ما انسانها به مقایسه کردن علاقهی فراوانی داریم، مثلا در دنیای فوتبال علاقهمندیم که همواره رونالدو و مسی یا پله و مارادونا را با هم مقایسه کنیم یا در همین دنیای کتابها و نویسندگان عدهای بر این عقیدهاندکه داستایوسکی بهترین نویسندهی دنیاست و عدهای دیگر نیز این لقب را به تولستوی میدهند، برخی هم نویسندگان فرانسوی یا امریکایی را لایق این مقام میدانند، البته هر کدام از این گروهها معیارهای مختلفی را برای ادعای خود انتخاب میکنند. از آنجایی که من هم علیرغم تلاشم در مقایسه نکردن به هر حال جزئی از همین انسانها هستم، از قضا در همین چند وقت اخیر دو کتاب از دو نویسندهی مطرح جهان یعنی جنابان فیودر داستایوسکی و گابریل گارسیا مارکز خواندم که اتفاقا هر دو کتاب، اولین رمانهای منتشر شده توسط این دو نویسنده بودند. اولی رمان "بیچارگان" داستایوسکی بود که نسبت به کارهای دیگری که از او خواندم به عنوان اولین اثر نویسنده، کتاب خیلی خوبی به حساب میآمد و از این جهت تا حدودی مرا غافلگیر کرد. اما کتاب دوم اثری از مارکز بود که با توجه به کتابهای دیگری که از ایشان خوانده بودم تاحد زیادی ناامیدم کرد و اینجا بود که به فکر مقایسهی دو نویسنده بر اساس دو اثر اولشان افتادم و با خودم گفتم: "حالا متوجه شدی نویسندهی واقعی یعنی داستایفسکی، حتی اگر در جامعهی آماری کتابخوان کوچکی که تا به امروز در طول عمرت دیدهای همواره طرفداران مارکز بر داستایوسکی پیشی گرفته باشد." بگذریم، فکر می کنم در حال حاضر بهتر این است که از این مدل مقایسههای غیر اصولی دست بردارم و ازکتاب برگباد بگویم.
بله، عرضم به حضورتان که تا پیش از این کتاب از مارکز کتابهای گزارش یک مرگ و عشق سالهای وبا را خوانده بودم و این کتاب سومین کتابی بود که از ایشان می خواندم. نکتهای که در ابتدای این تجربهی سوم مرا میآزرد آغاز مشابه این اثر با دو کتاب قبلی بود، چرا که دردو کتاب پیشین هم مثل این کتاب، در ابتدای داستان با یک جنازه طرفیم، فردی که کشته شده یا خودکشی کرده است و بیشتر داستان کتاب با آن شخص مرتبط است. مواجهه با این روش شاید برای یک خوانندهی معمولی مثل من، در کتابی مثل گزارش یک مرگ، بدیع و جالب توجه و در کتابی مثل عشق سالهای وبا، با توجه به اثر کمتر آن جنازه در داستان، قابل تحمل باشد، اما تکرار آن در کتاب سومی که از یک نویسنده میخوانم دیگر تا حدودی آزاردهنده است. باز هم اینجاست که باید به حرف آن دوست عزیز که تاکید میکرد ابتدا شاهکارهای یک نویسنده را بخوان ایمان آورد، این پیشنهاد احتمالا درباره مارکز که با صدسال تنهاییاش شهره است (و من هنوز آن را نخواندهام) مصداق دارد.
