک با همان دیدگاه طی ماجرایی به یکی از قطب‌های مهم مافیای شهر می‌پیوند و همراه با آنها رشد کرده و به قول رئیس گروه خیلی زود بکارتش را ازدست می‌دهد و تبدیل به یکی از اعضای مهم این گروه مافیایی می گردد.

در فیلم‌ پدرخوانده‌ی کاپولا با شخصی به نام دون کورلئونه طرف هستیم، پدرخوانده‌ای که خانواده برایش اهمیت فراوان دارد، از نکات مثبت او که با وجود تبهکار بودن، مخاطب داستان را به خود علاقه‌مند می‌کند در کنار پایبند بودن به خانواده، داشتن اصول است. برای مثال اعتقاد دارد که با وجود سود فراوان بازار مواد مخدر، گروه مافیایی‌اش به هیچ وجه نباید دست روی مواد بگذارد حتی اگر در سخت‌ترین شرایط اقتصادی باشد. هرچند همانطور که در ادامه آن فیلم هم می‌توان دید در دنیای واقعی همیشه همه چیز همان‌طور پیش نمی‌رود که انتظارش را داریم، در چنین مواردی انسان‌ها شاید در بهترین شرایط تنها تا زمان زنده بودنشان به اصولی که تعیین کرده‌اند پایبند خواهند بود و پس از آن اوضاع در اغلب موارد متفاوت خواهد گشت. با این حال مخاطب با مافیای ارائه شده در فیلمِ پدرخوانده با وجود تبهکاری، قتل و موارد شنیع فراوان دیگر ارتباط مثبت برقرار می‌کند، ارتباطی که در فیلم رفقای خوب خبری از آن نیست و این نکته به نظرم به عمد توسط اسکورسیزی رعایت شده است، در واقع رفقای خوب فیلمی از آن سوی دنیای مافیاست، سوی واقعی‌تر ماجرا، خشن و دوست نداشتنی . سمتی که سراسر خشونت، کثافت و حتی نارفیقییست.

و با این همه امید بازگشت هم وجود دارد.

رفقای خوب، فیلم خوبی‌ست.

دختر پرتقالی - یوستین گُردر

شاید نام یوستین گُردر، "گوردر" و یا "گاردر" برای شما آشنا نباشد اما به احتمال زیاد مشهورترین کتاب او یعنی کتاب دنیای سوفی را می‌شناسید یا اگر نه حداقل یکبار اسمش به گوش‌تان خورده است. کتابی که در قالب داستان، تاریخ فلسفه غرب یا به عبارتی مسیر سه هزارسال اندیشه را به زبانی ساده شرح داده است. آن کتاب از اولین کتابهایی به حساب می‌آید که مرا به طور جدی به کتابخوانی علاقه‌مند کرد و به این دلیل برای من کتاب ارزشمندی‌ست و بزودی دوباره به سراغش خواهم رفت. اما قبل از اینکه از نوشتن درباره سوفی آموندسن و دنیایش بگذرم و به دختر پرتقالی برسم که دوازده سال بعد و در سال 2003 منتشر شد، باید به این نکته اشاره ‌کنم که اگر کتاب دنیای سوفی را خوانده باشید و یادتان باشد در آن کتاب روال داستان به این شکل بود که فردی ناشناس نامه‌هایی را به شخصیت اصلی کتاب که دختری پانزده ساله به نام سوفی بود می رساند و با پرسش‌هایی که در آن نامه‌ها مطرح می‌کرد همراه با چند برگ توضیحات مرتبط با آن پرسش‌ها در واقع درس فلسفه می‌داد. کتاب دختر پرتقالی هم شباهت‌های زیادی به این کتاب دارد. اولین شباهتش این است که شخصیت اصلی این کتاب هم مثل سوفی نوجوانی پانزده ساله است با این تفاوت که گُردر این بار پسری به نام جورج را به عنوان شخصیت اصلی کتابش انتخاب کرده است. پسر پانزده ساله‌ای که در خردسالی پدرش را به دلیل ابتلا به یک بیماری سخت از دست داده و حالا به همراه مادرش و همسر او و همچنین خواهر یا برادر کوچکش زندگی می کند. یازده سال از مرگ پدرش گذشته و حالا به واسطه پدربزرگ و مادربزرگ پدری‌اش نامه‌ای از پدر به دستش می‌رسد. نامه ای که پدرش پس از آگاهی از نزدیک شدن مرگ زودهنگام خود آن را برای فرزندش نوشته و در کالکسکه کودکی او پنهان کرده بود. این نامه‌ جدای بار احساسی‌اش دارای اهدافی فلسفی‌ست.

