این که یک نویسندهی ایرانی متولد دههی شصت بعد از تجربههای نه چندان طولانیاش در داستان کوتاه برای اولین بار رمانی بنویسد و آن رمان، پر فروش ترین رمان ایرانی ده سال اخیر و برگزیدهی جایزه ادبی جلال آل احمد گردد و حتی توسط ناشری ایتالیایی هم به عنوان یکی از آثار معاصر برتر ایرانی ترجمه و منتشر شود، همگی به این معناست که درنگ در خواندن این کتاب برای یک مخاطب پیگیر ادبیات داستانی بیش از این جایز نیست. حتی اگر این خواندن به قصد امتحان یا رَد همه این ها باشد.
اگر این یادداشت را با صفت نویسندهای دهه شصتی آغاز کردم به این دلیل نیست که خودم هم یک متولد دهه شصت هستم. منظورم همان نسل چند ده میلیونی همزادم در سالهای جنگ این مملکت است که اغلبشان هنوز منتظرند روزی برسد تا آنها هم جوانی کنند. شاید به همین دلیل است که یک سری از آنها هنوز سعی می کنند کودکی و نوجوانی خود را همینطور کش بدهند و یا شاید به این دلیل که در سالهای زیادی دیگران به عناوین مختلف آنقدر این واژهی جوانِ دههی شصتی را بر سرشان کوبیدهاند که باعث شده هنوز هم بسیاری از آنها فکر کنند بزرگ نشدهاند. درصورتی که حالا جوانترینِ ما دههی شصتیها هم دیگر به سی سالگی رسیده و من هم که چند روزیست شمع سی و سه سالگی را فوت کردهام رفته است پی کارش و چه بخواهیم و چه نخواهیم در آیندهی نزدیک حتی ما را میانسال هم خواهند خواند. با این همه هیچکدام از این ها اصل آن جوانی نکردنی که به آن اشاره کردم را توجیه نمی کند.(این حرفها را فارغ از آن روضههای مشهور نسل سوختهای که همه نسلها می خوانند بدانید.)
از سن و سال نویسنده و خودم هم که بگذریم برای پرداختن به این کتاب باز هم با دهه شصتیها کار داریم چرا که کتاب "پائیز فصل آخر سال است" درواقع تکه هایی از زندگی سه دختر جوان دهه شصتی است. این کتاب در سال 1393 یعنی پنج سال بعد از سال 88 با آن وقایع مشهورش منتشر شد، سالهایی که هر چند از امروزِ فلاکت بار من و شما سالهای بهتری بودند اما حالِ اغلب جوانهای آن روزگار، بی خبر از امروز مثل حال بازیکنان یک تیم فوتبال بود که بعد از یک خوشحالی دسته جمعیِ ناشی از گل زدن در دقیقه 90، به حکم ویدئوچک، گلشان مردود و تیمشان از جام جهانی حذف شده باشد. هرچند این کتاب هیچ اشارهای به این موضوع ندارد اما حرف و دغدغهاش زندگی جوانهای همان سال انتشار این رمان است که آن را با تکه های از زندگی چند جوان ایرانی در دههی 90 به تصویر می کشد. جوانهایی که عشق، ازدواج، تحصیل، مهاجرت و حتی طلاقشان هم گویا منحصر به نسل خودشان بوده و هست.
کتاب دو بخش اصلی به نام های تابستان و پائیز دارد که هر بخشش به سه تکه تقسیم می شود و هر تکه از زبان یکی از سه شخصیت اصلی کتاب روایت می شود. سه دختری که دوست و هم دانشگاهی یکدیگر بوده اند و زندگی هایشان هم در یکدیگر تنیده شده است. خواندن بخشهایی از زندگی و دغدغههای لیلا، شبانه و روجا هر مخاطبی از این نسل را به همزاد پنداری وا می دارد چرا که با وجود جمعیت بالای جوان کشورمان در این سالها هر کدام بی شک با موارد مشابه بسیاری در زندگی خود مواجه بوده اند و با خواندن آنها در این کتاب آن را با پوست و گوشت و استخوان خود درک می کنند و به نظرم این یکی از دلایل اصلی مورد توجه قرار گرفتن این کتاب است. وگرنه حتی به قول خود نسیم مرعشی هم برنده شدن یک کتاب در یک جایزه ادبی هیچ کمکی به پر فروش شدن آن نمی کند و برای اثبات این مدعا کافیست به سرنوشت برندگان پیشین و پسین این جایزه و جایزه های ادبی دیگر کشورمان نگاهی بیندازیم.
