در آخرین مکالمهای که با جناب تالکین داشتم از او شنیدم که میگفت همهی ما به فانتزی احتیاج داریم و برای این ادعایش هم دلایل قانع کنندهای داشت. از آن دلایل پرسیدم اما چون زمان زیادی نداشتند پاسخ را به زمان دیگری موکول کردند و من هم از ایشان قول گرفتم مصاحبهای ترتیب دهم تا درباره فانتزی و دلایل نیاز همهی ما به آن با هم گفتگویی کنیم که خوشبختانه مورد قبول ایشان واقع شد، امیدوارم این مصاحبه همین امسال، قبل از خواندن جلد دوم این کتاب آماده شود. قول میدهم آن را برای آن دسته از خوانندگانی که اعتقادی به این ژانر ندارند در کتابنامه منتشر کنم.
اگربه ادبیات فانتزی علاقهمند باشید حتما با نام بیلبو بگینز هم آشنا هستید، او هابیتی است که شخصیت اصلی کتابی با همین نام است. اما اگر هنوز به آن بخش خاموش از وجودتان که فانتزی را می طلبد لطف و خدمتی نکرده باشید و به سراغ چنین ژانری نرفته باشید پس احتمالا با مشهورترین آثاراین ژانر آشنا نیستید و اصلا نام هابیتها هم به گوشتان نخورده و نمیدانید که آنها چه موجوداتی هستند، خب من برایتان میگویم؛ آنها، موجودات جالبی هستند که توسط ذهن خلاق جناب تالکین به وجود آمدهاند، هابیتها در دهکدهای به نام شایر در سرزمین میانه زندگی میکردند و طبق شرح تالکین؛ "..موجودات قد کوتاهی بودند که در سوراخهایی در زمین سکونت داشتند. نه از آن سوراخهای کثیف و نمور که پر از دم کرم است و بوی لجن میدهد و باز نه از آن سوراخهای خشک و خالی و شنی که تویش جایی برای نشستن و چیزی برای خوردن پیدا نمیشود، سوراخهایی که هابیتها در آنها زندگی میکردند از آن سوراخهای هابیتی بود و این یعنی آرامش."
اما غیر از هابیتها موجودات دیگری هم در سرزمین میانه روزگار میگذراندند، موجوداتی مثل انسانها، اورکها، گابلینها، اِلفها، ترولها و البته دورفها، اینجا باید از دورفها هم بیشتر گفت؛ آنها هم موجوداتی بودند که با شباهتها و اندک تفاوتهایی با هابیتها علاقهی فراوانی به جواهرات و سنگهای قیمتی داشتند و اجداد آنها مدتها پیش در تنهاکوه (اِرِبور) در سرزمینی سرشار از معادن طلا و سنگهای قیمتی به خوبی و خوشی زندگی میکردند تا اینکه پس از حملهی اژدها (اِسماگ) مجبور به فرار از سرزمین خود شدند. در ابتدای کتاب هابیت، بیلبو که یک هابیت و شخصیت اصلی آن کتاب است به درخواست جادوگر مشهور، گندالف خاکستری به همراه دورفها راهی سفری پرماجرا میشود تا به آنها کمک کند سرزمین خود را پس بگیرند. کتاب با اتمام سفر یاد شده به پایان میرسد. سفری پرماجرا که علاوه بر ثروت و تجربهی فراوان، حلقهای جادویی نصیب بیلبو میکند، حلقهای که عمری طولانی برایش به ارمغان میآورد.