اما در نامه چه چیزهایی نوشته شده است؟

خب، می دانید که یوستین گُردر فیلسوف است، اکثر رمان‌هایش هم مضمونی فلسفی دارند و در واقع اغلب بیان سوالات و یا مباحث فلسفی در قالب داستان هستند. او در این کتاب نسبت به دنیای سوفی خلاقیت بیشتری به خرج داده و به فلسفه درس دادن از طریق‌نامه نگاری نپرداخته است. هر چند باز هم پای نامه در میان است اما قضیه از این قرار است که جورجِ پانزده ساله‌ی داستان تصمیم می گیرد با توجه به نامه‌ای که از پدرش به جا مانده کتابی را به همراه پدرش بنویسد. از قضا کتاب موردنظر همان کتاب دختر پرتقالی است که در دست ماست. دختر پرتقالی هم در واقع داستانی در داستان است که پدر جورج برای پرسیدن سوال مهمی که از پسرش دارد آن را شرح می‌دهد. درواقع کل کتاب پیش زمینه‌ای برای همان پرسشی است که پدرقصد دارد از پسرش و یا از من و شمای خواننده بپرسد که سوال بسیار مهم و قابل تفکریست. در انتهای این یادداشت، آن سوال را خواهم آورد اما مطمئناٌ برداشت و مواجهه شخصی مثل من که کتاب و پیش زمینه‌های لازم برای بهتر متوجه شدن منظور نویسنده ازطرح این سوال را خوانده در برابر شخصی که کتاب را نخوانده و با این سوال مواجه می شود تا حدودی متفاوت خواهد بود. حتی فکر می‌کنم پاسخ دادن به این سوال با مثال‌های اشاره شده در داستان و نمونه‌های فراوان دیگری که در زندگی هر کدام از ما وجود دارد می‌تواند حتی برای هر شخص هم متفاوت باشد. همانطور که پاسخ جورج با پاسخ پدرش متفاوت است. سعی می‌کنم در چند خط به پیش‌زمینه‌ی لازم برای طرح سوال برسم و در انتها سوال را مطرح کنم. نمی‌دانم در این کار چقدر موفق می‌شوم اما بی‌شک داستان دختر پرتقالی که پدر جورج برایش شرح داده است گویاتر خواهد بود. بگذارید من هم در ادامه مطلب سعی‌ام را بکنم. 

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه مهوش خرمی پور، نشر کتابسرای تندیس، ناشر صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطان‌زاده در 5ساعت و31دقیقه.

با توجه به یادداشت خوب وبلاگ میله بدون پرچم درباره این کتاب و مقایسه خوبی که نسبت به ترجمه دیگر این کتاب انجام داده به نظرمی‌رسد ترجمه‌ی مهرداد بازیاری ترجمه‌ای وفادارتر باشد. آن یادداشت را هم می‌توانید از ایـنجا بخوانید. 

ادامه مطلب ...

خواستم درباره کتابِ زوربای یونانی بنویسم از اینستاگرام نوشتم

چند روز پیش خواندن یا بهتر است بگویم شنیدن کتاب صوتی زوربای یونانی را به پایان رساندم. کتاب خوبی که البته برای من جذابیت چندانی نداشت و می توانم با خیال راحت بگویم دوستش نداشتم. هرچند این دوست نداشتنِ من تفاوت چندانی در جایگاه این کتاب ایجاد نمی کند، یادداشت‌های بسیاری درباره این کتاب در اینترنت یافت می‌شود که اغلب نویسندگان این یادداشت‌ها بی‌اغراق از عاشقان این کتاب بوده‌اند. اما در بین همه‌ی یادداشت‌ها و نقل قول‌هایی که خواندم نزدیک‌ترین آنها به برداشت من از کتاب همان جمله کوتاهی است که روزنامه نیویورک تایمز در سال 1953 درتوصیف این رمان نوشت: "داستانی بدون طرح اما با معنی"این جمله را احتمالاً بعد از پشت سر گذاشتن نیمی از کتاب بخوبی حس خواهید کرد.