+ وجود یادداشتها و کامنتهای فراوان درباره این کتاب در سایتهای مختلف و این موضوع که این کتاب بدون داشتن موضوعی مناسبتی و بدون این که از این دست کتابها باشد که در تعداد بالا توسط ارگانهای مختلف خریداری می شوند، به تنهایی به چاپ چهل و پنجم رسیده برای من بسیارخوشحال کننده است و امیدوارم روزی برسد که مردم کشورم نه در موارد استثنا بلکه همواره به داستان و داستانخوانی توجه نشان دهند.
++ همانطور که اشاره شد درباره این کتاب در فضای مجازی بازخوردهای مختلف وجود دارد و من علاقهای ندارم که همچون بسیاری از آنها به شرح داستان این کتاب بپردازم چرا که امکان خواندن این یادداشتها با یک جستجوی ساده اینترنتی برای خوانندهی خوب و همراه این سطور فراهم است. اما در نهایت برداشتی که من به عنوان یک خواننده از کتاب داشتهام و در میانه یادداشت هم اشارهای به آن کردم این است که کتاب به نسلی می پردازد که به دلیل شرایطی که در آن قرار گرفته همواره در انتخاب کردن بلاتکلیف است. انتخاب همسر، انتخاب رشته تحصیلی، انتخاب شغل، انتخاب ماندن در یک رابطه یا رفتن و طلاق گرفتن و یا حتی انتخاب وطن یا مهاجرت کردن از آن و بسیاری انتخاب های دیگر. مثل من، بیشتر هم نسل های من و شاید نویسندهی این کتاب.
+++ جدای آن طیف از مخاطب صفر یا صدی همیشگی آثار مطرح شده در کشور ما بسیاری از خوانندگان کتاب را رمانی زنانه یا دخترانه دانسته اند، اما با برداشت شخصی من به درست یا غلط از رمانی تحت عنوان رمان زنانه انتظار داشتم با اظهارات فمینیستینمای فراوان و در مواردی حال بهم زن در کتابی با آن تعاریف روبرو شوم که خوشبختانه در این کتاب خبری از این انحرافات نبود. بسیاری هم برچسب عامه پسند بودن به رمان زده اند. اما سعی نویسنده در غیرخطی بودن داستان و از طرفی خوب درآوردن و غیرگمراه کننده بودن این پرشهای زمانی ثابت کرده است که پائیز فصل آخر سال است به هیچ وجه رمانی با معنای بد عامه پسند نیست. در ضمن فکر می کنم رمانی که بتواند خواننده را برای ادامه دادن و رها نکردن و حتی حداقل به پایان رساندن کتاب درگیر کند کتابی به معنای مثبت عامه پسند است. این را هم باید مدنظر داشت که این کتاب رمان اول یک نویسنده است.
++++ با توجه به خواندههای اندک و البته نه چندان راضیکنندهام از رمانهای چند سال اخیر ایرانی انتظار زیادی از این رمان نداشتم و شاید همین موضوع باعث شد این رمان بیش از انتظار من ظاهر شود و برای اولین بار از خواندن یک رمان جدید ایرانی پشیمان نباشم.
+++++ کتاب بعدی نسیم مرعشی "هرس" نام دارد که سه سال بعد از این کتاب در پائیز 1393 منتشر شد و نکته جالب برای من این بود که دیروز بعد از اینکه نوشتن این یادداشت را به اتمام رساندم خیلی اتفاقی با خبر به پایان رسیدن نوشتن رمان سوم او مواجه شدم.
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر چشمه، چاپ بیست و ششم،زمستان 1396، در 2000 نسخه و 189 صفحه. این کتاب تا جایی که من خبر دارم تا امروز به چاپ چهل و پنجم رسیده است.