حال در آغاز کتاب یاران حلقه که جلد اول از سهگانهی ارباب حلقهها به حساب میآید سالها از آن ماجرا گذشته و بیلبو در تولد صد و ده سالگیاش، دلزده از این زندگی بی هیجان و طولانیمدت تصمیم میگیرد به سفری پر ماجرا و احتمالا بیبازگشت برود و به این دلیل قصد دارد تمام داراییاش از جمله آن حلقهی جادویی را به فرودو بگینز که از اقوام او و تنها وارثاش به حساب میآید بسپارد. اما این بار برخلاف کتاب هابیت سفر بیلبو ماجرای کتاب یاران حلقه نیست. در همین میهمانی تولد جادوگر معروف، گندالف خاکستری متوجه میشود آن حلقهی یاد شده همان حلقهی مشهور قدرت است که توسط جادوگر بزرگی به نام سائورون ساخته شده است. حلقهی قدرتی که سائورون مدتها بود آن را گم کرده و همواره در جستجوی آن بوده است. حلقهای که ماجراها با خود دارد.
اما اصلا ماجرای حلقهها و ارباب آنها که نام کتاب را به خود اختصاص داده چیست؟
اجازه بدهید شرح آن را به همراه چند خطی درباره داستان این جلد در ادامه مطلب بیاورم.
مشخصات کتابی که من شنیدم و خواندم: ترجمه رضا علیزاده، ناشر چاپی: روزنه، ناشر صوتی: آوانامه، با صدای "آرمان سلطانزاده، سحر بیرانوند و مریم پاک ذات". در 28 ساعت و 15 دقیقه
ادامه مطلب ...
در قرن هجدهم میلادی خانوادهی تالکوهن پس از مهاجرت از آلمان به انگلیس، نام خانوادگی خود را به تالکین تغییر دادند. یکی از اعضای این خانواده آرتور روئل تالکین نام داشت که در سال 1891 با دختری به نام مابل سوفیلد ازدواج کرده و پس از ترک شغلش در بیرمنگام به آفریقای جنوبی مهاجرت میکند، فرزند اول این خانوادهی جدید، جان نام داشت که در۳ ژانویه ۱۸۹۲ در بلومفونتین افریقای جنوبی به دنیا آمد و دو سال پس از او تنها برادرش هیلاری پا به این دنیا گذاشت و این خانواده را چهارنفره کرد. اما بخت با این خانواده یار نبود و مدتی بعد وقتی جان هنوز 4 ساله بود پدرش را از دست داد. پس از فوت پدر خانواده، جان به همراه مادر و برادرش به انگلستان بازگشتند و در روستایی در بیرمنگام به زندگی ادامه دادند. اما بدبیاری این خانواده به همین جا ختم نشد و جان 4 سال بعد از پدر، یعنی وقتی 8 ساله بود مادر خود را هم به دلیل ابتلا به بیماری دیابت (که آن روزها قابل درمان نبود) از دست داد. پس از آن، دو کودک نزد خاله خود و کشیشی به نام پدرمورگان و برخی اقوام دیگر بزرگ شدند و جان در نوجوانی به مدرسه دستور زبان شاه ادوارد رفت و از آنجا علاقهاش به زبان شناسی شکل گرفت. پس از آن به آکسفورد رفته و در آنجا زبانهای انگلیسی کهن و زبانهای آلمانی، ولزی و فنلاندی خواند و بعد از گرفتن مدرک درجه یک در انگلیسی، با آغاز جنگ جهانی اول به تفنگداران لنکشایر پیوست. دو سال بعد، پس از ازدواج با ادیث برت به فرانسه فرستاده شد و مدتی بعد هم به علت بیماری از رزم معاف گردید اما جنگ دو تن از سه دوست صمیمیاش را از او گرفت. او از سال 1917 شروع به کار بر روی داستانی کرد که قرار بود سیلماریون نام بگیرد. در همان سال اولین فرزندش به نام جان فرانسیس به دنیا آمد و یکسال پس از آن بود که در دانشگاه