در رمان کوتاه برگباد اتفاقات در شهری خیالی به نام ماکوندو رخ میدهد که گویا بعدها به واسطه کتاب صد سال تنهایی مشهور میگردد. در ابتدای کتاب با مادر و پسری مواجه هستیم که در حال رفتن به یک مراسم تشیع جنازه هستند. تشیع جنازه یک پزشک منزوی و منفور که احتمالا هیچ کس حاضر نیست او را دفن کند. علت این انزوا و مردمگریزی پزشک و آن نفرت یاد شده برمیگردد به سالهای دور، آن سالها که توفان برگ یا برگباد رخ داد. منظور مارکز آن توفان طبیعی که ما در ذهن داریم نیست. بلکه به آن دورانی اشاره دارد که پای موز و شرکتهای امریکایی موز به این شهر باز شده و رونق بیسابقهی اقتصادی را با خود به همراه داشت. این رونق طبیعتا به علت عدم وجود زیرساختهای لازم و بهرهبرداری بیبرنامه آن شرکتها، به همراه خود کسادی ویرانگری را برای این شهر به ارمغان آورد که پس از تعطیلی آن شرکتها به اوج خود رسید. "...هنگامی که به ماکوندو آمدیم و خاک حاصلخیزش چشممان را گرفت، میدانستیم روزی، خواهی نخواهی، گرفتار برگباد میشویم، اما گمان نمیبردیم تا این اندازه پر زور باشد. همین شد که وقتی احساس کردیم مثل بهمن بر سرمان آوار میشوند، کاری ازمان برنیامد جز آنکه بشقاب را با کارد و چنگال بگذاریم پشت در و صبورانه به انتظار بنشینیم تا تازه وارد ها با ما آشنا شوند. آنگاه اولین دفعه سوت قطار شنیده شد. برگباد چرخید و به تماشایش رفت و موقعی که برگشت کمزورتر شده بود اما، عوضش، انسجام و استحکام بیشتری پیدا کرده بود؛ و دستخوش روند طبیعی تخمیر شد و به رستنیهای زمین پیوست."
آن سالها به همراه کارکنان و کارگران شرکتهای یاد شده پزشکان جدیدی نیز وارد شهر شده و اینگونه مردم شهر از پزشک قدیمی خود روی گردان شدند و به سراغ پزشکان تازه وارد رفتند و بذر کینه را در دل پزشک قدیمی کاشتند. سالها بعد پس از بسته شدن شرکت موز، تازه واردها هم از شهر رفتند و شهر ماند و همان پزشک قدیمی. اما این پزشک که نامی از او هم در کتاب برده نمیشود دیگر هیچ بیماری را درمان نکرد و علیرغم سوگند پزشکی خود با وجود اصرارهای فراوان مردم شهر، حتی سربازان زخمی جنگهای داخلی را به حال خود رها کرده و اینگونه مورد نفرت مردم قرار گرفت. در میان مردم سرهنگ پیری وجود داشت که طی ماجرایی جانش را مدیون پزشک بود. در آن سالها پزشک که از تنفر مردم به خودش آگاه بود از سرهنگ خواست در قبال نجات جانش به او قول بدهد که بعد از مرگ ترتیبات تدفین با احترام او را فراهم کند. انزوا و گوشه گیری و ترس دکتر از مردم سر آخر کارش را به خودکشی کشاند. حالا در ابتدای داستان سرهنگ و جنازهی دکتر و قولی که به او داده است در یک طرف و تمامی مردم خشمگین شهر در سمت دیگر این ماجرا قرار دارند.
+ این کتاب بطور جداگانه و همینطور به همراه چند داستان دیگر در انتشارات مختلف به زبان فارسی به چاپ رسیده است. کتابی که من خواندم چاپ دوم در سال 1396 بود که نشر کتابسرای تندیس آن را تحت عنوان "سه رمان کوتاه" شامل رمانهای؛ "برگباد"، "کسی نیست به سرهنگ نامه بنویسد" و "وقایع نگاری مرگی اعلام شده" می باشد. البته این نسخهی سه گانه گویا چندسالی هست تجدید چاپ نشده است اما هنوز این سه رمان به طور جداگانه در همین نشر و البته چند نشر دیگر مثل ماهی و چشمه چاپ میشوند. نسخه صوتی کتاب نیز با صدای هوتن شاطری پور و شهره روحی توسط موسسه نوار منتشر شده است.
سلام بر مهرداد
راستش آن قدر فرصت کم است که وقت برای خواندن همهی آثار یک نویسنده وجود ندارد. یعنی در واقع فرصت برای خواندن شاهکار هر نویسنده هم نیست! البته برخی نویسندگان جایگاهی در ذهن ما دارند که ما را ملزم میکند که هرچه بیشتر از آنها بخوانیم و لذت ببریم. هرکسی برای خودش چندتا از این نویسندهها دارد.
مقایسه دو نویسنده با یکدیگر مقایسه بسیار سختی است!
شهرت در ایران ارتباط مستقیمی با خوانده شدن و پسندیده شدن آثارشان ندارد! البته شهرت سبب میشود نسخ بیشتری از ایشان به فروش برسد!