در ادامه مطلب بخش های کوتاهی ازمتن کتاب که به نظرم جالب بوده را آورده ام.
ادامه مطلب ...همانطور که می دانید لیستهای زیادی از کتابهای برتر دنیا وجود دارد که یکی از معروفترین آنها لیست 1001 کتابی است که باید پیش از مرگ خواند. اوایل که این لیست منتشر شده بود خیلی به آن پایبند بودم، شاید مسخره به نظر برسد اما آن سالها در عنفوان جوانی با خودم فکر میکردم که نکند بمیرم و پیش از آن این 1001 کتاب را نخوانده باشم، بعد که پیگیر شدم و متوجه شدم که تنها کمتر از نصف این کتابها به زبان فارسی ترجمه شده دیگر مطمئن شدم ناکام از دنیا خواهم رفت. اما خب حقیقت این بود که جوانتر بودم و به این زودی ها هم دلسرد نمی شدم و به خودم گفتم فعلا ترجمه شده ها را بخوان تا آن وقت که تمامشان کنی بقیه هم ترجمه خواهند شد. یک زمانی هم حتی تصمیم گرفته بودم بروم زبانم را آنقدری خوب کنم که کتابها را به زبان انگلیسی بخوانم. خودم از این همه پیگیری خودم متعجبم:) . حالا سالها گذشته و من هم چند تایی از آن کتابها را خواندهام و در این سالها با پیدا کردن تقریبی مسیر علاقهمندیام و هجوم منابع مختلفِ توصیه کنندهی کتاب دیگر کمتر شده که به آن لیست مشهور سر بزنم و دیگر مضحک به نظر می رسد که فکر کنم و غصه بخورم که چقدرش راخواندهام چه میزان از آن کتابها نخواندهام. اما بعد از ظهور و تجربهی پدیدهای به نام کرونا اوضاع برای هر کدام از ما به اشکال مختلف دگرگون شد. گویا دوباره آن حس مردن و نخواندن کتابهای مورد علاقه بسراغم آمد. اما این بار به شکلی متفاوت.
احساس کردم چقدر کتابهای خوبی در ژانر کودک و نوجوان و یا ادبیات اصطلاحاً عامهپسند وجود داشته که شاید در ابتدای کتابخوانیم می دانستم که دوست دارم آنها را امتحان کنم اما خب بخاطر مسائل مختلفی از جمله کسر شأن دانستن خواندن آنها در سنین جوانی و آن لیست کوفتی و هزار جور دلیل دیگر همواره از آنها صرف نظر کرده بودم و حالا با دیدن مرگ های بی شمار کرونایی مثل همه انسانهای دیگری به دلایل بیماری های مختلف از زمان مرگشان در آیندهی نزدیک آگاه می شوند، در کنار داشتن امید، تصمیم گرفتم از لحظات اندک احتمالی که با وجود کرونا یا هزار دلیل دیگر برایم باقی مانده نهایت استفاده را برای لذت بردن خودم از کتابخوانی ببرم. در همین راستا بازهم به سراغ خواندن کتابی دیگر از مجموعه هری پاتر رفتم. کتابهایی که با اجرای بی نظیر آرمان سلطان زاده در نسخه صوتی تازه انتشار یافته آن انگار روحی تازه یافته اند. هری پاتر و زندانی آزکابان سومین جلد از این مجموعهی خیال پردازانه است که برای اولین بار در سال 1999 در انگلستان منتشر شد.
در این جلد هم که مثل جلد قبل در روزهای پایانی تعطیلات پیش از مدرسه آغاز میشود هری در خانهی خانواده نامهربان دورسلی در کنار خاله، شوهرخاله و پسرخاله بدجنسش زندگی می کند، تا اینکه عمه مارچ (خواهر آقای دورسلی) هم به این جمع می پیوندد و بر بار تحقیرهای همیشگی هری آن قدر می افزاید که هری ناچار می شود با جادویی عمه مارچ را مثل بادکنک باد کند و به هوا بفرستد و بعد از این ماجرا ناچار به فرار از خانه شود. او از خانه فرار می کند و منتظر پیک های وزارت جادو می ماند تا خبر اخراجش از مدرسه را برایش بیاورند چرا که او در همین روز تازه سیزده ساله شده و طبق قانون مدرسهاش انجام جادو برای دانش آموزان زیر هفده سال ممنوع است. اما به دلایلی که در ادامه مشخص میشود خبری از اخراج نیست و پس ازچند ماجرای کوچکِ پیش از آغاز سال تحصیلی هری دوباره به مدرسه هاگوارتز باز میگردد و خواننده شاهد ماجراهای اصلی این کتاب در مدرسه خواهد بود.