آکسفورد در شغلی تحت عنوان دستیار لغت نویس مشغول به کار شد و مدتی بعد در دانشگاه لیدز به سمت استادیاری دست یافت. در این سالها او یکی از داستانهایش به نام سقوط گوندولین را خودش بصورت صوتی خواند که بسیار مورد توجه مخاطبانش قرار گرفت. د ر دوران استادیاری علاوه بر کار برروی جهان داستانیاش، شروع به اختراع زبان اِلف ها کرد(او به تنهایی دهها زبان اختراع کرده است) و همان سالها دو فرزند دیگرش مایکل هیلاری و کریستوفر به دنیا آمدند. در سال 1925 تالکین به سمت استادی آنگلوساکسون در دانشگاه آکسفورد دست یافت، او نتایج تحقیقات ادبیاش را منتشر نمیکرد، اما در آکسفورد در گروهی حضور داشت که در آن درباره تحقیقات و آثار نیمه تمام خود با دیگر اعضا به بحث و گفتگو مینشست، سردستهی آن گروه سی اس لوئیس بود که احتمالا او را با معروفترین اثرش یعنی مجموعهی نارنیا میشناسید. لوئیس بعدها او یکی از دوستان صمیمی تالکین شد و این دو زمانهای زیادی را کنار هم گذراندند. تالکین زبان و اسطوره شناسی اش را تکمیل کرد و در سال 1929 پرسکیلا که تنها دخترش بود به دنیا آمد. چند سال بعد در یک ظهر تابستانی وقتی تالکین مشغول تصحیح اوراق امتحانی شاگردانش بود با برگهی سفید پاسخنامه یکی از شاگردان مواجه شد و به یک باره شروع به نوشتن این جمله کرد: "در داخل سوراخی در زمین هابیتی زندگی میکرد" پس از آن به این فکر کرد که هابیتها اصلا که هستند و چرا در سوراخ زندگی میکنند و... اینگونه داستان هابیت شکل گرفت و پس از مدتی به عنوان اولین داستان بلند این نویسنده به چاپ رسیده و بسیار مورد توجه مخاطبان قرار گرفت. این شهرت با نوشتن و انتشار سهگانهی ارباب حلقهها که به نوعی می توان آن را ادامهی هابیت به حساب آورد به اوج خود رسید. در تمام این سالها تالکین استاد زبان و ادبیات انگلیسی بود و این سِمت را تا سال 1959 یعنی زمان بازنشستکی خود حفظ کرد.
تالکین همسرش ادیث برت را عاشقانه دوست داشت، یکی از داستانهایش که "برن و لوتین" نام دارد براساس زندگی عاشقانه خودش نوشته شده و از داستانهای مورد علاقه اوست. تالکین در نهایت دو سال پس از همسرش، در 2 سپتامبر 1973 در سن 81 سالگی درگذشت و درهمان قبری که ادیث دفن شده بود به خاک سپرده شد. همانطور که در طول یادداشت هم اشاره شد، آنها چهار فرزند داشتند که دخترشان پرسکیلا کارمند شد و پسر اول، جان فرانسیس به کشیشی روی آورد، مایکل معلم و کریستوفردانشیار دانشگاه شد. در میان همهی فرزندان کریستوفر جایگاه ویژهای دارد. او تا همین ژانویهی سال گذشته که این دنیا را ترک گفت همواره بسیاری از آثار منتشرنشدهی پدر را ویرایش و منتشر میکرد و سهم بسزایی در انتشار آثار او داشت، به طوری که در بین حدوداً ۳۰ اثر منتشر شده از تالکین حدود ۲۵ اثر با تلاش ها و ویرایشهای توسط کریستوفر منتشر گردیده است.
معروفترین کتابهای تالکین که به دنیای فانتزی مربوط هستند عبارتند از: ارباب حلقهها (مجموعه سه جلدی: ۱-یاران حلقه ۲-دو برج ۳-بازگشت شاه)، هابیت (یا آنجا و بازگشت دوباره)، سیلماریلیون و فرزندان هورین.