سلام و عرض ارادت
شاید قدیم ها می شد بیشتر شاهکار ها را خواند اما الان نه. چون آن زمان ها هم میزان انتشار و دسترسی پایین تر بود، هم زمان هایی که می شد به کتاب اختصاص داد. به هر حال به نظرم باز هم این رسیدن به این کم بودن وقت تا وقتی به دهه های نسبتا نیمه دوم عمر نزدیک نشویم احساس نمی شود.
باز هم بستگی به دوره های مختلف زمانی دارد. مثلا در نوجوانی و ابتدای جوانی من و یا بیشتر شما نسبت به امروز زمان بیشتری برای کتاب خواندن در اختیار بود. چون به هر حال کتابخوان ترین جوان و نوجوان امروز لحظات زیادی را در فضای مجازی می گذراند.
در باب مقایسه بله آقا شما که بزرگواری اما این مقایسه دو نویسنده کار من یکی نیست. هر چند اگر خدا قسمت کند بعد از دورهی بیشتر آثار داستایوسکی می خواهم به سراغ عمو تولستوی بروم و آنجا دوباره بازار مقایسه در ذهنم داغ می شود.
در باب شهرت در ایران چه نکته مهمی گفتی، واقعا همینطوره در همین باب اونم در رابطه با یک کتاب ایرانی در مطلب کتاب بعدی به آن اشاره می کنم.
ممنون از حضورت
سلام
این علاقه به مقایسه کردن، ویژگی خیلی جالبی در رفتار انسان دارد. افراد و حتی گروهها هر چه قدر هم که ادعا کنند میخواهند بیطرفانه کار مفیدی بکنند و عقلانی قضاوت کنند؛ اما بالاخره بخش بنیادینی از وجود و ذهن انسان از پیشبینی و سنجش خسته میشود و صرفاً میخواهد با تاس انداختن شانس خودش را امتحان کند. این است که گاهی با اینکه میدانیم فرصت و توانایی محدودی داریم به سراغ غیر شاهکارها هم میرویم یا دوست داریم چیزهای غیر معمولی و حتی بد را هم امتحان کنیم.
چیزی که هست در مقایسههایی از این دست که مثلاً تولستوی بهتر است یا داستایوفسکی علاوه بر اینکه بحث سلیقه و مذاق مطرح است و به این میماند که ببینیم شکلات خوشمزهتر است یا پرتقال. خوبست به عنوان یک اعلامیه این را به بالای ذهنمان الصاق کنیم که قضاوتها و مقایسهها تا چه اندازه در معرض نویز سوگیری و خطاپذیری قرار دارند. روانشناسها و رفتارشناسها و عصبشناسها و ... میگویند اجتناب از نویز در قضاوت واقعاً از دست آدم بر نمیآید. جای شکرش باقی است که امکان گفتگو دربارهی قضاوتها مثل همینجا بین ما وجود دارد و این تنها چیزی است که میشود بهش امید بست.
درود بر شما
در بخش اول یادداشتتان به نکته مهمی اشاره کردید که بی شک همه ما آن را حداقل در کتاب خواندن و فیلم و سریال دیدن تجربه کردهایم و با اینکه میدانیم که شاهکارهای فراوانی هنوز وجود دارد اما باز گاهی به کتابهای ناشناس یا حتی کتابهایی که می دانیم شاید خوب نیاشد گریزی می زنیم.
بی شک بخش زیادی از قضاوتهای ما تحت تاثیر همین واژهی نویز سوگیری که شما اشاره کردید قرار دارد. مثلا در دنیای کتابها اگر طیف مقابل خوانندگان فراوان کتابهای نویسندگانی همچون جوجو مویز و الیف شافاک و امثالهم را در نظر بگیریم با تعداد زیادی خواننده روبرو می شویم که اکثراً حتی یک کتاب هم از این نویسندگان نخواندهاند اما تحت تاثیر همان سوگیری قرار گرفته و همگی با هم به آنها و زرد بودن احتمالی آنها حمله میکنند و البته احتمالا گاهی به خطا می روند.
بله، واقعا جای شکرش باقی است که چنین فضاهایی برای گپ زدن درباره تجربه هایمان وجود دارد و حتما این بیان کردن تجربه ها می تواند اشتباهاتمان را کاهش دهد.