در این سه جلدی که از این کتاب شنیده ام تقریباً در پایان هر سه جلد با خودم گفتهام که نویسنده دیگر هر چیزی بخواهد بگوید تکراری خواهد بود و ادامه آن چندان هم نمی تواند جذاب باشد و طبق معمول چنین آثاری گرفتار تکرار خواهد شد. اما این خانم رولینگ هر بار نسبتاً غافلگیرم کرده و نه تنها خیلی گرفتار تکرار نشده بلکه از هر لحاظ جلدهای بعدی جذاب تر هم بوده اند و طبیعتاً به نظرم در بین سه جلدی که خواندهام این جلد از همه جذاب تر بود. اما سلیقه شخصی من به ترتیب سه، یک، دو خواهد بود، یعنی به نظرم بهترین جلد تا اینجا همین کتاب یعنی "هری پاتر و زندانی آزکابان" بوده و پس ازآن جلد اول "هری پاتر و سنگ جادو" و در رتبه بعدی هم "هری پاتر و حفره اسرار آمیز" که جلد دوم این کتاب است. همچنین جا دارد که به این نکته هم اشاره کنم که راوی این کتاب صوتی هم در هر جلد بهتر از جلد قبل اجرا کرده و اگر روزی گذرش به این یادداشت خورد از همین جا مجدداً از او بابت این اجرای بی نظیر سپاسگزارم.
مشخصات کتاب: نشر کتابسرای تندیس، ناشر صوتی: آوانامه، ترجمهی ویدا اسلامیه، نسخه چاپی 496 صفحه و نسخه صوتی با صدای آرمان سلطانزاده در 14 ساعت و سی و پنج دقیقه
"نمی دانم چرا اینقدر ایتالیا را دوست دارم. دوست داشتنی که مال این سالها نیست و از وقتی یادم میآید همراهم بوده. در کودکی وقتی میفهمیدم چیزی ساخت ایتالیاست به نظرم محصولی بینظیر میآمد. در نوجوانی عاشق فیلمهای نئورئالیستی ایتالیا شدم. کتاب "دزد دوچرخه"ی لوئیجی بارتولینی را سه بار خواندم و فیلم "دزد دوچرخه"ی دسیکا را بارها و بارها دیدم. عاشق روکو و برادرانش بودم و شرط میبندم اگر بیست سال قبلتر به دنیا آمده بودم حتماً دلباختهی سوفیا لورن میشدم."
آنچه که خواندید هرچند حرفهای من نیست و پاراگراف اول کتاب سه رنگ است، اما بخشهای زیادی از آن با حسی که من همواره از کودکی نسبت به ایتالیا داشتهام بسیار مشابه است، البته داستان من و ایتالیا بیشتر با فوتبال ملی و باشگاهی این کشور گره خورده است. به هر حال از من بگذریم و برسیم به این کتاب، اما برای سخن گفتن از این سفرنامه دوست دارم ابتدا از آشنایی اولیهام با نویسنده آن، منصور ضابطیان چند کلامی بگویم. چرا که به این خاطر بود که علاقه مند شدم این کتاب را امتحان کنم.