در ادامهی مسیر ارادت به آثار جناب فیودور میخائلوویچ داستایوسکی این بار به سراغ رمان بیچارگان رفتم که از قضا اولین رمان منتشر شده از این نویسنده به حساب میآید، رمانی که در قالب مکاتبه در زمستان 1844 وقتی داستایوسکی تنها 23 سال سن داشت منتشر شد. ماجرای کشف این داستان توسط منتقدان، به گواه کتاب "داستایوسکی، جدال شک و ایمان" ماجرای مشهوری در تاریخ ادب روسیه به حساب می آید؛ { در ماه مه داستایوسکی نسخه دستنویس داستان را به گریگاروویچ(یکی از نوخاستگان ادبیات همچون خودش که در دانشکده مهندسی با او آشنا شده بود) به امانت داد. گریگاروویچ دستنویس را نزد دوستش نکراسوف برد، که در آن زمان نویسندهی جوانی بود و اشعارش توفیق و پایگاه محدودی در جهان ادب برایش فراهم آورده بود. هر دو با هم شروع به خواندن دستنویس کردند و سپیده دم آن را به پایان رساندند و ساعت چهار صبح رفتند داستایوسکی را بیدار کردند و برای شاهکاری که آفریده بود به او تبریک گفتند. دستنویس سیر صعودیش را در سلسله مراتب ادبی ادامه داد. نکراسوف آن را با این خبر که "گوگول تازه ای ظهور کرده است" نزد بلینسکی برد و آن منتقد مشهور پس از لحظهای تردید در آغاز، برحکم نکراسوف و گریگاروویچ مهر تائید زد و سه روز بعد در دیدار با داستایوسکی با شور و حرارت فریاد زد: "هیچ میدانی چه نوشتهای؟... تو با بیست سال سن ممکن نیست خودت بدانی" آنگاه به توضیح اهمیت این اثر برای نویسنده جوان که از شوق و وجد در پوست خود نمیگنجید و دهانش بازمانده بود، پرداخت. داستایوسکی از خود می پرسید: آیا به راستی من این همه بزرگم؟ . و سی سال بعد این صحنه را شعف انگیزترین لحظهی حیاتش خواند.}
رمان بیچارگان یا مردم فقیر روایت نامهنگاریهای دو عاشق تهیدست به یکدیگر است که با وجود اینکه همسایه یکدیگر هستند به خاطر فرار از شایعات دیگر همسایگان به واسطهی نامهنگاری با یکدیگر در ارتباط هستند و کمتر به دیدن هم میروند. کتاب با اولین نامهی "ماکار الکسیوویچ" که مردی میانسال است آغاز و با نامهی "واروارا الکسیونا"ی جوان ادامه پیدا میکند و این روند نامهنگاری به استثنای چند خاطرهنگاری از دوران کودکی این دو (که البته آنها هم در میان نامهها گنجانده شده) به همین شکل ادامه پیدا میکند و داستایوسکی در خلال این نامهها، من و شمای خواننده را کم کم وارد چند و چون زندگی مردم فقیر و بیچاره میکند ؛ آه، دوست من! بدبختی یک بیماری واگیردار است. آدمهای بیچاره و بدبخت بایستی از هم دوری کنند، تا بدبختیشان به هم سرایت نکند و بیشتر نشود. در ادامه و آشنایی بیشتربا این دو شخصیت و مشکلاتی که با آنها دست و پنجه نرم میکنند به راستی با آنها زندگی میکنیم و گاهی به یاد آن جملهی معروف تولستوی در ابتدای رمان آناکارنینا میافتیم که میگفت: "تمام خانوادههای خوشبخت شبیه یکدیگرند اما هر خانواده بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است." ..."فرشته کوچولوی من! از چه جهت تو کمتر از آنها هستی؟ من فکر میکنم تو مهربان، دوست داشتنی، و با فرهنگ هستی، پس چرا باید چنین سرنوشت بدی نصیبت شده باشد؟ چرا اصلا همیشه باید آدمهای خوب در بدبختی به سر ببرند، در حالی که خوشبختی ناخواسته به سراغ آدمهای دیگر می رود؟ میدانم،میدانم، مامکم، مامکم، که خوب نیست آدم اینطور فکر کند، و اینطور فکر کردن کفر است؛ اما از صمیم دل میپرسم، صادقانه میپرسم، چرا باید کلاغ سرنوشت برای بچه ای که هنوز در شکم مادرش است قارقار خوشبختی سر بدهد، اما بچه دیگری در یتیم خانه پا به دنیای خداوند بگذارد؟ "