زوربای یونانی رمانی است که گویا زندگی‌نامه‌ی خودنوشتِ بخشی از زندگی نیکوس کازانتزاکیس هم به حساب می آید. نویسنده‌ی یونانی سرشناسی که بسیاری از کارشناسان او را لایق دریافت جایزه نوبل می‌دانستند. نوبلی که آنرا در سال 1957 بخاطر یک رای کمتر به آلبر کامو باخت. داستان این کتاب مربوط به جوانی به اصطلاح کِرم کتاب است که از وقتی خودش را شناخته دائما در حال مطالعه بوده و حوزه مورد علاقه مطالعه‌اش هم فلسفه است و در واقع همواره در میان کتابها به دنبال معنای زندگی می گردد. این جوان سی و خورده‌ای ساله برای استخراج ذغال سنگ از معدنی که گویا بتازگی مالک آن شده عازم سفر به جزیره کرت می شود و در همان آغاز راه، با مردی میانسال به نام زوربا آشنا می‌گردد و این دو به اصرار زوربا تصمیم می‌گیرند که با یکدیگر همسفر شوند. من و شمای خواننده هم حین خواندن این کتاب و همسفر شدن با این دو نفر با دیدگاه زوربا به زندگی آشنا می‌شویم که نقطه مقابل دیدگاه همسفرش که او را ارباب نیز می‌خواند است. زوربا مردی‌ست که اعتقاد دارد تا می توانی باید در این دنیا خوش بگذرانی، بخوری، بنوشی، برقصی و از غم‌های این دنیا براحتیِ آب خوردن بگذری، حتی اگر این غم، ناراحتی از دست دادن معشوقه‌ات باشد. اما راوی کتاب که همان جوان متفکر و همسفر زوربا است تحت تاثیر کتابهایی که خوانده همچون ما و بسیاری از مردم چنین اعتقادات پرشوری ندارد(حداقل در آغاز راه اینگونه است)، اما واقعا کدام دیدگاه درست است؟ شاید تنها زمانی بتوان به این پرسش پاسخ داد که این سفر را با این دو نفر پشت سر گذاشته  و درطول این مسیر و همنشینی و همکاری این دو در معدن و جزیره‌ی یاد شده، به خوبی با این دو دیدگاه و مواجهه آنها با یکدیگرآشنا و در نهایت به پاسخ رسید، یا شاید هم اصلا قرار نیست با خواندن این کتاب به چنین پاسخی برسیم. اما اگر قرار باشد بین این دو روش زندگی، انتخابی تحت تاثیر کتاب داشته باشیم باز هم انتخاب با خواننده‌ای خواهد بود که کتاب را خوب خوانده باشد که متاسفانه من در این مورد خاص در آن دسته از خوانندگان قرار نمی‌گیرم.

+ همانطور که در آغاز یادداشت هم اشاره کردم با وجود شهرت فراوان این کتاب، خواندنش برای من جذابیت چندانی نداشت. اما چون می دانم در این کتاب در کنار حرفهای فراوانی که از ران و کپل و سایر اندام‌ها زده شد (که بی شک تحت تاثیر فرهنگ کشور موردنظر بوده) حرف‌های مهم بسیاری هم بیان گردیده و به این جهت به خودم اجازه نمی دهم کتاب را کتاب بدی دانسته و یا جسارتی در تعیین جایگاه و ارزش نویسنده آن کرده باشم. فقط به خواننده عزیزی که قصد خواندن یا شنیدن این کتاب را دارد پیشنهاد می‌کنم پیش از خواندن کمی بیشتر درباره اش بخواند و یا ترجیحاً خوانش آثار کازانتزاکیس را از کتاب دیگری آغاز کند.

++ حرف دیگری نیست اما این مشهوریت کتاب و سلیقه شخصی خواننده، موضوعی را به یادم انداخت که به دلیل طولانی بودن و تا حدودی بی ربط بودنش به این کتاب، در میان گذاشتنش  با شما دوستان همراه را به ادامه مطلب منتقل می‌کنم.  (البته بی شک با نخواندنش چیز زیادی  را از دست نخواهید داد.)

+++ مشخصات کتابی که من شنیدم: انتشارات نگاه- ترجمه محمود مصاحب- ناشر صوتی: آوانامه، در 16 ساعت و 7 دقیقه با صدای آرمان سلطان‌زاده. (بی شک ترجمه محمد قاضی در نشر خوارزمی ترجمه بسیار بهتری است. اما چون نسخه صوتی این کتاب با این ترجمه موجود بود من به سراغ این ترجمه رفتم که البته تجربه ثابت کرد کار اشتباهی بود.)

ادامه مطلب ...