در سال 1389 در شبکه 7 یا همان شبکه آموزش تلویزیون که غالباً برنامههای جالبی هم به نمایش نمیگذاشت با برنامهای شبانه روبرو شدم که جنساش با برنامههای شبانه آن روزگار بسیار متفاوت بود. برنامهای زنده که رادیو 7 نام داشت و با مضمونی رادیویی اما سراسر رنگ و زیبایی هر شب ساعت 23 از این شبکهی تلویزیون پخش می شد. این برنامهی ادبی هنری و موسیقی محور، که با هدف اصلیِ آرامش بخشی به مخاطبینش ساخته میشد در آن سالها رسیدن به این هدف (حداقل برای من) بسیار موفق بود. شیوهی انتخاب مجری این برنامه به این شکل بود که هر شب را به یک مجری اختصاص داده بودند و به جز چند نفر از این مجریها که غالباً هم از بین هنرمندان حوزه های مختلف انتخاب می شدند همگی انتخابهای به جا و خوبی بودند. رادیو 7 اولین برنامهای بود که هر سال در کنار تحویل سالِ نو، برنامهای ویژه تحویل پائیز داشت و اینگونه این فصل زیبا و خوشرنگ را در کنار دیگر فصلها گرامی میداشت.آن سالها برنامه های تلویزیونی و تیتراژ های سریال ها توسط چند خواننده قبضه شده بود اما رادیو7 در انتخاب موسیقیهای بیکلام و بخصوص موسیقی های باکلام مورد استفاده دربرنامه از خوانندههای دیده نشده یا کمتر دیدهشده و همینطورخوانندگان قدیمیِ از یاد رفته دعوت می کرد که این جای تقدیر داشت. از آنجایی که همواره اجرای یکی از شبهای هفته این برنامه را هم منصور ضابطیان که از تهیه کنندگان اصلی این برنامه بود انجام می داد برای اولین بار آنجا با او آشنا شدم و تا سال 1397 که برنامه رادیو هفت طی چند کوچ به شبکههای چهار و شما، و با دو تغییر نام به "100 برگ" و "رادیو شب" ادامه داشت، همواره مشتری همیشگیاش بودم تا اینکه بعد از خداحافظی و قول بازگشتِ پس از نوروز در آخرین قسمت این برنامه که در تاریخ 28 اسفند 1397 اجرا شد به سرنوشتی شاید مشابه با برنامه 90 دچار شد و دیگر خبری از بازگشت نشد.(حداقل تا امروز). به هر حال اینها را گفتم چون نسبت به این برنامه و حس و حال خوشی که بارها به من هدیه داده بود احساس ادای دین داشتم، اما برسم به کتابی که قصد داشتم دربارهاش حرف بزنم؛
منصور ضابطیان که گویا بسیار اهل سفر است چند سالی است که اقدام به نوشتن سفرنامههایش کرده و آنها را به همراه عکسهایی که خودش در آن سفرها گرفته در چند کتاب منتشر نموده است. کتاب "سه رنگ" با نام فرعی "غذانوشت های سفر ایتالیا" آخرین کتاب از این سری کتابهای ضابطیان است. شاید برای کسی که با این مقدمهچینیهای من آشنا نباشد با تورق این کتاب و دیدن عکس های سیاه و سفید فراوانش به همراه تیتر های یک صفحه ای فصلهای بسیار زیاد اما کوتاه آن، فکر می کند با یک مشت یادداشت اینستاگرامی که تبدیل به کتاب شده و یا اصطلاحاً با یک کتاب سازی طرف است. اما بعد از پایان کتاب برای شخصی چون من که در کنار علاقهمندیام به ایتالیا تا حدودی به آشپزی هم علاقهمند است نتیجه جدای چند بخش از کتاب، نتیجهی رضایت بخشی است. از زاویهای دیگر هم می توان اینطور به این کتاب نگاه کرد که در این روزگار کرونا زده که امکان سفر (حداقل برای من و شمایی که این موضوع را درک می کنیم) وجود ندارد، سفر با سفرنامهها فکر بسیار خوب و بی خطریست. هر چند بین خودمان بماند، اگر کرونا نبود هم زور یکی مثل من به سفر ایتالیا نمی رسید.