شخصیت اصلی این رمان هم مثل بیشتر شخصیتهای داستانهای داستایوسکی از جنس مردم عادی است و شاید لحظهای بهشت و لحظهای دوزخ باشد، مثلا در حین صحبت با معشوقهاش از طرفی دوای دردهای روحی ناشی از این بیچارگیها را ادبیات می داند: آه، ادبیات چیز شگفتی است، وارنکا، یک چیز خیلی شگفت. من این را پریروز در کنار این آدمها کشف کردم. ادبیات چیز عمیقی است! ادبیات دل آدمها را قوی میکند و به آنها خیلی چیزها یاد می دهد...چه عالی نوشته شده اند! ادبیات یک تصویر است، یا به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه؛ بیان احساسات است، شکل ظریفی از انتقاد است، یک درس پندآموز و یک سند است... ، و گاه از طرفی نوشتن را امری بی حاصل؛ ...فایده نوشتن این چیزها برای تو چیست؟ به چه دردی میخورد؟ فکر میکنی کسی که این داستان رابخواند برای من شنل درست میکند؟ فکر میکنی برای من یک جفت چکمه تازه میخرد؟ نه، وارنکا، آن آدم فقط داستان میخواند و بعد میخواهد دنبالهاش هم منتشر بشود. من بعضی وقتها خودم را قایم میکنم، خودم را قایم میکنم تا کارهایی را که نتوانستهام بکنم پنهان کنم. بعضی وقتها هیچجا را نشان نمیدهم، می ترسم، چون از فکر زبانهای هرزه ای که چهها درباره من خواهند گفت به خودم می لرزم، چون مردم از هر چیز آدم لطیفه درست میکنند، از هر چیز آدم، و بعد به همه کار آدم هم کار دارند، از زندگی خصوصی اش گرفته تا زندگی عمومی، و همه را هم وارد ادبیات میکنند...
بسیاری از منتقدان بر این عقیدهاند که داستایوسکی تا پیش از اینکه به سیبری تبعید شود نویسندهی درخشانی نبوده است، چرا که پس از آن و یا حین آن تبعید همه شاهکارهای بیشتر شناخته شدهاش را خلق کرده است. اما بیچارگان با وجود اینکه ساده و روان و بدون پیچیدگیهای خاص است، نه در قیاس با دیگر آثاری که از این نویسنده خواندهام اما با توجه به اینکه اولین رمان این نویسنده آن هم با بیست و سه سال سن به حساب میآید داستان خوبی است. یکی از دلایل استقبال منتقدان آن دوران از این کتاب شباهت شخصیت اصلی آن به شخصیت اصلی داستان مشهور شنل نوشتهی گوگول بوده و بیچارگی و درماندگی کارمند فقیری که گویا در آن داستان هم مثل این داستان دیده میشود توجه آنها را به خود جلب کرده است، البته به نظر میرسد خود داستایوسکی هم چنین هدفی داشته است؛...(دوست عزیز) کتابی برایتان میفرستم: همه جور داستان در این کتاب هست؛ یکی دو تا از داستانها را خواندهام؛ داستانی را که عنوانش شنل است بخوانید.
+ همانطور که احتمالا میدانید بخشهایی از این یادداشت که به رنگ نارنجی آورده شده برگرفته از متن کتاب است.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه خشایار دیهیمی ، چاپ یازدهم ۱۳۹۸ در ۱۰۰۰ نسخه، نشر نی. ۲۰۷ صفحه