این کتاب متشکل از بیست و نه فصل کوتاه است که حاصل سفر یک ماهه نویسنده و تجربه های مختلف او در روبرو شدن با تجربه های غذایی مختلفش در کشور ایتالیا است. در این کتاب از پیتزا، اسپاگتی، راز پنیر پارمزان و حتی خوراک طوطی و لکلک گرفته تا مافیای ایتالیا و چگونگی اختراع نوتلا و و دانشگاه بستنی و مواردی از این دست سخن گفته میشود. نباید فراموش کرد که این یک سفرنامه است نه کتاب آشپزی و تقریباً می توان گفت هیچ دستور غذای ایتالیایی در آن پیدا نخواهید کرد و همه و همه مواجههی یک ایرانی با کشوری اروپایی است، همانطور که میتوانست برای من و شما باشد. در میان شلوغی های این روزگاردر مجموع کتاب سرگرم کننده و جالبی بود و حتماً بزودی جلدی دیگر را هم امتحان خواهم کرد.
پی نوشت: مارک و پلو، مارک دو پلو، برگ اضافی، سباستین، چای نعنا، موآ و بی زمستان در کنار سه رنگ هشت سفرنامه مصور به چاپ رسیده از منصور ضابطیان هستند.
مشخصات کتابی که من خواندم: سه رنگ، نشر مثلث، چاپ دوم، شهریور 1399 در 2200 صفحه، 192 صفحه
آخرین ماه سال هزارو سیصد و نود و هشت که با آغاز هراس از بیماری کرونا آغازشد روزهایی بود که ناامیدی تمام وجودمان را فراگرفته بود و من برای فرار از واقعیت ناگزیری که به رنگ مرگ به همه ما هجوم آورده بود و به این امید که راحتتر آن روزهای سخت را پشت سر بگذارم با رفتن به سراغ دنیای خیال پردازانهی کتاب هابیت به خیال پناه بردم. نتیجه مثبت بود، لحظات خوبی با آن کتاب داشتم و به هر حال گمان میکردم که زودتر از اینها از آن روزهای سخت گذر کرده و خیلی زود پا به روزهای خوب خواهیم گذاشت. اما حالا که بیش از هفت ماه ازآن روزها که گاه با شبهای کابوسواری همراه بود گذشته، نه تنها این بیماری و وحشت از آن از بین نرفته بلکه حتی روز به روز هم حلقه را بر ما تنگتر کرده و با گرفتن جان یک همسایهی خوب و یکی از اقوام شریفم هنوز برایم خودنمایی می کند.
با این همه گویا هنوز هم جز رعایت کردن، آن هم نه در برای مقابله بلکه فقط برای گریز، کاری از ما بر نمی آید. حالا این روزها برای مُسَکنِ لحظات هم که شده مجدداً تصمیم گرفتم سری به خیال بزنم و حالا هشت ماه بعد از خواندن کتاب هابیت، به سراغ فیلمی که بر اساس آن کتاب ساخته شده رفتم. فیلمی که بر خلاف کتاب تک جلدیاش به صورت سهگانه ساخته شد. پیتر جکسون کارگردان این فیلم بعد از گذشت یک دهه از تجربهی موفق ساخت سه گانه ارباب حلقهها، در سال 2012 به سراغ این کتاب از تالکین رفت و به نظرم باز هم آثاری درخشان خلق کرد.
کتاب هابیت با چهارصدو سی و دو صفحه آن هم در قطع پالتویی، در قیاس با ارباب حلقه ها کتابی نسبتاً کم حجم به حساب می آید و ساختن فیلم سه گانهای حدوداً نه ساعته که زمان هر کدام از فیلمهایش حدود سه ساعت باشد به نظر غیر ممکن میرسد و هر جور هم که حساب کنیم جور در نمی آید. چرا که حتی اگر کل کتاب را هم از اول تا آخر بخوانیم بسیار کمتر از این زمان می شود. اما خب پیتر جکسون بدون آن که اصطلاحاً آب به داستان بندد فیلمی خوش ساخت ارائه کرده که حداقل برای شخصی چون من که کتاب هابیت را خوانده و آن را دوست داشته فیلمی جذاب و تماشایی به حساب می آید.
پی نوشت: اگر در این یادداشت به داستان فیلم اشارهای نداشتم به این دلیل است که فیلم تا حد بسیار زیادی به کتاب وفادار بوده و اگر شما دوست همراه علاقهمند هستید که کمی درباره داستان هابیت بدانید این امکان برای شما از <ایـنجا> که یادداشت مربوط به کتاب هابیت به همراه مصاحبه بنده باجناب تالکین میباشد فراهم است.